- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
سکوت خانه یک جور عجیب دوستداشتنیای آرام است، طوری که وادارم میکند پیراهن فیروزهای چیندارم را تن بزنم و از تضاد رنگ لاک و گلهای پیراهنم، دیوانهوار ذوق کنم.
شاید ذوق دنیا از اینکه پشت تلفن به او قول داده بودم هفته بعد با آرکا به شهربازی ببرمش هم بیتاثیر نبوده.
دنیایی که از مهمانی دوهفته قبل تا امروز حسابی با آرکا و لبخند مهربانش، عشق کرده بود!
سینی چای را روی پاف قرار میدهد و خودش کنار منی که پاهایم را روی مبل جمع کردهام مینشیند:
- هنوز هم باهات صحبت نمیکنن مامانت؟
با لبخندی از احترامی که همیشه درواژههایش داشته میگویم:
- آخرین صحبتش هفته پیش بود که با چشمغره گفت نمیدونسته باید جواب عموم رو چی بده که چرا خبر از ازدواجم بهش ندادیم.
چهرهام از داغی زبانسوز چای درهم میرود و آرکا با چشمغره فنجان را از دستم میگیرد:
- مجبور نیستی وقتی داغ بخوریش عزیزم!
دستم را روی پشتی مبل قرار میدهم و سرم را به دستم تکیه میدهم:
- چای داغ و قرمزش میچسبه.
ژست خودم را تکرار میکند:
- اگه گفتی دیگه چی داغ و قرمزش میچسبه؟
اینکه دارد از جاده خاکی میراند را میفهمم که با خنده و چشمغره میگویم:
- این شوخیهای منشوریت رو کنار امیرآرکا اعتمادی بودنت، باور کردن سخته.
دستش را باز میکند و خوب میدانم که این یعنی باید خودم را به گرمای آغوشش مهمان کنم.
جایم را میان آغوشش محکم میکنم و فکر میکنم به اینکه چطور میتواند یک وجب جا، دنیای کسی باشد!
حرکت نرم چانهاش روی موهایم را دوست دارم و پیچک قلاب شده دستانش دور کمرم بیشتر.
- تا حالا بیخانمان بودی؟
از همین موقعیت جغرافیاییِ مختصر شده در چهارچوب بازوهایش هم میتوانم حس کنم تعجب زده بودنش را از سوال شاید زیادی دور از انتظارم.
- من بودم گمونم؛ تموم این سالها. الان ولی حس میکنم سند شش دانگ دنیا خورده به نامم.
بو*سه*اش را روی موهایم میکارد:
- ولی من از تو خوشبخت ترم.
مکث میکند و گره دستانش را کورتر:
- من الان خودِ دنیارو بغل کردم.
ریز ریز میخندم و موهایم را آرام میکشد:
- وسط لحظههای عاشقونه نباید بخندی سرکار خانوم!
- من نخندم که آخه تو هم نمیخندی عصاقورتداده.
روی موهایم را نرم می*بو*سد:
- کل کارخونه رو میتونم اداره کنم ولی از پس نیم وجب بچه برنمیام.
- قَدَّم کوتاه نیست.
بو*سه*اش را تکرار میکند و حلقه دستانش را تنگتر:
- نیست.
- بچههم نیستم.
- نیستی.
- دوستم داری.
- دارم.
خندهِ ریزی میکنم:
- یعنی الان حرف حرف منِ؟
- حرف توِ.
-هرکاری هم بگم میکنی؟
کمی مکث میکند:
- میکنم.
با شوق خودم را از آغوشش خارج میکنم و چهارزانو روبهرویش مینشینم. این شیطنتهای منِ همیشه آرام را اگر کسی ببیند قطعا شک میکند به چشمانش.
چشمهایم را ریز میکنم و میدانم خواستهام برای این مردِ همیشه اتو کشیدهِ مبادی آداب زیادی غیر منطقی و خندهدار به نظر میاید.
- دنبال بازی کنیم.
ابرویی بالا میاندازد و با لحن خندهداری میگوید:
- همینم مونده!
مشتم را حوالهِ بازوهایش میکنم و خودم بیشتر از او آسیب میبینم. روی دستم را که به ضربِ مشت خودم درد گرفته آرام میبوسم و زیرلب میگویم:
- گل به خودی زدم.
انگشتانش را روی چانههایم مینشیند و سرم را به وسیله دستانش بالا میاورد:
- نه! صاف زدی تو دروازه حریف.
با دست آزادش به قلبش اشاره میکند و خودش را کمی نزدیک تر،دستهایم روی ته ریشهایش رقص میگیرند و خیره در چشمانم لب میزند:
- دنبال بازی کنیم.
قبل از اینکه ذوقم خیلی هم به بار بنشیند میگوید:
- اما قبلش...
دستهایم را دور گردنش حلقه میکنم و همانطور که چهارزانو روی مبل نشستهام خودم را تا حد امکان نزدیکش میکنم:
- اما قبلش؟
پاسخم را طولانی میدهد، نفسگیر، غیر منتظره.
هردو که نفس کم میاوریم،از هم جدا میشویم و پیشانیهایمان یکدیگر را تکیهگاه میشوند.
مردمک هایش قفل چشمانم میکند و لب میزند:
- دوستت دارم.
- دوستم داری.
حلقه دستانش را تنگ تر میکند و با اخم نرمی میگوید:
- فقط من دوست داشته باشم.
این فوبیای برای یک نفر دیگر بودنم، به گمانم تنها ترسیست که بالاخره این مرد را به دام انداخته.
- فقط تو دوستم داشته باش.
سیکل قبلی تایید و تکرار جمله هارا اینبار من به گردن گرفتهام.
- این رژت رو هم فقط پیش من بزن.
- این رژم رو هم فقط پیش تو میزنم.
لبخند میزند و پر از شیطنت میگوید:
- البته من بلدم چجوری پاکش کنم.
بلد بود، زیبا هم بلد بود،آنقدر نفسگیر بلد بود که آدم دلش بخواهد هفتهای چند بار این رژ قرمز رنگ را جایی جز کنار خودش بزند. خودم را از او دور میکنم و نفسم را رها.
- دنبال بازی کنیم.
از روی مبل بلند میشود و من هم.
دستانش را نمایشی به هم میمالد:
- آقا گرگِ داره میاد برّه رو بگیره.
_آقا گرگ برّه رو خیلی وقتِ گرفته.
سمتم خیز برمیدارد و من با بالاترین سرعتی که از خودم سراغ دارم مبل را دور میزنم، نفسی تازه میکنم و میگویم:
- هنوزم حرف حرف منِ؟
دستانش را به کمر زده و آن سوی مبل منتظر ایستاده:
- هنوز هم حرف حرف توعه.
- دیگه اونجوری تو خیابون دعوا نکن.
خیز دیگری میگیرد و قبل از اینکه فرصت کنم برای فرار من را در حد فاصل خودش و دیوار گیر میاندازد:
- خودم هم اصلا دوست ندارم دعوا رو اما کسی نمیتونه پاش رو از حریم من اونور تر بزاره.
- دوست ندارم سر من دعوا شه.
قبل از اینکه اوقاتمان تلخ شود فرار میکنم و درد بدی که به یکدفعه بعد از برخوردم با زمین در کمر و سرم میپیچد توصیف کردنی نیست.
شاید ذوق دنیا از اینکه پشت تلفن به او قول داده بودم هفته بعد با آرکا به شهربازی ببرمش هم بیتاثیر نبوده.
دنیایی که از مهمانی دوهفته قبل تا امروز حسابی با آرکا و لبخند مهربانش، عشق کرده بود!
سینی چای را روی پاف قرار میدهد و خودش کنار منی که پاهایم را روی مبل جمع کردهام مینشیند:
- هنوز هم باهات صحبت نمیکنن مامانت؟
با لبخندی از احترامی که همیشه درواژههایش داشته میگویم:
- آخرین صحبتش هفته پیش بود که با چشمغره گفت نمیدونسته باید جواب عموم رو چی بده که چرا خبر از ازدواجم بهش ندادیم.
چهرهام از داغی زبانسوز چای درهم میرود و آرکا با چشمغره فنجان را از دستم میگیرد:
- مجبور نیستی وقتی داغ بخوریش عزیزم!
دستم را روی پشتی مبل قرار میدهم و سرم را به دستم تکیه میدهم:
- چای داغ و قرمزش میچسبه.
ژست خودم را تکرار میکند:
- اگه گفتی دیگه چی داغ و قرمزش میچسبه؟
اینکه دارد از جاده خاکی میراند را میفهمم که با خنده و چشمغره میگویم:
- این شوخیهای منشوریت رو کنار امیرآرکا اعتمادی بودنت، باور کردن سخته.
دستش را باز میکند و خوب میدانم که این یعنی باید خودم را به گرمای آغوشش مهمان کنم.
جایم را میان آغوشش محکم میکنم و فکر میکنم به اینکه چطور میتواند یک وجب جا، دنیای کسی باشد!
حرکت نرم چانهاش روی موهایم را دوست دارم و پیچک قلاب شده دستانش دور کمرم بیشتر.
- تا حالا بیخانمان بودی؟
از همین موقعیت جغرافیاییِ مختصر شده در چهارچوب بازوهایش هم میتوانم حس کنم تعجب زده بودنش را از سوال شاید زیادی دور از انتظارم.
- من بودم گمونم؛ تموم این سالها. الان ولی حس میکنم سند شش دانگ دنیا خورده به نامم.
بو*سه*اش را روی موهایم میکارد:
- ولی من از تو خوشبخت ترم.
مکث میکند و گره دستانش را کورتر:
- من الان خودِ دنیارو بغل کردم.
ریز ریز میخندم و موهایم را آرام میکشد:
- وسط لحظههای عاشقونه نباید بخندی سرکار خانوم!
- من نخندم که آخه تو هم نمیخندی عصاقورتداده.
روی موهایم را نرم می*بو*سد:
- کل کارخونه رو میتونم اداره کنم ولی از پس نیم وجب بچه برنمیام.
- قَدَّم کوتاه نیست.
بو*سه*اش را تکرار میکند و حلقه دستانش را تنگتر:
- نیست.
- بچههم نیستم.
- نیستی.
- دوستم داری.
- دارم.
خندهِ ریزی میکنم:
- یعنی الان حرف حرف منِ؟
- حرف توِ.
-هرکاری هم بگم میکنی؟
کمی مکث میکند:
- میکنم.
با شوق خودم را از آغوشش خارج میکنم و چهارزانو روبهرویش مینشینم. این شیطنتهای منِ همیشه آرام را اگر کسی ببیند قطعا شک میکند به چشمانش.
چشمهایم را ریز میکنم و میدانم خواستهام برای این مردِ همیشه اتو کشیدهِ مبادی آداب زیادی غیر منطقی و خندهدار به نظر میاید.
- دنبال بازی کنیم.
ابرویی بالا میاندازد و با لحن خندهداری میگوید:
- همینم مونده!
مشتم را حوالهِ بازوهایش میکنم و خودم بیشتر از او آسیب میبینم. روی دستم را که به ضربِ مشت خودم درد گرفته آرام میبوسم و زیرلب میگویم:
- گل به خودی زدم.
انگشتانش را روی چانههایم مینشیند و سرم را به وسیله دستانش بالا میاورد:
- نه! صاف زدی تو دروازه حریف.
با دست آزادش به قلبش اشاره میکند و خودش را کمی نزدیک تر،دستهایم روی ته ریشهایش رقص میگیرند و خیره در چشمانم لب میزند:
- دنبال بازی کنیم.
قبل از اینکه ذوقم خیلی هم به بار بنشیند میگوید:
- اما قبلش...
دستهایم را دور گردنش حلقه میکنم و همانطور که چهارزانو روی مبل نشستهام خودم را تا حد امکان نزدیکش میکنم:
- اما قبلش؟
پاسخم را طولانی میدهد، نفسگیر، غیر منتظره.
هردو که نفس کم میاوریم،از هم جدا میشویم و پیشانیهایمان یکدیگر را تکیهگاه میشوند.
مردمک هایش قفل چشمانم میکند و لب میزند:
- دوستت دارم.
- دوستم داری.
حلقه دستانش را تنگ تر میکند و با اخم نرمی میگوید:
- فقط من دوست داشته باشم.
این فوبیای برای یک نفر دیگر بودنم، به گمانم تنها ترسیست که بالاخره این مرد را به دام انداخته.
- فقط تو دوستم داشته باش.
سیکل قبلی تایید و تکرار جمله هارا اینبار من به گردن گرفتهام.
- این رژت رو هم فقط پیش من بزن.
- این رژم رو هم فقط پیش تو میزنم.
لبخند میزند و پر از شیطنت میگوید:
- البته من بلدم چجوری پاکش کنم.
بلد بود، زیبا هم بلد بود،آنقدر نفسگیر بلد بود که آدم دلش بخواهد هفتهای چند بار این رژ قرمز رنگ را جایی جز کنار خودش بزند. خودم را از او دور میکنم و نفسم را رها.
- دنبال بازی کنیم.
از روی مبل بلند میشود و من هم.
دستانش را نمایشی به هم میمالد:
- آقا گرگِ داره میاد برّه رو بگیره.
_آقا گرگ برّه رو خیلی وقتِ گرفته.
سمتم خیز برمیدارد و من با بالاترین سرعتی که از خودم سراغ دارم مبل را دور میزنم، نفسی تازه میکنم و میگویم:
- هنوزم حرف حرف منِ؟
دستانش را به کمر زده و آن سوی مبل منتظر ایستاده:
- هنوز هم حرف حرف توعه.
- دیگه اونجوری تو خیابون دعوا نکن.
خیز دیگری میگیرد و قبل از اینکه فرصت کنم برای فرار من را در حد فاصل خودش و دیوار گیر میاندازد:
- خودم هم اصلا دوست ندارم دعوا رو اما کسی نمیتونه پاش رو از حریم من اونور تر بزاره.
- دوست ندارم سر من دعوا شه.
قبل از اینکه اوقاتمان تلخ شود فرار میکنم و درد بدی که به یکدفعه بعد از برخوردم با زمین در کمر و سرم میپیچد توصیف کردنی نیست.