جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,029 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_88

اومدم لبخند بزنم که لبم درد کرد اخی از بین لبام خارج شد که گفت:جون دلم؟؟چی شدی ؟
_هیچی!لبم درد کرد!
برسام لبخندی تلخ زد و چیزی نگفت!دستشو دور شونم حلقه کرد و منو به خودش نزدیک کرد و خودشو چسبوند بهم!با عشق خودمو بهش چسبوندم و سرمو گزاشتم روی شونش که لبخندی عمیق زد و سرشو روی سرم گزاشت و اروم روی سرم رو بوسید!
برسام: دلم نمیخواست این کارو کنم
_اشکالی نداره؛من خودم اشتباه کردم بهت نگفتم.
برسام:تو خیلی مهربونی هانا،من لایق تو نیستم!میتونی بعد به دنیا اومدن بچه ،بچه رو هم برداری و برید. من واق...
انگشت اشارم رو گزاشتم روی لبش و گفتم:من نمیزارم تورو برم؛شده بچمون رو هم بزارم پیش تو میزارم ولی نمیرم!من تازه به تو و این زندگی عادت کردم،کجا بزارم برم؟ با خنده اضافه کردم حتی به این کتک خوردن هام عادت کردم.تو هم شوهرمی،هم بابای بچم،هم اسمت تو شناسناممه هرکاری کنی نباید به دل بگیرم.
یکم نگاهم کرد.یهو عین این وحشیا پرید بغلم کرد و محکم گونمو بوسید و گفت:پاشو برو که اگه دو دیقه بیشتر اینجا بمونی به لقمه چپت میکنما...پاشو برو!
خندیدم و دستمو دور گردنش اویزون کردم و متقابلاً بوسه ای روی گونه اش گزاشتم و زود عقب رفتم و با همون خنده گفتم:نمیتونی که
برسام دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:میبینم که خودتم بی میل نیستی_عه برسام مسخره بازی درنیار ولم کن برم
برسام:نوچ ولت نمیکنم تازه پیدات کردم
_برسامییی
برسام:با این کارات بیشتر مصمم میکنی تا کارمو کنم ها!
_ای بابا ولم کن دیگه.اصلا غلط کردم.
برسام خنده ای سر داد و گفت:دیگه به چ...
قبل ادامه حرفش،در بازشد و مامان و بابا و هوراد و باران و ابجی بهار و اقا مهدی و هومن و هستی و شروین اومدن تو....وضعیت من و برسامم که تعریف خاصی نداشت...دستم روی گردن برسام حلقه شده بود و دستای برسامم روی کمرم بود و فقط یه بند انگشت فاصله داشتیم تا صورتامون بخوره بهم...با ترس،زود دستمو از گردنش جدا کردم و خودمو کشیدم کنار.دستای برسامم از دورکمرم جدا شد و روی شونه هام نشست.نگاه هوراد افتاد به گوشه لبم که زخم شده بود عبن امازونیا پرید جلوی برسام و یکی زد توی صورتش و گفت:مرتیکه عوضی‌...تو قول داده بودی روی خواهرم دست بلند نکنی...نامرد اون از پوست صورتش که کبود شده و اینم از لبش که پاره شده....تو خجالت نمیکشی؟با این حال بازم بغلش کردی و با خنده باهاش حرف میزنی؟ رو به من ادامه داد:تو چی؟؟؟توهم خجالت نمی‌کشی برای فرشته عذابت میخندی؟؟؟بغلش میکنی؟
برسام نگاهی به صورت کبود من انداخت و بی توجه به هوراد که داشت عربده میزد منو برگردوند طرف خودش و دستشو روی پوستم گزاشت که درد گرفت و اخی گفتم.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_89


گفتم.نگران بسته ای جیب کتش دراورد و شروع کرد به زدن روی پوستم .اروم مالش میداد.زیر نگاهاشون ذوب میشدم!بعد تموم شدنش،برسام از جاش پاشد و رو به هوراد گفت:برای چی اومدی اینجا ؟چیو ثابت کنی اقای برادر؟ببین اقای هوراد... من حوصله تورو ندارم پس روی مخ من نرو...چطور به خودت اجازه دادی منو بزنی؟هان؟چیزی که عوض داره گله نداره
دستش رفت بالا که بزنه توی صورت هوراد که زود بلند شدم و رفتم جلوی برسام و خواستم دستشو بگیرم که دستش فرو اومد و نشست روی صورت من و با شدت افتادم روی زمین و فقط تونستم دستمو بزارم روی شکمم که به بچه چیزی نشه و اون یکی طرف صورتمم کبود کرد.باران و بهار وهستی و مامان هینی گفتن و اومدن نزدیکم برسام با نگرانی اونارو پس زد و اومد کنارم نشست و گفت: خاک بع سرم....هانا؟؟؟هانا جان؟حالت خوبه؟هانا منو ببین
اروم نشستم و گفتم: این سوسول بازیا چیه می‌کنی مرد گنده!خوبم من .
بی توجه به اونا محکم در اغوشش گرفتم و گفت:دیوونه ...اگه تو چیزیت میشد که من میمردم!من بدون تو چیکارمیکردم چرا خودتو انداختی جلوم!
_میخواستی با این شدت بزنی تو گوش برادرمن و شوهرخواهر خودت؟اره نامرد؟حداقل به خاطر من یکم مراعات کن
برسام:ببخشید گلم...غلط کردمخندیدم و گفتم:برسام امروز خیلی داری ببخشید میگیا
خندید و فشارم داد که اروم به سینش ضربه ای زدم بع خودش اومد و ازم جدا شد . با خجالت بهشون نگاه میکردم که هوراد اومد جلو و بدون اینکه به برسام توجهی کنه بغلم کرد و گفت:برادرت بمیره که دست این بیرحم افتادی!
_نگو این طوری هوراد.
تازه یادم افتاد بغلم کرده.با ترس ازش جدا شدم و به برسام نگاه کردم که با لبخند نگاهم میکرد وعین خیالش نبود که هوراد بغلم کرده .باز خدا رحم کرده!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_90

اعصابم خورد شده بود،حال نداشتم کاری بکنم!از جام اومدم پاشم که سر گیجه گرفتم و همونجا دوباره نشستم رو به هوراد اروم گفتم:هوراد برو...الان برسام اعصبانی میشه!
هوراد مبهم نگاهم میکرد.از ترس اینکه چیزی نگه به برسام فشار ارومی به بازوش وارد کردم که به خودش اومد و از جلوم کنار رفت و رفت به باران یه چیزی گفت و رفتن بیرون!اصلا حوصله نداشتم.از برسام کمک خواستم که بلندم کنه و بریم؛سرم به شدت درد میکرد.برسام از زیر بازوم گرفت و کمکم کرد تا پاشم.وقتی پاشدم رو به مامان و ابجی و اقا مهدی و بابا و هستی و شروین و هومن ببخشیدی گفتم و رفتم سمت ماشین برسام،برسامم که فهمید که حال ندارم ماشین رو باز کرد و رفتم توش و نشستم و خودشم نشست.رو بهم گفت:حالت خوبه؟میخوای برگردیم؟
_نه خوبم!بزار مامانینا خوش بگذرونن فقط برسام من میخوابم
برسام:باشه عزیزم بخواب!
سری تکون دادم و چشمام رو روی هم گزاشتم و به خواب فرو رفتم!

*******************************************

#هفت_ماه_بعد💜دستی روی شکم برجستم که حالا بزرگ تر شده بود کشیدم.به این چند ماه اخیر فکر می‌کردم که چقدر زود گذشت و طاقت فرسا.ماه هایی که برسام پدرمو درآورد و چپ و راست می‌رفت و هی غر میزد که چرا کم میخوری و لاغر میشی و ...
یاد روزی افتادم که جنسیت بچه میخواست معلوم بشه....چقدر خوشحال بودیم و با ذوق رفتیم به سونوگرافی...اونجا وقتی گفتن بچه دختره انگار دنیا رو بهم دادن...انقدر خوشحال بودم که دوست داشتم همون لحظه بچه به دنیا بیاد.از حس برسام نمیدونستم و مطمئن نبودم ولی چون ذوق میکرد و هرشب با بچه حرف میزد احساس می‌کردم که اونم مشابه حس من رو نسبت به بچمون داره.نمیدونستم چرا دوست داشتم بچم دختر بشه تا یکم که بزرگتر شد حداقل یکم از این تنهاییم رو پر کنه و همدردم بشه.شاید به خاطر این بود که تنها هستم و دوست دارم یه نفر کنارم باشه که بدون هیچ دغدغه ای بشینم باهاش حرف بزنم و غصه ای توی دلم نمونه.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_91

کـاش میشد زود تر بچه به دنیا بیاد و بزرگ بشه و حداقل همدردم بشه.با صدای برسام از فکر اومدم بیرون:به چی فکر میکردی خـــانــوم ؟
_هیچی...به روزی که جنسیت بچه معلوم شد
برسام:آخ آره دخمل بابا چطوره؟
شونه ای به معنی نمیدونم بالا انداختم.این ۷ماه به برسام خیلی بیشتر از قبل عادت کرده بودم و تقریبا میشه گفت ۹ماهی میشه که مامان و بابامو ندیدم .باز هوراد رو گاهی اوقات موقع رفت و آمد به پیش باران می‌بینم و رفع دلتنگی میشه برام ولی هیچ موقعی بابامو با مامانمو ندیدم و فقط خدا میدونع که چقدر دلم براشون تنگ شده و دوست دارم یه روزی بیاد که بتونم بغلش کنم و عطرشو ببلعم.چقدر دوست داشتم که بابارو دوباره ببینم و برم توی اغوض مردونش و اروم بشم!کاش بشه زودتر همه اون فکرایی که توی ذهنم هست،زودتر به واقعیت بپیونده.شالم رو سرم کردم و مانتو رو تنم کردم و رفتیم پایین...به محض رسیدن به پایین چشمم خورد به هستی و شروین که کنار باران نشسته بودن..اینا حالشون خوب شد باهم؟
شروین و هستی بازم دعوا کرده بودن ولی این دفعه سر یه چیز مضخرف..سر ناخن کاشتن هستی ...که شروین مخالف سرسخت بود و هستی عاشق ناخن کاشتن و لاک زدن شروین با لاک زدن مشکلی نداشت ولی با کاشتن مشکل داشت. بعد سلام کردن ،رفتم نشستم کنار مامان برسامم کنار بابا نشسته بود که گوشی باران زنگ خورد و یه لحظه درد تمام وجودم رو پر کرد و بچه لگد محکمی وارد کرد.لبمو گاز گرفتم کهصدام درنیاد و جیغ نزنم ولی انگار برسام حالتم رو دید و با اخم روبهم گفت:هانا؟؟خوبی؟!
سری تکون دادم و چند دقیقه ای گذشته بود که دوباره حالم بد شد.این دفعه اخ ریزی از دهنم خارج شد که برسام هول پاشد از جاش و اومد نزدیکم و دستامو گرفت و گفت:هانا ... چی شد؟؟؟درد داری؟
اروم سرمو تکون دادم که زود دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت:بیا بریم بیمارستان!
_نمی...
پرید وسط حرفم و گفت:حرف نباشه.
مامان و باران و هستی هم پشتمون اومدن و راه افتادیم سمت بیمارستان وسط راه دوباره دردم گرفت نمیدونستم اصلا باید چیکارکنم که رسیدیم.برسام زودتر پیاده شد و سوییچ ماشین رو پرا کرد طرف باران و گفت : باران پارک کن ماشینو بیا
و دستمو گرفت وکشید سمت بیمارستان!بعد چند دقیقه که دکتر معاینه کرد گفتش که وقت زایمان رسیده و قراره که زایمان بکنه و گفت که خوب شده دیرتر نرفتیم که احتمال داشت هم من و هم بچه بمیریم.منو گزاشتن روی یک تخت و داشتن میبردنم توی اتاق و برسامم بغلم میومد قبل رفتن به اتاق عمل،دست برسام رو گرفتم و گفتم:برسام،ازت خواهش میکنم اگه بلایی سرم اومد یا مُردم بچمو خوب نگه دار و نزار دست نامادری بزرگ بشه...حالا اگه دوست داشتی ازدواج کنی اشکال نداره ولی بچمو ببر بده به مامانم نزار دست نامادری بزرگ بشه و اذیت بشه.خواهش میکنم.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_92

برسام اخمی کرد و گفت:این حرفارو نزن دیگه...تو میری سالم با بچمون میای و سه تایی باهم زندگی میکنیم.باشه؟
سرمو تکون دادم و پرستار ها جلوی اتاق وایسادن و رو به برسام گفتن:از اینجا به بعد نمیتونید بیاید
برسام سری تکون داد و قبل اینکه بریم تو خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت:تو میتونی ،من مطمئنم!
همین بوسه اش و این حرفش باعث شد که سراسر وجودم سرشار از آرامش بشه و ناراحتی و دلسردی ام از بین بره!لبخندی روی لبم نشست و پرستارا بردنم توی اتاق...هوای سرد و خنک اتاق عمل وحشتناک بودو هر لحظه ممکن بود به جای بی هوش شدن سکته کنم!انگار سردخونه بود و یخ میزد ادم توش.امپولی رو به سِرُم زدن و بعد چند دقیقه که اصلا حواسم سررجاش نبود از حال رفتم و...
******************************************چشامو باز کردم.توی اتاقی بودم که بیشترش سفید بود..یکم که دقت کردم دیدم بیمارستانه اومدم پاشم که زیر دلم تیر کشید و همون جا دوباره دراز کشیدم یکم که گذشت کلافه شدم و پرستارو صدا زدم که یه پرستار همراه با برسام و تیام و همتا و مامان و هستی و باران و آبجی اومدن تو.اومدن نزدیکم و شروع کردن به تبریک گفتن با یه لبخند خیلی کم جونی و کم رنگی تشکر میکردم.صدای تیام اومد:وایییی هاناااا خبر نداری چه دخملی نصیبت شده....لامصب انقد که خوشگله ادم میگه بخورمش.اصلا بده من ببرمش لبخندم عمیق تر شد و رو به برسام گفتم: میتونی بیاریش؟
برسام سری تکون دااد و از اتاق خارج شد و بعد یه مدت کوتاهی اومد و تو دستش یه بچه بود... این یعنی بچه منه!؟۹ماه من اینو پرورش دادم!؟برسام با دیدن قیافم خندید و بچه رو گزاشت کنارم روی تخت...‌با گزاشتنش روی تخت،بچه بیدارشد و اومد گریه کنه با دیدن من ساکت شد.لبخندی ذوق آور روی لبم نشست‌!چشمای خاکستری رنگش دل منو برد..پوست صورتش،موهای بورش،چشمای خاکستریش هوش و حواس رو از سرم پروند.دلم میخواست سال ها بهش نگاه کنم.به دخترک خودم! صدای همتا از فکر دراوردم: اسم این جیگر چی میخواید بزارید؟
نمیدونستم.به این فکر نکرده بودم چون برسام میخواست بگه؛دوست داشتم اسمش رو برسام بگه.برسام نگاهی بهم انداخت و گفت:پناه!
با تعجب بهش نگاه کردم.این از کجا می‌دونست که من اسم پناه رو دوست دارمم؟از بچگی روی همه عروسکام اسم پناه رو میزاشتم گاهی اوقات چند تا عروسکم پناه بود و پناه یک و دو و سه ! با لبخند به پناه خودم نگاه میکردم.به پناهی که دیگه عروسک نبود و بچه بود!پناه من بود... صدای گریه اش اومد هراسون به پرستار نگاه میکردم که گفت:نترس؛ شیر میخواد!
نزدیکم اومد و به کمک پرستار بهش شیردادم.وقتی داشت با ذوق و شوق میخورد ،دوست داشتم بغلش کنم و تو بغلم فشارش بدم.برسام با لبخند به پناه نگاه می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_93

#دوماه_بعد
با صدای گریه پناه اعصابم خورد شد و تکونش میدادم.الان دوساعته دارم اینو اروم میکنم!پدرم دراومد.همشم تقصیر برسام بی‌شعوره.
_برسام من تورو میکشم اگه این اروم نشه
برسام اومد نزدیکم و پناه رو ازم گرفت و تکونش داد که بلافاصله آروم شد.
برسام:ببین آدمو این طوری آروم میکنن یاد بگیر
طاقتم طاق شد و با کوسن مبل کوبیدم تو سرش که با اعصبانیت و اخم موهاشو درست کرد و گفت:زهرمار،موهام خراب شد
شونه ای بالا انداختم و همون طور که پناه رو از بغلش می‌گیرم گفتم:به درک
بردمش توی اتاقش و گذاشتم روی تخت.به دخترک خوشگلم نگاه می‌کردم که حالا بزرگ شده بود و پدر منو برسام رو درآورده بود.نه میزاشت کارکنم و نه میزاشت تکون بخورم.از دیدنش دست برداشتم و رفتم سمت اشپزخونه و غذارو کشیدم و گزاشتم روی ناهارخوری و برسام رو صدا زدم و اومد.وسط غذا خوردن بودیم که گفت:هانا
سری به معنی چیه تکون دادم که گفت:میخوای بدونی دلیل نفرتم از پدرت چیه؟
غذا پرید توی گلوم و به سرفه افتادم.برسام هول شد و آبی برام ریخت و به خوردم داد و به کمرم ضربه میزد.اروم شدم و با تعجب گفتم: چی میگی؟
برسام:میخوام ببرمت خونه پدرت تا دلیل نفرتم
نسبت به پدرت رو بهت بفهمونم!میتونی الان بری آماده شی بریم.
_سرت خورده به جایی؟
برسام:نه میخوام همه چیو بگم،بسه هرچقد تو خودم ریختم و نگفتم!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_94

تموم که شد حرفش ادامه داد:پاشو برو اماده شو
با بهت از جام پاشدم برسام رفت پایین و من رفتم توی اتاق.مانتو زرشکیم و شال مشکی و شلوارمشکی رو پوشیدم وپناه رو از روی تختش برداشتم وراه افتادم سمت پایین خونه مامان اینا.با دیدن مامان و بابا و باران که امادع بودن تعجبم بیشتر شد باران با دیدن پناه با ذوق پناه رو ازم گرفت و بازیش می‌داد
_مامان؟برسام چی میگه؟
مامان:میفهمی!
مبهوت نگاهش میکردم که دستی دستم رو گرفت وکشید.به صاحب این حرکت نگاه کردم که برسام چشاشو روی هم گزاشت .راه افتادیم سمت ماشین پشت پیش باران و مامان نشستم.بعد از ده دقیقه ،رسیدیم به خونه مامانمینا.با دیدن درخونه و کوچه قلبم درد گرفت!چقدر اینجا مسخره بازی میکردیم.چقدر با هوراد و نفس و سپنتا زنگ مردم بیچاره رو میزدیم و فرار میکردیم.ازماشین پیاده شدم و با دیدن سپیده که دختر یکی از دوستای مامانم بود و همیشه باهم مسخره بازی درمیاوردیم دلتنگی اومد سراغم و دوییدم طرفش،با دیدن من مبهوت نگام کرد و یهو محکم بغلم کرد و گفت:وایییی هانااااا
_سفیده
نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:زهرمار،این عادت مسخره ات رو ترک نکردی نکبت؟
_نه جون سفیده،وایییی سفیده چقد عوض شدییی
سپیده:بله توهم میبینم شوهرروت تاثیر گذاشته
خندیدم و گفتم:آی آی بچت کو؟سپیده:ایناها
به پسر دوساله ای که کنارش بود اشاره کرد.یادمه وقتی من رفتم ۷یا۶ماهش بود
_وای سپیده چقد بزرگ شده
سپیده:بله پس چی ببین چه خوشگله ببینم بچه مچه نداری؟
_چرا....دختر دارم اسمشم پناهه
سپیده:نهههههههه
_آرهههههههه
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_95

سپیده پناه رو تو بغل باران دید و گفت:وای ننه اونه؟
سری تکون دادم که زد تو سرم .با اخم گفتم:نفهم...چرا میزنی؟
سپیده: ببین این عروس خودمه ها
_به ک.س کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم
سپیده: خفه شو ارین من تکه
_اره مثل خودت
سپیده:برو گمشو
_مزاحمم نشو اومدم ننمو ببینم
سپیده: وایسا ببینم...اجازه داد
_اره
سپیده:واییی خاله خیلی نگران تو بود برو
_خیلی خوشحال شدم دیدمت
سپیده:ولی من اصلن خوشحال نشدم
_به کتفم
سپیده خنده ای سرداد و خدافظ کرد رفتم پیش برسام اینا باران زنگ رو زد.صدای هوراد اومد:کیه؟
باران:هوراد بازکن
هوراد صداش خوشحال شد و گفت:الان میام نفسم
باران خجالت زده به برسام و بابا نگاه میکرد که عین خیالشون نبود.هوراد درو باز کرد و بغلش رو باز کرده بود تا باران رو بغل کنه که منو دید.با تعجب نگاهم کرد و یهو محکم بغلم کرد.
هوراد:داداشت قربونت بره...فدات بشم الهی کجا بودی؟؟نگفتی ما اینجا بدونت میمیریم!؟
_هوراد!
هوراد:جانم ..جان دلم؟_خیلی دلم برات تنگ شده بود
هوراد:قربونت برم من!
باران :هوراد برو کنار
هوراد ولم کرد و رو به باران گفت:به خانـــوم ،چه عجب ما چشممون به قیافه شما روشن شد
باران:هوراد!
هوراد خندید و با دیدن برسام و مامان و بابا خنده رو لبش ماسید و ترسیده نگاهشون کرد با دیدن قیافش هارهار خندیدم.
هوراد:مرض ببندمیون خنده گفتم:چیو؟؟بند کفشم رو؟؟بستم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_96

هوراد:وای باز این اومد،بازراین نفهم اومد .وای خدا بدبخت شدیم.
خندیدم و راه افتادیم سمت خونه.استرس سراسر وجودم رو فرا گرفته بود.تو حیاط قبل اینکه بریم دستمو طرف برسام دراز کردم و دست برسام رو گرفتم که با تعجب وایساد.پناه رو از دست برسام گرفتم و هوراد رو صدا زدم که وایساد و نگام کرد:دایی خان..این رو یه دیقه ببر منو برسام بریم پشت حیاط میخوام اونجارو ببینم دلم تنگ شده
هوراد متعجب از دستم گرفت و رفتن همون طور که دست برسام دستم بود،دستشو میکشیدم و رفتم تو کلبه ای که بابا برای منو هوراد ساخته بود.برسام با تعجب به کلبه نگاه میکرد.به حرف اومد و گفت:اوردیی منو خفت کنی ؟
خندیدم و رفتم نزدیکش و وایسادم جلوش.
_مامان و باران و بابارو چیکارکنم؟
برسام:اونارم هوراد برد
خنده ام پررنگ شد و به چشمای براقش نگاه میکردم.ناخوداگاه دستم رو دور گردنش حلقه کرد و خودمو بهش نزدیک کردم.متعجب دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:جنی شدی هانا؟
روی پاشنه پام وایسادم و گونشو بوسیدم.شاید واقعا جنی شده بودم بعد بوسیدنش کنارکشیدم و همون طور که دستم روی گردنش بود گفتم: واقعاً مرسی برسام،نمیدونم ازت چطوری تشکر کنم!برسام با شنیدن حرفم لبخندی روی لبش اومد و محکم تر بغلم کرد و گفت:من از تو ممنونم که این همه مدت تحملم کردی.
سرمو گزاشتم روی سینش و به صدای قلبش گوش میدادم.نمیدونم چقدر گذشته بود که ازش جدا شدم و همه وجودم آرامش پر شده بود.تازه فهمیدم که دوستش دارم و میمیرم براش.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_97

چرا من انقد به این بشر وابسته شدم؟! بعد جدا شدن از هم راه افتادیم سمت خونه...با رسیدنم به اونجا و با دیدن مامان بغضم راه خودشو باز کرد.با دیدنش پریدم توی بغلش و همون جا موندم. دلم براشون خیلی تنگ شده بود و هیچ وقت فکر نمیکردم که یه روزی برسه از پدرمادرم و خانوادم یک سال دور باشم و دختر برم و با بچه برگردم.بعد مامان رفتم بغل بابا! با دیدنم سرمو مثل بچگی هام بغل کرد و گفت: منو ببخش دخترکم. منو ببخش من به تو خیلی ظلم کردم! امیدوارم بتونی منو ببخشی!
_بابایی نگو این حرفو... من راحتم و خوشبخت.
بابا لبخندی زد. با دیدن لبخندی که زده بود، قلبم اروم شد و رفتم کنار برسام نشستم. بابا و باباباربد باهم حرف میزدن و مامانم و مامان شهرزاد هم باهم. احساس کردم برسام کلافه شده و راحت نیست. دستشو اروم از روی پاش برداشتم و توی دستم گرفتم که برگشت و نگاهم کرد.اروم لب زدم: میخوای بریم!؟
برسام سری به نشونه نه تکون داد برگشتم که با چشمای بابا مواجه شدم که داشت بهمون نگاه میکرد. زود دست برسام رو ول کردم. با این حرکتم چشمای بابا خندون شد و من تازه فهمیدم چه اُسُکلیتی کردم.هوراد و باران از بالا اومدن و پناهم بغل هوراد بود!بابا با دیدن پناه متعجب به هوراد نگاه کرد و گفت: هوراد!!! چیکارکردی؟؟ بچه از کجا آوردی!
هوراد خندید و گو گفت: بچه من نیست که بچه هاناست
بابا با تعجب به من نگاه کردوگفت: چرا انقدر زود!_۲ماهه به دنیا اومده!
بابا تعجبش بیشتر شد. پناه رو از هوراد گرفت و گفت: اسمش چیه؟
_پناه
بابا: همون اسمی کخه چندین ساله که دوست داشتی و همه عروسک هات اسمشون پناه بود
خندیدم و گفتم: آره
بابا با پناه بازی میکرد که صدای برسام اومد:هانا اوردمت اینجا که بهت بگم دلیل نفرتم رو.
بابا پناه رو داد دست مامان و برسام با پوزخند رو به بابا گفت: نمیخواید خودتون بگید جــــناب؟؟
بابا: خودت بگو پسر
برسام اومد حرفی بزنه بابا باربد معترضانه گفت: برسام!
برسام اروم شد و رو به من گفت:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین