جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,246 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_98

۱۵سالم بود. کلاس هشتم یا نهم بودم.هیچی نداشتیم و مثل یه فقیر ها بودیم.چند روزی گذشت تا من مجبور شدم برم کار کنم وقتی رفتم کارکنم با بابای تو اشنا شدم و تو کارخونه شما مشغول به کار شدم.شروع کردم به کارکردن؛ یکم که گذشت بابام بابای گمشده اش رو پیدا کرد و از طریق اون پولدار شدیم. دیگه نیاز نبود من برم سرکار! روز اخر رفتم خدافظی کنم که بابات منو بست به فحش و گفت که دزدی کردم و گفت یه پسر بی عرضه ام و به نوچه هاش گفت که منو بزنن و برن و بندازنم توی طویله. همون روز فهمیدم دخترداره. نمیدونم توی نگاهات چی دیده بودم که دلم نمیومد کاری کنم خیلی التماس کردی ولم کنن ولی نکردن و بدتر میزدن.وقتی رفتن اومدی کمکم کردی. برگشتم خونه و رفتم پیش بابابزرگم و بهش وابسته شدم تا اینکه خبراومد مرده. بابام نمیتونست چیزی بگه و حتی عموم چون تمام ارث و میراث بابابزرگم دست من بود و به من گفته بود که پخش بکنم و میتونستم نکنم و به خاطر همین هیچی نمیتونست بگه. تصمیم گرفتم به جای کشتن بابات، تورو بگیرم و ببرم. میزدمت، اذیت میکردمت و حتی بدترین بلا رو سرت اوردم؛ دوست نداشتم بکنم ولی برای انتقامم از بابات میکردم.
بعد تموم شدن حرفش با تعجب نگاهش کردم. این همون پسره بود که توی طویله بود و من اومدم بهش دست بزنم و کمکش کنم توی دستام بیهوش شد؟ برای یه چیز مضخرفففف منو این طوری کرد!
_خیلیییییییی نامردیییی...خیلییی عوضیی.. برای یهانتقام مسخره منو کردی قربانی خودت؟
برسام: پاشو ببینم نیوردمت که فیلت یاد هندستون کنه
باباباربد با اخم گفت: برسام!!!
برسام برگشت و گفت: بله پدرمن؟ من نمیتونم برای آینده خودم تصمیم بگیرم. لطفا دخالت نکنید
تا حرف از دهنش خارج شد باباباربد سیلی محکمی زد بهش و بعد معذرت خواهی دست برسام رو کشید و برد. لحظه آخر تو چشام نگاه کرد. من دوســتش داشتم، با تمام وجودم، نمیتونستم ازش بگذرم. یکم که نگاه کرد رفت و منو تنها گزاشت!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_99

با بی حالی پناه رو از دست بابا گرفتم و با یه ببخشید رفتم اتاقم. به تک تک وسایل اتاق خیره شده بودم و دوست داشتم همینجا بمونم و از یه طرف دلم نمیخواست از برسام دور بشم.ولی میاد دنبالم... من مطمئنم که میاد. اگه نیاد من میدونم واون. پناه رو انداختم رو پام و شروع کردم به تکون دادن تا بخوابه و بعد خوابیدنش خودمم کنارش دراز کشیدم و خوابیدم!

#هفته_بعد
مامان: هانااااااااا پاشووووو دختررر
چشامو باز کردم که مامان رو دیدم.
مامان: پاشو برو نون بخر بیا صبحونه بخور
_اه مامان یه سال پیشت نبودم خوب بودا
مامان: لیاقتت همون برسامه دیگ
_مگه برسام چشه؟
مامان: چش نیست.. نه ولی پول نداره که داره... قد نداره که دومتر داره.... قیافه نداره که داره نزار از دستت در بره
_مامان شوهرمه ها
مامان: برو گمشو.
مانتو و شالم رو پوشیدم و رفتم بیرون که با سفیده مواکه شدم بعد سلام و احوال پرسی راه افتادیم سمت نونوایی و نون خریدیم داشتیم برمیگشتیم حواسم نبود و سرم پایین بود که خوردم به یه نفر. سرمو بردم بالا با دو تا چشم که همه دنیام بود مواجه شدم.دلم براش تنگ شده بود. کاش میتونستم بغلش کنم و عطر تنش رو ببلعم صدای سپیده اومد: من برم هانا.... ارین خونه تنهاست
لبخندی زدم و گفتم: برو عزیزم به سلامت
اون رفت و منم بی توجه به برسام راهمو ادامه میدادم که بازوم کشیده شد و کشیده شدم طرف ماشین.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_100بوی عطرش خورد به مشامم. دلم برای صورتش تنگ شده بود. وقتی صدای دراومد سریع رومو برگردوندم که بازومو با خشونت کشید و منو برگردوند سمت خودش و گفت: خب؟؟؟ بچم کو؟
بغضی توی گلوم اومد. پس اومده دنبال پناه.
_ تو خجالت نمیکشی این یه هفته نگفتی زنم و بچم کجان !؟
+اگه نمیگفتم که الان این جا نبودم.
جوابی ندادم بهش سمجانه جلومو نگاه کردم که گفت: تو چی؟ تو گفتی من یه ششوهردارم؟
با غیض نگاش کردم و گفتم: این همه بلا سرم آوردی بازم نیاز داری من بهت زنگ بزنم!
برسام: آره چون زنم بودی
_دیگه پرویی هم حدش داره
برسام: برو پناه رو بیار بریم
_من نمیام
برسام با عصبانیت گفت: شما خیلی بیجا میکنی.... برو بچمو بیار
_اون بچه، بچه منم هست
برسام: خسته نباشی مرسی که گفتی برو بچمو بیار زود باش
_اوکی ماشینو پارک کن بیا بالا ناهار بخوریم بریم بچتم ببین
برسام دادی زد که چسبیدم به در ماشین بازم خونسردیمو حفظ کردم
+با من یکی به دو نکن هانااااا _هه
ازماشین پیاده شدم و با کلیدم در حونه رو باز کردم و رفتم بالا و پناه رو از مامان گرفتم و رفتم اتاق و شروع کردم به آروم کردنش که بدتر شد، یادم افتاد برسام به خاطر پناه اومده. اعصابم خورد شد و داد زدم:
_زهرمارررررررر پناههههه خفهههههه شوووو
گریه اش شدید تر شد تازه فهمیدم چیکارکردم بچه بیچاره چیکارکنه
_ببخشید مامانی... ببخشید گلم آروم باش... دورت بگردم خیلی خب من ببخش مامانم دخترکم آروم باش
صدای مامان اومد: چقدر شبیه من شدی هانا وقتایی که عصبانی میشدم دقیقا عین تو بودم
بابا: بله دیگ مخ مارو خورده بودی
با خنده اشکامو پاک کردم وسرمو انداختم پایین و گفتم: بابا..... برسام اومده دنبالم... اجازه میدید برم باهاش؟
بابا : دوستش داری
_کیو
بابا خندید و گفت: خودتو نزن به اون راه.... برسامو دوست داری؟
_خبـ.... شوهرمه... بابای بچم
بابا پرید وسط حرفم و گفت: از جواب دادن طفره نرو
خندیدم و سرمو انداختم پایین و آروم گفتم: آره دوستش دارم دوستش دارم بابا با تموم بی مهری هاش و اذیت هاش دوستش دارم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_101

مامان: معلوم بود... برو عزیزم
لبخندی نشست روی لبم وسایل های پناه رو جمع کردم و پناه رو برداشتم و بغلش کردم. بعد خدافظی با مامان و بابا و هوراد رفتم نشستم تو ماشین که پناه رو ازم گرفت و شروع کرد به بازی کردن.
برسام: سلام دخمل من جیگر من دورت بگردم چقدر بزرگ شدییی
دستم رفت روی دستگیره در و درو باز کردم و رفتم پایین که صدای برسام اومد: کجا ایشالا؟
_خونه مامانم
برسام: بله؟؟؟ یعنی چیی؟
_تو بچت رو میخواستی اینم بچت کارت تموم شد زود بچمو بیار
برسام عصبی نگام کرد و با تهدید گفت: هانا بشین توی ماشین اعصابم رو خورد نکن رو مخم نرو
دندونام رو روی هم فشار می دادم که دستشو دراز کرد و دستمو گرفت و پرتم کرد تو ماشین و قفل مرکزی رو زدو پناهو داد به من و راه افتاد.صدای پناه دراومد که داشت گریه میکرد. این بچه آخرش منو سکته میده.شروع کردم به تکون دادنش که دست برسام نشست روی دست پناه و با دستش بازی میکرد.پدر نمونه!پورخندی گوشه لبم بود وقتی رسیدیم خونه پناه رو برداشتم که صدای پارس سگ اومد و جیغ زدن پناه.
_زهرمار بچم کر شد!
پناه رو اروم کردم و به خودم چسبوندم و راه افتادم سمت خونه. از حیاط عبور کردم و رفتم داخل که باران رو دیدم داشت با گوشی حرف میزد.با صدای پای من برگشت و گوشی رو با یه خدافظی قطع کرد و بغلم کرد و گفت:عههه دیوونه...اینجایی تو؟؟کی اومدی؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود!
لبخندی زدم و گفتم:مرسی عزیزم.همین الان اومدیم.منم دلم برات تنگ شده بود
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_102

باران با لبخندی که روی لبش نقش بسته بود گفت:پناه رو بده من برو خستگیتو رفع کن
_مرسی!
بعد دادن پناه به باران،رفتم خونه و به وسایل نگاه کردم!
این یه هفته دلم برای این خونه هم تنگ شده بود.دلم برای همه چیز تنگ شده بود!برسام،این خونه،اتاقاش،خاطره هاش.در اتاق رو باز کردم که با عکسی مواجه شدم که روی تخت بود.عکس اون روزی که توی کلبه رفته بودیم.دقیقا روزی که بابارو آزاد کرده بود و بعدش بردتم کلبه و چقدر سر عکس انداختن اذیتش کردم.این همون عکسی بود که روی سرش شاخ گزاشته بودم و اونم لبخند محوی زده بود.لبخندی روی لبم نشست.این یعنی اینم توی این مدت به فکرم بوده!صدایی از پشتم اومد که دومتر پریدم رو هوا:چیه؟؟ذوق مرگ شدی؟
دستمو گزاشتم روی قلبم و برگشتم سمتش و اخمی کردم و گفتم:هه... نیازی نمیبینم ذوق مرگ شم.عکسه دیگ!
پوزخندی زدم و تنه ای بهش زدم.قبل اینکه بخوام رد بشم بازومو گرفت و پرتم کرد تو بغلش!دستشو دورم حلقه کرد و سرمو روی سینش گزاشت.همین کارش کافی بودتا تموم وجودم پر از آرامش بشه.خودمم محتاج این آغوش گرمش بودم.همون اغوشی که روز اول ازش تنفر داشتم و الان دوست دارم همیشه همونجا باشم؛ولی اینا باعث نمیشد که کوتاه بیام.تقلا میکردم که برم بیرون از اغوشش ولی سفت تر میگرفتتم و درآخر گفت:هانا...منو عصبی نکن.تا وقتی من نخوام نمیتونی بری!
_ولم کن!من حوصله ندارما میزنمتا
از خودش جدام کرد و با تعجب به چشمام نگاه کرد که حالا رنگ سرخی به خودشون گرفته بودن از حرص.
برسام:نه بابا...اینم جدید دراومده زن ،مرد رو بزنه
_من مُدش میکنم ولم کن
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_103

برسام سرشو گذاشت روی شونم و هرهر به ریش نداشته ام می‌خندید.
_زهرمار به چی میخندی
برسام همون طور که می‌خندید گفت:م..مدش ..میکنی؟؟
و بازم قاه قاه خندید.پوکر داشتم نگاهش میکردم و چون می‌خندید تعادل نداشت، هولش دادم و گفتم:برو کنار بابا کاردارم
برسام رفت کنار و با بی حوصلگی رفتم ازاتاق بیرون و نگاهم به خونه ای که همه جاش کثیف بود و لباسا یه گوشه بود و ظرف ها یه گوشه افتاد؛با تعجب به خونه نگاه می‌کردم.ای خدا بگم چیکارت نکنه برسام،خودم رو تخته بشورمت بشر.ببین خونه رو به چه وضعی انداخته!شروع کردم به تمیز کردن تقریبا سه ساعتی گذشته بود که تموم شد.ظرفارو برداشتم و انداختم توی ماشین ظرفشویی و تایمرش رو فعال کردم و شروع کرد.جنازم افتاده بود روی مبل ،نفس عمیقی کشیدم که نزنم تو دهنم برسام که موفقم شدم.برسام اومد از اتاقش بیرون و با دیدن قیافه من وحشت زده نگاهم کرد و گفت:هانا!؟؟؟چی شدی؟
_ه...هی... هیچی
برسام:یا خدا...حالت خوبه؟؟
_آره
برسام: زهرمار...چی کارکردی؟
_اشغالایی که جنابعالی ریخته بودی رو جمع کردم!تو خجالت نمیکشی؟شبیه بچه های دوساله خونه کثیف میکنی؟خیرسرت۲۸سالته!
برسام خنده ای کرد و خودشو پرت کرد کنارم روی مبل و لپم رو کشید و گفت:جوجو خسته شدی؟
_مرض جوجو.
برسام خنده ای سرداد و گفت:فداتبشم من
سردرگم نگاهش میکردم که گفت:خدایی نبودیا خونه انقد ساکت بودآدم میگفت همه کار بکنم!
ضربه ای به بازوش زدم و گفتم:زهرمار... بی فرهنگ!
برسام منو انداخت تو بغلش و گفت:جوجو کوچولو این الان مثلاً خیلی ضربه سفتی بود از نظرتو؟
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_104


_میزنمتا این دفعه
برسام!
برسام فشارم داد و گفت:جان برسام!؟
خودمو بهش نزدیک کردم و گفتم: واقعا خیلی بدی!نزاشتی یک سال کامل خانوادمو ببینم
برسام همون طور که روی سرم رو می‌بوسید گفت:ببخشید!میدونم کار اشتباهی کردم،ولی بزار جبران کنم!
_برسام.خودتو بزار جای من!یک سال محرومت کنن از دیدن خانوادت اون زمانی که بیشتر از هرموقعی بهشون احتیاج داشتم پیشم نبودن؛اون زمانی که من دوران حاملگیمو سر میکردم نیاز به یک مادرداشتم که بفهمونه بهم چی به چیه.ولی من از گوگل یاد می‌گرفتم!اصلا خودتو بزار جای خانوادم.پناه رو دوروز ازت بگیرن چی به سرت میاد!؟؟درحالی که پناه ۲ماهه اومده پیشت و من۲۰سال بود پیششون بودم!
برسام:بسه هانا.... اذیتم نکن!من دلم نمی‌خواست بشه! حالا که شده ببخشید قول میدم جبران کنم؛قول میدم!
سری تکون دادم یکم که گذشت صدای در اومد.احتمالا بارانه پناه رو اورده!از بغل برسام دراومدم و رفتم سمت در و درو بازکردم که چشمم خورد به هستی که پناه بغلش بود ! با احتیاط بغلم کرد و بغلش کردم و گفتم:سلام هستی،چطوریی؟
هستی:به به زندایی احوال شما ؟؟ما که هستیم شما نیستید!
خندیدم و شیطونی گفتم و جدا شدم تا اذیت نشه.پناه رو از بغلش گرفتم و گفتم:ببخشید،اذیتتون کرد؟
هستی:ن بابا دخترداییم مهربونه
خندیدم و هستی گفت: ببخشید من برم هومن کارم داشت! فعلا.
_برو اگه تونستم میام پایین؛فعلا.
دستی تکون داد و رفت.بعد اینکه رفت درحالی که با پناه حرف میزدم درو می‌بستم و میرفتم تو
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_105

دستی تکون داد و رفت.بعد اینکه رفت درحالی که با پناه حرف میزدم درو می‌بستم و میرفتم تو:دخترک مامان کجا بود ؟نمیگی مامان دلتنگت میشه؟جوجو قشنگ من؟؟؟پناه کوچولو مامان؟؟
پناه خندید که دلم ضعف رفت و گفتم:جون دلم؟؟؟مامان قدای خنده هات!
برسام با شنیدن صدامون اومد نزدیک و پناه رو ازم گرفت و چند بار بالا پایینش کرد و گفت:به به دخترخانم.چشممون به جمالت روشن شد!زشت بابا!
پناه بازم خندید که برسام این سری قربون صدقه اش رفت:جونم بابایی؟من قربونت برم نفس من،شیرین من،جیگرمن،عمرمن
همچنان که داشت باهاش حرف میزد رفتم آشپزخونه که صدای خیلی کمی اومد ولی من گوشامو تیز کردم و شنیدم:پناه میدونی؟مامانت فکر میکنه من بدم میاد ازش،ولی من تنها کسی که بعد ابجیام و مامانم بهش وابسته ام هاناست.این یه هفته برام زجراور ترین هفته ها بود بابایی!هم دلم برای تو فسقلی تنگ شده بود هم دلم برای مامان مغز فندقی ات تنگ شده بود.دلم میخواست وقتی اومدید دوتاتونو بغل کنم و انقد فشارتون بدم که تو بغلم حل بشید.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_106

#فردا

با صدای زنگ گوشیم،دست از کارم کشیدم و گوشیمو برداشتم:بله؟
صدای مهربون رها پیچید توی گوشم...:سلام عشق دلم!
_سلام قشنگ من ...خوبی؟کجایی؟
رها خندید و گفت:بیست سوالیه؟؟خونه عمو اومدم...میتونی بیای ببینمت!؟
_برسام سرکاره قرار شد وقتی اومد باهم بیایم بزار زنگ بزنم ببینم کجاست
رها:باشه عشقم...یه سوپرایزم برات دارم!
متفکر گفتم:سوپرایز؟
رها: بلی!بیای میبینی...کاری باری؟
_نه گلم... خدافظ!
رها هم خدافظی کرد.شماره برسام رو گرفتم تا ببینم چی میگه و اصلا کجاست،اجازه میده برم یا نه.شمارشو گرفتم که با صدای گرمش ولی خسته اش ،آرامش به وجودم سرازیر شد!
برسام: جانم هانا!؟
_سلام خسته نباشی
برسام:مرسی عزیزم.خوبی؟پناه خوبه؟
_آره خوبیم.برسام؟
برسام: جان ؟
_روهام و رها اومدن.برم خونه مامانم اینا یا صبرکنم توهم بیای؟
برسام:ببخشید ولی من امروز کارم زیاد شده چند روزی بود نمیومدم تو برو منم میام.بمون همونجا بیام دنبالت
با خوشحالی گفتم:باشه.فقط برسام با چی برم
برسام:یادم رفت بگم.رانندگی بلدی دیگه؟
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_107

_آره
برسام:یه سوییچ توی اتاق کارم هست.همون دراور قهوه ای که چهارتا کشو داره از کشو سومی یا دومی دقیق نمیدونم سوییچ ماشین رو بردار و بعد تو حیاط پشتی یه ماشین هست دنا پلاس سفیده اونو بردار با اون برو
_باشه...ساعت چند میای؟
برسام:شاید۹یا۱۰
_باشه کاری نداری
برسام:نه گلم...خدافظ!
_خداحافظ
قطع کردم و برای پناه یه بولیز سفید استین بلند پوشوندم و یه دامن لی از روش تنش کردم و کاپشن و کلاهش رو سرش کردم و خودمم شومیز خونگی طوسی/زردم رو پوشیدم واز روش پالتو چرمم رو تن کردم و شال طوسی هم پوشیدم و شلوار لی هم برداشتم و تن کردم و سوییچ رو با هزار مکافات پیدا کردم و پناه رو بغل کردم و رفتم پایین تا به مامان خبر بدم درو زدم و درو باز کردم که مامان برگشت طرفم:جانم؟
_مامان من میرم خونه مامانم اینا دخترعموم اومده
مامان: باشه عزیزم .بارانم همونجاست
_آهان باشه! فعلأ
مامان:خدافظ
رفتم بیرون و ماشین رو سوارشدم و راه افتادم سمت خونه مامانم اینا.یکم پیدا کردن راهش برام دشوار بود ولی با هزار سختی پیدا کردم.درو که زدم خاطرات تموم دوران مجردیم اومد توی ذهنم....خاطره هایی که برام خیلی خوب بودن!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین