جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nafish.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,809 بازدید, 287 پاسخ و 64 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nafish.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHER
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
***
-‌ یعنی چی که گرفتنش؟
عصبی پتو را کنار زد و‌صدایش را بالا برد:
- د چرا‌ لالمونی گرفتی؟ درست حرف‌ بزن ببینم‌ چی به چیه؟
یونس هم کلافه سرش را میان دست‌هایش گرفت و نالید:
- از‌ کلانتری باهام‌ تماس گرفتند، رفته همه‌ی اون مواد و گندکاری‌ها رو‌ گردن گرفته... .
پیرمرد صدایش را بالا برد و‌داد زد:
- گو*ه‌ خورده، پسره‌ی د...ث، الان بازداشتگاهه؟
یونس سرش را به نشانه‌ی مثبت‌ تکان داد و سرش را بلند کرد، چشم‌هایش سرخ‌سرخ بود.
آن از دعوای صبحش با پدر نرگس و بعدش هم صحبت‌های سرهنگ و الان هم از عصبانیت پدرش‌..‌. سرش داشت می‌ترکید!
فتاح از تخت پایین آمد و‌ همان‌طور که سمت سرویس می‌رفت غرید:
- این رو آدمش می‌کنم، اصلاً بذار یه چند وقتی بیفته‌ اون‌ تو شاید آدم شه... وای پدرسگ آبرو واسم نذاشته... .
انگار با‌ خوش صحبت می‌کرد، صدایش بخاطر سرما خوردگی هنوز هم گرفته بود و چشم‌هایش را هاله‌ای قرمز‌ فرا گرفته بود.
یونس با عجز و بدبختی نالید:
- حاجی آخه این چه کاری بود کردی؟ اگه نادر بفهمه بدبخت‌مون کرده، تو‌ که می‌شناسیش... .
فتاح بینی‌اش را بالا کشید و جواب داد:
- من که نمی‌دونستم پسرش معتاده و مواد همراهشه... وگرنه فقط می‌خواستم به این‌ دختره و یونای احمق یه درس عبرتی‌ بدم و بس... .
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
یونس: الان می‌خوای چی‌کار کنی؟ بذاری اون تو بمونه؟
فتاح: نمی‌دونم دیگه هیچی نمی‌دونم... داره دیوونم می‌کنه یونس، میگی چیکارش کنم؟
***
سرش را به دیوار تکیه داد و چشم‌هایش را بیشتر روی هم فشرد، دو روز می‌گذشت، کاش زودتر تمام می‌شد. فضای نیمه تاریک و گرفته‌ای که باعث حالت تهوعش می‌شد، نیاز به یک حمام حسابی داشت... .
چند نفر دیگری سمت دیگر اتاقک کوچک و نم گرفته مجلس گرفته بودند و یکی‌شان زده بود زیر آواز و می‌خواند، این‌ها هم چه‌قدر دل‌شان خوش بود!
چند نفر دیگر هم مثل او و مسیح ساکت و بغ کرده گوشه‌ای نشسته بودند.
با یادآوری صحبت دیروزش با یونس لب‌هاش کج شد، خبرها زودتر از آن‌چه فکرش را می‌کرد پیچیده بود. فقط اگر کمی بیشتر دست‌دست می‌کرد کافی بود تا همه‌ی کائنات دست در دست هم دهند تا نام و نشانش به یغما برود.
نگاهش به مسیح افتاد که سرش را روی زانوهایش گذاشته بود. دیروز با دیدن‌ یونا انگار زخمش تازه شده بود که هرچقدر دعا و نفرین و فحش بلد ود بار خودش و یونا و نفس بیچاره کرده بود. درد داشت، سر گیجه و حالت تهوع، اعتیاد بود دیگر... بدون شک آدم را می‌کشت!
مسیح بلند شد و کنارش نشست اما او حتی به خود زحمت نداد چشم‌هایش را باز‌ کند.
مسیح: حالم بده.
سکوت یونا را که دید او هم به دیوار تکیه داد و یک پایش را دراز‌ کرد.
مسیح: دیروز که روزه‌ی سکوت گرفته بودی، امروز بگو... بابات می‌دونه خودت رو انداختی این تو؟
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
بلاخره پلک‌هایش را با‌ز کرد و نیم‌نگاهی خرجش کرد، لب زد:
- احتمالاً آره.
و می‌دانست!
نازنین تا فهمیده بود یونا چه گندی زده است با توپی پر دم خانه‌ی فتاح رفته بود، دم خانه داد زده بود، چیزی که دقیقاً یونا انتظارش را می‌کشید... .
ساکنان و خدمه‌ همه فهمیده بودند یونای مهرگان پسر حاج فتاحِ زرگر بازداشتگاه است.
مسیح: به نظرت مردن نیما... .
آب دهانش را قورت‌داد و پس از کمی مکث ادامه داد:
- تق... تقصیر من بود؟
یونا بدون مکث پاسخ داد:
- آره.
مسیح سمتش برگشت، هنور هم عذاب وجدان رهایش نمی‌کرد، بد دردی بود این وجدان!
مسیح: رفته بودم باهاش حرف بزنم، چه می‌دونم، عذرخواهی میگن بهش؟ طلب بخشش؟ همین دیگه... رفته بودم وجدانم رو یکمی راحت کنم فقط... .
انگار داشت خودش را خالی می‌کرد، مردها هم نیاز به درد و دل کردن دارند!
مسیح: بهش می‌گفتم ولی انگار نمی‌شنید، فقط داد می‌زد... نمی‌خواستم عصبانیش کنم، تازه از بیمارستان مرخص شده بود... اگه اون هم می‌مرد من چی کار می‌کردم هان؟
نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست.
یونا: ساقی‌ت رو عوض می‌کردی.
با چشم‌های گشاد شده‌اش را باز کرد و با بهت نامش را خطاب کرد، می‌خواست با این درد و دل کند؟
- من رو باش اومدم با کی درد و دل می‌‌‌کنم...عوضی!
لب‌های خشکیده‌ی‌ یونا به خنده‌ی بی‌جانی مزین شد و بدون توجه به حرف مسیح با صدای گرفته‌ای پرسید:
- از این‌جا رفتی بیرون می‌خوای چیکار کنی؟
- رفتیم بیرون تصمیم می‌گیرم، اگه... اگه ثابت نشه مواد مال ما نبوده چی؟
یونا نیم‌نگاهی خرجش کرد و گفت:
- قرار نیست تو‌ این تو بمونی، فردا یا پس فردا میری بیرون، من و نفس!
چشم‌های‌ گیج و متعجب مسیح را که دید پوفی کشید و چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و گفت:
- تو بی‌گناهی، مواد مال من و نفس بوده... نفس دوست دخترمه خب؟
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
عصبی خواست دستش را تخت سی*ن*ه‌ی یونا بکوبد که در بین راه اسیر پنجه‌های قوی شد، با لحن خشمگینی غرید:
- چی میگی تو؟ نگو واسه خاطر اون دختره خودت رو می‌ندازی این تو، هان؟ د چرا لالمونی گرفتی احمق؟!
یونا: سرم درد می‌کنه ساکت شو.
سعی کرد صدایش را پایین نگه دارد تا توجه بقیه به سمت‌شان جلب نشود، اندکی از عصبانیتش کاسته نشده بود.
- اصلاً تو چرا افتادی این تو؟ اومدی جزای غلط اون دختره رو بدی؟ آره؟ می‌‌دونی جزای حمل بالای دویست گرم مواد چیه؟ چند سال زندانه احمق!
این‌بار یونا اخم کرد، معمولاً برای چیزهایی که برایش مهم بود عکس‌العمل نشان می‌داد:
- جزاش حبس ابد و هفتاد و خورده‌ ضربه‌ی شلاق و جریمه‌ی نقدی، احمق تویی!
سکوت، مسیح هم با چشم‌هایی گشاد شده و قلبی که ضربانش بالا رفته بود نگاهش می‌کرد. می‌ترسید، وحشت داشت!
- چ... چرا این‌کار رو کردی؟
این‌با‌ر با خشم از بین دندان‌های کلید شده‌اش باز غرید:
- دروغ که نمیگی؟ د میگم این چه گوهی بود خوردی؟ واسه اون دختره؟ آره؟ می‌خوی بشی هم‌جزاش؟ هان؟ نکنه عاشقش شدی؟
صدایش بالا رفته بود، این دیگر مسیح نبود... یونا را با اندازه‌ی همه‌ی سال‌های تنهایی‌اش دوست داشت. داد می‌زد و خشمگین یونا را به باد فحش گرفته بود.
چند نفر نگهش داشته بودند و سعی می‌کردند آرامش‌ کنند اما یونا با بی‌خیالی ساعدش را روی چشم‌هایش گذاشته بود. چه می‌گفت؟ عاشق؟
شاید عشق آخرین چیزی بود که به آن فکر می‌کرد.
- چرا لال شدی احمق؟ این چه گندی بود زدی ل...ی عوضی؟ د ولم‌ کن... میگم ولم کن... .
در باز شد و صدای بلند افسری آمد:
- این‌جا چه‌خبره؟ این سر و صداها برای چیه؟
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
***
سرش را میان دست‌هایش گرفت، نهایت بدبختی و درماندگی بود... شاید آخر دنیا که می‌گفتند همین بود، نبود؟
- بیا این رو بخور یکم به اعصابت استراحت بده، بخوای این‌جوری پیش بری زبونم لال سکته می‌کنی حاجی.
سرش را بلند کرد و به یونس ایستاده نگاه کرد، سپس نگاهش به لیوان گل گاو زبان افتاد، به اعصابش استراحت بدهد؟ مگر می‌شد؟
یونس سینی را روی میز‌ گذاشت و روبه‌روی فتاح، روی یکی از صندلی‌های مشکی چرمی نشست.
با عجز و درماندگی به پسر بزرگش نگاه کرد و نالید:
- چیکار کنم؟ تو بگو چه خاکی بر سر کنم؟
صدایش بخاطر سرما خوردگی هنوز هم گرفته بود، هنوز هم خش داشت.
یونس: یعنی نمیشه یه بار هم این‌ پسره‌ی احمق گو*ه نزنه تو کارهای ما، اَه!
فتاح: دیشب که اون جناب سرهنگ و دوستش اومدن این‌جا انگار رو سرم سطل آب یخ خالی کردن... .
با دو انگشت شصت و اشاره چشم‌های‌ متورم و قرمز شده‌اش را مالید و ادامه داد:
- می‌گفت جزاش حبس ابده... .
سرش را بلند کرد و باز نالید:
- باز این پلیس‌ملیس‌ها که رفتند محمود اومده میگه شنیدم پسر کوچیکت رو واسه‌ی فروش مواد مخدر گرفتن راسته؟
ابروهای یونس در هم لولیدند، فروش مواد مخدر؟ چه خزعبلاتی سر هم می‌کردند!
یونس: غلط کرده، اصلاً این‌ها از کجا خبر دار شدند؟ شدن کلاغ‌های بازار‌ی... .
فتاح به لیوان پایه بلند چنگ زد و همان‌طور که نزدیک لب‌هایش می‌برد گفت:
- مواد فروش نبودیم که شدیم، همین هم مونده همه‌ی اهل بازار تو سرم بزنن فتاح پسرت مواد فروش از آب در اومد... .
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
***
«نفس»

سرم را از روی زانوهایم بلند کردم و به ظرف غذایی که مهناز جلویم هل داد نگاه کردم. زنی حدودا ۳۳_۳۴ ساله که بخاطر ضرب و شتم صاحب خانه‌اش بازداشتگاه بود.
زبانم را روی لب‌های خشکیده‌ام کشیدم و گفتم:
- دستت درد نکنه.
چیزی نگفت و سمت چند نفر دیگری که گوشه‌ای نشسته بودند رفت.
چهار روز کامل بود که این‌جا بودم. حالم از خودم و لباس‌های کثیف و چرکی‌ام به هم می‌خورد. نیاز به یک حمام و خواب راحت داشتم، روی یک تخت خواب گرم و راحت و پتوی نرم... پتو و بالش، چیزی که چهار روز بود از آن‌ها محروم بودم.
به ظرف یک‌بار مصرف عدس پلوی جلویم خیره شدم. حالم از هرچه عدسی و عدس پلو بود به هم می‌خورد.
دیشب تا دیروقت بیدار بودم و از سرما درخودم مچاله شده بودم. از امثال سحر چندشم می‌شد، نامرد‌هایی که از پشت خنجر می‌زدند... .
من نه موادی همراهم بود و نه قرص و دارویی‌‌‌، من فقط بدبختی بودم که حتی مرگ هم او را نپذیرفت.
چندباری حالم خراب شد و باز معده‌ام قاطی کرد و حالت تهوع داشتم. بعضی وقت‌ها هم می‌سوخت.
- نفس رستگار... نفس رستگار.
سرم را بلند کردم و به افسر چادر نگاه کردم. با سر اشاره کرد بلند شوم. چندبار دیگر هم بیرون رفته بودم‌، مثلاً پیش بازپرس و سرهنگ... .
می‌خواستم آن‌قدر عق بزنم که جانم تمام شود و بمیرم.
پاهایم بی‌رمق شده بود و می‌لرزید، از کی ان‌قدر ضعیف شده بودم؟
- باز چرا آوردینم بیرون؟
بی‌خیال بازویم را گرفت و گفت:
- نمی‌دونم.
- بهم دستبند نمی‌زنی؟
جواب نداد، اصلا‌ً به درک، بهتر که دستبند نمی‌زند!
سمت دری رفت و در را باز کرد، پاهایم برای رفتن یاری نمی‌کرد، کاش همان‌جا جلوی در می‌نشستم و کمی نفسم بالا می‌آمد.
سرم را بلند کردم و متعجب به یونا و مسیح نگاه کردم. قلبم ضربان گرفت، باز چه اتفاقی افتاده بود؟
نازنین و دخترکی دیگر... با یک پیرمرد و مردی دیگر... .
شاید بی‌دلیل اما استرس داشتم.‌ کف دست‌هایم باز عرق کرده بود.
لبم را به دندان‌ گرفتم و به پلیسی که بازویم هنوز اسیر دست‌هایش بود نگاه کردم.
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
احترام نظامی گذاشت و سپس از اتاق بیرون رفت... گیج بودم و‌سردرگم.
من از این‌ جمع می‌ترسیدم!
نگاه پیرمرد پر از تمسخر و تحقیر بود و نگاه‌ دخترکی که کنار نازنین نشسته بود هم پر از تمسخر... این‌جا جای من نبود!
مرد میانسال که یونیفرم پلیسی تنش بود به صندلی کنار نازنین که خالی بود اشاره‌کرد و گفت بنشینم... .
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد... صحبت‌های دخترکی که نامش رها بود که فهمیدم وکیل یونا است، صحبت‌های پیرمرد که فهمیدم پدرش است و آن مرد دیگر هم برادرش... .
فقط من و یونا بودیم که انگار لب‌های‌مان را به هم زنجیر کرده بودند و کلمه‌ای از دهان‌مان خارج نمی‌شد.
هیچ چیز نمی‌شنیدم، در فکر هم‌جزایی بودم که شاید بخاطر من و یا شاید بخاطر مسیح خودش را قاطي این ماجرا کرد، صداها زیاد بود، داد و بیدادها... تشرها اما من صدای او را نمی‌شنیدم و صدای خودم را که از پشت پرده‌ای از اشک خیره‌خیره نگاهش می‌کردم، آن‌قدر خیره که طاقت نیاورم و اشکم فرو بریزد و باز هم نگاهش کنم... نمی‌فهمیدم ان فداکاری برای چیست، برای کیست، اما به او نمی‌آمد، انگار فداکاری از او دور بود اما حالا او بود که تمام نکرده‌هایم را گردن گرفت... .
دیدمش که لحظه‌ای سرش را بلند کرد، اما هیچ چیز دیده نمی‌شد، انگار که شیشه‌ای مات جلوی تصویر را گرفته باشد و ناواضح بتوانی تصویری را ببینی، برای اولین‌بار خیره نگاهش کردم، چشم‌هایش را که انگار پر از خالی‌های پر بود، پر از حرف، پر از نیشخندهای اعصاب خوردکنش اما خالی بود... .
این‌بار خدا یاورم شد، گناهم را خرید، زندگی‌ام را بخشید و من انگار پا گذاشته بودم در دنیای جدیدی، در برهه‌ای جدید و فصلی جدید از زندگی را می‌دیدم که او در آن پررنگ بود، خیلی پررنگ، نه به پررنگی آسمان دود گرفته‌ی تهران که به رنگ چشم‌هایش، من از پس چشم‌هایی نم‌زده باز هم پررنگ می‌دیدم‌شان، فصل جدید زندگی انگار که آبی بود... .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
- سارا جان یه دفعه‌ی دیگه... .
لجوجانه آستینم را کشید و ابروهای کم پشتش را بالا انداخت و گفت:
- نمی‌خوام... خاله تو رو خدا بیا دیگه... .
لبم را گزیدم، از این‌جور دخترهای کنه و لوس به‌شدت بدم می‌آمد، قطعاً اگر زمانی دیگر بود چنان چشم غره‌ای حواله‌اش می‌کردم تا کار دستش بیاید اما حضور برادرش که چند قدم آن سمت‌تر ایستاده بود اجازه نمی‌داد.
- امروز کار دارم، یه روز دیگه... داداشت منتظره‌ هان!
اخم کرد و باز کیفم را سمت خودش کشید:
- نه‌نه نه! امروز باید بیای خونه‌ی ما... من به مامانم گفتم!
کلافه و عصبی با لبخند مسخره‌ای که دیگر داشت از روی لب‌هایم کنار می‌رفت به برادرش نگاه کردم و نالیدم:
- میشه شما باهاش حرف بزنین؟!
سرش را تکان داد و با اخم از همان‌جا صدایش زد:
- سارا زود بیا کلاس دارم!
دخترک همانند خودش همان‌طور که کیف من را هم دنبال خودش می‌کشید داد زد:
- خاله نفس امروز باید بیاد خونه‌ی ما!
دیگر آن رویم را داشت بالا می‌آورد. چشم هایم را بستم و کیفم را سمت خودم کشیدم و با دندان سابیدن و لبخند مضحکی گفتم:
- داداشت رو منتظر نذار عزیزم، برو!
اخم‌هایش را در هم کشید و خیلی لوس پایش را به زمین کوبید:
- باهات قهرم قهرم قهرم!
چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و سرم را برای برادرش تکان دادم، زبانم را گاز گرفتم تا چیز نا مربوطی خارج نشود، از اصرات همنشینی با سپیده یاد گرفتن انواع و اقسام فحش‌ها و ناسزاها کوچه بازاری بود... .
برگشتم و همان‌طور که کوله‌ی لی را روی دوشم می‌انداختم به ساعتم نگاه کردم. هشت و نیم شب بود. پوفی کشیدم و به قدم‌هایم سرعت بخشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
خیر سرم فردا امتحان داشتم و حتی لای کتاب‌هایم را هم باز نکرده بودم.
صبح همراه سلما برای خرید رفتم، البته چیزی جز یک جا کلیدی عروسکی هم نخریدم. او برای عروسی یک دانه برادرش لباس و کفش خرید‌... .
کلید را در در انداختم و داخل شدم. ترجیح دادم از پله‌ها بروم تا آن اتاقک تنگ فلزی کوچک، آدم داخلش احساس خفگی می‌کرد!
کلید را باز در در چرخاندم و داخل شدم.
کفش‌هایم را روی جا کفشی فلزی کنار در گذاشتم و از آشپزخانه که با اپن از نشیمن جدا می‌شد گذشتم.
- سفید... سفیده؟!
کوله را روی زمین گذاشتم و به آشپزخانه رفتم و باز با صدای بلندی صدا زدم:
- سفیده هستی؟!
صدای بلندش از داخل اتاق آمد:
- صدبار بهت گفتم سپیده عوضی!
پارچ را باز در یخچال گذاشتم و با استین دهانم را پاک کردم.
مقنعه‌ی سورمه‌ای رنگ را از سرم برداشتم، آخیش!
- خب حالا چه فرقی می‌کنه؟! معنیش که یکیه دیگه.
بالشی زیر شکمش گذاشته بود و داشت کتابی را می‌خواند.
با شنیدن صدایم سمتم برگشت و با نیشخند گفت:
- خوشت میاد بهت بگم اکسیژن؟!
لب‌هایم کش آمد، همان‌طور که دکمه‌های مانتویم را باز می‌کردم جواب دادم:
- خیلی هم عالی، اصلاً من مشکلی ندارم.
دهانش را برایم کج کرد و گفت:
- زهرمار... نوشابه خریدی؟
- نچ.
حرصی نگاهم کرد و موهای کوتاهش را از پیشانی‌اش کنار زد و نالید:
- خو می‌مردی از سر راهت یه پپسی می‌خریدی؟
مانتو را روی جالباسی آویزان کردم و گفتم:
- اون بطری‌های قبلی رو که شبیه کوه شدن جمع کن بعد یه فکری واسه بقیه‌اش می‌کنیم.
جیغ زد:
- نفس!
خندیدم و همان‌طور که کش موهایم را باز می‌کردم گفتم:
- جان!
 
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,234
21,429
مدال‌ها
5
فحشی نثارم کرد... .
چشم‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و برای شونصدمین باز هم خدا را شکر‌ کردم، من طی این یک سال فهمیدم همه‌ی روزها شبیه هم نیست، روزگار همیشه یکسان نیست، خنده و گریه‌هایش است که به خوشی‌ها ارزش می‌دهد، بالا و پایینی‌ها باعث می‌شود وقتی حالت خوب است خدا را شکر کنی، چیزهایی را اگر خدا گرفت، بهترش را برایت رقم می‌زند و من حالا حالم خوب بود، آن‌قدر خوب که از زندگی لذت ببرم و خودم را دوست داشته باشم، لبخندی از ته دل برای خودم زدم، زندگی با همه‌ی سختی‌هایش محفل کز کردن نبود.
دستم را برای برداشتن کتابم دراز کردم که نگاهم به دفترچه تقویمم افتاد..‌. امروز درست هشتمین ماهی بود که بی‌ دلیل می‌خندیدم و هشت ماه از آشنايي‌ام با سپیده می‌گذشت، دوستی که بارها و بارها خوش قلبی و دوستی‌اش را ثابت کرده بود.
سمت میز مطالعه‌ی چوبی که کنار پنجره بود رفتم و کتاب را رویش گذاشتم.
چشم‌هایم روی نوشته‌های پیچیده‌ی کتاب بود و ذهن و افکارم در گذشته، در همان شبی که همراه خانوم دکتر در کافه نشسته بودم، شبی که امروزم را برایم رقم زد، شاید یک شب تاریخی برای من... .
خانوک دکتر برخلاف آن‌چه اولین بارها از او دیده بودم به رویم لبخند پاشید، خشک نبود و حتی برای آن‌که مرا از آن حال و هوا در بیاورد با من شوخی کرد، او خیلی خوب بود.
می‌گفت از آرزوهایم بگویم، همان‌هایی که گوشه‌ی دفترهای دوره‌ی دبستانم می‌نوشتمشان، از همان محال و غیرممکن‌هایی که برای خودم خیلی بزرگ تعبیرشان کردم و امروز می‌فهمم هیچ چیز آن‌قدر بزرگ و دست نیافتنی نیست که ما انسان‌ها فکر می‌کنیم، فقط کمی تلاش و اعتماد به نفس لازم است تا دست‌مان به غیرممکن‌های ذهن‌مان برسد... .
آشنایی‌ام با سپیده را هم مدیون خانوم دکتر بودم... .
موهای کوتاهم را پشت‌ گوش فرستادم، سردی نوک‌ انگشتانم با گوشم حس خوبی به وجودم سرازیرمی‌کرد.
حالا علی‌رغم دل‌گرفتگی‌هایی گه گه‌گاهی سراغم می‌آیند حالم خوب است، در آموزشگاه زبان تدریس می‌کنم و این باعث می‌شودخودم را دوست داشته باشم، خسته می‌شوم و گاهی هم از دست زبان‌آموزهایم کلافه و عصبی اما باز هم خستگی‌هایم لذت دارد و باعث می‌شود آخر شب‌ها لبخند روی لب‌هایم بشیند، مثل امشب... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین