مقدمه:
همچنان منتظرم
دم دروازه شهر
زیر باران شدید
تا که شاید برسد یار سفر کرده من
مثل ایام قدیم در کنارم بنشیند آرام
و نگاهش همه معنای حقیقت باشد
خیره بر صورت او ساعتی مینگرم
و اگر شرم مجالی بدهد بوسه ایی نیز از او میگیرم
شکر بسیار که نگاهش مثل آن روز نخست، عاشق و مسـ*ـت ز الطاف خداست
و کلامش همه آهنگ حیات
سایه ابر سیاه نتواند که میان من و او پهن شود
بین ما هر چه که باشد نور است
روشناییست
و امیدیست به فردای دگر
که در آن هجران نیست
و میان من و او
انتظار
واژه بی معناییست.
درحالی که جورابم رو میپوشیدم، با صدایی که هیجان ازش میبارید گفتم: - مامان یعنی میشه که اسمم توی لیست قبولیا باشه؟
- چرا نشه؟ تو تلاشت رو به اندازه کافی کردی، پس نگران نباش من دلم روشنه... .
مامانم زیادی همیشه خوشبین بود... ولی من استرس رو که داشتم نمیتونستم بیخیال بشم. جلوی آیینه رفتم و مقنعم رو، روی سرم مرتب کردم؛ به داخل آشپزخونه رفتم و کیف صورتی رنگم رو از روی میزِ ناهارخوری آشپزخونه برداشتم.
- کجا با این عجله؟
یه نگاه یهویی به مادرم انداختم و گفتم: - میخوام برم که نتایج رو با فارا ببینم دیگه!
- بدون صبحونه؟
درسته نگاهش نکردم ولی خب فهمیدم که اخم کرده، به سمتش برگشتم و لُپهای قشنگش رو بوسیدم.
- با فارا میخوایم بریم کافه، صبحونه رو اونجا میخوریم.
- باشه برو ولی دیر نکن، حوصله بحث با سپهر رو ندارم... .
دستم رو به چشمم زدم و از دَر بیرون رفتم، دلم میخواست تا خونه فارا پرواز کنم خیلی هیجان داشتم؛ زحمت زیادی کشیدم که فقط توی دانشگاهی که میخوام قبول بشم... خدایی فارا هم خیلی تلاش کرد، حق جفتمون قبول شدنِ... .
***
جلوی دَرب ساختمان خونهِ فارا ایستادم و تلفنم رو از جیب شلوارم کشیدم بیرون و شماره فارا رو گرفتم. بعد از سومین بوق صدای فارا توی گوشم خودنمایی کرد.
فارا: جونم آوا؟
- بیا پایین دیگه، سه ساعته پایین منتظرتم!
فارا صداش رو خیلی آروم کرد و گفت: - آوا، بیا بالا امیر قبول نمیکنه بریم کافه!
امیر دوست پسرِ فارا بود، فارا حسابی ازش حساب میبرد و حرفش رو کاملاً گوش میکرد.
- خیلی خب، دَر رو باز کن بیام بالا.
سوار آسانسور شدم و طبقه دوم ساختمون شش طبقهای پیاده شدم؛ فارا جلوی واحدشون منتظر من ایستاده بود. به سمتش رفتم و نیشگون جانانهای از بازوش گرفتم