***
(فرانَک)
پرونده ای که دوماه روش کار کردم به خوبی تموم شد و موکلم تبرئه شد.
از تلاشی که این چند وقت کشیده بودم راضی بودم مثل دفعههای قبل کارم حرف نداشت.
مرجان که بیرون دادگاه منتظرم بود دید سرخوش از دادگاه میام به سمتم گام برداشت و تند اومد و گفت:
-چی شد بالاخره تبرئه شد؟..اِ اِ مرتیکه گولاخ پاشده میگه زنمه دلم میخواد دست روش بلند کنم ،به کسی ربط نداره.
آخ آخ دلم میخواست مثل اون دفعه که با پا زدی روصورت دادستانه، روصورتش خالی کنم مردیکه انگل و...
همینجور که غرغر میکرد و نگاهش میکردم یهو گفت:
-چته اینجور نگاه میکنی مگه دیوونه دیدی؟
(هههه توقع داشتین بگه خوشگل ندیدی؟ نچ ما فرق داریم زارتتت)
گفتم:
-دیوونه که هرروز جلوی چشممه و همیشه هم هستی!ولی اگر یه دقیقه لال مونی بگیری بهت میگم نتیجه دادگاهرو اهماهم...
که مرجان چپچپ داشت نگاهم میکرد:
-هیچی دیگه یارو شب مسـ*ـت و پاتیل اومده خونه و زن بیچاررو زده زیر مشت و لگد و از خونه انداخته بودتش بیرون، و اینم ناگفته نمونه، که زنش میگفت چند وقتیه همش مشکوکه و پای خ*یانت وسطه نگو مرتیکه الدنگ میخواسته زن طفلی رو از سر خودش باز کنه.
که مدارکو و همسایه هام که شاهد بودن کارمون اسون تر شد این شد که به جرم ضرب و شتم بگیرنش!
مرجان که عصبانیت از سر روش میبارید با حرفم خوشحال شد و جیغی زد و پرید تو بغلم
همیشه همین بود یه دختر احساسی و مهربون و دلسوز
که به همه زود اعتماد میکرد مثل خواهر نداشته ام دوستش داشتم حتی بیشتر من جز اون کسیو نداشتم...
باهم سوار ۲۰۷م شدیم و سمت خونه رفتیم.
***
حرکت که کردیم ساعت۱۱صبح اینا بود الان۳ ظهره.
اره تعجب نکنید، من که نمیتونسم هرچی جون بکنم یه خونه با محلهای مناسب گیر بیارم ازوقتی مامان و بابا فوت کردن خونهای که باهاشون زندگی میکردمو فروختم،یاد اور خاطرات تلخی بود و دل کندن ازش سخت اما تونستم با کمک مرجان، ازش بیام بیرون و این محله مناسب وارامش بخشو(هه) بخرم ماشین هم هنوز قسطاش تموم نشده،
پیش پرداختش برای حسابای بانکی بابا بود قسطاش بقیش خودم میدم؛ بابام پزشک بود و مامانم خونه دار دوتاشونو توی سفری که با قطار رفته بودن سفر به مشهد اینجوری شد، اخه مامانم نمیتونست با هواپیما بره بابامم راننده شب نبود،پس با قطار رفتن
من اونموقع ترم دو دانشگاه حقوق بودم و نمیتونسم باهاشون برم...
خب داشتم تعریف از خونه میکردم...خونم خیلی دور از شهره نزدیکای شیرگاه شمال خونمه و البته دورتر.
خونم ویلایی بود و اون منطقه تماما ویلایی بودن اسم محلمون یخورده عجیبه محله ویلایی اِلیت اسم عجیب و اما قشنگیه نمیدونم کی روش گذاشته.)
توی فکر بودم مرجان با دستش، داشت هلم میداد از هپروت بیام بیرون...
-هوی فران باز رفتی هپروت دختر؟ چقد میگم بیا بریم پیش دوستم روانپزشکه گوش نمیدی که نمیدی دختر...
اینارو میگفت که حرصم بده و حقه هاشو از بر بودم...
رو بهش گفتم:
-اولن فران نه، فرانک اسم به این قشنگی عیب نذار روش خواهشا!
بعدام باید به دوستت بگی خودت یه مشکلی داری که انقدر جیغ جیغویی یه فکری بحالت بکنه و سری از روی افسوس تکون دادم و فرار کردم از دستش میدونستم الان آژیرش(جیغش) روشن میشه...
همونطور که غرغر میکرد و از پله های ویلا میومد بالا گفت:
-راستی فران...فردا منو میرسونی کلاس؟؟
و چشم هاشو مث خرشرک چپ کرد،
از این حالتش خندم گرفته بود زدم پس کلش و گفتم:
-بعد دوماه میخواستم استراحتی به خودم بدما حالا زرتی خرابش کن!
دنبالم که میومد گفت:
-فران زد حال نزن دیگه فردا قراره تخصصی کار کنم!
نگاهی به صورتش انداختم چشماش مشکی زاغ بود با موهای پرحجم و استخونی رنگ تیره بینیش نه عملی بود نه بزرگ و توچشم و پوست گندمی
رنگ داشت درکل خوشکل بود..
سری تکون دادم رفتم طرف اتاقم و گفتم:
-باشه حالا ساعت چند؟
-ساعت ۹/۳۰صبح
اهههه میخواستم خواب راحتی کنم هاا برای اینکه دلش نشکنه مکث کردم و گفتم باشه همون جای قبلیه؟؟
مرجان:
و -اره همون جاست
-باش فردا بیدارم کن من خیلی خستم میرم چرت بزنم و بیام شام درست کنم فعلا از وقت نهار گذشته من انقد خوابم میاد نای غذا خوردنم ندارم، خودت تو یخچال یه چیزی برای خودت سرهم کن و بخور!
مرجان رقاص باله بود و هنرمند واقعا کارش درست بود الانم میخواست تخصصشو بگیره.
منتظر جوابش نموندم و رفتم تو اتاق و خودمو پرت کردت رو تخت بعد چند دقیقه پاشدم و لباسامو دراوردم،باز پخش شدم روتختو و خواب عمیقی رفتم!
*****
رویا(خواب:
باد خنکی رو صورتم میومد سعی کردم محیط اطرافمو درک کنم چشمام واضح تر شد روبرو خیره شدم دلم براشون یهذره شده بود...
+مامان،باباا
مامانم لبخند غمگینی زد و گفت:_دخترم مواظب خودت باش ما اینجا هواتو داریم.
بعد بابا در ادامه گفت:_دخترم قراره اتفاقاتی در طی اینده برات بیفته تو باید همون دختر قوی بابا باشی همونی که هیچکس نگاه چپ بهش نمینداخت
(دخترم مواظب خودت باش و کم نیار تو میتونی ادامه بدی قراره یه نفر دیگه به زندگیت اضافه بشه مواظب با..)
تا حرفشو کامل کنه جلو چشمام محو شدنو از خواب پریدم...
***
این دیگه چه خوابی بود خدا
نگاه ساعت گوشی انداختم ساعت۷و۴۵دقیقه رو نشون میداد..
ذهنم همش درگیر حرف بابا بود که فقط یه جمله تو گوشم تکرار میشد:
دخترم مواظب خودت باش و کم نیار تو میتونی ادامه بدی قراره یه نفر دیگه به زندگیت اضافه بشه مواظب با..
سرمو تکون دادم تا این افکار مانع ذهنم نشن.
رفتم دستشویی کارمو انجام دادم و اومدم جلو اینه روبروی میز اینه ای که یادگار مامانم واسه تولد۱۹سالگیم بود..هه لبخند غمگینی زدم
نگاه چهرم تو اینه کردم
اوه مثل اینکه ایندفعه چشمام این رنگی بود...
یه راز توی چشمامه که جز خونوادم و خالم و داییم کسی نمیدونست و الان تنها کسی که میدونه مرجانه!
چشمای من دورنگن دلیلش این بوده، که از اختلال هتروکرومی بوجود اومده؛ در اصل یکیش ابی وحشی و چشم چپم طوسی تیره که وسطاش به سبز تیره میزد...
گاهی اوقات رنگاشون تیره و روشن میشد و الان ابی رنگش یخی بود واو مثل این دخترای روسی.
وا مگه فقط روسیها چشم آبیاند؟!
عاها داشتم میگفتم سمت راستی الان ابی یخی بود و سمت چپم که باید طوسی باشه الان ترکیب سبز و طوسی شده بود همیشه از تفاوت چشمام نمیدونستم چجوری باشم.
یه دل خوشحال بودم بابتش که هر دو رنگ رو هم دارم یه دل هم غصه اینو که یهو تغییر رنگ ندن باز بقیه ببینن...
چون اونقدر ادم فضول اون بیرون ریختهک ه چه ها نگن درموردتت ولی ترجیحا ادمی نبودم که به حرف مردم باشم اما این نگاهاشون آزارم میداد.
هوممم برای اینجور موقع ها همیشه هرنوع لنز رو اماده داشتم اینام از صدقه سریه مرجانه خودشم مخالف اینکه لنز بزارم بود؛ اما خوب رفته بود خریده بود که بیرون میرم بزارم اونم خوشش نمیومد از اینکه همش بیقرار نگاها باشم...
لنز پر استفاده ترینم رنگ قهوه ایی بود؛ بیرون میرفتم بیشتر میزاشتم چون دیگه بقیه هم اونو دیده بودن عادت به اون رنگا داشتن و خودمم همینجور!
توخونه چشمام عادی بود حداقل بهشون استراحت میدادم که قرمز و مُتوَرِم نشن
مرجان هم هی میگفت خوب یه لنز همرنگ یکیشونو بزار اما قبول نمیکردم... شاید یهو اون یکی پررنگ تر و کمرنگ تر بشه اونوقته که سوال هاشون رو سرم بریزه!
هیچوقت ادمی نبودم که بخوام دنبال جلب توجه باشم،مطمئنم حداقل با یکیشونم نگاه خیره جلب میکنند!
اوه اوه مثل اینکه خیلی درمورد چشمای یاقوتیم گفتم...خودشیفتم خودتونید(سقفو بگیرید باز میخواد ادامه بده هاا)
و بینی مناسب میخواستم عملش کنم ولی با مخالفت مرجان خانووم طرف شدم
میگفت:
-میخوای این دختر عملیا بشی میگفتم خوب چه ربطی داره و این ادامه بحث ما شروع میشد...
خوب ادامه بدم حرفمو ایشش هار هار مسخره؛
با لبای متوسط و برجسته پوست منم گندمی بود؛ و صورتی که بستگی به مدل موهایی که میزدم داشت مثلا:
موهام جلو میریختم و باز میکردم صورتم کشیده ولی وقتی پشت گوش مینداختم موهامو یا میبستیدم گرد میشد صورتم!
موهام تا گردنم بود حالت مصری زده بودم که خیلی بیشتر از موبلند بهم میومد...
مرجانم همراه موهای خودش که رنگ کرده بود موهای منم رنگ کرد بزور میگفت:
_بابا بزار حالو صفایی به این صورتت بدم چیه مثل میت شده!
رنگ دودی خاکستری قشنگی به ترکیب صورتمم میومد موج دار و گاهی صاف اصلا از حالت موهام خوشم نمیومد و حسرت موهای مرجان رو میخوردم که چه لختن و با تو سری اون مواجه میشدم که این حرفا چیه و...
هوفف چقد حرف زدم من اوه اوه باید شام درست میکردم اومدم بیرون و دیدم مرجان تو اشپزخونه مشغوله ها ها فکر شیطانی به مغزم رسید!
مرجان قلقلکی بود؛ و فقط با یه اشاره پخش زمین میشد آروم آروم پشت رفتم سمتش اما حرکات منو از حفظ بود و طی حرکت انتحاری سریع برگشت با اخم نگاهم کرد و گفت:
-باز شکست خوردی خانم وکیل جون و زد زیر خنده به قیافه مچاله شدم نگاهی کرد و گلو صاف کرد وگفت:
-غرق خواب بودی هی میگفتی کی قراره بیاد کی قراره بیاد،که گذاشتم باهمون زر زر کردنات ادامه بدی!
توجهی به حرفش نکردم و خندیدم وبا خوشحالی پنهانی گفتم:
-من که گفتم خودم شام درست میکنم، حالا باز با چی میخوای مارو مسموم کنی خانم سراشپز؟!
و دویدم داخل پذیرایی مرجان با ملاقه توی دستش هی تهدید میکرد و...
_ذلیل شده که غذاهای من مسمومیه؟
عه اره پس کی این شکم واموندتو نگه داشته خندق بلای تورو؟
اگه راست میگی برو همون غذاهای بیرونی تو سفارش بده والاا ایشش...
و چشمی نازک کرد و رفت داخل اشپزخونه سرکی کشیدم که باز برگشت و با اخم گفت:
-میخوام لازانیا درست کنم میخوری؟
گفتم:من که هرچی درست کنی خوردم تاحالا شده که نخورم؟؟؟ و دست به سی*ن*ه و قیافه حق به جانبی نگاهش کردم و نیشمو واسش باز کردم!
اونم با حالت خونسردی سری تکون داد و گفت_اوکی لیدی گرل بای ..
و رفت...
با چشمای حدقه باز شده نگاش کردم چه زبونی داشت این بچه!
دیگه...ناسلامتی۲۳سالشه
خوب مگه زبون به سن بستگی داره آیا؟!
من دوسال بیشتر بزرگتر نبودم ازش ولی اون انگار مادر میموند واسم...