- Feb
- 894
- 3,487
- مدالها
- 5
سیما: نیما، چیزی شده؟
نیما لبخند پهنی زد و گفت:
نیما: نه خانم قشنگم.
از شدت تعجب حس کردم دو جفت شاخ روی سرم نمایان شده؛ پوریا که چهره من رو دید پقی زد زیر خنده، حالا نخند کی بخند.
نیما رو به پوریا کرد و گفت:
نیما: ای زهرمار، چته؟
پوریا در حالی که میخندید بُریدهبُریده گفت:
- با گفتن خانم قشنگم، قیافه آوا خیلی دیدنی شده بود.
سیما مشتی به بازوی پوریا کوبید.
سیما: خب حق داره، طفلی امشب فهمید چی به چیه.
- عادت نداشتم ببینم نیما اینجوری حرف بزنه.
نیما دستاشو بالا گرفت و چهره مظلومی به خودش گرفت.
نیما: آقا تسلیم، دیگه جلوی شما دو تا بیجنبه قربون صدقه نمیرم.
صدای سپیده باعث شد همه دست از حرف کشیدن برداریم.
سپیده: بابا بیاید کیک بدید ما بخوریم.
همه با حرف سپیده خندیدیم.
بالاخره جشن تولد تموم شد، وقت خداحافظی رسید.
کنار خیابون جلوی رستوران ایستاده بودیم، نیما و پوریا و دخترا مشغول بگو و بخند بودن منم به ماشین ساغر تکیه داده بودم و به حرفاشون گوش میدادم، نگاهم به سمت یاشار کشیده شد که دست به سی*ن*ه ایستاده بود و خیلی جدی به حرفهاشون گوش میداد، انگار شوخی و خندههای جمع واسش تازگی نداشت؛ از وقتی که جشن تولد شروع شد تا وقتی که تموم شد این بشر حتی یک لبخند خشک و خالی نزد.
به سمت جمع رفتم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- خب دیگه بسه، هر کی بره خونه خودشون.
پوریا با صدای بلندی خندید.
پوریا: چیه حسودیت شد داریم میخندیم؟
- حسودی چی آخه، خوابم گرفت بابا.
ساغر به صورت اعتراض به سمتم اومد و بازوم رو گرفت.
ساغر: عه آوا، خوابم گرفت یعنی چی، گفته باشم امشب باید تا صبح بیدار بمونی.
نیما که از حرف ساغر حسابی شُکه شده بود.
نیما: مگه امشب میری خونه ساغر؟
ساغر رو به نیما کرد.
ساغر: آقا نیما، لطفا امشب بزارید پیشم بمونه.
نیما چهره مظلومی به خودش گرفت و رو به من کرد و گفت:
- برادر عزیزتر از جونت رو تنها میزاری بی وفا.
پوریا بازوی نیما رو محکم نیشگون گرفت.
پوریا: بزار دخترا راحت باشن، تو امشب میای پیش من فهمیدی.
نیما: داداش طاقت دوریم واست سخته بگو بهم خجالت نکش.
پوریا صورتشو مثل دخترا لوس کرد و با عشوه گفت:
پوریا: آقایی میدونی که من طاقت دوریت رو ندارم، تنهام نزار.
با این حرکت پوریا همگی غشغش میخندیدیم.
نیما: باشه، دلم واست سوخت امشب بیخ ریشتم.
پوریا: مخلصتم داداش.
سیما که تا اون موقع ساکت بود رو به همه کرد و گفت:
- از همه ممنونم که امشب، شب به این مهمی رو کنارم بودید؛ خیلی خوشحالم کردید.
آنا با عشوه خیلی زیاد سیما رو بغل کرد، دخترِ لوس خیلی ادا و ناز داشت اصلاً حرکاتش در شاٌن یک دختر با وقار و متین نبود.
نیما لبخند پهنی زد و گفت:
نیما: نه خانم قشنگم.
از شدت تعجب حس کردم دو جفت شاخ روی سرم نمایان شده؛ پوریا که چهره من رو دید پقی زد زیر خنده، حالا نخند کی بخند.
نیما رو به پوریا کرد و گفت:
نیما: ای زهرمار، چته؟
پوریا در حالی که میخندید بُریدهبُریده گفت:
- با گفتن خانم قشنگم، قیافه آوا خیلی دیدنی شده بود.
سیما مشتی به بازوی پوریا کوبید.
سیما: خب حق داره، طفلی امشب فهمید چی به چیه.
- عادت نداشتم ببینم نیما اینجوری حرف بزنه.
نیما دستاشو بالا گرفت و چهره مظلومی به خودش گرفت.
نیما: آقا تسلیم، دیگه جلوی شما دو تا بیجنبه قربون صدقه نمیرم.
صدای سپیده باعث شد همه دست از حرف کشیدن برداریم.
سپیده: بابا بیاید کیک بدید ما بخوریم.
همه با حرف سپیده خندیدیم.
بالاخره جشن تولد تموم شد، وقت خداحافظی رسید.
کنار خیابون جلوی رستوران ایستاده بودیم، نیما و پوریا و دخترا مشغول بگو و بخند بودن منم به ماشین ساغر تکیه داده بودم و به حرفاشون گوش میدادم، نگاهم به سمت یاشار کشیده شد که دست به سی*ن*ه ایستاده بود و خیلی جدی به حرفهاشون گوش میداد، انگار شوخی و خندههای جمع واسش تازگی نداشت؛ از وقتی که جشن تولد شروع شد تا وقتی که تموم شد این بشر حتی یک لبخند خشک و خالی نزد.
به سمت جمع رفتم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- خب دیگه بسه، هر کی بره خونه خودشون.
پوریا با صدای بلندی خندید.
پوریا: چیه حسودیت شد داریم میخندیم؟
- حسودی چی آخه، خوابم گرفت بابا.
ساغر به صورت اعتراض به سمتم اومد و بازوم رو گرفت.
ساغر: عه آوا، خوابم گرفت یعنی چی، گفته باشم امشب باید تا صبح بیدار بمونی.
نیما که از حرف ساغر حسابی شُکه شده بود.
نیما: مگه امشب میری خونه ساغر؟
ساغر رو به نیما کرد.
ساغر: آقا نیما، لطفا امشب بزارید پیشم بمونه.
نیما چهره مظلومی به خودش گرفت و رو به من کرد و گفت:
- برادر عزیزتر از جونت رو تنها میزاری بی وفا.
پوریا بازوی نیما رو محکم نیشگون گرفت.
پوریا: بزار دخترا راحت باشن، تو امشب میای پیش من فهمیدی.
نیما: داداش طاقت دوریم واست سخته بگو بهم خجالت نکش.
پوریا صورتشو مثل دخترا لوس کرد و با عشوه گفت:
پوریا: آقایی میدونی که من طاقت دوریت رو ندارم، تنهام نزار.
با این حرکت پوریا همگی غشغش میخندیدیم.
نیما: باشه، دلم واست سوخت امشب بیخ ریشتم.
پوریا: مخلصتم داداش.
سیما که تا اون موقع ساکت بود رو به همه کرد و گفت:
- از همه ممنونم که امشب، شب به این مهمی رو کنارم بودید؛ خیلی خوشحالم کردید.
آنا با عشوه خیلی زیاد سیما رو بغل کرد، دخترِ لوس خیلی ادا و ناز داشت اصلاً حرکاتش در شاٌن یک دختر با وقار و متین نبود.