جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,663 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
اگر این‌بار گیر می‌افتادم چه؟
جمشید: اون‌وقت انتظار نداری که بهت جنس بدم؟!
انتظار داشتم؟ نمی‌دانم... من آن لحظه هیچ‌چیز نمی‌دانستم!
حرفم شد، من یکی می‌گفتم و او دو برابر با جوابی پر نیش و کنایه ساکتم می‌کرد، دیگر نمی‌خواستم.
اگر قرار بود بلاخره بمیرم و اعدام سرانجامم باشد بگذار از بی‌پولی و بدبختی بمیرم... با غروری ترک برداشته.
آسمان می‌بینی؟
رنج‌ و دردهایم را... بی‌نوایی‌ام را؛
پس می‌بینی که این‌گونه به حالم زار می‌زنی!
باران داد می‌زد و می‌غرید و من راه می‌رفتم و راه می‌رفتم... .
کاش می‌شد تمام شود، کاش!
با نیما هرچه‌قدر کم اما خوش بودم، می‌خندیدم و عصبانی می‌شدم... یعنی باید باور می‌کردم حال نیمایی وجود ندارد؟
دیگر داد نمی‌زند؟
دلم برایش تنگ شده بود، می‌خواستمش... آغوش کوچکش را شوخی‌های بی‌مزه‌اش را.
من هیچ‌ک.س را نداشتم، کسی منتظرم نبود، چشم به راهم نبود اما من چشم انتظار بودم و او نمی‌آید.
می‌خواهم سراغش بروم و آن‌قدر در آغوشش بمانم که خسته شوم و خسته شوم و‌خوابم ببرد... .
وقتی یک بسته قرص خریدم چشم‌هایم لرزید، دست‌هایم لرزید و تمام تنم لرز کرد، می‌خواستم چه‌کار؟ مردد بودم و باید تکلیفم را با خود مشخص می‌کردم، اما هرچه بود نامش تکلیف نبود، شاید پایان یا آغازی جدید بود.
آن‌قدر زیر باران چرخیدم که سرتاپایم خیس شده بود، شده بودم یک موش آب کشیده‌ی بدبخت با یک قوطی قرص‌های روانی، می‌دانستم سگ‌جان‌تر از آنی هستم که با خوردن این قرص‌ها دیوانه شوم.
هوا‌ کاملاً تاریک شده بود، پاییز آن‌قدر بی‌رحم بود که بدون توجه به لرزهای تنم بادهای سوزناکش را بر تن خیسم شلاق می‌زد.
روی چمن‌ها دراز کشیدم، ای کاش ماری یا عقربی پیدا شود، با یک نیش کارم را تمام‌ کند تا کسی نگوید معتاد بود، از مصرف زیاد تمام کرد!
سرما‌خوردگی‌ام‌هنوز کامل خوب نشده بود و گلویم می‌سوخت و پره‌های بینی‌ام گزگز می‌کرد.
موبایلم را بیرون کشیدم و بدون نگاه کردن به نام مخاطب جواب دادم، کسی چه می‌داند، شاید آخرین تماس باشد.
- کی هستی؟
از گرفتگی صدایم تعجب نکردم، صدایی آشنا از آن سمت به گوشم آمد:
- نامزدت دیگه... .
چشم‌های متورم و خیسم را محکم روی هم فشار دادم، نامزد داشتم؟
- اشتباه گرفتی... .
و باز صدایم را قطع کرد:
- خوبی؟!
به مغزم فشار آوردم... صدایش آشنا بود، انگار بارها شنیده بودمش.
سکوتم را که دید باز تکرار کرد:
- نفس؟ دختر چرا صدات گرفته‌ست؟
بینی‌ام را بالا کشیدم و به آسمان سیاه زل زدم، حتی ماه هم پیدا نبود.
- چی‌کار داری؟
- مسیحم بابا، حالا انگاری روبه‌راه نیستی‌ هان!
مسیح؟ مسیح، مسیح! دوست یونا، یا دوست نیما... نیمایی که می‌گفتند مرده است.
- لعنت بهت.
می‌خواستم قطع کنم، گریه‌ام گرفته بود، بینی‌ام را بالا کشیدم و ادامه دادم:
- تو نیما رو کشتی نه؟ بعدش گفتی... گفتی زیاده‌روی کرده.
اشک‌هایم را با آستین پاک‌ کردم، باید باور می‌کردم؟ متنفر بودم از او.
مسیح: نه‌ وجداناً خوب نیستی، نه؟
- سنی نداشت که، فقط یکمی مریض بود.
مسیح: کجایی؟!
چرا گریه می‌کردم؟ من فقط دلم برای نیما تنگ شده بود، فقط دلتنگ بودم... همین!
- دلم واسش تنگ شده مسیح... دلم می‌خواد ببینمش.
مهم نبود چه می‌گوید، لحن نگرانش مهم نبود، حرف‌هایی که می‌زدم مهم نبود... .
‌قرص را از زیپ کیفم بیرون آوردم؛ حتی مهم نبود چه‌قدر پول به آن مردک‌ معتاد برای خریدنش دادم، مهم نبود که... ‌.
باز صدای زنگ موبایلم بلند شد،
خواستم خاموشش کنم که با دیدن شماره‌ی سلما باز اشک‌های داغ جلوی دیدم را گرفتند، اگر دیوانه می‌شدم دلم برایش تنگ می‌شد؟
شاید فراموشش کنم،.
می‌شد کمی با او صحبت کنم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
قوطی قرص را در انگشتان یخ زده‌ام فشار دادم و آیکون سبز را کشیدم.
صورتم هم از سرما و از شوری اشک‌ها می‌سوخت، صدای نگران سلما را شنیدم:
- خوبی نفس جان؟
حالم هیچ خوب نبود، مغزم از فرط سر درد داشت متلاشی می‌شد.
- خوبم.
اشک‌ها را برای هزارمین بار با آستینم پس زدم و تا خواستم حرف بزنم باز صدایش را شنیدم:
- کجایی؟
بینی‌ام را بالا کشیدم، خدایا سرم داشت منفجر می‌شد، یشب را در یک‌ خانه صبخ کرده بودم، دلم روزهای این شکلی نمی‌خواست.
لب فشردم، کافی بود یک‌کلمه‌ی دیگر بگویم تا صدای گریه‌ام بلند شود.
سلما: نفس... عزیزم کجایی؟
داشت التماس می‌کرد؟
هقی زدم و قوطی قرص از حصار انگشتانم رها شد، دلم داشت می‌ترکید چرا کسی هواسش نبود؟
- نفس گوشِت با منه؟
- سلما... .
خدایا می‌شنوی؟ آواره شده‌ام، آواره!
- جانم نفس... جان، کجایی عزیزم؟
سبزه‌های خیس‌ را در مشت گرفتم، کاش تمام می‌شد، این کابوس زیادی طولانی شده بود.
- سلما دلم واسه‌ی نیما تنگ شده... .
سلما: می‌بینش عزیزم.
حرفش را قطع کردم، صدایم انگار که از تهِ چاه می‌رسید:
- می‌بینمش.
- الان کجایی؟ نفس تو رو خدا... .
آستینم را به صورتم کشیدم، نگاهم به قوطی داخل مشتم کشیده شد، یا عاقبت یا می‌میرم تا روانی، بیشتر از این که نمی‌شد؟
سلما: نفس تو رو قرآن بگو کجایی؟ دارم دیوونه میشم.
دیوانه نمی‌شد، اما من می‌شدم.
صدای هقی که زد را شنیدم.
او هم گریه می‌کرد که دلش گرفته بود؟
سلما: نفس قسمت می‌دم بی‌فکری نکنی... کجایی دیوونه؟
- من خوبم... اومدم، اومدم پارک... .
نتوانستم دیگر بگویم، بغضم سرباز کرده بود و صدای گریه‌‌ام بلند شد. تمام تنم می‌لرزید و عاقبت که چه؟
باز به قوطی مشکی رنگ که در آن تاریکی برق می‌زد خیره شدم و لب‌هیم را محکم گاز گرفتم، نفس خفه شو!
سلما: نفس... نفس گوش می‌کنی؟ احمق نباش خب؟ الان ک... .
قبل از تمام شدن حرفش قطع کردم، سختش کرده بودم هم برای خودم و هر برای او. موبایل را خاموش‌ کردم. می‌ترسیدم اما به خودن قول دادم اذیت نشوم، آرام و آرام اتفاق می‌افتا.
دربش را باز کردم و مقداری از آن قرص‌های سفید بدون خط کف دست‌های خیسم ریخت، مهم نبود چندتا، فقط باید می‌خوردم، نابقی‌اش مهم نبود‌
مثل بیشتر وقت‌ها بدون آب، آخرش به معده‌ات‌ می‌روند، حالا مهم نیست با آب قورت بدهی یا بدون آب، تلخی‌اش را حس‌ کنی یا نه، بالاخره که می‌گذرد‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
طعم زهرشان گلویم را سوزاند و باید قورت‌شان می‌دادم.
به آسمان تاریک زل زدم، هیچ ستاره‌ای پیدا نبود.
با دست‌هایم تنم را به آغوش کشیدم و به تنه‌ی درختی تکیه دادم.
سر دردم بیشتر شده بود و عجیب بود که هنوز منفجر نشده است‌.
در افکار گوناگونم غرق شده بودم، این‌که گریه چه سودی داشت، یا چرا امشب این‌جا ان‌قدر خلوت بود.
- نفس؟
سرم را چرخواندم، صدای سلما بود.
ترسیدم و جلوی دهانم را گرفتم، باز صدایش را شنیدم:
- نفسی؟!
گریه می‌کرد؟
دیدمش، خودش بود... نباید این اتفاق می‌افتاد.
گلویم خشک شده بود و چشم‌هایم تار می‌دید؛ بدون چادر بود یا من توهم زده بودم؟
با حس طعم گس خون بلاخره لبم را از حصار دندان‌هایم بیرون کشیدم، بغض نمی‌گذاشت کلامی از دهانم خارج شود اما دیگر خبری از اشک‌های مزاحم که رسوایی‌ات را داد می‌زد نبود‌
تا به خودم آمدم در آغوشش حل شده بودم و صدای گریه‌ی بلندش باعث تاری دیدم شد.
گونه‌ام را بوسید و میان گریه گفت:
- خوبی؟ می‌خواستی چی‌کار کنی احمق؟!
بینی‌ام را بالا کشیدم و دست‌هایم را از دستان گرمیش بیرون کشیدم، چشم‌هایم می‌سوخت.
- خوبم، این‌جا چی‌کار می کنی؟
نگاهم به مسیحی افتاد که با اخم نگاه‌مان می‌کرد... مهم نبود، هیچ چیز مهم نبود.
سلما: نفس‌... کاری احمقانه‌ای نکردی که؟
مردد پرسیده بود، انگار که می‌خواست از چیزی مطمئن شود، اما کورخوانده بود‌.
باران تمام شده بود و حالا بوی خاک و چمن‌های نم‌زده بود که ادم را مسخ می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
من می‌خواستم بدون سر و صدا بمیرم، نباید می‌آمدند و نباید می‌فهمیدند.
خواست دوباره دستم را بگیرد که دستم را عقب کشیدم، با لحن لرزانی که سعی داشتم محکم جلوه‌اش دهم لب زدم:
- من خوبم... اومدم این جا بعدش... بعدش بارون گرفت دیگه... .
اما بغض داشت خفه‌ام می‌کرد، باور نکرده بود که باز تکرار کرد:
- مطمئنم یه مرگی‌ت هست... .
با اشک ادامه داد:
- حرف بزن... .چی‌کار کردی با خودت؟!
- قرص خورده!
نگاهم بالا رفت و به مسیحی که در آن تاریکی صورتش به سختی مشخص بود نگاه کردم، لعنت به او و آمدنش‌.
اول با بهت نگاهم کرد که نگاه دزدیدم تا خواستم چیزی بگویم با گریه به گونه‌ام زد که اشک دویده در چشم‌هایم بیشتر شد، مهم نبود هیچ چیز مهم نبود.
نفرینم می‌کرد و هق می‌زد، یونا هم آمده بود، چه‌قدر از این بودن‌هایش بدم می‌آمد، به‌خدا که تنهایی آدم‌ها حرمت دارد، حریم شخصی است پس چرا سعی دارند آن‌ را زیر پا بگذارند؟
- پاشو... .
سلما داشت زیادی تراژدی‌اش می‌کرد اما من درحال خودم نبودم‌. از فرط سردرد و گریه چشم‌هایم‌ خمار و خواب آلو شده بود.
نیشخندی حواله‌اش کردم و با چشم‌های اشکی تگفتم:
- باز تو سر و کله‌ت پیدا شد؟
چرا گریه رهایم نمی‌کرد؟ مسیح با همان اخم به گوشه‌ای زل زده بود.
باز صدایش بلند شد:
- پاشو!
آستینم را به چشم‌هایم کشیدم،
سلما دستم را گرفت که هولش دادم. سرم گیج می‌رفت.
یونا: کر شدی؟ پاشو‌ میگم.
سرم درد می‌کرد، نه! انگار داشت منفجر می‌شد.
- همه‌ش تقصیر شماست، کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدم‌تون... لعنت به اون روز!
روی زانو نشست و به چشم‌هایم زل زد، از این آبی‌ها که در تاریکی برق می‌زدند بدم می‌آمد، اصلاً چه کسی گفته است زیبا هستند؟
- حرف حالیت نیست؟
احساس تهوع می‌کردم، نب
سلما: نمی‌بینی حالش خوب نیست؟ باید ببریمش دکتر!
نگاهم را از چشم‌های یونا نگرفتم و خواستم حرف بزنم که برای اولین‌بار داد زد:
- د لعنتی میگم پاشو!
دستم روی معده‌ام چنگ شد، انگار تمام پارچه‌های سیاه دنیا را چپانده بودند در دهانم که می‌خواستم همه‌ی‌شان را بالا بیاورم.
عق زدم و گریه‌ام شدت گرفت و انگار همین کافی بود تا جنی شود، به بازوم چنگ زد و بدون توجه به جیغ و گریه‌هایم به مسیح چیزی گفت... داشتم می‌مردم، می‌مردم؟!
صدای مسیح را می‌شنیدم که داشت به چند نفری که نگاهمان می‌کردند چیزی می‌گفت.
- یالا بالا بیار... باید بالا بیاری‌شون... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
- نمی‌خوام.
سرش را عصبی تکان داد، در آن حال خراب زمزمه‌هایش را می‌شنیدم:
- نمی‌خوای... نمی‌خواد... .
با خودش حرف می‌زد، او یک دیوانه بود.
جدی شد و این‌بار با رو به من پرسید:
- می‌خوای خودکشی کنی دیگه؟!
- آره‌آره... اصلاً می‌خوام خودکشی کنم، به توجه؟
باز آستینم را به صورتم کشیدم تا اشک‌هایم را پاک کنم، امروز زیادی اشک ریخته بودم.
درحالی که یک دستم به معده‌ام چنگ شده بود ادامه دادم:
- تقصیر تو بود... تقصیر شما، چرا نمی‌ذارین به درد خودم بمیرم؟
سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد، چراغ‌های روشن پارک باعث شده بود کمی صورتش را ببینم، نیشخندش را به رخ کشید و با لحنی عصبی و پر تمسخر گفت:
- می‌خوای خودکشی کنی؟ باشه... باشه!
سردردم آن‌قدر زیاد بود که هر لحظه منتظر بودم عصب‌هایم بترکد و خون از همه‌جای بدنم پمپاژ شود... .
عق زدم و دستم را بند درختی که پاییز *ش کرده بود، کردم‌... .
یونا رفته بود، خبری از گریه‌های سلما هم نبود... کم‌کم شجاعتم را داشتم از دست می‌دادم؛ پس چرا قرص‌ها اثر نمی‌کردند؟
کم‌کم داشتم از مرگ می‌ترسیدم، از مردن و پشیمانی سودی نداشت، نه؟
صدای یونا را درست از پشت سرم شنیدم و تعجب نکردم، او زیادی بی سر و صدا بود.
یونا: می‌خوام راحتت کنم.
ضربان قلبم بالا رفت، منظورش چه بود؟
با اشاره به آن سمت خیابان ادامه داد:
- مگه نمی‌خواستی زودتر بمیری؟
من در این شب، در این هوای سرد و این مرد سردتر می‌ترسیدم.
اخم‌هایش را درهم کشید و باز تکرار کرد:
- یه‌ مرگ زودتر باعث میشه زودتر راحت بشی.
زبانم بند آمده بود، مرگ زودتر باعث می‌شود زودتر راحت شوم؟
من را می‌کشت؟ مگر نمی‌خواستم زودتر بمیرم؟ گیج بودم و درک درستی از طرایط نداشتم، به گمانم داشتند اثر می‌کردند.
و این سوال رهایم نمی‌کرد؛ یونا می‌خواست من را بکشد؟
با صدای آن ماشین مشکی که این روزها بی‌شمار سوارش شده بودم باعث شر سرم را بلند کنم.
شیشه را پایین داد و گفت:
- بشین.
قدمی به عقب برداشتم، من می‌ترسیدم!
- نمیام... من نمیام!
با تحکم بیشتری باز تکرار کرد:
- سوارشو!
بغضم را قورت دادم و باز عقبکی رفتم:
- نمی‌خوام!
این‌بار داد زد، موقع اخم و داد زدن ترسناک می‌شد، تلخ می‌شد و تمام بدنت را به لرزه وا می‌داشت.
و‌این‌بار بی‌رمق‌تر از لحن چند لحظه پیش من زمزمه کرد:
یونا: حوصله ندارم نفس... بشین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
نمی‌دانستم چه‌کا‌ر کنم، انگار باز مغزم از کار افتاده بود، می‌خواستم خودکشی کنم؟
قرص خورده بودم؟
سردرگم‌ترین دنیا من بودم، من!
صدای جیغ‌جیغ‌های سلما را می‌شنیدم، کاش ساکت می‌شد، چرا نمی‌فهمد دارم می‌میرم؟ چرا نمی‌فهمد هر لحظه منتظرم سرم از فرط درد منفجر شود؟
در را‌ گشودم و‌ خودم را روی صندلی پرتاب کردم، به درک که لباس‌هایم خیس است!
به درک که این‌ ماشین غریبه‌ترین آشنای این روزهایم است؛ اصلاً به درک که قرار است بمیرم... هرچیز بادا باد!
سرم را به پشتی صندلی تکیه‌ دادم و با چشم‌هایی بسته و صدایی که تو دماغی و گرفته شده بود گفتم:
- می‌خوای من رو بکشی؟
چه‌قدر ساده و‌ احمقانه!
بگذار فکر کند من یک احمق روانی هستم، دیگر برایم مهم نیست!
دستم را روی شقیقه‌هایم گذاشتم، اگر آن قرص‌ها من را نکشد، قطعاً این سردرد من را از پا در می‌آورد!
- داری من رو کجا می‌بری؟
بدون این‌که نیم‌نگاهی خرجم کند پاسخ داد:
- جایی که زودتر راحت بشی.
دیگر سوال نپرسیدم، حتی نپرسیدم از کجا فهمیده‌اند این‌جا هستم، لعنت به آن لحظه‌ای‌ که تماس‌ مسیح را جواب دادم... .
باز باران شروع به‌ باریدن کرده بود و برف پاک‌کن تندتند تکان می‌خورد... اعتراف می‌کنم دنیای آن نفس ساقی از این نفسِ این روزها که دیگر ساقی نیست زیباتر بود!
رنگ‌های خودش را داشت، گرچند کم‌رنگ اما باز هم سیاه و سفید نبود!
ماشین متوقف شد و صدای یونا را شنیدم:
- پیاده شو... .
حرفش را بریدم:
- این‌جا‌ کجاست؟
دستیگره‌ی سمت خودش را کشید و‌ بدون توضیح باز دستور داد:
- میگم‌ پیاده شو!
دستم زیر دلم چنگ شده بود، باز حالت تهوع... چشم‌هایم می‌سوخت و سرگیجه داشتم.
به سختی پیاده شدم، باران آن‌قدر تند می‌زد که به دو دقیقه نرسیده لباس‌هایم خیس‌تر از قبل شد.
نیشخندی روی لب‌هایش نشست و با تمسخر گفت:
- خب... خودت و راحت کن!
به ماشین‌هایی که تندتند رد می‌شدند نگاه کردم، کجا بود؟
یونا: د بیا این‌جا، مگه نمی‌خواستی خودت رو خلاص کنی؟
دست‌هایش را روی لبه‌ی پل گذاشت و خیره به پایین باز به حرف امد:
- مگه‌ کری؟
گیج بودم، انگار کسی در مغزم سوت می‌کشید و‌ دنیا دور سرم می‌چرخید، یعنی وقتش بود؟
سمتش رفتم، راست می‌گفت... چرا قرص؟
کنارش ایستادم‌ و به پایین زل زدم.
یونا: زود باش، خودت رو پرت‌ کن!
با دیدن ماشین‌هایی که با بی‌رحمی پشت سر هم رد می‌شدند و تنها نور چراغ‌های‌شان مشخص بود ضربان قلبم بالا رفت... .
یونا: د زود باش لعنتی! نیاوردمت که نگاه کنی... .
لحظه‌ای خودم را بین زمین و هوا تصور‌ کردم، سر درد داشتم و‌ جیغ می‌‌کشیدم... سر خونینم را و صورتی که غرق در خون بود... .
انگار‌کسی راه تنفسم را سد کرده بود، عق زدم و باز دستم روی معده‌ام‌ چنگ شد.
این‌بار داد زد:
- د مگه نمی‌خواستی خودت رو بکشی؟! چرا با قرص؟ یالا... زود باش!
وحشت کرده بودم، تاریک بود، اگر می‌مردم بزرگ‌راه پایین خونین می‌شد؟ خون من؟
باز عق زدم که این‌بار دستم را‌گرفت و کشید:
- خودم کمکت می‌کنم... .
وحشت‌زده جیغ زدم:
- نمی‌خوام‌نمی‌خوام... ولم کن... .
دستم را بیرون کشیدم و باز جیغ زدم:
- لعنتی می‌خوای من رو بکشی؟!
سرگیجه‌ام بیشتر شده بود و احساس می‌کردم چیزی درون معده‌ام دارد می‌جوشد، انگار کسی درونم را آتش زده بود!
عصبی غرید:
- د مگه همین رو‌ نمی‌خواستی؟
می‌خواستم ولی می‌ترسیدم، من از مردن می‌ترسیدم!
عق‌ زدم و باز هم عق... لعنت!
گریه‌ام گرفته بود، باز معده‌ام به غلیان افتاد... کاش بالا بیاورم، تمام آن قرص‌های لعنتی‌ را، من نمی‌خواستم، غلط اضافه‌کرده بودم، نادانی کرده بودم!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
چندین بار عق زدم، از نگاه ترحم آمیزش بدم می‌امد، نفرت داشتم!
کاش رهایم کند و برود، بالا آوردم و سوزش معده‌ام بیشتر شد.
حالا آشکارا گریه می‌کردم و اشک‌ می‌ریختم. داشتم چه غلطی می‌کردم؟
خودم را می‌کشتم؟ با چند قرص کوچک؟
- بگیر... .
سرم را برگرداندم و به بطری که سمتم گرفته بود نگاه کردم. باز به چشم‌هایش نگاه کردم که تیره شده بود.
صدایم می‌لرزید وقتی گفتم:
- دلت واسم می‌سوزه؟
بدون‌ هیچ حالتی با لحنی جدی‌تر و محکم‌تر گفت:
- گفتم بگیرش!
بطری آب‌ را از دستش گرفتم و نصف آبش‌ را خوردم، باقی‌مانده را هم بالا گرفتم، روی سرم ریختم و صورتم را‌ شستم‌.
لباس‌هایم هنوز هم خیس بود و باران نرم‌نرمک می‌بارید، انگار عصبانیتش جایش را به آرامش بدل کرده بود.
اگر همه چیز مثل قبل بود ساعت‌ها زیر این باران آرام قدم می‌زدم و آرزوهایم را مرور می‌کردم، اما حالا... .
دستی به صورتم کشیدم و برگشتم و به یونایی نگاه کردم که دست‌هایش را در جیب کاپشن مشکی‌اش فرو کرده بود و به پایین پل نگاه می‌کرد..‌. .
یعنی اگر خودم را‌ پرت کرده بودم حالا او همین‌گونه به جسدم نگاه می‌کرد؟!
قطعاً نه!
با بلند شدن زنگ موبایلش نگاهش را از پایین گرفت و همان‌طور که موبایلش را از جیب بیرون می‌کشید نگاهش به من افتاد و‌ نگاه خیره‌ام را غافلگیر کرد، نگاه ندزدیدم و بی‌پروا نگاهش کردم.
موبایلش را جواب داد و با صحبت‌هایش فهمیدم سلما است، دوست عزیزمش
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
سرگیجه و سردرد بدتر از هر زمانی سراغم آمده بودند، یعنی اثرات آن قرص‌های لعنتی بود؟
سردرگم و پریشان داشتم به آینده‌ی نامعلوم و نه‌ چندان روشنی که در انتظارم بود فکر می‌کردم.
پلک‌هایم آن‌قدری سنگین شده بودن که به‌زور نگه‌شان داشته بودم، انگار چندین شبانه روز نخوابیده باشی و حال ارامبخش هم قورت داده باشی... .
- حالت خوبه؟!
چشم‌هایم را باز کردم و نگاهش کردم، گیج بودم، نای جواب دادن نداشتم و آن‌قدر خوابم می‌آمد که اگر سرم را همان‌گوشه‌ی خیابان می‌گذاشتم مطمئنا‌ً خوابم می‌برد!
سرم رابه نشانه‌ی منفی تکان دادم و نالیدم:
- سردرد و سرگیجه دارم... خوابم میاد!
حواسم نبود چه می‌گذرد و چه می‌شود... فقط حواسم بود که سوار ماشین شدم، استارت زد، حرکت کرد... .
با آن لباس‌های خیس و نمناک و البته گلی... با سر و وضعی آشفته در ماشین این مرد مرموز چه‌کار می‌کردم؟
من داشتم چه غلطی می کردم؟ خودکشی؟ آن هم با قرص؟
حالا می‌بینم حتی عرضه‌ی این یکی را هم ندارم!
بگذار بگویند بی‌عرضه‌ و احمق اما من از مردن می‌ترسم!
- می‌دونی؟
با صدای یونا لای پلک‌های سنگینم را باز کردم و سمتش برگشتم، بدون این‌که نیم‌نگاهی خرجم کند خیره به خیابان ادامه داد:
- دلم واست می‌سوزه!
با همه‌ی بدحالی نتوانستم مانع نشستن پوزخند روی لب‌هایم شوم، تو بگو چه کسی دلش برای یک دخترک بدبخت نمی‌سوزد؟
باز چشم‌هایم را بستم و در جوابش گفتم:
- دلت واسه‌‌ی بدبختی مثل من باید هم بسوزه، نسوزه که اسمش دل نیست!
با دستم چشم‌های خیسم را مالیدم، چه‌ سردرد بدی!
یونا: ان‌قدر احمقی که می‌خواستی با قرص بمیری؟
مکثی کرد و ادامه داد:
- دلم واسه‌ی آدم‌های احمق می‌سوزه، می‌دونی واسه چی؟
نیشخندی زد و دستی دور لب‌هایش کشید و باز ادامه داد:
- اون‌قدر احمق هستن که به عواقب کارشون فکر نمی‌کنند، احمق بودن دست خود آدم نیست خب، یه مریضیه!
چشم‌هایم آن‌قدر سنگین شده بودند و سردرد به قدری فشار وارد کرده بود که نمی‌خواستم بازشان کنم، کاش چشم‌هایم را ببندم و بخوابم وقتی بیدار شدم همه‌اش جز کابوس نباشد!
صدای ماشین‌ها و ترافیک آخرین چیزی بود که فهمیدم و چه خوب که خواب بر منِ بیچاره حاکم شد!
***
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
ساعت ۹ و چهل و پنج‌ دقیقه‌ی شب؛
- نه، پیش مامان... لازم نکرده... چه‌قدر حرف می‌زنی، خب برسونش خونه‌ش!
کلافه دستی در موهایش کشید و با حرص دست دیگرش را به فرمان کوبید.
- خودش یه کاریش می‌‌کنه.. من‌نمیام!
با حرص لب زیرینش را به دندان کشید و نگاهش را از چراغی که سبز شده بود گرفت‌ و حرکت‌ کرد.
- لازم نکرده، خودم دارم میام!
بدون توجه به مسیحی که آن سمت تلفن داشت چیزی را توضیح می‌داد تلفن را قطع کرد.
سردرد رهایش نمی‌کرد، این‌وقت شب ساقی از کجا بیاورد؟
پوفی کشید و خیابان‌ها را رد کرد، دلش یک خواب درست و حسابی می‌خواست.
ماشین را پارک کرد و همان‌طور که سمت آسانسور می‌رفت باز شماره‌ی مسیح را گرفت، انگار بدون این رفیق چندین ساله سر کردن بر او‌ حرام شده بود.
با‌ اولین بوق جواب داد، یونا بدون‌ توجه به لحن پریشان مسیح گفت:
- رو‌ی گوشی خوابیده بودی؟
مسیح: الان حقت بود گوشی رو جواب ندم.
آسانسور بسته شد.
یونا: من خونه‌ام، غذا یادت نره.
مسیح عصبی غرید:
- لعنت بهت، من دارم از ترس می‌میرم اون‌وقت تو به فکر شکمتی؟!
نگاهی به ساعتش انداخت، ۱۰ شده بود!
- منتظرم.
بدون توجه به اعتراض‌های مسیح موبایل را قطع کرد و در جیبش انداخت و سمت در مشکی رنگ رفت.‌.. .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
کلید را در در چرخاند و داخل شد، خانه در حجمی عظیم از سکوت فرو رفته بود.
پس از دوش چند دقیقه و تعویض لباس‌هایش خودش را روی کانامه پرت کرد.
لحظه‌ای آن قوطی سفید رنگ جلوی چشم‌هایش نقش بست... چندتا قرص خورده بود؟
بی‌حوصله شماره‌ی نازنین را گرفت...جواب نمی‌داد!
قبل از این که منصرف شود شماره‌ی بیمارستان را گرفت، یعنی باید منتظر می‌ماند؟ ابداً!
همین‌‌قدر هم از خودش زیادی مایه گذاشته بود... .
صدای پرستار در موبایل پیچید، پس از نفسی عمیق لب گشود:
- با دکتر حاتمی کار داشتم؛ نازنین حاتمی... .
- ببخشید ایشون فعلاً تو بخش هستن.
دندان‌هایش را روی هم فشار داد و حرفش را قطع کرد:
- واجبه!
- نسبت نزدیکی باهاشون دارین؟ بدجور هوس کرده بود بگوید"تورو سننه؟" باز با نفس عمیقی پاسخ داد:
- پسرشون هستم.
- یه لحظه... .
و آن "یه لحظه" تبدیل به چندین دقیقه شد، گفته بود از انتظار متنفر است؟
- الو؟ یونا تویی؟
- چی‌شد؟
نازنین هم می‌دانست منظورش چیست، به خوبی یونای کم‌حرف را از بر بود... یعنی باید کامل توضیح دهد.
نازنین: باید توضیح بدی چه اتفاقی افتاده!
- میگم چی‌شده؟
از آن‌جایی که در معرض دید عموم بود مجبور بود صحبت‌هایش را خلاصه کند و هرچه زودتر به مریض‌های بخشش برسد بدون بحث اضافه‌ای پاسخ داد:
- معده‌ش رو شستشو دادیم، الان خوابه... چون قرص‌ها رو بالا آورده خیالمون راحته... سر درد و بی‌هوشیش هم از فشار بالاش بوده... .
بعد از مکثی کوتاه پرسید:
- الان کجایی؟
ساعدش را روی چشم‌هایش گذاشت و پاسخ داد:
- خونه.
نازنین: طرف دوست دخترته؟
پوزخندی کنار لب‌های یونا نشست؛ یاد حرف‌های آن روزش افتاد، جلوی پدرش و البته یلدا و پدرش، چه معرکه‌ای راه انداخته بود.
- نه!
نازنین: چرا قرص خورده؟!
چشم‌هایش را بست و سعی کرد با جواب‌ کوتاه زودتر از شر این بحث خلاص شود:
- نمی‌دونم.
نازنین: من باید برم، فردا باید واسم توضیح میدی!
موبایل را قطع کرد؛ باید توضیح می‌داد؟!
با صدای باز و بسته شدن در و سپس صدای مسیح ساعدش را از روی چشم‌هایش بردشت.
مسیح: یونا؟ این‌جایی؟
حق داشت در آن تاریکی یونا را نبیند، تاریکی محض بود!
آباژور را روشن کرد، همان هم زیادی بود.
مسیح پوفی کشید و جعبه‌های پیتزا را روی اپن گذاشت.
مسیح: چیزی هم می‌بینی؟
بلاخره از روی کاناپه بلند شد و بدون پاسخ سمت اتاقش رفت.
مسیح: هوی با توام... کر که نشدی خدایی نکرده؟
بسته شدن در اتاق باعث شد دندان روی هم بسابد، از این عادت‌های بد یونا متنفر بود، او هم دیگر پس از چندین سال دوستی عادت کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین