#part_98
۱۵سالم بود. کلاس هشتم یا نهم بودم.هیچی نداشتیم و مثل یه فقیر ها بودیم.چند روزی گذشت تا من مجبور شدم برم کار کنم وقتی رفتم کارکنم با بابای تو اشنا شدم و تو کارخونه شما مشغول به کار شدم.شروع کردم به کارکردن؛ یکم که گذشت بابام بابای گمشده اش رو پیدا کرد و از طریق اون پولدار شدیم. دیگه نیاز نبود من برم سرکار! روز اخر رفتم خدافظی کنم که بابات منو بست به فحش و گفت که دزدی کردم و گفت یه پسر بی عرضه ام و به نوچه هاش گفت که منو بزنن و برن و بندازنم توی طویله. همون روز فهمیدم دخترداره. نمیدونم توی نگاهات چی دیده بودم که دلم نمیومد کاری کنم خیلی التماس کردی ولم کنن ولی نکردن و بدتر میزدن.وقتی رفتن اومدی کمکم کردی. برگشتم خونه و رفتم پیش بابابزرگم و بهش وابسته شدم تا اینکه خبراومد مرده. بابام نمیتونست چیزی بگه و حتی عموم چون تمام ارث و میراث بابابزرگم دست من بود و به من گفته بود که پخش بکنم و میتونستم نکنم و به خاطر همین هیچی نمیتونست بگه. تصمیم گرفتم به جای کشتن بابات، تورو بگیرم و ببرم. میزدمت، اذیت میکردمت و حتی بدترین بلا رو سرت اوردم؛ دوست نداشتم بکنم ولی برای انتقامم از بابات میکردم.
بعد تموم شدن حرفش با تعجب نگاهش کردم. این همون پسره بود که توی طویله بود و من اومدم بهش دست بزنم و کمکش کنم توی دستام بیهوش شد؟ برای یه چیز مضخرفففف منو این طوری کرد!
_خیلیییییییی نامردیییی...خیلییی عوضیی.. برای یهانتقام مسخره منو کردی قربانی خودت؟
برسام: پاشو ببینم نیوردمت که فیلت یاد هندستون کنه
باباباربد با اخم گفت: برسام!!!
برسام برگشت و گفت: بله پدرمن؟ من نمیتونم برای آینده خودم تصمیم بگیرم. لطفا دخالت نکنید
تا حرف از دهنش خارج شد باباباربد سیلی محکمی زد بهش و بعد معذرت خواهی دست برسام رو کشید و برد. لحظه آخر تو چشام نگاه کرد. من دوســتش داشتم، با تمام وجودم، نمیتونستم ازش بگذرم. یکم که نگاه کرد رفت و منو تنها گزاشت!
۱۵سالم بود. کلاس هشتم یا نهم بودم.هیچی نداشتیم و مثل یه فقیر ها بودیم.چند روزی گذشت تا من مجبور شدم برم کار کنم وقتی رفتم کارکنم با بابای تو اشنا شدم و تو کارخونه شما مشغول به کار شدم.شروع کردم به کارکردن؛ یکم که گذشت بابام بابای گمشده اش رو پیدا کرد و از طریق اون پولدار شدیم. دیگه نیاز نبود من برم سرکار! روز اخر رفتم خدافظی کنم که بابات منو بست به فحش و گفت که دزدی کردم و گفت یه پسر بی عرضه ام و به نوچه هاش گفت که منو بزنن و برن و بندازنم توی طویله. همون روز فهمیدم دخترداره. نمیدونم توی نگاهات چی دیده بودم که دلم نمیومد کاری کنم خیلی التماس کردی ولم کنن ولی نکردن و بدتر میزدن.وقتی رفتن اومدی کمکم کردی. برگشتم خونه و رفتم پیش بابابزرگم و بهش وابسته شدم تا اینکه خبراومد مرده. بابام نمیتونست چیزی بگه و حتی عموم چون تمام ارث و میراث بابابزرگم دست من بود و به من گفته بود که پخش بکنم و میتونستم نکنم و به خاطر همین هیچی نمیتونست بگه. تصمیم گرفتم به جای کشتن بابات، تورو بگیرم و ببرم. میزدمت، اذیت میکردمت و حتی بدترین بلا رو سرت اوردم؛ دوست نداشتم بکنم ولی برای انتقامم از بابات میکردم.
بعد تموم شدن حرفش با تعجب نگاهش کردم. این همون پسره بود که توی طویله بود و من اومدم بهش دست بزنم و کمکش کنم توی دستام بیهوش شد؟ برای یه چیز مضخرفففف منو این طوری کرد!
_خیلیییییییی نامردیییی...خیلییی عوضیی.. برای یهانتقام مسخره منو کردی قربانی خودت؟
برسام: پاشو ببینم نیوردمت که فیلت یاد هندستون کنه
باباباربد با اخم گفت: برسام!!!
برسام برگشت و گفت: بله پدرمن؟ من نمیتونم برای آینده خودم تصمیم بگیرم. لطفا دخالت نکنید
تا حرف از دهنش خارج شد باباباربد سیلی محکمی زد بهش و بعد معذرت خواهی دست برسام رو کشید و برد. لحظه آخر تو چشام نگاه کرد. من دوســتش داشتم، با تمام وجودم، نمیتونستم ازش بگذرم. یکم که نگاه کرد رفت و منو تنها گزاشت!