- Feb
- 894
- 3,487
- مدالها
- 5
پشتش به من بود، به محض اینکه درب خروجی مزون رو باز کردم و بیرون رفتم، به طرفم چرخید و با انگشت اشاره من رو به همه کسایی که بخاطر فریادش، دورش جمع شده بودند نشون داد و در ادامه گفت:
- این خانم نسبتاً محترم، کارش اصلاً درست نیست، شما با یک خانم خیلی بدی هممجتمعی شدین.
عاطفه فریاد زد و گفت:
- تو چقدر آدم حقیری هستی.
ستاره: چون خودت بدی، چون خودت آدم درستی نیستی همه رو مثل خودت میبینی.
ساسان: اینها همشون خیابونی بیش نیستن، به بهونه کار و مزون میان اینجا همه غلطی میکنن.
خانم طاهری که بین جمعیت بود، رو به ساسان کرد و گفت:
- مگه تو با چشم دیدی؟ من این دخترا رو خوب میشناسم، بهترین تربیت متعلق به اینهاس، بیخود حرف الکی نزن.
ساسان رو به خانم طاهری کرد و بدون مراعات به سن خانم طاهری گفت:
- خب عزیز من، چون خودتم خیابونی هستی معلومه ازشون دفاع میکنی.
پسر خانم طاهری، که همون خواستگار عاطفه بود با شنیدن این حرف خون جلوی چشمانش رو گرفت و به سمت ساسان هجوم بُرد، و تا میتونست با مُشت محکم توی صورت ساسان ضربه وارد میکرد؛ مردم واسه جدا کردنشون تلاش میکردند ولی فایده نداشت؛ بلاٌخره بعد از کُلی بدبختی از هم دیگه جداشون کردند و کمی وضعیت آروم گرفت، ولی صورت ساسان غرق خون شده بود؛ ساسان از جایش بلند شد و تلوتلو راه میرفت و انگشت اشارهاش رو به سمتمون توی هوا تکان داد و گفت:
- حساب تک به تکتون رو میرسم.
آخر سر هم به من نگاه کرد و گفت:
- به خصوص تو یکی، که باهات خیلی کار دارم.
لرزشی توی بدنم حس کردم، احساس ترس بهم دست داد؛ زبونم قفل شده بود هیچ جوره توی تمام اون مدتی که فریاد میزد، تمام حرفهایش رو بی جواب گذاشته بودم.
وارد مزون شدم و بر روی اولین کاناپه نشستم، سرم خیلی درد میکرد امروز بدترین روز عمرم بود، چقدر روز نحسی بود.
ساغر روبهرویم ایستاد و لیوان آب قند رو به طرفم گرفت.
ساغر: بخور، حالت خوب نیست.
لیوان رو از دستش گرفتم و یک نفس سَر کشیدم.
درب مزون باز شد و خانم طاهری و پسرش وارد شدند، دخترا هم پشت سر این دو به داخل مزون اومدند.
خانم طاهری رو به من کرد و گفت:
- دخترم، حالت خوبه؟
- ممنون خوبم، فقط کمی سرم گیج رفت.
خانم طاهری: دخترم این پسرِ اصلاً آدم درستی نیست، ممکنه واستون دردسر درست کنه.
- این خانم نسبتاً محترم، کارش اصلاً درست نیست، شما با یک خانم خیلی بدی هممجتمعی شدین.
عاطفه فریاد زد و گفت:
- تو چقدر آدم حقیری هستی.
ستاره: چون خودت بدی، چون خودت آدم درستی نیستی همه رو مثل خودت میبینی.
ساسان: اینها همشون خیابونی بیش نیستن، به بهونه کار و مزون میان اینجا همه غلطی میکنن.
خانم طاهری که بین جمعیت بود، رو به ساسان کرد و گفت:
- مگه تو با چشم دیدی؟ من این دخترا رو خوب میشناسم، بهترین تربیت متعلق به اینهاس، بیخود حرف الکی نزن.
ساسان رو به خانم طاهری کرد و بدون مراعات به سن خانم طاهری گفت:
- خب عزیز من، چون خودتم خیابونی هستی معلومه ازشون دفاع میکنی.
پسر خانم طاهری، که همون خواستگار عاطفه بود با شنیدن این حرف خون جلوی چشمانش رو گرفت و به سمت ساسان هجوم بُرد، و تا میتونست با مُشت محکم توی صورت ساسان ضربه وارد میکرد؛ مردم واسه جدا کردنشون تلاش میکردند ولی فایده نداشت؛ بلاٌخره بعد از کُلی بدبختی از هم دیگه جداشون کردند و کمی وضعیت آروم گرفت، ولی صورت ساسان غرق خون شده بود؛ ساسان از جایش بلند شد و تلوتلو راه میرفت و انگشت اشارهاش رو به سمتمون توی هوا تکان داد و گفت:
- حساب تک به تکتون رو میرسم.
آخر سر هم به من نگاه کرد و گفت:
- به خصوص تو یکی، که باهات خیلی کار دارم.
لرزشی توی بدنم حس کردم، احساس ترس بهم دست داد؛ زبونم قفل شده بود هیچ جوره توی تمام اون مدتی که فریاد میزد، تمام حرفهایش رو بی جواب گذاشته بودم.
وارد مزون شدم و بر روی اولین کاناپه نشستم، سرم خیلی درد میکرد امروز بدترین روز عمرم بود، چقدر روز نحسی بود.
ساغر روبهرویم ایستاد و لیوان آب قند رو به طرفم گرفت.
ساغر: بخور، حالت خوب نیست.
لیوان رو از دستش گرفتم و یک نفس سَر کشیدم.
درب مزون باز شد و خانم طاهری و پسرش وارد شدند، دخترا هم پشت سر این دو به داخل مزون اومدند.
خانم طاهری رو به من کرد و گفت:
- دخترم، حالت خوبه؟
- ممنون خوبم، فقط کمی سرم گیج رفت.
خانم طاهری: دخترم این پسرِ اصلاً آدم درستی نیست، ممکنه واستون دردسر درست کنه.