جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرین با نام [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,582 بازدید, 58 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,194
مدال‌ها
2
آخه پدرو مادر آرتام با این وصلت مخالف بودن اونا نمی‌خواستند که تک پسرشون با یه دختر خارجی ازدواج کنه
آرتام بهشون گفته بود که فقد برای سرگرمی با سوفیا دوست شده ولی انگار این طور نبوده وقتی که پدر و مادر آرتام و هم پدر مادر سوفیا از این موضوع با خبر میشن خیلی عصبی میشن
آخه پدر و مادر سوفیا هم با این وصلت مخالف بودن
ولی انگار آرتام و سوفیا بدجور عاشق هم بودن که با تمام این مخالفت ها باز هم دیگه رو دوست داشتن و عاشق هم بودن و ذره‌ای از عشقشون کم نمی‌شد
جوری بود که بابا ی آرتام گفته بود اگه ارتباط و با اون دختره قطع نکنی از خانواده ترد میشی ولی آرتان گوشش به این حرف ها بده کار نبود
خلاصه یه روزی اینا قایمکی با هم قرار میزارن آرتام اونور خیابون بوده سوفیا هم این ور خیابون می‌خواسته از خیابون رد بشه که بره پیش آرتام که از اون طرف یه ماشین با سرعت میاد و با سوفیا بر خورد می‌کنه
آرتام خیلی توی گذشته‌اش سختی کشیده
عشقش جلوی چشم هاش جون داده
بعداز مرگ سوفیا آرتام یک سال افسرده میشه همش می‌گفت راحت شدین
سوفیا رفت مرد دیگه نیست خیالتون راحت شد شما نخواستین که اون باشه
هر چقدر می‌گفتیم اون یه اتفاق بود ولی آرتام بازم حرف خودش و میزد
بالاخره یه روز تصمیم گرفت که بیاد ایران نمی‌تونست اونجا رو تحمل کنه می‌گفت همه خاطره هاش منو یاد سوفیا می‌اندازه
این شد که آرتام اومد ایران
ولی پدر و مادر و خواهر آرتام هنوز خارج هستن
آرتام بعد از مرگ سوفیا گفتش که دیگه حاضر نیست به هیچ دختری حتی نگاه کنه
ولی نمی‌دونم چی شد که الان ترو انتخاب کرده
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,194
مدال‌ها
2
دیگه نمی‌تونستم اونجا رو تحمل کنم
بدو بدو از ویلا بیرون اومدم
ویلا نزدیک دریا بود پس می‌تونستم برم وقتی که رسیدم کفش هامو در آوردم و توی
دستم گرفتم و روی شن ها قدم برداشتم
پس بگو چرا وقتی ازش راجب اون عکس پرسیدم انقدر اعصبانی شد
چقدر توی گذشتش سختی کشیده
هیچی سخت تر از مرگ عشق نیست اونم جلوی چشمات
دلم ازش گرفته از دستش ناراحتم چرا بهم چیزی نگفته بود چه حرف‌هایی می‌زنم چرا باید بگه مثلا که چی‌بشه مگه من چی‌کارشم همونجا روی شن‌ها نشستم دریا آروم بود
برعکس من که خیلی آشوبم
- چرا انقدر تو فکری
با صدای فاطمه به سمتش بر گشتم
- هیچی فقد به نمه دلم گرفته
فاطمه : از حرف های آفرین ناراحت شدی
- نه اون که چیزی نگفت
فاطمه : راستی تو چطوری با آرتام آشنا شدی
- مگه فرهاد بهت نگفته
فاطمه : چیو
- اینکه من فراموشی دارم
فاطمه : چی یعنی چی منظورت چیه؟
همه‌ی ماجرا رو برای فاطمه تعریف کردم
- فقد آفرین و آرمین چیزی نفهمن برای آرتان بد میشه
فاطمه : نه خیالت راحت راز دار خوبی هستم من یه دوست دارم اسمش سمین اونم خواهرش تصادف کرده گم شده بیچاره‌ها همه جا رو گشتن ولی هنوزم ازش خبری نیست
- انشالله که زودتر پیدا می‌کنن
فاطمه : انشالله
سمین سمین چقدر اسمش برام آشناست انگار یه جایی شنیدم
- به به خانوم ها خلوط کردن
باصدایی فرهاد از فکر بیرون اومدم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,194
مدال‌ها
2
آرتام : پس آرمین و آفرین کجان
فاطمه : آرمین که خوابه آفرین هم رفته حموم
آرتام : اوکی خانومی من چطوره
- نمی‌خواد فیلم بازی کنی فاطمه همه چیو می‌دونه
آرتام : چی از کجا فهمید
- من بهش گفتم
آرتام : خسته نباشی
فاطمه روبه فرهاد : من دارم میرم ویلا توام بیا
فرهاد : خوب برو دیگه چرا من بیام
فاطمه : فرهاد جان داداش گلم بیا بریم ویلاا
بعد با چشم و ابرو به فرهاد اشاره کرد که از چشم من دور نموند‌ای فاطمه‌ی شیطون
فرهاد و فاطمه که رفتن سمت ویلا آرتان کنارم نشست
- چیشد تونستین سرنخی از خانواده‌ام پیدا کنین
آرتام : اینجا صدتا سلطانی هست به این آسانی‌ها هم نیستش ولی قول میدم زودتر پیداشون کنم
- آرتام
آرتام : جانم
وای بمیری بمیری می‌مردی این جوری جواب ندی دلم قیلی ویلی شد
- خواستم تشکر کنم
آرتام : بابت
- بابت همه چیز ازت ممنونم و ازت معذرت می‌خوام که بی‌اجازه به لبتابت دست زدم
آرتام : خواهش می‌کنم اون که وضیفه است درباره‌ی لبتاب هم باید فکر کنم ببینم میتونم ببخشمت یا نه
- خیلی پرویی آرتام خیلی تو که تلافی کردی بیشور حالا می‌خوای فکر کنی
آرتام : من بیشورم واستا حسابتو برسم دخترن دخترای قدیم جرعت نمی‌کردن به بزرگتر هاشون بگن «تو » اونوقت تو به من میگی بیشور
خواست بگیرتم که پا به فرار گذاشتم حالا من بدو اون بدو لامصب نفس هم کم نمی‌آورد
هی داشت می‌دوید
- بسته ترو خدا نفسم بالا نمی‌یاد
آرتام : تا نگی غلط کردم بیخیال نمی‌شم
خداجون هدفت از خلقت این بشر چی‌بود آخه هان داشتم با خدا گفت‌و‌گو می‌کردم که حواسم نبود
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,194
مدال‌ها
2
حواسم نبود این بشر از پشت گرفتم
آرتام : که من بیشورم که داری از دست من فرار می‌کنی آره
- بابا بیخیال من یه چیزی گفتم حالا واقعان باورت شد که بیشوری بیشور
آرتام : ببین الانم هم گفتی آدم نمی‌شی بگو غلط کردم بگو
- غلط کردی
آرتام : می‌گم بگو غلط کردم میگی غلط کردی؟
- آره
آرتام : بگو غلط کردم
- نمی‌گم،نمی‌گم،نمی‌گم
آرتام : که نمی‌گی آره
بعد این حرفش محکم از دستم گاز گرفت
- آی آی ول کن دستمو انشالله دندونات بشکنه با توام مگه سگی
آرتام : حقته دیگه تو باشی از این غلط‌ها نکنی بچه پرو
- انشالله به سوسک تبدیل بشی دستم خیلی درد گرفت میمون
بدو بدو رفتم سمت ویلا از پله‌ها بالا رفتم رسیدم توی اتاق در هم قفل کردم آستین لباسم و کشیدم پایین تا ببینم چه بلایی سر دست نازنینم اومده
وای وای الهی بمیری رد دندون هاش مونده وایی چقدرم درد می‌کنه خیر ندیده
من با داد : آرتام،آرتام،آرتامم کدوم گوری هستی
فاطمه : چه خبره چی‌شده
- آرتام کجاست
فاطمه: تو جیبم مگه باتو نبود
- چرا من کار داشتم جلوتر از اون اومدم هنوز نیومده
فاطمه: نه چیزی شده
- نه چیزی نشده کارش داشتم
آفرین: وای سرین یه چیزی بگم از خنده غش می‌کنی توی اتاق بودم داشتم موهامو رو شونه می‌کردم آرمین هم روی تخت خواب بود تو که داد زدی آرتام آرمین همچین
از روی تخت پرید با کله افتاد زمین
از شدت خنده دیگه نتونست ادامه‌ی حرفش و بگه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,194
مدال‌ها
2
باخنده‌ی آفرین منو فاطمه هم خندمون گرفت با ته مونده‌ی خندش بقیه حرفش و ادامه داد
آفرین: من فکر کردم توی تختش میخی چیزی بود رفت توی جونش بعد که آرتام و فحش داد فهمیدم که با داد تو از خواب پریده وای سرین انقدر خندیدم که منو از اتاق
انداخت بیرون خیلی صحنه‌ی خنده داری بود
آرتام: به چی میخندین خانوما
- تو اومدی خیر ندیده
آرتام: آره چیزی شده
- آره بیشور،میمون،مگه سگی اینطوری گاز می‌گیری بعد دستمو بهش نشون دادم که رد دندون هاش روی دستم جا خوش کرده بود
آفرین: وا خاک تو سرت آرتام مگه سگی این طوری گاز گرفتی
آرتام: ای جانم ببین چطوری رد دندون هام مونده به من چه اصلا تغصیر خودش بود شلوغ کرد منم آدمش کردم
اداشو در آوردم «آدمش کردم»
آرتام: من دوست دختر دهن کجی نمی‌خوام گفته باشم
- برو بابا دلت خوشه
آرمین: ای بمیری آرتام
با بیرون اومدن آرمین از اتاق منو فاطمه و آفرین شروع کردیم به خندیدن صدای خنده‌هامون کل خونه رو برداشته بود
آرمین: الهی رو آب بخندین
آفرین: وای وای مردم از خنده
آرتام: چی شد الان دارین به چی‌می‌خندین دقیقا
آرمین: هیچی جفنگ شدن
آفرین: یه نظر میدم هر کی‌خواست بیاد هر کی هم نخواست بازم میاد درکل همه باید بیان نظرتون درباره ی بازار رفتن چیه
فاطمه: آخ جون پاساژ گردی عاشقشم
من: عالیه
آرتام: بیخیال من که نیستم
آرمین: منم نیستم
آرتام: باشه برای یه روز دیگه من خستم میرم بخوابم
آرمین: منم میرم به ادامه‌ی خوابم بپردازم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,194
مدال‌ها
2
من و فاطمه و آفرین موندیم با قیافه‌های وا‌رفته
آفرین: من تسلیم نمی‌شم میرم آرمین و راضی کنم
فاطمه: من به فرهاد می‌گم قطعا میاد
- منم میرم آرتام رو راضی می‌کنم منم تسلیم نمی‌شم
بعد هر کدوم رفتیم پی‌مأموریت‌هامون وارد اتاق شدم آرتام روی تخت ولو شده بود
خرس گنده‌ی جذاب خاک تو سرت سرین فهمیدی چی‌گفتی اصلا
رو لبه‌ی تخت نشستم
- آرتام،آرتام‌خوشگله‌،آرتام نازه،عمو آرتام ،خوابی هی یابو بلند شو دیگه
خودش و لوس می‌کنه باشو منو ببر بازار حوصلم سر رفته پاشو دیگه
دوباره از جانب آرتام صدایی در نیومد الهی بمیری که انقدر ناز می‌کنی بلند شو دیگه خرس گنده دوباره صدایی نیومد
حرصی به دور و اطراف نگاه کردم که چیزی پیدا کنم بکوبم توی کلش که واقعان بمیره
که به خشکی شانس چیزی پیدا نشد
با فکری که به ذهنم رسید خوشحال شدم بالش زیر سرش رو کشیدم و بلافاصله زدم روی صورتش که دادش هوا رفت
آرتام: سرین محوشی انشالله که ضربه فنیم‌کردی
- حقته پاشو بریم بیرون
آرتام: خستم سرین بیخیال شو جون هرکسی و که دوسش داری
- نه نه پاشو باید بلندشی پاشو دیگه آدم باش جون من پاشو پاشو دیگه
آرتام: باشه باشه کچلم کردی پاشو برو آماده شو
- وای یه دونه‌ای آرتام
آرتام: تاپشیمون نشدم زودی آماده‌شو
رفتم سمت کمد یه مانتوی مشکی با شلوار جین مشکی با شال سفید برداشتم
چون آرتام توی اتاق بود مجبور شدم برم توی حموم لباس بپوشم
وقتی لباس هامو پوشیدم از حموم بیرون اومدم که...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,194
مدال‌ها
2
چشمم به بالا تنه‌ی برهنه‌ی آرتام افتاد که جلوی آینه وایستاده بود
برگشتم و دوباره رفتم توی حموم
وای خدا جون چقدر بیشعور این بشر نمی‌گه یه دختره بدبختی هم هستش اینجا
یکم رعایت کنم
د لامصب اگه اون جوری جلوی آینه نبودی می‌مردی
ولی خودمونیما کسافت عجب هیکلی داشت
خاک تو سر هیزت کنم سرین چقدر پرو شدی
با خودم درگیر بودم که با صدای در نزدیک بود بیوفتم کف حموم گوجه شم
آرتام:‌‌ بیا بیرون موش کوچولو لباسم و پوشیدم
ای درد موش کوچولو خرس گنده
از حموم بیرون اومدم که با آرتام روبه رو شدم از خجالت بهش نگاه نمی‌کردم
آرتام: الان من باید خجالت بکشم که اونجوری جلوی آینه بودم با اینکه یه دختر هم توی اتاق بود حالا چرا خجالت می‌کشی
- خیلی بیشعوری آرتام
با گفتن این حرف از اتاق بیرون اومدم که فاطمه و فرهاد رو حاضر و آماده پایین پله ها دیدم
- آفرین کجاست آماده نیست؟
فاطمه: نه هنوز خانوم داره بزک‌و‌دوزک می‌کنه انگار قراره شوهرش بدیم
با این حرف فاطمه خندم گرفت که آفرین از اتاق اومد بیرون
آفرین:‌‌ هان چیه به چی‌نگاه می‌کنید خوشگل ندیدین؟
فاطمه: بابا میمون کی تو رو نگاه می‌کنه بیا بریم اگه آماده‌ای
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,194
مدال‌ها
2
آفرین: آره بریم که دیر شد
- آرمین نمیاد؟
آفرین: نه بابا اون گرفت خوابید
آرتام هم از اتاق بیرون اومد
آرتام: کی‌گرفت خوابید
آفرین: آرمین
آرتام: آفرین به آرمین من‌که نتونستم از پس این وروجک بر بیام نذاشت بخوابم
- خوب کردم درضمن وروجکم خودتی
فرهاد: بسته دعوا نکنید زیادی معطل شدیم
باهم از ویلا خارج شدیم سوار ماشین آرتام شدیم خانوما پشت نشستن آقایون هم جلو
آرتام هم هر از گاهی از آینه نگام می‌کرد که آفرین هم پی به این ماجرا برد
آفرین: هان چیه هی داری از آینه سرین و نگاه می‌کنی جاش خوبه تو نگران نباش
آرتام: دوست دارم نگاه می‌کنم تورو سننه
- اه اه بس کنید دیگه مسخره‌ها آرتام توام اگه هی بخوای نگام کنی چشم هاتو در میارم
آرتام: خوب بابا جوگیر نشو تحفه‌ای هم نیستی
بعد از چند دقیقه رسیدیم از ماشین پیاده شدیم
آفرین: وای چقدرم شلوغه
آرتام: وای که تو چقدر تو بدت میاد
آفرین: برو گمشو
آرتام: راه و بلدم گم نمی‌شم
آفرین: خفه شو آرتام
آرتام: شنا بلدم خفه نمی‌شم تو نگران نباش
وای خدا جونم آرتان چرا لال نمی‌شد فکر کنم بحث کردن و دوست داره پسره‌ی دیونه
وارد پاساژ شدیم هرچی دلت بخواد توش پیدا می‌شد
یه کیف دستی چرم خیلی چشمم رو گرفته بود
آرتام: دوسش داری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,194
مدال‌ها
2
- آره می‌خری برام؟
آرتام: اگه دوستش داری چرا که نه
باهم وارد مغازه شدیم بعد از خریدن کیف از مغازه بیرون اومدیم هرکس یه چیزی خریده بود ولی آفرین هر چیزی رو که دیده بود خریده بود
جالبیش اینجاست که برای من و فاطمه هم یه رژ و لاک ست خریده بود
بابت لاک و رژ لب از آفرین تشکر کردم
فرهاد: نظرتون چیه که بریم یه چیزی بخوریم؟
آرتام: فکر خوبیه
با هم به سمت نزدیک ترین کافی شاپ رفتیم هرکسی برای خودش یه چیزی سفارش داد منم برای خودم قهوه سفارش دادم
فاطمه: یه دوست داشتم توی شمال گفته بودم اسمش سمین بود فهمیده اومدم شمال بهم پیام داده فردا نه پس فردا ناهار دعوتم کرده ناهار خونشون هر چقدر گفتم نمی‌تونم بیام دوستام هم باهام هستن نمی‌شه که بدون اونا بیام بعدش گفتش که شما هم بیاین شما هم دعوت کرده میاین؟
فرهاد: منو آرتام که نمی‌تونیم بیایم فردا و پس فردا درگیر یه کاری هستیم وقت نمی‌کنیم بیایم خودتون برین آرمین هم با شما میاد که تمام نباشین
فاطمه: باشه پس ما میریم
آفرین: لباس چی‌بپوشم
با این حرف آفرین همه از خنده ترکیدیم آرتام با ته مونده‌ی خنده‌اش گفت
آرتام: می‌خوای یکی از لباس های منو بپوش
بعدش شروع کرد با صدای بلند خندیدن
آفرین : کوفت، درد، نگاه داره چطوری می‌خنده خیر ندیده
- آرتام بسته آبرومون رفت نگاه همه دارن نگاهمون می‌کنن
نه انگار نه انگار که داری با آرتام حرف میزنی
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,194
مدال‌ها
2
دیدم فایده نداره چون کنارش نشسته بودم با مشت به بازوش زدم که خفه شد
بعد از چند دقیقه آماده‌ی رفتن شدیم
وقتی که به ویلا رسیدیم هر کسی برای خودش گوشه‌ای لم داده بود و با گوشی هاشون مشغول بودن
وای منم دلم گوشی می‌خواد یعنی واقعان گوشی نداشتم توی فکر بودم که با نشستن شخصی کنارم از فکر بیرون اومدم
ای برخرمگس معرکه لعنت خیر سرم خواستم فکر کنم ببینم از گذشتم چیزی یادم میاد یا نه که این آرتام نذاشت
آرتام: چیه تو فکری
- ببخشید که باید از تو اجازه می‌گرفتم برای فکر کردنم
آرتام: اعصاب مصاب نداری‌ها
- فردا صبح قراره با فرهاد برین دنبال کارام؟
آرتام: آره بریم ببینیم چیزی دست گیرمون میشه وای دارم میمیرم از خستگی تو که نذاشتی یکم بخوابم
بعد از گفتن این حرف راهی اتاق شد منم همون‌جا خوابم برد

***
صبح با صدای داد آفرین بیدار شدم
آفرین: جیغ سرین تا لنگه‌ی ظهر خوابیدی پاشو دختر ساعت ۱۱ ظهره
فاطمه: نه که تو خودت خواب نبودی؟
آفرین: نه کی من چیزی یادم نیست
فاطمه: عجب که این طور
آفرین: آرمین کجاست؟
فاطمه: رفت ساحل قدم بزنه
من روبه فاطمه: آرتام و فرهاد رفتن؟
فاطمه: آره اول صبح رفتن
آفرین: کجا رفتن؟
- هیچی جایی کار داشتن رفتن
آفرین: مطمئن؟
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین