- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
اگر اینبار گیر میافتادم چه؟
جمشید: اونوقت انتظار نداری که بهت جنس بدم؟!
انتظار داشتم؟ نمیدانم... من آن لحظه هیچچیز نمیدانستم!
حرفم شد، من یکی میگفتم و او دو برابر با جوابی پر نیش و کنایه ساکتم میکرد، دیگر نمیخواستم.
اگر قرار بود بلاخره بمیرم و اعدام سرانجامم باشد بگذار از بیپولی و بدبختی بمیرم... با غروری ترک برداشته.
آسمان میبینی؟
رنج و دردهایم را... بینواییام را؛
پس میبینی که اینگونه به حالم زار میزنی!
باران داد میزد و میغرید و من راه میرفتم و راه میرفتم... .
کاش میشد تمام شود، کاش!
با نیما هرچهقدر کم اما خوش بودم، میخندیدم و عصبانی میشدم... یعنی باید باور میکردم حال نیمایی وجود ندارد؟
دیگر داد نمیزند؟
دلم برایش تنگ شده بود، میخواستمش... آغوش کوچکش را شوخیهای بیمزهاش را.
من هیچک.س را نداشتم، کسی منتظرم نبود، چشم به راهم نبود اما من چشم انتظار بودم و او نمیآید.
میخواهم سراغش بروم و آنقدر در آغوشش بمانم که خسته شوم و خسته شوم وخوابم ببرد... .
وقتی یک بسته قرص خریدم چشمهایم لرزید، دستهایم لرزید و تمام تنم لرز کرد، میخواستم چهکار؟ مردد بودم و باید تکلیفم را با خود مشخص میکردم، اما هرچه بود نامش تکلیف نبود، شاید پایان یا آغازی جدید بود.
آنقدر زیر باران چرخیدم که سرتاپایم خیس شده بود، شده بودم یک موش آب کشیدهی بدبخت با یک قوطی قرصهای روانی، میدانستم سگجانتر از آنی هستم که با خوردن این قرصها دیوانه شوم.
هوا کاملاً تاریک شده بود، پاییز آنقدر بیرحم بود که بدون توجه به لرزهای تنم بادهای سوزناکش را بر تن خیسم شلاق میزد.
روی چمنها دراز کشیدم، ای کاش ماری یا عقربی پیدا شود، با یک نیش کارم را تمام کند تا کسی نگوید معتاد بود، از مصرف زیاد تمام کرد!
سرماخوردگیامهنوز کامل خوب نشده بود و گلویم میسوخت و پرههای بینیام گزگز میکرد.
موبایلم را بیرون کشیدم و بدون نگاه کردن به نام مخاطب جواب دادم، کسی چه میداند، شاید آخرین تماس باشد.
- کی هستی؟
از گرفتگی صدایم تعجب نکردم، صدایی آشنا از آن سمت به گوشم آمد:
- نامزدت دیگه... .
چشمهای متورم و خیسم را محکم روی هم فشار دادم، نامزد داشتم؟
- اشتباه گرفتی... .
و باز صدایم را قطع کرد:
- خوبی؟!
به مغزم فشار آوردم... صدایش آشنا بود، انگار بارها شنیده بودمش.
سکوتم را که دید باز تکرار کرد:
- نفس؟ دختر چرا صدات گرفتهست؟
بینیام را بالا کشیدم و به آسمان سیاه زل زدم، حتی ماه هم پیدا نبود.
- چیکار داری؟
- مسیحم بابا، حالا انگاری روبهراه نیستی هان!
مسیح؟ مسیح، مسیح! دوست یونا، یا دوست نیما... نیمایی که میگفتند مرده است.
- لعنت بهت.
میخواستم قطع کنم، گریهام گرفته بود، بینیام را بالا کشیدم و ادامه دادم:
- تو نیما رو کشتی نه؟ بعدش گفتی... گفتی زیادهروی کرده.
اشکهایم را با آستین پاک کردم، باید باور میکردم؟ متنفر بودم از او.
مسیح: نه وجداناً خوب نیستی، نه؟
- سنی نداشت که، فقط یکمی مریض بود.
مسیح: کجایی؟!
چرا گریه میکردم؟ من فقط دلم برای نیما تنگ شده بود، فقط دلتنگ بودم... همین!
- دلم واسش تنگ شده مسیح... دلم میخواد ببینمش.
مهم نبود چه میگوید، لحن نگرانش مهم نبود، حرفهایی که میزدم مهم نبود... .
قرص را از زیپ کیفم بیرون آوردم؛ حتی مهم نبود چهقدر پول به آن مردک معتاد برای خریدنش دادم، مهم نبود که... .
باز صدای زنگ موبایلم بلند شد،
خواستم خاموشش کنم که با دیدن شمارهی سلما باز اشکهای داغ جلوی دیدم را گرفتند، اگر دیوانه میشدم دلم برایش تنگ میشد؟
شاید فراموشش کنم،.
میشد کمی با او صحبت کنم؟
جمشید: اونوقت انتظار نداری که بهت جنس بدم؟!
انتظار داشتم؟ نمیدانم... من آن لحظه هیچچیز نمیدانستم!
حرفم شد، من یکی میگفتم و او دو برابر با جوابی پر نیش و کنایه ساکتم میکرد، دیگر نمیخواستم.
اگر قرار بود بلاخره بمیرم و اعدام سرانجامم باشد بگذار از بیپولی و بدبختی بمیرم... با غروری ترک برداشته.
آسمان میبینی؟
رنج و دردهایم را... بینواییام را؛
پس میبینی که اینگونه به حالم زار میزنی!
باران داد میزد و میغرید و من راه میرفتم و راه میرفتم... .
کاش میشد تمام شود، کاش!
با نیما هرچهقدر کم اما خوش بودم، میخندیدم و عصبانی میشدم... یعنی باید باور میکردم حال نیمایی وجود ندارد؟
دیگر داد نمیزند؟
دلم برایش تنگ شده بود، میخواستمش... آغوش کوچکش را شوخیهای بیمزهاش را.
من هیچک.س را نداشتم، کسی منتظرم نبود، چشم به راهم نبود اما من چشم انتظار بودم و او نمیآید.
میخواهم سراغش بروم و آنقدر در آغوشش بمانم که خسته شوم و خسته شوم وخوابم ببرد... .
وقتی یک بسته قرص خریدم چشمهایم لرزید، دستهایم لرزید و تمام تنم لرز کرد، میخواستم چهکار؟ مردد بودم و باید تکلیفم را با خود مشخص میکردم، اما هرچه بود نامش تکلیف نبود، شاید پایان یا آغازی جدید بود.
آنقدر زیر باران چرخیدم که سرتاپایم خیس شده بود، شده بودم یک موش آب کشیدهی بدبخت با یک قوطی قرصهای روانی، میدانستم سگجانتر از آنی هستم که با خوردن این قرصها دیوانه شوم.
هوا کاملاً تاریک شده بود، پاییز آنقدر بیرحم بود که بدون توجه به لرزهای تنم بادهای سوزناکش را بر تن خیسم شلاق میزد.
روی چمنها دراز کشیدم، ای کاش ماری یا عقربی پیدا شود، با یک نیش کارم را تمام کند تا کسی نگوید معتاد بود، از مصرف زیاد تمام کرد!
سرماخوردگیامهنوز کامل خوب نشده بود و گلویم میسوخت و پرههای بینیام گزگز میکرد.
موبایلم را بیرون کشیدم و بدون نگاه کردن به نام مخاطب جواب دادم، کسی چه میداند، شاید آخرین تماس باشد.
- کی هستی؟
از گرفتگی صدایم تعجب نکردم، صدایی آشنا از آن سمت به گوشم آمد:
- نامزدت دیگه... .
چشمهای متورم و خیسم را محکم روی هم فشار دادم، نامزد داشتم؟
- اشتباه گرفتی... .
و باز صدایم را قطع کرد:
- خوبی؟!
به مغزم فشار آوردم... صدایش آشنا بود، انگار بارها شنیده بودمش.
سکوتم را که دید باز تکرار کرد:
- نفس؟ دختر چرا صدات گرفتهست؟
بینیام را بالا کشیدم و به آسمان سیاه زل زدم، حتی ماه هم پیدا نبود.
- چیکار داری؟
- مسیحم بابا، حالا انگاری روبهراه نیستی هان!
مسیح؟ مسیح، مسیح! دوست یونا، یا دوست نیما... نیمایی که میگفتند مرده است.
- لعنت بهت.
میخواستم قطع کنم، گریهام گرفته بود، بینیام را بالا کشیدم و ادامه دادم:
- تو نیما رو کشتی نه؟ بعدش گفتی... گفتی زیادهروی کرده.
اشکهایم را با آستین پاک کردم، باید باور میکردم؟ متنفر بودم از او.
مسیح: نه وجداناً خوب نیستی، نه؟
- سنی نداشت که، فقط یکمی مریض بود.
مسیح: کجایی؟!
چرا گریه میکردم؟ من فقط دلم برای نیما تنگ شده بود، فقط دلتنگ بودم... همین!
- دلم واسش تنگ شده مسیح... دلم میخواد ببینمش.
مهم نبود چه میگوید، لحن نگرانش مهم نبود، حرفهایی که میزدم مهم نبود... .
قرص را از زیپ کیفم بیرون آوردم؛ حتی مهم نبود چهقدر پول به آن مردک معتاد برای خریدنش دادم، مهم نبود که... .
باز صدای زنگ موبایلم بلند شد،
خواستم خاموشش کنم که با دیدن شمارهی سلما باز اشکهای داغ جلوی دیدم را گرفتند، اگر دیوانه میشدم دلم برایش تنگ میشد؟
شاید فراموشش کنم،.
میشد کمی با او صحبت کنم؟
آخرین ویرایش: