جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مینا طویلی زاده با نام [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,209 بازدید, 49 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مینا طویلی زاده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
خندیدم و گفتم:
- خیلی بد جنسی، خیلی خب باشه بریم.
نیما: دیگه پدر مجبور می‌کنه بدجنس بشم، بیا دنبالم ماشین رو توی پارکینگ هتل پارک کنیم.
- باشه.
یک اتاق دو خوابه رزرو کردیم به طبقه بالا رفتیم.
نیما: من میرم یک دوش بگیرم، توهم راحت لباساتو عوض کن.
لبخندی زدم و سرم رو به حالت باشه بالا پایین کردم.
لباس‌هام عوض کردم، بر روی مبل تک نفره‌ای که کنار پنجره اتاق قرار داشت نشستم؛ به فضای بیرون از پنجره خیره شدم یاد اون پسرِ که تا حالا حتی نمی‌دونستم اسمش چیه افتادم، مُدام دوست داشتم بهش فکر کنم دلم می‌خواست یک جوری کارش رو تلافی کنم، از یه طرف هم دوست داشتم که هی ببینمش؛ نمی‌دونم حسم نسبت بهش نفرت بود، یا از اینکه باهاش کل‌کل می‌کردم احساس خوبی پیدا می‌کردم.
اصلا من چرا دارم به اون بیشعور خان فکر می‌کنم.
نیما: عجب حمام خفنی داره این هتل.
صدای نیما باعث شد رشته افکارم بهم بریزه.
- حسابی بهت خوش‌ گذشت.
بر روی مبل روبه رویی نشست.
نیما: وقتی پاریس رفتم، حمام هتلش به اندازه اینجا انقدر خفن نبود.
خندیدم.
نیما: فردا تولد عشقمه، خوب شد کادوی تولدش و از چند روز پیش خریدم قایم کردم، وگرنه فردا که قراره کارتم مسدود بشه آبروم می‌رفت.
با هیجان زیاد گفتم:
- چی خریدی واسش؟
نیما: فضول!
به سمت نیما خیز برداشتم و یک نیشگون محکمی از بازوش گرفتم که باعث شد صدای آخ گفتنش اتاقو پُر کنه.
- لوس نشو بگو.
نیما: وحشی، باشه میگم.
- خب؟
نیما: گردنبند ست اسمامون که اسمش دورگردن من و اسمم دور گردن اون.
- وای چقدر لوس.
نیما: بی احساس.
- نیستم.
با شیطنت تمام نگاهم کرد، از نگاهش فهمیدم توی ذهنش چی می‌گذره.
- نه! کسی توی زندگیم نیست.
نیما: واقعاً؟
- آره.
نیما: آوا.
- جانم.
نیما: هیچوقت عاشق نشدی؟
با کمی تردید به نیما نگاه کردم و در ادامه گفتم:
- وقتی راهنمایی بودم، دوستت حسن‌زاده رو دوست داشتم خیلی هم دوستش داشتم، اونم بهم گفت که دوستم داره ولی بعد یک مدت فهمیدم که، به دخترای زیادی میگه دوست دارم و با همه به جز من مهربونه از چشمم به طور کامل افتاد؛ ولی تا یک سال همچنان دوستش داشتم، ولی عزت نفس و ارزشم واسم مهم‌تر بود بخاطر همین به محض اینکه فهمیدم دیگه هیچوقت تحویلش نگرفتم، که همین رفتار باعث شد اونم ازم فاصله بگیره؛ از اون موقعه تا الان از هیچ پسری خوشم نیومد.
چشمان نیما از شدت عصبانیت قرمز شده بود.
نیما: چرا اون موقعه بهم چیزی نگفتی؟
- چی می‌گفتم؟ داداش من از دوستت خوشم اومده ولی دوستت اویزون دوستامه؟
نیما: باید می‌گفتی، تا مرده و زندش رو یکی می‌کردم؛ آوا تو خواهر منی کسی که قلبتو بشکونه، اشکت و دربیاره قلب منو آتیش زده من اون فرد رو هرکی که می‌خواست باشه رو اگر می‌فهمیدم اذیتت کرده رو به خاک سیاه می‌نشوندم؛ چه بخواد تو مقصر باشی چه نباشی.
لبخندی زدم.
- به داشتنت افتخار می‌کنم.
دستاشو باز کرد و بهم اشاره کرد برم پیشش، به سمتش رفتم محکم بغلش کردم؛ چقدر بغلش آرامش داشت حس امنیت رو کامل احساس می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
با صدای آلارم ساعت از خواب بیدار شدم، به تخت نیما نگاهی انداختم مثل اسب‌آبی دهنش باز بود و خُر و پُف می‌کرد. از جام بلند شدم به سمت WC رفتم، کارای لازم رو انجام دادم و به سمت نیما رفتم.
- نیما، پاشو دیگه، اگر بیشتر بمونیم باید پول بیشتری پرداخت کنیما.
دریغ از یک حرکت و این بیشتر من رو عصبی کرد. پتوی روش رو کشیدم و صدامو بلند کردم.
- نیما، پاشو دیگه.
تکونی خورد.
نیما: ای بابا، اگر گذاشتی دو دقیقه بیشتر بخوابیم.
- پاشو دیگه بابا.
نیما: باشه بزار پنج دقیقه دیگه بلند میشم.
- همین الان.
بر روی تخت نشست و دستی به موهاش کشید.
نیما: ساعت چنده؟
- هشت و نیم.
با تعجب بهم زل زد.
نیما: مگه کله پزی داریم؟
- خیر، منتها باید زود بریم، چون اگر بیشتر بمونیم هزینه بیشتری باید پرداخت کنیم.
به سقف اتاق چشم دوخت و به حالت التماس با خدا دردودل می‌کرد.
نیما: خدایا، من چه گناهی کردم به درگاهت که باید سامان کیان‌مهر بزرگ پدر من بشه.
سعی کردم جلوی خندمو بگیرم.
- به جای این حرفا پاشو زودتر آماده شو، من امشب جایی دعوتم باید زودی برم.
نیما: کجا دعوتی؟
- تولد یکی از مشتریامه، ازم قول گرفت که برم.
نیما: بدون کادو؟
- نه خب، میرم یه چیزی می‌خرم.
باشه‌ای گفت و از جایش بلند شد.
- کجا میری؟
- اگر اجازه بدی WC.
- اجازه ما نیز دست توئه.
- مخلصیم داداش.
از این نحو صحبت کردن لاتی خندم گرفت.
لباس‌هام رو پوشیدم و بر روی کاناپه منتظر نیما نشستم؛ تصمیم گرفتم تا نیما کارش تموم بشه با ساغر تماس بگیرم.
شماره ساغر رو گرفتم با سومین بوق صداش در گوشم پیچید.
- سلام آوا.
- سلام. خوبی؟
- مرسی، کجایی؟
- هتل.
- هتل! واسه چی؟
- دیشب، پدر از خونه من و نیما رو انداخت بیرون.
ساغر با صدایی به حالت جیغ گفت:
- چی؟ آخه واسه چی؟
- داستانش مفصله، باید حضوری واست تعریف کنم.
- اصلاً تو واسه چی رفتی هتل، مگه ساغر مُرده یا دیگه من و قابل نمی‌دونی که بیای خونمون.
- نفس بگیر دختر، اتفاقاً دیشب اولین نفری که به ذهنم رسید برم خونش تو بودی، منتها نیما هم بود نشد که بیام.
- خب نیما هم مثل برادرم هیچ فرقی نداره می‌اوردیش با خودت، این بهانه‌ها چیه؟
- بهانه کدومه، نیما حتی حاضر نشد بره خونه دوست صمیمیش، فکر کن یه درصد حاضر می‌شد با من بیاد خونه شما.
- ای بابا، امروز میای مزون؟
- آره، راستی تولد امروز واسه سیما چیزی خریدی؟
- می‌خواستم بهت همین و بگم، دیشب سمانه گفت که باهم بریم گفتم به توهم بگم که همراهمون بیای.
- باشه، ساعت چند بریم خرید؟
- همه مزون هستیم، بیا که بریم.
- باشه، پس فعلاً عزیزم.
- فعلاً قشنگم.
مکالمه منو ساغرم تموم شد ولی همچنان نیما توی توالت چتر زده بود؛ به سمت در توالت رفتم و دو ضربه بهش کوبیدم.
- نیمای خیر ندیده، داری چیکار می‌کنی.
- خواهر من، آدم میره توالت معمولاً چیکار میکنه.
- زودی باش دیگه، من باید زود برم مزون کار دارم.
- خب تو برو من حالا حالاها این تو کار دارم.
- وای از دست تو، باشه پس من میرم باهات در تماسم خداحافظ.
- باشه، مواظب خودت باشی آوا.
- چشم، خداحافظ.
- خداحافظ.
به سمت پارکینگ هتل رفتم که به محض ورودم در پارکینگ با دیدن همون پسر چشمانم از شدت تعجب نزدیک بود از حدقه بزنه بیرون؛ پاهایم بر کف زمین می‌خکوب شد.
آخه چرا باید همیشه این پسر سر راهم قرار بگیره، خدایا مگه من چه گناهی کردم.
با قدم‌هایی لرزان به سمت ماشینم حرکت کردم، ولی صداش باعث شد خشکم بزنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
- ببین کی اینجاس، خانم عصا قورت داده.
به سمتش برگشتم.
- هنوز کار دیروزت رو فراموش نکردم، ولی نگران نباش واست جبرانش می‌کنم.
پوزخندی به حالت تمسخر بر روی لبانش نقش بست و در ادامه گفت:
- منتظر تلافی هستم مادر بزرگ.
-منتظر باش پدر بزرگ.
به سمت ماشینم رفتم ولی او همچنان بیخیال نبود.
- راستی، من یادم رفت بپرسم دیروز خوش ‌گذشت؟
به سمتش چرخیدم.
- اینکه یه آدم وقیح به زبون بی ‌زبونی داشت بهم پیشنهاد شماره می‌داد؟ یا اینکه الاف آدم غیر حسابی شدم؟ کدومش رو دقیقاً میگی؟
رگ پیشانی‌اش از شدت عصبانیت برجسته شد به همراهش دستش مشت شد؛ آرام به سمتم قدم برداشت حس ترس بهم دست داد قدمی به عقب برداشتم، همانطور که عقب‌عقب می‌رفتم به ستون توی پارکینگ برخورد کردم و دیگه جایی واسه عقب نشینی نداشتم، حال فاصلش باهام فقط یک میلی‌ متر بود. دستشو به سمتم اورد ناخوداگاه از ترس چشمانم بسته شد، ولی دردی رو حس نکردم چشمانم رو باز کردم دستش بر روی ستون پشتی تکیه داده بود.
- چیه، فکر کردی می‌خوام بزنمت؟ نوچ نوچ سخت در اشتباهی من انقدر از جنس شما زنا متنفرم که حتی حاضر نیستم نوک انگشت کوچیکه نازنینم باهاتون برخورد کنه، چه برسه بخوام شماره بدم بهت یا دست روت بلند کنم خانم کوچولو.
- منم همونقدر از خودت متنفرم که حتی فکرشم نمی‌تونی کنی، وقتی می‌بینمت حالت تهوع می‌گیرم از شانس بدم همیشه هم باید تورو ببینم، یادم باشه قرص ضد حالت تهوع بخرم بزارم توی کیفم که اگر دفعه بعد..
دستش و بر روی دهانم گذاشت از این کارش چشمانم گرد شد؛ صورتشو به گوشم نزدیک کرد و آرام گفت:
- ببین دختر جون، دفعه بعدی در کار نیست، من به هیچ موٌنثی اجازه توهین به خودم رو نمی‌دم، تا به حال هم هیچ مونثی جرعت نکرده با من اینجوری حرف بزنه پس به نفعته مراقب زبون تند و تیزت باشی.
دستش و از روی دهنم برداشت و پشتش و به من کرد و رفت، هنوز چند قدمی برنداشته بود که به سمتم برگشت.
- در ضمن، اعتماد به نفس بالایی داری این خوب نیست.
- مثل اینکه قفل فرمون لازم شدی نه؟
- آخه بزن هم نیستی، فقط تهدید می‌کنی.
- حیف، باید اون دفعه می‌زدم نصفت می‌کردم می‌فهمیدی بزن هستم یا نه.
دست به سی*ن*ه روبه روم ایستاد و گفت:
- فکر نمی‌کنم هنوزم دیر شده باشه، من وایسادم برو سلاح سرد دفاعی تو بیار نصفم کن.
نمی‌شد بزنم نصفش کنم اونوقت آبروی خانوادم می‌‍‍رفت و شکایت کاری میشد؛ پس تصمیم گرفتم بدون اینکه به روی خودم بیارم و پیش این گستاخ ضایع بشم بحث رو عوض کنم.
- تا حالا کسی بهت گفته که چقدر بحث کردن باهات حوصله سر بَره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
- تا حالا کسی بهت گفته خیلی ضایع کم میاری؟
از اینکه فهمیده بود کم اورده بودم دلم می‌خواست زمین دهن باز می‌کرد و منو می‌بلعید.
- اتفاقاً، دبیر ادبیاتم بهم یاد داده که گاهی سکوت به معنای کم اوردن نیست، به معنای جواب ابلهان خاموشیه.
از شدت عصبانیت سرخ شده بود، فهمیدم که حسابی تونستم برزخش کنم بدون معطلی به سمت ماشینم حرکت کردم ولی با کشیده شدن بازوم محکم به عقب برگشتم. روبه روش قرار گرفتم با چشمای خمارش که بخاطر عصبانیت سرخ شده بود به چشمانم زل زد و در ادامه گفت:
- قرار نیست حرفتو بزنی و بدون گرفتن جواب بزاری بری.
انگشتان بزرگ و مردونه‌اش رو محکم به بازویم فشار داد که باعث شد از شدت درد صورتم جمع بشه.
- ولم کن.
- صدای عذرخواهیت رو نشنیدم که ولت کنم.
- من از تو معذرت خواهی کنم؟ این اتفاق محاله بیوفته.
محکم‌تر به بازویم فشار اورد، این بار جیغم رفت هوا.
- ولم کن وحشی.
- عذرخواهی کن.
چند ثانیه به چشمانش زل زدم نمی‌دونم چی توی نگاهم دید که باعث شد دستشو از بازوم بکشه و بزاره بره.
سوار ماشینم شدم به سمت مزون حرکت کردم، وارد مزون شدم ساغر با دیدنم لبخندی زد.
ساغر: سلام آوا جونی خودم.
بی حوصله‌تر از اون بودم که جواب سلام ساغر رو بدم، بر روی اولین کاناپه ولو شدم.
ساغر که حسابی شُکه شده بود از کارم، به سمتم اومد روبه رویم بر روی کاناپه تک نفره نشست.
ساغر: آوا، چی شده؟
- میشه واسم یک لیوان آب خنک بیاری؟
ساغر: آره عزیزدلم.
به مبل تکیه دادم چشمانم رو بستم سعی کردم نفس عمیق بکشم تا کمی آروم بگیرم.
صدای ساغر باعث شد چشمانم رو باز کنم.
ساغر: آوا، واست آب اوردم.
با دستانی لرزان لیوان رو از ساغر گرفتم.
- ممنون.
لیوان آب رو یک نفس سر کشیدم.
ساغر: آوا نصفه جون شدم، بگو چی شده؟
- اون پسر رو دیدم.
با چشمانی که از فرط تعجب گرده شده بودن گفت:
ساغر: کجا؟ کی؟ چطوری؟
- نفس بگیر.
تمام ماجرا رو کامل و مو به مو برای ساغر تعریف کردم.
ساغر: آوا، شانس اوردی نیما اون لحظه نیومد توی پارکینگ وگرنه اگر تو و اون پسر رو توی اون حالت می‌دید، جنازه اون پسر رو از پارکینگ باید جمع می‌کردن.
برای یک لحظه اون صحنه رو تصور کردم، تصورشم باعث میشد به خودم بلرزم، ساغرم خوب می‌دونست نیما چقدر بد غیرتیه.
ساغر: مانتو رو دربیار ببینم بازوت چیزی نشده.
دکمه‌های مانتو رو باز کردم و دستمو به آهستگی در اوردم، به محض در اوردن دستم از آستین مانتو، ساغر جیغ خفیفی کشید.
ساغر: وای آوا، ببین این گستاخِ وقیح چه بلایی سر بازوت اورده.
به سمت آیینه قدی که گوشه مزون قرار داشت رفتم و به بازوم از توی آیینه نگاه کردم، به شدت کبود شده بود جای بند بند انگشتای اون پسرِ وحشی روی بازوم مُهر خورده بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
مانتو رو پوشیدم به سمت ساغر رفتم.
- دخترا بالا هستن؟
ساغر: آره.
- پس کی بریم بازار؟
ساغر: الان میرم بالا بهشون خبر میدم که اومدی.
- باشه.
ساغر با حالت نگرانی به سمتم اومد و صورتمو توی دستش گرفت.
ساغر: آوا، حالت خوبه؟ می‌خوای واست آب قند بیارم؟
- نه، خوبم عزیزم الان بریم خرید بهترم میشم.
خندید.
ساغر: پس حسابی امروز دلی از عزا در میاریم.
همراه دخترا به یه مجتمع مرکز خرید خفنی رفتیم و هر کدوم یه هدیه‌ای برای تولد سیما خریدیم، منم که یک ست لباس خونگی صورتی واسش خریدم؛ حسابی بهمون خوش گذشت ناهار رو بیرون خوردیم، منم همراه ساغر به خونشون رفتم تا واسه امشب باهم حاضر بشیم.
بر روی تخت ساغر نشسته بودم و مشغول بازی با موهام بودم که ساغر با یک سینی که توش چایی و کیک شکلاتی بود وارد شد.
به سمتش رفتم و سینی رو از دستش گرفتم.
- ای جانم ساغر تو کی وقت کردی انقدر خانم بشی؟
یه پس گردنی نثارم کرد.
ساغر: خانم بودم، منتها تو کور بودی.
یه گاز از کیک شکلاتی زدم با لحن شیطونی گفتم:
- ولی خودمونیما خوش به حال اونی که تو زنش میشی، دست پختت عالیه.
قهقه ساغر کل اتاق و پُر کرد، به حالت گیجی نگاهش کردم.
ساغر: اگر منظورت از دست پخت عالی این کیکی که خوردیه، لازمه به عرضت برسونم که اینارو از قنادی سر خیابون خریدم بانو.
حسابی ضایع شده بودم، ولی زود جمعش کردم.
- منم گفتم تو از این عرضه‌ها نداری.
ساغر: خدا هیچ آدمی رو، ضایع نکنه.
چشم غره‌ای واسش رفتم و مشغول ادامه خوردن کیکم شدم.
ساغر: راستی آوا، چی شد که پدرت تو و نیما رو از خونه بیرون کرد؟
- مثل همیشه سر کار کردن من و نیما بحث به وجود اومد.
ساغر: خب میگه که برید پیشش کار کنید؟
- دقیقا، بیشترم به نیما گیر میده؛ منم چون از نیما حمایت می‌کنم کار منم بهونه می‌کنه.
ساغر: خب آخه توهم که نمی‌تونی توی محیطی که پدرت کار می‌کنه، کار کنی چون که یه محیط مردونس.
- نه خب، دخترایی هم هستن که اونجا کار می‌کنن، طراحی فرش و رو فرشی انجام میدن ولی من به کار خودم علاقه دارم، پدر نمی‌خواد به علاقه کاری بچه‌هاش احترام بزاره.
ساغر: خودتو ناراحت نکن، تو هر خونه‌ای جنگ و دعوا وجود داره.
- آره خب، ولی کلافم کرده این اوضاع.
ساغر: درست میشه خواهر قشنگم، بگو ببینم کی حاضر بشیم.
- وای ساغر من به یک دوش آب گرم نیاز دارم.
ساغر: آره حتما برو.
گوشه اتاق ساغر حمام نقلی بود که از خدا خواسته وارد شدم و یک دوش آب گرم گرفتم.
از حمام که اومدم بیرون ساغر رو دیدم که بر روی تخت خوابش برده بود.
چهره دلنشینی داشت، معصوم و آروم بهترین دوستم بود، مثل خواهر نداشتم دوستش داشتم تحت هر شرایطی چه تو شادیام چه تو روزای سخت کنارم داشتمش و روی بودنش می‌تونستم حساب باز کنم.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
به سمت میز آرایش رفتم، به خودم توی آیینه نگاهی انداختم شبیه موش آب کشیده شده بودم.
موهای نسبتاً بلند مشکی‌ام رو شونه کردم و حسابی با اتوی مو صافش کردم، به سمت ساغر رفتم تصمیم گرفتم کمی اذیتش کنم.
با صدای ترسیده به سمتش هجوم بردم.
- ساغر، ساغر پاشو زلزله اومده.
وحشت زده بر روی تخت نشست.
ساغر: چی شده خدایا زلزله.
با دیدن قیافه بامزه ساغر نتونستم جلوی خودمو بگیرم و وسط زمین ولو شدم و حسابی قهقه‌ام کل اتاق رو پُر کرد.
ساغر گیج به من نگاه می‌کرد انگاری فهمیده بود اوضاع از چه قراره، به سمتم حمله ور شد و بماند که یک کتک مفصل از ساغر نوش جان کردم.
ساعت نزدیک به هفت بعد از ظهر بود.
ساغر: آوا کم کم باید آماده بشیم.
- آره موافقم.
بر روی زمین روبه روی آیینه قدی که ساغر توی اتاقش داشت نشستیم.
از آرایش غلیظ متنفرم ضد آفتاب به صورتم زدم و رژ لب صورتی خوش رنگی به لبانم زدم که قلوه‌ای بودن لبانم را بیشتر به رخ می‌کشید؛ ریملی به چشمانم زدم که باعث شد چشمان مشکی‌ام گیراتر بشن.
موهایم را به طرف بالا بستم و مانتو یاسی خوشکلمو به تن کردم همرا با شلوار جین مشکی و یک شال خوشرنگ یاسی همراه با کیف کوچک مشکی و کفش اسپرت مشکی رنگم که باعث شد تیپم تکمیل بشه.
ساغر که آرایش صورتش به اتمام رسید به سمتم برگشت و سوتی کشید.
ساغر: جون بابا، چقدر زود آماده شدی، چقدر مانتوت خوشکله، ندیده بودمش.
- خودم طراحیش کردم و دوختمش.
ساغر: یدونه طلبت، باید واسم مثل همین طراحی کنی تا بدوزم واسه خودم.
- چشم بانو.
ساغر به سمت کمد لباسش رفت و به حالت گیج و متفکری به لباس‌های توی کمد نگاهی انداخت.
ساغر: آوا چی بپوشم؟
به سمتش رفتم و به لباس‌های توی کمدش نگاهی انداختم، مانتو مشکی رنگش که آستین‌های عروسکی داشت چشمم رو گرفت؛ مانتو رو به سمت ساغر گرفتم.
ساغر: اینو بپوشم؟
- شال سفید داری؟
ساغر به سمت کشویی که در آن پُر از شال بود رفت و شال سفید رنگش را روبه رویم گرفت.
- با یک کفش سفید و کیف مشکی تیپت تکمیل میشه.
ساغر لبخند پهنی زد.
ساغر: کم نیست که طراح لباس خفنی هستیا کلک.
خندیدم و در ادامه گفتم:
- بدو برو بپوش که دوست ندارم دیر برسیم.
از اتاق ساغر بیرون زدیم، مادر ساغر در سالن مشغول تماشای سریال بود، به طرفش رفتیم با دیدنمون لبخند پهنی مهمون لب‌هایش شد.
ساغر: سوسن جونم، ما داریم می‌ریم.
سوسن خانم: چند بار بهت گفتم من رو به اسم کوچیک صدا نکن دخترِ چشم سفید.
ساغر: سوسن جونم خب چیکار کنم.
سوسن خانم خندید و به من نگاه کرد.
سوسن خانم: هزار ماشالله آوا خانم، امشب حواست به خودت باشه انقدر که زیبا و خانم شدی.
لبخند پهنی از ذوق زدم.
- چشم.
ساغر: وا مامان، حسودیم شد.
سوسن خانم خندید و به سمت من و ساغر اومد و جفتمون رو به آغوش کشید.
سوسن خانم: جفتتون مثل قرص ماه شدین.
از بغلش جدامون کرد.
ساغر: قربونت برم مامان خوشکلم.
سوسن خانم: چه عجب به من گفتی مامان.
هر سه خندیدیم.
- ساغر جون بریم؟
ساغر: آره آره بریم دیرمون نشه.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
سوسن خانم: مراقب خودتون باشید، خدا پشت و پناهتون.
به سمت حیاط رفتیم.
ساغر: آوا ماشینت بزار اینجا بمونه، با ماشین من بریم.
- نه خب نمی‌شه، چون ممکنه از رستوران به نیما زنگ بزنم و برم پیشش.
ساغر: ای بابا، یک امشب و اینجا بمون دیگه خواهش می‌کنم.
- خب نیما گناه داره.
ساغر: آوا خواهش می‌کنم امشب و بمون پیشم.
چشمانش پُر از خواهش بود، انگار دلش دردودل شبانه می‌خواست. به سمتش رفتم و دستانم رو به شانه‌هایه ظریفش تکیه دادم.
- چیزی شده ساغر؟!
سرشو به پایین انداخت، چونه‌اش را در دستم گرفتم و سرش رو به سمت بالا آوردم.
- چی شده دختر؟
ساغر: امشب و بمون پیشم، شب در راجبش حرف می‌زنیم، باشه؟
لبخندی بهش زدم.
- باشه عزیزدلم.
ساغر: پس با ماشین من می‌ریم.
نیم ساعت بعد روبه روی رستوران بسیار شیکی که سیما دعوتمون کرده بود رسیدیم.
ساغر: چقدر این رستوران از بیرون انقدر شیک و خفنه.
- فکر کن داخلش چقدر خفن می‌تونه باشه.
ساغر ماشین رو در کنار خیابان پارک کرد؛ از ماشین پیاده شدیم، وارد رستوران شدیم به اطراف نگاهی انداختیم، سیما رو به همرا دو دختر و سه پسر دیدیم.
ساغر صورتش رو نزدیک به گوشم اورد.
ساغر: اون پسرا کی هستن؟
چونکه پسرا پشتشون به ما بود نمی‌تونستم درست ببینمشون.
- نمی‌دونم.
ساغر: نکنه دوس پسرش باشن؟
- حالا بیا بریم تا ندیده اینجا خشکمون زده.
قدم‌هایم را مثل همیشه محکم و با غرور برداشتم و همراه ساغر به سمت میز رفتیم.
سیما با دیدنمون از جایش بلند شد.
سیما: عزیزای دلم خیلی خوش اومدین، چقدر خوشحالم کردین که اومدین.
لبخند پهنی زدم و دستم رو در دستش گذاشتم.
- مگه میشه تولدت نیایم عزیزم.
مرا در آغوش گرفت.
سیما: لطف کردی که اومدی آوا جون.
من رو از بغلش جدا کرد و ساغر رو در آغوش کشید و سلام گرمی با ساغر کرد.
با صدای شخص که اسمم رو صدا کرد سرم رو چرخوندم.
با دیدن نیما شُکه شدم، کنار پوریا نشسته بود به صندلی کنار پوریا نگاهی انداختم از دیدن اون پسر بیشتر شُکه شدم.
نیما: آوا اینجا چیکار می‌کنی؟
- تو اینجا چیکار میکنی؟
نیما دست پاچه از جایش بلند شد.
نیما: پوریا رو که می‌شناسی، ایشون برادرش یاشار هستن و ایشون خواهرشون سیما خانم.
پس اسم این وحشی خان یاشار بود، حیف اسم به این قشنگی که روی این بشرِ.
با شنیدن اینکه سیما خواهر پوریا بود برق از سرم پرید، پس اون روزی که سیما رو کنار یاشار توی پارکینگ دیدم، واسم سوٌال بود که چرا باهم دیگه هستن، پس این‌ها خواهر برادرن، یعنی این همون دختری بود که نیما عاشقش شده بود.
به سیما نگاهی کردم که دیدم اونم با چشمانی از حدقه در اومده به من زل زده.
نیما به سمتم اومدم و دستم رو گرفت، رو به جمع گفت:
نیما: ببخشید ما الان برمی‌گردیم.
من رو به سمت توالت‌های رستوران کشید، در گوشه‌ای ایستادیم.
نیما کلافه دستش را در موهایش فرو برد.
نیما: تو سیما رو از کجا می‌شناسی.
- مشتریمه، بعدشم مگه الان چی شده؟
نیما: چرا به من نگفتی؟
- من از کجا باید بدونم این سیما خانم، همون کسیه که دل آقا داداش من رو بُرده.
نیما: خیلی خب، کاریه که شده.
برای یک لحظه بغض به گلوم چنگ زد و با چشمانی که حلقه‌های اشک درونشون جمع شده بود رو به نیما کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
- چیه؟ نکنه کسر شاٌنت شد که سیما فهمید من خواهرتم.
نیما محکم من رو به آغوش کشید.
نیما: دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن فهمیدی؟
من رو از بغلش جدا کرد و قطره اشکی که بر روی گونه‌ام سرازیر شده بود رو با انگشتش پاک کرد.
نیما: ببین آوا، پوریا خبر داره که من و سیما عاشق هم هستیم ولی یاشار خبر نداره، سیما از یاشار خیلی می‌ترسه منم نمی‌خوام که از این ماجرا فعلاً با خبر بشه.
پس این بود ماجرا، این آقای وحشی باعث شده حتی خواهرشم ازش ترس داشته باشه پسرِ بیشعور.
- چرا باید سیما از یاشار بترسه؟
نیما: چون یاشار مثل پوریا خوش خنده و پایه نیست.
- شیطونه میگه برم دسته صندلی رو فرو کنم تو حلقش.
نیما خندید.
نیما: حواست رو جمع کن امشب سوتی ندی چون یاشار خیلی تیز تشریف داره، پوریا گفت که من رو به زور وادار کرده بیاره تولد تا یاشار شک نکنه که من چرا پا شدم اومدم تولد خواهرش.
- باشه‌باشه حواسم جمعه، ولی این برادر زن آیندت خیلی چندشه.
نیما که زورکی جلوی قهقه‌اش رو گرفته بود.
نیما: یک امشب رو بزار من سنگین باشم نخندم.
خندیدم و گفتم:
- باشه، ولی خودم ونیم عجب دافی رو انتخاب کردی.
نیما بر روی دماغم ضربه آرومی زد.
نیما: سلیقم خوبه دیگه چیکار کنم.
بر روی بازوش به آرامی ضربه‌ای زدم:
- از خود راضی.
نیما: در ضمن بار آخرت باشه که فکر می‌کنی من دوست ندارم کسی بفهمه تو خواهرمی، باعث افتخارمه همه این دنیا بفهمن من خواهری مثل تو دارم.
لبخند پهنی زدم.
- چشم.
نیما: روشن، خب دیگه بریم زشته.
به سمت میز رفتیم که دخترا هم رسیده بودن.
سلام و احوال پرسی کردیم و در کنار ساغر نشستم که از شانس بد من وحشی خان درست روبه روم نشسته بود.
به حالت بی تفاوتی به من نگاهی کرد و چشمانش رو به لیوان روبه رو دوخت.
سیما رو به من کرد و گفت:
سیما: آوا جون، خیلی خوشحالم که فهمیدم دوست خانوادگی ما هستی.
- من بیشتر عزیزدلم، من نمی‌دونستم که آقا پوریا همچین خواهر زیبایی داشته باشه.
سیما: به زیبایی تو که نمی‌رسم.
لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم، سنگینی نگاهی رو حس کردم سرم رو بالا آوردم که با نگاه خیره آقای وحشی مواجح شدم، به محض اینکه نگاهش کردم نگاهش رو ازم گرفت.
ولی خیلی دختر کش شده بود، تیپی که زده بود رو آنالیز کردم؛ پیراهن سفیدی پوشیده بود که بر روی آن کت خاکستری و شلوار ستش رو پوشیده بود، همراه کفش مشکی اسپرت، موهاش رو به سمت بالا داده بود که باعث شده بود چهره مردونه‌اش رو جذاب‌تر کنه.
با دردی که توی پام حس کردم باعث شد از یاشار چشم بردارم و صورتم حسابی جمع بشه.
ساغر: نوش جونت.
با عصبانیت زیاد به ساغر نگاه کردم.
- چته وحشی؟
ساغر: بابا داشتی این بدبخت رو می‌خوردی انقدر که بهش نگاه کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
- اگر جاش بود بلند می‌شدم همین جا وسط همین رستوران نصفش می‌کردم.
ساغر با چشمانی که از حدقه زده بودن بیرون نگاهم کرد.
ساغر: مگه ارث پدریتو خورده؟
نیشگونی از بازوی ساغر گرفتم که باعث شد یک آخ خفیفی بگه.
- زبون به دهن بگیر بعداً واست توضیح میدم.
دیگه حرفی نزد و مشغول مالوندن بازوش شد.
به یاشار نگاه کردم، سرش توی گوشی بود و حسابی مشغول بود.
نیما حسابی مشغول دید زدن سیما بود، دوستای سیما که دو دختر به نام آنا و سپیده بودن که حسابی خودشون رو با آرایش خفه کرده بودن، به آنا نگاهی کردم که حسابی مشغول دید زدن یاشار بود، سپیده هم که خیلی شکمو بود و همش مشغول خوردن بود.
با صدای عاطفه رشته افکارم بهم ریخت.
عاطفه: چقدر از این دختر متنفرم.
به سمتش چرخیدم.
- کدوم؟
عاطفه: همین آنا، پسر مردم رو درسته قورت داد با نگاهش.
جلوی خندم رو گرفتم.
- چیکارش داری، بزار یک دل سیر نگاهش کنه.
عاطفه با این حرفم خندش گرفت و دستش رو بر روی دهنش گذاشت.
ساغر: چتونه شما دو تا باهم پچ‌پچ می‌کنید.
عاطفه با چشم به آنا اشاره کرد، ساغر با دیدن قیافه آنا که حسابی غرق نگاه یاشار بود با صدای بلند خندید همه نگاه‌ها به طرف ما چرخید.
ساغر که حسابی دست پاچه شده بود، سیما با لبخند پهنی که بر روی لب داشت رو به ساغر گفت:
سیما: چی شده بگید ما بخندیم.
ساغر: نه چیز خاصی نیست.
یاشار که تا اون موقع سکوت کرده بود رو به ساغر کرد و گفت:
یاشار: آدم به خاطر هیچی می‌خنده؟
قبل از این که ساغر جوابش رو بده پیش دستی کردم.
- بله، چون خنده بی دلیل گاهی واسه آدم لازمه، بهتر از اینه که شبیه برج زهرمار یک جا بشینیم.
قیافه یاشار حسابی بهم ریخت، و قرمز شد.
یاشار: گاهی آدم باید سنگین باشه و بابت هر چیز بی دلیلی نخنده، اونوقت بهش نمی‌گن خوش خنده و سر خوش بهش می‌گن دلقک.
- ولی یک دلقک، از یک میمون وحشی خیلی امتیازش بالا‌ترِ.
سیما که حسابی از ادامه بحث من و یاشار ترسیده بود سریع بحث جدید باز کرد.
سیما: آوا جون، کار لباسم به کجا رسید؟
رو به سیما کردم و گفتم:
- ساغر و کیمیا دوختش رو به عهده گرفتن.
سیما: عه چقدر خوب.
سپیده که حسابی هر چی جلوش بود رو خورده بود رو به جمع کرد و گفت:
سپیده: پس کی کیک تولد رو میارن؟
سیما: میز تولدم رو طبقه بالا چیدن اگر موافق باشید که بریم.
به طبقه بالا رفتیم، فضای خیلی قشنگی بود کل شهر از بالا زیر پامون بود میشد راحت همه شهر رو از این بالا دید زد.
باد خنک و سردی به صورتم بر خورد می‌کرد و این نهایت آرامش بود واسم.
غرق نگاه از بالا به شهر بودم که حضور کسی رو کنارم حس کردم، یاشار کنارم ایستاده بود و به فضای رو به رو خیره شده بود.
یاشار: فکر نمی‌کردم نیما یه خواهری مثل تو داشته باشه.
- مگه من چمه؟
چشم از فضای رو به رو برداشت و به من نگاه کرد.
 
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
یاشار: زبون دراز، که با زبونش اعصابم و حسابی بهم می‌ریزه.
- به سیما جون هم نمیاد که، برادر وحشی مثل تو داشته باشه.
یاشار: وحشی؟
یاد بازوم افتادم قیافم مظلوم شد.
- وحشی بازی امروزت باعث شد بازوم حسابی کبود بشه.
یاشار: عوضش یاد می‌گیری که با هر کسی چطور باید حرف بزنی.
- من با هر کسی همون جوری که باهام حرف می‌زنه، حرف می‌زنم.
از کنارش اومدم رد بشم ولی جلوم رو گرفت، یکی از دستاش رو توی جیبش فرو بُرد و بدون اینکه توی صورتم نیم نگاهی بندازه گفت:
- یادت باشه، سر میز بهم چی گفتی مطمئن باش واست جبرانش می‌کنم.
به چشم‌هاش زل زدم.
- توهم یادت باشه که چه بلایی سر بازوم اوردی منتظر جبران منم باش.
یه تای ابروش رو به بالا هدایت کرد.
یاشار: بی صبرانه منتظرم.
به سمت جمعیت رفتم، در کنار نیما ایستادم با دیدنم اخمی بر روی پیشانی‌اش نقش بست از اخم کردنش تعجب کردم.
- نیما، چیزی شده؟
نیما: تو و اون لندهور چی بهم می‌گفتین؟
- کدوم لندهور؟
نیما با اخم غلیظ به صورتم خیره شد.
نیما: یاشار.
- چیزی نمی‌گفتیم.
نیما: حواسم بهتون بود.
- نیما، خواهش می‌کنم تمومش کن.
کلافه دستی به پشت گردنش کشید و به من خیره شد و به آرامی گفت:
- من فقط دوست ندارم هر کسی از راه برسه بهت چیزی بگه، که باعث ناراحتیت بشه می‌فهمی؟
لبخندی زدم.
- می‌فهمم، ولی نگران نباش آخه چیزی نگفت بنده خدا.
نیما صورتش و به گوشم نزدیک کرد و در ادامه گفت:
- غلط می‌کنه چیزی بگه، اون موقعه چشمام رو، روی همه چی می‌بندم و حالش رو جا میارم.
از این‌که همه جوره پشتم بود خوشحالم می‌کرد، لبخند پهنی زدم.
- چشم، اصلاً اگر چیزی گفت زودی میام بهت میگم خوبه؟
نیما: آفرین، الان شدی آوای حرف گوش کن خودم.
پوریا به سمت‌مون اومدن و به آرامی ضربه‌ای به بازوی نیما وارد کرد.
پوریا: امشب تولد عشقته‌ها داداش، با خواهرت دل میدی قلوه می‌گیری.
رو به پوریا کردم و با شیطنت گفتم:
- کدوم دل و قلوه آقا پوریا، همش داره منو دعوا می‌کنه.
پوریا که از لحن حرف زدن من خندش گرفته بود، به نیما نگاه کرد و گفت:
پوریا: آخه واسه چی دعواش می‌کنی.
نیما: تو چرا حرفای این بچه رو باور می‌کنی؟
پوریا که حسابی جا خورده بود با چشمانی گرد شده رو به نیما گفت:
- یعنی دستم انداخت؟
نیما با سر تایید کرد که باعث شد لبای پوریا آویزون بشه و با دلخوری رو به من کرد و گفت:
پوریا: ازت انتظار نداشتم آبجی آوا.
با دیدن قیافه آویزون پوریا حسابی خندیدم.
- دلخور نشو، شوخی می‌کنم.
پوریا لبخند پهنی زد.
پوریا: مگه کسی از آبجی خودش ناراحت میشه.
تا اومدم جواب پوریا رو بدم صدای سیما مانع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین