جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,308 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part78


باران گونه برسام رو بوسید و گفت:دلم براتون یه ذره شده بود
برسام محکم تر بغلش کرد و گفت:دورت بگردم دل منم برات یه ذره شده بود
باران از بغل برسام دراومد و گفت:الان زنت میکشتم
برسام خندید و گفت:تا دلت بخواد اونو بغل کردم
سرمو انداختم پایین که صدای خنده باران اومد مرضی گفتم و راه افتادم سمت خونه که برسام دستمو گرفت و نزاشت برم!
باران:عشق عمه چطوره؟
_سلام داره خدمتت
برسام و باران خندیدن والا چیکارکنم من چمیدونم این چشه !با برسام و باران رفتیم تو! مامان شهرزاد و بابا باربد اومدن نزدیک و بغلمون کردن و درآخر راه افتادیم سمت خونه !وقتی رسیدم خونه رو اول یکم جمع کردم بعد همه لباس هارو شستم و درآخر لباسارو جمع کردم سرجاشون!برسام از اتاقش دراومد و عینک مطالعه اش رو از چشاش دراورد و گفت:خسته نباشی بانو
_مرسی!
برسام نشست رو مبل و گفت:یه لیوان آب برام بیار..مرسی!
_الان میارم
رفتم آب اوردم و دادم بهش تشکری کرد.خونه رو حاروبرقی میکشیدم و وقتی تموم شد نشستم رو مبل!مُردم از خستگی!اخششش اگع میدونستم این همه کار باید بکنم هیچ وقت نمیومدم اینجا ... گوشیمو برداشتم که صدای یه عالمه پیام اومد از گروه خانوادگیمون بود به برسام نگاه کردم که خیلی رمانتیک کلشو کرد تو گوشیم و گفت:چیه؟؟کیه؟
_گروه خانوادگیمون ..الان لف میدم
برسام: لف میدی؟چرا؟
_خب .... مگه نگفتی با خانوادم ارتباط نداشته باشم
برسام: حالا از گوشی نمیخوان ببیننت که
با تعجب گفتم:هان؟
برسام- هیچی لف نده
با همون تعجب گفتم:باشه
شونه ای بالا انداختم.چقد امروز این عوض شده خدا بهمون رحم کنه!پیامارو چک میکردم که چشمم خورد به عکسی که هوراد از من گزاشته بود و من ماسک صورت گزاشته بودم و سیاه سیاه بودم زیرشم نوشته بود حاجی فیروز رو بنگرید!
به عکس نگاهی کردم و دستمو گزاشتم رو دهنم و قاه قاه خندیدم ...وای خدای من ...اینو از کِی نگه داشته....عکس بعدیم عکس دوسالگیم بود که لبمو غنچه کرده بودم و چشامو چپ کرده بودم برسام با تعجب گوشیرو از دستم کشید و یکم نگاه کرد و انقدر خندید.صدای خنده دوتامون تو خونه پخش شده بود داشتیم باهم میخندیدم!صدای درخونع اومد و دوتامون همزمان ساکت شدیم درو باز کردم با قیافه باران و یه دختره مواجه شدم با تعجب به دختره نگاه میکردم که شباهت خیلی عجیبی به باران داشت!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_79

باران:چه خبرتونه؟چرا انقد میخندید؟
_همین...طوری
باران:خیلی خب....میگما هانا!
_هوم؟
باران:چیکاره ای الان ؟
_هیچی بیکارم چطور؟
باران:پایه ای بریم بام تهران؟
_چیکار؟
باران:همین طوری
_بزار به برسام بگم!
دختره به حرف اومد:اه برسام غلط کرده چیزی بگه
صدای برسام رو از پشتم شنیدم که ناباورانه گفت:هستی!
دختره یهو گفت:عه برسام
و زودی پرید بغل برسام با چشمای گرد شده نگاهشون میکردم که برسام لبخند عمیقی زد و گفت:جانم!ای قربونت برم من!
هان؟چی شد؟قربونش بره؟
باران با خنده به اون دوتا خیره شدع بود با تعجب نگاهشون میکردم که برسام گفت:هانا ...این هستی دختر خواهرمه
_مگه فقط باران خواهرت نیست؟
برسام-نه بهارم ابجیمه اینم دخترش
_آها خوشوقتم
هستی: همچنین...میگما بارون بیا بریم به مامانم بگم خواهرشوهر بازی دربیاره
برسام با خنده گفت:برا زن من خواهر شوهر بازی در بیاری من میدونم و توها جغله!هستی :زهرمار و جغله ...اه اه دایی آدم هم انقد بیشعور !
برسام بینیشو گرفت و فشار داد که هستی جیغی کشید و گفت:مامانیییییییییییی،،مامااااااااان
باران:اه هستی خفه شو ..میای هانا؟
برسام:کجا؟
برسام یه ابروشو بالا انداخت و گفت:خب؟چه خبره ایشالا؟
باران:خبر سلامتی...هیچ خبری نیست همین طوری آبجی اومده میخوایم بریم بگردیم
برسام-مگه آبجی اومده؟
باران:آره اومده
برسام:عه بریم پس پیشش
باران رو به من گفت:بیا پایین توهم
_اماده شم میام
باران باشه ای گفت رفتم تو خونه و مانتو و شالم رو سرکردم و رفتم پایین و درو زدم با در زدنم باران درو باز کرد و رفتم تو ..کنارهستی یه پسر و یه زن و یه مرد نشسته بود و کناراونا مامان وبابا و باران وبرسام نشسته بودن با ورود من همه ساکت شدن و به من چشم دوختن ...زنه بلند شد که از ترسم همون جا میخکوب شدم اومد نزدیک و تو یه حرکت بغلم کرد و گفت:الهی قربونت برم...تو زن برسامی؟
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_80


_ب...بله!
زنه:دورت بگردم!چقدر ارزو داشتم زن برسام رو ببینم!
برسام معترضانه گفت: آبجی!
زنه:بیا بریم بشینیم گلم...بیا !
دنبالش راه افتادم که بردتم کنارخودش نشوند و رو به هستی گفت:این دخترمه هستی! و رو به پسره گفت:اینم پسرمه هومن و اینم همسرمه همایون خودمم که بهارم
_خوشوقتم!
بهار لبخندی زد ... الان من باید به این بگم ابجی؟زرشک!تو فکر بودم که صدای باران اومد:ابجی بهار!
بهار:جانم؟
باران:میخوایم بریم بام تهران میزاری هستی و هومن بیان؟
بهار:آره عزیزم برین!
باران:باشه راستییبیی
بهار:چی شد
باران:داری عمه میشی خانــوم
بهار یکم نگاهم کرد و یه نگاه به برسام انداخت و گفت:واقعااا؟؟حامله ای هانا؟؟
سرمو انداختم پایین که برسام گفت:اره!
بهار:ای جونم....من به فداش .... بچه داداش برساممه دورش بگردم الهی!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
برسام:هانا...توهم میری با اینا؟
_نمیدونم
برسام:پس میریم
یکم سردرگم نگاهش کردم. این جدیدا یه چیزیش شدهوگرنه انقد مهربون نمیشه که
بعد چند دقیقه که باران امادع شد راه افتادیم سمت بام تهران....تو یه ماشین با زور جا شده بودیم هومن و برسام جلو نشسته بودن و منو هستی و باران هم پشت!وقتی رسیدیم برسام رفت بستنی خرید و اومد به هرکدوممون یه بستنی داد و همون طور که میخوردیم راهم میرفتیم...جای قشنگی بود همیشه با هوراد و رها میومدم اینجا و همیشه هم مامانم کلافه میشد و میگفت برا چی همش یه جا میرید...نشسته بودیم و به بزرگی تهران خیره شده بودیم ....به اتفاقات اخیر فکر میکردم.... اینکه یهو بابا زد بابابزرگ برسام رو کُشت..اینکه برسام بع جای اعدام کردن بابا،اومدن شرط گزاشت منو بگیره...اینکه هوراد هیچی نگفت؛درحالی که همیشه میگفت تورو نمیخوایم شوهر بدیم...اینکه هوراد به خاطر سپنتا به من دست درازی کرد..اینکه حامله شدم...اینکه گیرنداد بچه رو بندازیم.الان یک ماهه من مامان بابام رو ندیدم...یک ماهه بدون اونا دووم اوردم...یک ماهه دیگ پیش اونا نیستم و عین کوزت کار میکنم!
با صدای باران از فکر دراومدم:هانا.... حتی کنجکاو نشدی بدونی بهارچرا انقد با ما فاصله سنی داره؟
_چرا یکم کنجکاو شدم ولی خب گفتم شاید دوست ندارید بگین
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_81

باران:تو الان عضوی از خانواده مایی...چندین سال پیش...منو برسام نبودیم و بابام تازه ازدواج کرده بود تا فهمید مامانم باردار نمیشع و مشکل داره مامان بزرگم اصرارمیکرده که مامانمو طلاق بده تا بره یه زن بگیره و بچه دار بشه ولی خب بابام عاشق مامانم بوده و همچین کاری نمیکنه! تا اینکه میرن از پرورشگاه بهار رو میارن... میگذره و میگذره تا اینکه میفهمن مامانم حاملس.... بعد ۱۲سال خیلی خوشحال میشن ! ۸ماه میگذره و برسام به دنیا میاد!وقتی برسام بع دنیا میاد زندگیشون رنگ خوشبختی میگیره دیک همه چی کامل بوده تا وقتی که بهار ۱۵سالش میشه و همون موقع من به دنیا میام و مامان بابای بهارمیان جلو درمدرسه و کلن فکر اینو عوض میکنن و میگن بهش ک مامان باباش اینا نیستن بهار یکم فکرمیکنه میبینه اینا بیشتر زحمت کشیدن براش و میمونه پیش همینا تا اینکه۲۰سالش میشه و ازدواج میکنه و میره شیراز برای زندگی!از قضا پدرمادرشم اون جا بودن و با اونا صمیمی میشه تا وقتی که پدرمادرش تصادف میکنن و فوت میکنن... بهار نابود میشه و میاد تهران پیش ما...یکم میمونه و عادت میکنه برمیگرده سرخونه زندگیش و بعدش این دوتا منگل به دنیا میان!
_الهی بمیرم چقد سخت بوده زندگیش!
باران:خیلی من که فکر میکنم چهارستون بدنم میلرزه!
هستی:مامانم یه مدت خیلی داغون شده بود .
_حق داشته
هومن :بیخیال باوا اگه قرار باشه که همیشه ادم ناراحت باشه که نمیشه....باید خوشحال هم بوداز جاش پاشد و یکم بدنشو تکون داد و گفت:ااااا بیا وسط ببین این طوری
هستی و باران خندیدن که باران گفت:میخوای اهنگ بزارم قر بده؟
هومن:پایتم ناجور
و دوباره قر میداد باران آهنگ خبرنداری ناصر پورکرم رو گزاشت دوباره قرمیداد با خنده دست میزدیم و اونم قر میداد یه عده ادم دورمون جمع شده بودن
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_82

یه نفر با خنده نگاهمون میکرد ویه نفر یا تأسف.هومن با عشوه اومد طرف برسام و برسام رو بلند کرد وبرسامم قر میداد گوشیمو روشن کردم و شروع کردم به فیلم‌برداری ازشون..با خنده قرمیدادن و میرقصیدن...مام این ور دست میزدیم!چقدر باحال بود بعد چند دقیقه که اهنگ تموم شد،اونام تموم کردن وپاشدیم رفتیم سمت جگرکی...جیگر سفارش دادیم و نشستیم رو صندلی تا بیارن برامون!به برسام خیره شدم که داشت به جیگری نگاه میکرد واخماش تو هم بود..باز چش شده خدا میدونه! برسام قیافش قشنگ بود خداییش...هیکل تنومند و قوی داشت خدایی جذابم بود یهو اخمش کنار رفت و لبخندی رو لبش نشست که با لبخندش دلم براش ضعف رفت ‌... چال گونش جذاب ترش کرد.جوری بود که ارزو هرکسی بود....رد نگاهش رو گرفتم که به یه دختر کوچولو تپل نگاهم افتاد...ناخوداگاه لبخند روی لبای منم اومد .... دختره خیلی قشنگ بود.ادم دلش میخواست بغلش کنه .بعد چند دقیقه جیگر هارو اوردن با ولع شروع کردم به خوردن بعد تموم شدنش پاشدیم و داشتیم راه میرفتیم که یه نفر برخورد کرد با هستی...همین حرکتش کافی بود تا هستی برگرده و دست پسره رو تو مشتش بگیره ولی با دیدن قیافش بغضی کرد و چشماش پر اشک شد و آروم زیر لب گفت:شروین!
دست پسره رو ول کرد و برگشت و راه خودشو پیش گرفت.پسره اومد جلو و از پشت هستی رو بغل کرد .اخمای برسام توهم بود و هومن با خوشحالی نگاهشون میکرد ...پسره (شروین):هستی!؟منو ببین!برگرد!
هستی ررو ول کرد و دستشو گرفت و برگردوند سمت خودش...همون طور که یه دستش تو دست هستی بود اون یکی دستشم گزاشت روی گونه هستی و گفت:میدونی چقدر دنبالت گشتم ؟؟؟میدونی چقدر خودم رو کشتم تا پیدات کنم و همه چیزو بهت بگم؟دیوونه من ....دورت بگردم اون چیزی که تو فکر میکنی نیست ....اشتباه فکررمیکنی عزیزدلم!
گیج و مبهوت به پسرع خیره شده بودم.
هستی:شروین...برو..دیگه نمیخوام هیچ وقت ببینمت.تو کاری با من کردی که یه کافر با کسی نمیکنه... نامرد تو با اینکه من زنت بودم و همیشه قربون صدقه ام میرفتی، رفتی دختر اوردی و منو عذاب دادی....تازه فراموشت کردم بزار همیشه تو ذهنم بمیری.حداقل بهم میگفتی میرفتم و طلاق می‌گرفتم چرا این طوری کردی؟میدونی چه ضربه ای به من زدی؟دیگ هیچ وقت نمیخوام ببینمت.هیچ وقت!
دوباره برگشت و داشت میرفت که پسره صداش زد:هستی
هستی یه لحظه وایساد ولی برنگشت.
پسره:تو خودت میدونی چقد دوست دارم..میدونی چقد برات میمیرم ..اون دختر،دخترعموم بود که اومده بود منو ببینه...میدونی من چقدر خودمو کشتم تا تورو پیدا کنم؟نه نمیدونی چون جای من نیستی...تو...
برسام پرید وسط حرفش و گفت:تو و زهرمار...نمیبینی نمیخواد دیگه تورو؟بس کن دیگه !
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_83


شروین:تو خودتم بودی بس میکردی؟این همه زندگی منه تموم این چند ماه رو با زجر زندگی کردم .. درد کشیدم...اشک ریختم...زجه زدم ...چرا هیشکی منو درک نمیکنه...تنهام گزاشت و منو با یه عالمه درد ولم کرد و تنهام گزاشت!چرا درکم نمیکنید ؟تو زن نداری برسام ...نمیفهمی چی میگم من
برسام:زن دارم ولی درک نمیکنم چرا وقتی دختراوردی خونه دوباره این کارارو میکنی
شروین داد زد و گفت:اون دختر نبووووود،دخترعمومممم بود ،اومده بود هستی رو ببینههههههه
هستی برگشت و گفت: خیلی نامردی شروین...خیلی!
و دویید و با گریه رفت برسام خواست بره سمتش دستشو چنگ زدم و گرفتم و گفتم:برسام..تونرو اقا شروین برید دنبالش...برید دیگ
شروین یکم مبهوت نگاهم کرد که گفتم:به چی نگاه می‌کنید برید دیگه
شروین به خودش اومد و دویید پشت هستی ...برسام یکم نگام کرد و گفت:چرا نزاشتی برم؟
_برسام...اون زنش بوده و اون شوهرش!پس به تو ربطی نداره که چطوری میخوان باشن ...زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن !مام الان ابلهیم یکم بگذره درست میشن تو دخالت نکن
باران:راست میگه ما برگردیم اونام میان
راه افتادیم سمت خونه! وقتی رسیدیم از خستگی روی تخت ولو شدم و خوابم برد.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_84
با صدای جیغ جیغ یه نفر چشامو باز کردم که با قیافه هستی که داشت بال بال میزد مواجه شدم...
_چته هستی!؟
هستی: پاشو بابا اه خودمو کشتم تا بیدار بشه
_خب چی میگی؟تو مگه کار و زندگی نداری؟
هستی:خفه شو پاشو میخوایم بریم اسطبل
_اونجا خبر مرگم چه خبره!؟
هستی:خبر مرگت اونجا اسب هست
_عه به سلامتی ...من نمیام ۱خوابم میاد۲ برسام نمیزاره
هستی:۱خیلی بی جا کردی خوابت میاد ۲من از برسام اجازه گرفتم تو فقط پاشو
_هستی ولم کن خوابم میاد بابا
هشتی: غلط کردی خوابت میاد پاشو ببینم
پتو رو از سرم کشید پاشدم و سرمو کوبیدم به بالشت...وقتی سرمو بالا اوردم با نگاهای خیره باران و مامان شهرزاد و برسام و هستی و بهار جون مواجه شدم .از خجالت دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه.لامصب حداقل نکرد بهم بگه اینجان ادا اطوار در نیارم...خیلی ضایع با یه لحن داغون و خر کننده گفتم:سلام!
یهو همشون پخش شدن رو زمین و قاه قاه میخندیدن حتی برسام!با خجالت نگاهشون میکردم که صدای بهار اومد:وای خدای من ...هستی و باران کم بودن اینم اضافه شد!
خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.بهار رو به برسام گفت:هوی پسره...بیا زنت رو اماده کن بریم اسطبل
برسام: وا ابجی!چرا من اماده کنم!بهار:حرف نباشه و دست اون سع تا رو گرفت و رفتن!سرم همچنان پایین بود و کاری نمی‌کردم که دستی دورم حلقه شد.سرمو برگردوندم که برسام بود.سرم رو روی سینش گزاشت و گفت:پاشو خانوم کوچولو پاشو اماده شو وگرنه بهار دوتامونو میکشه.
خندم گرفت و گفتم:بد شد آره ؟به خدا من فکر میکردم فقط هستی توی اتاقه.
برسام تک خنده ای کرد و دستشو بیشتر دورم حلقه کرد و به بینیم ضربه ای زد و گفت:پاشو...ابجیم و مامانم انقدر از دست هومن و هستی و باران دیدن که این چیز خاصی نبود... ناراحت نباش عزیزم پاشو اماده شو تا دیر نشده!
با خجالت از بغلش اومدم بیرون و لباسام رو برداشتم که برم بیرون بپوشم و لباسام رو عوض بکنم که برسام از روی تخت بلند شد و اومد نزدیکم و یکم به صورتم خیره شد و در آخر پیشونیم رو بوسید و رفت بیرون.با رفتنش نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و لباسام رو عوض کردم ولی تمام حواسم سمت برسامی بود که جدیدا اخلاق هاش عوض شده و دیگه قاطی نمیکنه.حواسم پی چیزی بود که تو دلم داشت رشد میکرد و شروع شده بود.با تموم شدن کارم با زدن یه رژ کمرنگ رفتم بیرون و با برسام رفتیم پایین و هومن و برسام ماشین برداشتن و هستی و ابجی و هومن و شوهر بهار (اقا مهدی)تو ماشین هومن بودن و مامان و بابا و باران و من هم تو ماشین برسام.برسام حرکت کرد و راه افتادیم سمت اسطبل.با رسیدنمون به اسطبل با ذوق و شوق پیاده شدم.هیچ وقت سوار اسب نشده بودم ولی خیلی دوست داشتم سوار اسب بشم؛
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_85

؛برسامم پیاده شد و اومد نزدیکم!دستش رو روی کمرم قرار داد و هدایتم می‌کرد جلو.خوشبختانه عوض شده بود اخلاقش و دیگ اون برسام اخمو و سرد نبود و حداقل یکم گرم شده بود لحن صحبتش!در یه اتاق رو باز کرد و رفت تو پشتش رفتم تو‌.به یه اسب سفید و یه اسب قهوه ای رنگ رسیدیم.رفت سمت اسب قهوه ای و صورت اسب رو نوازش میکرد که اسب سرخوشانه شیهه میکشید.برسام با خنده سوار اسب شد و به منی که عین ماست وایساده بودم توجهی نمی‌کرد ‌.بعد چند دقیقه که با اسب دل و قلوه می‌داد فهمید هانایی هم هست.رو بهم گفت:این اسب سفیده مال توعه .بیا سوارشو
_من بلد نیستم
با خنده اومد پایین و دستمو کشید و بغلم کرد و اروم گزاشتتم روی اسب!از ترسم نمیدونستم چیکار کنم و برسام رو ول نمیکردم و کاملا چسبیده بودم به برسام!
برسام:هانا ولم کن بهت یاد بدم
_برسام تورو خدا بیا بشین اینو ادم کن الان افسار پاره میکنه پرتم میکنه رو زمین بیچاره میشم!
برسام: باشه...اروم باش نمیفتی زمین من اینجام دیگه...ولم کن
اروم ولش کردم که اسب شیهه ای کشید و پرتم کرد رو زمین.قبل اینکه بیفتم رو زمین چشامو بستم و به جای اینکه بیفتم زمین افتادم تو بغل یه نفر.سرمو که بالا اوردم دیدم برسامه.با خجالت خیلی بیشتری سرمو به سی*ن*ه اش فشردم و همون جا موندم و تکون نمیخوردم که منو از خودش جدا کرد و روی چشامو بوسید وگفت:خجالت نداره که کوچولو...بلد نیستی خب تا حالا سوارنشدی خودم بهت یاد میدم کاری نداره که!
_ببخشید برسام!
برسام اروم در گوشم گفت:یه بار دیگه بگی ببخشید میزنمتا...مگه خلاف کردی آخه !
از بغلش اومدم بیرون و شروع کرد به یاد دادن اسب و روش هاش و اروم کردن هاش.با کمک برسام سوار اسب شدم و اروم و نوازشگرانه اسب رو راه انداختم درست همونجوری که برسام گفته بود.اسب راه میرفت و ذوق میکردم .از اتاقع رفتیم بیرون و اول من رفتم و پشتم برسام میومد .بابا و مامان هم داشتن اسب سواری میکردن و جالب اینجا بود شروین هم اومده بود و پیش هستی بود.چشمم افتاد به هوراد که کنار باران بود و با ناراحتی و غم چشش روی من بود به برسام نگاهی کردم که اخمی روی پبشونیش بود.از ترسم نه...دیگه نمیترسیدم ...نمیدونم اسم این حس عشق هست یا نه ولی فقط به خاطر دل برسام که نشکنه از یه راه دیگه ای رفتم تا هوراد رو نبینه و اعصابش بیشتر از این خورد نشه!با خوشحالی داشتم اسب سواری میکردم و برای خودم میچرخیدم و برسام بیچاره رو هم علاف خودم کرده بودم با دیدن صحنه رو به روم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم!هوراد با مخ افتاده بود رو زمین و سر و کلش باهم یکی شده بود!همه چیو ول کردم و روی همون اسب هرهر خندیدم.چشمای برزخی هوراد منو به یاد دوران مجردیم انداخت.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#pqrt_86

انداخت.دورانی که یه چیزیش میشد و عین گاو میخندیدم.دوران خوش زندگیم.نمیگم الان بده...شاید الان خیلی بهتره...دارم صاحب بچه میشم..دارم عاشق میشم...ولی من دوران مجردیم رو خیلی بیشتر دوست دارم تا الان.از ترس اینکه برسام عصبی بشه زودتر از اون راه افتادم و رفتم سمت همون اتاقک و پیاده شدم که همزمان با پیاده شدنم،گوشیمم زنگ خورد و ارمین(پسرعموم) بود برداشتمش که صدای شیطونش اومد:سلام...سلام گاو من چطوری خره؟
_زهرمار الاغ....چه خبر ؟
ارمین:برف اومده تا کمر!
_هرهرهر دیشب تو دبه ترشی خوابیدی؟
ارمین:ارع تورو تونستیم آب کنیم ولی من نمیشه آب کرد
_اخی بمیرم ترشیدی؟
ارمین:هعی خواهر چه کنم که دلم خونه اونجا دختر خوب نیست ؟
_نه نداریم همشون شوهرکردن پسر داریم میخوای؟
ارمین:نه خواهرم نگه دار برا خودت ذخیره
خندیدم و گفتم: زهرمار بیشعور چی میخوای
ارمین:زن
_ندارم برو بقال سرکوچه میده بهت
ارمین:رفتم گفت گشتم نبود نگرد نیستبلند بلند میخندیدم ،اومدم حرفی بزنم گوشی از دستم کشیده شد لبخند روی لبم ماسید و برگشتم با چشمای به اتیش نشسته شده برسام مواجه شدم.اومدم حرفی بزنم انگشت اشارشو گزاشت روی لبم و اروم گفت:خفه شو
ارمین همچنان داشت زر میزد:عشقم...مردی؟؟؟میگم هانا من که ترشیدم بیا تو از برسام طلاق بگیر بیا به من که نه سیخ بسوزه نه کباب
برسام: خفه شووو تو کدوم عوضییی هستیییی...کارت به کارخودت باشه اشغال وگرنه بلایی سرت میارم که هوس هانا رو دیگه نکنی !
و بعد گوشیو قطع کرد یه قدم رفتم عقب که اومد جلو دوباره رفتم عقب این سری تند اومد جلو و بازومو گرفت و فشار محکمی داد و گفت:خب؟؟؟میخواستی از من طلاق بگیری بری به این آره ؟اوخی الهی!
اومدم حرفی بزنم که با پشت دستش محکم زد تو دهنم که باز مزه شوری خون رو حس کردم.از دهنم شرشر خون می‌اومد.با ترس و لرز فقط به چشماش نگاه میکردم که داشت اتیش میگرفت.
برسام:خودت بگو من با تو چیکارکنم!؟
بغضم گرفت.اشکی از گوشه چشمم لیز خورد و از گونه ام عبور کرد.ولی باز هیچی نگفتم تا خشمش فروکش کنه.محکم تر از قبل سیلی بهم زد که دردش صد برابر بیشتر از اون ضربه ای که روی دهنم زد بود ولی هیچ کدوم از اینا به اندازه قلبم نبود!به جرمی که نکردم دارم مجازات میشم.وقتی نگاش به چشمام افتاد که پر اشک بود دستمو ول کرد و دستشو کلافه کرد تو موهاش
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_87

به حرف اومد: بچم رو به دنیا میاری میری!هرجایی که دوست داشتی.هر غلطی که دوست داشتی بکن...هر غلطی !فقط دیگ دور و بر منو بچم نمی‌بینمت!همین!به دنیا که اومد میتونی از همون بیمارستان بری.
اومد بره که با گریه بازوشو گرفتم.وایساد ولی برنگشت.من بهش عادت کردم...عاشقش شدم... دوستش دارم این حق من نیست که ولم کنه!از همون پشت دستمو دورش حلقه کردم. همون طوری چسبیده بودم بهش.سرمو به کمرش چسبونده بودم و اشک میریختم و بغلش کرده بودم.نمیتونستم حتی یه ذره به نبودنش فکر کنم!با صدای گوشیم،من قصد نداشتم ازش جدا شم ولی با خشونت هولم داد و رفت سمت گوشیم که دوباره آرمین بود برداشت که صدای آرمین اومد:هانا...اجی خوبی؟به خدا حواسم نبود فک کردم خودتی داشتم شوخی میکردم،اجی حالت خوبه ؟دعوا کردی؟کتکت زد؟بمیرم برات ببخشید دورت بگردم ببخشید ابجی.
برسام نگاه شرمندش روی من بود با نگاه خیره اش به من سرمو انداختم پایین که قطره خونی روی زمین افتاد دستمو به لبم نزدیک کردم که گوشه اش پاره شده بود.با دستم تمیزش میکردم و دراخر یادم افتاد مه دستمال کاغذی دارم از جیبم دراوردم و نشستم روی نیمکت و لبمو تمیزمیکردم.احساس کردم یه نفر نشست کنارم.اهمیتی ندادم و همچنان داشتم لبمو تمیز میکردم که دستی دور شونم حلقه شد و منو بهش نزدیککرد.از عطر تنش فهمیدم کیه...کسی غیر از برسام نمیتونست باشه...دست ازادش رو،روی صورتم گزاشت و صورتمو برگردوند طرف خودش.با دیدن اشکام و زخمی که گوشه لبم بود چشماش ناراحت شد و با ناراحتی بغلم کرد و محکم خودشو بهم فشار داد!انگارمیخواست با بغل کردنم بهم بفهمونه پیشمونه.یه چند دقیقه ای اون طوری مونده بود بعدش ازم جدا شد و به تک تک اجزای صورتم نگاه میکرد.نگاهش روی لبم ثابت موند.خم شد طرفم و بوسه ای طولانی روی زخمی که خودش ایجاد کرده بود زد؛چشمام ناخودآگاه بسته شد.بعد جداشدنش چشمام رو باز کردم و به قیافش که با لبخند بهم نگاه میکرد خیره شدم.روی اشکام رو بوسید و دراخر روی هردو چشمم رو بوسید و لب زد:ببخشید گل من ،ببخشید نفسم! اصلأ حواسم به کارهام نبود.منو ببخش!
خودمو انداختم تو بغلش و دستمو دورش حلقه کردم!فکر نمیکردم هیچ وقت به برسام انقد وابسته بشم؛دستای اونم دورم حلقه شد.اروم در گوشم لب زد:دورت بگردم که انقدر مهربونی،ببخشید قشنگم،اعصابم خورد شد وقتی دیدم اون پسره اون طوری میگفت،ببخشید.چرا بهم نگفتی اون پسرعموتع و مثل برادرت میمونه برات!
_خب...اومدم بگم بهم سیلی زدی و سرمو انداختم پایین دستش روی فکم نشست و صورتم رو بلند کرد و روی لبم رو اروم بوسید و زود عقب کشید و گفت:بشکنه دستم،بشکنه دستم که هانای خوشگلم رو زدم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین