جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مینا طویلی زاده با نام [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,213 بازدید, 49 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مینا طویلی زاده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
پشتش به من بود، به محض این‌که درب خروجی مزون رو باز کردم و بیرون رفتم، به‌ طرفم چرخید و با انگشت اشاره من رو به همه کسایی که بخاطر فریادش، دورش جمع شده بودند نشون داد و در ادامه گفت:
- این خانم نسبتاً محترم، کارش اصلاً درست نیست، شما با یک خانم خیلی بدی هم‌مجتمعی شدین.
عاطفه فریاد زد و گفت:
- تو چقدر آدم حقیری هستی.
ستاره: چون خودت بدی، چون خودت آدم درستی نیستی همه رو مثل خودت می‌بینی.
ساسان: این‌ها همشون خیابونی بیش نیستن، به بهونه کار و مزون میان اینجا همه غلطی می‌کنن.
خانم طاهری که بین جمعیت بود، رو به ساسان کرد و گفت:
- مگه تو با چشم دیدی؟ من این دخترا رو خوب می‌شناسم، بهترین تربیت متعلق به این‌هاس، بیخود حرف الکی نزن.
ساسان رو به خانم طاهری کرد و بدون مراعات به سن خانم طاهری گفت:
- خب عزیز من، چون خودتم خیابونی هستی معلومه ازشون دفاع می‌کنی.
پسر خانم طاهری، که همون خواستگار عاطفه بود با شنیدن این حرف خون جلوی چشمانش رو گرفت و به سمت ساسان هجوم بُرد، و تا می‌تونست با مُشت محکم توی صورت ساسان ضربه وارد می‌کرد؛ مردم واسه جدا کردنشون تلاش می‌کردند ولی فایده نداشت؛ بلاٌخره بعد از کُلی بدبختی از هم دیگه جداشون کردند و کمی وضعیت آروم گرفت، ولی صورت ساسان غرق خون شده بود؛ ساسان از جایش بلند شد و تلو‌تلو راه می‌رفت و انگشت اشاره‌اش رو به سمتمون توی هوا تکان داد و گفت:
- حساب تک به تکتون رو می‌رسم.
آخر سر هم به من نگاه کرد و گفت:
- به خصوص تو یکی، که باهات خیلی کار دارم.
لرزشی توی بدنم حس کردم، احساس ترس بهم دست داد؛ زبونم قفل شده بود هیچ جوره توی تمام اون مدتی که فریاد می‌زد، تمام حرف‌هایش رو بی جواب گذاشته بودم.
وارد مزون شدم و بر روی اولین کاناپه نشستم، سرم خیلی درد می‌کرد امروز بدترین روز عمرم بود، چقدر روز نحسی بود.
ساغر روبه‌رویم ایستاد و لیوان آب قند رو به طرفم گرفت.
ساغر: بخور، حالت خوب نیست.
لیوان رو از دستش گرفتم و یک نفس سَر کشیدم.
درب مزون باز شد و خانم طاهری و پسرش وارد شدند، دخترا هم پشت سر این دو به داخل مزون اومدند.
خانم طاهری رو به من کرد و گفت:
- دخترم، حالت خوبه؟
- ممنون خوبم، فقط کمی سرم گیج رفت.
خانم طاهری: دخترم این پسرِ اصلاً آدم درستی نیست، ممکنه واستون دردسر درست کنه.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
ستاره با قُلدُری تمام گفت:
- غلط کرده، مگه شهر قانون نداره، یا ما بی‌صاحبیم!
پسر خانم طاهری رو به من کرد و گفت:
- آوا خانم، من می‌خوام برم کلانتری، بابت حرفی که زد ازش شکایت کنم، شما هم به‌ نظرم بابت این‌که تهدیدتون کرد اونم توی ملع‌عام ازش شکایت کنید.
اصلاً حوصله شکایت و کلانتری رو نداشتم، فقط توی این اوضاع همین یک قلم رو کم داشتم، که پدرم بیشتر گیر بده به کارم.
- نه آقا پیمان، من واقعاً حوصله کلانتری رو ندارم.
عاطفه رو به من کرد و گفت:
- آوا لج نکن، اون همه ما رو تهدید کرد، اگه کاری کنه اون‌وقت خوبه؟
پیمان که عصبی شده بود گفت:
- غلط کرده کاریت کنه، مگه من مُردم؟
خانم طاهری لبخند شیطونی زد و رو به عاطفه گفت:
- بفرما خانم، پسرم کُلی هوات رو داره.
پیمان کمی خجالت کشید و معترضانه رو به مادرش کرد و گفت:
- عه، مامان خواهش می‌کنم.
ساغر رو به من کرد و گفت:
- پاشو، پاشو بریم کلانتری.
تا اومدم اعتراض کنم خانم طاهری مانع شد.
خانم طاهری: پاشو دخترم، کلانتری رفتن لازمه.
بی میل از جام بلند شدم و گفتم:
- پس صبر کنید برم سویچ ماشین و کیفم رو بیارم.
پیمان: ماشین من هست، با ماشین من بریم.
- نه آخه، از راه کلانتری می‌خوام برم خونه.
پیمان: باشه، هرجور راحت هستید.
به کلانتری رفتیم و از ساسان شکایت کردیم، حسابی عصبی بودم احساس ترس بهم دست داده بود، از طرفی هم فکر یاشار راحتم نمی‌زاشت؛ آخه چرا امروز همه این اتفاقات باهم افتادن، هضمش واسم سخت بود، ماشینم رو پارک کردم و، وارد خونه شدم. به سمت سالن رفتم، مادرم روبه‌روی تی‌وی نشسته بود.
- سلام.
مادر: سلام عزیزم، خسته نباشی.
- ممنون، من میرم بالا تو اتاقم استراحت کنم.
مادر: ناهار نمی‌خوری؟
- نه اشتها ندارم.
انگار متوجه گرفتگی حالم شده بود.
مادر: آوا، چیزی شده؟
- فقط سرم درد می‌کنه، بخوابم خوب میشه.
مادر: باشه عزیزم، برو استراحت کن.
به اتاقم پناه بردم، لباس‌‍‍‍‍‍ راحتی پوشیدم و بر روی تخت دراز کشیدم؛ با مرور تمام اتفاقات امروز خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
با صدای نیما که اسمم رو صدا می‌زد چشمانم رو به آهستگی باز کردم.
نیما: بابا بیدار شو دیگه، نگرانم کردی سابقه نداشته اِن‌قدر بخوابی ‌ها!
درحالی که سرم رو ماساژ می‌دادم گفتم:
- خیلی خسته‌م بود، امروز نمی‌دونی چه اتفاقاتی واسه‌م افتاد.
نیما چهار زانو بر روی تختم نشست.
نیما: بگو ببینم چی شده که خواهر کوچولوی من رو خسته کرده.
تمام اتفاقاتی که امروز واسه‌م افتاده بود رو برای نیما تعریف کردم. ولی ماجرای من و یاشار توی پارکینگ رو نگفتم، چون نمی‌خواستم نیما و سیما به خاطر من از هم دیگه جدا بشن.
صورت نیما از شدت عصبانیت رو به کبودی بود.
نیما: پسرِ عوضی رو می‌کُشم.
- نیما خواهش می‌کنم، من دیگه کلانتری رفتم و ازش شکایت کردم.
نیما: شکایت جدا، پدرش رو در میارم.
- نیما، آروم باش.
نیما: چه‌طور می‌تونم آروم باشم، وقتی من که برادرتم تا به حالا دست روی تو بلند نکردم. بعد این بی سروپا از راه رسیده هر غلطی دلش خواسته کرده، توقع داری کارش رو بی جواب بذارم؟
- نه، ولی قانون بهتر بلده جوابش رو بده. جونِ آوا آروم باش.
نیما کلافه دستی به پشت گردنش کشید و نفس عمیقی کشید.
نیما: باشه ‌باشه، آروم هستم.
- مطمئنی؟
نیما: آره. بیا بریم شام بخوریم.
- باشه تو برو منم الان میام.
به محض این‌که نیما از اتاقم خارج شد، به ساغر زنگ زدم. ولی پاسخگو نبود، گوشیم رو بر روی تخت گذاشتم و به طبقه پایین برای صرف شام رفتم.
سَر میز شام نشسته بودم، بی اشتها با غذا بازی می‌کردم.
مادر: آوا، چرا نمی‌خوری؟
- سرم درد می‌کنه، به خاطر همین اشتهام کور شده.
مادر: می‌خوای بریم دکتر؟
- نه، خوب میشم.
بعد از گفتن حرفم از جام بلند شدم و تشکری زیر لب بابت شام کردم، تمام اون مدت نگاه نیما بر روی من ثابت بود. به اتاقم رفتم، تلفنم رو برداشتم یک تماس از دست رفته از ساغر داشتم، سریع شمارش رو گرفتم با اولین بوق صدای ساغر در گوشم پیچید.
ساغر: سلام دختر، کجایی تو؟
- سلام، رفته بودم شام بخورم.
ساغر: نوش جان.
- ممنون، ساغر من خیلی می‌ترسم.
ساغر: از چی؟
- از این‌که الان از ساسان شکایت کردیم، جریان رو پدرم بفهمه.
ساغر: خب بفهمه، تو که کار اشتباهی نکردی.
- ولی ساغر...
وسط حرفم اومد و نذاشت ادامه بدم.
ساغر: ولی نداره آوا، ساسان مقصره اگر یاشار نبود ممکن بود یک بلایی سرت می‌آورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
با شنیدن اسم یاشار بازم داغ‌ دلم تازه شد، ناخودآگاه با شنیدن اسمش یاد حرفی که توی پارکینگ بهم زد و اون سیلی که تو گوشش خوابوندم افتادم، آهی کشیدم.
ساغر: آوا، خوبی؟
- یاشار از من حمایت کرد، ولی من با سیلی که بهش زدم خیلی خوب حمایت و محبتش رو جبران کردم.
ساغر: اون سیلی که بهش زدی نوش جونش، می‌خواست مثل آدم حرف بزنه تا سیلی نخوره.
- ولی منم مقصرم.
ساغر: هر چقدر که مقصر باشی، حق نداشت تورو با دخترای بد یکی کنه.
- خب عصبی بود، آدم وقتی عصبیه خب ممکنه هر چیزی بگه.
ساغر: نظرت چیه یک جعبه شیرینی و دسته گل بخری بری از یاشار خان عذر خواهی کنی؟
- ساغر الان موقعِِ کنایه نیست.
ساغر: حالت خوب نیست؟ می‌خوای بیام پیشت؟
با ناباوری تمام گفتم:
- واقعاً میای؟
ساغر: مگه میشه نیام؟ جز من که کسی رو نداری که پیشش ناله کنی و بدبختیات رو بگی.
- خوبه که می‌دونی، پس پاشو بیا امشب رو اینجا بمون.
ساغر: به یک شرط.
- هر چی باشه قبوله.
ساغر: باشه، پس پاشو لباس بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون حال و هوات عوض بشه.
- وای از دست تو، باشه.
ساغر: می‌بینمت، فعلاً
- فعلاً.
از اون شب سه روز گذشت، سخت سرم توی کار خودم بود. از خونه به سرکار و از سرکار به خونه، پشت میز تحریر اتاقم نشسته بودم به ساعت نگاه کردم، ده صبح را نشان می‌داد سخت مشغول طراحی لباس جدید برای مشتری بودم، که سر و صدا‌هایی از طبقه پایین شنیدم.
بی توجه به سر و صدا‌ها به طراحی کردن ادامه دادم، پنج دقیقه بعد درب اتاقم به شدت باز شد و قامت پدرم در چهارچوب اتاق نمایان شد.
از صندلی بلند شدم و با تعجب به پدرم نگاه کردم.
- چیزی شده؟
پدر: دخترِ نفهم، هیچ معلوم هست داری چه غلطی می‌کنی؟
مادرم به سمت پدرم اومد و جلوش ایستاد.
مادر: سامان خواهش می‌کنم آروم باش، بزار توضیح بده شاید سوءتفاهمی شده باشه.
پدرم فریاد زد.
پدر: سوءتفاهم؟ با آبروی خانوادگیش داره بازی می‌کنه بعد میگی سوءتفاهم؟
- آخه چی شده؟ من چکار کردم که خودم خبر ندارم.
پدر: چکار کردی؟ این احضاریه از طرف دادگاه چیه؟
برگه احضاریه دادگاه رو به طرفم پرت کرد، یاد شکایتی که از ساسان کرده بودم افتادم. به خودم مسلط شدم و گفتم:
- این آقا، جلوی همه توی مجتمع من رو تهدید کرد.
پدر: معلوم نیست چه غلطی کردی که پسرِ تهدیدت کرده. وگرنه پسرِ مردم از راه نرسیده که نمیاد الکی تهدید کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
مادر: سامان، یعنی تو به دخترت اعتماد نداری؟
پدر: دخترت داره یک‌ تنه گند می‌زنه به اعتمادم.
پشت صندلی ایستادم و دستانم رو بر روی صندلی تکیه دادم.
- من کاری نکردم که بابتش آبروی خانوادگیتون رو از دست بدید، من فقط از حقوق زن بودنم دفاع کردم.
پدر: این شکایت رو پس می‌گیری، وگرنه قلم جفت پاهات رو خورد می‌کنم.
با قاطعیت تمام گفتم:
- من شکایتم رو پس نمی‌گیرم، اون باید ادب بشه.
پدر: کاری نکن باهات مثل دختر دبیرستانی‌ها رفتار کنم، نزارم که حتی سرکار بری.
مادر: سامان خواهش می‌کنم برو بیرون تمومش کن.
پدرم در صورتی که به سمت درب خروجی اتاقم می‌رفت انگشت اشاره‌اش رو در هوا برایم تکان داد و گفت:
- حواست باشه، اگر این بچه بازی رو تموم نکنی مجبور میشم کاری رو انجام بدم که دوست ندارم.
بر روی تختم نشستم، کلافه شده بودم. مادرم کنارم نشست و دستانم رو در دستش گرفت.
مادر: آوا واسم تعریف کن، این پسرِ چکار کرده که ازش شکایت کردی؟
- جلوی همه می‌خواست دست روی من بلند کنه.
مادرم بر روی صورتش به آرومی سیلی وارد کرد.
مادر: خدا مرگم بده، آخه واسه چی می‌خواست همچین کاری رو انجام بده؟
- خواهش می‌کنم بیخیال، اصلاً حوصله توضیح دادن ندارم.
مادرم دستی بر روی سرم کشید و بوسه‌ای بر موهایم زد و از اتاقم بیرون رفت.
به محض بیرون رفتن مادرم از اتاق، صدای نیما و پدرم کُل فضای خونه رو پُر کرده بود. به طبقه پایین رفتم.
نیما و پدرم در سالن پذیرایی درحال جروبحث کردن بودند.
پدر: بی غیرت، تو نمی‌گی ببینم خواهرم کجا میره کجا میاد.
نیما: من مثل شما نسبت به آوا بی اعتماد نیستم خوب می‌دونم ذاتش چطوریاس بخاطر همینم هست که ازش بازجویی نمی‌کنم کجا میره کجا میاد.
- این موضوع به نیما چه ربطی داره، اگر حرفی یا فریادی هست سر من آوار کنید.
پدرم به سمتم اومد و در مقابلم ایستاد.
پدر: عه، جدی؟ ببخشید، شرمنده آوا خانم که به برادر عزیزتون بالای چشمت ابرو گفتم.
مادرم بر روی مبل نشست و سرش را در بین دستانش گرفت و فریاد زد.
مادر: وای، بسه. سامان مثل پسر بچه‌های پنج ساله رفتار نکن، بچه‌هات بزرگ شدن.
پدرم در حالی که دستش رو در پشت کمرش گره زد گفت:
- شما دخالت نکن، انقدر گفتی کاریشون نداشته باش بزار علاقشون رو دنبال کنن حرفت رو گوش دادم آیندشون شد این، الانم حرفت رو گوش بدم از یک احضاریه دادگاه بگذرم که پس فردا از کلانتری زنگ بزنن آقای کیان‌ مهر وثیقه بیارید دخترتون رو از بازداشتگاه جمع کنید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
- چرا الکی شلوغش می‌کنید؟ من باید از این آدم شکایت می‌کردم.
نیما درحالی که کلافه بر روی مبل نشسته بود گفت:
- هیچ می‌دونید که چرا آوا ازش شکایت کرد؟ می‌خواسته دست روی آوا بلند کنه.
پدرم با ناباوری تمام به من نگاه کرد، به سمتم اومد و گفت:
- نیما چی میگه؟ راست میگه می‌خواسته دست روت بلند کنه؟
مادر: بله راست میگه، آوا به منم گفت ولی منتها شما همیشه بچه‌هات رو مقصر می‌‍دونی.
پدر: رو آتیش بنزین نپاش، من از کجا باید می‌دونستم.
مادر: مگه فرصت دادی که دخترت حرف بزنه، مگه گذاشتی واست توضیح بده.
پدر: خب واسه چی خواسته روت دست بلند کنه، مگه الکی آدم به یکی حمله می‌کنه.
مادر: نه، بازم بگو مقصر آوا خانمه.
مادرم از جایش بلند شد و در مقابل پدرم ایستاد.
مادر: سامان یادم نرفته چطور وقتی که با خانوادت توی یک ویلای به اون بزرگی زندگی می‌کردم همیشه جانب بچه‌های برادرت رو می‌گرفتی و همیشه بچه‌هات کتک‌خور خانواده تو بودن اما از الان به بعد دیگه همه چی فرق کرده اگر بخوای بازم اون رفتار سابق رو، روی بچه‌هات پیاده کنی، این منم که در مقابلت خواهم ایستاد.
بعد از گفتن حرفش به طبقه بالا به اتاقش رفت. من و نیما هم به طبقه بالا رفتیم پدر موند، با یک صورتی پُر از تعجب و ناباوری، خب حق داشت تا به حالا مادرم رو انقدر عصبانی ندیده بود.
به اتاقم رفتم، نیما پشت سَرم وارد اتاقم شد.
بر روی صندلی میز تحریرم نشستم، نیما بر روی تخت نشست و انگشتان دستانش رو به‌ هم گره زد.
- حالت خوبه؟
نیما: باورم نمیشه این آدم بی منطق پدرم باشه!
- باید به رفتارش عادت کرده باشی دیگه.
نیما: آخه این چه رفتاریه؟
- رفتار مخصوص سامان کیان‌مهر.
نیما: فردا باید بری دادگاه؟
- آره دیگه، استرس دارم.
نیما: بیخود استرس داری، فردا باهات میام.
- نه نیما، واقعاً لازم نیست.
نیما: توقع داری بزارم تنها بری؟
- میای بعدش با اون پسرِ دهن‌به‌دهن بشی ممکنه اتفاق خوبی نیوفته.
نیما: اون که دندوناش رو توی دهنش یک روزی خورد می‌کنم، ولی فردا رو میام.
- نیما، اگر می‌خوای با من بیای خواهش می‌کنم خودت رو کنترل کن.
نیما: باشه، سعی می‌کنم.
- اگر قراره سعی کنی نیا.
نیما کلافه نفس کشید و گفت:
- باشه، قول میدم خودم رو کنترل کنم.
کُل روز رو مادرم در اتاقش بود و پدرم در سالن طبقهِ پایین نشسته بود. نیما به دیدن سیما رفت، منم تو اتاقم مشغول استراحت و فکر کردن به دادگاه فردا بودم؛ یاد پدرام افتادم به اتاقش رفتم بر روی تخت دراز کشیده بود با دیدن من از جایش بلند شد و بر روی تخت نشست، کنارش نشستم.
- چیه، به چی فکر می‌کنی؟
- به اتفاق امروز، اولین بارِ پدر و مادر رو اینجور عصبی می‌بینم.
- بین هر زن و شوهر دعوا پیش میاد، حالا بزرگ‌تر که شدی ازدواج کردی تشکیل خانواده دادی، می‌بینی که این چیز کاملاً طبیعیه حالا به خصوص اگر بچه داشته باشی که دیگه نورعلی نور.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
پدرام لبخندی زد و گفت:
- ولی من، سعی می‌کنم با همسر آیندم خیلی دوست باشم که هیچ‌وقت دعوا نکنیم.
از اینکه انقدر فهمیده بود ذوق کردم.
- قربونت برم آخه.
صورت مظلومی به خودش گرفت و گفت:
- آجی، میشه بریم با ماشینت یه دوری بزنیم؟
دلِ منم مثل پدرام از خونه خیلی گرفته بود.
- چرا نشه عزیزدلم، لباست رو بپوش تا منم برم حاضر بشم.
به اتاقم رفتم، تیپ سَر تا پا مشکی زدم. به محض حاضر شدن به اتاق پدرام رفتم، ولی توی اتاقش نبود. به طبقه پایین رفتم، پدرام در کنار پدرم بر روی مبل نشسته بود با دیدن من از پدرم خداحافظی کرد و به سمتم اومد، منم بدون خداحافظی از درب خانه خارج شدم.
- با پدر قهری؟
- نه!
- پس چرا باهاش خداحافظی نکردی؟
- چون، واسه یک مدت باهم صحبت نمی‌کنیم.
- خب، این یعنی قهر هستین دیگه.
کلافه به پدرام نگاه کردم و گفتم:
- پدرام، میشه امشب دست از کَل‌کَل کردن برداری؟
- چشم.
- افرین پسرِ خوب، حالا بشین تو ماشین که می‌خوام یه جای خیلی خفنی بستنی مهمونت کنم.
در ماشین نشستیم، پدرام درحالی که کمربندش رو می‌بست گفت:
- آجی، من دلم خیلی هَوس پیتزا کرده، میشه به جای بستنی شام پیتزا مهمونم کنی؟
- به روی چشم، هرچی شما دستور بدی پدرام خان.
پدرام لبخندی زد و گفت:
- آخ جون، پس بزن بریم.
کنار رستوران ماشینم رو پارک کردم، وارد رستوران شدیمو پیتزای مورد علاقه پدرام رو سفارش دادم بعد از اینکه سفارشمون آماده شد مشغول صرف شام بودیم که پدرام رو به من کرد و گفت:
- از خیلی وقتِ که باهم دونفری بیرون نرفته بودیم.
لبخندی زدم تا اومدم جوابش رو بدم پوریا رو دیدم که با لبخند به سمت میزمون میومد. از جایم بلند شدم.
پوریا: به‌به ببین کی اینجاس.
لبخندی زدم، پوریا واقعا نسبت به یاشار خیلی خوش اخلاق‌تر بود.
- خوب هستید آقا پوریا؟
پوریا: به لطف شما بله.
پدرام که تا الان سکوت اختیار کرده بود رو به پوریا کرد و گفت:
- من نیز خوب هستم برادر!
پوریا به پدرام نگاه کرد و خندید و در ادامه خنده‌اش گفت:
- پدرام فسقلی چطوری؟
پدرام کمرش رو به حالت ارادت خم کرد و گفت:
- مخلص شما.
پوریا: چطوری مَرد کوچک؟
پدرام: مَرد کوچک؟
پوریا: خب، بگم مَرد بزرگ خوبه؟
پدرام: به نظرم کلاً مَرد بودن رو بیخیال شو نظرت چیه؟
من و پوریا به حرف پدرام خندیدیم که صدای آشنا مانع ادامه خندیدنم شد.
یاشار: خانواده کیان‌مهر گویا همگی شیرین هستن.
ناخودآگاه با دیدنش لبخند زدم، از اون اتفاق دیگه یاشار رو ندیدم تا اینکه تو رستوران... صدای پوریا توجهم رو جلب کرد.
پوریا: خانواده کیان‌مهر همگی خوش اخلاق هستند.
‌‍یاشار به من نگاه کرد و گفت:
- ولی بعید می‌دونم خانم کیان‌مهر خوش‌ اخلاقی تو ژنشون باشه.
با این حرفش اخم روی صورتم نشست.
- شما کلاً نمی‌تونید بدون نیش و کنایه صحبت کنید، درست صحبت کردن تو ژنتون نیست؟
یاشار: کجا دیدی که یه گربه نتونه با ژن مخصوصش به موش کوچولوش نیش نزنه؟
- آها، پس قبول داری گربه صفتی؟ تبریک میگم خیلی خوبه آدم ذات بدش رو بپذیره.
یاشار: شما هم قبول داری موش هستی؟
تا اومدم جوابش رو بدم پدرام مانع شد.
پدرام: چه بحث موش و گربه‌ای راه انداختین.
پوریا از اینکه انقدر راحت جرعت بحث کردن با برادر برج زهرمارش رو داشتم دهنش از تعجب سه متر باز مونده بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
پوریا: شما، هم‌دیگه رو می‌شناسید؟
یاشار: خانم کیان‌مهر، قبلاً اراده خاصی خدمت بنده داشته!
- میشه تمومش کنی؟
یاشار اخم غلیظی روی پیشونیش نشست.
یاشار: می‌خوام باهاتون دو کلمه خصوصی صحبت کنم.
- من با شما هیچ حرف خصوصی ندارم.
یاشار: منم مشکلی ندارم که جلوی بقیه، حرفم رو بزنم.
در ادامه حرفش با چشم و ابرو به پدرام اشاره کرد. واقعاً دلم نمی‌خواست جلوی پدرام این حرف‌ها زده بشه.
- بسیار خب، کجا بریم که حرفتون رو بزنید؟
یاشار: پوریا، پیش پدرام بمون تا ما بریم حرفامون رو بزنیم.
پوریا: چشم.
کیفم رو از روی میز برداشتم، به پدرام نگاه کردم و لبخندی زدم.
- داداشی، اگر برم زودی برگردم دلخور نمی‌شی؟
پدرام: نه، فقط آبجی... مواظب خودت باش این آقا ظاهراً خیلی عصبانیه!
یاشار که صدای پدرام رو شنید، رو به پدرام کرد و گفت:
- عزیزم نگران خواهرت نباش، یه گفت‌وگو سادس.
پدرام: یعنی شما، عصبی نیستی؟!
یاشار لبخند گشادی زد و گفت:
- به من میاد عصبی باشم؟
پدرام: به هرحال مواظب خواهرم باشید.
یاشار دست بر روی چشمانش گذاشت و گفت:
- چشم، امر دیگه‌ای نیست؟
پدرام: سلامتی.
از پوریا و پدرام جدا شدیم و به طبقه پایین رفتیم، جلوی درب خروجی رستوران یاشار باز همون صورت اخموی مسخره رو، به خودش گرفت و باتحکم گفت:
- با ماشین من می‌ریم، کمی دور بزنیم و حرفام رو بهت می‌زنم.
سرم رو به نشانه باشه تکون دادم، حوصله بحث و دعوا رو نداشتم، یاشار از این‌که انقدر حرف گوش‌کن شده بودم، تعجب کرده بود ولی باز چهره اخمو رو بر روی صورتش حفظ کرد و سوار ماشینش شد، به محض این‌که توی ماشین نشستم بوی پیچیده سیگار رو حس کردم روبه یاشار کردم و گفتم:
- تو، سیگار می‌کشی؟!
به جاده خیره شده بود و بی‌تفاوت شانه‌اش را به طرف بالا هدایت کرد و گفت:
- آره، چطور مگه؟
- من به دخانیات حساسیت دارم، ممکنه حالم بد بشه!
- تو زیادی پاستوریزه هستی.
بی‌توجه به حرفش، سرم رو به طرف پنجره چرخوندم و مشغول دید زدن خیابون شدم. یاد خنده یاشار افتادم اولین باری بود که می‌دیدم این برج زهرمار بخنده، با این‌که خنده جذابی نداشت ولی بازم برای من دلنشین بود... نمی‌دونم چرا این مسخرهِ حال ‌بهم‌زن واسم دغدغه فکری شده، جوری‌که وقتی می‌بینمش دور از اراده لبخند محو می‌زنم!
با صدای یاشار چشم از خیابون برداشتم.
- پیاده شو، کمی قدم بزنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
به اطراف نگاه کردم، کنار یه پارک جنگلی تُرمز زده بود. از ماشین پیاده شدم. به طرفم اومد و کنارم قدم به قدم راه رفت. به صندلی چوبی اشاره کرد و گفت:
- بریم روی اون صندلی بشینیم؟
- موافقم.
بر روی صندلی نشستیم، سکوت سنگینی بینمون برقرار بود که یاشار سکوت رو شکست.
- فکر نمی‌کردم از این‌که من رو ببینی خوشحال بشی!
از این حرفش تعجب کردم و با چشمانی گرد شده رو بهش گفتم:
- من؟ من خوشحال شدم؟
یه تا از ابروش رو به سمت بالا داد و گفت:
- یعنی می‌خوای بگی نشدی؟
خندیدم و گفتم:
- معلومه که نه، مگه شخصیت مهمی رو ملاقات کردم که خوشحال بشم؛ طبق معمول یه برج زهرمار رو ملاقات کردم.
اخمی کرد و گفت:
- من رو باش، فکر می‌کردم کنترلی روی زبونت پیدا کردی.
- معذرت می‌خوام، نباید با این لحن باهات صحبت می‌کردم.
یاشار بی تفاوت شانه‌هایِ خود را تکان داد و گفت:
- به زبون نیش‌دارت عادت کردم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- مرسی واقعاً!
نگاهم رو ازش گرفتم و به خیابون خیره شدم.
- مثلاً، الان قهری؟
جوابی ندادم.
- ببین قهر نباش، من بلد نیستم نازِ دختر لوس‌ها رو بکشم.
با این حرفش سراسرِ وجودم بغض شد؛ ولی به سختی قورتش دادم. نمی‌دونم چرا به تک‌تک حرف‌های یاشار حساس شده بودم، با تعریفش ذوق می‌کردم و با کمی حرف‌های ضدحالش بغض می‌کردم. به دختر بچه‌ای که در پارک بازی می‌کرد نگاه کردم دلم واسهِ پشمکِ تویِ دستش ضعف رفت. آخه عاشق پشمک هستم. یاشار که متوجه نگاهم به دخترک شده بود گفت:
- بچه دوست داری؟
- اتفاقاً، هیچ علاقه‌ای به بچه ندارم.
- پس چرا، این‌قدر ذوق‌زده نگاهش می‌کنی؟
کلافه به یاشار نگاه کردم و گفتم:
- نابغه جان، واسه پشمکِ تویِ دستش ذوق کردم.
یاشار خندید و گفت:
- ببینم، تو با این سنی که داری پشمک دوس داری؟
- دوستش دارم؟ عاشقشم!
- تو خودت پشمکی.
چشم غره‌ای به او رفتم که باعث شد به خودش مسلط بشه و بازم اخمِ سابق رو به خودش بگیره.
- می‌خواستم، باهات در راجب موضوع مهمی حرف بزنم.
- اگر که، راجب ساسانِ که بگم فردا تو دادگاه می‌بینمش.
با صورتی که تعجب ازش می‌بارید گفت:
- فکر نمی‌کردم مسئله انقدر جدی بشه!
- مگه در راجب همین نمی‌خواستی با من حرف بزنی؟
- نه! من تازه از خودت شنیدم.
سؤالی بهش نگاه کردم و گفتم:
- پس، اون چیز خیلی مهمی که بین من و تو مشترکه و می‌خوای به من بگی چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.

[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین