جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [جلد اول رمان ایما] اثر « pari کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Pari با نام [جلد اول رمان ایما] اثر « pari کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,350 بازدید, 33 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [جلد اول رمان ایما] اثر « pari کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Pari
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Pari
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
رو به احسان پرسیدم:
- میزبان جشن کیه؟
احسان: اسمش مجیده. از اون خر پول‌هاست!
به روم نیاوردم که این یکی رو هم نمی‌شناسم پرسیدم:
- فقط بچه‌های دانشگاه رو دعوت کرده؟
احسان: آره اما گفته می‌تونید همراه با خودتون بیارید.
یه لحظه سرجام ایستادم و زل زدم تو چشم‌های مشکی و شنگول احسان و با جدیت گفتم:
- پس جشن مختلطه! چرا بهم نگفتی؟
احسان: اگه می‌گفتم می‌اومدی؟!
- الان‌ هم نمی‌آم چه برسه به اون موقع که خودت می‌گفتی.
سفت دوتا دست‌هام رو گرفت و پرسید:
- مشکلت چیه؟
- نمی‌خوام تو این‌جور جاها و با این آدم‌ها رو به‌ رو بشم.
احسان: تو نگران نباش! یه شب هزار شب نمی‌شه.
چند لحظه خنثی به احسان نگاه کردم که دیدم یه نفر داره مشتاقانه و با جملات استقبال‌گرانه سمت ما میاد! از همون فاصله‌ی دور، دست‌هاش رو از هم برای بغل کردن باز کرده بود و نیشش تا ته باز بود!
- بَه‌بَه! بَه‌بَه! ببین کی این‌جاست! ببین کی این کلبه‌ی حقیرانه‌ی ما رو با قدوم مبارکش مزین کرده!
این دیگه کیه؟! یه کم از احسان فاصله گرفتم که اون سریع اومد و احسان رو تو آغوش کشید و شروع کردن به احوال‌پرسی گرم و ماچ و رو بوسی! تعریفات‌شون که تموم شد، پسره روبه احسان گفت:
- چه‌ عجب! بالاخره به ما افتخار دیدار دادی! ببینم خودت تنها اومدی؟
احسان من‌ رو که رفته بودم عقب‌تر، جلو کشید و گفت:
- تنها نیستم. ایشون داداش گل من، بهراد رادمنش هستند. بهراد جان! ایشون هم دوست عزیز من، آقا مجید‌ هستن.
با مجید دست دادم و اون با لبخند گفت:
- پس آقا بهراد شمایید! ذکر و خیرتون رو شنیدم تو دانشگاه.
- ذکر و خیر من؟
با خنده گفت:
- بله. تو دانشگاه زیاد تعریف می‌کنن از شما!
- به‌خاطرِ... .
چشمکی زد و آروم گفت:
- چهره‌تون! اسم‌تون کم دهنِ این و اون نمی‌چرخه! بین دختر‌ها هم کشته‌ مرده کم ندارید! من هم باورم نمی‌شد تا این‌که امشب ملاقاتتون کردم به‌ هر حال اسفند دود کنید.
زد روی شونه‌م و آروم خندید.
مجید: ببینم! چه‌طور ما شما رو تا حالا ندیدیم؟
احسان پرید وسط حرف و گفت:
- آقا بهراد زیاد اهل جمع و شلوغی نیستن.
بعد دست‌هاش رو باحالت جالبی تکون داد و گفت:
- ترجیح میدن تو اختفا بمونن!
و دوتاشون باهم خندیدن! من هم به لبخند سردی اکتفا کردم.
احسان که همین‌ جوری بود کلاً، زیاد خوش‌حال و بی‌خیال بود؛ ولی این پسره رو فکر کنم مستی حسابی گرفته بود! همون‌ موقع یه دختره‌ای اومد سمتش و یه چیزی دم‌ گوشش گفت از ظاهر سبک دختره بدم اومد سرم رو انداختم پایین، ولی سنگینی نگاه دختره رو رو خودم حس می‌کردم!
مجید: خب ببینم! خودتون تنها اومدید؟
احسان: پس با کی بیایم؟
مجید: آقا بهراد که حساب خوشگلی و خوش‌تیپی‌ش جدا، احسان‌ جون تو هم که ماشالا هزار ماشالا چیزی کم نداری! پس چرا خودتون تنهایید و همراه ندارید؟
دیگه با این حرف‌هاش داشت می‌رفت رو اعصابم! خوشم نمی‌اومد انقدر اشاره می‌کرد به قیافه‌م، هر چند تعریف می‌کرد!
سرم رو بالا آوردم که دیدم نگاه دختره هم‌ چنان روی منه و داره بهم چشمک می‌زنه! بدون این‌که محل بدم بهش، رو به مجید آروم و سرد گفتم:
- این‌جوری ترجیح می‌دیم تا بخوایم چند وقت خودمون‌ رو با یکی سرگرم کنیم و بعد بریم با یکی دیگه!
مجید دیگه هیچی نگفت و کنف شده رو به ما گفت:
- به‌ هر حال خوش اومدید. بفرمایید داخل و از خودتون پذیرایی کنید.
دختره هم که دید بهش محل نمی‌دم، با گفتن ایش رفت یه گوشه دیگه! با احسان رفتیم داخل که دیدم چه وضعیه! سرم‌ رو انداختم پایین و رفتم یه گوشه دور، روی یه مبل سه‌ نفره نشستم.
احسان هم اومد کنارم نشست اون‌جا خلوت‌تر و آروم‌تر از جاهای دیگه بود. لااقل با چشم‌هام گناه نمی‌کردم! نه این‌که خیلی مقیّد و معتقد باشم، ولی خوشم هم نمی‌اومد مثل پسرهای چشم ناپاک، فقط دنبال ع*ی*ا*ش*ی باشم!
رو به احسان گفتم:
- احسان! اون میز رو به‌ رویی رو ببین.
احسان: خب؟
- بپر برو دو تا نوشیدنی از اون بطری سفیده بیار.
احسان با خنده گفت:
- من نزدیک به یه ساله لب به این نوشیدنی‌ها نزدم بذار به توبه‌م متعهد بمونم!
با خنده هلش دادم و گفتم:
- برو الکی ادای مومن‌ها رو در نیار! فقط حتماً از اون بطری سفیده بیار چشمم رو گرفته!
چند لحظه بعد، یه پسری اومد با فاصله روی یه مبل دیگه نشست‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
سرم رو کمی بالاتر بردم و نیم‌ نگاهی بهش انداختم متقابلاً سرش رو چرخوند و نگاهم کرد موهای بوری داشت و لباس سفید اسپورت تنش بود.
نسبتاً قدبلند و لاغر بود و نگاه نافذی داشت به مبل تکیه دادم و سرم رو چرخوندم سمت دیگه.
چند لحظه بعد احسان با دوتا نوشیدنی برگشت یکیش رو گذاشت رو به‌ روی من و گفت:
- بهراد! آخر هفته نزدیکه میگم چه‌طوره چند روز بریم ییلاق؟ دایی من یه سوییت کوچیک داره می‌تونیم بریم اون‌جا.
- اول از داییت بپرس ببین خودش حرفی نداره؟
احسان: نه‌ بابا حرفی نداره اون خودش چند ماه یه‌ بار هم به اون‌جا سر نمی‌زنه.
- پایه‌م.
دیگه حرفی نزدیم که ده دقیقه بعد یه‌ نفر به احسان اشاره کرد بره پیشش اون هم با گفتن زود میام، رفت پیش اون.
بی‌حوصله نشسته بودم و به یه گوشه‌ی مبهم، خیره شده بودم یه جرعه‌ی دیگه از محتوای لیوانم که توی دستم بود نوشیدم و لیوان خالی رو روی میز گذاشتم احساس کردم سرم بدجور داره گیج میره! تکیه دادم به مبل و دستم رو گذاشتم روی پیشونیم تا یکم حالم جا بیاد. چند لحظه بعد متوجه شدم پسری که یه کم اون‌ورتر نشسته بود، داره نگاهم می‌کنه. یه کم اومد جلوتر و با لحن گرمی گفت:
- همه‌ چی ردیفه؟
آروم جواب دادم:
- فکر کنم آره یه کم سرم گیج رفت فقط.
گفت:
- احتمالا به‌ خاطر نوشیدنیه.
فندک و سیگارم رو از جیبم بیرون آوردم و گفتم:
- نه، با اون مشکلی ندارم.
لبخند گرمی زد و خودش رو امیر معرفی کرد و سریع یه بحثی پیش کشید تا سر صحبت رو باز کنه همون‌ جور که به حرف‌هاش گوش می‌کردم، سیگار رو گوشه‌ی لبم گذاشتم و روشنش کردم پاکت رو، رو بهش گرفتم و اشاره کردم برداره که گفت:
- نه ممنون؛ ترک کردم.
و ساکت شد. بی‌خیال، پاکت و فندک رو انداختم روی میز رو‌ به‌ روم سیگار، تنها مسکنم بود.
تنها چیزی که می‌تونست وقتی اعصابم خراب بود یا ناراحت بودم، آرومم کنه یادم می‌اومد از وقتی بچه بودم، هیچ‌ک.س تو کلاس باهام دوست نمی‌شد. یه‌ جورایی همه ازم فراری بودن! بارها کلمه‌ی دیوونه یا خل‌ وضع، بهم نسبت داده شده بود و هیچ‌‌کدوم از بچه‌ها من‌ رو توی بازی‌شون راه نمی‌دادن. هیچ‌ک.س بهم اهمیت نمی‌داد اوایل، نمراتم همیشه بالای نوزده بود و شاگرد ممتاز می‌شدم، ولی معلم‌ها و مدیر، همیشه من‌ رو نادیده می‌گرفتن. کلاس دوم ابتدایی بودم که گفته بودن، هرکس نمره‌ی بالای هجده بگیره، بهش جایزه می‌دیم. من بیست شده بودم و انقدر خوش‌حال بودم که توی پوست خودم نمی‌گنجیدم! خیلی دوست داشتم سر صف‌ صبحگاهی اسمم رو صدا بزنن و جلوی همه‌ی‌ بچه‌ها تشویقم کنن! دلم می‌خواست به همه نشون بدم که من هم می‌تونم؛ که در موردم اشتباه می‌کنید. به نمرات ممتازم نگاه کنید؛ من دیوونه نیستم! سر صف، بی‌صبرانه منتظر بودم تا اسمم رو صدا بزنن. اون‌قدر ذوق‌زده بودم که نمی‌تونستم لبخندم رو پنهان کنم!
پدر و مادرهای بچه‌ها رو دعوت کرده بودن مدرسه و میز بزرگی پر از جایزه‌های کوچیک و بزرگ و یه کیک‌ خامه‌ای خوشمزه، گوشه‌ی سالن قرار داشت. کم‌کم اسم شاگرد ممتازهای مدرسه رو خوندن و با سوت و جیغ و تشویق، جایزه‌شون رو دادن. بین جمعیت، مدام این‌ور و اون‌ور رو نگاه می‌کردم تا بابام رو پیدا کنم. می‌خواستم وقتی اسمم رو می‌خونن بهم افتخار کنه! می‌خواستم بهش ثابت کنم من او‌ن‌قدرها هم بد نیستم که اون دوستم نداشته باشه و ازم بدش بیاد!
اسم تک‌تک بچه‌ها رو خوندن. شاگرد ممتازهای همه‌ی کلاس‌ها رو اعلام کردن. لحظه‌ی آخر، مدیر پشت بلندگو لیست رو جلوی صورتش گرفت و گفت:
- و آخرین نفر...!
با خوش‌حالی این پا و اون پا می‌شدم تا اسمم رو بخونه ولی اون اسم من رو نخوند! تعجب کرده بودم و لبخندم از روی صورتم محو شده بود! رو کرد به ناظم و گفت که کیک رو بِبُره و از بچه‌ها و والدین پذیرایی کنه.
با عجله رفتم سمتش و گفتم:
- من رو جا انداختید آقا! نمره‌ی من هم بیست شده ولی اسمم رو نخوندید.
با لحن نه‌ چندان مهربون پرسید:
- اسمت چیه؟
- بهراد رادمنش.
لیست رو این‌ور و اون‌‌ور کرد و از روی تک‌تک اسم‌ها گذشت و گفت:
- این‌جا همچین اسمی نیست.
و خواست بره که دوباره مانعش شدم و با بغض و نگرانی گفتم:
- ولی آقا اسم من رو نخوندید! ببینید این کارنامه‌م هست. ببینید بیست شدم!
اشک توی چشم‌هام جمع شده بود و نزدیک بود گریه‌م بگیره! انگار مدیر دلش به‌ حالم سوخت که اشاره کرد باهاش برم داخل دفتر نشست پشت میزش و به من هم گفت بشینم روی صندلی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
با بغض نشستم روی صندلی که گفت:
- بهراد جان! هزینه‌ی خرید جایزه‌ها به عهده‌ی والدین دانش‌آموز بود. ما به پدرت گفتیم تو شاگرد ممتاز شدی و به سلیقه‌ی خودت، برات یه جایزه بخره ولی اون گفت از بضاعت‌ مالی خوبی برخوردار نیست. بضاعت‌ مالی می‌دونی یعنی چی؟ یعنی پول کافی برای خرید جایزه برای تو رو نداره!
- نه آقا، ما فقیر نیستیم پدر من همیشه کلی پول داره!
ناظم با غصه کنار مدیر ایستاد و بدون ذره‌ای ملاحظه، حرفی زد که هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنم گفت:
- بهراد جان! شاید پدرت نمی‌خواسته برات جایزه بخره!
اون روز بدترین روزی بود که توی اون مدرسه‌ی کذایی داشتم و لب به کیکی که بهم داده بودن نزدم! وقتی برگشتم خونه، پدرم رو دیدم که جلوی تلویزیون نشسته بود حتی به خودش زحمت نداده بود که حداقل به‌ خاطر من هم که شده، بیاد مدرسه‌مون کیفم رو انداختم گوشه‌ای و رفتم با بغض کنارش نشستم نیم‌ نگاه سردی بهم انداخت و بی‌ توجه، به تماشای ادامه‌ی فیلم مشغول شد زیر لب آروم سلام دادم توجهی نکرد.
- بابا! امروز توی مدرسه‌مون جشن گرفته بودن و به اونایی که نمره‌شون خوب شده بود جایزه می‌دادن.
سرم رو بالا بردم. هنوز توجهی نمی‌کرد.
- من هم نمره‌م بیست شده بود ولی...!
نتونستم ادامه بدم و اشکی که از گوشه‌ی چشمم پایین چکید رو پاک کردم. با تأسف و انزجار برگشت طرفم و با سردی گفت:
- این تویی؟! تو بچه‌ی منی؟ این پسر احمقِ منِ که مثل دختر بچه‌ها گریه می‌کنه؟! این پسر نادونِ منِ که برای یه جایزه‌ی کوفتی این‌طور لَه‌لَه می‌زنه؟ تو چه‌طور روت میشه رو‌ به‌ روی من بشینی و از این‌ چیزها صحبت کنی؟ کِی انقدر گستاخ و بی‌ شرف شدی؟!
به ‌زور جلوی اشک‌هام رو می‌گرفتم قلبم بدجور شکسته بود! انگار از همه‌‌ی آدم‌ها بدم ‌اومده بود، از خودم بیشتر! بین هق‌‌هق گریه‌هام گفتم:
- بابا! من... من... فقط می‌خوام شبیه بقیه‌ی بچه‌ها باشم! می‌خوام یه پدر مهربون داشته باشم! آقا مدیرمون می‌گفت مامان‌ و باباها اون جایزه‌ها رو برای بچه‌هاشون خریدن بابایی... من فقط می‌خواستم تو من‌ رو دوست داشته باشی مثل همه‌ی مامان‌ و باباها که بچه‌هاشون رو دوست دارن! درسته که من مامان ندارم اما تو هم برام پدری نمی‌کنی!
سیلی محکمی که روی صورتم خوابید، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم! فریاد بابا درحالی که با دست‌های مشت شده‌ش یقه‌ی لباسم رو گرفته بود و دست‌های کوچک‌ام رو فشار می‌داد...!
بابا: خفه‌ شو بهراد خفه‌ شو! دیگه اسم مادرت‌ رو روی زبون نحست نیار! تو باعث رفتن اون شدی نه هیچ‌ک.س دیگه‌ای! تویِ احمق باعثش شدی! تو مثل بچه‌های دیگه نیستی، این رو توی اون مغز پوکت فرو کن! تو یه آشغال بی‌ مصرفی که من مجبورم هر روز ریخت نحسش رو ببینم! تو فقط یه بار اضافه‌ای و اگه فکر آبرو و شرفم نبودم، به خداوندی خدا قسم همین الان از خونه پرتت می‌کردم بیرون! برو گمشو توی اتاقت تا با کمربند نیفتادم به‌ ‌جونت! برو گمشو وگرنه با همین دستام می‌کشمت!
تهِ‌ سیگار رو انداختم توی سطل‌ زباله. مشکلات گذشته باعث شده بودن که این‌طور منزوی و گوشه‌ نشین باشم.
آدم‌ها رو دوست نداشتم، هر چی بدی بود، اون‌ها بهم کرده بودن. این‌که حتی از نزدیک‌ترین فرد زندگیم هم مهر و محبت ندیده بودم، باعث این‌طور سرد و بی‌ روح بودنم شده بود! ولی هیچ‌وقت نفهمیدم که چرا جوری باهام رفتار شده بود، که مستحقش نبودم؟! منی که فقط هشت سالم بود، هیچ گناهی نکرده بودم که همه دیوونه صدام می‌زدن؛ تقصیری نداشتم که اون‌طور بی‌ اهمیتی بهم میشد! من مقصر مرگ مادرم بودم درست، ولی مگه این خواست خودم بود که پدر اون‌طور عذابم داد؟!
امیر: لنزت خیلی عجیب و قشنگه!
صدای امیر باعث شد از فکر و خیال بیرون بیام چند ثانیه طول کشید تا معنی حرفش رو درک کردم!
- لنز نیست. چشم‌های خودمه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
یه کم به جلو خیز برداشت و با تعجب گفت:
- مگه میشه؟! واقعاً چشم‌های خودته؟
- آره.
دوباره به مبل تکیه داد و در حالی که توی فکر بود گفت:
- چشم‌هات واقعاً عجیبه!
- همه همین رو میگن.
امیر: خیلی هم خوشگله!
- ممنون.
امیر: از پدرت به ارث بردی یا مادرت؟
چه گیریه داده به چشم‌های من!
- گمون کنم مادرم.
امیر: گمون کنید؟
- سر زایمان من فوت شد هیچ‌وقت ندیدمش.
چشم‌هاش برق عجیبی زد و گفت:
- خدا رحمت‌شون کنه.
لبخندی زدم که ادامه داد:
- راستش آقا بهراد، چشم‌هاتون من رو یاد یه چیزی می‌ندازه...!
همین موقع احسان برگشت و نشست کنارم امیر بلند شد و گفت:
- من دیگه باید برم از آشنایی باهات خیلی خوش‌حال شدم.
با من و احسان، صمیمانه دست داد و رفت چند لحظه بعد احسان با تعجب و اخم برگشت سمتم و گفت:
- اسم این یارو چی بود؟
- چه‌طور مگه؟
اخم‌های احسان بیشتر تو هم رفت و زل زد تو چشم‌هام.
احسان: چه می‌دونم، دو سه تا از بچه‌ها می‌گفتن یه پسره مو بور و چشم مشکی تو دانشگاهه که تو کار احضار روح و این‌ چیزهاست! می‌خواستم ببینم همینه؟
با تعجب جواب دادم:
- خودش رو امیر معرفی کرد.
احسان: پس خودشه! حالا چی بهت می‌گفت؟
- چیز خاصی نبود.
احسان: این‌ یارو زیاد دور و بر کسی نمی‌پلکه این‌که با تو هم‌ صحبت شده جای سوال داره!
جوابی نداشتم بدم واسه همین به لبخندی مصنوعی اکتفا کردم.
چند ساعت بعد، شام رو آوردن.
احسان چه ذوقی که نکرد! ماشالا از دل و جون هم می‌خورد! کلاً این بشر غیر آدمی‌زاد بود!
بعد از این‌که شام رو خوردیم، احسان رو به زور بلند کردم تا بریم! ولی از در که اومدیم خارج بشیم، دیدیم یهو یه بابانوئل جلومون سبز شد و دو تا کادو بهمون داد! خنده‌م گرفته بود. احسان هم کلی ذوق‌ مرگ شد!
***
توی ماشین نشسته بودیم که احسان داشت به سمت خونه‌مون می‌روند.
- احسان میگم کادوت رو باز کن ببینیم چیه.
احسان: تو بازش کن.
و کادوش رو پرت کرد طرفم با خنده کادوش رو باز کردم که دیدم یه خرس صورتیه! خرسه رو که دیدم زدم زیر خنده! همون‌جور که سعی می‌کردم خنده‌م رو کنترل کنم گفتم:
- آخی! احسان بی‌چاره! مثل دختر بچه‌ها بهت عروسک خرس صورتی دادن، شب‌ها بغلش کن و بخواب!
احسان با حرص کادوی من رو از دستم قاپید و بازش کرد با دیدن کادوی من، چند لحظه با تعجب بهش خیره شدیم و بعدش کاملاً ناگهانی، از خنده غش کردیم!
احسان: چه حسن انتخابی!
- مرض! از خرس تو که بهتره.
احسان دوباره زد زیر خنده و گفت:
- بهت عروسک خر هدیه دادن! خدایی خیلی حال کردم!
- احسان می‌زنم آسفالتت می‌کنم‌ ها! هر چی باشه، خر ارجحیت داره نسبت به خرس صورتی اونم واسه یه پسر نره‌ غول ۲۳! حداقل باید این کادوها رو، تفکیک جنسیتی می‌کردن!
احسان همچنان می‌خندید تا وقتی هم رسیدیم، لبخند از صورتش پاک نشد!
***
ساعت هشت صبح بود که بیدار شدم. کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم. دو روز از اون شب مهمونی می‌گذشت و تو این دو روز اتفاق خاصی نیفتاده بود.
داشتم از پله‌ها پایین می‌رفتم که گوشیم زنگ خورد.
- الو؟
احسان: بَه! آقا بهراد چه‌طوری؟
- هی به مرحمت شما.
چایی‌ ساز رو زدم توی برق و از یخچال یه کم پنیر بیرون آوردم که گفت:
- واسه ییلاق زنگ زدم امروز اگه حرکت کنیم، تا جمعه هم بمونیم، میشه سه روز.
- امروز کلاسی، چیزی نداریم؟
احسان: نه.
- حله یه کم وسایل و خوراکی بردار و بیا این‌جا تا بعد از ظهر حرکت کنیم.
***
بعد از صبحونه، یه دوش کوتاه گرفتم و وسایل مورد نیازم رو گذاشتم توی کیف.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
حدوداً دو ساعت بعد احسان اومد وسایل رو جمع کردیم و گذاشتیم توی صندو‌ق‌ عقب ماشینش. کم‌کم آماده‌ی رفتن می‌شدیم که یه‌ دفعه صدای خرد شدن چیزی شبیه به شیشه، از توی خونه شنیدیم.
با تعجب برگشتم داخل خونه اول از همه رفتم یه سر به آشپزخونه زدم ولی اون‌جا همه‌ چیز مرتب بود. اومدم بی‌خیال بشم که دوباره همون صدا تکرار شد این‌بار به‌ مراتب بلندتر بود مطمئن بودم درست شنیدم.
رفتم سمت اتاق‌های طبقه‌ی بالا؛ اون‌جا چیزی نبود به اتاق بابا هم سر زدم ولی همه‌ چی سرجای خودش بود همین‌ لحظه بود که صدای شرشر آب از حموم بلند شد! احسان اومد کنارم ایستاد و پرسید:
- غیر از تو، کسی خونه‌تونه؟
با ترس گفتم:
- نه!
احسان: پس من دارم توهم می‌زنم که صدای دوش ‌حموم می‌شنوم؟!
- فکر کنم به یه‌ نوع توهم مشترک دچار شدیم، چون من هم دارم می‌شنوم!
با تعجب زل زدیم تو صورت هم پا پیش گذاشتم تا ببینم چه خبره به سمت حموم رفتم که احسان با عجله دستم رو کشید و گفت:
- نه بهراد؛ صبر کن می‌ترسم چیزی باشه!
- مثلاً چی می‌تونه تو حموم خونه‌ی من باشه؟!
دستم رو کشیدم و رفتم در حموم رو باز کردم چند لحظه شوکه شده به نمای رو‌ به‌ روم نگاه کردم، باورم نمی‌شد! شیر آب باز بود و داشت مایع قرمز رنگی که کل دیوارها و کف‌ حموم رو پر کرده بود، همراه خودش می‌شست و می‌برد داخل چاه! یه دست ‌لباس زنانه‌ی خیس و خونیِ مچاله شده هم اون‌گوشه‌ افتاده بود!
چند دقیقه مات و مبهوت به صحنه‌ی رو به رومون نگاه می‌کردیم که ناگهان احسان منفجر شد و محکم با دو تا دست زد تو سرش و گفت:
- بدبخت شدیم بهراد! چه غلطی کردی تو؟! دختر آوردی خونه و...!
با تعجب برگشتم طرفش این چی می‌گفت؟! چهره‌ش خیلی ترسیده و نگران و فلک‌زده بود.
همون‌جور که به من و خودش فحش می‌داد، رفت سمت اون لباس‌ها و با دست براندازشون کرد. یه لباس سفید بدون آستین و یه دامن کوتاه چین‌دار که آغشته به خون بودن! چشم‌هاش گرد شده بودن و بهت‌زده به لباس‌ها خیره شده بود که یه‌ دفعه مثل کسانی‌که خبر فوت یکی از عزیزاشون رو می‌شنون، پهن شد کف‌ حموم! تمام لباس‌هاش خیس و خونی شدن! همون‌جور به یه گوشه زل زده بود و زمزمه می‌کرد:
- چه غلطی کردی بهراد...!
سریع وارد حمام شدم و دوش رو بستم و رفتم طرف احسان تا از روی زمین بلندش کنم؛ ولی کاملاً بی‌حال، پهن شده بود اون‌جا و با شَک و ترس به من نگاه می‌کرد! بی‌خیال بلند کردنش شدم و بهش نزدیک‌تر شدم.
- چه مرگته؟ چرا هذیون میگی؟
احسان: وای وای بهراد! چه‌طور برات مهم نیست؟ چه‌طور انقدر بی‌تفاوتی؟ تو چه مرگت شده؟!
- چی داری میگی تو؟ بلند شو از این‌جا لباسات کثیف شد.
احسان: کجا قایمش کردی؟
تعجب‌زده نگاهش کردم.
- یعنی چی احسان تو چته؟ چی‌ رو کجا قایم کردم؟
احسان: جنازه ‌رو!
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن باز شدن!
- چی؟!
احسان: خودت‌ رو نزن به خریّت! بگو، قبل از این‌که دیر بشه و کسی بویی ببره بگو تا یه‌ جوری سر‌ به‌ نیستش کنیم!
- احسان...!
لباس‌های مچاله شده‌ای که توی دستاش گرفته بود رو، پرت کرد یه طرف و با خشم زیادی بلند شد رو به‌ روم ایستاد! صورتش سرخ شده بود و رگ گردنش بیرون زده بود. با دادی که زد، یه‌ قدم عقب رفتم!
احسان: خفه‌ شوُ احسان! بهت میگم اون جنازه‌ رو کجا قایمش کردی؟! آخه احمق! هیچ متوجه نیستی چی‌کار کردی؟ می‌دونی اگه دست پلیس بیفتی، چه بلایی سرت میاد؟ کمِ کمش حبس ابد واست می‌برن.
- نکنه تو فکر می‌کنی من کسی‌ رو کشتم؟!
احسان: یه نگاه به دور و برت بنداز این همه خون و لباس‌های مچاله شده‌ای که این‌جاست، فقط بیان‌گر یه چیزه!
با عصبانیت برگشتم و چند تا نفس‌ عمیق کشیدم!
- آخه احمق! چرا من باید کسی رو بکشم؟ اون‌ هم یه‌ دختر! یه‌ نگاه بنداز؛ این‌ها لباس‌هاییه که خانوم‌ها تو ایران می‌پوشن یا مانتو و شال؟!
کلافه و عصبی، به موهاش چنگ زد.
احسان: بس‌کن، بس‌کن بهراد! داری من رو خر می‌کنی؟ اصلا صبر کن ببینم! جنازه یه‌ جای دیگه‌س، لباس‌هاش یه‌جای دیگه؟!
ادامه‌ی حرفش‌ رو خورد با نگاه وحشتناکی بهم خیره شده بود! خدا می‌دونه چه فکری می‌کرد! وضع وحشتناکی بود!
سریع رفتم سمت اون‌گوشه‌ای که لباس‌هارو پرت کرده بود، نمی‌دونستم چی‌کار باید بکنم! احسان فکر می‌کرد من کسی رو کشتم در حالی که من حتی نمی‌دونستم این‌جا چه خبره!
لباس‌ها رو برداشتم و خوب نگاه کردم که چیز عجیب و نامفهومی توجهم رو جلب کرد برگشتم سمت احسان و گفتم:
- این‌ها چی هستن؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
احسان با عصبانیت اومد سمتم و نگاهی به لباسی که توی دستم بود انداخت یه شکل عجیب‌ غریب که توش پر از نوشته‌هایی به خط عربی بود!
نوشته‌ها با مایع قرمز رنگی مثل خون نوشته شده بودند خیلی عجیب بود ولی انگار از نوشته‌ها خون بیرون میزد و مایع قرمز رنگی که حموم رو پر کرده بود، از این نوشته‌ها منشاء می‌گرفت!
احسان با چشم‌های گرد شده، پیراهن رو از دستم کشید و پرت کرد یه گوشه!
احسان: بهراد باید بریم، این‌جا امن نیست!
به چهره‌ی ترسیده‌ی احسان نگاهی انداختم همون‌ موقع یه‌ دفعه شیر آب بدون هیچ دلیلی باز شد! فرصت نکردم درمورد چیزی فکر کنم چون احسان دستم رو کشید و سریع سوار ماشین شدیم و از خونه بیرون زدیم... .
***
نیم‌ ساعتی میشد که توی راه ییلاق بودیم. روی صندلی شاگرد راننده نشسته بودم و برای پرت کردن حواسم، تخمه می‌شکستم‌. احسان هم پشت رول نشسته بود و هر از گاهی از سیگاری که توی دستش بود، کام می‌گرفت چهره‌ی شنگولش، این‌ بار تو هم رفته و اخمالو بود.
ترجیح دادم این سکوت ادامه پیدا کنه که خودش گفت:
- بهراد؟
یه‌ کام دیگه از سیگار گرفت و از پنجره انداختش بیرون.
احسان: هیچ‌وقت پدربزرگ‌ِ پدریت رو دیدی؟
سوالش رو در کمال جدیت پرسید تعجب کردم که چرا باید این سوال رو بپرسه!
- آره اون‌ شبی که افتاده بود و دیگه رو به قبله کرده بودنش رو یادمه شاید پنج‌ سالم بود.
احسان: خب؟
- همون‌ جور که روی تخت خوابیده بود، وصیت کرد اون‌ خونه به من و بابام برسه. بعد هم یه نگاه غمگینی به من انداخت و دیگه من رو از اتاق بیرون بردند... حالا چرا اینا رو می‌پرسی؟
همراه با خنده‌ی عصبی، آروم گفت:
- خونه‌تون شبیه خونه‌های جن‌زدست!
کاملاً جدی جواب دادم:
- چیزی که تو امروز دیدی، چندان خاص نبود؛ من تا حالا چند بار تو خونه‌مون جن هم دیدم!
احسان با تعجب برگشت سمتم و پرسید:
- جدی میگی؟! چه‌ شکلی بود؟
- قدبلند و رنگ‌پریده، چشم‌ها و موهاش مشکی و هیکلی بود!
با هیجان پرسید:
- خب؟ بعدش چی‌کار کردی؟
- انتظار داشتی چی‌کار کنم؟ سلام دادم دیگه!
احسان اخم‌هاش رو کشید تو هم و گفت:
- سر کار گذاشتی؟
- سر کار چیه مردحسابی؟! می‌دونی که بابام رو قضیه‌ی سلام دادن حساسه!
برگشت طرفم و چند ثانیه خنثی نگاهم کرد و شروع کرد فحش دادن!
احسان: مرد حسابی من داشتم باور می‌کردم بعد تو شوخی می‌کنی؟!
- مگه دروغ میگم؟ من هر روز دارم با یه‌ جن بد اخلاق، دست‌ و‌ پنجه نرم می‌کنم!
احسان خودش رو کشید کنار و دوباره حواسش رو داد‌ به رانندگی‌.‌ منم سرم رو چرخوندم طرف پنجره و مشغول تماشای درخت‌های سرسبز و بارونی که نم‌نم میزد شدم فلاسک‌ چای رو برداشتم و یه استکان برای خودم ریختم هر چند تظاهر به شوخی و بی‌تفاوتی می‌کردم، ولی این شرایط داشت نگرانم می‌کرد.
باید هر چه‌ زودتر می‌رفتم پیش یه روانپزشک.
داشتم چایی می‌خوردم که احسان گفت:
- اون‌ ‌پیراهن رو که نشونم دادی...!
- خب؟
احسان: اون‌ اشکال عجیبی که روش بود راستش می‌دونی؟ شبیه طلسم و جادو بود!
پقی زیر خنده زدن من همانا و پریدن چایی تو گلوم و به سرفه افتادنم همانا و فرود اومدن دست‌های سنگین احسان روی کتف و کول بی‌چاره‌ی من همانا! اگه از خفگی هم جون سالم به‌ در می‌بردم، از ضربه‌های احسان، نمی‌بردم!
به زور خودم رو کشیدم عقب و اشاره کردم خوبم هنوز ته‌ رنگ خنده روی صورتم بود که گفت:
- بهراد! من واقعاً حدس می‌زنم اجنه دارن اذیتت می‌کنن وگرنه این اتفاقات، دلیل موجهی ندارن! احیاناً این‌چند وقته آب‌ جوش نریختی جایی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
- ای‌ بابا! احسان بس کن؛ نمی‌گم اجنه وجود ندارن‌ ها، ولی دیگه این‌جوری هم نیست که بتونن کسی رو اذیت کنند دنیای اون‌ها با ما فرق داره، الکی نیست که.
احسان: اعتقاداتت خیلی مزخرفن!
- منطق همین رو میگه! اگه وجود جن توی قرآن نیومده بود، اون رو هم باور نمی‌کردم. اتفاقات ماوراءالطبیعه، قطعاً وجود دارند ولی نود درصد اتفاقاتی که برای ما میفته و ما می‌ندازیمش گردن ماورا و طلسم و سحر و جن و جادو، منشاء به وجود اومدنش فقط و فقط اشتباهات خودمونه و هیچ ربطی به این مسائل نداره دیگه هم لطفاً راجبِ این موضوع بحث نکن خوشم نمی‌آد.
با خنده‌ی ریزی گفت:
- چرا؟ نکنه می‌ترسی؟!
- بحث ترس نیست، از این حرف‌ها خوشم نمی‌آد!
احسان: ولش کن اصلاً بی‌خیال... راستی یکشنبه امتحان داریم، یادت نره!
بی‌ تفاوت گفتم:
- باشه... پس این ویلای داییت کجاست؟!
احسان: دیگه چیزی نمونده برسیم.
***
چند دقیقه بعد رسیدیم به ویلای دایی احسان البته بیشتر شبیه سوییت بود تا ویلا!
- این بود ویلا‌ویلا که می‌گفتی؟! این‌که شبیه کلبه جنگلیه! ویلای خودتون که بهتر بود.
احسان: این‌جا رو واسه تنوع اومدیم؛ ویلای ما تکراری شده بود بعدم ما که دو روز بیشتر این‌جا نمی‌مونیم.
- پس چرا انقدر خلوته این دور و اطراف؟ هیچ علائمی از حیات این‌جا یافت نمی‌شه که!
احسان: حالا دیگه این‌که داییم از جاهای خلوت بیشتر خوشش میاد، به من ربطی نداره!
- بهتر.
از ماشین پیاده شدیم و به‌ سمت صندوق‌ عقب رفتیم تا وسایل رو برداریم هوا سرد بود و از دهنم بخار خارج میشد.
***
سه تا اتاق توی ویلا بود پذیرایی نسبتاً بزرگی داشت که انتهای اون، سمت راست آشپزخونه قرار گرفته بود از هال هم خبری نبود احسان همون جلوی در، وسایل رو گذاشت زمین و راه افتاد سمت آشپزخونه. چند لحظه بعد، با کلی خوراکی برگشت و گذاشتشون زمین.
احسان: بیا یه شکمی از عزا در بیاریم!
- احسان ما این‌ها رو با خودمون نیاورده بودیم‌ ها!
احسان: آره از یخچال آوردم.
- احسان زشته، خجالت بکش!
احسان: نه‌ بابا؛ به داییم که گفتم می‌خوایم بیایم این‌جا، خودش گفت هر چی بخواید تو یخچال هست.
- واقعاً؟ چه دایی خوبی داری!
و رفتم کنارش و با هم مشغول خوردن شدیم. بعد از این‌که همه‌ش رو خوردیم، جنازه شدیم یه‌ گوشه همون‌جور که به سقف زل زده بودم گفتم:
- تا من شومینه رو روشن می‌کنم، پاشو برو دو تا بالشت و پتو بیار یه کم استراحت کنیم.
احسان بلند شد تا بره از یکی از اتاق‌ها بالشت و پتو بیاره و من هم سر وقت شومینه رفتم.
از اون‌ موقع که اومدیم تا حالا، این شومینه داشت بهم چشمک می‌زد خیلی بزرگ و شیک بود.
یه کم چوب گذاشتم داخلش و با نفت آتیش روشن کردم محو رقص شعله‌ها شده بودم! صدای سوختن چوب، آرامش بهم تزریق می‌کرد!
تو حس و حال خودم بودم که یه‌ دفعه صدای فریاد احسان باعث شد از جا بپرم! قلبم شروع کرد به گرومپ‌گرومپ کردن! نفهمیدم چه‌طور خودم رو به اون اتاق رسوندم ولی درش قفل بود! مدام احسان رو صدا می‌زدم ولی جوابی نمی‌داد دره هم ما رو داستان کرده بود!
تصمیم گرفتم در رو بشکونم اما همون ‌موقع، در خود به‌ خود باز شد! بی‌توجه، سریع رفتم داخل که دیدم احسان، یه گوشه افتاده با عجله خودم رو بهش رسوندم اما چشم‌هاش بسته بود!
گوشم رو چسبوندم به سینش؛ خدا رو شکر قلبش میزد. شروع کردم به بررسی کردن و معاینه‌ش حتی یه‌ خراش هم روی بدنش نبود! سرش هم سالم بود نفسی از روی آسودگی کشیدم؛ انگار فقط از روی ترس غش کرده بود!
زیر سرش بالشت گذاشتم و پتوی نازکی کشیدم روش. از جا بلند شدم تا آب بیارم و به هوش بیارمش. قبل از این‌که از اتاق بیرون برم، یه دور دیگه سرش رو بررسی کردم تا خونریزی نداشته باشه، ولی سالم بود.
از اتاق بیرون رفتم هوا گرفته و ابری شده بود دعا می‌کردم کاش فقط بارون نباره! رفتم داخل آشپزخونه و لیوان رو پر از آب کردم اومدم از آشپزخونه خارج بشم که همون موقع حرکت سریع یه‌ هاله رو دیدم! هاله‌ی سیاه، با سرعت برق از رو به‌‌ روم رد شد و رفت توی اتاق احسان! واسه یه‌ لحظه قلبم نزد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
اون دیگه چی بود؟! مطمئنم اگه سریع اپن رو نگرفته بودم، من هم شبیه احسان غش می‌کردم! لیوان‌ آبی که توی دستم بود رو خودم خوردم و چند تا نفس‌ عمیق کشیدم. حالم که جا اومد، سریع لیوان رو پر از آب کردم و دویدم سمت اتاق.
وارد اتاق که شدم یه ‌لحظه جا خوردم و نزدیک بود لیوان از دستم بیفته. احسان نشسته بود سرجاش و دقیقاً مثل قاتل‌های‌ دیوانه، مستقیم زل زده بود تو چشم‌هام! نگاهش برق عجیبی میزد و جوری بی‌ حرکت نشسته بودم که ترسیدم سکته زده باشه! دویدم سمتش و لیوان رو گرفتم جلوی‌ دهنش تا یه کم آب بخوره شوکه و وحشت‌ زده زل زده بود تو چشم‌هام به طرزی عجیب نگاه می‌کرد که حس کردم داره به یه موجود غیر آدمی‌زاد نگاه می‌کنه!
زورکی آب رو به‌ خوردش دادم و اون‌ هم وا رفت روی زمین سرش رو گذاشتم روی زانوهام و شونه‌هاش رو ماساژ دادم برای یه‌ لحظه‌ی کوتاه جمله‌ی: جهنم رو دور زدم و برگشتم، تو ذهنم اِکو شد همون‌ لحظه احسان با صدای بی‌رمقی گفت:
- بهراد! جهنم‌ رو دور زدم و برگشتم...!
با ترس به احسان که چشم‌هاش رو بسته بود نگاه کردم تنها چیزی که به‌ ذهنم می‌رسید، این بود که من ذهن احسان رو خونده بودم! با این‌که حتی یک‌ درصد هم این فکر رو باور نداشتم، ولی بدنم از ترس یخ زد! آروم سر احسان رو گذاشتم روی بالشت و گفتم:
- آروم باش داداش... تموم شد دیگه.
پتو رو کشیدم روش و ادامه دادم:
- تو یه کم استراحت کن، من شام می‌پزم.
حالم خیلی‌ خوب نبود اما انگار احسان بدتر بود خیلی می‌خواستم بدونم چی شده، اما حالا وقتش نبود. صبر می‌کنم احسان حالش جا بیاد تا بشه ازش سوال پرسید. بلند شدم تا برم یه‌ چیزی دست‌ و پا کنم که بخوریم.
از اتاق که بیرون اومدم، تازه متوجه شدم چه بارونی داره میاد! خونه هم تاریکِ تاریک شده بود. از خودم بابت داشتن این حجم کوچک از شانس تشکر کردم! گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و با نور چراغ‌ قوه‌ش،دنبالِ کلید‌ برق می‌گشتم. یه‌ کم که گشتم، کلید برق رو پیدا کردم.
مدام صحنه‌ی فیلم‌های ترسناک می‌اومد تو ذهنم که این‌ جور مواقع، یا چراغ سوخته بود یا برق رفته بود! اما خوش‌بختانه لامپ روشن شد و یه‌ قسمت کمی از ویلا رو روشن کرد؛ که اون‌ لحظه آرزو کردم ای‌کاش سوخته بود!
به‌ محض این‌که لامپ روشن شد، دیدم یه‌ نفر روی مبل نشسته و زل زده به من! نور کم چراغ، نصفه‌ نیمه هیبتش رو مشخص می‌کرد. با این‌که خیلی زیبا بود ولی ترس بهم غلبه کرد و باعث شد نفهمم چی‌کار می‌کنم و سریع لامپ رو خاموش کردم! اما دوباره که همه‌جا رو تاریکی گرفت، فهمیدم چه‌ غلطی کردم! حالا که همه‌ جا تاریک بود، نزدیک بود پس‌ بیفتم. مدام احساس می‌کردم الانه که اون پسر، از پشت بپره روی سرم و خفه‌م کنه اما از یه‌ طرف هم می‌ترسیدم که لامپ رو روشن کنم و اون توی یک‌ قدمیم ایستاده باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
بالاخره بعد از کلی دل‌دل کردن، تصمیم گرفتم لامپ رو روشن کنم برای احتیاط، چاقو جیبی‌م رو هم دستم گرفتم و سریع یه بسم‌الله گفتم و لامپ رو روشن کردم با ترس ‌و لرز، همه‌ جای ویلا رو از نظر گذروندم ولی خدا رو شکر همه‌ جا در امن و امان بود.
نفس‌ عمیقی کشیدم و چاقو رو بستم و گذاشتم داخل جیبم اگه چیزی می‌دیدم همون‌ لحظه به ابدیت می‌پیوستم!
در ‌کسری از ثانیه، دویدم همه‌ی لامپ‌های ویلا رو روشن کردم تا اون ‌فضای تاریک و ترسناک از بین بره.
حتی لامپ‌های تزئینی کناف‌ها و شب‌خواب‌ها رو هم روشن کردم. برای احتیاط یه سر هم به احسان زدم که دیدم عین خرس خوابیده!
نفس‌ راحتی کشیدم و رفتم توی آشپزخونه. از صندوقی که همراه خودمون آورده بودیم، یه‌ بسته ماکارونی بیرون آوردم و مشغول پختنش شدم؛ ولی در طول مدت‌ زمانی که آشپزی می‌کردم، مدام مراقب دور و اطرافم بودم و حواسم به همه‌ چیز بود به‌ جز آشپزی.
نیم‌ ساعت بعد ماکارونی آماده شد بالاخره یه‌ نگاه به حاصل دست‌ رنجم انداختم که اوه‌اوه! ببین چی شده! این و که آدم می‌بینه اشتهاش کور میشه بی‌چاره احسان که قراره این و بخوره یه‌ بشقاب براش کشیدم و رفتم داخل اتاق.
حالا مگه هر چی صداش می‌زدی بیدار میشد!
- زیبای خفته! بیدار شو... احسان! احسان!... هوی با توام خرسِ فربه! پاشو ساعت هشت شبه.
بالاخره بعد از کلی ادا و اطوار درآوردن، آقا رضایت داد بیدار بشه بشقاب رو گذاشتم جلوش ولی هنوز لب بهش نزده بود که با اکراه گفت:
- اه‌اه! این دیگه چیه پختی؟ آدم یاد کرم خشک‌ شده‌ی بخارپز میفته!
- زهرمار با این اصطلاحات چندش‌آورت! غذای امشب همینه که می‌بینی، نیم‌ ساعت روش کار کردم تا این شده.
احسان: من همون کرم خشک‌شده‌ی بخارپز رو ترجیح میدم.
- بخور انقدر حرف نزن فردا ظهر نوبت توئه غذا بپزی ببینم چه‌ گلی به سرمون می‌زنی!
***
بعد از این‌که شام رو خوردیم، رفتیم جلوی تلویزیون نشستیم فیلم جالبی نداشت واسه همین گذاشتم کانال برنامه‌ کودک بمونه. نیم‌ نگاهی به احسان انداختم حواسش به برنامه نبود و غرق تو افکار خودش بود. وقت خوبی بود برای سوال‌ پیچ کردن؛ ظاهراً که حالش خوب بود.
- احسان؟
احسان: جانم؟
- ببینم؟ تو که رفتی بالش و پتو بیاری یهو چی شد؟
احسان: پوف... والا همون‌ طور که خودت میگی، من اومدم داخل اتاق تا بالش و پتو بیارم که یه‌ چُرت بزنیم در کمد دیواری رو باز کردم و وسایل رو که برداشتم، اومدم برگردم که همون‌ موقع دَر بدون دلیل، با صدای بدی بسته شد.
راستش رو بخوای یه لحظه خشکم زد سریع به خودم اومدم تا در رو باز کنم که حس کردم دست یه‌ نفر پیچید دور مچ پام و از عقب، پام و کشید و من با مغز، پخش زمین شدم.
- خب...!
احسان: می‌خواستم داد و بی‌ داد کنم تا بیای کمکم ولی دست یه نفر، محکم جلوی دهنم رو گرفته بود با هزار زحمت و تقلا، خودم رو آزاد کردم و بلند شدم که دوباره یکی از پشت هلم داد و با صورت رفتم توی دَر!
دستی به صورتش کشید و گفت:
- عجیبه که دماغم خرد نشده... .
- اون موقع که دیگه چیزی جلوی دهنت رو نگرفته بود پس چرا داد و بی‌ داد راه ننداختی؟
احسان: می‌خواستم همین کار رو بکنم اما هرچی تلاش می‌کردم نمی‌تونستم برای همین با ترس یه‌ گوشه کز کردم که حس کردم یه‌ نفر دستش رو گذاشت روی سرم، از بس دستش داغ بود، حس کردم الان موهام آتش می‌گیره!
- چهره‌ش و دیدی؟
احسان: یه‌ چیز گنگی تو ذهنم مونده... .
چند لحظه فکر کرد و ادامه داد:
- انگار یه ‌پسر هم ‌سن‌‌ و سال خودمون بود. چیز زیادی یادم نمی‌آد اما یادمه که خیلی خوشگل بود! بهراد یه‌ چیزی میگم یه‌ چیزی می‌شنوی! انقدر قشنگ بود که یه‌ لحظه مغزم کار نکرد!
عرق‌ سرد نشست رو پیشونیم؛ این‌جور که احسان می‌گفت، حس می‌کردم همون‌ پسری رو دیده که منم روی مبل دیده بودمش...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
ادامه داد:
- دیگه زیاد هوشیار نبودم کم‌کم چشم‌هام گرم شد و بی‌هوش شدم.
سرش رو انداخت پایین و با حالت تفکر به صورتش دست کشید و انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
- ولی وقتی بی‌هوش بودم انگار... انگار توی یه سبزه‌زار بودم اون‌جایی که من ایستاده بودم یه دختر پشت به من، روی کنده‌ی یه درخت نشسته بود.
بعد از چند لحظه سکوت، دستش رو از روی چونه‌ش برداشت و با صدای نسبتاً بلندتری گفت:
- دیگه هم چیزی یادم نمی‌آد حالا به‌ نظرت این اتفاق‌ها چه معنی دارن؟
دستم رو گذاشتم پشت سرم و بیشتر روی مبل وا رفتم و گفتم:
- معنی خاصی ندارن؛ فقط بعد از این‌که برگشتیم خونه، باید حتماً به یه روانپزشک سر بزنیم.
احسان: تو فکر می‌کنی من توهم زدم؟
از جا بلند شدم تا پتو و بالش بیارم در همون‌ حال داد زدم:
- آره، نظر بهتری داری؟
هیچی نگفت رخت‌خواب‌ها رو توی پذیرایی، با فاصله‌ی کمی از هم پهن کردم. به‌ غیر از دیوار کوب، همه‌ی لامپ‌ها رو خاموش کردم و غش کردم روی یکی از رخت‌خواب‌ها احسان هم کنارم دراز کشید.
احسان: بهراد؟
- هوم؟
احسان: زهرمار! مثل آدم بگو بله.
- اه، حرفت رو بزن دیگه.
احسان: به‌ نظرت لنز آبی قشنگ‌تره یا سبز؟
- میشه بگی آخر شبی که من دارم غش می‌کنم از شدت خواب، این چه سوالیه؟!
احسان: خب تو لُب مطلب رو نگرفتی.
چرخیدم سمتش و گفتم:
- بذار حدس بزنم... تو می‌خوای لنز بذاری؟
آروم آروم و با حالت تشویقی، سیلی زد روی صورتم و گفت:
- صد امتیاز.
دستش رو پس زدم و با اخم گفتم:
- دستت رو بکش مرد گنده!
دوباره طاق‌ باز خوابیدم و ادامه دادم:
- می‌خوای لنز بذاری که چی بشه؟
احسان: رنگ چشم‌هام رو دوست ندارم!
- رنگ به این قشنگی! مشکی ذغالی... ولی به نظر من سبز بیشتر از آبی بهت میاد.
احسان: باشه همون رو می‌ذارم.
- مگه خریدی؟
احسان: آره دیگه خریدم.
- پس دیوونه‌ای که نظر من رو می‌پرسی؟!
احسان: می‌خواستم سلیقه‌ت رو بسنجم!
- می‌دونستی نمونه‌ی بارزی از یه موجود نفهم تکامل یافته‌ای؟
احسان: اختیار داری! حالا به نظرت رنگ قهوه‌ای قشنگ‌تره یا شرابی؟
خندیدم و گفتم:
- می‌خوای موهات رو رنگ بزنی؟
اصلاح کرد:
- می‌‌خوام موهات رو رنگ بزنم!
خنده از روی لب‌هام پاک شد و با چشم‌ غره زل زدم تو چشم‌هاش.
- خفه‌ شو بگیر بخواب تا نزدم سوسکت کنم!
چرخیدم سمت مخالف احسان و چشم‌هام رو بستم. کم‌کم داشت خوابم می‌برد که احساس خفگی بهم دست داد یه کم جا به‌ جا شدم که حس کردم یه‌ چیزی شبیه بختک افتاده روم و نمی‌تونم نفس بکشم!
با خشم چشم‌هام رو باز کردم و تو جام نیم‌خیز شدم. اولین چیزی که دیدم، دوتا چشم خنگ و خنده‌دار احسان بود! خم شده بود روم و با ترس و خنده بهم نگاه می‌کرد‌ دستش توی هوا مونده بود، انگار می‌خواست چیزی رو برداره که بیدار شده بودم و شوکه شده، دستش تو همون حالت مونده بود! صورت‌ها‌مون کم‌تر از یه وجب با هم فاصله داشت. هم عصبانی بودم هم خندم گرفته بود!
- چه مرگته؟
احسان بلند شد و دست‌هاش رو بالا برد.
احسان: باشه بابا چته؟ فقط خواستم پاکت سیگار رو از جیبت بردارم!
- مگه خودِ اَبلَهِت نمی‌تونی بخری که همش از من می‌گیری؟!
با لحن مظلومی جواب داد:
احسان: خسیس! من الان دلم خواسته. حالا هم نصفه ‌شبه و هیچ مغازه‌ای باز نیست.
دراز کشید سرجاش و گفت:
- بخواب بابا. اصلاً نخواستم.
سیگار رو براش پرت کردم که افتاد روی سی*ن*ه‌ش خندم گرفته بود در حالی که دوباره می‌خوابیدم با لبخند گفتم:
- بگیر این هم واسه تو سگ خوردش!
بلند شد نشست سرجاش و گفت:
- اشکال نداره که یه کم لای پنجره رو باز بذارم؟
- راحت باش داداش.
چشم‌هام رو بستم. انقدر خسته بودم که نفهمیدم کِی رفتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین