جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مینا طویلی زاده با نام [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,233 بازدید, 49 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [انتظار آوا] اثر «میناطویلی زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مینا طویلی زاده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۱۰۸۰۸_۱۳۱۴۲۴.png

نام رمان: انتظار آوا
نويسنده: مينا طويلی زاده
ژانر: عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.V(9)
خلاصه:

تنها نوهِ دختریِ، که سال‌ها دست بر روی نقطه ضعف کُل خاندان گذاشته بود،
حال زندگی ورق خورده و مسیری را در پیش گرفته که عاقبتش با ذائقه هیچ‌ک.س جور نبود... .
حاجی که از نافرمانی‌های نوه‌اش حسابی خسته شده بود تصمیم گرفت که...
 
آخرین ویرایش:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
مقدمه:
همچنان منتظرم
دم دروازه شهر
زیر باران شدید
تا که شاید برسد یار سفر کرده من
مثل ایام قدیم در کنارم بنشیند آرام
و نگاهش همه معنای حقیقت باشد
خیره بر صورت او ساعتی می‌نگرم
و اگر شرم مجالی بدهد بوسه ایی نیز از او می‌گیرم
شکر بسیار که نگاهش مثل آن روز نخست، عاشق و مسـ*ـت ز الطاف خداست
و کلامش همه آهنگ حیات
سایه ابر سیاه نتواند که میان من و او پهن شود
بین ما هر چه که باشد نور است
روشناییست
و امیدیست به فردای دگر
که در آن هجران نیست
و میان من و او
انتظار
واژه بی معناییست.
درحالی که جورابم رو می‌پوشیدم، با صدایی که هیجان ازش می‌بارید گفتم: - مامان یعنی میشه که اسمم توی لیست قبولیا باشه؟
- چرا نشه؟ تو تلاشت رو به اندازه کافی کردی، پس نگران نباش من دلم روشنه... .
مامانم زیادی همیشه خوش‌بین بود... ولی من استرس رو که داشتم نمی‌تونستم بیخیال بشم. جلوی آیینه رفتم و مقنعم رو، روی سرم مرتب کردم؛ به داخل آشپزخونه رفتم و کیف صورتی رنگم رو از روی میزِ ناهارخوری آشپزخونه برداشتم.
- کجا با این عجله؟
یه نگاه یهویی به مادرم انداختم و گفتم: - می‌خوام برم که نتایج رو با فارا ببینم دیگه!
- بدون صبحونه؟
درسته نگاهش نکردم ولی خب فهمیدم که اخم کرده، به سمتش برگشتم و لُپ‌های قشنگش رو بوسیدم.
- با فارا می‌خوایم بریم کافه، صبحونه رو اونجا می‌خوریم.
- باشه برو ولی دیر نکن، حوصله بحث با سپهر رو ندارم... .
دستم رو به چشمم زدم و از دَر بیرون رفتم، دلم می‌خواست تا خونه فارا پرواز کنم خیلی هیجان داشتم؛ زحمت زیادی کشیدم که فقط توی دانشگاهی که می‌خوام قبول بشم... خدایی فارا هم خیلی تلاش کرد، حق جفتمون قبول شدنِ... .
***
جلوی دَرب ساختمان خونهِ فارا ایستادم و تلفنم رو از جیب شلوارم کشیدم بیرون و شماره فارا رو گرفتم. بعد از سومین بوق صدای فارا توی گوشم خودنمایی کرد.
فارا: جونم آوا؟
- بیا پایین دیگه، سه ساعته پایین منتظرتم!
فارا صداش رو خیلی آروم کرد و گفت: - آوا، بیا بالا امیر قبول نمی‌کنه بریم کافه!
امیر دوست پسرِ فارا بود، فارا حسابی ازش حساب می‌برد و حرفش رو کاملاً گوش می‌کرد.
- خیلی خب، دَر رو باز کن بیام بالا.
سوار آسانسور شدم و طبقه دوم ساختمون شش طبقه‌ای پیاده شدم؛ فارا جلوی واحدشون منتظر من ایستاده بود. به سمتش رفتم و نیشگون جانانه‌ای از بازوش گرفتم
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین