جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مینا طویلی زاده با نام [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,228 بازدید, 49 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مینا طویلی زاده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
دقایقی بعد نیما و پدر وارد شدن، به سمتشون رفتم:
- سلام خوش اومدین.
نیما: سلام چطوری؟
پدر: سلام عزیزم.
مادرم از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت نیما رفت، محکم او را بغل کرد.
نیما: مامان، چقدر دلم برات تنگ شده بود.
- منم همین‌طور عزیزدلم.
پدرام: جو رو هندی نکنید، همش یک روز نبودیا!
نیما به سمت پدرام رفت و گوش پدرام رو پیچوند:
نیما: تو هنوز که همون شیطون سابقی!
پدر: خیلی خب، بیاید بریم شام بخوریم خیلی گرسنمه.
همگی نشستیم و مشغول شدیم.
نیما: پدر، می‌خوام از فردا، برم شرکت پدر پوریا مشغول به کار بشم.
پدرم نگاهی به مادرم کرد و رو به نیما گفت:
- مگه ما کار و بار نداریم؟ که می‌خوای بری شرکت پدر پوریا کار کنی!
نیما در حالی که دستانش را به یکدیگر گره زد:
- ولی، من می‌خوام مستقل بشم.
- خب تو فروشگاه ما مستقل شو؛ قرار نیست کشکی حقوق بگیری که، کار می‌کنی حقوقتو می‌گیری.
رو به پدر کردم:
- پدر، خب شاید نیما دوست داره که تو شرکت پدر پوریا کار کنه، هر کسی یک نظر شخصی داره واسه خودش.
- آره، دقیقا مثل تویی که نظر شخصی داشتی و الان داری توی مزون کار می‌کنی و هر شب مثل جنازه از خستگی راهی اتاقت میشی، دیگه کافیه هر چقدر که به نظرات شخصیتون احترام گذاشتم؛ اینجور پیش برید گند می‌زنید به آینده خودتون، و من این اجازه رو نمی‌دم.
خیلی عصبی شده بودم، از اینکه یه جورایی شغلمو مسخره می‌دونست.
نیما: مشکل شما می‌دونید کجاس؟ اینکه فکر می‌کنید فقط خودتون هستید که شغل آبرومند دارید ولی اصلا این‌طور نیست.
پدرم از جایش بلند شد رو به مادرم کرد:
- شام خیلی خوشمزه‌ایی بود، شب بخیر.
مادرم رو به نیما کرد و گفت:
- ببینم، تو نمی‌تونی یک روز با پدرت جر و بحث نکنی؟!
نیما: مامان حرف زور می‌زنه آخه.
پدرام: خب اشکالش کجاس، که نیما بره شرکت پدر پوریا کار کنه؟
از جام بلند شدم:
- من می‌رم بخوابم.
مادرم دستمو گرفت:
- آوا، از حرف پدرت ناراحت شدی؟
- نه مامان، من سنگم ناراحت نمی‌شم؛ شب بخیر.
به اتاقم رفتم، از اینکه زود رنج بودم خیلی اذیت می‌شدم شاید پدر، چیز بدی نگفت ولی من به دل گرفته بودم.
به سمت میز تحریرم رفتم، تصمیم گرفتم لباس خانم بیات رو طراحی کنم.
چند دقیقه‌ای از طراحی لباس خانم بیات گذشته بود، که در اتاقم به صدا در اومد.
- بفرمایید.
نیما در چهارچوب در نمایان شد
- اجازه هست؟
لبخندی زدم و گفتم:
- لوس نشو بیا داخل.
وارد اتاقم شد و بر روی تختم نشست و با تردید گفت:
- میگم که... .
- چی؟
- ناراحتی؟
- نه نیستم.
- راستشو بگو.
- واقعا میگم، ناراحت نیستم فقط کمی عصبی شدم.
- تقصیر من شد، نباید بحث رو سر میز شام باز می‌کردم.
- نه آخه، چرا خودتو مقصر می‌دونی!
نیما خندید و گفت:
- ولی خودمونیما، خوبه بهم نگفت پاشو گمشو از خونه برو بیرون.
خندیدم و گفتم:
- نه دیگه پدر این‌جوریا هم نیست، دفعه قبل هم خودت گذاشتی رفتی اونم عصبی شد، کارت عابربانک و سویچ ماشین رو گرفت که محدودشی زودتر برگردی خونه.
- می‌دونم، شوخی می‌کنم.
- راستی نیما!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
- جانم.
- قبل از اینکه تو و پدر بیاین خونه، پوریا اومد یه جعبه قرمز رو بهم داد. گفت که خونشون جا گذاشتی، منم جعبه رو گذاشتم تو اتاقت.
رنگ از رخ نیما پرید.
- جعبه رو باز کردی؟
- مگه فضول بودم که بازش کنم؟!
- نه، ولی گفتم شاید کنجکاو شده باشی و نگاهی انداخته باشی.
- نه نگاه نکردم، تازه شالم رو انداختم روی جعبه تا کسی جعبه رو نبینه.
چشمان نیما برقی زد.
- یعنی کسی جعبه رو ندید؟
- نه، ندید.
- آوا، عاشقتم!
کمی با تردید نگاهش کردم، فهمید تو ذهنم چه می‌گذره.
- باشه بهت میگم، ولی الان نه.
- پس کی؟
- فردا بهت زنگ می‌زنم که یه جا قرار بذاریم صحبت کنیم، موافقی؟
- فکر بدی نیست. راستی یه سوًال!
- جان؟
- کسی که این جعبه رو بهت داده...)
- آره دختره! می‌شناسیش.
از شدت هیجان دستامو بهم کوبیدم و گفتم:
- وای نیما! بگو کیه؟ دارم می‌میرم از کنجکاوی!
- نگو کنجکاوی، بگو فضولی، فضولی!
- نیما، اذیت نکن دیگه! بگو کیه؟
از جایش بلند شد و خمیازه کشید و گفت:
- بسه دیگه! من خسته‌ام و می‌خوام برم بخوابم. فردا صحبت می‌کنیم خوشگلم. شب بخیر!
به حالت کلافه‌ای نگاهش کردم
- ای نیما بدجنس! شب بخیر.
چراغ‌های اتاقمو خاموش کردم و خوابیدم.
***
صدای آلارم ساعت باعث شد که چشمانم را آهسته باز کنم. صداشو قطع کردم و از جایم بلند شدم. موهایم را مرتب کردم و لباس کارم رو پوشیدم. طرح دیشبی که کشیدم را در کیفم جا دادم، که امروز به خانم بیات زنگ بزنم و بیاد در راجب طراحی نظرش رو بگه.
به طبقه پایین رفتم، به سمت آشپزخانه رفتم پدرام مشغول صبحانه خوردن بود.
- سلام آجی، صبحت بخیر.
- سلام عزیزم، صبح تو هم بخیر. بقیه کجان؟
- همه رفتن سرکار، منم منتظر سرویسم.
ایستاده لقمه‌ای برای خودم گرفتم و در عین حال گفتم:
- اگر فکر می‌کنی سرویست دیر کرده، من برسونمت.
- نه، یکم دیگه میاد.
- من باید برم داداشی کاری نداری؟
- آجی، گفتی امروز میای مدرسمون؛ میای دیگه؟!
به آرامی بر پیشانی‌ام کوبیدم
- پاک یادم رفته بود! باشه حتماً ساعت ده میام. فعلاً خداحافظ عزیزم.
- باشه، خداحافظ.
به سمت محل کارم رفت، ماشین را در پارکینگ پارک کردم و به طبقه بالا رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
در مزون باز بود، احتمال می‌دادم که ساغر زودتر از من اومده. وارد مزون شدم، ولی کسی نبود! به طبقه بالا رفتم مزون در سکوت کامل بود. به سمت اتاق ساغر رفتم. دو ضربه بر درب اتاق وارد کردم، ولی صدای بفرمایید نشنیده در اتاق رو باز کردم. صدای جیغ دخترا کُل اتاق رو پُر کرده بود، از شدت ترس و استرس ضربان قلبم بر روی هزار بود. ستاره با ذوق زیاد گفت:
- سوپرایز آوا جونی!
- این چه کاریه آخه، داشتم سکته می‌کردم.
- می‌خواستیم سوپرایزت کنیم.
فاطمه که بسیار شکمو بود گفت:
- بیاید کیک و چایی بخوریم.
- کیک هم خریدین شیطونا!
کیمیا چشمکی زد و در ادامه گفت:
- مگه فاطمه خانم، بدون کیک می‌تونه؟
همگی دور میز طراحی نشستیم.
سپیده رو به ساغر کرد و گفت:
- شنیدیم ساغر لباسای مردمو خراب کرده، سریع خودمون رو رسوندیم.
همگی خندیدیم.
- ولی واقعا بدون هم، کارمون عقب می‌اوفته.
کیمیا سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:
- من تصمیم دارم که، سفر بعدی رو باهم بریم.
- حتماً.
ساغر لیوان چایی را بر روی میز گذاشت و روبه ما کرد و گفت:
- دخترا زودتر بخورید که بریم سرکارمون، الان یه مشتری بیاد ببینه کسی نیست میره یه مزون دیگه ها!
از جایم بلند شدم و گفتم:
- حق با ساغره! من برم اتاقم، کارای طراحی رو انجام بدم.
پشت میز کارم نشستم و مشغول طراحی لباس خانم بیات شدم.
***
گردنم را به سختی تکان دادم؛ سه ساعتی میشد که مشغول طراحی لباس خانم بیات بودم. شماره خانم بیات رو گرفتم با سومین بوق صدایش در گوشم پیچید.
- سلام خانم بیات، آوا کیانمهر هستم.
- سلام خانم کیانمهر عزیز، حالت خوبه؟
- ممنونم! شما خوب هستید؟
- تشکر! جانم خانم کیانمهر اتفاقی افتاده؟
- می‌خواستم بگم که طراحی لباستون تموم شده؛ اگر امکانش هست یه سر به مزون بزنید، که اگر طراحی مورد پسندتون قرار گرفت لباستون بره واسه دوخت.
- چشم، چه ساعتی بیام؟
نگاهی به ساعت انداختم نزدیک به یازده ظهر بود یاد مدرسه پدرام افتادم.
- خانم بیات، ساعت پنج عصر خوبه؟
- عالیه! پس، عصر می‌بینمتون.
- به امید دیدار، روز خوش.
کیفم را برداشتم و به سرعت نور از مزون خارج شدم، و به صدای کیمیایی که پشت سرم فریاد میزد آوا چی شده اهمیتی ندادم. سوار ماشینم شدم و به سمت مدرسه پدرام حرکت کردم؛ حدود ساعت یازده و نیم روبه روی مدرسه پدرام بودم، ماشینم رو کنار خیابون پارک کردم و وارد مدرسه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
به سمت دفتر مدیرِ مدرسه حرکت کردم، با وارد کردن دو ضربه بر درب اتاق، پس از شنیدن صدای بفرمایید وارد اتاق شدم. اتاق نسبتاً قشنگی بود، تمامی دکور اتاق سفید رنگ بود.
- سلام. بفرمایید!
- سلام. بنده آوا کیان‌‍‍‍‍‍‍‍‍‌مهر هستم، خواهر پدرام کیان‌مهر.
از جایش بلند شد و با دست به سمت صندلی روبه‌رویی اشاره کرد.
- بفرمایید بنشینید.
بر روی صندلی نشستم و گفتم:
- ممنون. ببخشید من زیاد وقت ندارم مجبورم زودی برم سر اصل مطلب.
- بله، بفرمایید.
- شنیدم که، پدرام تو‌ این چند وقت اخیر اٌفت تحصیلی داشته.
- بله خانم کیان‌‍‍‍‌مهر، به شدت درسش اٌفت پیدا کرده.
- ببینید، خانم؟
- میرزایی هستم.
- بله، ببینید خانم میرزایی عزیز، برادرم مشکل پیدا کرده؛ من از شما خواهش می‌کنم با دبیرش صحبت کنید، به جای تحقیر کردنش لطفاً درکش کنه، البته من برای پدرام مشاوره تحصیلی می‌گیرم.
- حتما؛ من حاضرم برای پیدا کردن مشاوره تحصیلی کمکتون کنم.
کارتم رو به سمتش گرفتم.
- خانم میرزایی عزیز، اگر مشاوره تحصیلی خوب سراغ داشتید با این شماره تلفن لطفا تماس بگیرید.
از جایم بلند شدم و گفتم:
- من دیگه از حظورتون مرخص می‌شم.
دستش را به سمت دست من دراز کرد، دستم را در دستش گذاشتم.
- از دیدنتون خیلی خوشحال شدم خانم کیان‌مهر.
- من بیشتر؛ خدانگهدار.
از مدرسه بیرون اومدم، به سمت ماشینم رفتم. ماشینی در جلوی ماشینم جوری پارک کرده بود که نمی‌شد
هیچ‌جوره بیرون اومد. از شدت عصبانیت با پا به تایر ماشین کوبیدم؛ به سمت ماشین طرف مقابل رفتم، ظاهراً آشنا بود؛ بر روی شیشه جلو ماشین کاغذی چسبیده شده بود و بر روی آن شماره تلفن و لطفا منتظر بمانید نوشته شده بود. فهمیدم این کار عمدی بیش نبود؛ با شماره تلفن نوشته شده بر روی کاغذ تماس گرفتم، ولی کسی پاسخ‌گو نبود. به حالت کلافه‌ای گوشی را در کیفم گذاشتم، و به ماشینم تکیه دادم.
***
دو ساعتی میشد که همانطور منتظر ایستاده بودم؛ هوا سرد بود نمی‌دونستم باید چکار کنم، تصمیم گرفتم یک بار دیگر با شماره تماس بگیرم. ولی بازم کسی پاسخ‌گو نبود، کلافه شده بودم؛ به ساعتم نگاهی کردمف به محض اینکه سرم را بالا آوردم مردی خوش پوشی را دیدم که به سمتم می‌آمد. روبه‌رویم ایستاد، عینک دودی‌اش را از چشمانش برداشت؛ با دیدنش دیگر قلبی در سی*ن*ه‌ام حس نمی‌کردم.
- ببخشید، خیلی منتظر ایستادین؟
چشمانم از شدت تعجب گرد شده بودند، زبانم بند آمده بود نمی‌دونستم باید چی بگم؛ همون پسری بود که تو محل کارم با قفلی فرمونم به دنبالش دویدم.
- دنیا کوچیکه، خانم کیان‌مهر.
بعد از گفتن حرفش به سمت ماشینش حرکت کرد، نیمه راه به سمتم برگشت و گفت:
- در ضمن، خیلی تماس گرفتید مزاحم کارم شدید؛ یک عذرخواهی به من بدهکارید!
زبانم به سقف دهانم چسبیده بود قدرت حرف زدن را از دست داده بودم؛ به سرعت نور سوار ماشینش شد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
سوار ماشینم شدم، به سمت محل کارم حرکت کردم؛ هنوز اتفاق یک ساعت پیش رو درست هضم نکرده بودم. ماشینم را در پارکینگ مجتمع پارک کردم و به طبقه بالا رفتم، وارد مزون شدم. بر روی اولین کاناپه نزدیک به در ورودیِ مزون نشستم؛ ستاره در حال قرار دادن لباس بر روی مانکن بود، به سمتم چرخید و با صدای بلندی گفت:
- عه، آوا اومدی.
سرم را در بین دستانم قرار دادم، ستاره که متوجه حال بدم شده بود لباس را نیمه‌کاره بر روی مانکن رها کرد، و به سمت من آمد؛ دستشو بر روی شونم قرار داد.
- آوا حالت خوبه؟
- خوبم.
- مطمئنی؟
- نمی‌دونم.
گیج بودم، توانایی فکر کردن نداشتم؛ حتی نمی‌دونستم که حالم خوبه، یا بد.
از جایم بلند شدم و به ستاره‌ای که مات و مبهوت به من نگاه می‌کرد، توجهی نکردم. وارد اتاقم شدم کیفم را بر روی میز کارم گذاشتم، به شدت عصبی بودم. به این فکر می‌کردم که از کجا فهمیده بود من قراره برم مدرسه پدرام؟ یک عالمه، علامت سوال توی ذهنم رژه نظامی می‌رفت.
دو ضربه بر درب اتاق وارد شد که باعث شد تمامه رشته افکارم بهم بریزد.
- بفرمایید.
ساغر در چهارجوب در نمایان شد.
- آوا چیزی شده؟
- نه، چطور؟
- آخه ستاره می‌گفت ظاهراً روبه راه نیستی.
- ساغر، میشه بشینی می‌خوام واست یه چی تعریف کنم.
ساغر وارد اتاق شد و در را بست، و بر روی اولین کاناپه نشست.
- تو نمی‌شینی؟
- سرپا راحت‌ترم.
تمام ماجرا رو برای ساغر تعریف کردم، چشمان ساغر از شدت تعجب و هیجان گرد شده بود.
- عجیب نیست ساغر! اصلاً از کجا می‌دونست که من قراره برم مدرسه؟
- خب، شاید تعقیبت کرده باشه.
- یعنی انقدر آدم بیکاریه؟
- واسه اینکه تلافی کنه، لابد از کارش گذشته.
- وای ساغر، مغزم نمی‌کشه دیگه.
- ببینم آوا، تو چهره پسره رو یادت هست؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- مگه میشه آدم چهره قورباغه رو یادش بره!
ساغر خندید و در ادامه گفت:
- خب بگو ببینم، چجوریا بود؟
با کمی تردید و کنار گذاشتن غرورم گفتم:
- خب، از حق که نگذرم خیلی خوش‌پوش و خوش‌قیافه بود، ولی همین که اخلاق نداشت پوچ بود.
ساغر که مشخص بود زورکی جلوی خندشو گرفته بود، گفت:
- آوا، بوتیک ساسان رو می‌شناسی؟
- همین پسر جلفه، که موهاشو حالت چمن می‌زنه بالا؟
قهقه ساغر کُل اتاق رو براشت.
- خدا نکشتت آوا.
- خب راست میگم دیگه.
- آره همون، اون همیشه پسرای خوش‌تیپ زیادی میان مغازش، خب گفتم شاید اینم اومده باشه بوتیک ساسان.
- ببینم، بوتیک ساسان توی همین طبقس؟
- نه بابا طبقه سوم، روبه روی پارچه سرای خانم نیکو.
- خب، می‌تونیم به بهانه پارچه بریم دید بزنیم.
- اول صبر کن به خانم نیکو زنگ بزنم، ببینم اصلا امروز اومده.
- باشه.
- خب پس من برم تماس بگیرم.
به محض اینکه ساغر از اتاق بیرون رفت، اسم نیما بر روی صفحه موبایلم نمایان شد.
- سلام، خوبی نیما.
- سلام، من عالیم تو چطوری؟
- منم خوبم.
- وقت داری بریم بیرن؟
به ساعت مچی توی دستم نگاهی کردم ساعت یک ظهر را نشان می‌داد.
- وقت که دارم، ولی الان باید بریم خونه وقت ناهاره.
- می‌خوام ناهار خواهر عزیزتر از جانمو دعوت کنم.
خندیدم و گفتم:
- جریان چیه نیما؟
- مگه دوست نداشتی در راجب، جعبه قرمز رنگ بدونی؟
با هیجانی زیاد گفتم:
- معلومه که دوست دارم بدونم.
- می‌دونم، کلاً آدم فضولی هستی.
با حالت عصبی گفتم:
- نیما!
خندید و گفت:
- باشه، باشه؛ شوخی کردم.
- خب کجا هم دیگه رو ببینیم؟
- الان واست آدرس رستوران رو می‌فرستم، در ضمن زیاد منتظرم نزار.
- باشه عزیزم، فعلاً
- فعلاً
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
سویچ و کیفم را از روی میز برداشتم و از درب اتاق خارج شدم، به محض خارج شدنم ساغر روبه رویم ظاهر شد.
- چی شده، جایی باید بری؟
- نیما زنگ زد گفت که، کارم داره باید برم.
- با خانم نیکو تماس گرفتم؛ امروز نیستش.
- از شانس خوبمه. یه روز دیگه که بود می‌ریم پیشش.
- باشه عزیزم، برو دیرت نشه.
- خدانگهدار.
سوار ماشینم شدم و به سمت آدرسی که نیما فرستاده بود حرکت کردم.
وارد محوطه داخلی رستوران شدم؛ به اطرافم نگاهی کردم نیما بر روی میز کنار پنجره نشسته بود، به سمتش رفتم.
- سلام. خوبی؟
- سلام. عالیم! تو خوبی عزیزم.
بر روی صندلی روبه روی‌ای نیما نشستم.
- ممنون منم خوبم. دیر که نکردم؟
- به موقع رسیدی.
- خب خداروشکر.
بر روی صندلی روبه روایی نیما نشستم.
- چخبر؟
- سلامتی، نیم ساعت پیش با مامان حرف می‌زدم.
- خب، چی می‌گفت؟
- گفت که پدر ناراحت شده، از اینکه دیشب باهات اونجوری حرف زده.
- ناراحت چرا؟ ما که به رفتارش عادت کردیم.
- خلاصه که مامان گفت، امشب شام خونه عمو سبحان دعوتیم.
- اره می‌دونستم.
- از کجا؟
- دیروز که رفتم محل کار پدر، شام دعوتم کرد اما نمی‌دونستم که قراره شما رو هم دعوت کنه.
- پارتیت کُلفته خواهر من.
خندیدم و گفتم:
- تو که همیشه عمو سبحان می‌بینتت، منو شاید ماهی یک بار ببینه.
- آره خب، اینم حرفیه.
- پس حسودی موقوف.
نیما خندید و گفت:
- ببینم گرسنه‌ای؟
- به مقدار زیاد.
منو رو به سمتم گرفت و گفت:
- جوری انتخاب نکنی بدبختم کنی.
خندیدم و گفتم:
- اتفاقاً امروز تصمیم دارم بدبختت کنم.
خندید و گفت:
- از دست تو آوا.
- حالا چرا رستوران به این گرونی مهمونم کردی؟
- یدونه آوا بیشتر که ندارم، باید جایی دعوتش کنم که در شأنش باشه.
لبخندی از سر رضایت‌مندی زدم و به منو چشم دوختم. دو دقیقه بعد نیما چشم از منو برداشت و گفت:
- من، کباب سلطانی و برنج زعفرونی رو انتخاب کردم.
- ای خوش سلیقه.
نیما قیافه خودشیفته‌ای به خودش گرفت.
- خب، منم همین‌ایی که تو انتخاب کردی رو می‌خوام.
- ای به چشم.
نیما گارسون رو صدا کرد و سفارشات رو به او گفت.
رو به نیما کردم و گفتم:
- نمی‌خوای بگی، جریان جعبه چیه؟
- الان بگم، یا بزارم بعد ناهار؟
- اگر فکر می‌کنی حرفیه که، باعث میشه که اشتهام کور بشه بزار بعد ناهار.
- نه، اتفاقاً اشتهات باز میشه بدبختم می‌کنی.
خندیدم و گفتم:
- خب، پس بگو ببینم.
نیما با کمی تردید گفت:
- من، عاشق شدم.
لبخندی از سر ذوق بر لبانم نشست.
- خب، اینکه خیلی خوبه.
- عاشق، خواهر پوریا شدم.
چشمانم از شدت تعجب گرد شد.
- مگه پوریا خواهر داره؟
- پوریا به علاوه اینکه، دوتا برادر داره یه خواهر هم داره.
- از اینکه دوتا برادر داره مطلع بودم، ولی خواهر داشتنش رو نمی‌دونستم.
با شیطون‌ترین نگاهم رو به نیما کردم و گفتم:
- چجوری آشنا شدید؟
نیما دستی به صورتش کشید و با کمی خجالت گفت:
- خب راستشو بخوای، عروسی حامد همو دیدیم.
- حامد پسر عمو سبحان؟
- بله.
- پس چرا من خواهر پوریا رو ندیدم؟
- تو مگه اصلا خود پوریا رو دیدی، که خواهرشو ببینی.
- من حتی تورو هم ندیدم.
- بله خانم، حسابی با عروس مشغول بودی.
- عروسی بهترین دوستم بود ها.
- بله می‌دونم.
واسه یک لحظه ماتم بُرد و با تعجب گفتم:
- نیما می‌کشمت.
- چرا؟
- از عروسی حامد و محدثه دوسال می‌گذره، یعنی تو دوساله که با خواهر پوریا در ارتباطی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
- نه خب، یک سالشو فقط صرف تلاش کردن کردم.
- تلاش کردن چی اونوقت؟
- که عاشقم بشه، بهم اعتماد کنه.
- باید به من می‌گفتی.
به حالت قهر چشمانم رو به خیابان پشت پنجره دوختم.
- آوا، خواهر قشنگم ببخشید دیگه.
- نمی‌بخشم، چرا نگفتی بهم؟
- خب، ترسیدم که دهن لق باشی.
چشمانم گرد شد.
- نیما یه کاری نکن بین این همه آدم خفت کنم.
نیما خندید و گفت:
- خب تا حالا امتحانت نکرده بودم.
- پس الان چطور اعتماد کردی؟
- خب، آخه جعبه رو قایم کردی نزاشتی کسی ببینه، و مهم‌تر از اون داخل جعبه رو نگاه نکردی.
- به هر حال، باید از دلم در بیاری دلخورم.
- قربونت برم، چشم.
- الان، عاشقت شده؟
- جونمون واسه هم دیگه در میره.
لبخند پهنی زدم.
- پس، یه خواستگاری در آینده داریم.
- صدرصد.
بعد از اینکه ناهارمون رو صرف کردیم از محوطه رستوران بیرون زدیم.
- آوا، ماشینتو کجا پارک کردی؟
- کنار درب ورودی رستوران.
- من ماشینم توی پارکینگه.
- خب، خونه می‌بینمت.
- باشه، مواظب خودت باش توی رانندگی احتیاط کن.
- چشم، توئم همینطور.
به محض اینکه سوار ماشینم شدم، تلفن همراهم به صدا در اومد؛ اسم مادرم بر روی صفحه نمایان شد.
با دیدن اسمش لبخندی ناخداگاه بر روی لبم نشست.
- سلام مادر عزیزم.
- سلام آوا. خوبی؟
- حال من به حال شما بستگی داره.
- فداتشم دختر گلم.
- خدانکنه.
- آوا، کجایی؟
- سوار ماشین شدم که بیام خونه.
- خب، پس دیگه عصر سرکار نرو.
- نمی‌شه که قراره مشتری بیاد.
- اخه امشب، خونه عمو سبحانت دعوتیم.
- مادر من الان مستقیم میرم سرکار، از اونور میام خونه عمو سبحان.
- باشه عزیزم، پس مزاحمت نمی‌شم.
- شما هر وقت زنگ بزنی مراحمی.
- مراقب خودت باش خدانگهدارت.
به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم نزدیک به پنج بود الانا بود که خانم بیات برسه.
از جایم بلند شدم و به محوطه بیرونی اتاق رفتم، به اطراف نگاهی انداختم کسی نبود؛ صدای دخترا از طبقه پایین به گوشم رسید به طبقه پایین رفتم.
- به به می‌بینم که جمعتون جمعه.
ساغر با دیدنم لبخند پهنی زد و گفت:
- وای آوا بیا ببین چی شده.
عاطفه در حالی که تخمه می‌‍شکوند گفت:
- بیا ببین دوست جونت عاشق شده.
چشمانم گرد شد.
- کدومتون؟
دخترا با دست به عاطفه اشاره کردند.
- ای بلا، رو نکرده بودیا!
عاطفه لبخندی زد و گفت:
- اخه تازگیا حس کردم که عاشق شدم.
بر روی صندلی کنار ساغر نشستم.
- خب تعریف کن ببینم.
ساغر گفت:
- بابا عاشق همین پسر خانم طاهری شده.
- پسر خانم طاهری؟
- بابا همین خانم طاهری که خرازی داره طبقه سوم.
کیمیا بر روی شونه عاطفه به ارامی ضربه‌ای زد و گفت:
- دس رو خوب آدمی هم گذاشتی خواهر.
با این حرف کیمیا خندیدم و گفتم:
- چطور؟
- چون خانم طاهری دنبال عروس بود واسه پسرش، خب کی بهتر از عاطفه.
فاطمه دستانش را بهم کوبید:
- ای جان، پس یه عروسی افتادیم.
عاطفه گفت:
- وای دخترا، هنوز که چیزی نشده.
از دست ساغر تخمه برداشتم و گفتم:
- حالا پسره فهمیده عاشقش شدی؟
- اره، خودشم گفت که حسی بهم داره.
- پس مبارکه دیگه.
ستاره گفت:
- به نظرم زود تصمیم نگیر، اول درست بشناسش و بعد بهش دل ببند.
فاطمه بشکنی زد و گفت:
- دقیقا، من با حرف ستاره کاملا موافقم.
- منم فکر می‌کنم که، چندین باری باهم دیگه بیرون برید، بیشتر باهم آشنا بشید.
عاطفه با کمی تردید گفت:
- فعلا که، شماره همو گرفتیم که بیشتر باهم در ارتباط باشیم.
ساغر و فاطمه همزمان باهم سوت کشیدن و در ادامه ستاره گفت:
- جان بابا دیگه چی؟
در همین حالت در مزون باز شد و خانم بیات در چهارچوب در نمایان شد.
از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم.
- سلام. خوش اومدید.
با خوش رویی تمام جوابم رو داد و به دخترا سلام گرمی کرد.
- بفرمایید.
بر روی کاناپه توی اتاق کارم نشست.
- خیلی مشتاقم طراحی رو ببینم.
لبخندی زدم و طرح رو به سمتش گرفتم.
- بفرمایید، اینم طرح.
با دقت زیادی به طرح نگاهی کرد، چشم از طرح برداشت و به من خیره شد.
با نگاهش لبخند از روی لبانم محو شد.
- اسمتون چی بود خانم کیان‌مهر؟
- آوا.
- می‌تونم به اسم کوچیک صدات کنم؟
- بله عزیزم، راحت باش.
- آوا جون این طرح، دقیقاً همون چیزی بود که من می‌خواستم.
از خوشحالی توی پوست خودم نمی‌گنجیدم لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی خوشحالم که، تونستم طرحی که خواستین رو ارائه بدم.
- آوا جون، کی دوخته میشه؟
- هر وقت که شما بگید، میره واسه دوخت.
- آخه من واسه جمعه همین هفته می‌خوامش، مراسم خیلی مهمیه و می‌خوام حتماً این لباس رو بپوشم.
با کمی تردید گفتم:
- آخه، دوختای اورژانسی یه مقدار هزینش بالاتره.
- اصلا مسئله‌ای نیست، هرچقدر بشه پرداخت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
- پس من، همه چیو ردیف میکنم خیالتون راحت.
- واقعا ممنونتم.
- این چه حرفیه، وظیفس.
از جایش بلند شد و به سمت درب اتاق رفت؛ در حالی که در درب اتاق را باز کرد به سمتم برگشت و گفت:
- آوا جون، یه چیزی می‌خوام بگم ولی نمی‌خوام نه بگی.
- جانم، بفرما.
- فردا جشن تولدمه، من از مهمونیای شلوغ بدم میاد بخاطر همین فقط دوستامو دعوت کردم؛ دوست دارم که تو و دوستات هم باشید.
لبخند گرمی زدم.
- عزیزم تولدت مبارک باشه؛ حتما چرا که نه.
- خوشحالیم چند برابر شد از اینکه فردا قراره بیای.
- مگه میشه تولد دختر خوش قلبی مثل تو نیام؛ فقط دخترا رو نمی‌دونم که میان یا نه.
- من الان باهاشون صحبت می‌کنم.
به طبقه پایین رفتیم و خانم بیات دخترا رو واسه فردا شب، جشن تولدش دعوت کرد و همگی با روی باز استقبال کردند و قرار شد فردا شب به تولدش بریم.
***
گردنم را به سختی تکان دادم به ساعت روی دیوار اتاق کارم نگاهی کردم هفت عصر را نشان می‌داد.
موبایل و سویچ ماشینم را برداشتم و به سمت درب خروجی اتاق رفتم به محض اینکه پایم را از درب اتاق بیرون گذاشتم، عاطفه نیز از اتاقش خارج شد.
عاطفه: خسته نباشی.
- سلامت باشی، داری میری خونه؟
عاطفه: آره، کارم تموم شد.
- دخترا رفتن؟
عاطفه: کیمیا و فاطمه پایین نشستن.
به طبقه پایین رفتیم.
فاطمه: بریم خونه دیگه؟
- وقتی کاری ندارید موندنتون چیه.
کیمیا: شما برید، منو فاطمه یکم دیگه می‌ریم.
عاطفه: منم میرم.
- بیا من تو راهم می‌رسونمت.
به سمت پارکینگ رفتیم سوار ماشین شدیم.
عاطفه: ببخشید مزاحمت شدم عزیزم.
- این چه حرفیه عاطی جون.
منتظر بودم ماشین جلویی از پارکینگ خارج بشه، به سمت راستم نگاهی انداختم از دیدن صحنه‌ای که دیدم چشمانم همانند توپ بستکبال گرد شدند.
خانم بیات رو کنار پسری می‌دیدم که دو روز پیش با قفلی فرمون دنبالش کرده بودم.
صدای بوق ماشین پشتی باعث شد چشم ازشون بردارم و حرکت کنم.
عاطفه: چیزی شده آوا؟
- نه، نه چیزی نیست.
کل مسیر فکرم درگیر بود، هیچ‌کدوم از حرف‌های توی مسیر که عاطفه باهام زده بود رو متوجه نشدم.
عاطفه رو به خونشون رسوندم و خودمم به سمت خونه عمو سبحان حرکت کردم.
ماشینم و توی کوچه پارک کردم و به سمت درب خونه عمو سبحان رفتم و دستمو بر روی زنگ فشار دادم دقایقی بعد صدای زن عمو در ایفون پیچید.
- آوا جون بفرما داخل.
وارد حیاط شدم، مدل خونه عمو سبحان خیلی قشنگ و دلبازه وسط حیاطشون حوض خیلی قشنگی دارن، خونشون طرح قدیمیه ولی خیلی تمیزه.
- به‌به، ببین کی افتخار داده اومده خونمون.
صدای پسرعمو باعث شد از دید زدن حیاط چشم بردارم.
- سلام. خوبی؟
- شما خوب باشید دلیلی نیست بد باشیم.
هومن، پسرعمو سبحان خیلی کم حرفه، ولی وقتی منو می‌بینه بلبل زبون میشه.
وارد خونه شدم، همگی در سالن نشسته بودند، سلام گرمی کردم جواب گرمی تحویل گرفتم.
زن عمو سبحان: آوا جون، سایت سنگین شده جدیداً.
بر روی مبل تک نفره‌ای که کنار عمو سبحان قرار داشت نشستم و در ادامه گفتم:
- چه میشه کرد، درگیر کار هستم.
پدرم در حالی که خیار پوست می‌گرفت گفت:
- توروخدا می‌بینی زن داداش، هر کی ندونه فکر می‌کنه وضعیت مالیمون اونقدر ضعیفه که خودش و درگیر کار کرده.
مادرم که فهمیده بود که تصمیم داشتم این حرف پدر رو بی‌جواب نزارم چشم و ابرویی برایم نازک کرد که چیزی نگویم، به سختی جلوی خودم و گرفتم و چیزی نگفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
به نیما نگاه کردم از صورت اخموش مشخص بود که حسابی برزخه، انگشت شصت و اشارم به سمت لبم گرفتم و علامت لبخند به نیما نشان دادم که باعث شد نیما لبخندی بر روی لبانش بنشیند.
عمو سبحان: خب، نیما جان بگو ببینم، چرا نمیای پیش منو پدرت و عموهات کار کنی؟
نیما: فکر می‌کنم هر کسی به یک شغلی علاقه داشته باشه، خب منم رفتم دنبال علاقم.
پدرم در حالی که پا بر روی پا گذاشت گفت:
- علاقه آقا نیما هم اینه که با فردی کار کنه که هم دوست منه هم تو کار رقیب من.
نیما: آخه چه ربطی داره؟
- ربط داره، چطور بیات تمام پسراش باهاش کار می‌کنن ولی تو پدر و عموهات و بیخیال شدی رفتی چسبیدی به اونا.
عمو سبحان: از این نظر پدرت حق داره عموجان، تو باید پشت ما باشی نه اونا.
نیما: مهمونی امشب ترتیب دادین که، در راجب کار کردن منو آوا نظر بدید یا یه شب دورهم باشیم.
پدر: نیما، هزاربار بهت گفتم با بزرگتر از خودت محترمانه صحبت کن.
- خواهش می‌کنم، تمومش کنید.
نیما: نه آوا، تازه شروع شده می‌خوام ببینم من کی غیر محترمانه با بزرگترم صحبت کردم که این بار دوم باشه؟
عمو سبحان: همین تازه.
زن عمو یاسمن: سبحان خواهش میکنم تمومش کن.
نیما: الان جوابتون رو گرفتید چرا من و آوا رفتیم دنبال علاقمون؟ بخاطر اینکه کار کردن پیش شما، اعصاب خوردکنی هم به همراهش داره، منم دنبال آرامشم که پیش شما یافت نمی‌شه.
پدر: خب وقتی پیش ما آرامش نداری، موندنت چیه؟ برو یه خونه جدا واسه خودت بگیر.
نیما از جاش بلند شد.
نیما: این بار دومه که منو از خونه می‌ندازی بیرون، ولی باشه میرم یه جایی رو واسه خودم اجاره می‌کنم.
بعد از این حرفش از خونه عمو رفت.
مادرم که حسابی عصبی شده بود رو به پدرم کرد و گفت:
- نمی‌شد یه امشب و دعوا نکنید، بعدشم اون چه حرفی بود که بهش زدی خونه مجردی بگیره با رفیق ناباب بچرخه معتاد بشه خوبه؟
پدر: نترس، کسی که زبونش انقدر درازه خوب می‌تونه از پس خودش بر بیاد، یادم رفت کارت عابر بانک و سویچ ماشین و ازش بگیرم ولی عیبی نداره فردا که رفتم، حسابش و مسدود کردم می‌فهمه.
- پدر می‌شه تمومش کنید؟ یه جوری حرف می‌زنید انگار نیما بچه سر راهیه.
پدر: توئم مثل برادرت دنبال آرامشی؟ بفرما توئم از خونه برو، تو خونه من آرامش وجود نداره.
- یعنی منم رسماً دارید از خونه پرت می‌کنید بیرون؟
پدر: هرجور دوست داری برداشت کن.
مادر: سامان هیچ می‌فهمی داری چی میگی؟
- آره مامان، ازمون سیر شده خسته شده هیچ اشکالی نداره منم میرم بزار وجدان پدر جان راحت بشه.
کیفمو برداشتم و به سمت درب خروجی سالن رفتم، مادرم دنبالم اومد.
مادر: آوا بخدا اگر بری شیر..
نزاشتمو حرفشو ادامه بده و گفتم:
- مامان پای شیر دادن و شیر کشی رو وسط نکش خواهش می‌کنم، خدانگهدار.
سوار ماشینم شدم، شماره نیما رو گرفتم با دومین بوق صداش در گوشم پیچید.
نیما: چرا اومدی تو ماشینت نشستی؟
- تو کجایی که منو داری می‌‍بینی؟
نیما: پشت سرت تو ماشینم نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
از آیینه جلو به پشت سرم نگاهی انداختم، نیما توی ماشین‌ش نشسته بود؛ خندیدم و گفتم:
- چیه، چرا نرفتی پس؟
نیما: بدون لباس که نمی‌تونم برم کلید خونه رو هم بالا جا گذاشتم.
- خب پس، خوش به حالت چون من کلید دارم و دارم میرم لباس‌هام و بردارم برم.
نیما: تو چرا؟ نگو که توئم از خونه پرت شدی بیرون؟
- دقیقا.
نیما شروع کرد به فریاد زدن.
نیما: پدر پاک قاطی کرده، آخه چطور دخترشو از خونه می‌ندازه بیرون، حالا من پسرم از پس خودم برمیام اما تو چی؟
- مگه من چمه؟ پا ندارم یا دست؟
نیما: من کاری به اینا ندارم، امشب کجا بریم؟
- کجا بریم؟ مگه قرار باهم باشیم؟
نیما: فکر کن یه درصد من خواهرم و تنها بزارم.
یک لحظه برای داشتنش خدا رو شکر کردم.
- بزار اول زود بریم خونه، تا قبل از اینکه بیان.
نیما: باشه برو من پشت سرت میام.
- باشه، فعلاً
گوشیم و توی کیفم گذاشتم ماشینم و روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
***
از ماشینم پیاده شدم به سمت ماشین نیما رفتم، شیشه ماشینش و داد پایین.
- با من میای داخل یا من لباساتو بیارم؟
نیما: میام منم، چندتا چیز دیگه هم می‌خوام.
- باشه پس پیاده شو.
به سمت اتاقم رفتم، تمام چیزایی که لازمم میشد رو برداشتم و از اتاقم زدم بیرون.
- نیما، تموم کردی؟
از اتاقش بیرون اومد.
نیما: تموم، بریم.
کنار ماشین نیما ایستادم.
نیما: خب، امشب و کجا بریم؟
- یه جوری میگی امشب و کجا بریم، انگار فقط همین امشبه که از خونه پرت شدیم بیرون.
نیما: خب امشب و باید یه جایی بخوابیم تا صبح بتونیم واسه بقیه شب‌ها یک فکری کنیم.
- به نظرم که بریم یه مسافرخونه فعلاً، تا صبح یه جای بهتری رو فکر کنیم.
نیما: مسافرخونه؟ فکر کن یک درصد با این تیپ و قیافه برم مسافرخونه!
- مگه مسافرخونه چشه؟ فیس و افادت از یه دختر بیشتره.
نیما: پوست نازنینم به بوی گند مسافرخونه حساسیت داره.
- وای مامانم اینا نکشی‌مون پوست حساس.
نیما: برو سوار ماشینت شو بیا دنبالم، هر جا رفتم تابع برادر عزیزت باش.
خندیدم و باشه‌ای گفتم و سوار ماشینم شدم.
نیما روبه روی هتل پنج ستاره ایستاد، از شدت تعجب چشمانم گرد شد شماره نیما رو گرفتم.
نیما: پیاده شو خب چرا زنگ می‌‍زنی؟
- نیما، پیاده شو چیه این هتل خیلی گرونه.
نیما: عوضش تا صبح با آرامش می‌خوابیم.
- نیما، بابا فردا می‌خواد حساب بانکی تو رو مسدود کنه، حتی امکانش هست حساب منو هم مسدود کنه.
نیما جیغی از پشت گوشی کشید.
نیما: چی داری میگی؟
- کوفت، گوشم کَر شد، همین که شنیدی تا جانبعالی از خونه عمو رفتی گفت که شانس اوردی یادش رفت سویچ ماشین و کارت اعتباری تو بگیره، ولی گفت فردا وقت بسیاره که حالتو بگیره و کارتت رو مسدود کنه.
نیما به حالت مسخره کنان صداش و به حالت گریه تبدیل کرد.
نیما: بمیرم واسه خودم برای داشتن همچین پدری، فقط زورش به کارت اعتباریم می‌رسه.
- به هرحال از من گفتن بود ولخرجی نکن، از فردا رو کارت پدر حساب نکن.
نیما: خب خواهر عزیزتر از جانم، بگو ببینم مسافرخونه خوب که بو گند نده کجا سراغ داری؟
- یه جوری حرف می‌زنی انگاری من بیست و چهار ساعت تو مسافرخونه‌های این شهر چتر زدم، که آدرس همه رو بلد باشم.
نیما: خب، یعنی الان از گوگل کمک بگیریم؟
- پ‌ن‌پ از عمه من کمک بگیر.
نیما: آوا!
- چیه؟
نیما: بریم خونه عمه ساجده.
- اصلاً حرفشم نزن.
نیما: باشه باشه، کهیر نزن حالا.
- من یه فکری دارم.
نیما: چه فکری؟
- امشب و من برم خونه ساغر اینا، توئم برو خونه پوریا.
نیما: خب شبای دیگه رو چیکار کنیم؟
- فوقش می‌ریم، مزون می‌خوابیم.
نیما: نه، نمی‌شه.
- الان میگی چیکار کنیم؟
نیما: یه امشب و بریم تو همین هتل بخوابیم، پولش رو هم پرداخت می‌کنیم کامل همراه با صبحانه، که اگر صبح دیدیم کارتمون مسدود شده هم عین خیالمون نباشه بدونیم پرداخت کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین