جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مینا طویلی زاده با نام [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,202 بازدید, 49 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مینا طویلی زاده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
سیما: نیما، چیزی شده؟
نیما لبخند پهنی زد و گفت:
نیما: نه خانم قشنگم.
از شدت تعجب حس کردم دو جفت شاخ روی سرم نمایان شده؛ پوریا که چهره من رو دید پقی زد زیر خنده، حالا نخند کی بخند.
نیما رو به پوریا کرد و گفت:
نیما: ای زهرمار، چته؟
پوریا در حالی که می‌خندید بُریده‌بُریده گفت:
- با گفتن خانم قشنگم، قیافه آوا خیلی دیدنی شده بود.
سیما مشتی به بازوی پوریا کوبید.
سیما: خب حق داره، طفلی امشب فهمید چی به چیه.
- عادت نداشتم ببینم نیما اینجوری حرف بزنه.
نیما دستاشو بالا گرفت و چهره مظلومی به خودش گرفت.
نیما: آقا تسلیم، دیگه جلوی شما دو تا بی‌جنبه قربون صدقه نمی‌رم.
صدای سپیده باعث شد همه دست از حرف کشیدن برداریم.
سپیده: بابا بیاید کیک بدید ما بخوریم.
همه با حرف سپیده خندیدیم.
بالاخره جشن تولد تموم شد، وقت خداحافظی رسید.
کنار خیابون جلوی رستوران ایستاده بودیم، نیما و پوریا و دخترا مشغول بگو و بخند بودن منم به ماشین ساغر تکیه داده بودم و به حرفاشون گوش می‌دادم، نگاهم به سمت یاشار کشیده شد که دست به سی*ن*ه ایستاده بود و خیلی جدی به حرف‌هاشون گوش می‌داد، انگار شوخی و خنده‌های جمع واسش تازگی نداشت؛ از وقتی که جشن تولد شروع شد تا وقتی که تموم شد این بشر حتی یک لبخند خشک و خالی نزد.
به سمت جمع رفتم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- خب دیگه بسه، هر کی بره خونه خودشون.
پوریا با صدای بلندی خندید.
پوریا: چیه حسودیت شد داریم می‌خندیم؟
- حسودی چی آخه، خوابم گرفت بابا.
ساغر به صورت اعتراض به سمتم اومد و بازوم رو گرفت.
ساغر: عه آوا، خوابم گرفت یعنی چی، گفته باشم امشب باید تا صبح بیدار بمونی.
نیما که از حرف ساغر حسابی شُکه شده بود.
نیما: مگه امشب میری خونه ساغر؟
ساغر رو به نیما کرد.
ساغر: آقا نیما، لطفا امشب بزارید پیشم بمونه.
نیما چهره مظلومی به خودش گرفت و رو به من کرد و گفت:
- برادر عزیز‌تر از جونت رو تنها میزاری بی وفا.
پوریا بازوی نیما رو محکم نیشگون گرفت.
پوریا: بزار دخترا راحت باشن، تو امشب میای پیش من فهمیدی.
نیما: داداش طاقت دوریم واست سخته بگو بهم خجالت نکش.
پوریا صورتشو مثل دخترا لوس کرد و با عشوه گفت:
پوریا: آقایی می‌دونی که من طاقت دوریت رو ندارم، تنهام نزار.
با این حرکت پوریا همگی غش‌غش می‌خندیدیم.
نیما: باشه، دلم واست سوخت امشب بیخ ریشتم.
پوریا: مخلصتم داداش.
سیما که تا اون موقع ساکت بود رو به همه کرد و گفت:
- از همه ممنونم که امشب، شب به این مهمی رو کنارم بودید؛ خیلی خوشحالم کردید.
آنا با عشوه خیلی زیاد سیما رو بغل کرد، دخترِ لوس خیلی ادا و ناز داشت اصلاً حرکاتش در شاٌن یک دختر با وقار و متین نبود.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
آنا: الهی فداتشم، مگه ما چند تا سیما جون گوگولی داریم.
دونه‌دونه همه از هم خداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم، سرم رو به شیشه کنار صندلی تکیه دادم و به کل شب فکر کردم، به تصادف تو پارکینگ تا اتفاقی فهمیدن امشب که یاشار دوست خانوادگی‌مون بود؛ صدای ساغر باعث شد تمام رشته افکارم بهم بریزه.
ساغر: به چی فکر می‌کنی آوا؟
- هیچی.
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره چشم به جاده دوخت، انگار فهمیده بود که تو حال خودم نیستم بخاطر همین دیگه چیزی نگفت.
به خونه ساغر رسیدیم، بعد از این‌که با پدر و مادر ساغر سلام و احوال پرسی کردم به اتاق ساغر رفتم و بر روی تخت دراز کشیدم.
ساغر وارد اتاق شد و بر روی تخت کنارم نشست.
ساغر: خب، بگو ببینم چرا به یاشار خیره شده بودی؟
- یاشار همون پسریه که تو پارکینگ باهاش دعوام شد.
ساغر با صدای نسبتاً بلندی فریاد زد.
ساغر: چی!
- هیس بابا، آروم‌تر گوشم کَر شد.
ساغر: چرا زود‌تر نگفتی.
- خب، الان گفتم دیگه.
ساغر: تو از قبل می‌دونستی که این وحشی برادر سیما جونه؟
- نه بابا، همین امشب فهمیدم که تازه آقا دوست خانوادگی‌مونم هست.
ساغر: وای چقدر پیچیده شد.
- حالا یاشار رو بیخیال، بگو ببینم تو چت شده.
ساغر: آوا خیلی حرفا دارم واست.
- بگو ببینم چی شده؟
چهار زانو بر روی تخت نشست و با انگشتان دستش بازی کرد. دست‌هاش رو توی دستم گرفتم و به آرامی اسمش رو صدا زدم.
- ساغر، داری منو می‌ترسونی.
با کمی تردید به چشمانم زل زد.
ساغر: آوا، من خواستگار دارم.
- خب، این کجاش ناراحت کنندس؟
ساغر: اما، من نمی‌خوامش.
- حالا، این جناب خواستگار کی هست؟
ساغر: کامران، پسر عموم.
از شدت تعجب چشمانم چهار تا شد، قبلاً ساغر در راجب کامران پیشم زیاد حرف زده بود، حتی گفته بود که دیونه وار دوستش داره و همش دعا می‌کرد که ای کاش بیاد خواستگاریش.
- دخترِ خُل، مگه تو همین رو نمی‌خواستی؟
ساغر با ناراحتی سرش رو انداخت پایین که باعث شد قطره اشکش روی گونه‌اش سرازیر بشه.
- گریه نکن دختر، تعریف کن ببینم چی شده که نظرت راجبش عوض شده.
ساغر: کامران من رو دوست نداره.
- وا، اگر دوست نداره پس چرا می‌خواد بیاد خواستگاریت؟
ساغر: چون مادرش مجبورش کرده که باید با ساغر ازدواج کنی، اونم چون خیلی مادرش رو دوست داره نه نمی‌گه.
- اینا رو کی به تو گفت؟
ساغر: چند روز پیش پدرم گفت که، قراره کامران بیاد خواستگاریم از شدت خوشحالی نزدیک بود بال در بیارم؛ هر شب با رویای این که قراره من و کامران باهم ازدواج کنیم سپری می‌کردم. اما دیشب... .
حرفش رو ادامه نداد و سرش رو در بین دستانش گرفت، نگران شدم خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم.
- ساغر، حالت خوبه؟
ساغر: خوبم.
- خب، دیشب چی شد؟
ساغر: دیشب، کامران بهم زنگ زد گفت که هیچ تمایلی به این ازدواج نداره، ولی چون مادرش گفته اونم قبول کرده.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
- کسی توی زندگیشه؟
ساغر: همین سوٌال رو ازش پرسیدم، گفت که کسی نیست.
- تصمیمت چیه؟
کلافه از جاش بلند شد و توی اتاق قدم میزد و ناخن انگشت کوچیکش رو می‌جوید.
ساغر: نمی‌دونم آوا، نمی‌دونم.
به سمتش رفتم و با هر دو دستانم بازوهایش رو گرفتم.
- آروم باش ساغر، تو نباید خودت رو ببازی باید بشینی درست فکر کنی.
ساغر: پس تکلیف قلبم چی میشه؟
- نبودن کنار کسی که دوست نداره، بهتر از بودن و نادیده گرفته شدنه این رو یادت باشه.
ساغر: اگر جواب منفی بدم، پدر خیلی ناراحت میشه، وای زن عمو دیونه میشه فاصله بین ما و فامیل میوفته.
- خب، چرا بهش نگفتی که خودش باعث سَر نگرفتن این وصلت بشه، تو‌رو هم دخالت نده.
ساغر: وای آره، چرا به ذهن خودم نرسید این می‌خواد من بشم آدم بَده.
- هیس، آروم باش فردا صبح بهش زنگ بزن و همین حرفا رو بهش بزن؛ ببین نظر خودش چیه.
ساغر سرش رو به نشانه باشه تکون داد، دلم واسش سوخت ساغر بهترین دوستم بود ناراحتیاش باعث ناراحتیم میشد.
اون شب تا صبح ساغر درد و دل کرد و از کامران واسم گفت، گفت که چقدر دوستش داره، کاش کامران هم انقدر دوستش داشت ساغر لایق بهترین‌ها بود.
صبح با صدای زنگ تلفنم از خواب بیدار شدم، گیج خواب بودم به صفحه گوشی نگاه کردم، مادرم بود. می‌دونستم که قراره چی بگه، بی معطلی جواب دادم.
- سلام مامان جان.
مادر: سلام آوا خوبی؟
- ممنون، شما خوبی؟
آهی کشید و در ادامه گفت:
مادر: چطور می‌تونم خوب باشم، وقتی تو و نیما خونه نیستین.
- خواسته پدر بود، من و نیما هم اجراش کردیم.
مادر: تو که می‌دونی از صمیم قلبش اون حرفا رو بهتون نزد.
- هیچ پدری رو ندیدم که بچه‌های خودش رو غیر قلبی هم از خونه بیرون کنه.
مادر: اون دوستتون داره، نگران آیندتونه.
- ما نخواییم نگران آیندمون باشه، باید کی رو ببینیم؟
مادر: مگه میشه نگران نباشه.
- اگر نگران بود، از خونه تردمون نمی‌کرد.
مادر: با من یکی به دو نکن آوا.
- مامان میشه اصل مطلب رو بگی؟
مادر: امروز تو و نیما می‌رید از پدرتون عذر خواهی می‌کنید.
- اما..
نزاشت حرفم رو ادامه بدم.
مادر: همین که گفتم، وگرنه به خداوندی خدا آوا، تا آخر عمرم نمی‌بخشمتون.
چاره‌ای جز قبول کردن نداشتم، کلافه باشه‌ای گفتم و از مادرم خداحافظی کردم.
باورم نمی‌شه که باید امروز بریم از پدر بابت اینکه، از خونه پرتمون کرده بیرون عذر خواهی کنیم، این دیگه نوبره.
به ساغر نگاه کردم، آروم خوابیده بود به سمتش رفتم تصمیم گرفتم کمی اذیتش کنم کمی از موهایش را بر روی بینی‌اش به آرامی حرکت دادم؛ چندین بار این حرکت رو تکرار کردم ساغر حسابی کلافه شده بود، بلاٌخره چشمانش رو باز کرد.
نگاهش غضبناک بود، لبخند خبیثانه‌ای زدم و در ادامه گفتم:
- پاشو تنبل.
خمیازه‌ای کشید و گفت:
ساغر: تنبل تویی، که نمی‌زاری آدم بخوابه.
- ببند اون دهنتو حالمو بهم زدی، پاشو ببینم.
ساغر: توقع داری با دهن بسته خمیازه بکشم واست؟
- پاشو، پاشو که باید به کامران زنگ بزنی.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
ساغر با این حرفم حسابی توی خودش رفت.
- ساغر، بابا چرا باز ماتم گرفتی.
ساغر: آخه من زنگ بزنم چی بگم؟
با چشمانی گرد نگاهش کردم.
- دیشب تا صبح داشتم بهت یاد می‌دادما.
دستش رو به حالت تسلیم بالا آورد.
ساغر: خیلی خب، عصبی نشو بریم صبحانه بخوریم بعد بهش زنگ می‌زنم.
به آشپزخانه رفتیم خونه در سکوت کامل به سر می‌برد، رو به ساغر کردم و گفتم:
- چرا انقدر خونه ساکته، انگار کسی خونه نیست.
ساغر در حالی که سرش توی یخچال بود گفت:
ساغر: آره کسی نیست، رفتن سرکار.
پدر ساغر رئیس بانک بود و مادرش نیز کارمند بانک، خانواده خیلی خوبی هستن، ساغر تک فرزنده از بچگی دوستم بود، بیشتر از هر چیزی دوستش دارم.
ساغر پشت میز ناهار خوری نشست، در حالی که تکه نانی توی دهانش می‌چپاند گفت:
ساغر: خدایی چی میشد کامران عاشقم بود، آسمون به زمین میومد یا زمین می‌رفت آسمون.
خندیدم.
- هیچ کدوم.
ساغر از جاش بلند شد و گفت:
ساغر: من دیگه طاقت ندارم، میرم گوشیم رو بیارم به کامران زنگ بزنم.
- نه دیونه، ممکنه الان خواب باشه.
ساغر به سمت درب آشپزخونه دوید و گفت:
ساغر: خب به درک.
منم از جام بلند شدم و به دنبال ساغر رفتم، توی اتاقش سر پا ایستاده بود و با گوشیش وَر می‌رفت.
بر روی صندلی میز تحریر نشستم و به ساغر نگاه می‌کردم.
- حداقل بزار روی اسپیکر منم بشنوم.
ساغر صدای تلفن رو، روی بلند‌گو گذاشت چند لحظه بعد صدای مردونه و نسبتاً گیرایی فضای اتاق رو پُر کرد.
ساغر دست پاچه شده بود، همراه استرس زیاد سلام کرد.
ساغر: سلام، خوبی؟
کامران: سلام، اتفاقی افتاده؟
ساغر: نه، چطور؟
کامران: آخه اول صبح زنگ زدی، گفتم شاید خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه.
ساغر بی مقدمه و جوری که مشخص بود که دست پاچه شده سریع گفت:
ساغر: چرا از من بدت میاد؟
کامران حسابی شُکه شده بود و سکوت کرده بود.
ساغر نفس‌نفس میزد.
صدای کامران سکوت حکم فرما شده اتاق رو شکست.
کامران: من از تو بدم نمیاد ساغر.
ساغر: پس چرا، چرا پریشب زنگ زدی گفتی که راضی به این وصلت نیستی و از روی اجبار داری میای خواستگاریم.
کامران: ولی به این معنا نبود که ازت بدم میاد.
ساغر: وقتی دوستم نداری، یعنی از من بدت میاد دیگه.
کامران: نه، من دوست دارم ساغر ولی الان آمادگی هیچ گونه ازدواج با هیچکس رو ندارم.
ساغر: از من می‌خوای که، به خانواده چی بگم هیچ فکر کردی اگر جواب منفی بدم چه فکری در راجبم می‌کنن؟
کامران: ساغر، اگر امکانش هست امروز ببینمت.
ساغر نگاهم کرد با سر بهش فهموندم که قبول کنه، اونم از خدا خواسته درخواست کامران رو قبول کرد و باهاش قرار گذاشت و ازش خداحافظی کرد؛ به محض قطع کردن تلفن شروع کرد به گریه کردن.
به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم
- ساغر، گریه نکن آخه دیدی که گفت دوست داره.
ساغر در حالی که هق‌هق می‌کرد.
ساغر: دوست داشتن برای منی که، صادقانه عاشقشم کافی نیست.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
خب حق داشت، اون عاشق کامران بود زبونم قفل شده بود نمی‌دونستم چی باید بگم، موهایش رو به آرامی نوازش کردم ساعتی بعد ساغر آرام شد.
ساغر: واقعاً گریه آرومم کرد، بهش نیاز داشتم.
ضربه آرومی به بازوش کوبیدم و در ادامه گفتم:
- پاشو، پاشو دختر خرس گُنده، که سرکار دیرمون شده.
ساغر خودشو از بغلم جدا کرد.
ساغر: وای ساعت چنده؟
- یازده خانم.
ساغر: بدو، بپوش تا بریم من ساعت دوازده با نیما قرار دارم.
باشه‌ای گفتم و لباسم رو پوشیدم، جلوی درب خونه من و ساغر از هم دیگه جدا شدیم، من به سرکار و ساغر به دیدن کامران رفت.
توی اتاق کارم، بر روی کاناپه نشسته بودم، ناخوداگاه ذهنم به سمت جشن تولد سیما کشیده شد.
فکرشم نمی‌کردم که یاشار رو توی اون تولد ببینم، اصلاً اون گفته بود دفعه بعدی وجود نداره، ولی همه چیز برخلاف میل پیش رفت؛ یاد چهره اون لحظه یاشار افتادم طفلی تعجب کرده بود ولی همش سعی داشت قیاقه بی‌اعتنایی به خودش بگیره. واقعاً که خیلی مغروره، حتی راه رفتنش و طرز صحبت کردنش سرشار از غرور و جدیته، صدای تلفن، من رو از فکر کردن رها کرد.
نیما بود، لبخندی زدم.
- سلام بر خروس بی محل.
نیما: اصلاً حوصله ندارم.
حدس می‌زدم که چرا انقدر بی اعصابه.
- می‌دونم چته.
نیما: به توهم زنگ زد؟
- بله، گفت که همین امروز بریم.
نیما: دوست ندارم برم.
- منم مثل تو، ولی چاره چیه.
نیما: از یک طرف هم نمی‌تونم لج کنم، پای آیندم در میونه.
- آینده؟
نیما: آره دیگه، من اگر بخوام برم خواستگاری سیما پدر لج کنه، بدون خانواده بهم زن میدن؟
- شور خودت رو می‌زنی بلا.
نیما: نه به خدا آوا، اونم پدرمه ولی آخه داره بی انصافی می‌کنه.
- اشکالی نداره، بلاٌخره که چی باید این بحث و دعوا پایان پیدا کنه.
نیما: حالا ساعت چند بریم، عذر خواهی از حضرت آقا.
این حرف نیما باعث شد غش‌غش بخندم.
- از دست تو، من الان کاری ندارم بیکار نشستم توی اتاق کارم، اگر بخوای که الان بریم.
نیما: باشه پس، تو برو منم تا نیم ساعت دیگه اونجا هستم.
- باشه فعلاً.
نیما: فعلاً.
روبه‌روی نمایشگاه پدر بودم، تصمیم گرفتم منتظر نیما بمونم تا باهم بریم داخل و با پدر صحبت کنیم.
چند دقیقه بعد ماشین نیما کنار خیابون ترمز کرد، از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد؛ برندازش کردم تیشرت سورمه‌ای و شلوار جین مشکی پوشیده بود بخشی از موهاش روی پیشونی‌اش خود نمایی می‌کرد، با صدای نیما دست از آنالیز کردنش برداشتم.
نیما: نخوری منو بابا.
دستمو به دور بازوش حلقه کردم.
- آخه انقدر جذابی، دلم نمیاد نخورمت.
ضربه ارومی با نوک انگشت، بر روی بینی‌ام وارد کرد.
نیما: یک کوچولو هم واسه سیما بزار، گناه داره.
نیشگونی اساسی از بازوش گرفتم.
- ای بی حیا، ولت کنم پرو میشی.
نیما خنده‌ای کرد، وارد نمایشگاه شدیم به اطراف نگاهی انداختم کسی جز کار کنان نبود.
نیما: به نظرت عمو‌های گرام، بالا تشریف دارن؟
- نمی‌دونم، بزار بریم بالا.
به سمت پله‌ها رفتیم، صدای دختری که منشی نمایشگاه بود باعث شد به سمتش بر گردیم.
منشی: سلام آقای کیان مهر.
نیما: سلام، پدر هستن؟
منشی در حالی که داشت با چشمانش نیما رو دُرسته قورت می‌داد گفت:
منشی: بله هستن.
نیما: خب، پس ما می‌ریم بالا.
منشی: آخه الان، جلسه دارن نمی‌شه.
من که تا اون مدت ساکت بودم به حرف اومدم.
- نمی‌دونید این جلسه چه تایمی، به پایان می‌رسه؟
منشی: فکر کنم یک ساعت دیگه تموم باشه.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
به ساعتی مچی توی دستم نگاهی انداختم، رو به منشی کردم.
- پس ما می‌ریم، یک ساعت دیگه میایم.
منشی باشه‌ای گفت و سرش را در لپ تاپ فرو برد.
نیما رو به من کرد و گفت:
نیما: کجا بریم آخه؟
در حالی که دست نیما رو گرفته بودم و به سمت درب خروجی نمایشگاه می‌کشاندم.
- بیا بریم، می‌خوام یک نوشیدنی خوشمزه مهمونت کنم.
نیما لبخند دختر کشی زد.
نیما: دمت گرم بابا.
پیاده به سمت نزدیک‌ترین کافه خیابانی رفتیم، کافه دنجی بود صندلی‌هایی به شکل قلب، در پیاده‌رو با نظم چیده شده بود؛ و درختانی که شاخه‌های پُر برگشون سایه بانی واسه ‌صندلی‌ها شده بود.
بر روی صندلی نشستیم، من آب هویج سفارش دادم و نیما آب انار.
منتظر آماده شدن سفارش بودیم، که نیما رو به من کرد و گفت:
- آوا، نظرت در راجب سیما چیه؟
- خیلی دختر خوبیه، در واقع خانومه.
- اهوم.
- چیه، نکنه از ازدواج باهاش، منصرف شدی؟
- این چه حرفیه، سیما همه زندگی منه.
لبامو آویزون کردم و صورتم رو به حالت قهر به طرف خیابون گرفتم. نیما که حسابی از این حرکتم خندش گرفته بود، در حالی که سعی داشت جلوی خندش رو بگیره گفت:
- حسود خانم، تو که خوب می‌دونی من چقدر دوست دارم.
قیافم رو حالت بچه گونه مانند کردم و گفتم:
- ولی سیما رو بیشتر دوست داری.
- نه، تورو بیشتر از هر چیزی دوست دارم، اول تو بعد سیما.
به چشمان نیما زل زدم.
- نیما، واقعاً راست میگی؟
- بله که راست میگم.
از خوشحالی لبخند پهنی مهمون لبام شد. نوشیدنی‌هایی که سفارش دادیم رو صرف کردیم و دوباره به سمت نمایشگاه پدر حرکت کردیم.
به محض وارد شدن، عمو سبحان رو دیدیم.
با دیدن من و نیما لبخند پهنی زد و به طرفمون اومد، نیما به آرامی کنار گوشم زمزمه‌وار گفت:
- بر خرمگس معرکه لعنت.
منم درحالی که جلوی خندمو گرفته بودم به آهستگی گفتم:
- بشمار یک.
نیما که حسابی از حرفم خندش گرفته بود دستش رو جلوی دهنش گرفت.
عمو روبه‌روی من و نیما ایستاد.
عمو سبحان: به‌به ببین کیا اومدن.
سلامی کردیم اونم با مهربونی تمام جواب داد.
نیما: عمو، پدر هستن؟
عمو سبحان: بله طبقه بالا تشریف دارن.
- پس با اجازتون ما بریم پیشش.
عمو سبحان چشمکی زد و گفت:
- چیه، اومدین منت کشی؟
نیما: خیر، اومدیم دل جویی.
عمو سبحان: خوب کاری می‌کنید، برید پیشش.
از عمو سبحان جدا شدیم و به طبقه بالا رفتیم، دو ضربه بر درب اتاق وارد کردیم بعد از صدای بفرمایید پدر وارد شدیم.
با دیدن من و نیما از صندلی بلند شد، انگار با دیدن ما جا خورده بود.
وارد اتاق شدیم و درب رو پشت سرمون بستیم.
پدر: چه افتخار بزرگی نصیبم شده، خواهر و برادری اومدن نمایشگاه.
نیما: اومدیم که، بابت رفتارمون عذر خواهی کنیم.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
پدر لبخند موفقیت‌آمیزی بر روی لب‌های خود آورد.
پدر: پس قبول دارید که، کارتون اشتباه بوده.
- بله، قبول داریم.
پدر به سمت من و نیما اومد و ما رو در آغوش کشید.
پدر: اشکالی نداره، توی هر خانواده‌ای همچین چیزی پیش میاد.
فکر نمی‌کردم انقدر راحت با من و نیما کنار بیاد، از اینکه انقدر راحت همه چی حل شد خوشحال بودم. نیما هم حسابی با رفتار پدر شُکه شده بود. بعد از خوردن یک لیوان چایی توی دفتر پدر راهی سرکارم شدم؛ وارد مجتمع شدم سوار آسانسور شدم درب آسانسور درحال بسته شدن بود که دو جفت کفش اسپرت مشکی مانع بسته شدن درب آسانسور شد.
نگاهم از کفش کم‌کم به بالا کشیده شد، وای این اینجا چکار می‌کنه.
بی‌اعتنا به وجودش توی آسانسور، به ساعت مچی روی دستم نگاهی انداختم و به روبه‌رو خیره شدم.
سکوت بینمون رو شکست.
یاشار: یاد نگرفتی به دوست خانوادگیتون سلام کنی؟
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم:
- یاد گرفتم که به آدم حسابیا سلام کنم، نه آدمایی که مردم رو الاف خودشون می‌کنن.
یاشار: زدی ضربتی، خب ضربتی نوش کن.
با عصبانیت به طرفش چرخیدم.
- خیلی رو داری، خوبه خودتم می‌دونی تو پارکینگ مقصر تو بودی.
به چشمانم زل زد و در ادامه گفت:
یاشار: خب من از کجا باید می‌فهمیدم، که داری از جا پارک خارج می‌شی.
زیر لب خیلی آروم گفتم:
- بس که کوری.
یاشار: شنیدما.
- منم گفتم که بشنوی.
یاشار: زبون دراز.
- نه که تو زبونت کوتاهه.
اومد که جواب بده درب آسانسور باز شد، سریع از درب خارج شدم و بدون خداحافظی به سمت مزون رفتم.
ضربان قلبم روی هزار بود، پسرِ بیشعور هربار که می‌بینمش من رو به حد مرگ عصبی می‌کنه.
عصبی وارد مزون شدم، کیمیا به محض وارد شدنم با صورتی که پُر از اشک بود به طرفم اومد.
سراسر وجودم پُر از نگرانی و استرس شد.
- چی شده کیمیا، چرا گریه می‌کنی؟
کیمیا: با این پسرِ جلف دعوام شد، زد توی گوشم.
- چی؟ کدوم پسر؟
کیمیا گریش شدت گرفت، با هق‌هق زیاد شروع کرد حرف زدن.
کیمیا: همین، بوتیک ساسان عوضی.
عصبی شدم، به سمت درب خروجی مزون رفتم، به سمت بوتیک حرکت کردم و به صدای کیمیا که پشت سرم می‌دوید و اسمم رو مُدام صدا می‌کرد توجهی نکردم.
در بوتیک رو محکم هول دادم و وارد شدم، به پسرای توی بوتیک نگاهی انداختم با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- ساسان کدومتونه؟
پسری در پشت صندوق نشسته بود، که با خونسردی تمام گفت:
- صداتو بیار پایین، منم چی می‌خوای؟
به سمت صندوق رفتم، با دست محکم بر روی میز کوبیدم و به چشمانش زل زدم.
- تو غلط می‌کنی رو دوستم دست بلند می‌کنی.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
ساسان: توهم زیاد حرف بزنی ترتیب تو رو هم می‌زنم.
- منم دست روی دست می‌زارم، نگاهت می‌کنم.
ساسان از پشت صندوق اومد بیرون، روبه‌روم ایستاد و با فریاد گفت:
- برو گمشو از مغازم بیرون.
منم با فریاد در جوابش گفتم:
- صداتو بیار پایین، فکر کردی فقط خودت صدای َرسا و بلندی داری، نه آقا اینطوریا هم نیست.
کیمیا به سمتم اومد و بازوم رو گرفت.
کیمیا: توروخدا بیا بریم، با این عوضی بحث نکن.
ساسان: عوضی تویی و این دوست روانی‌تر از خودت.
- هوی، حرف دهنتو بفهم.
ساسان یه تای ابروش رو به بالا داد و گفت:
- اگر نفهمم چی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- چون کلاً تو موجود نفهمی هستی.
ساسان با دستش محکم ضربه‌ای به شونه‌ام وارد کرد که باعث شد شدت ضربه به عقب هول داده بشم، محکم به یک چیز سفتی همانند سنگ برخورد کردم؛ به پشت سرم نگاهی انداختم، با صورت پرُ از خشم یاشار مواجه شدم.
مچ دستم رو گرفت و من رو پشت خودش قایم کرد، رو به ساسان کرد و گفت:
- از کی تا حالا مرام و مردونگی دوستم شده دست درازی روی زن؟
ساسان که حسابی مشخص بود از حرکت یاشار شُکه شده بود ولی قیافه حق به جانب گرفت و گفت:
- از وقتی که با این دوتا دخترِ هرز دهن‌به‌دهن شدم.
به سمت ساسان قدم برداشتم هنوز چند قدم بر نداشته بودم که مچ دستم به شدت به عقب کشیده شد، چشمان یاشار از شدت عصبانیت سرخ شده بودند.
درحالی که از شدت حرص دندون‌های ردیفش رو محکم بر روی هم فشار می‌‌داد گفت:
- دو دقیقه، فقط دو دقیقه زبون هزار متریت رو توی حلقت جمع کن.
فهمیدم که اوضاع خیلی خراب‌تر از اون حرفاس، دیگه چیزی نگفتم و پشت یاشار ایستادم.
ساسان که حسابی شاخ شده بود با پرویی زیاد گفت:
- بزار بیاد ببینم مثلاً می‌خواد چیکار کنه؟
یاشار با قدم‌هایی محکم به سمت ساسان رفت و مُشت جانانه‌ای توی صورت ساسان کوبید، که باعث شد پخش زمین بشه و گوشه لبش غرق خون.
یاشار در کنار ساسان بر روی زمین نشست و گفت:
- این رو زدم بخاطر این که بفهمی، مردونگیت رو روی جسم ضعیف‌تر از خودت به رخ نکشی، در ضمن تا همین امروز بوتیک رو تخلیه می‌کنی و کلیدا رو بهم تحویل میدی فهمیدی؟
ساسان که مات به یاشار نگاه می‌کرد و هیچ حرفی نمی‌زد که با فریاد یاشار به حرف اومد.
یاشار: کَر شدی؟
ساسان: باشه، باشه تحویل می‌دم.
یاشار به سمتم اومد و دستم رو محکم کشید و به سمت بیرون بوتیک کشوند، کیمیا پشت سَر من و یاشار اومد ولی یاشار به سمت پارکینگ من رو پشت سر خودش می‌کشوند و کیمیا جلوی درب مزون ایستاد و دیگه همراهیمون نکرد؛ جرعت پرسیدن این که چرا داره به سمت پارکینگ میره رو نداشتم، حسابی برزخ بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
درست دقیقاً جایی که اولین بار باهم دعوامون شد ایستاد و دستم رو رها کرد.
به اطراف با گیجی تمام نگاه کردم، به چشمانش زل زدم.
به سمتم اومد و فاصلش رو باهام کم کرد، توی چشمانم زل زد و با فریاد گفت:
- تا کی می‌خوای زبون‌دراز باشی؟
دستانم رو، روی گوشم گذاشتم حس می‌کردم الانه که کَر بشم؛ دستانم رو با یک حرکت محکم از گوشم جدا کرد.
یاشار: فریاد می‌زنم که بشنوی، که بفهمی.
به خودم مسلط شدم و گفتم:
- خب حالا، چته؟
یاشار: اینجارو یادته؟ با زبون‌درازی با منم دعوا کردی حاضرجوابی همیشه جواب نمی‌ده بفهم، اینو توی اون کَلت فرو کن.
- عادت ندارم کسیو بی‌جواب بزارم، چون زنم نباید کسی بهم زور بگه، نباید فکر کنن من ضعیفم.
یاشار کلافه دستاش رو توی موهاش فرو بُرد.
یاشار: دِ آخه نفهم، اگر من اونجا نبودم که معلوم نبود چه بلایی سرت می‌اومد.
خدایی راست می‌گفت اگر یاشار اونجا نبود، معلوم نبود چی میشد، ولی خودخواه‌تر از اون بودم که جلوش کم بیارم و حق رو بهش بدم.
- خب، حالا که چی؟
از این حرفم بیشتر عصبی شد و به سمتم اومد، حس ترس بهم دست داد یک قدم به سمت عقب برداشتم.
یاشار: باید می‌زاشتم یک کتک مفصل می‌خوردی، تا دیگه زبونت بی موقع باز از تو حلقت نیاد بیرون.
به حالت کلافه‌ای لبخند عصبی زدم و در ادامه گفتم:
- من هر وقت که دلم بخواد، زبونم رو از حلقم در میارم و هرچی که دلم بخواد رو میگم.
عصبی‌تر شد و گفت:
- چقدر از جنس شما بدم میاد، توهم هیچ فرقی با بقیه دخترای هرز دورم نداری.
یک قدم فاصله‌ای که باهاش داشتم رو با جلو اومدنم پُر کردم، و یک کشیده جانانه حواله صورت خوش فرمش کردم، دستش رو بر روی گونه‌اش قرار داد، ناباورانه به من خیره شد، توجهی نکردم و با فریاد گفتم:
- ببینم، تو همونی نبودی که به ساسان گفتی مردونگیش رو، روی جسم ضعیف‌تر از خودش به رخ نکشه؟ پس چرا خودت اون بلا رو سر بازوم اوردی؟ مگه تو مَرد نیستی؟
یاشار که حسابی از حرفام شُکه شده بود، در سکوت کامل فقط به چشمانم نگاه می‌کرد.
- چیه، چرا ساکتی؟ آها چون حرف حق جواب نداره مگه نه؟ اول خودت توی درسی که به بقیه میدی رُفوزه نباش، بعد به دیگران یادش بده؛ الانم با اجازه استاد اخلاق.
به قیافه ماتش توجهی نکردم و با قدم‌های محکم از پارکینگ بیرون زدم؛ بغض سراسر وجودم رو گرفته بود، من حتی یاد ندارم آخرین باری که گریه کردم چه موقع بود. اصلا واسه چی بغض کردم شروع کردم تند تند پلک زدن و مقاومت در برابر اشک‌های سمجم بی فایده بود.
وارد مزون شدم، دخترا دور میز نشسته بودند با دیدنم به سمتم اومدند، کیمیا شروع کرد گریه کردن.
کیمیا: آوا جونم خوبی؟
بدون اینکه به هیچ کدومشون جوابی بدم به طبقه بالا به اتاق کارم پناه بردم. پشت میز نشستم و سرم رو، روی میز گذاشتم سر درد بدی به جونم افتاده بود.
ساغر وارد اتاقم شد و در رو پشت سرش بست.
با دیدن ساغر بغض توی گلوم تحریک شد و باعث شد از جام بلند بشم و ساغر رو بغل کنم.
نیم ساعتی توی بغل ساغر اشک ریختم، بدون هیچ خجالتی آروم که شدم سرم رو به آرومی از بغلش جدا کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
بر روی مبل نشستم، ساغر در کنارم نشست و با نگرانی گفت:
- آوا، چی شده؟
انگشتان دستانم رو به یک دیگر گره زدم.
- با یاشار دعوام شد.
ساغر: سر همین موضوع، پسرِ ساسان.
سرم رو به صورت تایید تکان دادم.
- تو پارکینگ، بهم گفت...
اشکام مانع ادامه حرفم شد.
ساغر: آخه چی شده، گریه نکن آوا، طاقت دیدن اشکات رو ندارم.
اشکای سمج رو از روی گونه‌هام پس زدم.
- به من گفت، توهم با دخترای تو خیابونی دورم هیچ فرقی نمی‌کنی.
ساغر با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- چی! یاشار بهت این حرفا رو زد؟
- آره، خود بیشعورش.
ساغر اخمی کرد و گفت:
- غلط کرده، اصلاً به چه حقی با تو این‌جوری صحبت می‌کنه؟ خیلی بهش رو دادی آوا، مرتیکه فکر کرده چه خبره.
- ساغر، نفس بگیر.
ساغر: آخه آدم رو عصبی می‌کنی.
از این حرفش جا خوردم.
- من؟
ساغر از جاش بلند شد و گفت:
- آره تو، تا جایی که یادمه آوا به هیچ‌کسی اجازه نمی‌داد بهش توهین کنه.
راست می‌گفت، من هیچ وقت اجازه نداده بودم کسی بهم توهین کنه، به خصوص جنس مخالفم ولی در برابر یاشار یک قدرتی مانع میشد و اجازه نمی‌داد بیش از اندازه بهش توهین کنم. با این‌که حرف‌هایی که توی پارکینگ بهش زدم، حرف‌های درستی نبود ولی برازندش بود، اونم بهم حرف بدی رو زد، ولی می‌تونستم بدتر از اون حرفا رو هم بهش بزنم، ولی همون قدرت مانع شد.
رو به ساغر کردم و گفتم:
- از کجا می‌دونی که من بهش چیزی نگفتم؟
ساغر منتظر نگاهم می‌کرد.
به سمت پنجره اتاقم رفتم و به بیرون خیره شدم و در ادامه گفتم:
- وقتی که اون حرف رو بهم زد، واسم سنگین تموم شد ولی با سیلی که توی گوشش خوابوندم، کمی آتیشم رو خاموش کرد.
ساغر به سمتم اومد و من رو به سمت خودش برگردوند.
ساغر: واقعاً زدیش؟
- خب حقش بود؛ بنده آوا کیان‌مهر هستم و اجازه نمی‌دم هر بی سر و پایی بهم توهین کنه.
ساغر لبخندی زد و گفت:
- این همون آوایی که من می‌شناختم.
کلافه نفسی کشیدم و دستم رو به کمرم تکیه دادم.
- این سیلی که بهش زدم رو قطعاً تلافی می‌کنه.
ساغر: هیچ غلطی نمی‌کنه.
در اتاقم به شدت باز شد، کیمیا وارد شد استرس و نگرانی و ترس در صورتش موج می‌زد.
ساغر زودتر از من رو به کیمیا کرد وگفت:
- چی شده، چته؟
کیمیا که از ترس لکنت زبان گرفته بود، بُریده بُریده گفت:
- ساسان، ساسان جلو درب مزون داره کولی بازی در میاره.
من و ساغر سریع به پایین رفتیم، ساسان رو به روی درب مزون ایستاده بود و با صدای نسبتاً بلندی فریاد می‌زد و در راجب من و دوست‌هام، حرف‌های ناشایسته می‌‌‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین