- Feb
- 894
- 3,487
- مدالها
- 5
دقایقی بعد نیما و پدر وارد شدن، به سمتشون رفتم:
- سلام خوش اومدین.
نیما: سلام چطوری؟
پدر: سلام عزیزم.
مادرم از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت نیما رفت، محکم او را بغل کرد.
نیما: مامان، چقدر دلم برات تنگ شده بود.
- منم همینطور عزیزدلم.
پدرام: جو رو هندی نکنید، همش یک روز نبودیا!
نیما به سمت پدرام رفت و گوش پدرام رو پیچوند:
نیما: تو هنوز که همون شیطون سابقی!
پدر: خیلی خب، بیاید بریم شام بخوریم خیلی گرسنمه.
همگی نشستیم و مشغول شدیم.
نیما: پدر، میخوام از فردا، برم شرکت پدر پوریا مشغول به کار بشم.
پدرم نگاهی به مادرم کرد و رو به نیما گفت:
- مگه ما کار و بار نداریم؟ که میخوای بری شرکت پدر پوریا کار کنی!
نیما در حالی که دستانش را به یکدیگر گره زد:
- ولی، من میخوام مستقل بشم.
- خب تو فروشگاه ما مستقل شو؛ قرار نیست کشکی حقوق بگیری که، کار میکنی حقوقتو میگیری.
رو به پدر کردم:
- پدر، خب شاید نیما دوست داره که تو شرکت پدر پوریا کار کنه، هر کسی یک نظر شخصی داره واسه خودش.
- آره، دقیقا مثل تویی که نظر شخصی داشتی و الان داری توی مزون کار میکنی و هر شب مثل جنازه از خستگی راهی اتاقت میشی، دیگه کافیه هر چقدر که به نظرات شخصیتون احترام گذاشتم؛ اینجور پیش برید گند میزنید به آینده خودتون، و من این اجازه رو نمیدم.
خیلی عصبی شده بودم، از اینکه یه جورایی شغلمو مسخره میدونست.
نیما: مشکل شما میدونید کجاس؟ اینکه فکر میکنید فقط خودتون هستید که شغل آبرومند دارید ولی اصلا اینطور نیست.
پدرم از جایش بلند شد رو به مادرم کرد:
- شام خیلی خوشمزهایی بود، شب بخیر.
مادرم رو به نیما کرد و گفت:
- ببینم، تو نمیتونی یک روز با پدرت جر و بحث نکنی؟!
نیما: مامان حرف زور میزنه آخه.
پدرام: خب اشکالش کجاس، که نیما بره شرکت پدر پوریا کار کنه؟
از جام بلند شدم:
- من میرم بخوابم.
مادرم دستمو گرفت:
- آوا، از حرف پدرت ناراحت شدی؟
- نه مامان، من سنگم ناراحت نمیشم؛ شب بخیر.
به اتاقم رفتم، از اینکه زود رنج بودم خیلی اذیت میشدم شاید پدر، چیز بدی نگفت ولی من به دل گرفته بودم.
به سمت میز تحریرم رفتم، تصمیم گرفتم لباس خانم بیات رو طراحی کنم.
چند دقیقهای از طراحی لباس خانم بیات گذشته بود، که در اتاقم به صدا در اومد.
- بفرمایید.
نیما در چهارچوب در نمایان شد
- اجازه هست؟
لبخندی زدم و گفتم:
- لوس نشو بیا داخل.
وارد اتاقم شد و بر روی تختم نشست و با تردید گفت:
- میگم که... .
- چی؟
- ناراحتی؟
- نه نیستم.
- راستشو بگو.
- واقعا میگم، ناراحت نیستم فقط کمی عصبی شدم.
- تقصیر من شد، نباید بحث رو سر میز شام باز میکردم.
- نه آخه، چرا خودتو مقصر میدونی!
نیما خندید و گفت:
- ولی خودمونیما، خوبه بهم نگفت پاشو گمشو از خونه برو بیرون.
خندیدم و گفتم:
- نه دیگه پدر اینجوریا هم نیست، دفعه قبل هم خودت گذاشتی رفتی اونم عصبی شد، کارت عابربانک و سویچ ماشین رو گرفت که محدودشی زودتر برگردی خونه.
- میدونم، شوخی میکنم.
- راستی نیما!
- سلام خوش اومدین.
نیما: سلام چطوری؟
پدر: سلام عزیزم.
مادرم از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت نیما رفت، محکم او را بغل کرد.
نیما: مامان، چقدر دلم برات تنگ شده بود.
- منم همینطور عزیزدلم.
پدرام: جو رو هندی نکنید، همش یک روز نبودیا!
نیما به سمت پدرام رفت و گوش پدرام رو پیچوند:
نیما: تو هنوز که همون شیطون سابقی!
پدر: خیلی خب، بیاید بریم شام بخوریم خیلی گرسنمه.
همگی نشستیم و مشغول شدیم.
نیما: پدر، میخوام از فردا، برم شرکت پدر پوریا مشغول به کار بشم.
پدرم نگاهی به مادرم کرد و رو به نیما گفت:
- مگه ما کار و بار نداریم؟ که میخوای بری شرکت پدر پوریا کار کنی!
نیما در حالی که دستانش را به یکدیگر گره زد:
- ولی، من میخوام مستقل بشم.
- خب تو فروشگاه ما مستقل شو؛ قرار نیست کشکی حقوق بگیری که، کار میکنی حقوقتو میگیری.
رو به پدر کردم:
- پدر، خب شاید نیما دوست داره که تو شرکت پدر پوریا کار کنه، هر کسی یک نظر شخصی داره واسه خودش.
- آره، دقیقا مثل تویی که نظر شخصی داشتی و الان داری توی مزون کار میکنی و هر شب مثل جنازه از خستگی راهی اتاقت میشی، دیگه کافیه هر چقدر که به نظرات شخصیتون احترام گذاشتم؛ اینجور پیش برید گند میزنید به آینده خودتون، و من این اجازه رو نمیدم.
خیلی عصبی شده بودم، از اینکه یه جورایی شغلمو مسخره میدونست.
نیما: مشکل شما میدونید کجاس؟ اینکه فکر میکنید فقط خودتون هستید که شغل آبرومند دارید ولی اصلا اینطور نیست.
پدرم از جایش بلند شد رو به مادرم کرد:
- شام خیلی خوشمزهایی بود، شب بخیر.
مادرم رو به نیما کرد و گفت:
- ببینم، تو نمیتونی یک روز با پدرت جر و بحث نکنی؟!
نیما: مامان حرف زور میزنه آخه.
پدرام: خب اشکالش کجاس، که نیما بره شرکت پدر پوریا کار کنه؟
از جام بلند شدم:
- من میرم بخوابم.
مادرم دستمو گرفت:
- آوا، از حرف پدرت ناراحت شدی؟
- نه مامان، من سنگم ناراحت نمیشم؛ شب بخیر.
به اتاقم رفتم، از اینکه زود رنج بودم خیلی اذیت میشدم شاید پدر، چیز بدی نگفت ولی من به دل گرفته بودم.
به سمت میز تحریرم رفتم، تصمیم گرفتم لباس خانم بیات رو طراحی کنم.
چند دقیقهای از طراحی لباس خانم بیات گذشته بود، که در اتاقم به صدا در اومد.
- بفرمایید.
نیما در چهارچوب در نمایان شد
- اجازه هست؟
لبخندی زدم و گفتم:
- لوس نشو بیا داخل.
وارد اتاقم شد و بر روی تختم نشست و با تردید گفت:
- میگم که... .
- چی؟
- ناراحتی؟
- نه نیستم.
- راستشو بگو.
- واقعا میگم، ناراحت نیستم فقط کمی عصبی شدم.
- تقصیر من شد، نباید بحث رو سر میز شام باز میکردم.
- نه آخه، چرا خودتو مقصر میدونی!
نیما خندید و گفت:
- ولی خودمونیما، خوبه بهم نگفت پاشو گمشو از خونه برو بیرون.
خندیدم و گفتم:
- نه دیگه پدر اینجوریا هم نیست، دفعه قبل هم خودت گذاشتی رفتی اونم عصبی شد، کارت عابربانک و سویچ ماشین رو گرفت که محدودشی زودتر برگردی خونه.
- میدونم، شوخی میکنم.
- راستی نیما!
آخرین ویرایش توسط مدیر: