( بغض )
شده دلت یهویی بگیره ندونی چیکارکنی؟
شده آشوب باشه دلت، نتونی کاری کنی؟
شده بغض کرده باشی، نتونی قورتش بدی یاحتی خالیش کنی باگریه؟
شده چشمانت از اشک تار شده باشه، درمون دردش رو نداشته باشی؟
قلبت چی؟ شده احساس کنی قلبت داره از تو سی*ن*ت میزنه بیرون چون اونقدر پُری که چیزی تا لبریز شدنش نمونده؟
شده تو اوج گرما تنت یخ کنه لرز کنی نفهمی دردت چیه؟
این چی؟.... شده ساعت یک نصف شب بالشت زیرسرت از اشکهات خیس شده باشه صورتت رو بسوزونه؟
وایسا اینم بگم... شده نصف شب تو تاریکی، هندزفری تو گوشت اهنگ پلی باشه و بغضت اونقدر زیاد باشه که گلوت رو درد بیاره؟
چیکارکنم خب!؟ دلم نازکه بخدا! بنددلم به یه مو بنده.
دلم میدونی چی میخواد؟
دلم میخواد اخر شب من باشم و من و من...
برم روی یه بلندی بزرگی که احساس کنم شهر زیر پامه. ستارهها پیدا باشن، چشمک زدنشون رو ببینم. صدای هوهو باد، صدای جیرجیرکها، سوز سرمایی که اون بالا مو رو به تنت سیخ کنه، احساس ترسی که یهو یه چیز سیاهی از پشت سرت نیاد.
میفهمی چی میگم؟احساس میکنی؟
بگو که احساسش میکنی!
بگو که تصورش میکنی!
بگو که همین احساسی که من تو این موقعیت دارم و تو هم اگه جای من بودی داشتی.
پس میفهمی مگه نه؟
قدم بزارم رو سنگ ریزههای زیر پام صدای چیریک چیریکشون رو حس کنم.نگاهم روبرو، حواسم پرت، روحم اما پیش خودم "مبادا بترسم ازتنهایی" برم اون لب وایستم، اون لب لبها!
شهر زیر پام، کلی نورهای کوچولوکوچولو، سفید، زرد، نارنجی
صدای ماشینهایی که تو اتوبان باسرعت رد میشن...
با بغض، از اعماق قلبم، به یاد تموم دردهام، باتموم وجودم داد بزنم:
خدا...!
***