جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Vronicazarefh با نام [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,476 بازدید, 179 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دیدار غیر منتظره ما] اثر «فاطمه زارع کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Vronicazarefh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
رمان: دیدار غیر منتظره ما
نام نویسنده: فاطمه.VRN
ژانر: تخیلی، عاشقانه، ماجراجویی
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه: درمورد دختری به‌ نام فرانک که وکیل هستش و خونش دور از شهر. اون با روحی آشنا میشه که جسمش داخل کماست و بعد از این‌ها ماجراهایی برای فرانک رقم می‌خوره که قابل پیش‌بینی هم نیست...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

shahab

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Nov
598
9,080
مدال‌ها
3
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
مقدمه:
ناگهان، بی دلیل آمدی و رفتی!
دل و قلبت را هم مهمان کردی!
و دل و قلب ما راهم پریشان کردی!
حال کجایی؟که دلم خانه‌ی توست!
پر زده هر عاشق که دیوانه‌ی توست!
دل که را پریشان کردی؟!
من؟ فرانک!
کسی که دریچه‌ی قلبش را گشودی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ELSA
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
***
(فرانَک)

پرونده ای که دوماه روش کار کردم به خوبی تموم شد و موکلم تبرئه شد.
از تلاشی که این چند وقت کشیده بودم راضی بودم مثل دفعه‌های قبل کارم حرف نداشت.

مرجان که بیرون دادگاه منتظرم بود دید سرخوش از دادگاه میام به سمتم گام برداشت و تند اومد و گفت:

-چی شد بالاخره تبرئه شد؟..اِ اِ مرتیکه گولاخ پاشده میگه‌ زنمه دلم می‌خواد دست روش بلند کنم ،به کسی ربط نداره.

آخ آخ دلم می‌خواست مثل اون دفعه‌ که با پا زدی روصورت دادستانه، روصورتش خالی کنم مردیکه انگل و...

همینجور که غرغر میکرد و نگاهش می‌کردم یهو گفت:
-چته اینجور نگاه می‌کنی مگه دیوونه دیدی؟

(هه‌هه توقع داشتین بگه خوشگل ندیدی؟ نچ ما فرق داریم زارتتت)

گفتم:
-دیوونه که هرروز جلوی چشممه و همیشه هم هستی!ولی اگر یه دقیقه لال مونی بگیری بهت می‌گم نتیجه دادگاه‌رو اهم‌اهم...

که مرجان چپ‌چپ داشت نگاهم می‌کرد:
-هیچی دیگه یارو شب مسـ*ـت و پاتیل اومده خونه و زن بیچاررو زده زیر مشت و لگد و از خونه انداخته بودتش بیرون، و اینم ناگفته نمونه، که زنش می‌گفت چند وقتیه همش مشکوکه و پای خ*یانت وسطه نگو مرتیکه الدنگ میخواسته زن طفلی رو از سر خودش باز کنه.

که مدارکو و همسایه هام که شاهد بودن کارمون اسون تر شد این شد که به جرم ضرب و شتم بگیرنش!

مرجان که عصبانیت از سر روش میبارید با حرفم خوشحال شد و جیغی زد و پرید تو بغلم

همیشه همین بود یه دختر احساسی و مهربون و دلسوز
که به همه زود اعتماد میکرد مثل خواهر نداشته ام دوستش داشتم حتی بیشتر من جز اون کسیو نداشتم...

باهم سوار ۲۰۷م شدیم و سمت خونه رفتیم.

***
حرکت که کردیم ساعت۱۱صبح اینا بود الان۳ ظهره.

اره تعجب نکنید، من که نمیتونسم هرچی جون بکنم یه خونه با محله‌ای مناسب گیر بیارم ازوقتی مامان و بابا فوت کردن خونه‌ای که باهاشون زندگی می‌کردمو فروختم،یاد اور خاطرات تلخی بود و دل کندن ازش سخت اما تونستم با کمک مرجان، ازش بیام بیرون و این محله مناسب وارامش بخشو(هه) بخرم ماشین هم هنوز قسطاش تموم نشده،
پیش پرداختش برای حسابای بانکی بابا بود قسطاش بقیش خودم میدم؛ بابام پزشک بود و مامانم خونه دار دوتاشونو توی سفری که با قطار رفته بودن سفر به مشهد اینجوری شد، اخه مامانم نمیتونست با هواپیما بره بابامم راننده شب نبود،پس با قطار رفتن
من اونموقع ترم دو دانشگاه حقوق بودم و نمیتونسم باهاشون برم...


خب داشتم تعریف از خونه میکردم...خونم خیلی دور از شهره نزدیکای شیرگاه شمال خونمه و البته دورتر.

خونم ویلایی بود و اون منطقه تماما ویلایی بودن اسم محلمون یخورده عجیبه محله ویلایی اِلیت اسم عجیب و اما قشنگیه نمی‌دونم کی روش گذاشته.)

توی فکر بودم مرجان با دستش، داشت هلم میداد از هپروت بیام بیرون...

-هوی فران باز رفتی هپروت دختر؟ چقد میگم بیا بریم پیش دوستم روانپزشکه گوش نمیدی که نمیدی دختر...
اینارو می‌گفت که حرصم بده و حقه هاشو از بر بودم..‌.
رو بهش گفتم:
-اولن فران نه، فرانک اسم به این قشنگی عیب نذار روش خواهشا!
بعدام باید به دوستت بگی خودت یه مشکلی داری که انقدر جیغ جیغویی یه فکری بحالت بکنه و سری از روی افسوس تکون دادم و فرار کردم از دستش میدونستم الان آژیرش(جیغش) روشن میشه...

همونطور که غرغر میکرد و از پله های ویلا میومد بالا گفت:
-راستی فران...فردا منو میرسونی کلاس؟؟
و چشم هاشو مث خرشرک چپ کرد،
از این حالتش خندم گرفته بود زدم پس کلش و گفتم:
-بعد دوماه می‌خواستم استراحتی به خودم بدما حالا زرتی خرابش کن!

دنبالم که میومد گفت:

-فران زد حال نزن دیگه فردا قراره تخصصی کار کنم!

نگاهی به صورتش انداختم چشماش مشکی زاغ بود با موهای پرحجم و استخونی رنگ تیره بینیش نه عملی بود نه بزرگ و توچشم و پوست گندمی

رنگ داشت درکل خوشکل بود..

سری تکون دادم رفتم طرف اتاقم و گفتم:
-باشه حالا ساعت چند؟

-ساعت ۹/۳۰صبح
اهههه می‌خواستم خواب راحتی کنم‌ هاا برای اینکه دلش نشکنه مکث کردم و گفتم باشه همون جای قبلیه؟؟

مرجان:
و -اره همون جاست

-باش فردا بیدارم کن من خیلی خستم میرم چرت بزنم و بیام شام درست کنم فعلا از وقت نهار گذشته من انقد خوابم میاد نای غذا خوردنم ندارم، خودت تو یخچال یه چیزی برای خودت سرهم کن و بخور!

مرجان رقاص باله بود و هنرمند واقعا کارش درست بود الانم میخواست تخصصشو بگیره.

منتظر جوابش نموندم و رفتم تو اتاق و خودمو پرت کردت رو تخت بعد چند دقیقه پاشدم و لباسامو دراوردم،باز پخش شدم روتختو و خواب عمیقی رفتم!

*****
رویا(خواب:

باد خنکی رو صورتم میومد سعی کردم محیط اطرافمو درک کنم چشمام واضح تر شد روبرو خیره شدم دلم براشون یه‌ذره شده بود...

+مامان،باباا
مامانم لبخند غمگینی زد و گفت:_دخترم مواظب خودت باش ما اینجا هواتو داریم.

بعد بابا در ادامه گفت:_دخترم قراره اتفاقاتی در طی اینده برات بیفته تو باید همون دختر قوی بابا باشی همونی که هیچکس نگاه چپ بهش نمینداخت
(دخترم مواظب خودت باش و کم نیار تو میتونی ادامه بدی قراره یه نفر دیگه به زندگیت اضافه بشه مواظب با..)

تا حرفشو کامل کنه جلو چشمام محو شدنو از خواب پریدم...

***


این دیگه چه خوابی بود خدا
نگاه ساعت گوشی انداختم ساعت۷و۴۵دقیقه رو نشون میداد..

ذهنم همش درگیر حرف بابا بود که فقط یه جمله تو گوشم تکرار می‌شد:

دخترم مواظب خودت باش و کم نیار تو میتونی ادامه بدی قراره یه نفر دیگه به زندگیت اضافه بشه مواظب با..

سرمو تکون دادم تا این افکار مانع ذهنم نشن.

رفتم دستشویی کارمو انجام دادم و اومدم جلو اینه روبروی میز اینه ای که یادگار مامانم واسه تولد۱۹سالگیم بود..هه لبخند غمگینی زدم

نگاه چهرم تو اینه کردم

اوه مثل اینکه ایندفعه چشمام این رنگی بود...

یه راز توی چشمامه که جز خونوادم و خالم و داییم کسی نمی‌دونست و الان تنها کسی که می‌دونه مرجانه!

چشمای من دورنگن دلیلش این بوده، که از اختلال هتروکرومی بوجود اومده؛ در اصل یکیش ابی وحشی و چشم چپم طوسی تیره که وسطاش به سبز تیره میزد...

گاهی اوقات رنگاشون تیره و روشن میشد و الان ابی رنگش یخی بود واو مثل این دخترای روسی.

وا مگه فقط روسی‌ها چشم آبی‌اند؟!

عاها داشتم می‌گفتم سمت راستی الان ابی یخی بود و سمت چپم که باید طوسی باشه الان ترکیب سبز و طوسی شده بود همیشه از تفاوت چشمام نمی‌دونستم چجوری باشم.

یه دل خوشحال بودم بابتش که هر دو رنگ رو هم دارم یه دل هم غصه اینو که یهو تغییر رنگ ندن باز بقیه ببینن...


چون اونقدر ادم فضول اون بیرون ریختهک ه چه ها نگن درموردتت ولی ترجیحا ادمی نبودم که به حرف مردم باشم اما این نگاهاشون آزارم میداد.

هوممم برای اینجور موقع ها همیشه هرنوع لنز رو اماده داشتم اینام از صدقه سریه مرجانه خودشم مخالف اینکه لنز بزارم بود؛ اما خوب رفته بود خریده بود که بیرون میرم بزارم اونم خوشش نمیومد از اینکه همش بیقرار نگاها باشم...

لنز پر استفاده ترینم رنگ قهوه ایی بود؛ بیرون میرفتم بیشتر میزاشتم چون دیگه بقیه هم اونو دیده بودن عادت به اون رنگا داشتن و خودمم همینجور!

توخونه چشمام عادی بود حداقل بهشون استراحت میدادم که قرمز و مُتوَرِم نشن

مرجان هم هی میگفت خوب یه لنز همرنگ یکیشونو بزار اما قبول نمیکردم... شاید یهو اون یکی پررنگ تر و کمرنگ تر بشه اونوقته که سوال هاشون رو سرم بریزه!

هیچوقت ادمی نبودم که بخوام دنبال جلب توجه باشم،مطمئنم حداقل با یکیشونم نگاه خیره جلب میکنند!

اوه اوه مثل اینکه خیلی درمورد چشمای یاقوتیم گفتم...خودشیفتم خودتونید(سقفو بگیرید باز میخواد ادامه بده هاا)

و بینی مناسب میخواستم عملش کنم ولی با مخالفت مرجان خانووم طرف شدم

میگفت:

-میخوای این دختر عملیا بشی میگفتم خوب چه ربطی داره و این ادامه بحث ما شروع میشد...

خوب ادامه بدم حرفمو ایشش هار هار مسخره؛
با لبای متوسط و برجسته پوست منم گندمی بود؛ و صورتی که بستگی به مدل موهایی که میزدم داشت مثلا:

موهام جلو میریختم و باز میکردم صورتم کشیده ولی وقتی پشت گوش مینداختم موهامو یا میبستیدم گرد میشد صورتم!

موهام تا گردنم بود حالت مصری زده بودم که خیلی بیشتر از موبلند بهم میومد...

مرجانم همراه موهای خودش که رنگ کرده بود موهای منم رنگ کرد بزور میگفت:

_بابا بزار حالو صفایی به این صورتت بدم چیه مثل میت شده!

رنگ دودی خاکستری قشنگی به ترکیب صورتمم میومد موج دار و گاهی صاف اصلا از حالت موهام خوشم نمیومد و حسرت موهای مرجان رو می‌خوردم که چه لختن و با تو سری اون مواجه میشدم که این حرفا چیه و...

هوفف چقد حرف زدم من اوه اوه باید شام درست میکردم اومدم بیرون و دیدم مرجان تو اشپزخونه مشغوله ها ها فکر شیطانی به مغزم رسید!

مرجان قلقلکی بود؛ و فقط با یه اشاره پخش زمین میشد آروم آروم پشت رفتم سمتش اما حرکات منو از حفظ بود و طی حرکت انتحاری سریع برگشت با اخم نگاهم کرد و گفت:

-باز شکست خوردی خانم وکیل جون و زد زیر خنده به قیافه مچاله شدم نگاهی کرد و گلو صاف کرد وگفت:

-غرق خواب بودی هی میگفتی کی قراره بیاد کی قراره بیاد،که گذاشتم باهمون زر زر کردنات ادامه بدی!

توجهی به حرفش نکردم و خندیدم وبا خوشحالی پنهانی گفتم:

-من که گفتم خودم شام درست میکنم، حالا باز با چی می‌خوای مارو مسموم کنی خانم سراشپز؟!

و دویدم داخل پذیرایی مرجان با ملاقه توی دستش هی تهدید میکرد و...

_ذلیل شده که غذاهای من مسمومیه؟
عه اره پس کی این شکم واموندتو نگه داشته خندق بلای تورو؟

اگه راست میگی برو همون غذاهای بیرونی تو سفارش بده والاا ایشش...

و چشمی نازک کرد و رفت داخل اشپزخونه سرکی کشیدم که باز برگشت و با اخم گفت:

-میخوام لازانیا درست کنم میخوری؟

گفتم:من که هرچی درست کنی خوردم تاحالا شده که نخورم؟؟؟ و دست به سی*ن*ه و قیافه حق به جانبی نگاهش کردم و نیشمو واسش باز کردم!

اونم با حالت خونسردی سری تکون داد و گفت_اوکی لیدی گرل بای ..
و رفت...

با چشمای حدقه باز شده نگاش کردم چه زبونی داشت این بچه!

دیگه...ناسلامتی۲۳سالشه
خوب مگه زبون به سن بستگی داره آیا؟!

من دوسال بیشتر بزرگتر نبودم ازش ولی اون انگار مادر می‌موند واسم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
(فرانک)

از وقتی که مرجان از خونه پدریش فرار کرد اومد پیش من و موند،آخه می‌خواستن به زور به پسر عمو پولدار و هوسبازش بدن که فرار می‌کنه.

همون روز منم که داشتم در دفتر کارم می‌بستیدم، اون‌روز چهلم مامان و بابا بود و منم زودتر تعطیل کرده بودم...
دیدم تو پله ها نشسته و هق هقش بالارفته از اون روز ۴سالی میگذره که باهم مثل خواهر موندیم.
اونموقع ها پدرش و اون پسری که میخواستن مرجانو باهاش ازدواج کنه، ردمو گرفته بودن و فهمیده بودن مرجان پیش منه...

کارشون شده بود تعقیب و گریز من که رد مرجان رو بگیرن ، ولی من خب باهوش تراز اینام که کاری کنن(شما سقفو بگیر ایشون باز ادامه میخواد بده واه اگر شما حرف تکراری دیدید به سیبیلای نداشتتون ببخشید!)

اون‌موقعی که فهمیدم دنبال مرجان هستن، برعکس همه که اونو تحویل بدن ؛برای پنهان کردنش بردمش به دفتری که تازه خریده بودم و هرروز میرفتم اون دفترقبلی، آخه خیلی وقت بود فروخته بودمش و باید وسایلامو جمع می‌کردم!

تا اینکه مرجان خسته شده بود و بدون اینکه حتی به منم بگه رفته بود پیش پدر و مادرش سنگاشو باهوشن وا کند و برای همیشه از خونشون اومد...

البته همچین هام آسون نبود آخه مرجان رو خوب کتک زده بودن و انداخته بودن جلو در.

اه هرموقع یادم میاد میخوام برم تلافی درست حسابی بکنم.

مرجان رو از اون روز پیش خودم بردم گرچه بشدت مخالف بود اما چاره‌ی دیگه‌ای نداشت اخه جایی رو نداشت که بره منم واقعا تنها بودم،

نه اقوامی نه پدر مادری نه خواهر برادری و نه دوستی تنها از دار دنیا یه خاله و دایی داشتم که هردوشون ایتالیا زندگی می‌کردند....

خالم یاسی اسمش یاسمین بود و ما بهش میگفتیم یاسی،مامایی میخوند ۶سال بیشتر ازم بزرگتر نبود برا همین رابطم باهاش خوب بود و یه شوهر دورگه ایرانی و ایتالیایی داشت اسمش آنجلو بود از مادر ایرانی و پدر ایتالیایی، که ازدواج کرده بودند اونجا...یه دختر بچه خوشگل ۳ساله‌م داشتن!

و اما داییم یاسین، معماری میخوند اونجا و شرکت داشت برا خودش
نامزد داشت نامزد اونم دختر عمه آنجلو بود اسمش النا بود!

منو مرجان مسخرشون می‌کردیم که اینا توی کشور غریبم باهم فامیل شدند...!


این بود که مرجان به عنوان جای همه اینا تو زندگی سیاهم پیدا شد.

چون بعد مرگ بابا و مامان افسردگی شدید گرفته بودم و خودمو با کار، درس و دانشگاه خفه کرده بودم بعد دوماه از تشهیح جنازه مامان و بابا خاله و دایی هم که اومده بودند ایران اصرار بر اینکه همراهشون برم ایتالیا ولی اینجا مامان بابا بودن کسیو نداشتم ولی خوب، مرجان که بود؛ حداقل مامانو و بابارو میتونم حداقل برم سر قبرشون...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
که بهشون با لبخند گفتم:

-مثل اینکه منو نشناختیناا من همونیم که اسبو از پا میندازم با مدال طلای کشوری تکواندو تازشم مرجان پیشم هست که اگه اون نباشه منم نیستم.!

***

سرم از این همه یاد اوری خسته شد و تصمیم گرفتم تا مرجان غذا رو اماده کنه برم بیرون و هوا بخورم.

روبه مرجان گفتم:مری من میرم بیرون یکم هوا بخورم.

و منتظر جوابش نموندم و رفتم بیرون...

ماه شب چهارده شده بود یا ۱۳هرچی بود ماه کاملا پیدا بود...

به مامان و بابا فکر می‌کردم و با ماه درد و دل میکردم:

-چه زود تنهام گذاشتید...مامان مگه نگفتی خودم تو عروسیت سنگ تموم میذارم؟!میخوام دخترمو تو رخت عروسیش ببینم؟؟باباا مگه نگفته بودی میخوام با نوه هام شطرنج بازی کنم؟ ببرمشون پارک...دخترمو تو فارق التحصیلیش ببینم،مگه نگفتم دختر خوبی میشم همه بهتون افتخار کنن با این دخترتون؟حالا دیدی به شغل و خواستم رسیدم؟؟؟
حالا شما کجایید؟؟؟چرا نیستید بقیه راهو همراه و همپام باشید؟!

به خودم اومدم و دیدیم صورت خیس اشکه و هق هقم بالا رفته،ایندفعه‌ هم خیلی غمگین بودم...

گردنم خسته شد و خواستم برم داخل که صدایی مانع رفتنم شد... صدای واضحی بود اما انگار کر شده بودم اروم میشنیدم، که خشن میگفت:
_گریه نکن

خونم دقیقا پشتش جنگل بود و تقریبا اخرین خونه این محله حساب میومد،

برنگشتم سمت صدا با یه حرکت سریع خواستم غافلگیرش کنم و درجا با پام چرخیدم که بزنم به صورتش که برگشتم خشک شده به جای خالی نگاه کردم که یهو یه دست از پشت شونم میزد؛ بدون حرکت گفتم :

-کی هستی؟دزدی؟!

حقیقتا ترسیده بودم و دست و پامو نباید گم میکردم هرچند موفق نبودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
که تو گلو خندید سریع برگشتم و ژوننن چه حوری اِ ببخشید مردا حوری نیستن خوب حالا هرچی!

که باز یهو ناپدید شد ،حتی نتونستم تو تاریکی شب با دقت ببینمش

***

ناباور به جای خالیش خیره شدم...خدای من اون دیگه چی بود؟؟روح؟جن؟خون اشام؟گرگینه؟الفا

هوووو اون لحظه هرچیز چرتی به ذهنم می‌رسید...

ترسیده و با نگاهی مشکوک وارد خونه شدم، ذهنم درگیر حرفای اون خوشگله بود که یهو صدایی بغل اومد_خوشکلی از خودته خانم وکیل!


شکه شده به بغل دستم نگاه کردم همون پسره بود سنش به۲۹و۳۰میخورد، حتی توانایی فکر کردنم نداشتم که بدونم چطور ذهنمو خوند...

که مرجان ماهی تابه به دست اومد و مشکوک گفت_باکی حرف می‌زدی؟

نمیدونستم چی بگم بهش که باز دم گوشم گفت _به نفع خودته حرفی نزنی چشم قشنگه

اه اه هردفعه یه لقبی بهم میداد این موجود ادم نما...

به تشبیح خودم خندم گرفت اما سریع جمعش کردم و رو به مرجان گفتم:

-من؟با هیچکس!

پسر بغل دستم تک خنده کرد و خوبه ای گفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
یعنی مرجان اونو نمی‌دید؟!بهش نمی‌خورد که دیده باشه چون با خیال راحت داشت لقمه رو تو دهنش میچپوند وبیخیال بود، خدای من نکنه توهم خواب ظهر رو هنوز دارم؟!

بعد شام ظرفارو شستم مرجان رفت اتاقش...
بعد شستن ظرفا رفتم جلو تلوزیون گرچه برنامه جالبی نداره ولی خوب کمک میکرد ذهنم از این اتفاقای جدید جلوگیری کنه اما خب موضوع رو فراموشم نمیشد...

همینطور شبکه هارو بالاو پایین میکردم دیدم داخل ماهواره داره اموزش پیشرفته جودو رو میده، خب همینم بدک نیس شاید حرکت هایی که بلد نبودمو یاد بگیرم!

به افکارم شونه ای بالا انداختم و مشغول دیدن شدم...

ساعت ۱۱بود ولی انقد خوابم میومد که یادم رفت تلوزیونو خاموش کنم برم تو اتاق خودم بخوابم و جلو تلوزیون بیهوش شدم...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
صبح با صدای جیغ مرجان بلند شدم که می‌گفت:

-دیر میشه تا برسیماا پاشو بهش فرصت ندادم باز حرف بزنه

هوفف بازم غرغر میکنه اگه دیر برسیم

بیرونش کردم تا آماده بشم فقط تونستم صورتمو بشورم مقنعه مو سریع کج و کوله پوشیدم تا توی ماشین درستش کنم!

مانتوی طوسی رنگ مو با یه جین ذغالی و نیم بوت مشکی و کیف مشکی آماده شدم رفتم بیرون ،فرست صبحانه خوردن نداشتم.

دیدم مرجان آماده توی ماشین نشسته و استرس داره یهو یادم اومد سوئیچ رو نیاوردم.

سریع رفتم داخل خونه آخرین بار روی اپن آشپزخانه گذاشته بودمش هرچی گشتم نبود که چشمم به میز افتاد من
که همین الان اونجا رو نگاه کردم، چطوری اومد اونجا خواستم برم نزدیک شو وبردارم یهو سوییچ از روی میز افتاد زمین...

شوکه و ناباور به زمین نگاه می‌کردم، امکان نداشت که از وسط میز ناخودآگاه بیوفته زمین ترسیده و مبهوت سر جام خشکم زد.

ممکن نیست این توهم باشه اون از خواب عجیبم و اون مرد ناآشنا!

بعد از چند دقیقه به خودم اومد و سریع سوییچ رو برداشتم و آشپزخونه رو ترک کردم بیرون رفتم و رفتم سمت ماشین.

ترسید و مبهوت بودم مرجان هم ترسیده بود از این حالت من، فکر میکرد شوخی می کنم؛ اما این حالت هم اصلا به شوخی هایی که می‌کردم
نمی‌خورد سریع گفت:

- چی شده فرانک ؟فرانک خوبی؟چی شده اونجا دیدی؟

فقط تونستم یک کلمه بگم:

-امکان نداره اون چیزی که من فکر می کنم باشه

مرجان حسابی ترسیده بود و با این وضعیت بد ترسم نمی‌تونستم رانندگی کنم مرجان سریع اومد،پشت فرمون بلندم کرد و گذاشت روی دست
صندلی شوفر و خودش پشت پشت فرمون نشست همونجور سوال جیم می کرد...


گفتم: الان نمیتونم چیزی بگم حالم اصلا خوب نیست بعد از کلاس همه چیز رو برات تعریف می کنم مرجان!

مرجان انگار قانع نشده بود اما سری تکون داد و حرفی نزد،تا خود تهران نگران بود که چیزی شده اونقدر سریع رانندگی می کرد که دستامو گرفته
بودم به بالای پنجره پرت نشم به سمت جلو ،مرجان همیشه همینجوری بود! همیشه تند رانندگی می‌کردم خودم برای همین همیشه پشت فرمون مینشست نمی‌گذاشتم بشینه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Vronicazarefh

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
186
43
مدال‌ها
1
وقتی که داشت رانندگی می‌کرد، داشت حالم به هم می خورد سر دو ساعته رسیدیم وقتی حرکت کردیم ساعت ۹ بود حالا که رسیدیم ساعت ۱۰:۴۰ بود باورم نمی شد اینقدر سریع رسیده باشیم هوای جاده حالمو بهتر کرده بود و گذاشته بود که به این موضوع زیاد فکر نکنم انگار که مرجان هم یادش رفته بود وقتی رسیدیم شروع کرد با غرغر کردن:
-اه اولین جلسه تخصصیم روهم دور رسیدم و چپ چپ نگاهم کرد...
انگار موضوع رو یادش اومد؛تیز نگام کرد و با اخم گفت:

-فران اومدی دنبالم اینجا یه پارکه بیا بریم بشینیم اونجا باهم حرف میزنیم چی شده باشه؟

+نه مرجان توراه برات میگم حوصله حالو هوای اینجارو ندارم!

دلخور نگاهم کرد و گفت:باشه ولی باید حتما بهم بگی چرا این چندوقته اینقدر پریشونی...!

***

وقتی مرجان رو رسوندم نمی‌دونستم کجا برم عمرا پا توی خونه بدون مرجان می‌گذاشتم ،ترسیده بودم که تنها برم خونه دفتر کار هم امروز حوصله هم نمی شد که برم به خود مرخصی داده بودم
تصمیم گرفتم اول برم کافه ای چیزی صبحونه که نخوردم وگرنه ضعف میکردم تازه ساعت ۱۰/۲۵دقیقه بود الان صبحونه میخورم ساعت ۳هم نهار

بعداز اینکه به کافه ای رسیدم سفارش یه قهوه و

کیک شکلاتی و یه دونات کاکائویی دادم من

عاشق کاکائو و شکلات بودم و خلاصه هرچیزی

که این دوتارو داشت.تموم که شدم حساب کردم و رفتم بیرون خوبب حالا کدوم گوری برم اها فهمیدمم:

برم خرید چند وقتی بود که خرید نکرده بودم فرصت خوبی بود سوار ماشین شدم و حرکت کردم

یاد اون روزها که با مامان میومدیم خرید افتادم همیشه می‌گفت سخت پسند ای باید بدی لباس رو اندازه تنت درست کنن

من به این حرفش میخندیدم راست هم می گفت من واقعا نمی دونستم چی بهم میاد چی بهم نمیاد و یا مناسب منه
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین