- Jan
- 277
- 1,829
- مدالها
- 2
نشستم روی زمین و با کلافگی به موهای لَخت و پرپشتم چنگ زدم گیج و سردرگم شده بودم نمیدونستم این اتفاقات چه معنی میدن از یه طرف احسان و آقا قاسم اصرار داشتن که مشکلات ماوراءالطبیعهای گریبانگیرم شده، از طرف دیگه خودم باورم نمیشد؛ شاید هم دلم نمیخواست که باورم بشه. با صدایی که از ته چاه بلند میشد پرسیدم:
- شما از کجا انقدر مطمئنید که این کارها، کار اون موجوداته؟
قاسم: به خونهت نگاه انداختی؟ پاشو برو ببین چی به روز اتاق پذیراییتون آوردن.
بلند شدم و به سمت ساختمون رفتم آقا قاسم و احسان هم از پشت سر، دنبالم اومدن کلید انداختم و در رو باز کردم. وضعیت خونه رو که دیدم، موندم به این زندگی نحس بخندم یا گریه کنم!
شیشهی تمام پنجرهها، خورد و خاکشیر شده پایین اومده بود و کف سالن ریخته بود. پردهها پاره شده بودن و مبلها چپه شده بودن روی زمین و یه تیکه از فرش، سوخته بود. چه وضع افتضاحی! آقا قاسم و احسان حق داشتن بگن اینها کار اجنهست؛ از دست کدوم انسانی یه همچین کاری بر میاومد؟!
آقا قاسم رفت سمت یکی از پنجرهها و اشاره کرد:
قاسم: اینجا رو ببین. سنگها از این سمت پرتاب شدن درحالی که رو به روی اینجا، هیچ ویلا یا خونهای نیست. پس کسی که سنگاندازی کرده، داخل حیاط بوده.
- ولی ما دزدگیر داریم کسی یواشکی نمیتونه بیاد داخل.
سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و ادامه داد:
- یه چیز دیگه هم هست این سنگها مدل خاصی ان، نگاه کن؛ زاویهدار و تیزان، اما از این مدل سنگ تو حیاط شما پیدا نمیشه.
سرم رو توی دستهام گرفتم و گفتم:
- آخه چرا یه همچین اتفاقی باید برای من بیفته؟
قاسم: هزار تا دلیل میتونه داشته باشه. این رو متخصصش تشخیص میده نه من.
- و متخصصش همون دعانویسه؟!
قاسم: نه هر دعانویسی البته.
- با اینکه ابداً دلم نمیخواد پای همچین افرادی رو به زندگیم باز کنم، ولی چهطوری شخص قابل اعتماد و کاربلدی پیدا کنیم؟
احسان: از امیر کمک میگیریم.
برگشتم سمتش ادامه داد:
- اون حداقل یه سر رشتهای تو این چیزها داره.
سرم رو تکون دادم که آقا قاسم با احتیاط به سمت در رفت و گفت:
- من دیگه برم. مراقب خودت باش پسرم.
و خداحافظی کرد و رفت همون لحظه احسان به یه نفر زنگ زد پرسیدم:
- چیکار میکنی؟
احسان: به امیر زنگ میزنم.
***
ساعت پنج عصر بود و سه نفری داخل پذیرایی نشسته بودیم یه ساعتی میشد که امیر با اون تیپ همیشه مشکی و شیکش، اومده بود خونهمون و الان داخل پذیرایی نشسته بودیم تا جایی که تونسته بودیم، با احسان خونه رو تمیز کرده بودیم. البته اون قسمت از فرش که سوخته بود رو نمیشد کاریش کرد برای همین یه مبل گذاشته بودیم روش تا مخفی بشه. پنجرهها رو هم گفته بودم شیشهبر فردا بیاد درست کنه. امیر دستش رو زد زیر چونهش و سکوت رو شکست و گفت:
امیر: مطمئنید همهی ماجرا رو برام تعریف کردید؟
- آره اما هنوز هم فکر میکنم شما هیچکدوم از حرفهای ما رو باور نکردید.
در حالی که سیبی که توی دستش بود رو قاچقاچ میکرد، در کمال بیخیالی پرسید:
- چرا؟
- چون خیلی بی تفاوت دارید به حرفهامون گوش میکنید.
یه تکه سیب رو گذاشت دهنش و گفت:
- باور کردم فقط از بس این اتفاقات برای خودم افتاده دیگه برام عادی شده.
و بیخیال خندید سیبش که تموم شد، رو به من کرد.
امیر: آقا بهراد! با این اوصافی که تو تعریف کردی، من فکر میکنم پای یه دختر وسطه. هر چند همهی اتفاقاتی که برات میفته ربطی به این دختر نداره، اما بیشترش به همون مربوطه.
احسان در حالی که داشت شاخ در میآورد، با تعجب پرسید:
- دختر؟! یعنی این اتفاقات وحشتناکی که برای بهراد میفته، زیر سر یه دختره؟
امیر در حالی که سیبِ داخلِ دهنش باعث شده بود لپش باد کنه، با لبخند سرش رو به نشونهی تایید تکون داد.
- کی هست حالا؟
امیر: درست نمیدونم اما احتمال میدم از طایفهی جنهای غیر مسلمان باشه.
- چرا داره این بلاها رو سرم میآره؟
امیر: چون عاشقت شده!
احسان که داشت چایی میخورد، با شنیدن این حرف چایی رو با فشار از دهنش پاشید بیرون و داد زد:
- چی؟!
حیرتزده به امیر نگاه میکردم و باورم نمیشد دارم درست میشنوم ولی امیر عین خیالش نبود و با خنده به احسان نگاه میکرد که الان لباس سفیدش، قهوهای شده بود.
احسان: نگو که جنها هم میتونن عاشق بشن!
امیر قهقهه زد و جواب داد:
- عاشق میشن، ازدواج میکنن، خونواده تشکیل میدن و بچهدار هم میشن.
- پس یعنی الان که اون دختر عاشق من شده، میخواد باهام ازدواج کنه؟
امیر: نه، همیشه عاشق شدنشون معنی طلب ازدواج نمیده هر چند در مورد تو مطمئن نیستم.
احسان درحالی که بُغ کرده بود گفت:
- من تو کتم فرو نمیره.
امیر: ببین، خدا تمام موجودات رو به صورت جفت آفریده تا بتونن زاد و ولد کنن و نسلشون رو ادامه بدن چه انسان، چه حیوان، چه گیاه و چه این موجودات، همه به صورت جفت خلق شدند. وقتی هم در بین اینها نر و ماده وجود داشته باشه، امکان وجود عشق هم هست. چرا؟ چون اگه اون احساس عشق در بینشون نباشه، اون وقت هرگز مجبور به زاد و ولد و ادامه حیات نسلشون نمیشن.
احسان: پس یعنی بهراد رو برای زاد و ولد میخوان؟
دوباره قهقهه زد و جواب داد:
- چیزی که گفتم، مربوط به عشقِ به جسم و بدن معشوق هست. احتمالاً اون دختر عاشق روح بهراد شده نه جسمش.
- یعنی چی که عاشق روحم شده؟
امیر: یعنی اینکه تو وجود تو چیزی دیده که توجهش بهت جلب شده چیزی که به احتمال خیلی زیاد، منحصر به فرده و تو وجود هر کسی نیست، چون اون موقع دیگه حواسش به تو پرت نمیشد چون یه چیز عادی بود.
احسان خطاب به من گفت:
- مرده شورِت رو ببرن که عاشق شدنت هم مثل آدمیزاد نیست!
همون موقع سنگ نسبتا بزرگی از پنجرهی شکسته پرتاب شد داخل و از بیخ گوش احسان رد شد. اگه سرش رو به موقع ندزیده بود، احتمالاً میخورد تو فرق سرش! با ترس بلند شدم ببینم چیزیش نشده باشه، اما انگار از قصد به احسان نزده بودند، فقط برای ترسوندن و هشدار بوده. امیر سریع بلند شد و قبل از اینکه سنگ ناپدید بشه، اون رو از روی زمین قاپید و با دقت بررسیاش کرد بعد رو کرد سمت احسان که رنگش پریده بود و هشدار داد:
- مراقب باش درمورد بهراد چهجوری صحبت میکنی؛ روش حساسن!
- یعنی اونها الان اینجاان؟
امیر: همینجا توی حیاط دارن به حرفهای ما گوش میدن!
مطمئنم رنگم مثل احسان شبیه گچ شده بود.
- تو میبینیشون؟
امیر: نه اما انرژیشون رو حس میکنم.
به سنگ توی دستش اشاره کرد و پرسید:
- اشکالی که نداره این رو به عنوان یادگاری با خودم ببرم؟
چند لحظه چپکی نگاهش کردم و گفتم:
- ببرش. حالا من باید چیکار کنم؟
سنگ رو گذاشت داخل جیب کاپشنش و جواب داد:
- من دیگه بیشتر از این نمیتونم کمکت کنم از دوستم کمک بگیر اون تو این مسائل، کارش و خیلی خوب بلده.
و شمارهش رو بهم داد.
- اون هم روح احضار میکنه؟
خندید و گفت:
- کی به شما گفته من روح احضار میکنم؟
احسان: بچههای دانشگاه.
امیر: این دوستم تو کار تسخیر اجنهست. همون جنگیر خودمون.
و دوباره خندید.
بلند شدم دوباره چایی آوردم چند دقیقه بعد از اینکه چاییش رو خورد، خداحافظی کرد و رفت.
به محض اینکه رفت، دیدم احسان هم بلند شد و کتش رو برداشت تا بره بیرون دویدم جلوش رو گرفتم.
- داری میری؟
با اعصاب خورد جواب داد:
- با اجازت نمیخوام توسط عاشق سی*ن*ه چاکت سنگسار بشم! حالا اگه باهام میای که برو لباس بپوش تا بریم وگرنه شب خوبی رو با برو بچهها تو این بزرگ راه شیطان داشته باشی! توصیه میکنم براشون پفیلا بو بدی و شب با هم فیلم سینمایی ببینید.
مردد بودم باید چیکار کنم ولی تصمیمم رو گرفتم و سریع کت و بوم و وسایل نقاشیم رو برداشتم و یه قرآن جیبی هم داخل جیبم گذاشتم و با احسان سمت خونهشون راه افتادیم.
توی راه هیچکدوم هیچی نمیگفتیم تو فکر اتفاقات این چند وقت بودم و دلم نمیخواست سکوت شکسته بشه این ماجرا جدا از ترسناک بودنش، خیلی عجیب بود. هرچی بیشتر فکر میکردم، کمتر سر در میآوردم از طرفی هم نمیخواستم دنبال یارویی که امیر معرفی کرد برم، از طرفی مجبور بودم برای فهمیدن یه چیزایی باهاش صحبت کنم.
احسان هم توی فکر بود و اخم کرده سیگار میکشید.
به خونهشون که رسیدیم، بی هیچ حرفی پیاده شدم اون هم بعد از اینکه ماشین رو پارک کرد، دعوتم کرد داخل، داخل خونه که شدم، دیدم دو جفت کفش رو به روی درب ورودیه.
احسان با تعجب گفت:
- خدا به خیر بگذرونه؛ پدر و مادرماند!
متعجبتر از احسان، وارد خونه شدم و وسایلم رو کنار در گذاشتم همراه احسان وارد پذیرایی شدیم اونجا پدر و مادر احسان، منتظرش نشسته بودند.
بعد از سلام و احوالپرسی، هرکدوم نشستیم یه گوشه که بابای احسان، سعید، که مرد کت و شلواریِ اتو کشیده با موهای جو گندمی بود، با توپ پُر خطاب به همسرش گفت:
- بیا خانم! نگاه کن ۲۳ سال زحمت کشیدیم و عرق ریختیم و کار کردیم تا با خون دل، این پسر و بزرگش کنیم چه شبهایی که تا صبح بالای سرش بیدار نموندی تا این خوابش ببره؛ چه روزهایی که تو کارخونه عرق نریختم تا آب تو دل خانوادهم تکون نخوره حالا که آقا برای خودش کسی شده و بلد شده خودش شلوارش رو بالا بکشه، دیگه فراموش کرده پدر و مادری داره و اومده تو این لونه مرغ با اون صاحب خونهی... لاالهالاالله، تا از دست ما فرار کنه!
به این خونهی بزرگ و شیک میگفت لونه مرغ! احسان سرش رو توی دستهاش گرفته بود و به موهاش چنگ میزد مادرش هم اشک تمساح میریخت و با دستمال کاغذی، اشکهای خیالیش رو پاک میکرد.
سعید: از دار دنیا خدا یه پسر بهمون داده که اون هم کاش نمیداد! میدونی مادرت چهقدر بیتابی میکنه؟ چهجوری روت میشه دل مادر پیرت رو بشکنی؟
مادر احسان، مهری خانم، یه کم خودش رو جمع و جور کرد و وسط گریههاش گفت:
- سعید! من پیرم؟
و گریههاش شدت گرفت! نیم نگاهی بهش انداختم، ولی با اون لباسهای مارکدار خوش رنگ و اون حجم از آرایش، مادر احسان جای خواهر کوچیک من بود!
آقا سعید بی توجه به همسرش ادامه داد:
- مردم بچه میارن که وقت پیری عصای دستشون باشه، ما پسر داریم خودش عامل نصف بدبختی ماست با دختری که ما میگیم که ازدواج نمیکنی، سیگار که میکشی، از اون زهرماریها که میخوری
نیم نگاه حقارتآمیزی بهم انداخت و ادامه داد:
- جدیداً رفیق باز هم که شدی و یه عده خزوخیل بی خانمان رو شبها میاری خونت و جای خواب بهشون میدی!
یه دفعه احسان منفجر شد و گلدونی که کنارش بود رو پرت کرد سمت دیوار و در حالی که رگ گردنش باد کرده بود و صورتش سرخ شده بود، داد زد:
- راجب بهراد درست صحبت کن صد تای بهراد میارزه به پدری مثل تو! زندگی رو واسم زهرمار کردی انتظار داشتی پیش تو و مامی جونی که هر روز از این آرایشگاه به اون آرایشگاه میره و با یه اکیپی قرار تفریح و دور دور میذاره بمونم؟! مادر من حتی نمیذاره یه دقیقه از ساعت خوابش دیر بشه که مبادا چشمهاش پف کنه! اون وقت این مادر به خاطر من شبها بیدار مونده؟ خود تو، خیال میکنی نمیدونم پول مردم رو بالا میکشی و با کلاه برداری و نزول اون کارخونه و شرکتها رو دست و پا کردی؟ حالا برای من دم از عرق ریختن و کار کردن میزنی؟ از این به بعد من دیگه خونوادهای ندارم من دیگه پسر شما نیستم.
صدای فریاد پدر احسان بلند شد:
- نفرینت میکنم پسر نمک نشناس! از ارث محرومی، از همین لحظه من دیگه پسری به اسم احسان ندارم ببین کجا این عاق من میزنه به کمرت!
سمت وسایلم رفتم و از زمین برداشتمشون.
احسان: بهراد... .
منتظر نموندم و از خونهشون زدم بیرون.
***
در اتاق رو پشت سرم بستم و نشستم روی تخت بوم رو گذاشتم رو به روم حالا دیگه میدونستم میخوام چی بکشم تا بالاترین نمره رو بگیرم.
چشمهام رو باز و بسته کردم و با نفس عمیقی شروع کردم بی اختیار دستی که انگار تحت کنترل خودم نبود رو روی بوم حرکت میدادم صحنههایی که خلق میکردم برام آشنا بودن؛ میدونستم کجا این طبیعت بکر و زیبا رو دیده بودم. اونقدری توی خواب این صحنهی قرارگاه دختر و پسر مرموز جلوی چشمم اومده بود که بدونم چی دارم میکشم ولی نمیتونستم زیبایی حقیقی اونجا رو به تصویر بکشم، یه جورایی داشتم گند میزدم که همون لحظه گرمای دستی رو روی دستهام حس کردم فشارش کمکم بیشتر و ملموستر میشد.
تا جایی که حس کردم دیگه من کسی نیستم که اون نقاشی رو میکشه؛ دست لطیف و نرم زنانهی اون بود ضربان قلبم بالا رفت؛ میدونستم خودشه... .
تلاش میکردم دستم رو از زیر دست نامرئی اون بکشم بیرون، ولی نمیشد اون خیلی قویتر از چیزی بود که فکرش رو بکنم! هر لحظه دستم زیر دست اون بیشتر داغ میشد و میسوخت ولی همچنان به اختیار اون روی بوم یه شاهکار هنری خلق میکرد! انرژی و بوی تلخی که از خودش ساطع میکرد کاملاً قابل تشخیص بود حس میکردم کنارم روی تخت نشسته!
نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که حس کردم دیگه دستم در اختیار اون نیست آروم خودم رو عقب کشیدم که با تابلوی نقاشی رو به رو شدم باورم نمیشد! اون واقعاً یه شاهکار هنری خلق کرده بود! ولی نمیفهمیدم چرا حاضر شده بهم کمک کنه؟!
بوم رو گذاشتم یه گوشه و قرآن رو از جیبم بیرون آوردم که گوشیم زنگ خورد احسان بود گوشی رو خاموش کردم و پرتش کردم روی مبل گوشهی اتاق.
هنوز هم اون بوی تلخ به مشامم میرسید؛ دونستن این موضوع که اون دختر اینجا بود، باعث میشد ضربان قلبم بالا بره. میدونستم برگشتنم به خونه حماقت بود ولی کجا رو داشتم که برم؟ تنها کسی که داشتم احسان بود که نمیخواستم قاطی این ماجرا بشه عصبانیتم از پدرش، خوب بهونهای دستم داده بود که اون رو از این موضوع دور نگه دارم.
بی توجه به تمام افکار وحشتناکی که بهم میگفت دور تا دورم رو جنهای ترسناکی محاصره کردند که منتظر یه فرصت کوتاه اند تا سر به نیستم کنند، لامپ رو خاموش کردم و دراز کشیدم.
چیزی نگذشته بود که حس کردم یه نفر روی تخت نشست چشمهام رو محکم فشار دادم روی هم و آب دهنم رو با زحمت قورت دادم پشت سرم روی تخت دراز کشید تخت، زیر وزنش یه مقدار پایین رفت انگشتهای داغش رو حس میکردم که روی گردنم میکشید و حالا نفسهای تندش، گوشم رو مور مور میکرد با صدای بینهایت آروم و زیبایی توی گوشم زمزمه کرد:
- لازم نیست از من بترسی قرآن رو بذار کنار... .
معلوم نبود اگه قرآن رو کنار میذاشتم، چه بلایی سرم میآورد! قرآن تنها محافظی بود که الان دلم بهش گرم بود.
میخواستم تکون بخورم ولی خون توی رگهام منجمد شده بود و بدنم تکون نمیخورد انگار که ذهنم رو خونده باشه، با همون صدای آروم و زیبا که باعث ترس بیشترم میشد زمزمه کرد:
- قرآن باعث نمیشه من نتونم بهت صدمه برسونم اگه الان سالمی، چون نمیخوام آسیبی بهت برسه فقط کافیه هرچی میگم انجام بدی تا در امان بمونی... .
تک تک سلولهای بدنم، یه چیز رو فریاد میزدند؛ فرار کن! باید هرچی توان داشتم به کار میگرفتم و از اون خونهی نحس بیرون میرفتم تموم قدرتی که داشتم رو جمع کردم و با یه حرکت ناگهانی، خیز برداشتم تا فرار کنم هجوم بردم سمت در اتاق و با آخرین سرعتم، از پلهها پایین دویدم. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و بدنم یخ زده بود ولی از عضلاتم آخرین استفاده رو میبردم تا بالاخره خودم رو به در پذیرایی رسوندم با آخرین شتاب به سمت در دویدم که حس کردم چیزی پام رو برید.
دستپاچه به پام نگاهی انداختم تا ببینم چی شده. لعنتی! خورده شیشهی پنجرهای بود که خودشون شکسته بودند.
به پشت سرم نگاهی انداختم چیزی نمیدیدم اما انگار از پشت سر دنبالم میاومدند و با لذت به بازی که راه انداخته بودند نگاه میکردند و از تماشا کردن ترس و وحشتم، انرژی میگرفتند! انگار از قصد بهم اجازهی فرار میدادند تا ببینند تا کجا دووم میارم.
دستم رو به سمت پام بردم و شیشهی خونی شده رو بیرون کشیدم فریادی از درد کشیدم و شیشه رو پرت کردم یه گوشه. لنگانلنگان خودم رو به در رسوندم و دویدم داخل حیاط باد سرد و استخونسوز زمستون، به سر و صورت و دستهای لُختم هجوم آورد صدای برخورد برگ درختهای حیاط، که ناشی از وزش باد و طوفانی وحشتناک بود، ترسم رو چند برابر میکرد. باد به طرز وحشیانهای تازیانه میزد و موهای لَختم رو، توی صورتم پخش میکرد توی اون رکابی نازک، حسابی سردم شده بود ولی توجهی نمیکردم.
دویدم جلو و خودم رو به باریکهی خاکی که از بین درختها میگذشت رسوندم نور قرص کامل ماه، سایهی درختها رو چند برابر بزرگتر نشون میداد و باد باعث میشد سایهها متزلزل و متحرک بشن حتی سایهی درختها هم، شبیه ارواح خبیثی که دنبال بلعیدن من بودند، جلوه میکرد!
کمکم درد پام بیشتر میشد و انرژیم در حال از دست رفتن بود از در پذیرایی تا در حیاط فقط پونزده متر فاصله بود ولی چرا نمیرسیدم پس؟ این هم حقهی اونها بود؟! حس میکردم من رو از پشت سر گرفتند و فقط به نظرم میرسه که دارم فرار میکنم! همون لحظه رسیدم به در لبخندی نشست روی لبم اما درست لحظهای که دستم یه میلیمتر تا باز کردنش فاصله داشت، یکی از پشت سر پام رو کشید و باعث شد با صورت بخورم توی در
پخش زمین شدم و درد وحشتناکی توی سر و صورتم پیچید جریان گرم خون از دماغم جاری شد و طولی نکشید که گردن و سی*ن*هم هم خیس خون شدند با سرگیجه سرم رو چرخوندم سمت ساختمون و نگاهی به عقب انداختم ردپای خونیم روی خاک دیده میشد اما... .
چرا خونم به رنگ طلایی بود؟! دستم رو به سمت بینیم بردم و انگشتم رو به خون آغشته کردم؛ طلایی بود، نه قرمز!
چشمهام به صورت گنگ و نامفهوم، حرکت سریع سایههایی که از لا به لای درختها رد میشدن رو تشخیص میداد. دست از فکر کردن به رنگ خونم برداشتم و همون طور که بی جون روی زمین افتاده بودم، سرم رو بالا بردم حدود بیست نفر با شنلهای سیاه و بلند، با فاصله دور تا دورم ایستاده بودن چهرههاشون با هالهی سیاهی محو شده بود و قد نسبتا بلند و بدنهای لاغری داشتن و انگار توی هوا شناور بودن یه نفر از اونها جلوتر اومد و با صدای خشداری گفت:
- پسر بچهی زیبا حالا بزرگ شده، خوب نگاهش کنین... .
چند قدم جلوتر اومد و با صدای بلندتری ادامه داد:
- پسرِ افسانه، قاتلِ خونخوار، دستنشاندهی ابلیس...!
جلوی من روی زمین نشست و لبهاش رو به گوشم نزدیک کرد و آهسته زمزمه کرد:
- عالیجناب و سرورِ ما!
دستهای داغ و نرمش روی گردنم خزید و تا جایی که دیگه پاهام زمین رو حس نمیکرد، بالا کشیدم چشمهام رو بسته بودم تا نگاهم به چهرهش نیفته ترجیح میدادم علت مرگم خفه شدن با دستهای اون باشه، نه سکته از سر ترس چهرش!
مرد: میترسی چشمهات و باز کنی تا من رو ببینی؟
درحالی که نفسم به زور بالا میاومد جواب دادم:
- تو ذهنم و میخونی!
مرد: خودت چه کارهایی بلدی؟
با شنیدن این حرف، با تعجب چشمهام رو باز کردم هیچ چیز خاصی از چهرهش پیدا نبود، انگار پردهی سیاهی روی سرش کشیده بود با ترس آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
- هیچی!
فریادی از روی عصبانیت کشید و درحالی که گردنم توی دستهای قدرتمندش بود، از پشت محکم به درختی کوبیدم ضربه اونقدر محکم بود که شاخهی درخت فرو رفت داخل پهلوم و خون طلایی رنگ بدنم، پاشید روی صورت نامشخص مردی که گلوم رو محکم گرفته بود از درد زیاد فریاد بلندی کشیدم اما مرد بیشتر از اون مهلت نداد و بلندتر از من فریاد کشید:
- روزی میرسه که بالاخره میفهمی و اون روز، با دستهای خودت ما رو میکشی!
کمکم زیر فشار دستهای قوی اون، که هرلحظه بیشتر به دور گلوم میپیچید، و درد غیرقابل توصیف پهلوم، بیهوش میشدم... .
مرد: تو باید بمیری، قبل از اینکه قاصد مرگ بشی!
حس کردم چشمهام دیگه سویی نداره و مرگ رو توی یک قدمیم میدیدم که درست همون لحظه، از دست اون مرد آزاد شدم و روی زمین سرد و خاکی حیاط افتادم به سرفه افتاده بودم و نفسم صدای خسخس میداد به زور سرم رو بالا بردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده!
به غیر از افراد شنلپوشی که داخل حیاط بودند، شخص دیگهای هم ناگهانی ظاهر شده بود! خوب که نگاه کردم متوجه شدم داره از من دفاع میکنه و با اونها میجنگه، اما از این فاصله چهرش مشخص نبود حوصلهی تعجب کردن نداشتم! میدونستم نمیتونه جلوی بیست نفر بایسته و این رو هم میدونستم که زمان مرگم رسیده و توی دل میگفتم: چه بهتر! ولی برخلاف انتظارم، همهی افراد شنلپوش، یکییکی فرار کردند و غیب شدند!
با آخرین رمقی که داشتم چرخیدم سمت کسی که از مرگ حتمی نجاتم داده بود تا بشناسمش انتظارم زیاد طول نکشید و خودش سمتم اومد؛ همون پسر زیبایی بود که تو ویلای دایی احسان دیده بودیم...!
درحالی که نفسم به زور بالا میاومد، با تعجب زمزمه کردم:
- تو؟!
پسر: آره من!
نفس عمیقی کشید و با یه حرکت، چرخوندم رو به شکم.
- داری چه غلطی میکنی؟
زانوش رو گذاشت روی گردنم و اون یکی پاش رو، روی پاهام. با یکی از دستهاش جلوی دهنم رو محکم گرفت و گفت:
- به اینها میگن اقدامات لازم برای مهار کردن هرگونه تکون خوردن یا عکسالعمل غیرمنتظرهای از جانب تو؛ درضمن نمیخوایم که نصف شبی با صدای نعرههات، اون همسایهی پیرِ بیچارهت رو سکته بدیم!
خیلی قویتر از جثهش بود هرچی تقلا میکردم نمیتونستم تکون بخورم؛ حتی نمیتونستم داد و بیداد راه بندازم.
پسر: خب آمادهای؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که بدون هیچ ملاحظهای، شاخهای که داخل پهلوم فرو رفته بود رو محکم بیرون کشید و بلافاصله، دو تا انگشتش شصت و اشارهش رو فرو برو داخل زخمم و دونه دونه، تیکههای شکسته شدهی چوبی که داخل پهلوم بود رو بیرون کشید.
با تمام توانم فریاد میکشیدم اما صدام با دستهای قدرتمند اون خفه میشد. کمکم داشتم از شدت درد بیهوش میشدم که دست از کارش برداشت پوفی کشید و گفت:
- خیلی ازت کینه دارن تا حالا ندیدم کسی رو تا این حد آش و لاش کنن! ببین میتونی خودت رو به کشتن بدی یا نه... .
درحالی که خونریزی داشتم، بیحال افتاده بودم روی زمین و سرفه میکردم با این حال، آخرین توانم رو به کار گرفتم و با لکنت پرسیدم:
- تو دیگه کی هستی؟
آروم طاق باز برگردوندم و ساعدش رو زیر گردنم گذاشت و سرم رو یه کم بالاتر آورد.
پسر: اگه زنده موندی، بعداً بهت میگم!
و یه چیزی که از زهرمار بدمزهتر بود، تو دهنم چکوند اخمهام تو هم رفت و اومدم تفش کنم بیرون که با دست، دهنم رو محکم گرفت و با لحن جدی و دستوری گفت:
پسر: قورتش بده.
چند لحظه صبر کرد و وقتی مطمئن شد قورتش دادم، دستش رو از جلوی دهنم برداشت درحالی که به سرفه افتاده بودم، غریدم:
- این دیگه چه کوفتی بود؟
پسر: فکر کن یه جور دارو.
از جا بلند شد و خاک لباسش رو تکوند و چرخی داخل حیاط زد با قیافهی دَرهمی گفت:
- اینجا دیگه چهجور جای مسخرهایه؟ بیشتر شبیه خونهی شیاطینه که البته هم هست!
- تو هم یکی از همونهایی؟
پسر: اگه از اونها بودم جونت رو نجات نمیدادم.
برگشت سمتم و روی دو زانو نشست و نگاه خیرهاش رو بهم دوخت بعد از چند لحظه نگاه خیره، با لحن متعجبی گفت:
- نمیدونی چهقدر به مادرت رفتی!
احساس میکردم دردم خیلی کمتر شده با تقلا خودم رو بالاتر کشیدم و جواب دادم:
- جدیداً با هرکی رو به رو میشم همین رو میگه تجربه هم ثابت کرده بعد از شنیدن این، یه کتک مفصل میخورم.
خندید و با لبخند گفت:
- مطمئن باش اگه از دست من کتک بخوری، زنده نمیمونی! ولی نگران نباش من میخوام ازت محافظت کنم.
دستی به زخم پهلوم کشیدم انگار با چسب دوقلو زخمش رو به هم چسبونده بودند و دیگه هیچ خونی ازش نمیاومد! با تعجب گفتم:
- جادو کردی؟!
بی توجه به سوال من، دستش رو به سرم کشید و با حالت موشکافانهای موهام رو اینور اونور کرد.
پسر: مثل اینکه ضربهای که به سرت خورده اونقدرها هم محکم نبوده حداقل یه دیوونهی رو مخِ ضربه مغزی رو دستم نذاشتن!
همچنان داشت با موهام ور میرفت که ناگهان سرش رو بالا آورد و سیخ سرجاش نشست سرش رو برگردوند سمت در خونه و بعد از چند لحظه نگاه خیره، از جا بلند شد.
پسر: خب... .
خاک دستهاش رو تکوند و نگاه دلسوزی حوالهی من کرد ادامه داد:
- میخواستم با خودم ببرمت، اما مثل اینکه نقشه عوض شد... .
دستهاش رو قفل کرد به هم و گفت:
- احسان داره میاد اینجا.
دماغش رو چین داد و نگاهی به سر و ریختم انداخت و ادامه داد:
- کمکت میکنه از این وضع رقّتانگیز و چندشت خلاص بشی تو این هوای سرد، انقدر عرق کردی که بوی گندت داره خفهم میکنه! درضمن اگه نمیخواید یه دیدار دوستانه با معشوقهی کوچولو موچولوی خوشگلت داشته باشید، امشب تو این خونه نمونید.
نگاهی به پشتش انداخت و پاگرد به سمت عقب رفت و گفت:
- نگران نباش، من هوات رو دارم. بالاخره همهچی رو میفهمی؛ فقط لطفاً تا اون روز زنده بمون و از زندگی مزخرفت لذت ببر!
و با خنده از در خونه بیرون دوید و ناپدید شد تا چند دقیقه بعد از رفتنش هنوز توی شوک اتفاقاتی بودم که افتاده بود که صدای تالاپی بلند شد با ترس سرم رو بالا بردم؛ احسان بود که از دیوار خونه پریده بود داخل حیاط و داشت با چشمهای چهارتا شده، به وضع داغون من نگاه میکرد!
نگاهم رو ازش گرفتم و با لحن دلخوری گفتم:
- میخوای تا ابد همونجا وایسی و به سر و ریخت من نگاه کنی؟
چند بار پلک زد تا مطمئن بشه چیزی که میبینه واقعیت داره بعد از چند لحظهای که طول کشید تا به خودش که بیاد، با نگرانی دوید سمتم و کمکم کرد از روی زمین بلند شم.
احسان: یا اباالفضل! چیشده بهراد؟
تمام وزنم رو انداختم روی اون و با لحن ترسیدهای گفتم:
- فکر کنم واقعاً دارم بازیچهی دست شیطان میشم!
نگاه نگرانش رو از من گرفت و دستمال سفیدی از توی جیبش بیرون آورد چونهم رو توی دستش گرفت و با اون یکی دستش، شروع کرد خون روی صورت و گردنم رو پاک کردن؛ ولی خون خشک شده بود و با دستمال پاک نمیشد. وقتی دید فایدهای نداره دست از کارش کشید، کاپشنش رو از تنش بیرون آورد و کمکم کرد اون رکابی نازکِ خونی و پاره پوره رو از تنم بکنم و کاپشن اون رو بپوشم نگاهی به تیشرتش انداختم و با لحن دلسوزی گفتم:
- با این لباس سردت میشه.
دستم رو انداخت روی شونهش و گفت:
- خفه شو لطفاً.
درحالی که وزنم رو انداخته بود روی خودش، به سمت در حیاط بردم و از اون خونهی کذایی نجاتم داد کمکم کرد روی صندلی جلو بشینم و در ماشین رو بست.
سردرد عجیبی داشتم، انگار یه پشه داشت مغزم رو با صبر و حوصلهی تمام میجوید! خستهتر و ناامیدتر از هروقت دیگهای تو زندگیم بودم؛ کلافه شده بودم سرم رو به شیشهی ماشین تکیه دادم و به سوسو کردن چراغ سرکوچه زل زدم.
احسان اومد پشت رول نشست و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد نیم نگاهی به من انداخت و بخاری رو تا درجهی آخر زیاد کرد بعد از چند لحظه سکوت پرسیدم:
- چرا یهو سر و کلهت تو خونهی من پیدا شد؟
با ناامیدی تمام جواب داد:
- بالاخره اتفاقی که سالها ازش میترسیدم افتاد بهراد؛ پدرم من رو طرد کرد! از خانواده، از ارث، از زندگیش، از همه چی محرومم کرد... با صراحت تمام گفت دیگه نه اون و نه مادرم من رو پسر خودشون نمیدونن فردا واسه همیشه میرن گفتن تهران یه خونه خریدن و اومده بودن اونجا تا من رو هم ببرن که... .
بغضش رو قورت داد و ادامه داد:
- اونها هیچوقت من رو نخواستند. همیشه میخواستن یه دختر داشته باشن و چون بعد از تولد من مادرم دیگه نتونست باردار بشه، از من متنفر شدن هیچوقت غرورشون اجازه نداد یه دختر به فرزند خوندگی قبول کنند و حالا... چهقدر داستان ما بهم شبیهِ بهراد!
- الان کجان؟
احسان: خونهی من خوابیدن نمیتونستم اون وضع رو تحمل کنم واسه همین اومدم پیش تو که تو هم... وقتی دیدم هرچی زنگ میزنم در رو باز نمیکنی نگران شدم و از دیوار پریدم داخل.
با نگرانی پرسیدم:
- پس الان داریم کجا میریم؟
دماغش رو بالا کشید تا از ریزش اشکهاش جلوگیری کنه با صدای لرزونی جواب داد:
احسان: نمیدونم!
ماشین رو زد کنار جاده و خاموشش کرد. وسط ناکجا آباد بودیم سرش رو گذاشت روی فرمون و با تمام قدرتش، مشتهای گره شدهش رو روی فرمون فشار میداد تا خودش رو آروم کنه.
قطعاً تو این وضعیت، بدبختترین آدمهای روی زمین بودیم! خیلی به هم ریخته بودم ولی باید احسان رو آروم میکردم دستم رو آروم گذاشتم روی شونهش و با لحنی که سعی میکردم آرامش داشته باشه گفتم:
- احسان! آروم باش همه چی درست میشه.
یه دفعه سرش رو از روی فرمون بلند کرد و منفجر شد! مشتهای گره خوردهش رو محکم روی فرمون میکوبید و درحالی که رگ گردنش از فرط عصبانیت باد کرده بود فریاد زد:
- چی دیگه میخواد درست بشه؟! زندگیِ وحشتناک تو؟! وضعیت من با پدر و مادرم؟! طرد شدن من؟! کتک خوردن تو از یه مشت شیطان و هیولا؟! تا دم مرگ رفتنت؟! بیخانمان شدنمون تو این شب کذایی؟! من حتی نمیدونم اینجایی که ماشین رو پارک کردم کدوم گوری هست! ما الان حتی هیچجایی نداریم که کپهی مرگمون رو بذاریم اونوقت تو میگی آروم باشم؟! این چه زندگی کوفتیایه که ما داریم؟!
و بغضش شکست! سرش رو گذاشته بود روی شونهی من و مثل یه بچهی معصوم اشک میریخت! از ته دل گریه میکرد و هیچ کاری از دست من ساخته نبود. هیچوقت فکر نمیکردم روزگار کاری کنه که شونههای مردونهی قدرتمندش، یه روزی اینطوری بلرزه... .
نمنم قطرههای بارون روی شیشهی ماشین فرود میاومدند و حال و هوای غمگینی تو ماشین حاکم شده بود دستم رو گذاشتم روی شونهی احسان و اومدم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد.
سرش رو از روی شونهم برداشت و فینفین کنان خودش رو جمع و جور کرد تا تماس رو وصل کنه.
احسان: بله؟
بی توجه به مکالمهی اون، درجهی بخاری رو کم کردم و شروع کردم داشبرد ماشین رو زیر و رو کردن برای پیدا کردن سیگار.
چند دقیقه بعد خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد اومدم چیزی بپرسم که خودش گفت:
- دقیقاً آخرین کسی که انتظارش رو داشتم، پشت خط بود.
انگار حس و حال ناراحت چند دقیقه پیشش رو فراموش کرده بود و با قیافهی متعجبی، زل زده بود به من شیشه رو پایین کشیدم تا خاکستر سیگار رو بتکونم بیرون کارم که تموم شد، شیشه رو بالا کشیدم و نفسم رو فوت کردم بیرون. بیتفاوت پرسیدم:
- کی بود مگه؟
احسان: امیر بود!
با تعجب برگشتم سمتش و پرسیدم:
- ساعت دو نصفه شب اون چرا باید به تو زنگ بزنه؟
احسان: دعوتمون کرد خونهش!
- چی؟! چرا؟
احسان: نمیدونم. گفت بیاین به این آدرسی که میفرستم، براتون توضیح میدم.
- میخوای بریم واقعاً؟ فکر نمیکنی دستمون انداخته؟
احسان: نه، کاملاً جدی دعوتمون کرد. گفت با بهراد تشریف بیارید.
- اون از کجا میدونست من پیش توام؟
مستقیم زل زد تو چشمهام و هیچی نگفت.
- اصن اون شمارهی تو رو از کجا آورده؟ خودت بهش دادی؟
احسان: نه، مگه تو بهش ندادی؟
- نه والا.
با قیافهی اخمالو نگاهم کرد تکیه دادم به صندلی و تو فکر فرو رفتم.
احسان: چیکار کنم حالا؟
- برو ببینیم چی میشه.
***
جلوی یه خونهی تقریبا قدیمی، ته یه بن بست خلوت نیمه تاریک بودیم که از دو تا چراغی که داشت، یکیش سوخته بود. سرکوچه هم یه سوپرمارکتی بود که از بس تاریک و مرموز بود، حس میکردم مغازهی روح فروشیه! حتی این ساعت شب هم مغازه رو تعطیل نکرده بودن!
از ماشین پیاده شدیم و به سمت خونه رفتیم.
- جای ترسناکیه!
احسان: باور کن به گرد خونهی شما نمیرسه.
نگاهی به احسان انداختم که از سرما، دستهای لختش رو بغل کرده بود و با بخاری که از دهنش خارج میشد، به دستهاش ها میکرد. با تردید دستم رو جلو بردم و زنگِ رنگ و رو رفته رو فشار دادم صدای جیرجیر گوشخراشی ازش بلند شد.
به دقیقه نکشید که امیر شخصا اومد در رو باز کرد و بعد از سلام و احوالپرسی سادهای، دعوتمون کرد داخل از پلههای گِلی پایین رفتیم تا رسیدیم به حیاطشون. حیاط نسبتا بزرگی داشتند که پر بود از درختهای انگور و انجیر و بید مجنون یه انباری کوچیک سمت چپ حیاط قرار داشت که پر شده بود از آت و آشغالهایی که روشون یه وجب خاک گرفته بود و در آهنیِ انباری با قفل بزرگ زنگزدهای بسته شده بود انتهای حیاط، ساختمون سادهی کاهگلی با سهتا اتاق و یه آشپزخونهی جمع و جوری قرار گرفته بود که از سقف اِیوانش، سه تا لامپ زرد آویزون بود که تا حدودی، حیاط رو روشن میکردند.
- خونهی دلبازیه.
اومد جلو و گفت:
- خونهی خودتونه.
بسم ا... گفتم و وارد اتاق پذیرایی شدم. برخلاف بیرون، داخل خونه خیلی شیکتر و مدرنتر از چیزی بود که انتظارش رو داشتم. دیوارهای سالن، پر شده بود از تابلوهای طبیعت و نقش و نگارهای زیبای خاکستری رنگی که با رنگ فرش و بعضی وسایل خونه ست بود گوشه و کنار خونه، بعضا عتیقههای گرون قیمت قدیمی هم پیدا میشد.
نگاهی به مبلهای سیاه سلطنتی که انتهای پذیرایی قرار داشت انداختم و نیم نگاهی هم به متکاهای قدیمی خوش رنگ و لعابی که سمت دیگر اتاق قرار داده شده بود. از سقف کاهگلی هم لوستر قیمتی آویزون بود؛ و پنجرههایی با شیشههای رنگرنگی و روفرشی پرزدار شیک با تعجب به سمت مبل رفتم و نشستم و گفتم:
- جزو عجیبترین خونههاییه که تو کل تاریخ عمرم دیدم!
امیر از سرویس بهداشتی، جعبه کمکهای اولیه آورد و نشست روبهروم و شروع کرد با دستمال مرطوب، خون روی صورت و گردنم رو پاک کردن.
- چشه مگه؟
احسان هم کنارم نشست و گفت:
- نه به نقشه و ساختمون خونه و وسایل قدیمیت، نه به این مبلها و لوستر و بقیهی وسایل مدرنت!
لبخندی زد و درحالی که گردنم رو پاک میکرد گفت:
- انقدر تعجبآوره که شخصی به چیزهای متناقض علاقه داشته باشه؟
- آره انگار آدم یه پاش اینورِ جِناحه یکیش اونور! آدم تکلیفش با خودش معلوم نیست.
امیر: نه اتفاقاً به آدم احساس کمال میده. سفیدی و سیاهی با هم به تکامل میرسن، چیزهایی که در ظاهر متناقض و در تضاد اند، در باطن باعث رشد همدیگه میشن.
نگاهی به چشمهای درشت مشکیش که برق خاصی داشت انداختم قدِ بلند و پوست سفید و موهای حالتدار بوری که داشت، خوش قیافهش کرده بود دماغش استخونی بود اما کاملا با چهرهش در تناسب بود.
- یه جوری حرف میزنی انگار فلسفه خوندی.
امیر: نوجوون که بودم میخوندم.
- پس اگه به فلسفه علاقه داری، چرا اومدی رشتهی هنر؟ چیزی که کاملا نقطهی متقابل فلسفهست... .
حرفم رو خوردم جواب سوالم مشخص بود. خندید و گفت:
امیر: بحث کمال رو یادت نره؛ چیزهای متناقض... .
دستمال رو گذاشت داخل جعبه و پرسید:
امیر: به سرت که ضربه نخورده؟
- اونقدرها محکم نبود.
خدا رو شکری گفت و بلند شد از داخل اتاق، دو دست لباس آورد و پرتشون کرد سمت ما و گفت بپوشیم. از خدا خواسته، کاپشن احسان رو باهاش تعویض کردم.
چند دقیقه بعد سه تا تشک پهن کرد داخل یکی از اتاقها و صدامون زد. رفتم نزدیکش و گفتم:
- بخوابیم؟
امیر: ساعت نزدیک سه بامداده پس میخوای چیکار کنیم؟
- چهطوره به سوالاتم جواب بدی و یه سری چیزها رو روشن کنی؟
خمیازهای کشید و جواب داد:
- هیچی ارزش این رو نداره که از خوابت بزنی؛ حتی اگه زندگی جهنمی مثل تو داشته باشی.
و بیخیال خندید روی یکی از تشکها دراز کشید و گفت:
- بیا بخواب فردا همه چیز رو برات تعریف میکنم.
ناچار غش کردم روی تشکی که کنار احسان بود چرخیدم سمتش و آروم تو گوشش زمزمه کردم:
- اگه بخوای باز موهام رو رنگ کنی، با همین دستهام میکشمت!
خندید و جواب داد:
احسان: خیالت تخت راحت بگیر بکپ!
***
هوا هنوز تاریک بود که با صدای ذکر گفتنی، بیدار شدم.
دستی به موهام کشیدم و به پهلو چرخیدم. با بی میلی چشمهام رو باز کردم تا ببینم صدای کیه؛ امیر بود که گوشهای از اتاق، سجاده پهن کرده بود و نماز میخوند برای چند لحظه با لبخند نگاهش کردم ولی اون پشتش به من بود و حواسش به نماز بود. به حالش غبطه میخوردم که میتونه این موقع صبح بیدار بشه و نماز بخونه اما بیتوجه به اینکه منم میتونم بلند بشم همین کار رو بکنم، زیر پتو خزیدم و خوابیدم!
***
غرق خواب بودم که حس کردم کسی پتو رو از روم کشید. با اخم چشمهام رو باز کردم که با چشمهای عصبانی احسان رو به رو شدم گفتم:
- مگه کرم داری؟
احسان: بلند شو تا لهت نکردم میخواستم لگد مالت کنم که خدا بهت رحم کرد و یادم اومد پهلوت زخمه وگرنه الان زنده نبودی.
- چه مرگته اول صبحی؟
احسان: اول صبحی؟ ساعت ده و نیمه. ساعت هشت کلاس داشتیم خیر سرت.
با قیافهی داغون و موهای بهم ریختهای نشستم روی تشک. پوفی کشیدم و اومدم غرغر کنم که امیر در اتاق رو باز کرد و با سینی صبحانه اومد داخل با خنده گفت:
- به جهنم که کلاس داشتین! مگه همه چیز درس و دانشگاهه؟
و رو کرد به من با شوخی گفت:
- احیاناً احسان خرخون کلاستون نیست؟
- نه بابا! این دنبال اینه که بره دانشگاه چشمش به جمال چندتا دختر روشن بشه!
با لبخند حرفم رو تایید کرد و برای احسان که پوکر فیس زل زده بود به ما، ابرو بالا انداخت.
بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم، وسایل رو جمع کردیم و نشستیم روی تختی که گوشهی دنجی از حیاط قرار داشت سایهی درخت بزرگی، روی سرمون افتاده بود و نسیم خنکی میوزید که باعث میشد موهام بریزه تو پیشونیم دیوارهای کاهگلی خونه با آب نمدار شده بودند و بوی غیرقابل وصفی ازشون متصاعد میشد.
امیر سینی رو هل دادم سمتم و چایی تعارف کرد سیگاری روشن کردم و خطاب به امیر گفتم:
- گوشمون با توست، بگو.
قلپی از چاییش خورد و با بیخیالی پاهاش رو دراز کرد رو پاهای احسان و با خنده به اخم احسان نگاه کرد و گفت:
- چی بگم؟
احسان اشارهای به پاهاش کرد و گفت:
- اگه راحتی بگو چی شد که اون موقع شب دعوتمون کردی بیایم خونهتون؟
خنده از لبهای امیر پاک شد و قیافهی جدی به خودش گرفت و جواب داد:
- هارون بهم گفت چه اتفاقی واستون افتاده.
احسان سیگار رو از دستم گرفت و پرسید:
- هارون دیگه کیه؟
امیر: دوستمه.
- اون از کجا میدونست که چه اتفاقی واسه ما افتاده؟
امیر: گفت اتفاقی داشته از کنار خونهی شما رد میشده که دیده بله! عجب مراسم کتک زنونی تو خونهتون به پاست!
با تعجب نگاهش کردم نفس عمیقی کشید و یه قلپ دیگه از چاییش خورد و ساکت شد احسان دود سیگار رو بیرون داد و با گیجی پرسید:
احسان: خب یعنی چی؟ آخه اون از کجا فهمیده؟ مگه... .
یه دفعه ساکت شد و دستی به صورتش کشید و نگاهش رو به زمین دوخت با اخم به احسان نگاه کردم که یه دفعه حرفش رو خورده بود امیر هم ساکت بود و هیچی نمیگفت اومدم چیزی بگم که احسان خطاب به امیر پرسید:
- اون انسان نیست مگه نه؟!
با چشمهای گرد شده به امیر زل زدم. نگاهم کرد و حرف احسان رو با سر تایید کرد به تخت تکیه دادم و درحالی که نگاهم روی امیر بود، نفس عمیقی کشیدم.
- آره! چرا که نه؟ همه چیز جور درمیاد.
امیر سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد حرفم رو کامل کردم:
- همهی اون شایعات در مورد تو درست اند.
احسان: پس واقعاً روح احضار میکنی؟
امیر دوباره سرش رو انداخت پایین و با لحن آروم و غمگینی جواب داد:
امیر: دیگه نمیکنم.
- از کی تا حالا؟
امیر: نزدیک سه ساله که دور این چیزها رو خط کشیدم.
- چرا؟
امیر: خیلی پیچیدست.
احسان: اگه دور این چیزها رو خط کشیدی، پس قضیهی هارون چیه این وسط؟
امیر: اون خودش کنارم موند خودش نمیخواست بره.
احسان اومد چیزی بپرسه که امیر پیش دستی کرد و ادامه داد:
- وقتی دیده بود بهراد تو اون وضع خرابه، اومد بهم گفت چه اتفاقی افتاده.
خطاب به من ادامه داد:
- خیالم راحت بود که احسان هواتو داره که بعد فهمیدیم احسان هم شرایط خوبی نداره وقتی دیدم حال هیچکدومتون خوب نیست و جایی ندارین، دعوتتون کردم اینجا.
- پس هارون بود که اومد از دست اونها نجاتم داد!
امیر با قیافهی سوالی نگاهم کرد و احسان پرسید:
- قضیه چیه؟
ماجرا رو براشون تعریف کردم و آخرش گفتم:
- اون موقع دیدم همون پسری که تو ویلای دایی احسان دیده بودیم، اومد کمکم در کمال تعجب، با اینکه تک و تنها بود، همهی اونها به محض دیدنش فرار کردن! بعد هم مایع تلخی توی دهنم چکوند و گفت احسان میاد و کمکم میکنه و رفت.
امیر با تعجب گفت:
- هارون همچین چیزی بهم نگفته بود اون گفت چون تعداد اونها زیاد بوده، کاری از دستش برنمیاومده و سریع اومده بهم خبر داده.
چند لحظه فکر کرد و پرسید:
- ببینم، اونی که کمکت کرد چه شکلی بود؟
یه کم فکر کردم و جواب دادم:
- موهاش بلوند و پرپشت بود و تا شونههاش میرسید چشمهاش به رنگ موهاش طلایی بود و پوست خیلی نرم و سفیدی داشت تقریباً هم قد و هیکل خودمون بود و بهش میومد همسن هم باشیم. چیز غیرطبیعی نداشت به غیر از لباسهاش که انگار از ابریشم خالص و مخمل بودند و بهش میومد خیلی گرون قیمت باشن اصلاً همچین لباسهایی دیگه کسی نمیپوشه ولی در کل خیلی پسر قشنگی بود.
امیر: هارون این شکلی نیست؛ البته میتونه تغییر قیافه داده باشه ولی بعید میدونم.
احسان که ساکت بود گفت:
- میتونیم مطمئن بشیم.
- چهطور؟
خطاب به امیر ادامه داد:
- احضارش کن و از خودش بپرس!
امیر: گفتم که، من دیگه تو این وادی ورود نمیکنم اما از شانس خوب شما، قضیهی هارون فرق داره اون نیازی به احضار کردن نداره هرموقع به هارون احتیاجی داشته باشم، خودش ظاهر میشه.
احسان دستهاش رو کوبید به هم و گفت:
- پس همه چیز ردیفه بسم ا... شروع کن.
با هیجان و کمی ترس به امیر خیره شدم و خودم رو یه مقدار جمع و جورتر کردم و پرسیدم:
- قراره به چه شکلی ظاهر بشه؟
با خونسردی جواب داد:
امیر: نگران چهرهش نباش.
سرم رو تکون دادم که بلند شد و رفت داخل اتاق چند لحظه بعد با یه شیشهی تیره رنگ توی دستش بیرون اومد و دوباره رو به روی ما نشست شیشه رو توی دستهاش فشرد و چند لحظه زیرلب وردهای عربی زمزمه کرد و در سیاه رنگش رو باز کرد و از داخلش چیزی شبیه مو بیرون آورد.
امیر: این رو خود هارون بهم داد هرموقع نیازی بهش داشته باشم، با سوزوندن این تار مو، اون احضار میشه البته هرکسی این لطف رو نمیکنه که همچین چیزی به کسی بده احضار کردن زجر و ریاضت زیادی داره.
بعد از این حرف ساکت شد و مو رو که شبیه تیکهای از پشم شتر بود توی دستش گرفت و خطاب به من گفت:
- فندکت رو بده.
فندکم رو از جیب لباسم بیرون آوردم و دادم دستش همون طور که زیرلب جملهای به عربی میگفت، مو رو با آتش فندک سوزوند و خاکسترش رو به کف دستهاش مالید. با دقت به کارها و اورادی که زیرلب میخوند نگاه میکردم.
- این چیزهای عربی که میخونی چیه؟
چشمهاش رو بست و دستهاش رو به هم قفل کرد و آروم زیرلب جواب داد:
- صداش میزنم.
آب دهنم رو قورت دادم و منتظر موندم که کارش تموم بشه احسان هم تموم این مدت، ساکت نشسته بود و با ترس خفیفی، به کارهای امیر نگاه میکرد.
یه دفعه از انباری گوشهی حیاط صدای قیژقیژی اومد هر سه برگشتیم به اون سمت انتظارمون زیاد طول نکشید و چند لحظه بعد، گربهی نارنجی رنگی از انباری بیرون اومد و کش قوسی به بدنش داد! امیر گفت:
- میبخشید که بد موقع دعوتت کردم، ضروری بود.
و دستهاش رو به نشونهی استقبال جلو برد گربه با قدمهای سریع و کش داری جلو اومد و پرید روی تختی که نشسته بودیم و به سمت امیر رفت خودش رو انداخت روی پاهای امیر و دستهاش رو لیس زد خودم رو یه مقدار عقب کشیدم و از گربه یا همون هارون، تا حد امکان فاصله گرفتم.
امیر هارون رو نوازش کرد و گفت:
- به خاطر شما خواستم به این شکل ظاهر بشه.
سرش رو بالا آورد و پرسید:
- چه سوالی ازش دارید؟
احسان نگاهی به من کرد و گفت:
- اون پسری که بهراد میگه کمکش کرده، هارون بوده؟
امیر زیرلب رو به هارون گفت:
- تو بودی که به بهراد کمک کردی؟
گربه درحالی که سیخ نشسته بود، هیچ تکونی نخورد و هیچ حرفی از دهنش خارج نشد؛ حتی میومیو هم نکرد! با این حال امیر بعد از چند لحظه نگاهش رو به من دوخت و جواب داد:
- هارون نبوده...!
- چهجوری جواب رو ازش گرفتی؟ اون که هیچی نگفت.
امیر: گفت شما نشنیدین! اجنه میتونن توی ذهن، با کسی که میخوان صحبت کنن!
ابروهام رو بالا انداختم و سعی کردم خونسرد به نظر برسم. صدام رو صاف کردم و پرسیدم:
- بگذریم! اگه اون پسر هارون نبوده، پس کی بود؟
امیر به هارون زل زد متقابلاً هارون هم با چشمهای درشت زرد رنگش به اون زل زده بود اما به ظاهر ساکت بودن و هیچی نمیگفتن.
چند لحظه بعد اخمهای امیر تو هم فرو رفتن و زیرلب زمزمه کرد:
امیر: عجیبه!
احسان: چی عجیبه؟
امیر نگاهش رو از هارون گرفت و گفت:
- هارون میگه اون پسر از نسل اجنه نیست با اوصافی هم که بهراد تعریف کرد، محاله انسان باشه.
- یعنی چی؟ پس اون کیه؟
امیر: نمیدونم.
احسان: من نمیفهمم چرا از هارون نمیپرسی خب؟
امیر: طفره میره! جواب این رو نمیگه!
- خب برای چی؟
امیر: من نمیدونم.
همون لحظه هارون بلند شد و توی چشم به هم زدنی، دوید و رفت داخل همون انباری و ناپدید شد هر سه با تعجب به هم زل زدیم.
امیر: تا حالا همچین اتفاقی نیفتاده بود! همیشه هر سوالی داشتم جواب میداد.
احسان: مگه اون پسر کیه که به خاطرش اینطوری کرد؟
امیر: خیلی دوست دارم بدونم!
چند لحظه بعد، نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد و بیخیال گفت:
- ذهنت رو درگیرش نکن همیشه برای پیدا کردن جواب سوالهات صبور باش.
سینی چایی رو به طرف خودش کشید و اومد بره که یه دفعه از کارش دست کشید و دو دل و نگران همراه با ترحم نگاهم کرد. جوری نگاهم میکرد انگار فردا روز مرگمه و دلش برام سوخته! این طرز نگاه از امیر همیشه خونسرد و بیتفاوت بعید بود! با لحن مرددی گفت:
- بهراد راستش یه چیزی در مورد اون دختر... .
نگاه سوالیم رو بهش دوختم که با لکنت جواب داد:
- هارون یه چیزی در مورد اون گفت که من نمیدونم باید بگم یا نه؟
تشویقش کردم که بگه نفسش رو حبس کرد و گفت:
- اون دختر... .
ولی یه دفعه حرفش رو خورد و ساکت شد. سینی چایی رو سریع برداشت و رفت داخل آشپزخونه با تعجب به احسان نگاه کردم با چشمهای گرد شده گفت:
- زندگی تو مساویه با شوک و ترس و تعجب، پشت سر شوک و ترس و تعجب! من عمیقاً نگرانتم بهراد! چی میخواست بگه که ترسید و حرفش رو خورد؟
با نگرانی گفتم:
- من چه میدونم؟ دیگه مغزم نمیکشه! به اندازه کافی ترسیدم.
احسان: رنگت هم شبیه... گلاب به روت البته!
- رنگ خودت رو ندیدی!
دستی به صورتم که عرق کرده بود کشیدم و از جا بلند شدم و نالیدم:
- فقط پاشو بریم... .
***
ساعت هشت صبح بود که با احسان تو راه خونهی همون پسر جنگیری بودیم که امیر معرفی کرده بود مجبور شده بودیم به خاطرش دانشگاه رو بپیچونیم ولی درحال حاضر، این کار حیاتیتر از سر و کله زدن با چندتا استاد رومخ بود.
داشبرد ماشین رو باز کردم و وسایل داخلش رو زیر و رو کردم تا بتونم خوراکیای پیدا کنم. همونطور که سرم توی داشبرد بود، خطاب به احسان گفتم:
- چته؟ چرا انقدر ساکتی؟
دنده رو جا انداخت و بدون اینکه جوابی بده، نیم نگاه گذرایی بهم انداخت اخم کردم و با سر و صدای بیشتری خرتوپرتهای داشبرد رو اینور اونور کردم.
- چه مرگته اول صبحی؟
نفسش رو با فشار فوت کرد و بیشتر گاز داد.
احسان: چیزیم نیست، خوبم.
همچنان با داشبرد درگیر بودم و هرچی کاغذ اون تو بود، بیرون ریختم تا بهتر بتونم داخلش رو بگردم.
- آره از این ابروهای پاچه بز تو هم فرو رفته مشخصه!
دیگه کمکم داشتم داشبرد رو خالی میکردم که احسان محکم زد تو گوشم و داد زد:
- نمیخوای بفهمی تو این داشبرد هیچ کوفتی نیست؟!
محکمتر از خودش زدم تو گوشش و مثل خودش داد زدم:
- نمیخوای بفهمی وقتی بهت افتخار میدم که سوار ماشینت بشم، باید چندتا خوراکی بخری بذاری این تو که خدایی نکرده حاجیت یهو گشنش نشه؟!
یه جوری با اخم وحشتناکی نگاهم کرد که گفتم الان از ماشین پرتم میکنه بیرون! بدون هیچ حرفی وسایل بهم ریخته رو برگردوند داخل داشبرد و درش رو محکم بهم کوبید.
جو ساکتی به وجود اومد و جفتمون با اخم به جاده زل زده بودیم. چند دقیقه به همین صورت گذشت که احسان سکوت رو شکست و با لحن آرومتری گفت:
- شرمندتم داداش من حالم زیاد خوب نیست دیشب نتونستم بخوابم. تا صبح حس میکردم یه نفر بالای سرم ایستاده. دم صبح که بیدار شدم تا آماده بشم، دست یه نفر محکم پیچید دور گلوم و هرچی دست و پا میزدم فشارش بیشتر میشد. به قدری قوی بود که هرکار کردم نتونستم از شرش خلاص بشم اما قسمت بد ماجرا این بود که من فقط دستهاش رو حس میکردم، هیچک.س رو نمیدیدم! کمکم داشتم از حال میرفتم که به ذهنم رسید چاقو جیبیم رو از جیبم دربیارم که همون موقع فشار از روی گردنم برداشته شد من هم معطل نکردم و از خونه فرار کردم نگاه کن... .
و شال گردنش رو پایین کشید. سرم رو با نگرانی جلو بردم که دیدم جای انگشتهای بزرگ و قدرتمند یه نفر، روی گردنش رو کبود کرده! اومدم چیزی بگم که پیشدستی کرد:
- هیس! میدونم میخوای به خاطر چیزی که تقصیر تو نیست احساس گناه کنی و معذرت بخوای، پس هیچی نگو این قضیه همین الان تموم شد و رفت بیا فقط امیدوار باشیم امروز همه چی درست بشه و برگرده جای خودش دلم برای اون روزهای نرمال سابق تنگ شده... .
نگاه ناراحتی بهش انداختم و هیچی نگفتم. چی میتونستم بگم؟!
بیست دقیقه بعد، احسان ماشین رو نگه داشت و گفت:
- رسیدیم!
به رو به روم نگاه کردم و با تعجب گفتم:
- مطمئنی همینجاست؟ آدرس رو اشتباه نیومدی؟
احسان: نه مطمئنم امیر آدرس همینجا رو بهم داد.
نگاهی به آپارتمان شیک و لوکس رو به روم کردم که نزدیک به مرکز شهر تو یه محلهی شلوغ و پر رفت و آمد قرار داشت.
- بهش نمیاد همچین آدمی یه همچین جایی زندگی کنه بیشتر انتظار داشتم با یه جای پرت تو یه کلبهای که بالای درش جمجمهی بز آویزون شده رو به رو بشم!
احسان: زیاد امیدوار نشو. اگه بخواد با جنهاش خفتمون کنه، تو همین آپارتمان هم میتونه!
از ماشین پیاده شدیم و به سمت ساختمون رفتیم. به طبقهی پنجم واحد سه که رسیدیم، احسان زنگ خونه رو فشرد و منتظر موندیم تا باز کنه انتظارمون زیاد طول نکشید و چند لحظه بعد، یه پسر مو قهوهای و لاغر اندام رنگ پریده، در رو به رومون باز کرد لباسهایی که تنش بود، تماماً سفید و بدون هیچ طرحی بودند. بهش نمیخورد بیشتر از۳۲، سه سال سن داشته باشه با صدای کلفت و خشداری گفت:
- بفرمایید؟
احسان: سلام، آقای منصور مجد؟
منصور: بله خودمم.
احسان: شما رو امیر به ما معرفی کرد.
منصور: تو بهرادی؟
احسان من رو که طبق معمول ساکت یه گوشه ایستاده بودم و همهی کارهایی که مربوط به روابط عمومی و اجتماعی میشد رو به خودش سپرده بودم، جلو کشید و گفت:
- بهراد اینه، من دوستشم.
برگشت و با نگاه خیرهای، سر تا پام رو برانداز کرد از جلوی در کنار رفت و گفت:
- بیا داخل.
میخواستم کفشهام رو دربیارم که با چشم غرهی احسان فهمیدم این از اون خونههای شیکیِ که لازم نیست کفشهاتو دربیاری. همراه احسان وارد خونه شدیم نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم:
- یاالله.
منصور با خندهی خشکی گفت:
- تنها زندگی میکنم.
و ازمون خواست روی مبل بشینیم. داخل خونه خیلی قشنگتر و گرونقیمتتر از بیرونش بود و دکوراسیون سفید خونه، از تمیزی برق میزد.
چند لحظه بعد منصور با سینی چایی اومد جلومون نشست و گفت:
- خب تعریف کنید ماجرا چیه؟
احسان تمام ماجراهایی که اتفاق افتاده بود رو به اضافهی اتفاق ترسناکی که صبح براش افتاده بود تعریف کرد همونطور که چایی میخوردم و به حرفهای احسان گوش میدادم، فکر کردم شاید یه روزی داستان زندگیم رو به صورت رمان بنویسم و انتشارش بدم!
حرفهای احسان که تموم شد، منصور نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
- که اینطور! امیر راجبش چی بهتون گفته؟
- گفت سر یه مسائلی، دیگه تو این مسیر ورود نمیکنه تا ببینه مشکلم دقیقاً از چیه.
منصور پاهاش رو انداخت روی هم و با نگاه گذرایی گفت:
- بهش میگن جن عاشق! یه مشکل متد اول ماورایی! خیلیها میتونن درگیرش بشن و در اثر تاثیرات اون، دچار مشکلاتی تو زندگیشون بشن. مشکلاتی مثل اینکه طرف میره خواستگاری، بدون دلیل خاصی مراسم بهم میخوره دفعهی بعد دوباره میره، دخترخانم بیدلیل به چشمش زشت و عجیب غریب میاد. دفعهی دیگه میره، باز به یه بهانهی مسخرهی دیگه همه چی خراب میشه و این اتفاق بارها و بارها میفته و شخص هرگز متوجه نمیشه مشکلی که داره، از ماورا نشات میگیره یا اگه شخص متاهل باشه، روابطش با همسرش به دلایل مختلفی سرد میشه تا جایی که دیگه کوچکترین میلی به همسرش نداره اگه باردار باشه، بیدلیل جنین سقط میشه و اتفاقات مشابه دیگه. اینها، به خاطر حسادت اون جن عاشق اتفاق میفته. چون روی معشوقهش تعصب داره و میخواد اون تمام و کمال چه از لحاظ جسمی و چه روحی برای خودش باشه...!
- ولی هیچکدوم از این اتفاقات که برای من نیفتاده!
سرجاش یه کم جا به جا شد و گفت:
- بله این علائم رو شما نداری چون مشکل شما متفاوتتر از چیزیه که گفتم!
منتظر نگاهش کردیم تا ادامهش رو بگه به انگشتری که دستش بود نگاهی کرد و گفت:
- زمانی که سن و سالم کم بود، به خاطر شاغل بودن پدر و مادرم، بیشتر اوقات پیش مادربزرگم بودم زن خوب و با ایمانی بود و اندازهی ده تا مرد، زور و جرئت داشت اما بعضی اوقات تو خونهش اتفاقاتی میافتاد و چیزهایی میدیدم و میشنیدم که درکشون نمیکردم زنها و مردهایی که میاومدند پیشش و از مشکلاتی که داشتند گله میکردند و ازش میخواستند براشون دعا بنویسه بعضی اوقات بچههای عجیب غریبی هم میاومدند اونجا و مادربزرگم بهشون درس قرآن میداد ولی همیشه بهم هشدار میداد با هیچکدومشون حرف نزنم و سرم تو کار خودم باشه این وسط مرد قدبلند لاغر مردنی و زرد رنگی بود که هر روز میاومد اونجا و به مادربزرگم سر میزد و تو بیشتر کارهاش بهش کمک میکرد. همیشه ازش میترسیدم و سعی میکردم دور و برش نپلکم اما یه روز وقتی داشتم تو حیاط بازی میکردم، از روی پلهها افتادم و پام شکست خیلی درد داشتم و گریههام متوقف نمیشدند، همون مرد اومد بالای سرم و به پام دستی کشید و بیشتر از چند ساعت طول نکشید که حالم از قبل هم بهتر شد من اون زمان از این چیزها سر در نمیآوردم و تو عالم بچگی خودم بودم تا اینکه چند ماه بعد، مادربزرگم فوت کرد. قبل از مرگش این انگشتر رو بهم داد و گفت همیشه با خودت نگهش دار، وقتی زمانش برسه، اون خودش پیدات میکنه.
و انگشتر رو بهمون نشون داد. از جنس نقره بود و سنگ بزرگ و قشنگی داشت که انگار توش یه هالهی نورانی قرار گرفته بود. احسان همونطور که به سنگ عجیب انگشتر نگاه میکرد.
احسان: منظورش از اینکه اون پیدات میکنه چی بوده؟
منصور: منظورش همون مرد لاغر رنگ پریده بود.
- پیدا کنه که چی؟
منصور: که بهم خدمت کنه اون سالهای سال، موکل مادربزرگم بود، حالا موکل منه و این انگشتر، ما رو به هم متصل میکنه.
از جا بلند شد و از روی ویترین گوشهی سالن قرآن آورد در همون حال گفت:
- انسان موجود ضعیفیه؛ نمیتونه بدون کمک، از بعضی چیزها سر در بیاره. در عین حال اونقدر قویه که میتونه موجودات ماوراءالطبیعهای که میتونن از خیلی چیزها خبردار بشن رو تحت اختیار و تسخیر خودش بگیره پارادوکس جالبیه!
دوباره سر جای قبلیش نشست و لای قرآن رو باز کرد.
- شما از کجا انقدر مطمئنید که این کارها، کار اون موجوداته؟
قاسم: به خونهت نگاه انداختی؟ پاشو برو ببین چی به روز اتاق پذیراییتون آوردن.
بلند شدم و به سمت ساختمون رفتم آقا قاسم و احسان هم از پشت سر، دنبالم اومدن کلید انداختم و در رو باز کردم. وضعیت خونه رو که دیدم، موندم به این زندگی نحس بخندم یا گریه کنم!
شیشهی تمام پنجرهها، خورد و خاکشیر شده پایین اومده بود و کف سالن ریخته بود. پردهها پاره شده بودن و مبلها چپه شده بودن روی زمین و یه تیکه از فرش، سوخته بود. چه وضع افتضاحی! آقا قاسم و احسان حق داشتن بگن اینها کار اجنهست؛ از دست کدوم انسانی یه همچین کاری بر میاومد؟!
آقا قاسم رفت سمت یکی از پنجرهها و اشاره کرد:
قاسم: اینجا رو ببین. سنگها از این سمت پرتاب شدن درحالی که رو به روی اینجا، هیچ ویلا یا خونهای نیست. پس کسی که سنگاندازی کرده، داخل حیاط بوده.
- ولی ما دزدگیر داریم کسی یواشکی نمیتونه بیاد داخل.
سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و ادامه داد:
- یه چیز دیگه هم هست این سنگها مدل خاصی ان، نگاه کن؛ زاویهدار و تیزان، اما از این مدل سنگ تو حیاط شما پیدا نمیشه.
سرم رو توی دستهام گرفتم و گفتم:
- آخه چرا یه همچین اتفاقی باید برای من بیفته؟
قاسم: هزار تا دلیل میتونه داشته باشه. این رو متخصصش تشخیص میده نه من.
- و متخصصش همون دعانویسه؟!
قاسم: نه هر دعانویسی البته.
- با اینکه ابداً دلم نمیخواد پای همچین افرادی رو به زندگیم باز کنم، ولی چهطوری شخص قابل اعتماد و کاربلدی پیدا کنیم؟
احسان: از امیر کمک میگیریم.
برگشتم سمتش ادامه داد:
- اون حداقل یه سر رشتهای تو این چیزها داره.
سرم رو تکون دادم که آقا قاسم با احتیاط به سمت در رفت و گفت:
- من دیگه برم. مراقب خودت باش پسرم.
و خداحافظی کرد و رفت همون لحظه احسان به یه نفر زنگ زد پرسیدم:
- چیکار میکنی؟
احسان: به امیر زنگ میزنم.
***
ساعت پنج عصر بود و سه نفری داخل پذیرایی نشسته بودیم یه ساعتی میشد که امیر با اون تیپ همیشه مشکی و شیکش، اومده بود خونهمون و الان داخل پذیرایی نشسته بودیم تا جایی که تونسته بودیم، با احسان خونه رو تمیز کرده بودیم. البته اون قسمت از فرش که سوخته بود رو نمیشد کاریش کرد برای همین یه مبل گذاشته بودیم روش تا مخفی بشه. پنجرهها رو هم گفته بودم شیشهبر فردا بیاد درست کنه. امیر دستش رو زد زیر چونهش و سکوت رو شکست و گفت:
امیر: مطمئنید همهی ماجرا رو برام تعریف کردید؟
- آره اما هنوز هم فکر میکنم شما هیچکدوم از حرفهای ما رو باور نکردید.
در حالی که سیبی که توی دستش بود رو قاچقاچ میکرد، در کمال بیخیالی پرسید:
- چرا؟
- چون خیلی بی تفاوت دارید به حرفهامون گوش میکنید.
یه تکه سیب رو گذاشت دهنش و گفت:
- باور کردم فقط از بس این اتفاقات برای خودم افتاده دیگه برام عادی شده.
و بیخیال خندید سیبش که تموم شد، رو به من کرد.
امیر: آقا بهراد! با این اوصافی که تو تعریف کردی، من فکر میکنم پای یه دختر وسطه. هر چند همهی اتفاقاتی که برات میفته ربطی به این دختر نداره، اما بیشترش به همون مربوطه.
احسان در حالی که داشت شاخ در میآورد، با تعجب پرسید:
- دختر؟! یعنی این اتفاقات وحشتناکی که برای بهراد میفته، زیر سر یه دختره؟
امیر در حالی که سیبِ داخلِ دهنش باعث شده بود لپش باد کنه، با لبخند سرش رو به نشونهی تایید تکون داد.
- کی هست حالا؟
امیر: درست نمیدونم اما احتمال میدم از طایفهی جنهای غیر مسلمان باشه.
- چرا داره این بلاها رو سرم میآره؟
امیر: چون عاشقت شده!
احسان که داشت چایی میخورد، با شنیدن این حرف چایی رو با فشار از دهنش پاشید بیرون و داد زد:
- چی؟!
حیرتزده به امیر نگاه میکردم و باورم نمیشد دارم درست میشنوم ولی امیر عین خیالش نبود و با خنده به احسان نگاه میکرد که الان لباس سفیدش، قهوهای شده بود.
احسان: نگو که جنها هم میتونن عاشق بشن!
امیر قهقهه زد و جواب داد:
- عاشق میشن، ازدواج میکنن، خونواده تشکیل میدن و بچهدار هم میشن.
- پس یعنی الان که اون دختر عاشق من شده، میخواد باهام ازدواج کنه؟
امیر: نه، همیشه عاشق شدنشون معنی طلب ازدواج نمیده هر چند در مورد تو مطمئن نیستم.
احسان درحالی که بُغ کرده بود گفت:
- من تو کتم فرو نمیره.
امیر: ببین، خدا تمام موجودات رو به صورت جفت آفریده تا بتونن زاد و ولد کنن و نسلشون رو ادامه بدن چه انسان، چه حیوان، چه گیاه و چه این موجودات، همه به صورت جفت خلق شدند. وقتی هم در بین اینها نر و ماده وجود داشته باشه، امکان وجود عشق هم هست. چرا؟ چون اگه اون احساس عشق در بینشون نباشه، اون وقت هرگز مجبور به زاد و ولد و ادامه حیات نسلشون نمیشن.
احسان: پس یعنی بهراد رو برای زاد و ولد میخوان؟
دوباره قهقهه زد و جواب داد:
- چیزی که گفتم، مربوط به عشقِ به جسم و بدن معشوق هست. احتمالاً اون دختر عاشق روح بهراد شده نه جسمش.
- یعنی چی که عاشق روحم شده؟
امیر: یعنی اینکه تو وجود تو چیزی دیده که توجهش بهت جلب شده چیزی که به احتمال خیلی زیاد، منحصر به فرده و تو وجود هر کسی نیست، چون اون موقع دیگه حواسش به تو پرت نمیشد چون یه چیز عادی بود.
احسان خطاب به من گفت:
- مرده شورِت رو ببرن که عاشق شدنت هم مثل آدمیزاد نیست!
همون موقع سنگ نسبتا بزرگی از پنجرهی شکسته پرتاب شد داخل و از بیخ گوش احسان رد شد. اگه سرش رو به موقع ندزیده بود، احتمالاً میخورد تو فرق سرش! با ترس بلند شدم ببینم چیزیش نشده باشه، اما انگار از قصد به احسان نزده بودند، فقط برای ترسوندن و هشدار بوده. امیر سریع بلند شد و قبل از اینکه سنگ ناپدید بشه، اون رو از روی زمین قاپید و با دقت بررسیاش کرد بعد رو کرد سمت احسان که رنگش پریده بود و هشدار داد:
- مراقب باش درمورد بهراد چهجوری صحبت میکنی؛ روش حساسن!
- یعنی اونها الان اینجاان؟
امیر: همینجا توی حیاط دارن به حرفهای ما گوش میدن!
مطمئنم رنگم مثل احسان شبیه گچ شده بود.
- تو میبینیشون؟
امیر: نه اما انرژیشون رو حس میکنم.
به سنگ توی دستش اشاره کرد و پرسید:
- اشکالی که نداره این رو به عنوان یادگاری با خودم ببرم؟
چند لحظه چپکی نگاهش کردم و گفتم:
- ببرش. حالا من باید چیکار کنم؟
سنگ رو گذاشت داخل جیب کاپشنش و جواب داد:
- من دیگه بیشتر از این نمیتونم کمکت کنم از دوستم کمک بگیر اون تو این مسائل، کارش و خیلی خوب بلده.
و شمارهش رو بهم داد.
- اون هم روح احضار میکنه؟
خندید و گفت:
- کی به شما گفته من روح احضار میکنم؟
احسان: بچههای دانشگاه.
امیر: این دوستم تو کار تسخیر اجنهست. همون جنگیر خودمون.
و دوباره خندید.
بلند شدم دوباره چایی آوردم چند دقیقه بعد از اینکه چاییش رو خورد، خداحافظی کرد و رفت.
به محض اینکه رفت، دیدم احسان هم بلند شد و کتش رو برداشت تا بره بیرون دویدم جلوش رو گرفتم.
- داری میری؟
با اعصاب خورد جواب داد:
- با اجازت نمیخوام توسط عاشق سی*ن*ه چاکت سنگسار بشم! حالا اگه باهام میای که برو لباس بپوش تا بریم وگرنه شب خوبی رو با برو بچهها تو این بزرگ راه شیطان داشته باشی! توصیه میکنم براشون پفیلا بو بدی و شب با هم فیلم سینمایی ببینید.
مردد بودم باید چیکار کنم ولی تصمیمم رو گرفتم و سریع کت و بوم و وسایل نقاشیم رو برداشتم و یه قرآن جیبی هم داخل جیبم گذاشتم و با احسان سمت خونهشون راه افتادیم.
توی راه هیچکدوم هیچی نمیگفتیم تو فکر اتفاقات این چند وقت بودم و دلم نمیخواست سکوت شکسته بشه این ماجرا جدا از ترسناک بودنش، خیلی عجیب بود. هرچی بیشتر فکر میکردم، کمتر سر در میآوردم از طرفی هم نمیخواستم دنبال یارویی که امیر معرفی کرد برم، از طرفی مجبور بودم برای فهمیدن یه چیزایی باهاش صحبت کنم.
احسان هم توی فکر بود و اخم کرده سیگار میکشید.
به خونهشون که رسیدیم، بی هیچ حرفی پیاده شدم اون هم بعد از اینکه ماشین رو پارک کرد، دعوتم کرد داخل، داخل خونه که شدم، دیدم دو جفت کفش رو به روی درب ورودیه.
احسان با تعجب گفت:
- خدا به خیر بگذرونه؛ پدر و مادرماند!
متعجبتر از احسان، وارد خونه شدم و وسایلم رو کنار در گذاشتم همراه احسان وارد پذیرایی شدیم اونجا پدر و مادر احسان، منتظرش نشسته بودند.
بعد از سلام و احوالپرسی، هرکدوم نشستیم یه گوشه که بابای احسان، سعید، که مرد کت و شلواریِ اتو کشیده با موهای جو گندمی بود، با توپ پُر خطاب به همسرش گفت:
- بیا خانم! نگاه کن ۲۳ سال زحمت کشیدیم و عرق ریختیم و کار کردیم تا با خون دل، این پسر و بزرگش کنیم چه شبهایی که تا صبح بالای سرش بیدار نموندی تا این خوابش ببره؛ چه روزهایی که تو کارخونه عرق نریختم تا آب تو دل خانوادهم تکون نخوره حالا که آقا برای خودش کسی شده و بلد شده خودش شلوارش رو بالا بکشه، دیگه فراموش کرده پدر و مادری داره و اومده تو این لونه مرغ با اون صاحب خونهی... لاالهالاالله، تا از دست ما فرار کنه!
به این خونهی بزرگ و شیک میگفت لونه مرغ! احسان سرش رو توی دستهاش گرفته بود و به موهاش چنگ میزد مادرش هم اشک تمساح میریخت و با دستمال کاغذی، اشکهای خیالیش رو پاک میکرد.
سعید: از دار دنیا خدا یه پسر بهمون داده که اون هم کاش نمیداد! میدونی مادرت چهقدر بیتابی میکنه؟ چهجوری روت میشه دل مادر پیرت رو بشکنی؟
مادر احسان، مهری خانم، یه کم خودش رو جمع و جور کرد و وسط گریههاش گفت:
- سعید! من پیرم؟
و گریههاش شدت گرفت! نیم نگاهی بهش انداختم، ولی با اون لباسهای مارکدار خوش رنگ و اون حجم از آرایش، مادر احسان جای خواهر کوچیک من بود!
آقا سعید بی توجه به همسرش ادامه داد:
- مردم بچه میارن که وقت پیری عصای دستشون باشه، ما پسر داریم خودش عامل نصف بدبختی ماست با دختری که ما میگیم که ازدواج نمیکنی، سیگار که میکشی، از اون زهرماریها که میخوری
نیم نگاه حقارتآمیزی بهم انداخت و ادامه داد:
- جدیداً رفیق باز هم که شدی و یه عده خزوخیل بی خانمان رو شبها میاری خونت و جای خواب بهشون میدی!
یه دفعه احسان منفجر شد و گلدونی که کنارش بود رو پرت کرد سمت دیوار و در حالی که رگ گردنش باد کرده بود و صورتش سرخ شده بود، داد زد:
- راجب بهراد درست صحبت کن صد تای بهراد میارزه به پدری مثل تو! زندگی رو واسم زهرمار کردی انتظار داشتی پیش تو و مامی جونی که هر روز از این آرایشگاه به اون آرایشگاه میره و با یه اکیپی قرار تفریح و دور دور میذاره بمونم؟! مادر من حتی نمیذاره یه دقیقه از ساعت خوابش دیر بشه که مبادا چشمهاش پف کنه! اون وقت این مادر به خاطر من شبها بیدار مونده؟ خود تو، خیال میکنی نمیدونم پول مردم رو بالا میکشی و با کلاه برداری و نزول اون کارخونه و شرکتها رو دست و پا کردی؟ حالا برای من دم از عرق ریختن و کار کردن میزنی؟ از این به بعد من دیگه خونوادهای ندارم من دیگه پسر شما نیستم.
صدای فریاد پدر احسان بلند شد:
- نفرینت میکنم پسر نمک نشناس! از ارث محرومی، از همین لحظه من دیگه پسری به اسم احسان ندارم ببین کجا این عاق من میزنه به کمرت!
سمت وسایلم رفتم و از زمین برداشتمشون.
احسان: بهراد... .
منتظر نموندم و از خونهشون زدم بیرون.
***
در اتاق رو پشت سرم بستم و نشستم روی تخت بوم رو گذاشتم رو به روم حالا دیگه میدونستم میخوام چی بکشم تا بالاترین نمره رو بگیرم.
چشمهام رو باز و بسته کردم و با نفس عمیقی شروع کردم بی اختیار دستی که انگار تحت کنترل خودم نبود رو روی بوم حرکت میدادم صحنههایی که خلق میکردم برام آشنا بودن؛ میدونستم کجا این طبیعت بکر و زیبا رو دیده بودم. اونقدری توی خواب این صحنهی قرارگاه دختر و پسر مرموز جلوی چشمم اومده بود که بدونم چی دارم میکشم ولی نمیتونستم زیبایی حقیقی اونجا رو به تصویر بکشم، یه جورایی داشتم گند میزدم که همون لحظه گرمای دستی رو روی دستهام حس کردم فشارش کمکم بیشتر و ملموستر میشد.
تا جایی که حس کردم دیگه من کسی نیستم که اون نقاشی رو میکشه؛ دست لطیف و نرم زنانهی اون بود ضربان قلبم بالا رفت؛ میدونستم خودشه... .
تلاش میکردم دستم رو از زیر دست نامرئی اون بکشم بیرون، ولی نمیشد اون خیلی قویتر از چیزی بود که فکرش رو بکنم! هر لحظه دستم زیر دست اون بیشتر داغ میشد و میسوخت ولی همچنان به اختیار اون روی بوم یه شاهکار هنری خلق میکرد! انرژی و بوی تلخی که از خودش ساطع میکرد کاملاً قابل تشخیص بود حس میکردم کنارم روی تخت نشسته!
نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که حس کردم دیگه دستم در اختیار اون نیست آروم خودم رو عقب کشیدم که با تابلوی نقاشی رو به رو شدم باورم نمیشد! اون واقعاً یه شاهکار هنری خلق کرده بود! ولی نمیفهمیدم چرا حاضر شده بهم کمک کنه؟!
بوم رو گذاشتم یه گوشه و قرآن رو از جیبم بیرون آوردم که گوشیم زنگ خورد احسان بود گوشی رو خاموش کردم و پرتش کردم روی مبل گوشهی اتاق.
هنوز هم اون بوی تلخ به مشامم میرسید؛ دونستن این موضوع که اون دختر اینجا بود، باعث میشد ضربان قلبم بالا بره. میدونستم برگشتنم به خونه حماقت بود ولی کجا رو داشتم که برم؟ تنها کسی که داشتم احسان بود که نمیخواستم قاطی این ماجرا بشه عصبانیتم از پدرش، خوب بهونهای دستم داده بود که اون رو از این موضوع دور نگه دارم.
بی توجه به تمام افکار وحشتناکی که بهم میگفت دور تا دورم رو جنهای ترسناکی محاصره کردند که منتظر یه فرصت کوتاه اند تا سر به نیستم کنند، لامپ رو خاموش کردم و دراز کشیدم.
چیزی نگذشته بود که حس کردم یه نفر روی تخت نشست چشمهام رو محکم فشار دادم روی هم و آب دهنم رو با زحمت قورت دادم پشت سرم روی تخت دراز کشید تخت، زیر وزنش یه مقدار پایین رفت انگشتهای داغش رو حس میکردم که روی گردنم میکشید و حالا نفسهای تندش، گوشم رو مور مور میکرد با صدای بینهایت آروم و زیبایی توی گوشم زمزمه کرد:
- لازم نیست از من بترسی قرآن رو بذار کنار... .
معلوم نبود اگه قرآن رو کنار میذاشتم، چه بلایی سرم میآورد! قرآن تنها محافظی بود که الان دلم بهش گرم بود.
میخواستم تکون بخورم ولی خون توی رگهام منجمد شده بود و بدنم تکون نمیخورد انگار که ذهنم رو خونده باشه، با همون صدای آروم و زیبا که باعث ترس بیشترم میشد زمزمه کرد:
- قرآن باعث نمیشه من نتونم بهت صدمه برسونم اگه الان سالمی، چون نمیخوام آسیبی بهت برسه فقط کافیه هرچی میگم انجام بدی تا در امان بمونی... .
تک تک سلولهای بدنم، یه چیز رو فریاد میزدند؛ فرار کن! باید هرچی توان داشتم به کار میگرفتم و از اون خونهی نحس بیرون میرفتم تموم قدرتی که داشتم رو جمع کردم و با یه حرکت ناگهانی، خیز برداشتم تا فرار کنم هجوم بردم سمت در اتاق و با آخرین سرعتم، از پلهها پایین دویدم. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و بدنم یخ زده بود ولی از عضلاتم آخرین استفاده رو میبردم تا بالاخره خودم رو به در پذیرایی رسوندم با آخرین شتاب به سمت در دویدم که حس کردم چیزی پام رو برید.
دستپاچه به پام نگاهی انداختم تا ببینم چی شده. لعنتی! خورده شیشهی پنجرهای بود که خودشون شکسته بودند.
به پشت سرم نگاهی انداختم چیزی نمیدیدم اما انگار از پشت سر دنبالم میاومدند و با لذت به بازی که راه انداخته بودند نگاه میکردند و از تماشا کردن ترس و وحشتم، انرژی میگرفتند! انگار از قصد بهم اجازهی فرار میدادند تا ببینند تا کجا دووم میارم.
دستم رو به سمت پام بردم و شیشهی خونی شده رو بیرون کشیدم فریادی از درد کشیدم و شیشه رو پرت کردم یه گوشه. لنگانلنگان خودم رو به در رسوندم و دویدم داخل حیاط باد سرد و استخونسوز زمستون، به سر و صورت و دستهای لُختم هجوم آورد صدای برخورد برگ درختهای حیاط، که ناشی از وزش باد و طوفانی وحشتناک بود، ترسم رو چند برابر میکرد. باد به طرز وحشیانهای تازیانه میزد و موهای لَختم رو، توی صورتم پخش میکرد توی اون رکابی نازک، حسابی سردم شده بود ولی توجهی نمیکردم.
دویدم جلو و خودم رو به باریکهی خاکی که از بین درختها میگذشت رسوندم نور قرص کامل ماه، سایهی درختها رو چند برابر بزرگتر نشون میداد و باد باعث میشد سایهها متزلزل و متحرک بشن حتی سایهی درختها هم، شبیه ارواح خبیثی که دنبال بلعیدن من بودند، جلوه میکرد!
کمکم درد پام بیشتر میشد و انرژیم در حال از دست رفتن بود از در پذیرایی تا در حیاط فقط پونزده متر فاصله بود ولی چرا نمیرسیدم پس؟ این هم حقهی اونها بود؟! حس میکردم من رو از پشت سر گرفتند و فقط به نظرم میرسه که دارم فرار میکنم! همون لحظه رسیدم به در لبخندی نشست روی لبم اما درست لحظهای که دستم یه میلیمتر تا باز کردنش فاصله داشت، یکی از پشت سر پام رو کشید و باعث شد با صورت بخورم توی در
پخش زمین شدم و درد وحشتناکی توی سر و صورتم پیچید جریان گرم خون از دماغم جاری شد و طولی نکشید که گردن و سی*ن*هم هم خیس خون شدند با سرگیجه سرم رو چرخوندم سمت ساختمون و نگاهی به عقب انداختم ردپای خونیم روی خاک دیده میشد اما... .
چرا خونم به رنگ طلایی بود؟! دستم رو به سمت بینیم بردم و انگشتم رو به خون آغشته کردم؛ طلایی بود، نه قرمز!
چشمهام به صورت گنگ و نامفهوم، حرکت سریع سایههایی که از لا به لای درختها رد میشدن رو تشخیص میداد. دست از فکر کردن به رنگ خونم برداشتم و همون طور که بی جون روی زمین افتاده بودم، سرم رو بالا بردم حدود بیست نفر با شنلهای سیاه و بلند، با فاصله دور تا دورم ایستاده بودن چهرههاشون با هالهی سیاهی محو شده بود و قد نسبتا بلند و بدنهای لاغری داشتن و انگار توی هوا شناور بودن یه نفر از اونها جلوتر اومد و با صدای خشداری گفت:
- پسر بچهی زیبا حالا بزرگ شده، خوب نگاهش کنین... .
چند قدم جلوتر اومد و با صدای بلندتری ادامه داد:
- پسرِ افسانه، قاتلِ خونخوار، دستنشاندهی ابلیس...!
جلوی من روی زمین نشست و لبهاش رو به گوشم نزدیک کرد و آهسته زمزمه کرد:
- عالیجناب و سرورِ ما!
دستهای داغ و نرمش روی گردنم خزید و تا جایی که دیگه پاهام زمین رو حس نمیکرد، بالا کشیدم چشمهام رو بسته بودم تا نگاهم به چهرهش نیفته ترجیح میدادم علت مرگم خفه شدن با دستهای اون باشه، نه سکته از سر ترس چهرش!
مرد: میترسی چشمهات و باز کنی تا من رو ببینی؟
درحالی که نفسم به زور بالا میاومد جواب دادم:
- تو ذهنم و میخونی!
مرد: خودت چه کارهایی بلدی؟
با شنیدن این حرف، با تعجب چشمهام رو باز کردم هیچ چیز خاصی از چهرهش پیدا نبود، انگار پردهی سیاهی روی سرش کشیده بود با ترس آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
- هیچی!
فریادی از روی عصبانیت کشید و درحالی که گردنم توی دستهای قدرتمندش بود، از پشت محکم به درختی کوبیدم ضربه اونقدر محکم بود که شاخهی درخت فرو رفت داخل پهلوم و خون طلایی رنگ بدنم، پاشید روی صورت نامشخص مردی که گلوم رو محکم گرفته بود از درد زیاد فریاد بلندی کشیدم اما مرد بیشتر از اون مهلت نداد و بلندتر از من فریاد کشید:
- روزی میرسه که بالاخره میفهمی و اون روز، با دستهای خودت ما رو میکشی!
کمکم زیر فشار دستهای قوی اون، که هرلحظه بیشتر به دور گلوم میپیچید، و درد غیرقابل توصیف پهلوم، بیهوش میشدم... .
مرد: تو باید بمیری، قبل از اینکه قاصد مرگ بشی!
حس کردم چشمهام دیگه سویی نداره و مرگ رو توی یک قدمیم میدیدم که درست همون لحظه، از دست اون مرد آزاد شدم و روی زمین سرد و خاکی حیاط افتادم به سرفه افتاده بودم و نفسم صدای خسخس میداد به زور سرم رو بالا بردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده!
به غیر از افراد شنلپوشی که داخل حیاط بودند، شخص دیگهای هم ناگهانی ظاهر شده بود! خوب که نگاه کردم متوجه شدم داره از من دفاع میکنه و با اونها میجنگه، اما از این فاصله چهرش مشخص نبود حوصلهی تعجب کردن نداشتم! میدونستم نمیتونه جلوی بیست نفر بایسته و این رو هم میدونستم که زمان مرگم رسیده و توی دل میگفتم: چه بهتر! ولی برخلاف انتظارم، همهی افراد شنلپوش، یکییکی فرار کردند و غیب شدند!
با آخرین رمقی که داشتم چرخیدم سمت کسی که از مرگ حتمی نجاتم داده بود تا بشناسمش انتظارم زیاد طول نکشید و خودش سمتم اومد؛ همون پسر زیبایی بود که تو ویلای دایی احسان دیده بودیم...!
درحالی که نفسم به زور بالا میاومد، با تعجب زمزمه کردم:
- تو؟!
پسر: آره من!
نفس عمیقی کشید و با یه حرکت، چرخوندم رو به شکم.
- داری چه غلطی میکنی؟
زانوش رو گذاشت روی گردنم و اون یکی پاش رو، روی پاهام. با یکی از دستهاش جلوی دهنم رو محکم گرفت و گفت:
- به اینها میگن اقدامات لازم برای مهار کردن هرگونه تکون خوردن یا عکسالعمل غیرمنتظرهای از جانب تو؛ درضمن نمیخوایم که نصف شبی با صدای نعرههات، اون همسایهی پیرِ بیچارهت رو سکته بدیم!
خیلی قویتر از جثهش بود هرچی تقلا میکردم نمیتونستم تکون بخورم؛ حتی نمیتونستم داد و بیداد راه بندازم.
پسر: خب آمادهای؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که بدون هیچ ملاحظهای، شاخهای که داخل پهلوم فرو رفته بود رو محکم بیرون کشید و بلافاصله، دو تا انگشتش شصت و اشارهش رو فرو برو داخل زخمم و دونه دونه، تیکههای شکسته شدهی چوبی که داخل پهلوم بود رو بیرون کشید.
با تمام توانم فریاد میکشیدم اما صدام با دستهای قدرتمند اون خفه میشد. کمکم داشتم از شدت درد بیهوش میشدم که دست از کارش برداشت پوفی کشید و گفت:
- خیلی ازت کینه دارن تا حالا ندیدم کسی رو تا این حد آش و لاش کنن! ببین میتونی خودت رو به کشتن بدی یا نه... .
درحالی که خونریزی داشتم، بیحال افتاده بودم روی زمین و سرفه میکردم با این حال، آخرین توانم رو به کار گرفتم و با لکنت پرسیدم:
- تو دیگه کی هستی؟
آروم طاق باز برگردوندم و ساعدش رو زیر گردنم گذاشت و سرم رو یه کم بالاتر آورد.
پسر: اگه زنده موندی، بعداً بهت میگم!
و یه چیزی که از زهرمار بدمزهتر بود، تو دهنم چکوند اخمهام تو هم رفت و اومدم تفش کنم بیرون که با دست، دهنم رو محکم گرفت و با لحن جدی و دستوری گفت:
پسر: قورتش بده.
چند لحظه صبر کرد و وقتی مطمئن شد قورتش دادم، دستش رو از جلوی دهنم برداشت درحالی که به سرفه افتاده بودم، غریدم:
- این دیگه چه کوفتی بود؟
پسر: فکر کن یه جور دارو.
از جا بلند شد و خاک لباسش رو تکوند و چرخی داخل حیاط زد با قیافهی دَرهمی گفت:
- اینجا دیگه چهجور جای مسخرهایه؟ بیشتر شبیه خونهی شیاطینه که البته هم هست!
- تو هم یکی از همونهایی؟
پسر: اگه از اونها بودم جونت رو نجات نمیدادم.
برگشت سمتم و روی دو زانو نشست و نگاه خیرهاش رو بهم دوخت بعد از چند لحظه نگاه خیره، با لحن متعجبی گفت:
- نمیدونی چهقدر به مادرت رفتی!
احساس میکردم دردم خیلی کمتر شده با تقلا خودم رو بالاتر کشیدم و جواب دادم:
- جدیداً با هرکی رو به رو میشم همین رو میگه تجربه هم ثابت کرده بعد از شنیدن این، یه کتک مفصل میخورم.
خندید و با لبخند گفت:
- مطمئن باش اگه از دست من کتک بخوری، زنده نمیمونی! ولی نگران نباش من میخوام ازت محافظت کنم.
دستی به زخم پهلوم کشیدم انگار با چسب دوقلو زخمش رو به هم چسبونده بودند و دیگه هیچ خونی ازش نمیاومد! با تعجب گفتم:
- جادو کردی؟!
بی توجه به سوال من، دستش رو به سرم کشید و با حالت موشکافانهای موهام رو اینور اونور کرد.
پسر: مثل اینکه ضربهای که به سرت خورده اونقدرها هم محکم نبوده حداقل یه دیوونهی رو مخِ ضربه مغزی رو دستم نذاشتن!
همچنان داشت با موهام ور میرفت که ناگهان سرش رو بالا آورد و سیخ سرجاش نشست سرش رو برگردوند سمت در خونه و بعد از چند لحظه نگاه خیره، از جا بلند شد.
پسر: خب... .
خاک دستهاش رو تکوند و نگاه دلسوزی حوالهی من کرد ادامه داد:
- میخواستم با خودم ببرمت، اما مثل اینکه نقشه عوض شد... .
دستهاش رو قفل کرد به هم و گفت:
- احسان داره میاد اینجا.
دماغش رو چین داد و نگاهی به سر و ریختم انداخت و ادامه داد:
- کمکت میکنه از این وضع رقّتانگیز و چندشت خلاص بشی تو این هوای سرد، انقدر عرق کردی که بوی گندت داره خفهم میکنه! درضمن اگه نمیخواید یه دیدار دوستانه با معشوقهی کوچولو موچولوی خوشگلت داشته باشید، امشب تو این خونه نمونید.
نگاهی به پشتش انداخت و پاگرد به سمت عقب رفت و گفت:
- نگران نباش، من هوات رو دارم. بالاخره همهچی رو میفهمی؛ فقط لطفاً تا اون روز زنده بمون و از زندگی مزخرفت لذت ببر!
و با خنده از در خونه بیرون دوید و ناپدید شد تا چند دقیقه بعد از رفتنش هنوز توی شوک اتفاقاتی بودم که افتاده بود که صدای تالاپی بلند شد با ترس سرم رو بالا بردم؛ احسان بود که از دیوار خونه پریده بود داخل حیاط و داشت با چشمهای چهارتا شده، به وضع داغون من نگاه میکرد!
نگاهم رو ازش گرفتم و با لحن دلخوری گفتم:
- میخوای تا ابد همونجا وایسی و به سر و ریخت من نگاه کنی؟
چند بار پلک زد تا مطمئن بشه چیزی که میبینه واقعیت داره بعد از چند لحظهای که طول کشید تا به خودش که بیاد، با نگرانی دوید سمتم و کمکم کرد از روی زمین بلند شم.
احسان: یا اباالفضل! چیشده بهراد؟
تمام وزنم رو انداختم روی اون و با لحن ترسیدهای گفتم:
- فکر کنم واقعاً دارم بازیچهی دست شیطان میشم!
نگاه نگرانش رو از من گرفت و دستمال سفیدی از توی جیبش بیرون آورد چونهم رو توی دستش گرفت و با اون یکی دستش، شروع کرد خون روی صورت و گردنم رو پاک کردن؛ ولی خون خشک شده بود و با دستمال پاک نمیشد. وقتی دید فایدهای نداره دست از کارش کشید، کاپشنش رو از تنش بیرون آورد و کمکم کرد اون رکابی نازکِ خونی و پاره پوره رو از تنم بکنم و کاپشن اون رو بپوشم نگاهی به تیشرتش انداختم و با لحن دلسوزی گفتم:
- با این لباس سردت میشه.
دستم رو انداخت روی شونهش و گفت:
- خفه شو لطفاً.
درحالی که وزنم رو انداخته بود روی خودش، به سمت در حیاط بردم و از اون خونهی کذایی نجاتم داد کمکم کرد روی صندلی جلو بشینم و در ماشین رو بست.
سردرد عجیبی داشتم، انگار یه پشه داشت مغزم رو با صبر و حوصلهی تمام میجوید! خستهتر و ناامیدتر از هروقت دیگهای تو زندگیم بودم؛ کلافه شده بودم سرم رو به شیشهی ماشین تکیه دادم و به سوسو کردن چراغ سرکوچه زل زدم.
احسان اومد پشت رول نشست و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد نیم نگاهی به من انداخت و بخاری رو تا درجهی آخر زیاد کرد بعد از چند لحظه سکوت پرسیدم:
- چرا یهو سر و کلهت تو خونهی من پیدا شد؟
با ناامیدی تمام جواب داد:
- بالاخره اتفاقی که سالها ازش میترسیدم افتاد بهراد؛ پدرم من رو طرد کرد! از خانواده، از ارث، از زندگیش، از همه چی محرومم کرد... با صراحت تمام گفت دیگه نه اون و نه مادرم من رو پسر خودشون نمیدونن فردا واسه همیشه میرن گفتن تهران یه خونه خریدن و اومده بودن اونجا تا من رو هم ببرن که... .
بغضش رو قورت داد و ادامه داد:
- اونها هیچوقت من رو نخواستند. همیشه میخواستن یه دختر داشته باشن و چون بعد از تولد من مادرم دیگه نتونست باردار بشه، از من متنفر شدن هیچوقت غرورشون اجازه نداد یه دختر به فرزند خوندگی قبول کنند و حالا... چهقدر داستان ما بهم شبیهِ بهراد!
- الان کجان؟
احسان: خونهی من خوابیدن نمیتونستم اون وضع رو تحمل کنم واسه همین اومدم پیش تو که تو هم... وقتی دیدم هرچی زنگ میزنم در رو باز نمیکنی نگران شدم و از دیوار پریدم داخل.
با نگرانی پرسیدم:
- پس الان داریم کجا میریم؟
دماغش رو بالا کشید تا از ریزش اشکهاش جلوگیری کنه با صدای لرزونی جواب داد:
احسان: نمیدونم!
ماشین رو زد کنار جاده و خاموشش کرد. وسط ناکجا آباد بودیم سرش رو گذاشت روی فرمون و با تمام قدرتش، مشتهای گره شدهش رو روی فرمون فشار میداد تا خودش رو آروم کنه.
قطعاً تو این وضعیت، بدبختترین آدمهای روی زمین بودیم! خیلی به هم ریخته بودم ولی باید احسان رو آروم میکردم دستم رو آروم گذاشتم روی شونهش و با لحنی که سعی میکردم آرامش داشته باشه گفتم:
- احسان! آروم باش همه چی درست میشه.
یه دفعه سرش رو از روی فرمون بلند کرد و منفجر شد! مشتهای گره خوردهش رو محکم روی فرمون میکوبید و درحالی که رگ گردنش از فرط عصبانیت باد کرده بود فریاد زد:
- چی دیگه میخواد درست بشه؟! زندگیِ وحشتناک تو؟! وضعیت من با پدر و مادرم؟! طرد شدن من؟! کتک خوردن تو از یه مشت شیطان و هیولا؟! تا دم مرگ رفتنت؟! بیخانمان شدنمون تو این شب کذایی؟! من حتی نمیدونم اینجایی که ماشین رو پارک کردم کدوم گوری هست! ما الان حتی هیچجایی نداریم که کپهی مرگمون رو بذاریم اونوقت تو میگی آروم باشم؟! این چه زندگی کوفتیایه که ما داریم؟!
و بغضش شکست! سرش رو گذاشته بود روی شونهی من و مثل یه بچهی معصوم اشک میریخت! از ته دل گریه میکرد و هیچ کاری از دست من ساخته نبود. هیچوقت فکر نمیکردم روزگار کاری کنه که شونههای مردونهی قدرتمندش، یه روزی اینطوری بلرزه... .
نمنم قطرههای بارون روی شیشهی ماشین فرود میاومدند و حال و هوای غمگینی تو ماشین حاکم شده بود دستم رو گذاشتم روی شونهی احسان و اومدم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد.
سرش رو از روی شونهم برداشت و فینفین کنان خودش رو جمع و جور کرد تا تماس رو وصل کنه.
احسان: بله؟
بی توجه به مکالمهی اون، درجهی بخاری رو کم کردم و شروع کردم داشبرد ماشین رو زیر و رو کردن برای پیدا کردن سیگار.
چند دقیقه بعد خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد اومدم چیزی بپرسم که خودش گفت:
- دقیقاً آخرین کسی که انتظارش رو داشتم، پشت خط بود.
انگار حس و حال ناراحت چند دقیقه پیشش رو فراموش کرده بود و با قیافهی متعجبی، زل زده بود به من شیشه رو پایین کشیدم تا خاکستر سیگار رو بتکونم بیرون کارم که تموم شد، شیشه رو بالا کشیدم و نفسم رو فوت کردم بیرون. بیتفاوت پرسیدم:
- کی بود مگه؟
احسان: امیر بود!
با تعجب برگشتم سمتش و پرسیدم:
- ساعت دو نصفه شب اون چرا باید به تو زنگ بزنه؟
احسان: دعوتمون کرد خونهش!
- چی؟! چرا؟
احسان: نمیدونم. گفت بیاین به این آدرسی که میفرستم، براتون توضیح میدم.
- میخوای بریم واقعاً؟ فکر نمیکنی دستمون انداخته؟
احسان: نه، کاملاً جدی دعوتمون کرد. گفت با بهراد تشریف بیارید.
- اون از کجا میدونست من پیش توام؟
مستقیم زل زد تو چشمهام و هیچی نگفت.
- اصن اون شمارهی تو رو از کجا آورده؟ خودت بهش دادی؟
احسان: نه، مگه تو بهش ندادی؟
- نه والا.
با قیافهی اخمالو نگاهم کرد تکیه دادم به صندلی و تو فکر فرو رفتم.
احسان: چیکار کنم حالا؟
- برو ببینیم چی میشه.
***
جلوی یه خونهی تقریبا قدیمی، ته یه بن بست خلوت نیمه تاریک بودیم که از دو تا چراغی که داشت، یکیش سوخته بود. سرکوچه هم یه سوپرمارکتی بود که از بس تاریک و مرموز بود، حس میکردم مغازهی روح فروشیه! حتی این ساعت شب هم مغازه رو تعطیل نکرده بودن!
از ماشین پیاده شدیم و به سمت خونه رفتیم.
- جای ترسناکیه!
احسان: باور کن به گرد خونهی شما نمیرسه.
نگاهی به احسان انداختم که از سرما، دستهای لختش رو بغل کرده بود و با بخاری که از دهنش خارج میشد، به دستهاش ها میکرد. با تردید دستم رو جلو بردم و زنگِ رنگ و رو رفته رو فشار دادم صدای جیرجیر گوشخراشی ازش بلند شد.
به دقیقه نکشید که امیر شخصا اومد در رو باز کرد و بعد از سلام و احوالپرسی سادهای، دعوتمون کرد داخل از پلههای گِلی پایین رفتیم تا رسیدیم به حیاطشون. حیاط نسبتا بزرگی داشتند که پر بود از درختهای انگور و انجیر و بید مجنون یه انباری کوچیک سمت چپ حیاط قرار داشت که پر شده بود از آت و آشغالهایی که روشون یه وجب خاک گرفته بود و در آهنیِ انباری با قفل بزرگ زنگزدهای بسته شده بود انتهای حیاط، ساختمون سادهی کاهگلی با سهتا اتاق و یه آشپزخونهی جمع و جوری قرار گرفته بود که از سقف اِیوانش، سه تا لامپ زرد آویزون بود که تا حدودی، حیاط رو روشن میکردند.
- خونهی دلبازیه.
اومد جلو و گفت:
- خونهی خودتونه.
بسم ا... گفتم و وارد اتاق پذیرایی شدم. برخلاف بیرون، داخل خونه خیلی شیکتر و مدرنتر از چیزی بود که انتظارش رو داشتم. دیوارهای سالن، پر شده بود از تابلوهای طبیعت و نقش و نگارهای زیبای خاکستری رنگی که با رنگ فرش و بعضی وسایل خونه ست بود گوشه و کنار خونه، بعضا عتیقههای گرون قیمت قدیمی هم پیدا میشد.
نگاهی به مبلهای سیاه سلطنتی که انتهای پذیرایی قرار داشت انداختم و نیم نگاهی هم به متکاهای قدیمی خوش رنگ و لعابی که سمت دیگر اتاق قرار داده شده بود. از سقف کاهگلی هم لوستر قیمتی آویزون بود؛ و پنجرههایی با شیشههای رنگرنگی و روفرشی پرزدار شیک با تعجب به سمت مبل رفتم و نشستم و گفتم:
- جزو عجیبترین خونههاییه که تو کل تاریخ عمرم دیدم!
امیر از سرویس بهداشتی، جعبه کمکهای اولیه آورد و نشست روبهروم و شروع کرد با دستمال مرطوب، خون روی صورت و گردنم رو پاک کردن.
- چشه مگه؟
احسان هم کنارم نشست و گفت:
- نه به نقشه و ساختمون خونه و وسایل قدیمیت، نه به این مبلها و لوستر و بقیهی وسایل مدرنت!
لبخندی زد و درحالی که گردنم رو پاک میکرد گفت:
- انقدر تعجبآوره که شخصی به چیزهای متناقض علاقه داشته باشه؟
- آره انگار آدم یه پاش اینورِ جِناحه یکیش اونور! آدم تکلیفش با خودش معلوم نیست.
امیر: نه اتفاقاً به آدم احساس کمال میده. سفیدی و سیاهی با هم به تکامل میرسن، چیزهایی که در ظاهر متناقض و در تضاد اند، در باطن باعث رشد همدیگه میشن.
نگاهی به چشمهای درشت مشکیش که برق خاصی داشت انداختم قدِ بلند و پوست سفید و موهای حالتدار بوری که داشت، خوش قیافهش کرده بود دماغش استخونی بود اما کاملا با چهرهش در تناسب بود.
- یه جوری حرف میزنی انگار فلسفه خوندی.
امیر: نوجوون که بودم میخوندم.
- پس اگه به فلسفه علاقه داری، چرا اومدی رشتهی هنر؟ چیزی که کاملا نقطهی متقابل فلسفهست... .
حرفم رو خوردم جواب سوالم مشخص بود. خندید و گفت:
امیر: بحث کمال رو یادت نره؛ چیزهای متناقض... .
دستمال رو گذاشت داخل جعبه و پرسید:
امیر: به سرت که ضربه نخورده؟
- اونقدرها محکم نبود.
خدا رو شکری گفت و بلند شد از داخل اتاق، دو دست لباس آورد و پرتشون کرد سمت ما و گفت بپوشیم. از خدا خواسته، کاپشن احسان رو باهاش تعویض کردم.
چند دقیقه بعد سه تا تشک پهن کرد داخل یکی از اتاقها و صدامون زد. رفتم نزدیکش و گفتم:
- بخوابیم؟
امیر: ساعت نزدیک سه بامداده پس میخوای چیکار کنیم؟
- چهطوره به سوالاتم جواب بدی و یه سری چیزها رو روشن کنی؟
خمیازهای کشید و جواب داد:
- هیچی ارزش این رو نداره که از خوابت بزنی؛ حتی اگه زندگی جهنمی مثل تو داشته باشی.
و بیخیال خندید روی یکی از تشکها دراز کشید و گفت:
- بیا بخواب فردا همه چیز رو برات تعریف میکنم.
ناچار غش کردم روی تشکی که کنار احسان بود چرخیدم سمتش و آروم تو گوشش زمزمه کردم:
- اگه بخوای باز موهام رو رنگ کنی، با همین دستهام میکشمت!
خندید و جواب داد:
احسان: خیالت تخت راحت بگیر بکپ!
***
هوا هنوز تاریک بود که با صدای ذکر گفتنی، بیدار شدم.
دستی به موهام کشیدم و به پهلو چرخیدم. با بی میلی چشمهام رو باز کردم تا ببینم صدای کیه؛ امیر بود که گوشهای از اتاق، سجاده پهن کرده بود و نماز میخوند برای چند لحظه با لبخند نگاهش کردم ولی اون پشتش به من بود و حواسش به نماز بود. به حالش غبطه میخوردم که میتونه این موقع صبح بیدار بشه و نماز بخونه اما بیتوجه به اینکه منم میتونم بلند بشم همین کار رو بکنم، زیر پتو خزیدم و خوابیدم!
***
غرق خواب بودم که حس کردم کسی پتو رو از روم کشید. با اخم چشمهام رو باز کردم که با چشمهای عصبانی احسان رو به رو شدم گفتم:
- مگه کرم داری؟
احسان: بلند شو تا لهت نکردم میخواستم لگد مالت کنم که خدا بهت رحم کرد و یادم اومد پهلوت زخمه وگرنه الان زنده نبودی.
- چه مرگته اول صبحی؟
احسان: اول صبحی؟ ساعت ده و نیمه. ساعت هشت کلاس داشتیم خیر سرت.
با قیافهی داغون و موهای بهم ریختهای نشستم روی تشک. پوفی کشیدم و اومدم غرغر کنم که امیر در اتاق رو باز کرد و با سینی صبحانه اومد داخل با خنده گفت:
- به جهنم که کلاس داشتین! مگه همه چیز درس و دانشگاهه؟
و رو کرد به من با شوخی گفت:
- احیاناً احسان خرخون کلاستون نیست؟
- نه بابا! این دنبال اینه که بره دانشگاه چشمش به جمال چندتا دختر روشن بشه!
با لبخند حرفم رو تایید کرد و برای احسان که پوکر فیس زل زده بود به ما، ابرو بالا انداخت.
بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم، وسایل رو جمع کردیم و نشستیم روی تختی که گوشهی دنجی از حیاط قرار داشت سایهی درخت بزرگی، روی سرمون افتاده بود و نسیم خنکی میوزید که باعث میشد موهام بریزه تو پیشونیم دیوارهای کاهگلی خونه با آب نمدار شده بودند و بوی غیرقابل وصفی ازشون متصاعد میشد.
امیر سینی رو هل دادم سمتم و چایی تعارف کرد سیگاری روشن کردم و خطاب به امیر گفتم:
- گوشمون با توست، بگو.
قلپی از چاییش خورد و با بیخیالی پاهاش رو دراز کرد رو پاهای احسان و با خنده به اخم احسان نگاه کرد و گفت:
- چی بگم؟
احسان اشارهای به پاهاش کرد و گفت:
- اگه راحتی بگو چی شد که اون موقع شب دعوتمون کردی بیایم خونهتون؟
خنده از لبهای امیر پاک شد و قیافهی جدی به خودش گرفت و جواب داد:
- هارون بهم گفت چه اتفاقی واستون افتاده.
احسان سیگار رو از دستم گرفت و پرسید:
- هارون دیگه کیه؟
امیر: دوستمه.
- اون از کجا میدونست که چه اتفاقی واسه ما افتاده؟
امیر: گفت اتفاقی داشته از کنار خونهی شما رد میشده که دیده بله! عجب مراسم کتک زنونی تو خونهتون به پاست!
با تعجب نگاهش کردم نفس عمیقی کشید و یه قلپ دیگه از چاییش خورد و ساکت شد احسان دود سیگار رو بیرون داد و با گیجی پرسید:
احسان: خب یعنی چی؟ آخه اون از کجا فهمیده؟ مگه... .
یه دفعه ساکت شد و دستی به صورتش کشید و نگاهش رو به زمین دوخت با اخم به احسان نگاه کردم که یه دفعه حرفش رو خورده بود امیر هم ساکت بود و هیچی نمیگفت اومدم چیزی بگم که احسان خطاب به امیر پرسید:
- اون انسان نیست مگه نه؟!
با چشمهای گرد شده به امیر زل زدم. نگاهم کرد و حرف احسان رو با سر تایید کرد به تخت تکیه دادم و درحالی که نگاهم روی امیر بود، نفس عمیقی کشیدم.
- آره! چرا که نه؟ همه چیز جور درمیاد.
امیر سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد حرفم رو کامل کردم:
- همهی اون شایعات در مورد تو درست اند.
احسان: پس واقعاً روح احضار میکنی؟
امیر دوباره سرش رو انداخت پایین و با لحن آروم و غمگینی جواب داد:
امیر: دیگه نمیکنم.
- از کی تا حالا؟
امیر: نزدیک سه ساله که دور این چیزها رو خط کشیدم.
- چرا؟
امیر: خیلی پیچیدست.
احسان: اگه دور این چیزها رو خط کشیدی، پس قضیهی هارون چیه این وسط؟
امیر: اون خودش کنارم موند خودش نمیخواست بره.
احسان اومد چیزی بپرسه که امیر پیش دستی کرد و ادامه داد:
- وقتی دیده بود بهراد تو اون وضع خرابه، اومد بهم گفت چه اتفاقی افتاده.
خطاب به من ادامه داد:
- خیالم راحت بود که احسان هواتو داره که بعد فهمیدیم احسان هم شرایط خوبی نداره وقتی دیدم حال هیچکدومتون خوب نیست و جایی ندارین، دعوتتون کردم اینجا.
- پس هارون بود که اومد از دست اونها نجاتم داد!
امیر با قیافهی سوالی نگاهم کرد و احسان پرسید:
- قضیه چیه؟
ماجرا رو براشون تعریف کردم و آخرش گفتم:
- اون موقع دیدم همون پسری که تو ویلای دایی احسان دیده بودیم، اومد کمکم در کمال تعجب، با اینکه تک و تنها بود، همهی اونها به محض دیدنش فرار کردن! بعد هم مایع تلخی توی دهنم چکوند و گفت احسان میاد و کمکم میکنه و رفت.
امیر با تعجب گفت:
- هارون همچین چیزی بهم نگفته بود اون گفت چون تعداد اونها زیاد بوده، کاری از دستش برنمیاومده و سریع اومده بهم خبر داده.
چند لحظه فکر کرد و پرسید:
- ببینم، اونی که کمکت کرد چه شکلی بود؟
یه کم فکر کردم و جواب دادم:
- موهاش بلوند و پرپشت بود و تا شونههاش میرسید چشمهاش به رنگ موهاش طلایی بود و پوست خیلی نرم و سفیدی داشت تقریباً هم قد و هیکل خودمون بود و بهش میومد همسن هم باشیم. چیز غیرطبیعی نداشت به غیر از لباسهاش که انگار از ابریشم خالص و مخمل بودند و بهش میومد خیلی گرون قیمت باشن اصلاً همچین لباسهایی دیگه کسی نمیپوشه ولی در کل خیلی پسر قشنگی بود.
امیر: هارون این شکلی نیست؛ البته میتونه تغییر قیافه داده باشه ولی بعید میدونم.
احسان که ساکت بود گفت:
- میتونیم مطمئن بشیم.
- چهطور؟
خطاب به امیر ادامه داد:
- احضارش کن و از خودش بپرس!
امیر: گفتم که، من دیگه تو این وادی ورود نمیکنم اما از شانس خوب شما، قضیهی هارون فرق داره اون نیازی به احضار کردن نداره هرموقع به هارون احتیاجی داشته باشم، خودش ظاهر میشه.
احسان دستهاش رو کوبید به هم و گفت:
- پس همه چیز ردیفه بسم ا... شروع کن.
با هیجان و کمی ترس به امیر خیره شدم و خودم رو یه مقدار جمع و جورتر کردم و پرسیدم:
- قراره به چه شکلی ظاهر بشه؟
با خونسردی جواب داد:
امیر: نگران چهرهش نباش.
سرم رو تکون دادم که بلند شد و رفت داخل اتاق چند لحظه بعد با یه شیشهی تیره رنگ توی دستش بیرون اومد و دوباره رو به روی ما نشست شیشه رو توی دستهاش فشرد و چند لحظه زیرلب وردهای عربی زمزمه کرد و در سیاه رنگش رو باز کرد و از داخلش چیزی شبیه مو بیرون آورد.
امیر: این رو خود هارون بهم داد هرموقع نیازی بهش داشته باشم، با سوزوندن این تار مو، اون احضار میشه البته هرکسی این لطف رو نمیکنه که همچین چیزی به کسی بده احضار کردن زجر و ریاضت زیادی داره.
بعد از این حرف ساکت شد و مو رو که شبیه تیکهای از پشم شتر بود توی دستش گرفت و خطاب به من گفت:
- فندکت رو بده.
فندکم رو از جیب لباسم بیرون آوردم و دادم دستش همون طور که زیرلب جملهای به عربی میگفت، مو رو با آتش فندک سوزوند و خاکسترش رو به کف دستهاش مالید. با دقت به کارها و اورادی که زیرلب میخوند نگاه میکردم.
- این چیزهای عربی که میخونی چیه؟
چشمهاش رو بست و دستهاش رو به هم قفل کرد و آروم زیرلب جواب داد:
- صداش میزنم.
آب دهنم رو قورت دادم و منتظر موندم که کارش تموم بشه احسان هم تموم این مدت، ساکت نشسته بود و با ترس خفیفی، به کارهای امیر نگاه میکرد.
یه دفعه از انباری گوشهی حیاط صدای قیژقیژی اومد هر سه برگشتیم به اون سمت انتظارمون زیاد طول نکشید و چند لحظه بعد، گربهی نارنجی رنگی از انباری بیرون اومد و کش قوسی به بدنش داد! امیر گفت:
- میبخشید که بد موقع دعوتت کردم، ضروری بود.
و دستهاش رو به نشونهی استقبال جلو برد گربه با قدمهای سریع و کش داری جلو اومد و پرید روی تختی که نشسته بودیم و به سمت امیر رفت خودش رو انداخت روی پاهای امیر و دستهاش رو لیس زد خودم رو یه مقدار عقب کشیدم و از گربه یا همون هارون، تا حد امکان فاصله گرفتم.
امیر هارون رو نوازش کرد و گفت:
- به خاطر شما خواستم به این شکل ظاهر بشه.
سرش رو بالا آورد و پرسید:
- چه سوالی ازش دارید؟
احسان نگاهی به من کرد و گفت:
- اون پسری که بهراد میگه کمکش کرده، هارون بوده؟
امیر زیرلب رو به هارون گفت:
- تو بودی که به بهراد کمک کردی؟
گربه درحالی که سیخ نشسته بود، هیچ تکونی نخورد و هیچ حرفی از دهنش خارج نشد؛ حتی میومیو هم نکرد! با این حال امیر بعد از چند لحظه نگاهش رو به من دوخت و جواب داد:
- هارون نبوده...!
- چهجوری جواب رو ازش گرفتی؟ اون که هیچی نگفت.
امیر: گفت شما نشنیدین! اجنه میتونن توی ذهن، با کسی که میخوان صحبت کنن!
ابروهام رو بالا انداختم و سعی کردم خونسرد به نظر برسم. صدام رو صاف کردم و پرسیدم:
- بگذریم! اگه اون پسر هارون نبوده، پس کی بود؟
امیر به هارون زل زد متقابلاً هارون هم با چشمهای درشت زرد رنگش به اون زل زده بود اما به ظاهر ساکت بودن و هیچی نمیگفتن.
چند لحظه بعد اخمهای امیر تو هم فرو رفتن و زیرلب زمزمه کرد:
امیر: عجیبه!
احسان: چی عجیبه؟
امیر نگاهش رو از هارون گرفت و گفت:
- هارون میگه اون پسر از نسل اجنه نیست با اوصافی هم که بهراد تعریف کرد، محاله انسان باشه.
- یعنی چی؟ پس اون کیه؟
امیر: نمیدونم.
احسان: من نمیفهمم چرا از هارون نمیپرسی خب؟
امیر: طفره میره! جواب این رو نمیگه!
- خب برای چی؟
امیر: من نمیدونم.
همون لحظه هارون بلند شد و توی چشم به هم زدنی، دوید و رفت داخل همون انباری و ناپدید شد هر سه با تعجب به هم زل زدیم.
امیر: تا حالا همچین اتفاقی نیفتاده بود! همیشه هر سوالی داشتم جواب میداد.
احسان: مگه اون پسر کیه که به خاطرش اینطوری کرد؟
امیر: خیلی دوست دارم بدونم!
چند لحظه بعد، نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد و بیخیال گفت:
- ذهنت رو درگیرش نکن همیشه برای پیدا کردن جواب سوالهات صبور باش.
سینی چایی رو به طرف خودش کشید و اومد بره که یه دفعه از کارش دست کشید و دو دل و نگران همراه با ترحم نگاهم کرد. جوری نگاهم میکرد انگار فردا روز مرگمه و دلش برام سوخته! این طرز نگاه از امیر همیشه خونسرد و بیتفاوت بعید بود! با لحن مرددی گفت:
- بهراد راستش یه چیزی در مورد اون دختر... .
نگاه سوالیم رو بهش دوختم که با لکنت جواب داد:
- هارون یه چیزی در مورد اون گفت که من نمیدونم باید بگم یا نه؟
تشویقش کردم که بگه نفسش رو حبس کرد و گفت:
- اون دختر... .
ولی یه دفعه حرفش رو خورد و ساکت شد. سینی چایی رو سریع برداشت و رفت داخل آشپزخونه با تعجب به احسان نگاه کردم با چشمهای گرد شده گفت:
- زندگی تو مساویه با شوک و ترس و تعجب، پشت سر شوک و ترس و تعجب! من عمیقاً نگرانتم بهراد! چی میخواست بگه که ترسید و حرفش رو خورد؟
با نگرانی گفتم:
- من چه میدونم؟ دیگه مغزم نمیکشه! به اندازه کافی ترسیدم.
احسان: رنگت هم شبیه... گلاب به روت البته!
- رنگ خودت رو ندیدی!
دستی به صورتم که عرق کرده بود کشیدم و از جا بلند شدم و نالیدم:
- فقط پاشو بریم... .
***
ساعت هشت صبح بود که با احسان تو راه خونهی همون پسر جنگیری بودیم که امیر معرفی کرده بود مجبور شده بودیم به خاطرش دانشگاه رو بپیچونیم ولی درحال حاضر، این کار حیاتیتر از سر و کله زدن با چندتا استاد رومخ بود.
داشبرد ماشین رو باز کردم و وسایل داخلش رو زیر و رو کردم تا بتونم خوراکیای پیدا کنم. همونطور که سرم توی داشبرد بود، خطاب به احسان گفتم:
- چته؟ چرا انقدر ساکتی؟
دنده رو جا انداخت و بدون اینکه جوابی بده، نیم نگاه گذرایی بهم انداخت اخم کردم و با سر و صدای بیشتری خرتوپرتهای داشبرد رو اینور اونور کردم.
- چه مرگته اول صبحی؟
نفسش رو با فشار فوت کرد و بیشتر گاز داد.
احسان: چیزیم نیست، خوبم.
همچنان با داشبرد درگیر بودم و هرچی کاغذ اون تو بود، بیرون ریختم تا بهتر بتونم داخلش رو بگردم.
- آره از این ابروهای پاچه بز تو هم فرو رفته مشخصه!
دیگه کمکم داشتم داشبرد رو خالی میکردم که احسان محکم زد تو گوشم و داد زد:
- نمیخوای بفهمی تو این داشبرد هیچ کوفتی نیست؟!
محکمتر از خودش زدم تو گوشش و مثل خودش داد زدم:
- نمیخوای بفهمی وقتی بهت افتخار میدم که سوار ماشینت بشم، باید چندتا خوراکی بخری بذاری این تو که خدایی نکرده حاجیت یهو گشنش نشه؟!
یه جوری با اخم وحشتناکی نگاهم کرد که گفتم الان از ماشین پرتم میکنه بیرون! بدون هیچ حرفی وسایل بهم ریخته رو برگردوند داخل داشبرد و درش رو محکم بهم کوبید.
جو ساکتی به وجود اومد و جفتمون با اخم به جاده زل زده بودیم. چند دقیقه به همین صورت گذشت که احسان سکوت رو شکست و با لحن آرومتری گفت:
- شرمندتم داداش من حالم زیاد خوب نیست دیشب نتونستم بخوابم. تا صبح حس میکردم یه نفر بالای سرم ایستاده. دم صبح که بیدار شدم تا آماده بشم، دست یه نفر محکم پیچید دور گلوم و هرچی دست و پا میزدم فشارش بیشتر میشد. به قدری قوی بود که هرکار کردم نتونستم از شرش خلاص بشم اما قسمت بد ماجرا این بود که من فقط دستهاش رو حس میکردم، هیچک.س رو نمیدیدم! کمکم داشتم از حال میرفتم که به ذهنم رسید چاقو جیبیم رو از جیبم دربیارم که همون موقع فشار از روی گردنم برداشته شد من هم معطل نکردم و از خونه فرار کردم نگاه کن... .
و شال گردنش رو پایین کشید. سرم رو با نگرانی جلو بردم که دیدم جای انگشتهای بزرگ و قدرتمند یه نفر، روی گردنش رو کبود کرده! اومدم چیزی بگم که پیشدستی کرد:
- هیس! میدونم میخوای به خاطر چیزی که تقصیر تو نیست احساس گناه کنی و معذرت بخوای، پس هیچی نگو این قضیه همین الان تموم شد و رفت بیا فقط امیدوار باشیم امروز همه چی درست بشه و برگرده جای خودش دلم برای اون روزهای نرمال سابق تنگ شده... .
نگاه ناراحتی بهش انداختم و هیچی نگفتم. چی میتونستم بگم؟!
بیست دقیقه بعد، احسان ماشین رو نگه داشت و گفت:
- رسیدیم!
به رو به روم نگاه کردم و با تعجب گفتم:
- مطمئنی همینجاست؟ آدرس رو اشتباه نیومدی؟
احسان: نه مطمئنم امیر آدرس همینجا رو بهم داد.
نگاهی به آپارتمان شیک و لوکس رو به روم کردم که نزدیک به مرکز شهر تو یه محلهی شلوغ و پر رفت و آمد قرار داشت.
- بهش نمیاد همچین آدمی یه همچین جایی زندگی کنه بیشتر انتظار داشتم با یه جای پرت تو یه کلبهای که بالای درش جمجمهی بز آویزون شده رو به رو بشم!
احسان: زیاد امیدوار نشو. اگه بخواد با جنهاش خفتمون کنه، تو همین آپارتمان هم میتونه!
از ماشین پیاده شدیم و به سمت ساختمون رفتیم. به طبقهی پنجم واحد سه که رسیدیم، احسان زنگ خونه رو فشرد و منتظر موندیم تا باز کنه انتظارمون زیاد طول نکشید و چند لحظه بعد، یه پسر مو قهوهای و لاغر اندام رنگ پریده، در رو به رومون باز کرد لباسهایی که تنش بود، تماماً سفید و بدون هیچ طرحی بودند. بهش نمیخورد بیشتر از۳۲، سه سال سن داشته باشه با صدای کلفت و خشداری گفت:
- بفرمایید؟
احسان: سلام، آقای منصور مجد؟
منصور: بله خودمم.
احسان: شما رو امیر به ما معرفی کرد.
منصور: تو بهرادی؟
احسان من رو که طبق معمول ساکت یه گوشه ایستاده بودم و همهی کارهایی که مربوط به روابط عمومی و اجتماعی میشد رو به خودش سپرده بودم، جلو کشید و گفت:
- بهراد اینه، من دوستشم.
برگشت و با نگاه خیرهای، سر تا پام رو برانداز کرد از جلوی در کنار رفت و گفت:
- بیا داخل.
میخواستم کفشهام رو دربیارم که با چشم غرهی احسان فهمیدم این از اون خونههای شیکیِ که لازم نیست کفشهاتو دربیاری. همراه احسان وارد خونه شدیم نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم:
- یاالله.
منصور با خندهی خشکی گفت:
- تنها زندگی میکنم.
و ازمون خواست روی مبل بشینیم. داخل خونه خیلی قشنگتر و گرونقیمتتر از بیرونش بود و دکوراسیون سفید خونه، از تمیزی برق میزد.
چند لحظه بعد منصور با سینی چایی اومد جلومون نشست و گفت:
- خب تعریف کنید ماجرا چیه؟
احسان تمام ماجراهایی که اتفاق افتاده بود رو به اضافهی اتفاق ترسناکی که صبح براش افتاده بود تعریف کرد همونطور که چایی میخوردم و به حرفهای احسان گوش میدادم، فکر کردم شاید یه روزی داستان زندگیم رو به صورت رمان بنویسم و انتشارش بدم!
حرفهای احسان که تموم شد، منصور نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
- که اینطور! امیر راجبش چی بهتون گفته؟
- گفت سر یه مسائلی، دیگه تو این مسیر ورود نمیکنه تا ببینه مشکلم دقیقاً از چیه.
منصور پاهاش رو انداخت روی هم و با نگاه گذرایی گفت:
- بهش میگن جن عاشق! یه مشکل متد اول ماورایی! خیلیها میتونن درگیرش بشن و در اثر تاثیرات اون، دچار مشکلاتی تو زندگیشون بشن. مشکلاتی مثل اینکه طرف میره خواستگاری، بدون دلیل خاصی مراسم بهم میخوره دفعهی بعد دوباره میره، دخترخانم بیدلیل به چشمش زشت و عجیب غریب میاد. دفعهی دیگه میره، باز به یه بهانهی مسخرهی دیگه همه چی خراب میشه و این اتفاق بارها و بارها میفته و شخص هرگز متوجه نمیشه مشکلی که داره، از ماورا نشات میگیره یا اگه شخص متاهل باشه، روابطش با همسرش به دلایل مختلفی سرد میشه تا جایی که دیگه کوچکترین میلی به همسرش نداره اگه باردار باشه، بیدلیل جنین سقط میشه و اتفاقات مشابه دیگه. اینها، به خاطر حسادت اون جن عاشق اتفاق میفته. چون روی معشوقهش تعصب داره و میخواد اون تمام و کمال چه از لحاظ جسمی و چه روحی برای خودش باشه...!
- ولی هیچکدوم از این اتفاقات که برای من نیفتاده!
سرجاش یه کم جا به جا شد و گفت:
- بله این علائم رو شما نداری چون مشکل شما متفاوتتر از چیزیه که گفتم!
منتظر نگاهش کردیم تا ادامهش رو بگه به انگشتری که دستش بود نگاهی کرد و گفت:
- زمانی که سن و سالم کم بود، به خاطر شاغل بودن پدر و مادرم، بیشتر اوقات پیش مادربزرگم بودم زن خوب و با ایمانی بود و اندازهی ده تا مرد، زور و جرئت داشت اما بعضی اوقات تو خونهش اتفاقاتی میافتاد و چیزهایی میدیدم و میشنیدم که درکشون نمیکردم زنها و مردهایی که میاومدند پیشش و از مشکلاتی که داشتند گله میکردند و ازش میخواستند براشون دعا بنویسه بعضی اوقات بچههای عجیب غریبی هم میاومدند اونجا و مادربزرگم بهشون درس قرآن میداد ولی همیشه بهم هشدار میداد با هیچکدومشون حرف نزنم و سرم تو کار خودم باشه این وسط مرد قدبلند لاغر مردنی و زرد رنگی بود که هر روز میاومد اونجا و به مادربزرگم سر میزد و تو بیشتر کارهاش بهش کمک میکرد. همیشه ازش میترسیدم و سعی میکردم دور و برش نپلکم اما یه روز وقتی داشتم تو حیاط بازی میکردم، از روی پلهها افتادم و پام شکست خیلی درد داشتم و گریههام متوقف نمیشدند، همون مرد اومد بالای سرم و به پام دستی کشید و بیشتر از چند ساعت طول نکشید که حالم از قبل هم بهتر شد من اون زمان از این چیزها سر در نمیآوردم و تو عالم بچگی خودم بودم تا اینکه چند ماه بعد، مادربزرگم فوت کرد. قبل از مرگش این انگشتر رو بهم داد و گفت همیشه با خودت نگهش دار، وقتی زمانش برسه، اون خودش پیدات میکنه.
و انگشتر رو بهمون نشون داد. از جنس نقره بود و سنگ بزرگ و قشنگی داشت که انگار توش یه هالهی نورانی قرار گرفته بود. احسان همونطور که به سنگ عجیب انگشتر نگاه میکرد.
احسان: منظورش از اینکه اون پیدات میکنه چی بوده؟
منصور: منظورش همون مرد لاغر رنگ پریده بود.
- پیدا کنه که چی؟
منصور: که بهم خدمت کنه اون سالهای سال، موکل مادربزرگم بود، حالا موکل منه و این انگشتر، ما رو به هم متصل میکنه.
از جا بلند شد و از روی ویترین گوشهی سالن قرآن آورد در همون حال گفت:
- انسان موجود ضعیفیه؛ نمیتونه بدون کمک، از بعضی چیزها سر در بیاره. در عین حال اونقدر قویه که میتونه موجودات ماوراءالطبیعهای که میتونن از خیلی چیزها خبردار بشن رو تحت اختیار و تسخیر خودش بگیره پارادوکس جالبیه!
دوباره سر جای قبلیش نشست و لای قرآن رو باز کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: