- Nov
- 302
- 1,498
- مدالها
- 2
شب، سناریوی هفتم:
- چشم ببند و تصور کن.
به آسمان بالای سرم نگاه میکنم، فقط لبخندم کم بود کهسبلا اضافه شد. تو کنارم درحال کبابی کردن سیبزمینیها هستی.
سردم است و هوا هم لرز دارد. بازوانم را که میگیرم، تو میخندی و من حرص میخورم؛
ولی، در دل شاید، قربان اون خندهات هم بروم.
کت چرمت را از تن بیرون میکشی و با آن عشق دستنیافتنی برای دیگران در چشمانت و تصاحب شده توسط من، روی شانههای ضعیفم میاندازی.
سرم را که به سمتت برمیگردونم، ناگهان دلم میلرزد. از عشق نه، از ترس. اخم روی صورتت دیوانهام میکند. و تو ناگاه،
هولم میدهی!
مگر جلوی من، استخر نیست؟
- چشم ببند و تصور کن.
به آسمان بالای سرم نگاه میکنم، فقط لبخندم کم بود کهسبلا اضافه شد. تو کنارم درحال کبابی کردن سیبزمینیها هستی.
سردم است و هوا هم لرز دارد. بازوانم را که میگیرم، تو میخندی و من حرص میخورم؛
ولی، در دل شاید، قربان اون خندهات هم بروم.
کت چرمت را از تن بیرون میکشی و با آن عشق دستنیافتنی برای دیگران در چشمانت و تصاحب شده توسط من، روی شانههای ضعیفم میاندازی.
سرم را که به سمتت برمیگردونم، ناگهان دلم میلرزد. از عشق نه، از ترس. اخم روی صورتت دیوانهام میکند. و تو ناگاه،
هولم میدهی!
مگر جلوی من، استخر نیست؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: