- Sep
- 65
- 530
- مدالها
- 1
یعنی آب شم برم تو زمین یا زود بود!
واقعا بغلم کرد! جلل خالق! یعنی الان نمیخواد بره بهخاطر دست زدن به من غسل طهارت بگیره!
همینطور مثل مومیایی زل زده بودم بهش که گفت:
- چیه خوشگل ندیدی؟
تکونی به خودم دادم!
- اِهم الغوث الغوث الغوث.
دیدم داره خندش میگیره. حق هم داره منی که نمونهی بارز یه آدم کافر بودم بلایی به سرم آورد که داشتم مرا دریاب مرا دریاب میگفتم.
بادیگارد دستی به صورتش کشید که خندش محو بشه.
بادیگارد: این جوری نکن بهت نمیاد. زل زده بودم تو چشماش و محو دیدن زیباییش برای اولین بار از فاصلهی نزدیک شدم.
- الله و اکبر این همه جلال! الله و اکبر این همه شکوه!
بادیگارد نتونست خندش رو مخفی کنه.
بادیگارد: مجبور شدم! حالا که ردیاب رو شکوندی بهتره باهم دوست بشیم اونجوری تو آمار رفتن و اومدنت رو باید به دوست پسرت بدی! قبوله؟
اِی عوضی مارمولک داره به نفع خودش کار میکنه.
- من اهل دوستی نیستم!
بادیگارد ابروهاش رو انداخت بالا و اَدای چند دقیقه پیشم رو درآورد.
بادیگارد: الله و اکبر این همه جلال... الله و اکبر این همه شکوه؟
با این حالت مسخره بازیش خندم گرفت.
چشم نخوره اینم اخلاق دارهها، فقط نمیخواست رو کنه.
- ولی اینجوری نمازهات باطل میشهها.
چشماش رو گرد کرد.
بادیگارد: مگه میخوای چه غلطی بکنی؟
از این حرفش خندم گرفت.
- چه میدونم شاید لاو ترکونی!
ابروهاش رفت بالا.
بادیگارد: چیزی به نام خجالت کشیدن بلدی؟
لبامو غنچه و سرم رو کج کردم.
- نه، فقط ناز بلدم!
بادیگارد یه چشم غرهای بهم رفت که حالت دعوا نبود فقط حالت خجالت بکش بود.
بلند خندیدم.
آخ جون تورش کردم!
خدا تورش کردم. زمین و زمان ببینید تورش کردم! تا کجام عروسی بود.
حیف این خوشگله بود که از دستم بره! مخصوصا حالا که خرش شده بودم.
تو فکر این چیزها بودم که فهمیدم دورمون خلوت شده.
بادیگارد: ولی دفعه آخرت باشه رد یاب رو له میکنی! فهمیدی؟
چشمام گرد شد از کجا فهمید که لهش کردم.
- تو از کجا... .
وسط حرفم پرید.
بادیگارد: شنود هم داشت.
چشمام گرد شد.
- خیلی بیشعوری نمیگی شاید من داشتم راجب چیزهای زنونه حرف میزدم با کسی؟ ها؟
بادیگارد: نه نمیگفتم!
- میدونستی خیلی خری؟!
بادیگارد: هوی بزار دو دقیقه از باهم خوب شدنمون بگذره!
- آخ، یادم نبود اخلاق نداری! سگ آقای پِتی بِل.
این دفعه نوبت بادیگارد بود بندازه دنبالم فوری دویدم تو محوطهی باز دانشگاه.
من جیغ میزدم و اون هم ول کن معامله نبود!
خیلی دوش تند بود یعنی سه تا قدم من یه قدم اون بود! غول تشن فقط خودش بقیه اداش رو درمیآوردن!
خداروشکر تو محوطه کسی نبود اگر هم بود خیلی کم بود.
لباسم رو از پشت گرفت که جیغم اوج گرفت من رو برگردوند که... که... .
دیدم هیچکاری نمیکنه چشمام رو باز کردم که دیدم با لبخند عظیمی فقط داره نگام میکنه.
کثافت فقط میخواست اذیتم کنه.
فوش دستیای براش رفتم که چشماش رو گرد کرد.
- از یه خانم متشخص چنین انتظاری نمیرفت!
بعد خودش دستش رو آورد بالا و یه فوش بدترشو داد.
چشمام داشت از حدقه در میاومد!
با دیدن قیافهی من بلند زد زیره خنده و انگشت وسطش رو برگردوند.
جون اینم بلده شیطنت کنه! من فکر کردم قرص اعصاب میخوره تا اعصابش رو هم بتونه کنترل کنه چی فکر میکردم چی شد!
منم با صدای بلند خندیدم.
کل اون روز رو با بادیگارد سر به سر هم گذاشتیم و خندیدم یا من مینداختم دنبال اون یا اون میزد دنبال من!
یعنی فرقی با دو تا دیوونه نداشتیم! دو تا دیوونه که تازه جلوشون رو باز گذاشتن یا تازه از تیمارستان فرار کردن.
***
واقعا بغلم کرد! جلل خالق! یعنی الان نمیخواد بره بهخاطر دست زدن به من غسل طهارت بگیره!
همینطور مثل مومیایی زل زده بودم بهش که گفت:
- چیه خوشگل ندیدی؟
تکونی به خودم دادم!
- اِهم الغوث الغوث الغوث.
دیدم داره خندش میگیره. حق هم داره منی که نمونهی بارز یه آدم کافر بودم بلایی به سرم آورد که داشتم مرا دریاب مرا دریاب میگفتم.
بادیگارد دستی به صورتش کشید که خندش محو بشه.
بادیگارد: این جوری نکن بهت نمیاد. زل زده بودم تو چشماش و محو دیدن زیباییش برای اولین بار از فاصلهی نزدیک شدم.
- الله و اکبر این همه جلال! الله و اکبر این همه شکوه!
بادیگارد نتونست خندش رو مخفی کنه.
بادیگارد: مجبور شدم! حالا که ردیاب رو شکوندی بهتره باهم دوست بشیم اونجوری تو آمار رفتن و اومدنت رو باید به دوست پسرت بدی! قبوله؟
اِی عوضی مارمولک داره به نفع خودش کار میکنه.
- من اهل دوستی نیستم!
بادیگارد ابروهاش رو انداخت بالا و اَدای چند دقیقه پیشم رو درآورد.
بادیگارد: الله و اکبر این همه جلال... الله و اکبر این همه شکوه؟
با این حالت مسخره بازیش خندم گرفت.
چشم نخوره اینم اخلاق دارهها، فقط نمیخواست رو کنه.
- ولی اینجوری نمازهات باطل میشهها.
چشماش رو گرد کرد.
بادیگارد: مگه میخوای چه غلطی بکنی؟
از این حرفش خندم گرفت.
- چه میدونم شاید لاو ترکونی!
ابروهاش رفت بالا.
بادیگارد: چیزی به نام خجالت کشیدن بلدی؟
لبامو غنچه و سرم رو کج کردم.
- نه، فقط ناز بلدم!
بادیگارد یه چشم غرهای بهم رفت که حالت دعوا نبود فقط حالت خجالت بکش بود.
بلند خندیدم.
آخ جون تورش کردم!
خدا تورش کردم. زمین و زمان ببینید تورش کردم! تا کجام عروسی بود.
حیف این خوشگله بود که از دستم بره! مخصوصا حالا که خرش شده بودم.
تو فکر این چیزها بودم که فهمیدم دورمون خلوت شده.
بادیگارد: ولی دفعه آخرت باشه رد یاب رو له میکنی! فهمیدی؟
چشمام گرد شد از کجا فهمید که لهش کردم.
- تو از کجا... .
وسط حرفم پرید.
بادیگارد: شنود هم داشت.
چشمام گرد شد.
- خیلی بیشعوری نمیگی شاید من داشتم راجب چیزهای زنونه حرف میزدم با کسی؟ ها؟
بادیگارد: نه نمیگفتم!
- میدونستی خیلی خری؟!
بادیگارد: هوی بزار دو دقیقه از باهم خوب شدنمون بگذره!
- آخ، یادم نبود اخلاق نداری! سگ آقای پِتی بِل.
این دفعه نوبت بادیگارد بود بندازه دنبالم فوری دویدم تو محوطهی باز دانشگاه.
من جیغ میزدم و اون هم ول کن معامله نبود!
خیلی دوش تند بود یعنی سه تا قدم من یه قدم اون بود! غول تشن فقط خودش بقیه اداش رو درمیآوردن!
خداروشکر تو محوطه کسی نبود اگر هم بود خیلی کم بود.
لباسم رو از پشت گرفت که جیغم اوج گرفت من رو برگردوند که... که... .
دیدم هیچکاری نمیکنه چشمام رو باز کردم که دیدم با لبخند عظیمی فقط داره نگام میکنه.
کثافت فقط میخواست اذیتم کنه.
فوش دستیای براش رفتم که چشماش رو گرد کرد.
- از یه خانم متشخص چنین انتظاری نمیرفت!
بعد خودش دستش رو آورد بالا و یه فوش بدترشو داد.
چشمام داشت از حدقه در میاومد!
با دیدن قیافهی من بلند زد زیره خنده و انگشت وسطش رو برگردوند.
جون اینم بلده شیطنت کنه! من فکر کردم قرص اعصاب میخوره تا اعصابش رو هم بتونه کنترل کنه چی فکر میکردم چی شد!
منم با صدای بلند خندیدم.
کل اون روز رو با بادیگارد سر به سر هم گذاشتیم و خندیدم یا من مینداختم دنبال اون یا اون میزد دنبال من!
یعنی فرقی با دو تا دیوونه نداشتیم! دو تا دیوونه که تازه جلوشون رو باز گذاشتن یا تازه از تیمارستان فرار کردن.
***
آخرین ویرایش: