جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آریانا با نام [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,826 بازدید, 54 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تانیا فرشته‌ مرگ] اثر «Ariana.mr کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آریانا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
آلیس یه جام خون داد دستم و گفت:
- این رو مخصوص برای تو گرفتم.
- متشکرم، اما من همین چند دقیقه پیش خوردم.
هلیوس جام رو از دست آلیس گرفت و گفت:
- بده من بخورم.
و یک نفس خورد. زیر چشمی به برایان نگاه کردم. نامحسوس نگاهش کردم، کت شلوار مجلسی پوشیده بود و موهای مشکیش رو به بالا هدایت کرده بود. جذاب و خواستنی بود. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد بود که برگشت و توی چشمام خیره شد. چرا حس عجیبی بهش داشتم؟ یه هس آشنایی، نگار بهم نزدیک بود، نمی‌دونم، نمی‌دونم،ولی یه چیزی رو خوب می‌دونم، اون‌ آشناترین غریبه ست. آلیس با یه عذرخواهی ازمون دور شد که زیر لب زمزمه کردم:
- الهی بری که بر نگردی...
انگار برایان شنید چی گفتم، چون چشماش می‌خندید اما صورتش همین‌جوری بی حس بود. نگاهم کرد و با شیطنت ابروش رو انداخت بالا که چشم‌ غره‌ای رفتم و به آلیس نگاه کردم که رفت پشت تریبون.
آلیس: سلام خدمت شما خون‌آشام‌های عزیز و اصیل، خیلی خوش‌حالم که به این مهمونی اومدید و درخواستم رو رد نکردید.
با تعجب نگاهش کردم،کدوم درخواست؟ رو به ساموئل گفتم:
- کدوم درخواست؟ چرا من ازش خبری ندارم؟!
هلیوس یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:
- آلیس بهت مگه نگفته؟!
ساموئل: حتما فکر کرده تو قبول نمی‌کنی، برای همین می‌خواسته توی عمل انجام شده قرارت بده.
اخمام رفت تو هم، تا خواستم حرفی بزنم دست‌هام گرم شد، برگشتم سمت دستم. دستم رو تو دستش گرفته بود، برایان بهم نزدیک‌تر شد و با لحن آرومی گفت:
- خودم بعد بهت توضیح میدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
دیگه حرفی نزدم و‌ به وراجی‌های اون آلیس احمق گوش دادم.
آلیس: خب همون‌طور که می‌دونید، اهالی سرزمین زیرین برای تصرف زمین قراره بهمون حمله کنن و خب ما هم کم نمیاریم و جلوشون رو می‌گیریم، شماها با اومدن به این مهمونی، مهر تایید رو برای شرکت کردن توی جنگ رو زدید.
به ما اشاره کرد و ادامه داد:
- و خیلی خوش‌حالم که چهار ابرخون‌آشام هم جنگ شرکت می‌کنن.
با خشم غیر قابل کنترلی بهش خیره شده بودم، خودم گردنت رو از جا می‌کنم احمق پست. همگی براش دست زدن و آلیس به طرف ما اومد. بهش نگاهی کردم، صورتش نگران بود، بایدهم نگران باشه، وقتی بی‌خبر از من، جای من تصمیم می‌گیره، بایدهم نگران باشه. بهمون رسید و بی معطلی گفت:
- تانیا جان واقعا متاسفم، اما نگران بودم قبول نکنی، برای همین بی‌خبر از همه‌ چی گذاشتمت.
با آرامش گفتم:
-ببند دهنت رو.
تا خواست حرف بزنه، گفتم:
- این کارت رو به حساب نادونیت می‌زارم، ولی بدون که کمکی از طرف من ندارید.
به همشون نگاهی کردم و گفتم:
- بدرود عزیزان.
و از جمعشون خارج شدم، به طرف میزی که بچه‌ها نشسته بودن رفتم .
روبه بچه‌ها گفتم:
- یالا بلند شید بریم.
کامیلا با خشم گفت:
- چرا ما از حمله افراد جهان زیرین خبر نداشتیم؟!
سوفی با تشر گفت:
- کامیلا این‌جا جاش نیست، راه بیفت بریم بعد درموردش حرف می‌زنیم.
کامیلا با خشم بلند شد و رفت به سمت در خروجی، ماهم رفتیم.
***
وارد خونه‌‌ شدم، یه راست رفتم تو اتاقم و یه دوش گرفتم. یه دامن کوتاه و یه تاپ بندی پوشیدم و از اتاق خارج شدم. بچه ها توی هال نشسته بودند. روی یه مبل تک نفر نشستم که رایان گفت:
- اون احمق با خودش چه فکری کرده؟ با این بی احترامیش مثلا ما دیگه قبول می‌کنیم؟
سوفی گفت:
- نمی‌دونم چرا این رو برگزیده کردن.
کامیلا با حرص سری تکون داد و گفت:
- خودم یه روزی سرش رو از تنش جدا می‌کنم.
تا خواستم حرفی بزنم...
- تو نمی‌تونی سرش رو از تنش جدا کنی. شاید قوی باشی، ولی یادت نره اون یه ابر خون‌آشامِ و فقط یه ابرخون‌آشام می‌تونه یه ابرخون‌آشام دیگه رو بکشه.
به طرف صدا برگشتم، برایان بود، به در بالکن تکیه داده بود و دست به سی*ن*ه، به ما نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
کامیلا و رایان و سوفی گارد گرفتن‌ و منم بی‌خیال نشسته بودم و نگاهش می‌کردم. بوی تنش ادم رو مسـ*ـت می‌کرد چه برسه به منی که یه ابر خون‌آشام هستم. پوفف چی دارم می‌گم برای خودم! اومد نزدیکم و به مبل کناریم اشاره کرد و گفت:
- اجازه هست؟!
تا خواستم حرفی بزنم نشست، پرو رو نگاه، من که اجازه ندادم. کامیلا تا خواست به برایان حمله کنه گفتم:
- بشینید سر جاتون، اون‌هم یه ابرخون‌آشامِ.
بچه ها با این حرفم، با تعجب نگاهش کردن و آروم نشستن.
سوفی: پس چرا تابه‌حال ندیده بودیمش؟!
برایان خشک گفت:
- من همون خون‌آشامِ مجهولِ توی انجمن هستم.
رایان خندید و گفت:
- اوه پس تو همون خون‌آشامِ مخوفی که چهره‌ت رو نشون نمی‌دادی؟
برایان یه تای ابروش رو داد بالا به نشونه بله سری تکون داد که گفتم:
- چرا این‌جایی؟
برگشت به طرفم و نگاهم کرد، با آروم‌ترن لحن گفت:
- می‌خواستم باهات حرف بزنم.
باز داشتم غرق می‌شدم، نگاهم رو از نگاهش گرفتم و پوفی کشیدم، رو به بچه‌ها گفتم:
- شما می‌تونید برید.
بچه ها با شک و تردید بلند شدن و از خونه رفتن بیرون. به طرفش برگشتم و گفتم:
- خب می‌شنوم.
برایان: چی رو؟!
چشام رو تو کاسه چرخوندم و گفتم:
- همون چیزی که به‌خاطرش اومدی این‌جا.
برایان: چیزی نمی‌خواستم بگم.
این‌هم شیش می‌زنه‌ها!
- خودت الان گفتی!
برگشت طرفم و تو چشمام خیره شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
آروم‌آروم به صورتم نزدیک شد و من‌هم هی صورتم رو عقب تر می‌بردم که...
برایان: خون داری؟
همین‌جوری که به چشماش زل زده بودم گفتم:
- اره، برای چی؟
ازم فاصله گرفت و گفت:
- می‌خوام باهاش حموم کنم.
ابروهام پریدن بالا و چشمام از تعجب گرد شدن، نه این که از حرفش تعجب کنم‌ ها، نه، چون می‌دونم داره شوخی می‌کنه‌، فقط از این تعجب می‌کنم که یه ابر خون‌آشام اون‌هم به سردی برایان که تو مهمونی با همه خشک برخورد می‌کرد، الان داره با من شوخی می‌کنه.
برایان: خب دختر خوب می‌خوام بخورم.
آروم از سرجام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم و از توی یخچال بطری خون رو در آورد، تا برگشتم فرو رفتم توی یه جای گرم. سرم رو بالا بردم و بهش زل زدم. با لبخند کم‌رنگی داشت نگاهم می‌کرد. با دست‌پاچگی از بغلش اومدم بیرون و بطری رو به‌سمتش گرفتم. بطری خون رو ازم گرفت و درش رو باز کرد و سرکشید. زبونش رو روی لبش کشید و لبخندی زد و بهم نزدیک شد و زیر گوشم گفت:
- ممنونم خانم کوچولو.
و توی چشم به هم زدن ناپدید شد. هنوزم توی بهت کارش بودم. اون...اون مون رو بوسید؟!
خدایا چرا اجازه دادم؟ اگه می‌خواستم حتی نمی‌تونست نزدیکمم بشه، باز مث شبح غیب شد. پوفی کشیدم و به طرف اتاقم پا تند کردم. روی تخت خوابیدم و به سقف خیره شدم. باز فکرم به طرفش پر کشید. کنارش حس امنیت و آرامش رو دارم. نگاهش بهم اطمینان میده. خدایا دارم دیونه می‌شم. سعی کردم بخوابم و ساعت‌ها طول کشید تا به خواب برم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
*******

به پشت صندلی تکیه تادم و با لحنی بی‌خیال گفتم:
- اگه زود تر به من خبر می‌دادید شاید کاری از دستم بر میومد.
آلیس با حرص نگاهم کرد و پوفی کشید و گفت:
- تانیا من بگم غلط کردم حله؟! ببخش خب، می‌دونی چقد ازت عذرخواهی کردم؟!
این‌ بار هزارمش بود که عذر خواهی کرد، خب دیگه جایز نیست بیشتر از این کشش بدم. گلوم رو صاف کردم و بلند شدم، به طرف میز طرح نقشه‌ها رفتم و گفتم:
- اون‌ها با جادو به روی زمین میان، و ممکنه هر جایی باشن، پس باید راه‌دارهای ماهواره‌ای رو روشن کنیم تا زود تر مکانشون رو ردیابی کنیم.
هلیوس سر تکون داد و گفت:
- تمام ارتش‌های هر کشور رو آماده باش اعلام می‌کنیم، که در هر زمانی آماده حمله یا دفاع رو داشته باشن.
آلیس لیوان خونش رو سر کشید و گفت:
- ارتش من که آمادست.
برایان با جدیت گفت:
- هر کدوممون شیش دونگ هواسمون رو به قاره خودمون می‌دیم، از گرگینه ها هم باید کمک بگیریم
ساموئل: برایان راست می‌گه، ما هرکدوممون مسئول قاره خودمون هستیم پس باید مراقب باشیم. و در مورد گرگینه‌ها، این کار رو بای تانیا انجام بده، رابطه صمیمی با گرگینه ها داره.
سری به نشونه باشه تکون دادم و گفتم:
- کی به زمین میان؟!
آلیس: نفوذی‌ها که گفتن تا یک ماه دیگه.
یه تای ابروم رو انداختم بالا و چیزی نگفتم. کمی دیگه هم در این مورد بحث کردیم که دیگه حالم داشت بهم می‌خورد .
- خب من دیگه میرم، کاری ندارین؟!
با همگی خداحافظی کردم و از اون‌جا دور شدم. با یه جهش روی سقف ساختمون پریدم و دوییدم، بد فکرم مشغول بود، یعنی چی می‌شد آخر این جنگ؟ پوفی کشیدم و تا خواستم بپرم سرم تیر کشید و افتادم پایین ساختمون. صدای شکستن پام و استخون پام رو شنیدم، با این‌که هیچ دردی رو حس نمی‌کنم ولی، این درد زیادی بود که دلم ضعف رفت. هرکاری کردم نتونستم بلند شم. پوفی کشیدم و به دیوار پشتم تکیه دادم. باید منتظر بمونم تا پام جوش بخوره.
سرم رو تکیه داده بودم به دیوارد که حضور یکی رو کنارم حس کردم. لای چشمام رو باز کردم که صورت نگران برایان رو جلوم دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
بهم نزدیک و روی زانو خم شد، دستام رو گرفت و گفت:
- خوبی؟چی شدی تو؟
سری تکون دادم گفتم:
- هیچی بابا تو فکر بودم یه لحظه حواسم پرت شد و جلو پام رو ندیدم، و خب الان هم که پام شکسته، هم خون ریزی کرده.
پوفی کشید و با نگرانی گفت:
- نمی‌تونی راه بری اره؟
- نه.
یه دستش رو زیر زانوم و یه دست دیگه‌ش رو هم زیر کمرم برد و من رو بلند کرد و توی بغلش گرفت. پام که تکون خورد جوری تیر کشید که زبونم رو گاز گرفتم و قطره اشک سرکشی از چشمم چکید و از چشم برایان دور نموند. اخماش درهم رفت و با یه جهش به بالا پرید و با سرعت زیادی حرکت کرد. دستم رو دور گردنش حلقه کردم که من رو محکم‌تر به خودش فشار داد. سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم، طوری که نفس‌هام به گردنش برخورد می‌کرد. نمی‌دونستم من رو کجا داره می‌بره. تنش به‌قدری گرم و خوش بو بود که داشتم مسـ*ـت می‌شدم. خیلی خستم بود، تشنه بودم، خون زیادی ازم رفته بود و جونی توی بدن نداشتم. کم‌کم در همون حالتی که تو بغلش بودم چشمام روی هم رفت و به خواب رفتم...

برایان:


انگار خوابش برده بود، به خودم بیشتر فشارش دادم، موهاش رو بوسیدم و سرعتم رو بالا بردم. وارد خونه خودم شدم و در رو پشت سرم بستم. وارد اتاق خواب شدم و به آرومی روی تخت گذاشتمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
به سمت آشپزخونه رفتم و جعبه کمک‌های اولیه رو برای مواقع ضروری برداشتم و باز به اتاق برگشتم. روی تخت نشستم و پای تانیا رو به آرومی بلند کردم و شلوارش رو کمی زدم بالا، مچ پاش شکسته بود. زخم‌هاش هم داشت خوب می‌شد. پاش هم تا دو، سه ساعت دیگه خوب می‌شد. پارچه خیسی رو برداشتم و به جای خوشک شده خون کشیدم و تمیز کردم. بعد از تمیز کردن در جعبه رو بستم و به سمت آشپزخونه رفتم، توی یخچال بطری خون رو برداشتم و باز به طرف اتاق رفتم. بطری رو به لبش نزدیک کردم و کمی از خون رو توی دهنش ریختم که رنگ صورتش کمی برگشت. بطری رو گذاشتم رو پاتختی و کنارش دراز کشیدم. سرم رو به دستم تکیه دادم و بهش خیره شدم. موهای موج دار خورماییش، لب‌های به رنگ سرخی خون، چشمای سبز عسلیش... همه و همه دست به دست هم دادن که منِ عاشق رو دیوانه کنن.
اره من عاشقشم، عشقم تازه نیست، برمی‌گرده به همون موقع‌هایی که تانیا نوزاد بود. من اون رو دیدم و... و عاشقش شدم، منتظرش موندم و الان کنارمژ روی تختم خوابیده. با دستم موهاش رو نوازش کردم، به نرمی ابریشم بود، لطیف و نرم.
با پشت دستم به حالت نوازش روی صورتش کشیدم. بوسه‌ای به سرش زدم و با کمی فاصله ازش خوابیدم. منی که هزار سال بود نخوابیده بودم، حالا با آرامش خوابیدم، کنار معشوقه‌م.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
*********
تانیا:
به تاج تخت تکیه دادم و به برایان که سرش توی گوشی بود خیره شدم. موهای مشکی با ته ریش و بینی قلمی و لبای باریک متوسط مردونه، چشمای مشکی نافذش که هرکی رو مجذوب خودش می‌کرد. هیکل ورزیده و ورزشی یه ابرخون‌آشام و قد بندش. با این که قدم بلند بود اما تا شونه‌اش بودم. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرده بود که سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد، لبخند به لب بهم خیره شد.
برایان: چی شده؟
- می‌خوام برم.
یه تای ابروش پرید بالا، گوشیش‌ رو گذاشت روی تخت و گفت:
- کجا؟
پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- پام خوب شده، بزار برم دیگه.
کمی اخم کرد و گفت:
- باشه برو.
و بلند شد و از اتاق خارج شد. یعنی ناراحت شد؟ اون بهم اعتراف کرد که دوسم داره، حتی گفت که من رو از موقع نوزادیم می‌شناسه اما... من با هیچ مردی نبودم تاحالا و خب... برام سخته. ولی منم بهش بی‌میل نیستم، حس امنیت و آرامش رو پیشش دارم. منم دوستش دارم، خیلی یهویی و عجیب، ولی دوستش دارم. از روی تخت اومدم پایین و از اتاق خارج شدم. وارد سالن پذیرایی شدم که دیدم برایان روی کاناپه‌ی گوشه سالن دراز کشیده و دستش رو روی چشماش گذاشته بود. آروم به طرفش رفتم و کنارش روی کناپه نشستم، می‌دونستم بیداره. دستم رو به طرف موهاش بردم و آروم‌آروم موهاش رو نوازش کردم.
برایان: مگه نمی‌خواستی بری؟
دستش رو از روی چشمش برداشت و بهم خیره شد. همین‌جور که هم موهاش رو نوازش می کردم و هم تو چشماش خیره بودم، خیلی ناگهانی گفتم:
- دوستت دارم.
ابروهاش پرید بالا و چشماش گرد شد با تعجب داشت بهم نگاه می‌کرد، حقم داشت، منم تعجب کردم، تا همین دو دقیقه پیش با بد اخلاقی جوابش رو می‌دادم و حالا..
برایان رو به رو نشست و با بهت گفت:
- یه بار دیگه بگو.
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- دوستت دارم.
کم‌کم لبخند روی لبش اومد و من رو کشید تو بغلش و به خودش فشارم داد و چونه‌اش رو روی سرم گذاشت. با آرامش خاصی که توی صداش بود گفت:
- می‌دونستم، می‌دونستم که تو هم بهم بی‌میل نیستی.
و بوسی به موهام زد و آروم خوابید رو کاناپه و من‌هم کنارش نشستم. با لبخند بهش خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
- برایان؟
برایان: جون دلم؟
همین‌جور که بهش خیره شده بودم و گفتم:
- می‌شه برام تعریف کنی چه‌طوری من رو اولین بار دیدی؟
سری تکون داد و با لبخند گفت:
- معلومه که می‌شه‌، یه روز تویه خونه نشسته بودم و داشتم کتاب می‌خوندم، گوشیم زنگ خورد و جواب دادم، آزاد یکی از بهترین دوستام که انسان بود، از این که من چی هستم خبر داشت، جوابش‌ رو دادم که با صدای لرزونی صدام می‌زد، نگران شدم، با هر جون‌کندنی بود گفت بیام بیمارستان و ادرس‌ رو اس‌ام‌اس کرد‌، رفتم بیمارستان دیدنش، تصادف کرده بود و توی ای‌سی‌یو بستری شده بود، دکترها می‌گفتن خوب می‌شه، چند هفته‌ای بود که تو بیمارستان بستری بود، یه روز برای دیدینش اومده بودم بیمارستان، وارد بخش شدم و روی یکی‌ از صندلی‌های راه‌رو‌ نشستم، سرم توی گوشی بود که حس کردم یکی کنارم نشست، یه مرد که یه دختر بچه ریزه میزنه بغلش بود، دختر بچه روی پای مرده نشسته بود و بسکوییت می‌خورد، محو دختر بچه بودم که برگشت و بهم نگاه کرد، با اون چشمای سبزعسلیش خیره شد به چشمام و لبخند دندون نمایی زد و بیسکوئیت‌ش رو به‌ سمتم‌ گرفت، فکر کنم نیم ساعت فقط داشتم باهاش بازی می‌کردم، از بغل باباش گرفتمش و بغلش کردم، اینقدر باهاش بازی کردم که توی بغلم خوابش برد، بوسه‌ای به‌ موهاش زدم و نفس عمیقی کشیدم، شاید دیونگی باشه اما بد جور مهرش به‌ دلم نشسته بود(به اینجای حرفش که رسید، بهم خیره شد) تانیا بدجوری مهرت‌‌ رو انداختی به دلم.
با گیجی نگاهش کردم و گفتم:
- یعنی تو من رو از بچگیم می‌شناسی درسته؟
سری به نشونه بله تکون داد که شاکی گفتم:
- خب پس چرا این‌ همه سال نیومدی و این‌همه وقت تلف کردی؟
با خنده من رو کشوند توی بغلش و گفت:
- شاکی نباش جون دلم، من‌ رو بردن توی سرزمین زیرین، سی‌صد سال از عمرم‌‌ رو مجبوراً اون‌جا زندگی کردم، وقتی که برگشتم به زمین، خیلی دنبالت گشتم، اما پیدات نکردم تا اون شب روی برج... .
همون‌طور که روی پیراهنش خطوط نامفهومی می‌کشیدم گفتم:
-اون شب روی برج چی‌کار می‌کردی؟
برایان: اون شب پسرا اومده بودن خونه من بعد، کلی اصرار کردن که باهاشون برم مهمونی، هم خون تازه از رگ انسان‌ رو بخورم و هم ‌ای داشته باشم، می‌گفتن‌که بعد هزار سال یه نداشتی و یه خون‌آشام باید داشته باشه و این چیزا دیگه... .
دیگه حرفی نزدیم که گوشیم زنگ خورد، از روی میز برش داشتم و نگاهی به صفحه‌ش انداختم، سوفی بود، جواب دادم :
- به سوفی؟
سوفی: معلومه کجایی؟ نمی‌گی نگرانت می‌شیم؟!
- یه کاری داشتم، مشکلی پیش اومده؟
کمی دست‌دست کرد که گفتم:
- پس یه اتفاقی افتاده، بگو ببینم؟!
سوفی: رایان بدجوری زخمی شده، بهت نیاز داریم.
هول کردم، تعجب و نگرانی و عصبانیت هم‌زمان بهم هجوم آوردن. بدون خداحافظی گوشی‌ رو قطع کردم هول‌هولکی بلند شدم و بدون توجه به برایان که هی سوال می‌کرد که چی شده، مانتوم‌ رو پوشیدم و شالم رو برداشتم سریع دوییدم به طرف بالکن و با یه جهش پریدم و دوییدم به طرف خونه خودم.

********​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,431
12,574
مدال‌ها
6
روی سرش‌ رو برای هزارمین بار بوسیدم، آروم‌آروم از چشمام اشک میومد. رایان دستم‌ رو گرفت و گفت:
- تانیا گریه نکن، ببین من حالم خوبه، بهتر شدم با کمک‌هایی که بهم کردی.
اشکام‌ رو پاک کردم و محکم گفتم:
- چه اتفاقی افتاد؟ دقیقش‌ رو برام تعریف کن.
رایان: رفته بودم جنگل شرغی تا یه گشتی بزنم، یه گرگینه بهم حمله کرد، فکر کنم تازه تبدیل شده بود، جیا رسید و بهش گفت که من دشمنشون نیستم، کل ماجرا همین بود.
پوفی کشیدم و دستمی به شقیقه هام کشیدم. رایان خیلی برام عزیز بود، خیلی دوستش دارم، خودم بزرگش کردم، خودم بهش بال و پر دادم. تحمل درد کشیدن و یا رنج کشیدنش رو ندارم. بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.
- من میرم خونه.
***
فنجون قهوه رو سر کشیدم و به تلوزیون خیره شدم، یه فیلم علمی‌تخیلی بود که درباره ما خون‌آشام‌ها ساخته بودن. هرچه قدر فیلم جلو تر می‌رفت، چشمای من گرد و گردتر می‌شد. یه جای فیلم خون‌آشامِ رفت زیر نور آفتاب و سوخت، یه جای دیگه‌ش هم خون‌آشامِ رفت تو یه تابوت خوابید. استغفرالله، اینا چیه آخه؟ ما که تو تابوت نمی‌خوابیم، زیر نور آفتاب هم نمی‌میریم. پوفی کشیدم و تلوزیون‌ رو خاموش کردم و به سمت آشپزخونه رفتم. بسته جگر مرغ رو در آوردم و انداختم تو ظرفشویی تا آب شه، دلم خیلی هوس جگر کرده بود. غذا که آماده شد، از یخچال بطری توکار یه نوشیدنی برداشتم و روی میز ناهارخوری گذاشتم، نشستم و مشغول خوردن غذا شدم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین