جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,999 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_117
_از بالاها دستور اومده؟؟باید ببینم چی میشه
درسا چشم غره ای بهم رفت.از جام پاشدم و خواستم برم بیرون که صدای مامان اومد: کجا میری هانا؟
_برم یه چیزی بیارم بخوریم.جمع خیلی خشکه
مامان با تعجب گفت:تو؟؟
_وا چمه مگه
مامان:هانا تو میخوای بری یه چیزی بیاری بخوریم؟تو؟خودتی؟
لبخندی زدم.قبل اینکه ازدواج کنم حتی به یه ظرف هم دست نزده بودم،ولی الان به همه چی دست زدم و همه کار بلدم
لب زدم:خیلی چیزا عوض شده!این یه سال که برسام و خودم گشنه نمیخوابیدیم که یه چیزی میپختم بالاخره یه کاری میکردم یاد گرفتم!
مامان نیشش بازشد.بی توجه به بقیه رفتم از کلبه بیرون و رفتم توی خونه و وارد اشپزخونه شدم.در یخچال رو باز کردم و از توش میوه هارو درآوردم و گزاشتم تویه قالب تا ببرم پخشش کنم!تا اومدم بزارم روی قالب،صدای یه نفر اومد و از توی دستم قِل خورد و افتاد روی زمین؛با ترس برگشتم و با دیدن فردی که روبه روم بود نزدیک بود جیغی بزنم و لهش کنم!
_یعنی من بزنم تورو بکشم بازم کمه!
برسام خنده ای بلند کرد و گفت:آرام باش.
_زهرمار احمق
برسام:اینجارو بیخیال...امشب میمونی پیش اینا؟
_نمیدونم
برسام:یعنی چی؟
_اگه بزاری میمونم..نزاری نمیمونم بستگی به تو داره
برسام:هرجور دوست داری.احساس میکنم خیلی اذیتت کردم،اگه امشب بمونی اینجا مشکلی نداره!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_118
_واقعا؟:)
برسام:آره
عکس العملی نشون ندادم که برسام با چشمکی گفت:این عکس العمل نمیخواست ؟بوسی،بغلی و...
پریدم وسط حرفش و گفتم: همون اولین بار برای هفت پشتم بس بود
بلند خندید و گفت:بیا بریم الان فکررمیکنن داریم چیکارمیکنیم
با جیغ گفتم: برسام!
دوباره خندید و نزدیکم شد و میوه رو از زمین برداشت و داد دستم و گفت:بفرما بانو.بزار اونجا ببریم
و مشغول چیدن شد.محو چیدنش شده بودم .واقعا خیلی قشنگ و با سلیقه داشت میچید
_دخترخوبی می‌شدی
لُپَم رو کشید و گفت:برو شیطون و ظرف میوه هارو داد دستم .خودشم بشقاب ها و چاقو رو برداشت و راه افتاد.پشتش راه افتادم و رفتیم تو کلبه.دریا با خنده گفت:به به ...چه داماد خوبی.افری برسام خودتو داری نشون میدی
برسام خندید و گفت: از صد تا خواهر شوهر بدتره این،صد رحمت به خواهرشوهر.
با این حرفش همه خندیدیم.بعد خوردن میوه ها یکم که گذشت،برسام رو به همه گفت:ما دیگ بریم . فردا من میخوام برم سرکار.هانا اگه میخوای بمون
چشامو به علامت «باشه » روی هم گزاشتم ورو به باران گفت: باران جان،بریم!
باران از جاش پاشد و به من گفت:هانا من پناهم میبرم امروز رو راحت باش
_سختت میشه
باران با گفتن «دخمل خودمه» اکتفا کرد و رو به همه گفت:شبتون خوش.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_119
و با برسام رفتن.با رفتن برسام دریا و درسا و رها عین دیوونه ها پریدن پیشم نشستن.طبق وقتایی که مجرد بودم وهمیشه کنارهم بودیم و میخندیدیم دوباره شروع کرده بودیم.
_خفه شید اسکلا سرم رفت
دریا:اها چشم برسام رو دور دید شروع کرد
درسا:راست میگه دیگ...قبل اینکه برسام بره سرسنگین نشسته بود ولی وقتی رفت شروع کرد به زر زدن
_خوبه والا از ترس اینا چیزیم نمیتونیم بگیم!
بلند بلند می‌گفتیم و می‌خندیدیم.با صدای مامان دست از چرت وپرتامون برداشتیم و به مامان نگاه کردیم:شروع شد!دوباره اومدن پیش هم شروع کردن
_وا مامان باشه از این به بعد غمبرک میزنیم
مامان:تو یکی حرف نزن.تا برسام اینحا بود یه گوشه نشسته بودی الان دُم و شاخ درآوردی
_بَده میخوام پیش خواهرشوهر و شوهرم سیاست دارم
مامان:به به هانا دیوونه هم شد سیاست مدار
_عه وا
عمه:الهی دورت بگردم یعنی از شوهرت حساب می‌بری!؟
_اره به جون تو عمه پدرم درآورده
زن عمو: حالا مارو درک میکنی دیگه می‌گفتیم که باید به شوهر احترام بزاری مسخرمون می‌کردی
_زن عمو آه شما گرفتتم
زن عمو بلند بلند خندید که عمو از اون ور گفت:سخته دیگ شوهرداری
_وای عمو یادم ننداز پدرم دراومده تو این یه سال یه دستم به برسام بود یه دستم به خونه بود باید از بچه تو شکمم هم مراقبت می‌کردم و تازه بعدش به دنیا اومد و تنها با این مسخره بازیام جمعش کردم .شانس اوردم بچه منگل نشد
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_120

دریا پقی زد زیرخنده و گفت:از کجا معلوم
_نه خداروشکررتو این یه مورد عقلش کشیده به برسام
رها:ایش مثلا میگه شوهرم عقلش کامله
_بله پس چی
همه داشتیم می‌خندیدیم.آخرشب تو همون کلبه منو رها و درسا و دریا وسایلمون رو اوردیم و دراز کشیدیم.روی زمین دراز کشیده بودم و فکرم درگیر برسام و پناه بود که چیکارمیکنن.بیچاره هارو تنها گزاشتم و اومدم.با صدای گوشیم نگاهم از سقف به گوشیم افتاد.پیام از جانب برسام بود.تا بازش کردم دیدم آنلاینه.لبخندی که روی لبم اومده بود عمیق تر شد و با ذوق پیامش رو زمزمه می‌کردم!
برسام:خوابیدی؟؟
«نه»ای براش تایپ کردم.همون دقیقه سین کرد و نوشت : چرا نخوابیدی؟
_خوابم نمیبره چیکارمیکنی برسام؟
برسام:دراز کشیدم
_پناه کجاست؟
برسام:تا همین چند دقیقه پیش،پیش من بود الان مامان اومد برد.
_خونه خودت خوابیدی؟
برسام:خونه خودم؟
_آره
برسام:منظورت خونه خودمونه؟
با این پیامش،ذوقی کردم.وقتی از جمع استفاده کرد ااز ذوق نمی‌دونستم چیکارکنم.
_آره همون جا.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_121

برسام:نه می‌خواستم بخوابم خونه خودمون مامان اومد گفت بیا بریم خونه ما بخواب منم رفتم خونه اونا
_آهان .
برسام: هانا!نمیدونم چرا دیوونه شدم خوابم نمیبره میام بخوابم یاد تو میفتم
خندم گرفت؛
_دل به دل راه داره.هرکاری میکنم بخوابم نمیشه همش فکرم درگیر تو و پناهه
برسام:خوشم میاد عین همیم
_اوهوم
برسام:برو بخواب عزیزم
_باشه شبت خوش آقای محسنی؛)
برسام:برو شیطون...شب بخیر قشنگم
لبخندی اومد روی لبم؛اومدم گوشیمو خاموش کنم که پیامش اومد دوباره بازش کردم :تو ملکه قلب کوچیک منی دلبرکم:)!
چرا با قلب من بازی می‌کنه ؟؟تپش قلبم رو به هزار بود.احساس میکردم هرآن ممکنه قلبم از سینم بزنه بیرون؛این کاراش چه معنی میده؟میخواد با قلب من بازی کنه!؟فقط تونستم ایموجی قلب بنفش رو با یه استیکر که قلب از دهنش خارج میشد رو براش ارسال کنم!کاش میتونستم براش بنویسم توهم فرمانروای قلب کوچیک منی ولی حیف که نمیشد.کاش میشد نوشت براش دوست دارم عشقم ولی نمیشد.می‌دونستم دوستش دارم،می‌دونستم بهش علاقه دارم ولی نمی‌تونستم بگم!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_122
دریا یکی از چشاشو باز کرد و گفت: درد گرفته بگیر بکپ نمیزاری مام بمیریم صدای اون وامونده میاد
_اعصاب نداری ها
دریا:نمیزاری که بمونه براآدم اعصاب
رها:من میرم پیش روهام
_غلط کردی امشب منو نزاشتید برم خونه خودم بخوابم نمیرید پیش بقیه
درسا سرشو برداشت و روی بالشت کوبید و گفت:ای زهرمار،مرض خوابم پرید
خندیدم و گفتم:بچه ها
دریا و درسا و رها گفتند:هان؟
_عاشق شدم :)
با این حرفم سه تاشون سرشونو بلند کردن و با چشمای گشاد شده نگاهم کردن.
دریا با صدای متعجبی گفت :چی؟
_عاشق برسام شدم.دوستش دارم دریا چیکارکنم؟
دریا:خاک به سرم؛من میدونستم.
درسا:اخی...بالاخره عاشق شد
رها: الهی دورت بگردم
لبخند تلخی زدم و گفتم:ولی دوستم نداره!عشق یه طرفه به درد نمی‌خوره
رها:از کجا می‌دونی؟
دریا:راست میگه!اونم دوست داره هانا اگه نداشت که نمیزاشت پیش ما بمونی .
سری تکون دادم ولی می‌دونستم دوستم نداره .
دریا:بزارید من بگم حالا کامیار رو یادتونه؟
_همونی که تو دانشگاه افسری بود!؟
دریا:اها افرین همونی که یه عالمه بلا سرش آوردیم
_خب؟
دریا:اونو دوست دارم!دوستم داره!قراره بیان خاستگاری
یکم نگاش کردم ؛بالشت و برداشتم و محکم کوبیدم تو سرش و گفتم:زهرمار بیشعور چرا نمیگی به آدم؟
دریا:دوست نداشتم مشکلیه؟
_اره عنتر
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_123

درسا: خفه شید!منم فرزاد رو دوست دارم! دوست کامیار
_فرزانه رو؟
درسا:فرزاد
_بابا همونی که بهش می‌گفتیم فرزانه دیگ؟
درسا:آره
خندیدم و گفتم:شت!
رها با خنده گفت: وای خدا!فرزانه که اصلا نمی‌شد عاشقش شد این درسا هیچیش عین آدم نیست
درسا لگدی به رها زد و گفت: خفه مگه فرزانه من چشه؟
با این حرفش همه خندیدیم.اسمش فرزاد بود ولی چون زیاد به درسا گیر میداد بهش میگفتیم فرزانه.فرزاد از همون اول عاشق درسا شده بود و درسا با بی اعصابی هی میزد تو پرش و در آخر این طوری شد!
_رها خیلی خری
رها:وا چرا
_آخه احمق آدم تو دوران نامزدی حامله میشه؟
رها:خوبه خودت دوماه بعد عروسیتون حامله شدیا
_هرچی،من ازدواجمم اجباری بود همه چیزم اجباری بود تو هیچیت اجباری نبود!
رها:هه هه هه خوشمزه بگیر بمیر بزار منم بمیرم
_بمیرید
هممون سرمونو رو بالشت گزاشتیم و خوابیدیم!

با صدای دریا که اسمم رو صدا میزد بیدار شدم.
_چیه دریا چی میخوای؟؟اه
دریا:اه و درد پاشو ببینم
_چی میگی
دریا:پاشو برسام اومده دنبالت
_واقعا؟
دریا:آره
با ذوق چشامو بازکردم واقعا دوری از برسام واسم سخت بود.
دریا:اسکل
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_124

و رفت بیرون لباسامو درست کردم و رفتم بیرون از کلبه و با دیدن مامان و برسام کنارهم لبخندی زدم.
صداشون رو میشنیدم.
مامان:بیا تو دیگه برسام جان
برسام:نه ممنون فقط به هانا بگین بیاد پناه همش داره گریه میکنه
مامان: الان میاد دریا صداش کرده .بیا تو بشینید میرید حالا
برسام:مرسی دستتون درد نکنه
مامان:هرطور مایلید
با تموم شدن حرفش سلامی دادم که دوتاشون برگشتن سمتم.
برسام:بریم؟
سری تکون دادم و رو به مامان گفتم:مرسی مامان.خدافظ
مامان «خدافظی »گفت و برسام دستمو گرفت توی دستش و رفتیم از خونه بیرون به محض اینکه رسیدیم به ماشین،دستشو دور گردنم حلقه کرد و نزدیک خودش کرد.نگاهش بین اجزای صورتم درحال گردش بود.یکم که نگاهم کرد پیشونیم رو با بوسه عمیقش مهر کرد!لبخندی روی لبم نشست.تازه فهمیدم دلتنگ بودن یعنی چی!خواست ازم جدا بشه که من نزاشتم.دستمو به طبع دور گردنش حلقه کردم که دستای اون از روی گردنم،رفت روی کمرم نشست‌.آروم لب زدم:دلم برات تنگ شده بود
بعد تموم شدن حرفم ،لبخندی زد . به چشماش نگاه کردم که سرخ بود.با نگرانی گفتم:برسام چی شده؟؟چشمات چرا سرخه؟گریه کردی؟
برسام خندید و گفت:نه عزیزدلم،گریه چیه!دیشب چشم روی هم نزاشتم به خاطرهمین.
_برا چی نخوابیدی؟
برسام:میومدم بخوابم تو میومدی جلو چشمم و نمیشد
با این حرفش لبخندی که روی لبم بود عمیق تر شد.گونشو بوسیدم و عقب کشیدم و صاف سرجام نشستم.لباساشو مرتب کرد و ماشین رو ازجاش کَند.حسابی شارژ شده بودم.دیگه اون کسلی قبلی رو نداشتم!شاید به مهربونی هاش عادت کرده بودم!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_125
با رسیدنمون به خونه پناه رو از مامان گرفتم و بردم بالا و گزاشتمش روی تختش و نشستم کنارش و شروع کردم به حرف زدن:دختر قشنگ من خوبه؟الهی دورت بگردم من عشق من .دلم برای تو هم تنگ شده بود نفس مامان؛چیکارکردی آخه تو با قلب من.دوماهه به دنیا اومدی ولی انگار دو قرنه توی قلبمی دردت به جونم!
پناه خندید که دلم ضعف کرد براش.با دیدن خندش نتونستم تحمل کنم و از روی تختش برداشتمش و گونشو بوسیدم و تو بغلم فشارش دادم که خندش شدت گرفت.انقد برسام فشارش داده بود که عادت کرده بود بچم.
_جون دلم؟؟نفس من،عمر من،جیگرگوشه من،دورت بگرده مامان آخه
با پناه بازی می‌کردم که برسام اومد تو اتاق پناه و گفت:چه خبرتونه مادر دختر خونه رو گزاشتید روی سرتون
خندیدم و چیزی نگفتم.پناه با دیدن برسام داشت بال بال می‌زد.مشغول بازی کردن با پناه بودیم که ساعت ۸شب شده بود.دیگه وقت نمی‌شد غذا درست کرد.به خاطرهمین برسام غذایی رو سفارش داد و اوردن خوردیم.تصمیم گرفتم امشب در اتاق پناه بخوابم.درازکشیده بودم کنار تخت پناه.با دیدن یه سایه از ترس داشتم پس میفتادم.نفسم بند اومده بود و سایه هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.تا به خودم بیام روی دهانم گزاشته شد و از هوش رفتم‌.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_126

چشامو که باز کردم با دیدن یه جای سیاه که هیچ چیزی و هیچ کسی نمیشناسم رو به رو شدم. اینجا کجاست دیگه؟ چه خبره اینجا! دهنم باز کردم که جیغ بزنم نتونستم . حواسم به اون که روی دهنم بود نبود!شروع کردم به تقلا کردن.هیچ کسی نبود.یکم آروم شدم .من اینجا چیکار میکردم؟منو چرا اوردن اینجا؟اینجا چه خبره آخه؟من اینجا چیکار میکنم؟کی منو آورده اینجا!؟یکم که گذشت یکی درو باز کرد .قیافش برام اشنا بود.انگار جایی دیده بودمش!
زنه:به به...ببین کی به هوش اومده!آفرین دختر خوب!
سردرگم نگاهش کردم.نمیدونستم چی میگه و چیکارم داره!
دستمال رو از دهنم باز کرد و بلافاصله بعد بازکردنش،گفتم:تو کی هستی؟؟با من چیکارداری؟
زنه خنده سرسری کرد و گفت:یه آشنا جوجو کوچولو!

#برسام
با خنده رفتم اتاق پناه تا بیدارشون کنم.احساس میکنم خیلی دیگ دارن میخوابن!با باز کردن در،نگاهم افتاد به زمینی افتاد که خالی از هرچیزی بود.حتی رخت خواب هم نبود!اخمام رو کشیدم توی هم...یعنی منو دور زده؟فرار کرده؟هانا...دعا کن اون چیزی که توی فکرمه درست نباشه!پناه رو کجا برده؟چشمم به برگه ای افتاد که روی تخت پناه بود.زود رفتم از روی تخت برداشتم و شروع کردم به خوندن.با هرکلمه که می‌خوندم اعصابم خورد میشد و شدت اخمام بیشتر.عوضی.
«سلام آقای محسنی.امیدوارم که خوب باشه.درسته که زن و بچت رو بردیم ولی حالا هرچی مهم اینه که الان دست من آتو داری.اگه جون خودت،بچه دوماهت،زن اجباریت رو دوست داری میتونی به این آدرسی که میگم بیای.ولی بدونِ پلیس!وای به حالت ببینم پلیسی رو اوردی اون موقع است که باید دست به دامن کرام الکاتبین بشی.دوست دار تو ماهور»
#part_125
با رسیدنمون به خونه پناه رو از مامان گرفتم و بردم بالا و گزاشتمش روی تختش و نشستم کنارش و شروع کردم به حرف زدن:دختر قشنگ من خوبه؟الهی دورت بگردم من عشق من .دلم برای تو هم تنگ شده بود نفس مامان؛چیکارکردی آخه تو با قلب من.دوماهه به دنیا اومدی ولی انگار دو قرنه توی قلبمی دردت به جونم!
پناه خندید که دلم ضعف کرد براش.با دیدن خندش نتونستم تحمل کنم و از روی تختش برداشتمش و گونشو بوسیدم و تو بغلم فشارش دادم که خندش شدت گرفت.انقد برسام فشارش داده بود که عادت کرده بود بچم.
_جون دلم؟؟نفس من،عمر من،جیگرگوشه من،دورت بگرده مامان آخه
با پناه بازی می‌کردم که برسام اومد تو اتاق پناه و گفت:چه خبرتونه مادر دختر خونه رو گزاشتید روی سرتون
خندیدم و چیزی نگفتم.پناه با دیدن برسام داشت بال بال می‌زد.مشغول بازی کردن با پناه بودیم که ساعت ۸شب شده بود.دیگه وقت نمی‌شد غذا درست کرد.به خاطرهمین برسام غذایی رو سفارش داد و اوردن خوردیم.تصمیم گرفتم امشب در اتاق پناه بخوابم.درازکشیده بودم کنار تخت پناه.با دیدن یه سایه از ترس داشتم پس میفتادم.نفسم بند اومده بود و سایه هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.تا به خودم بیام روی دهانم گزاشته شد و از هوش رفتم‌.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین