جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [جلد اول رمان ایما] اثر « pari کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Pari با نام [جلد اول رمان ایما] اثر « pari کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,338 بازدید, 33 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [جلد اول رمان ایما] اثر « pari کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Pari
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Pari
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
نشستم روی زمین و با کلافگی به موهای لَخت و پرپشتم چنگ زدم گیج و سردرگم شده بودم نمی‌دونستم این اتفاقات چه معنی میدن از یه طرف احسان و آقا قاسم اصرار داشتن که مشکلات ماوراءالطبیعه‌ای گریبان‌گیرم شده، از طرف دیگه خودم باورم نمی‌شد؛ شاید هم دلم نمی‌خواست که باورم بشه. با صدایی که از ته چاه بلند میشد پرسیدم:
- شما از کجا انقدر مطمئنید که این کارها، کار اون موجوداته؟
قاسم: به خونه‌ت نگاه انداختی؟ پاشو برو ببین چی به روز اتاق پذیرایی‌تون آوردن.
بلند شدم و به سمت ساختمون رفتم آقا قاسم و احسان هم از پشت سر، دنبالم اومدن کلید انداختم و در رو باز کردم. وضعیت خونه رو که دیدم، موندم به این زندگی نحس بخندم یا گریه کنم!
شیشه‌ی تمام پنجره‌ها، خورد و خاکشیر شده پایین اومده بود و کف سالن ریخته بود. پرده‌ها پاره شده بودن و مبل‌ها چپه شده بودن روی زمین و یه تیکه از فرش، سوخته بود. چه وضع افتضاحی! آقا قاسم و احسان حق داشتن بگن این‌ها کار اجنه‌ست؛ از دست کدوم انسانی یه همچین کاری بر می‌اومد؟!
آقا قاسم رفت سمت یکی از پنجره‌ها و اشاره کرد:
قاسم: این‌جا رو ببین. سنگ‌ها از این سمت پرتاب شدن درحالی که رو به‌ روی این‌جا، هیچ ویلا یا خونه‌ای نیست. پس کسی که سنگ‌اندازی کرده، داخل حیاط بوده.
- ولی ما دزدگیر داریم کسی یواشکی نمی‌تونه بیاد داخل.
سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و ادامه داد:
- یه چیز دیگه هم هست این سنگ‌ها مدل خاصی ‌ان، نگاه کن؛ زاویه‌دار و تیز‌ان، اما از این مدل سنگ تو حیاط شما پیدا نمی‌شه.
سرم رو توی دست‌هام گرفتم و گفتم:
- آخه چرا یه همچین اتفاقی باید برای من بیفته؟
قاسم: هزار تا دلیل می‌تونه داشته باشه. این رو متخصصش تشخیص میده نه من.
- و متخصصش همون دعانویسه؟!
قاسم: نه هر دعانویسی البته.
- با این‌که ابداً دلم نمی‌خواد پای همچین افرادی رو به زندگیم باز کنم، ولی چه‌طوری شخص قابل اعتماد و کاربلدی پیدا کنیم؟
احسان: از امیر کمک می‌گیریم.
برگشتم سمتش ادامه داد:
- اون حداقل یه سر رشته‌ای تو این چیزها داره.
سرم رو تکون دادم که آقا قاسم با احتیاط به سمت در رفت و گفت:
- من دیگه برم. مراقب خودت باش پسرم.
و خداحافظی کرد و رفت همون لحظه احسان به یه نفر زنگ زد پرسیدم:
- چی‌کار می‌کنی؟
احسان: به امیر زنگ می‌زنم.
***

ساعت پنج عصر بود و سه نفری داخل پذیرایی نشسته بودیم یه ساعتی میشد که امیر با اون تیپ همیشه مشکی و شیکش، اومده بود خونه‌مون و الان داخل پذیرایی نشسته بودیم تا جایی که تونسته بودیم، با احسان خونه رو تمیز کرده بودیم. البته اون قسمت از فرش که سوخته بود رو نمیشد کاریش کرد برای همین یه مبل گذاشته بودیم روش تا مخفی بشه. پنجره‌ها رو هم گفته بودم شیشه‌بر فردا بیاد درست کنه. امیر دستش رو زد زیر چونه‌ش و سکوت رو شکست و گفت:
امیر: مطمئنید همه‌ی ماجرا رو برام تعریف کردید؟
- آره اما هنوز هم فکر می‌کنم شما هیچ‌کدوم از حرف‌های ما رو باور نکردید.
در حالی که سیبی که توی دستش بود رو قاچ‌قاچ می‌کرد، در کمال بی‌خیالی پرسید:
- چرا؟
- چون خیلی بی‌ تفاوت دارید به حرف‌هامون گوش می‌کنید.
یه تکه سیب رو گذاشت دهنش و گفت:
- باور کردم فقط از بس این اتفاقات برای خودم افتاده دیگه برام عادی شده.
و بی‌خیال خندید سیبش که تموم شد، رو به من کرد.
امیر: آقا بهراد! با این اوصافی که تو تعریف کردی، من فکر می‌کنم پای یه دختر وسطه. هر چند همه‌ی اتفاقاتی که برات میفته ربطی به این دختر نداره، اما بیشترش به همون مربوطه.
احسان در حالی که داشت شاخ در می‌آورد، با تعجب پرسید:
- دختر؟! یعنی این اتفاقات وحشتناکی که برای بهراد میفته، زیر سر یه دختره؟
امیر در حالی که سیبِ داخلِ دهنش باعث شده بود لپش باد کنه، با لبخند سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد.
- کی هست حالا؟
امیر: درست نمی‌دونم اما احتمال میدم از طایفه‌ی جن‌های غیر مسلمان باشه.
- چرا داره این بلاها رو سرم می‌آره؟
امیر: چون عاشقت شده!
احسان که داشت چایی می‌خورد، با شنیدن این حرف چایی رو با فشار از دهنش پاشید بیرون و داد زد:
- چی؟!
حیرت‌زده به امیر نگاه می‌کردم و باورم نمی‌شد دارم درست می‌شنوم ولی امیر عین خیالش نبود و با خنده به احسان نگاه می‌کرد که الان لباس سفیدش، قهوه‌ای شده بود.
احسان: نگو که جن‌ها هم می‌تونن عاشق بشن!
امیر قهقهه زد و جواب داد:
- عاشق میشن، ازدواج می‌کنن، خونواده تشکیل میدن و بچه‌دار هم میشن.
- پس یعنی الان که اون دختر عاشق من شده، می‌خواد باهام ازدواج کنه؟
امیر: نه، همیشه عاشق شدن‌شون معنی طلب ازدواج نمی‌ده هر چند در مورد تو مطمئن نیستم.
احسان درحالی که بُغ کرده بود گفت:
- من تو کتم فرو نمی‌ره.
امیر: ببین، خدا تمام موجودات رو به صورت جفت آفریده تا بتونن زاد و ولد کنن و نسل‌شون رو ادامه بدن چه انسان، چه حیوان، چه گیاه و چه این موجودات، همه به صورت جفت خلق شدند. وقتی هم در بین این‌ها نر و ماده وجود داشته باشه، امکان وجود عشق هم هست. چرا؟ چون اگه اون احساس عشق در بین‌شون نباشه، اون‌ وقت هرگز مجبور به زاد و ولد و ادامه‌ حیات نسل‌شون نمی‌شن.
احسان: پس یعنی بهراد رو برای زاد و ولد می‌خوان؟
دوباره قهقهه زد و جواب داد:
- چیزی که گفتم، مربوط به عشقِ به جسم و بدن معشوق هست. احتمالاً اون دختر عاشق روح بهراد شده نه جسمش.
- یعنی چی که عاشق روحم شده؟
امیر: یعنی این‌که تو وجود تو چیزی دیده که توجهش بهت جلب شده چیزی که به احتمال خیلی زیاد، منحصر به‌ فرده و تو وجود هر کسی نیست، چون اون موقع دیگه حواسش به تو پرت نمی‌شد چون یه چیز عادی بود.
احسان خطاب به من گفت:
- مرده شورِت رو ببرن که عاشق شدنت هم مثل آدمی‌زاد نیست!
همون موقع سنگ نسبتا بزرگی از پنجره‌ی شکسته پرتاب شد داخل و از بیخ گوش احسان رد شد. اگه سرش رو به موقع ندزیده بود، احتمالاً می‌خورد تو فرق سرش! با ترس بلند شدم ببینم چیزیش نشده باشه، اما انگار از قصد به احسان نزده بودند، فقط برای ترسوندن و هشدار بوده. امیر سریع بلند شد و قبل از این‌که سنگ ناپدید بشه، اون رو از روی زمین قاپید و با دقت بررسی‌اش کرد بعد رو کرد سمت احسان که رنگش پریده بود و هشدار داد:
- مراقب باش درمورد بهراد چه‌جوری صحبت می‌کنی؛ روش حساسن!
- یعنی اون‌ها الان این‌جاان؟
امیر: همین‌جا توی حیاط دارن به حرف‌های ما گوش میدن!
مطمئنم رنگم مثل احسان شبیه گچ شده بود.
- تو می‌بینیشون؟
امیر: نه اما انرژی‌شون رو حس می‌کنم.
به سنگ توی دستش اشاره کرد و پرسید:
- اشکالی که نداره این رو به عنوان یادگاری با خودم ببرم؟
چند لحظه چپکی نگاهش کردم و گفتم:
- ببرش. حالا من باید چی‌کار کنم؟
سنگ رو گذاشت داخل جیب کاپشنش و جواب داد:
- من دیگه بیشتر از این نمی‌تونم کمکت کنم از دوستم کمک بگیر اون تو این مسائل، کارش و خیلی خوب بلده.
و شماره‌ش رو بهم داد.
- اون هم روح احضار می‌کنه؟
خندید و گفت:
- کی به شما گفته من روح احضار می‌کنم؟
احسان: بچه‌های دانشگاه.
امیر: این دوستم تو کار تسخیر اجنه‌ست. همون جن‌گیر خودمون.
و دوباره خندید.
بلند شدم دوباره چایی آوردم چند دقیقه بعد از این‌که چاییش رو خورد، خداحافظی کرد و رفت.

به محض این‌که رفت، دیدم احسان هم بلند شد و کتش رو برداشت تا بره بیرون دویدم جلوش رو گرفتم.
- داری میری؟
با اعصاب خورد جواب داد:
- با اجازت نمی‌خوام توسط عاشق سی*ن*ه‌ چاکت سنگسار بشم! حالا اگه باهام میای که برو لباس بپوش تا بریم وگرنه شب خوبی رو با برو بچه‌ها تو این بزرگ‌ راه شیطان داشته باشی! توصیه می‌کنم براشون پفیلا بو بدی و شب با هم فیلم سینمایی ببینید.
مردد بودم باید چی‌کار کنم ولی تصمیمم رو گرفتم و سریع کت و بوم و وسایل نقاشیم رو برداشتم و یه قرآن جیبی هم داخل جیبم گذاشتم و با احسان سمت خونه‌شون راه افتادیم.
توی راه هیچ‌کدوم هیچی نمی‌گفتیم تو فکر اتفاقات این چند وقت بودم و دلم نمی‌خواست سکوت شکسته بشه این ماجرا جدا از ترسناک بودنش، خیلی عجیب بود. هرچی بیشتر فکر می‌کردم، کم‌تر سر در می‌آوردم از طرفی هم نمی‌خواستم دنبال یارویی که امیر معرفی کرد برم، از طرفی مجبور بودم برای فهمیدن یه چیزایی باهاش صحبت کنم.
احسان هم توی فکر بود و اخم کرده سیگار می‌کشید.
به خونه‌شون که رسیدیم، بی هیچ حرفی پیاده شدم اون هم بعد از این‌که ماشین رو پارک کرد، دعوتم کرد داخل، داخل خونه که شدم، دیدم دو جفت کفش رو به‌ روی درب ورودیه.
احسان با تعجب گفت:
- خدا به خیر بگذرونه؛ پدر و مادرم‌اند!
متعجب‌تر از احسان، وارد خونه شدم و وسایلم رو کنار در گذاشتم همراه احسان وارد پذیرایی شدیم اون‌جا پدر و مادر احسان، منتظرش نشسته بودند.
بعد از سلام و احوال‌پرسی، هرکدوم نشستیم یه گوشه که بابای احسان، سعید، که مرد کت و شلواریِ اتو کشیده‌ با موهای جو گندمی بود، با توپ پُر خطاب به همسرش گفت:
- بیا خانم! نگاه کن ۲۳ سال زحمت کشیدیم و عرق ریختیم و کار کردیم تا با خون دل، این پسر و بزرگش کنیم چه شب‌هایی که تا صبح بالای سرش بیدار نموندی تا این خوابش ببره؛ چه روزهایی که تو کارخونه عرق نریختم تا آب تو دل خانواده‌م تکون نخوره حالا که آقا برای خودش کسی شده و بلد شده خودش شلوارش رو بالا بکشه، دیگه فراموش کرده پدر و مادری داره و اومده تو این لونه مرغ با اون صاحب خونه‌ی... لااله‌الا‌الله، تا از دست ما فرار کنه!
به این خونه‌ی بزرگ و شیک می‌گفت لونه مرغ! احسان سرش رو توی دست‌هاش گرفته بود و به موهاش چنگ میزد مادرش هم اشک تمساح می‌ریخت و با دستمال کاغذی، اشک‌های خیالیش رو پاک می‌کرد.
سعید: از دار دنیا خدا یه پسر بهمون داده که اون هم کاش نمی‌داد! می‌دونی مادرت چه‌قدر بی‌تابی می‌کنه؟ چه‌جوری روت میشه دل مادر پیرت رو بشکنی؟
مادر احسان، مهری خانم، یه کم خودش رو جمع و جور کرد و وسط گریه‌هاش گفت:
- سعید! من پیرم؟
و گریه‌هاش شدت گرفت! نیم‌ نگاهی بهش انداختم، ولی با اون لباس‌های مارک‌دار خوش‌ رنگ و اون حجم از آرایش، مادر احسان جای خواهر کوچیک من بود!

آقا سعید بی‌ توجه به همسرش ادامه داد:
- مردم بچه می‌ارن که وقت پیری عصای دستشون باشه، ما پسر داریم خودش عامل نصف بدبختی ماست با دختری که ما می‌گیم که ازدواج نمی‌کنی، سیگار که می‌کشی، از اون زهرماری‌ها که می‌خوری
نیم‌ نگاه حقارت‌آمیزی بهم انداخت و ادامه داد:
- جدیداً رفیق‌ باز هم که شدی و یه عده خزوخیل بی‌ خانمان رو شب‌ها می‌اری خونت و جای خواب بهشون میدی!
یه دفعه احسان منفجر شد و گلدونی که کنارش بود رو پرت کرد سمت دیوار و در حالی که رگ گردنش باد کرده بود و صورتش سرخ شده بود، داد زد:
- راجب بهراد درست صحبت کن صد تای بهراد می‌ارزه به پدری مثل تو! زندگی رو واسم زهرمار کردی انتظار داشتی پیش تو و مامی جونی که هر روز از این آرایشگاه به اون آرایشگاه میره و با یه اکیپی قرار تفریح و دور دور می‌ذاره بمونم؟! مادر من حتی نمی‌ذاره یه دقیقه از ساعت خوابش دیر بشه که مبادا چشم‌هاش پف کنه! اون‌ وقت این مادر به‌ خاطر من شب‌ها بیدار مونده؟ خود تو، خیال می‌کنی نمی‌دونم پول مردم رو بالا می‌کشی و با کلاه‌ برداری و نزول اون کارخونه و شرکت‌ها رو دست و پا کردی؟ حالا برای من دم از عرق ریختن و کار کردن می‌زنی؟ از این به بعد من دیگه خونواده‌ای ندارم من دیگه پسر شما نیستم.
صدای فریاد پدر احسان بلند شد:
- نفرینت می‌کنم پسر نمک‌ نشناس! از ارث محرومی، از همین لحظه من دیگه پسری به اسم احسان ندارم ببین کجا این عاق من می‌زنه به کمرت!
سمت وسایلم رفتم و از زمین برداشتم‌شون.
احسان: بهراد... .
منتظر نموندم و از خونه‌شون زدم بیرون.
***
در اتاق رو پشت سرم بستم و نشستم روی تخت بوم رو گذاشتم رو به‌ روم حالا دیگه می‌دونستم می‌خوام چی بکشم تا بالاترین نمره رو بگیرم.
چشم‌هام رو باز و بسته کردم و با نفس عمیقی شروع کردم بی‌ اختیار دستی که انگار تحت کنترل خودم نبود رو روی بوم حرکت می‌دادم صحنه‌هایی که خلق می‌کردم برام آشنا بودن؛ می‌دونستم کجا این طبیعت بکر و زیبا رو دیده بودم. اون‌قدری توی خواب این صحنه‌ی قرارگاه دختر و پسر مرموز جلوی چشمم اومده بود که بدونم چی دارم می‌کشم ولی نمی‌تونستم زیبایی حقیقی اون‌جا رو به تصویر بکشم، یه‌ جورایی داشتم گند می‌زدم که همون لحظه گرمای دستی رو روی دست‌هام حس کردم فشارش کم‌کم بیشتر و ملموس‌تر می‌شد.
تا جایی که حس کردم دیگه من کسی نیستم که اون نقاشی رو می‌کشه؛ دست لطیف و نرم زنانه‌ی اون بود ضربان قلبم بالا رفت؛ می‌دونستم خودشه... .

تلاش می‌کردم دستم رو از زیر دست نامرئی اون بکشم بیرون، ولی نمی‌شد اون خیلی قوی‌تر از چیزی بود که فکرش رو بکنم! هر لحظه دستم زیر دست اون بیشتر داغ میشد و می‌سوخت ولی همچنان به اختیار اون روی بوم یه شاهکار هنری خلق می‌کرد! انرژی و بوی تلخی که از خودش ساطع می‌کرد کاملاً قابل تشخیص بود حس می‌کردم کنارم روی تخت نشسته!
نمی‌دونم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که حس کردم دیگه دستم در اختیار اون نیست آروم خودم رو عقب کشیدم که با تابلوی نقاشی رو به‌ رو شدم باورم نمی‌شد! اون واقعاً یه شاهکار هنری خلق کرده بود! ولی نمی‌فهمیدم چرا حاضر شده بهم کمک کنه؟!
بوم رو گذاشتم یه گوشه و قرآن رو از جیبم بیرون آوردم که گوشیم زنگ خورد احسان بود گوشی رو خاموش کردم و پرتش کردم روی مبل گوشه‌ی اتاق.
هنوز هم اون بوی تلخ به مشامم می‌رسید؛ ‌دونستن این موضوع که اون دختر این‌جا بود، باعث میشد ضربان قلبم بالا بره. می‌دونستم برگشتنم به خونه حماقت بود ولی کجا رو داشتم که برم؟ تنها کسی که داشتم احسان بود که نمی‌خواستم قاطی این ماجرا بشه عصبانیتم از پدرش، خوب بهونه‌ای دستم داده بود که اون رو از این موضوع دور نگه دارم.
بی‌ توجه به تمام افکار وحشتناکی که بهم می‌گفت دور تا دورم رو جن‌های ترسناکی محاصره کردند که منتظر یه فرصت کوتاه‌ اند تا سر به نیستم کنند، لامپ رو خاموش کردم و دراز کشیدم.
چیزی نگذشته بود که حس کردم یه نفر روی تخت نشست چشم‌هام رو محکم فشار دادم روی هم و آب دهنم رو با زحمت قورت دادم پشت سرم روی تخت دراز کشید تخت، زیر وزنش یه مقدار پایین رفت انگشت‌های داغش رو حس می‌کردم که روی گردنم می‌‌کشید و حالا نفس‌های تندش، گوشم رو مور مور می‌کرد با صدای بی‌نهایت آروم و زیبایی توی گوشم زمزمه کرد:
- لازم نیست از من بترسی قرآن رو بذار کنار... .
معلوم نبود اگه قرآن رو کنار می‌ذاشتم، چه بلایی سرم می‌آورد! قرآن تنها محافظی بود که الان دلم بهش گرم بود.
می‌خواستم تکون بخورم ولی خون توی رگ‌هام منجمد شده بود و بدنم تکون نمی‌خورد انگار که ذهنم رو خونده باشه، با همون صدای آروم و زیبا که باعث ترس بیشترم میشد زمزمه کرد:
- قرآن باعث نمی‌شه من نتونم بهت صدمه برسونم اگه الان سالمی، چون نمی‌خوام آسیبی بهت برسه فقط کافیه هرچی میگم انجام بدی تا در امان بمونی... .
تک‌ تک سلول‌های بدنم، یه چیز رو فریاد می‌زدند؛ فرار کن! باید هرچی توان داشتم به کار می‌گرفتم و از اون خونه‌ی نحس بیرون می‌رفتم تموم قدرتی که داشتم رو جمع کردم و با یه حرکت ناگهانی، خیز برداشتم تا فرار کنم هجوم بردم سمت در اتاق و با آخرین سرعتم، از پله‌ها پایین دویدم. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود و بدنم یخ زده بود ولی از عضلاتم آخرین استفاده رو می‌بردم تا بالاخره خودم رو به در پذیرایی رسوندم با آخرین شتاب به سمت در دویدم که حس کردم چیزی پام رو برید.

دست‌پاچه به پام نگاهی انداختم تا ببینم چی شده. لعنتی! خورده شیشه‌ی پنجره‌ای بود که خودشون شکسته بودند.
به پشت سرم نگاهی انداختم چیزی نمی‌دیدم اما انگار از پشت سر دنبالم می‌اومدند و با لذت به بازی که راه انداخته بودند نگاه می‌کردند و از تماشا کردن ترس و وحشتم، انرژی می‌گرفتند! انگار از قصد بهم اجازه‌ی فرار می‌دادند تا ببینند تا کجا دووم میارم.
دستم رو به سمت پام بردم و شیشه‌ی خونی شده رو بیرون کشیدم فریادی از درد کشیدم و شیشه رو پرت کردم یه گوشه. لنگان‌لنگان خودم رو به در رسوندم و دویدم داخل حیاط باد سرد و استخون‌سوز زمستون، به سر و صورت و دست‌های لُختم هجوم آورد صدای برخورد برگ‌ درخت‌های حیاط، که ناشی از وزش باد و طوفانی وحشتناک بود، ترسم رو چند برابر می‌کرد. باد به طرز وحشیانه‌ای تازیانه میزد و موهای لَختم رو، توی صورتم پخش می‌کرد توی اون رکابی نازک، حسابی سردم شده بود ولی توجهی نمی‌کردم.
دویدم جلو و خودم رو به باریکه‌ی خاکی که از بین درخت‌ها می‌گذشت رسوندم نور قرص کامل ماه، سایه‌ی درخت‌ها رو چند برابر بزرگ‌تر نشون می‌داد و باد باعث میشد سایه‌ها متزلزل و متحرک بشن حتی سایه‌ی درخت‌ها هم، شبیه ارواح خبیثی که دنبال بلعیدن من بودند، جلوه می‌کرد!
کم‌کم درد پام بیشتر میشد و انرژیم در حال از دست رفتن بود از در پذیرایی تا در حیاط فقط پونزده متر فاصله بود ولی چرا نمی‌رسیدم پس؟ این هم حقه‌ی اون‌ها بود؟! حس می‌کردم من رو از پشت سر گرفتند و فقط به نظرم می‌رسه که دارم فرار می‌کنم! همون لحظه رسیدم به در لبخندی نشست روی لبم اما درست لحظه‌ای که دستم یه میلی‌متر تا باز کردنش فاصله داشت، یکی از پشت سر پام رو کشید و باعث شد با صورت بخورم توی در
پخش زمین شدم و درد وحشتناکی توی سر و صورتم پیچید جریان گرم خون از دماغم جاری شد و طولی نکشید که گردن و سی*ن*ه‌م هم خیس خون شدند با سرگیجه سرم رو چرخوندم سمت ساختمون و نگاهی به عقب انداختم ردپای خونی‌م روی خاک‌ دیده میشد اما... .
چرا خونم به رنگ طلایی بود؟! دستم رو به سمت بینی‌م بردم و انگشتم رو به خون آغشته کردم؛ طلایی بود، نه قرمز!

چشم‌هام به صورت گنگ و نامفهوم، حرکت سریع سایه‌هایی که از لا به‌ لای درخت‌ها رد می‌شدن رو تشخیص می‌داد. دست از فکر کردن به رنگ خونم برداشتم و همون‌ طور که بی‌ جون روی زمین افتاده بودم، سرم رو بالا بردم حدود بیست نفر با شنل‌های سیاه و بلند، با فاصله دور تا دورم ایستاده بودن چهره‌‌هاشون با هاله‌ی سیاهی محو شده بود و قد نسبتا بلند و بدن‌های لاغری داشتن و انگار توی هوا شناور بودن یه نفر از اون‌ها جلوتر اومد و با صدای خش‌داری گفت:
- پسر بچه‌ی زیبا حالا بزرگ شده، خوب نگاهش کنین...‌ .
چند قدم جلوتر اومد و با صدای بلندتری ادامه داد:
- پسرِ افسانه، قاتلِ خون‌خوار، دست‌نشانده‌ی ابلیس...!
جلوی من روی زمین نشست و لب‌هاش رو به گوشم نزدیک کرد و آهسته زمزمه کرد:
- عالیجناب و سرورِ ما!
دست‌های داغ و نرمش روی گردنم خزید و تا جایی که دیگه پاهام زمین رو حس نمی‌کرد، بالا کشیدم چشم‌هام رو بسته بودم تا نگاهم به چهره‌ش نیفته ترجیح می‌دادم علت مرگم خفه شدن با دست‌های اون باشه، نه سکته از سر ترس چهرش!
مرد: می‌ترسی چشم‌هات و باز کنی تا من رو ببینی؟
درحالی که نفسم به زور بالا می‌اومد جواب دادم:
- تو ذهنم و می‌خونی!
مرد: خودت چه کارهایی بلدی؟
با شنیدن این حرف، با تعجب چشم‌هام رو باز کردم هیچ‌ چیز خاصی از چهره‌ش پیدا نبود، انگار پرده‌ی سیاهی روی سرش کشیده بود با ترس آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
- هیچی!
فریادی از روی عصبانیت کشید و درحالی که گردنم توی دست‌های قدرتمندش بود، از پشت محکم به درختی کوبیدم ضربه اون‌قدر محکم بود که شاخه‌ی درخت فرو رفت داخل پهلوم و خون طلایی رنگ بدنم، پاشید روی صورت نامشخص مردی که گلوم رو محکم گرفته بود از درد زیاد فریاد بلندی کشیدم اما مرد بیشتر از اون مهلت نداد و بلندتر از من فریاد کشید:
- روزی می‌رسه که بالاخره می‌فهمی و اون روز، با دست‌های خودت ما رو می‌کشی!
کم‌کم زیر فشار دست‌های قوی اون، که هرلحظه بیشتر به دور گلوم می‌پیچید، و درد غیرقابل توصیف پهلوم، بی‌هوش می‌شدم... .
مرد: تو باید بمیری، قبل از این‌که قاصد مرگ بشی!
حس کردم چشم‌هام دیگه سویی نداره و مرگ رو توی یک قدمیم می‌دیدم که درست همون لحظه، از دست اون مرد آزاد شدم و روی زمین سرد و خاکی حیاط افتادم به سرفه افتاده بودم و نفسم صدای خس‌خس می‌داد به زور سرم رو بالا بردم تا ببینم چه اتفاقی افتاده!
به غیر از افراد شنل‌پوشی که داخل حیاط بودند، شخص دیگه‌ای هم ناگهانی ظاهر شده بود! خوب که نگاه کردم متوجه شدم داره از من دفاع می‌کنه و با اون‌ها می‌جنگه، اما از این فاصله چهرش مشخص نبود حوصله‌ی تعجب کردن نداشتم! می‌دونستم نمی‌تونه جلوی بیست نفر بایسته و این رو هم می‌دونستم که زمان مرگم رسیده و توی دل می‌گفتم: چه بهتر! ولی برخلاف انتظارم، همه‌ی افراد شنل‌پوش، یکی‌یکی فرار کردند و غیب شدند!
با آخرین رمقی که داشتم چرخیدم سمت کسی که از مرگ حتمی نجاتم داده بود تا بشناسمش انتظارم زیاد طول نکشید و خودش سمتم اومد؛ همون پسر زیبایی بود که تو ویلای دایی احسان دیده بودیم...!

درحالی که نفسم به زور بالا می‌اومد، با تعجب زمزمه کردم:
- تو؟!
پسر: آره من!
نفس عمیقی کشید و با یه حرکت، چرخوندم رو به شکم.
- داری چه غلطی می‌کنی؟
زانوش رو گذاشت روی گردنم و اون یکی پاش رو، روی پاهام. با یکی از دست‌هاش جلوی دهنم رو محکم گرفت و گفت:
- به این‌ها میگن اقدامات لازم برای مهار کردن هرگونه تکون خوردن‌ یا عکس‌العمل غیرمنتظره‌ای از جانب تو؛ درضمن نمی‌خوایم که نصف‌ شبی با صدای نعره‌هات، اون همسایه‌ی پیرِ بیچاره‌ت رو سکته بدیم!
خیلی قوی‌تر از جثه‌ش بود هرچی تقلا می‌کردم نمی‌تونستم تکون بخورم؛ حتی نمی‌تونستم داد و بی‌داد راه بندازم.
پسر: خب آماده‌ای؟
هنوز حرفش تموم نشده بود که بدون هیچ ملاحظه‌ای، شاخه‌ای که داخل پهلوم فرو رفته بود رو محکم بیرون کشید و بلافاصله، دو تا انگشتش شصت و اشاره‌ش رو فرو برو داخل زخمم و دونه دونه، تیکه‌های شکسته شده‌ی چوبی که داخل پهلوم بود رو بیرون ‌کشید.
با تمام توانم فریاد می‌کشیدم اما صدام با دست‌های قدرت‌مند اون خفه میشد. کم‌کم داشتم از شدت درد بی‌هوش می‌شدم که دست از کارش برداشت پوفی کشید و گفت:
- خیلی ازت کینه دارن تا حالا ندیدم کسی رو تا این حد آش و لاش کنن! ببین می‌تونی خودت رو به کشتن بدی یا نه... .
درحالی که خون‌ریزی داشتم، بی‌حال افتاده بودم روی زمین و سرفه‌ می‌کردم با این حال، آخرین توانم رو به کار گرفتم و با لکنت پرسیدم:
- تو دیگه کی هستی؟
آروم طاق‌ باز برگردوندم و ساعدش رو زیر گردنم گذاشت و سرم رو یه کم بالاتر آورد.
پسر: اگه زنده موندی، بعداً بهت میگم!
و یه چیزی که از زهرمار بدمزه‌تر بود، تو دهنم چکوند اخم‌هام‌ تو هم رفت و اومدم تفش کنم بیرون که با دست، دهنم رو محکم گرفت و با لحن جدی و دستوری گفت:
پسر: قورتش بده.
چند لحظه صبر کرد و وقتی مطمئن شد قورتش دادم، دستش رو از جلوی دهنم برداشت درحالی که به سرفه افتاده بودم، غریدم:
- این دیگه چه کوفتی بود؟
پسر: فکر کن یه جور دارو.
از جا بلند شد و خاک لباسش رو تکوند و چرخی داخل حیاط زد با قیافه‌ی دَرهمی گفت:
- این‌جا دیگه چه‌جور جای مسخره‌ایه؟ بیشتر شبیه خونه‌ی شیاطینه که البته هم هست!
- تو هم یکی از همون‌هایی؟
پسر: اگه از اون‌ها بودم جونت رو نجات نمی‌دادم.
برگشت سمتم و روی دو زانو نشست و نگاه خیره‌اش رو بهم دوخت بعد از چند لحظه نگاه خیره، با لحن متعجبی گفت:
- نمی‌دونی چه‌قدر به مادرت رفتی!
احساس می‌کردم دردم خیلی کم‌تر شده با تقلا خودم رو بالاتر کشیدم و جواب دادم:
- جدیداً با هرکی رو به‌ رو میشم همین رو میگه تجربه هم ثابت کرده بعد از شنیدن این، یه کتک مفصل می‌خورم.
خندید و با لبخند گفت:
- مطمئن باش اگه از دست من کتک بخوری، زنده نمی‌مونی! ولی نگران نباش من می‌خوام ازت محافظت کنم.
دستی به زخم پهلوم کشیدم انگار با چسب دوقلو زخمش رو به‌ هم چسبونده بودند و دیگه هیچ خونی ازش نمی‌اومد! با تعجب گفتم:
- جادو کردی؟!
بی‌ توجه به سوال من، دستش رو به سرم کشید و با حالت موشکافانه‌ای موهام رو این‌ور اون‌ور کرد.
پسر: مثل این‌که ضربه‌‌ای که به سرت خورده اون‌قدرها هم محکم نبوده حداقل یه دیوونه‌ی رو مخِ ضربه مغزی رو دستم نذاشتن!
همچنان داشت با موهام ور می‌رفت که ناگهان سرش رو بالا آورد و سیخ سرجاش نشست سرش رو برگردوند سمت در خونه و بعد از چند لحظه نگاه خیره، از جا بلند شد.
پسر: خب... .
خاک دست‌هاش رو تکوند و نگاه دلسوزی حواله‌ی من کرد ادامه داد:
- می‌خواستم با خودم ببرمت، اما مثل این‌که نقشه عوض شد... .
دست‌هاش رو قفل کرد به هم و گفت:
- احسان داره میاد این‌جا.
دماغش رو چین داد و نگاهی به سر و ریختم انداخت و ادامه داد:
- کمکت می‌کنه از این وضع رقّت‌انگیز و چندشت خلاص بشی تو این هوای سرد، انقدر عرق کردی که بوی گندت داره خفه‌م می‌کنه! درضمن اگه نمی‌خواید یه دیدار دوستانه با معشوقه‌ی کوچولو موچولوی خوشگلت داشته باشید، امشب تو این خونه نمونید.
نگاهی به پشتش انداخت و پاگرد به سمت عقب رفت و گفت:
- نگران نباش، من هوات رو دارم. بالاخره همه‌‌چی رو می‌فهمی؛ فقط لطفاً تا اون روز زنده بمون و از زندگی مزخرفت لذت ببر!
و با خنده‌ از در خونه بیرون دوید و ناپدید شد تا چند دقیقه بعد از رفتنش هنوز توی شوک اتفاقاتی بودم که افتاده بود که صدای تالاپی بلند شد با ترس سرم رو بالا بردم؛ احسان بود که از دیوار خونه پریده بود داخل حیاط و داشت با چشم‌های چهارتا شده، به وضع داغون من نگاه می‌کرد!

نگاهم رو ازش گرفتم و با لحن دل‌خوری گفتم:
- می‌خوای تا ابد همون‌جا وایسی و به سر و ریخت من نگاه کنی؟
چند بار پلک زد تا مطمئن بشه چیزی که می‌بینه واقعیت داره بعد از چند لحظه‌ای که طول کشید تا به خودش که بیاد، با نگرانی دوید سمتم و کمکم کرد از روی زمین بلند شم.
احسان: یا اباالفضل! چی‌شده بهراد؟
تمام وزنم رو انداختم روی اون و با لحن ترسیده‌ای گفتم:
- فکر کنم واقعاً دارم بازیچه‌ی دست شیطان میشم!
نگاه نگرانش رو از من گرفت و دستمال سفیدی از توی جیبش بیرون آورد چونه‌م رو توی دستش گرفت و با اون یکی دستش، شروع کرد خون روی صورت و گردنم رو پاک کردن؛ ولی خون خشک شده بود و با دستمال پاک نمی‌شد. وقتی دید فایده‌ای نداره دست از کارش کشید، کاپشنش رو از تنش بیرون آورد و کمکم کرد اون رکابی نازکِ خونی و پاره‌ پوره رو از تنم بکنم و کاپشن اون رو بپوشم نگاهی به تیشرتش انداختم و با لحن دلسوزی گفتم:
- با این لباس سردت میشه.
دستم رو انداخت روی شونه‌ش و گفت:
- خفه‌ شو لطفاً.
درحالی که وزنم رو انداخته بود روی خودش، به سمت در حیاط بردم و از اون خونه‌ی کذایی نجاتم داد کمکم کرد روی صندلی جلو بشینم و در ماشین رو بست.
سردرد عجیبی داشتم، انگار یه پشه داشت مغزم رو با صبر و حوصله‌ی تمام می‌جوید! خسته‌تر و ناامیدتر از هروقت دیگه‌ای تو زندگیم بودم؛ کلافه شده بودم سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و به سوسو کردن چراغ سرکوچه زل زدم.
احسان اومد پشت رول نشست و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد نیم‌ نگاهی به من انداخت و بخاری رو تا درجه‌ی آخر زیاد کرد بعد از چند لحظه سکوت پرسیدم:
- چرا یهو سر و کله‌ت تو خونه‌ی من پیدا شد؟
با ناامیدی تمام جواب داد:
- بالاخره اتفاقی که سال‌ها ازش می‌ترسیدم افتاد بهراد؛ پدرم من رو طرد کرد! از خانواده، از ارث، از زندگیش، از همه‌ چی محرومم کرد... با صراحت تمام گفت دیگه نه اون و نه مادرم من رو پسر خودشون نمی‌دونن فردا واسه همیشه میرن گفتن تهران یه خونه خریدن و اومده بودن اون‌جا تا من رو هم ببرن که... .
بغضش رو قورت داد و ادامه داد:
- اون‌ها هیچ‌وقت من رو نخواستند. همیشه می‌خواستن یه دختر داشته باشن و چون بعد از تولد من مادرم دیگه نتونست باردار بشه، از من متنفر شدن هیچ‌وقت غرورشون اجازه نداد یه دختر به فرزند خوندگی قبول کنند و حالا... چه‌قدر داستان‌ ما بهم شبیهِ بهراد!
- الان کجان؟
احسان: خونه‌ی من خوابیدن نمی‌تونستم اون وضع رو تحمل کنم واسه همین اومدم پیش تو که تو هم... وقتی دیدم هرچی زنگ می‌زنم در رو باز نمی‌کنی نگران شدم و از دیوار پریدم داخل.
با نگرانی پرسیدم:
- پس الان داریم کجا می‌ریم؟
دماغش رو بالا کشید تا از ریزش اشک‌هاش جلوگیری کنه با صدای لرزونی جواب داد:
احسان: نمی‌دونم!
ماشین رو زد کنار جاده و خاموشش کرد. وسط ناکجا آباد بودیم سرش رو گذاشت روی فرمون و با تمام قدرتش، مشت‌های گره شده‌ش رو روی فرمون فشار می‌داد تا خودش رو آروم کنه.
قطعاً تو این وضعیت، بدبخت‌ترین آدم‌های روی زمین بودیم! خیلی به هم ریخته بودم ولی باید احسان رو آروم می‌کردم دستم رو آروم گذاشتم روی شونه‌ش و با لحنی که سعی می‌کردم آرامش داشته باشه گفتم:
- احسان! آروم باش همه‌ چی درست میشه.
یه دفعه سرش رو از روی فرمون بلند کرد و منفجر شد! مشت‌های گره خورده‌ش رو محکم روی فرمون می‌کوبید و درحالی که رگ گردنش از فرط عصبانیت باد کرده بود فریاد زد:
- چی دیگه می‌خواد درست بشه؟! زندگیِ وحشتناک تو؟! وضعیت من با پدر و مادرم؟! طرد شدن من؟! کتک خوردن تو از یه مشت شیطان و هیولا؟! تا دم مرگ رفتنت؟! بی‌خانمان شدن‌مون تو این شب کذایی؟! من حتی نمی‌دونم این‌جایی که ماشین رو پارک کردم کدوم گوری هست! ما الان حتی هیچ‌جایی نداریم که کپه‌ی مرگ‌مون رو بذاریم اون‌وقت تو میگی آروم باشم؟! این چه زندگی کوفتی‌ایه که ما داریم؟!
و بغضش شکست! سرش رو گذاشته بود روی شونه‌ی من و مثل یه بچه‌ی معصوم اشک می‌ریخت! از ته دل گریه می‌کرد و هیچ کاری از دست من ساخته نبود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزگار کاری کنه که شونه‌های مردونه‌‌ی قدرتمندش، یه روزی این‌طوری بلرزه... .

نم‌نم قطره‌های بارون روی شیشه‌ی ماشین فرود می‌اومدند و حال‌ و هوای غمگینی تو ماشین حاکم شده بود دستم رو گذاشتم روی شونه‌ی احسان و اومدم چیزی بگم که گوشیش زنگ خورد.
سرش رو از روی شونه‌م برداشت و فین‌فین کنان خودش رو جمع و جور کرد تا تماس رو وصل کنه.
احسان: بله؟
بی‌ توجه به مکالمه‌ی اون، درجه‌ی بخاری رو کم کردم و شروع کردم داشبرد ماشین رو زیر و رو کردن برای پیدا کردن سیگار.
چند دقیقه بعد خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد اومدم چیزی بپرسم که خودش گفت:
- دقیقاً آخرین کسی که انتظارش رو داشتم، پشت خط بود.
انگار حس و حال ناراحت چند دقیقه پیشش رو فراموش کرده بود و با قیافه‌ی متعجبی، زل زده بود به من شیشه رو پایین کشیدم تا خاکستر سیگار رو بتکونم بیرون کارم که تموم شد، شیشه رو بالا کشیدم و نفسم رو فوت کردم بیرون. بی‌تفاوت پرسیدم:
- کی بود مگه؟
احسان: امیر بود!
با تعجب برگشتم سمتش و پرسیدم:
- ساعت دو نصفه شب اون چرا باید به تو زنگ بزنه؟
احسان: دعوت‌مون کرد خونه‌ش!
- چی؟! چرا؟
احسان: نمی‌دونم. گفت بیاین به این آدرسی که می‌فرستم، براتون توضیح میدم.
- می‌خوای بریم واقعاً؟ فکر نمی‌کنی دست‌مون انداخته؟
احسان: نه، کاملاً جدی دعوت‌مون کرد. گفت با بهراد تشریف بیارید.
- اون از کجا می‌دونست من پیش توام؟
مستقیم زل زد تو چشم‌هام و هیچی نگفت.
- اصن اون شماره‌ی تو رو از کجا آورده؟ خودت بهش دادی؟
احسان: نه، مگه تو بهش ندادی؟
- نه والا.
با قیافه‌ی اخمالو نگاهم کرد تکیه دادم به صندلی و تو فکر فرو رفتم.
احسان: چی‌کار کنم حالا؟
- برو ببینیم چی میشه.
***
جلوی یه خونه‌ی تقریبا قدیمی، ته یه بن‌ بست خلوت نیمه تاریک بودیم که از دو تا چراغی که داشت، یکیش سوخته بود. سرکوچه هم یه سوپرمارکتی بود که از بس تاریک و مرموز بود، حس می‌کردم مغازه‌ی روح فروشیه! حتی این ساعت شب هم مغازه رو تعطیل نکرده بودن!
از ماشین پیاده شدیم و به سمت خونه رفتیم.
- جای ترسناکیه!
احسان: باور کن به گرد خونه‌ی شما نمی‌رسه.
نگاهی به احسان انداختم که از سرما، دست‌های لختش رو بغل کرده بود و با بخاری که از دهنش خارج میشد، به دست‌هاش ها می‌کرد. با تردید دستم رو جلو بردم و زنگِ رنگ و رو رفته رو فشار دادم صدای جیرجیر گوش‌خراشی ازش بلند شد.
به دقیقه نکشید که امیر شخصا اومد در رو باز کرد و بعد از سلام و احوال‌پرسی ساده‌ای، دعوت‌مون کرد داخل از پله‌های گِلی پایین رفتیم تا رسیدیم به حیاط‌شون. حیاط نسبتا بزرگی داشتند که پر بود از درخت‌های انگور و انجیر و بید مجنون یه انباری کوچیک سمت چپ‌ حیاط قرار داشت که پر شده بود از آت‌ و‌ آشغال‌هایی که روشون یه وجب خاک گرفته بود و در آهنیِ انباری با قفل بزرگ زنگ‌زده‌ای بسته شده بود انتهای حیاط، ساختمون ساده‌ی کاه‌گلی با سه‌تا اتاق و یه آشپزخونه‌ی جمع و جوری قرار گرفته بود که از سقف اِیوانش، سه تا لامپ زرد آویزون بود که تا حدودی، حیاط رو روشن می‌کردند.
- خونه‌ی دلبازیه.
اومد جلو و گفت:
- خونه‌ی خودتونه.
بسم ا... گفتم و وارد اتاق پذیرایی شدم. برخلاف بیرون، داخل خونه خیلی شیک‌تر و مدرن‌تر از چیزی بود که انتظارش رو داشتم. دیوار‌های سالن، پر شده بود از تابلوهای طبیعت و نقش و نگارهای زیبای خاکستری رنگی که با رنگ فرش و بعضی وسایل خونه ست بود گوشه و کنار خونه، بعضا عتیقه‌های گرون قیمت قدیمی هم پیدا میشد.

نگاهی به مبل‌های سیاه سلطنتی که انتهای پذیرایی قرار داشت انداختم و نیم‌ نگاهی هم به متکاهای قدیمی خوش رنگ و لعابی که سمت دیگر اتاق قرار داده شده بود. از سقف کاه‌گلی هم لوستر قیمتی آویزون بود؛ و پنجره‌هایی با شیشه‌های رنگ‌رنگی و روفرشی پرزدار شیک با تعجب به سمت مبل رفتم و نشستم و گفتم:
- جزو عجیب‌ترین خونه‌هاییه که تو کل تاریخ عمرم دیدم!
امیر از سرویس بهداشتی، جعبه کمک‌های اولیه آورد و نشست روبه‌روم و شروع کرد با دستمال مرطوب، خون روی صورت و گردنم رو پاک کردن.
- چشه مگه؟
احسان هم کنارم نشست و گفت:
- نه به نقشه و ساختمون خونه و وسایل قدیمیت، نه به این مبل‌ها و لوستر و بقیه‌ی وسایل مدرنت!
لبخندی زد و درحالی که گردنم رو پاک می‌کرد گفت:
- انقدر تعجب‌آوره که شخصی به چیزهای متناقض علاقه داشته باشه؟
- آره انگار آدم یه پاش این‌ورِ جِناحه یکیش اون‌ور! آدم تکلیفش با خودش معلوم نیست.
امیر: نه اتفاقاً به آدم احساس کمال میده. سفیدی و سیاهی با هم به تکامل می‌رسن، چیزهایی که در ظاهر متناقض و در تضاد اند، در باطن باعث رشد هم‌دیگه میشن.
نگاهی به چشم‌های درشت مشکیش که برق خاصی داشت انداختم قدِ بلند و پوست سفید و موهای حالت‌دار بوری که داشت، خوش قیافه‌ش کرده بود دماغش استخونی بود اما کاملا با چهره‌ش در تناسب بود.
- یه جوری حرف می‌زنی انگار فلسفه خوندی.
امیر: نوجوون که بودم می‌خوندم.
- پس اگه به فلسفه علاقه داری، چرا اومدی رشته‌ی هنر؟ چیزی که کاملا نقطه‌ی متقابل فلسفه‌ست... .
حرفم رو خوردم جواب سوالم مشخص بود. خندید و گفت:
امیر: بحث کمال رو یادت نره؛ چیزهای متناقض... .
دستمال رو گذاشت داخل جعبه و پرسید:
امیر: به سرت که ضربه نخورده؟
- اون‌قدرها محکم نبود.
خدا رو شکری گفت و بلند شد از داخل اتاق، دو دست لباس آورد و پرت‌شون کرد سمت ما و گفت بپوشیم. از خدا خواسته، کاپشن احسان رو باهاش تعویض کردم.
چند دقیقه بعد سه تا تشک پهن کرد داخل یکی از اتاق‌ها و صدامون زد. رفتم نزدیکش و گفتم:
- بخوابیم؟
امیر: ساعت نزدیک سه بامداده پس می‌خوای چی‌کار کنیم؟
- چه‌طوره به سوالاتم جواب بدی و یه سری چیزها رو روشن کنی؟
خمیازه‌ای کشید و جواب داد:
- هیچی ارزش این رو نداره که از خوابت بزنی؛ حتی اگه زندگی جهنمی مثل تو داشته باشی.
و بی‌خیال خندید روی یکی از تشک‌ها دراز کشید و گفت:
- بیا بخواب فردا همه‌ چیز رو برات تعریف می‌کنم.
ناچار غش کردم روی تشکی که کنار احسان بود چرخیدم سمتش و آروم تو گوشش زمزمه کردم:
- اگه بخوای باز موهام رو رنگ کنی، با همین دست‌هام می‌کشمت!
خندید و جواب داد:
احسان: خیالت تخت راحت بگیر بکپ!
***

هوا هنوز تاریک بود که با صدای ذکر گفتنی، بیدار شدم.
دستی به موهام کشیدم و به پهلو چرخیدم. با بی‌ میلی چشم‌هام رو باز کردم تا ببینم صدای کیه؛ امیر بود که گوشه‌ای از اتاق، سجاده پهن کرده بود و نماز می‌خوند برای چند لحظه با لبخند نگاهش کردم ولی اون پشتش به من بود و حواسش به نماز بود. به حالش غبطه می‌خوردم که می‌تونه این موقع صبح بیدار بشه و نماز بخونه اما بی‌توجه به این‌که منم می‌تونم بلند بشم همین کار رو بکنم، زیر پتو خزیدم و خوابیدم!
***
غرق خواب بودم که حس کردم کسی پتو رو از روم کشید. با اخم چشم‌هام رو باز کردم که با چشم‌های عصبانی احسان رو به‌ رو شدم گفتم:
- مگه کرم داری؟
احسان: بلند شو تا لهت نکردم می‌خواستم لگد مالت کنم که خدا بهت رحم کرد و یادم اومد پهلوت زخمه وگرنه الان زنده نبودی.
- چه مرگته اول صبحی؟
احسان: اول صبحی؟ ساعت ده و نیمه. ساعت هشت کلاس داشتیم خیر سرت.
با قیافه‌ی داغون و موهای بهم ریخته‌ای نشستم روی تشک. پوفی کشیدم و اومدم غرغر کنم که امیر در اتاق رو باز کرد و با سینی صبحانه اومد داخل با خنده گفت:
- به جهنم که کلاس داشتین! مگه همه‌ چیز درس و دانشگاهه؟
و رو کرد به من با شوخی گفت:
- احیاناً احسان خرخون کلاس‌تون نیست؟
- نه بابا! این دنبال اینه که بره دانشگاه چشمش به جمال چندتا دختر روشن بشه!
با لبخند حرفم رو تایید کرد و برای احسان که پوکر فیس زل زده بود به ما، ابرو بالا انداخت.
بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم، وسایل رو جمع کردیم و نشستیم روی تختی که گوشه‌ی دنجی از حیاط قرار داشت سایه‌ی درخت بزرگی، روی سرمون افتاده بود و نسیم خنکی می‌وزید که باعث میشد موهام بریزه تو پیشونیم دیوارهای کاه‌گلی خونه با آب نم‌دار شده بودند و بوی غیرقابل وصفی ازشون متصاعد میشد.
امیر سینی رو هل دادم سمتم و چایی تعارف کرد سیگاری روشن کردم و خطاب به امیر گفتم:
- گوش‌مون با توست، بگو.
قلپی از چاییش خورد و با بی‌خیالی پاهاش رو دراز کرد رو پاهای احسان و با خنده به اخم احسان نگاه کرد و گفت:
- چی بگم؟
احسان اشاره‌ای به پاهاش کرد و گفت:
- اگه راحتی بگو چی شد که اون موقع شب دعوت‌مون کردی بیایم خونه‌تون؟
خنده از لب‌های امیر پاک شد و قیافه‌ی جدی به خودش گرفت و جواب داد:
- هارون بهم گفت چه اتفاقی واستون افتاده.
احسان سیگار رو از دستم گرفت و پرسید:
- هارون دیگه کیه؟
امیر: دوستمه.
- اون از کجا می‌دونست که چه اتفاقی واسه ما افتاده؟
امیر: گفت اتفاقی داشته از کنار خونه‌ی شما رد می‌شده که دیده بله! عجب مراسم کتک زنونی تو خونه‌تون به پاست!
با تعجب نگاهش کردم نفس عمیقی کشید و یه قلپ دیگه از چاییش خورد و ساکت شد احسان دود سیگار رو بیرون داد و با گیجی پرسید:
احسان: خب یعنی چی؟ آخه اون از کجا فهمیده؟ مگه... .
یه دفعه ساکت شد و دستی به صورتش کشید و نگاهش رو به زمین دوخت با اخم به احسان نگاه کردم که یه دفعه حرفش رو خورده بود امیر هم ساکت بود و هیچی نمی‌گفت اومدم چیزی بگم که احسان خطاب به امیر پرسید:
- اون انسان نیست مگه نه؟!
با چشم‌های گرد شده به امیر زل زدم. نگاهم کرد و حرف احسان رو با سر تایید کرد به تخت تکیه دادم و درحالی که نگاهم روی امیر بود، نفس عمیقی کشیدم.
- آره! چرا که نه؟ همه چیز جور درمیاد.
امیر سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد حر‌فم رو کامل کردم:
- همه‌ی اون شایعات در مورد تو درست اند.
احسان: پس واقعاً روح احضار می‌کنی؟
امیر دوباره سرش رو انداخت پایین و با لحن آروم و غمگینی جواب داد:
امیر: دیگه نمی‌کنم.
- از کی تا حالا؟
امیر: نزدیک سه ساله که دور این چیزها رو خط کشیدم.

- چرا؟
امیر: خیلی پیچیدست.
احسان: اگه دور این چیزها رو خط کشیدی، پس قضیه‌ی هارون چیه این وسط؟
امیر: اون خودش کنارم موند خودش نمی‌خواست بره.
احسان اومد چیزی بپرسه که امیر پیش‌ دستی کرد و ادامه داد:
- وقتی دیده بود بهراد تو اون وضع خرابه، اومد بهم گفت چه اتفاقی افتاده.
خطاب به من ادامه داد:
- خیالم راحت بود که احسان هواتو داره که بعد فهمیدیم احسان هم شرایط خوبی نداره وقتی دیدم حال هیچ‌کدوم‌تون خوب نیست و جایی ندارین، دعوت‌تون کردم این‌جا.
- پس هارون بود که اومد از دست اون‌ها نجاتم داد!
امیر با قیافه‌ی سوالی نگاهم کرد و احسان پرسید:
- قضیه چیه؟
ماجرا رو براشون تعریف کردم و آخرش گفتم:
- اون موقع دیدم همون پسری که تو ویلای دایی احسان دیده بودیم، اومد کمکم در کمال تعجب، با این‌که تک و تنها بود، همه‌ی اون‌ها به محض دیدنش فرار کردن! بعد هم مایع تلخی توی دهنم چکوند و گفت احسان میاد و کمکم می‌کنه و رفت.
امیر با تعجب گفت:
- هارون همچین چیزی بهم نگفته بود اون گفت چون تعداد اون‌ها زیاد بوده، کاری از دستش برنمی‌اومده و سریع اومده بهم خبر داده.
چند لحظه فکر کرد و پرسید:
- ببینم، اونی که کمکت کرد چه شکلی بود؟
یه کم فکر کردم و جواب دادم:
- موهاش بلوند و پرپشت بود و تا شونه‌هاش می‌رسید چشم‌هاش به رنگ موهاش طلایی بود و پوست خیلی نرم و سفیدی داشت تقریباً هم قد و هیکل خودمون بود و بهش میومد همسن هم باشیم. چیز غیرطبیعی نداشت به غیر از لباس‌هاش که انگار از ابریشم خالص و مخمل بودند و بهش میومد خیلی گرون‌‌ قیمت باشن اصلاً همچین لباس‌هایی دیگه کسی نمی‌پوشه ولی در کل خیلی پسر قشنگی بود.
امیر: هارون این شکلی نیست؛ البته می‌تونه تغییر قیافه داده باشه ولی بعید می‌دونم.
احسان که ساکت بود گفت:
- می‌تونیم مطمئن بشیم.
- چه‌طور؟
خطاب به امیر ادامه داد:
- احضارش کن و از خودش بپرس!

امیر: گفتم که، من دیگه تو این وادی ورود نمی‌کنم اما از شانس خوب شما، قضیه‌ی هارون فرق داره اون نیازی به احضار کردن نداره هرموقع به هارون احتیاجی داشته باشم، خودش ظاهر میشه.
احسان دست‌هاش رو کوبید به هم و گفت:
- پس همه چیز ردیفه بسم ا... شروع کن.
با هیجان و کمی ترس به امیر خیره شدم و خودم رو یه مقدار جمع و جورتر کردم و پرسیدم:
- قراره به چه شکلی ظاهر بشه؟
با خونسردی جواب داد:
امیر: نگران چهره‌ش نباش.
سرم رو تکون دادم که بلند شد و رفت داخل اتاق چند لحظه بعد با یه شیشه‌ی تیره رنگ توی دستش بیرون اومد و دوباره رو به‌ روی ما نشست شیشه رو توی دست‌هاش فشرد و چند لحظه زیرلب وردهای عربی زمزمه کرد و در سیاه رنگش رو باز کرد و از داخلش چیزی شبیه مو بیرون آورد.
امیر: این رو خود هارون بهم داد هرموقع نیازی بهش داشته باشم، با سوزوندن این تار مو، اون احضار میشه البته هرکسی این لطف رو نمی‌کنه که همچین چیزی به کسی بده احضار کردن زجر و ریاضت زیادی داره.
بعد از این حرف ساکت شد و مو رو که شبیه تیکه‌ای از پشم شتر بود توی دستش گرفت و خطاب به من گفت:
- فندکت رو بده.
فندکم رو از جیب لباسم بیرون آوردم و دادم دستش همون طور که زیرلب جمله‌ای به عربی می‌گفت، مو رو با آتش فندک سوزوند و خاکسترش رو به کف دست‌هاش مالید. با دقت به کارها و اورادی که زیرلب می‌خوند نگاه می‌کردم.
- این‌ چیزهای عربی که می‌خونی چیه؟
چشم‌هاش رو بست و دست‌هاش رو به هم قفل کرد و آروم زیرلب جواب داد:
- صداش می‌زنم.
آب دهنم رو قورت دادم و منتظر موندم که کارش تموم بشه احسان هم تموم این مدت، ساکت نشسته بود و با ترس خفیفی، به کارهای امیر نگاه می‌کرد.
یه دفعه از انباری گوشه‌ی حیاط صدای قیژقیژی اومد هر سه برگشتیم به اون سمت انتظارمون زیاد طول نکشید و چند لحظه بعد، گربه‌ی نارنجی رنگی از انباری بیرون اومد و کش قوسی به بدنش داد! امیر گفت:
- می‌‌‌بخشید که بد موقع دعوتت کردم، ضروری بود.
و دست‌هاش رو به نشونه‌ی استقبال جلو برد گربه با قدم‌های سریع و کش‌ داری جلو اومد و پرید روی تختی که نشسته بودیم و به سمت امیر رفت خودش رو انداخت روی پاهای امیر و دست‌هاش رو لیس زد خودم رو یه مقدار عقب‌ کشیدم و از گربه یا همون هارون، تا حد امکان فاصله گرفتم.
امیر هارون رو نوازش کرد و گفت:
- به خاطر شما خواستم به این شکل ظاهر بشه.
سرش رو بالا آورد و پرسید:
- چه سوالی ازش دارید؟
احسان نگاهی به من کرد و گفت:
- اون پسری که بهراد میگه کمکش کرده، هارون بوده؟
امیر زیرلب رو به هارون گفت:
- تو بودی که به بهراد کمک کردی؟
گربه درحالی که سیخ نشسته بود، هیچ تکونی نخورد و هیچ حرفی از دهنش خارج نشد؛ حتی میومیو هم نکرد! با این حال امیر بعد از چند لحظه نگاهش رو به من دوخت و جواب داد:
- هارون نبوده...!

- چه‌جوری جواب رو ازش گرفتی؟ اون که هیچی نگفت.
امیر: گفت شما نشنیدین! اجنه می‌تونن توی ذهن، با کسی که می‌خوان صحبت کنن!
ابروهام رو بالا انداختم و سعی کردم خونسرد به نظر برسم. صدام رو صاف کردم و پرسیدم:
- بگذریم! اگه اون پسر هارون نبوده، پس کی بود؟
امیر به هارون زل زد متقابلاً هارون هم با چشم‌های درشت زرد رنگش به اون زل زده بود اما به ظاهر ساکت بودن و هیچی نمی‌گفتن.
چند لحظه بعد اخم‌های امیر تو هم فرو رفتن و زیرلب زمزمه کرد:
امیر: عجیبه!
احسان: چی عجیبه؟
امیر نگاهش رو از هارون گرفت و گفت:
- هارون میگه اون پسر از نسل اجنه نیست با اوصافی هم که بهراد تعریف کرد، محاله انسان باشه.
- یعنی چی؟ پس اون کیه؟
امیر: نمی‌دونم.
احسان: من نمی‌فهمم چرا از هارون نمی‌پرسی خب؟
امیر: طفره میره! جواب این رو نمی‌گه!
- خب برای چی؟
امیر: من نمی‌دونم.
همون لحظه هارون بلند شد و توی چشم به هم زدنی، دوید و رفت داخل همون انباری و ناپدید شد هر سه با تعجب به هم زل زدیم.
امیر: تا حالا همچین اتفاقی نیفتاده بود! همیشه هر سوالی داشتم جواب می‌داد.
احسان: مگه اون پسر کیه که به خاطرش این‌طوری کرد؟
امیر: خیلی دوست دارم بدونم!
چند لحظه بعد، نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد و بی‌خیال گفت:
- ذهنت رو درگیرش نکن همیشه برای پیدا کردن جواب سوال‌هات صبور باش.
سینی چایی رو به طرف خودش کشید و اومد بره که یه دفعه از کارش دست کشید و دو دل و نگران همراه با ترحم نگاهم کرد. جوری نگاهم می‌کرد انگار فردا روز مرگمه و دلش برام سوخته! این طرز نگاه از امیر همیشه خونسرد و بی‌تفاوت بعید بود! با لحن مرددی گفت:
- بهراد راستش یه چیزی در مورد اون دختر... .
نگاه سوالیم رو بهش دوختم که با لکنت جواب داد:
- هارون یه چیزی در مورد اون گفت که من نمی‌دونم باید بگم یا نه؟
تشویقش کردم که بگه نفسش رو حبس کرد و گفت:
- اون دختر... .
ولی یه دفعه حرفش رو خورد و ساکت شد. سینی چایی رو سریع برداشت و رفت داخل آشپزخونه با تعجب به احسان نگاه کردم با چشم‌های گرد شده گفت:
- زندگی تو مساویه با شوک و ترس و تعجب، پشت سر شوک و ترس و تعجب! من عمیقاً نگرانتم بهراد! چی می‌خواست بگه که ترسید و حرفش رو خورد؟
با نگرانی گفتم:
- من چه می‌دونم؟ دیگه مغزم نمی‌کشه! به اندازه کافی ترسیدم.
احسان: رنگت هم شبیه... گلاب به روت البته!
- رنگ خودت رو ندیدی!
دستی به صورتم که عرق کرده بود کشیدم و از جا بلند شدم و نالیدم:
- فقط پاشو بریم... .
***

ساعت هشت صبح بود که با احسان تو راه خونه‌ی همون پسر جن‌گیری بودیم که امیر معرفی کرده بود مجبور شده بودیم به خاطرش دانشگاه رو بپیچونیم ولی درحال حاضر، این کار حیاتی‌تر از سر و کله زدن با چندتا استاد رومخ بود.
داشبرد ماشین رو باز کردم و وسایل داخلش رو زیر و رو کردم تا بتونم خوراکی‌ای پیدا کنم. همون‌طور که سرم توی داشبرد بود، خطاب به احسان گفتم:
- چته؟ چرا انقدر ساکتی؟
دنده رو جا انداخت و بدون این‌که جوابی بده، نیم‌ نگاه گذرایی بهم انداخت اخم کردم و با سر و صدای بیشتری خرت‌وپرت‌های داشبرد رو این‌ور اون‌ور کردم.
- چه مرگته اول صبحی؟
نفسش رو با فشار فوت کرد و بیشتر گاز داد.
احسان: چیزیم نیست، خوبم.
هم‌چنان با داشبرد درگیر بودم و هرچی کاغذ اون تو بود، بیرون ریختم تا بهتر بتونم داخلش رو بگردم.
- آره از این ابروهای پاچه بز تو هم فرو رفته مشخصه!
دیگه کم‌کم داشتم داشبرد رو خالی می‌کردم که احسان محکم زد تو گوشم و داد زد:
- نمی‌خوای بفهمی تو این داشبرد هیچ کوفتی نیست؟!
محکم‌تر از خودش زدم تو گوشش و مثل خودش داد زدم:
- نمی‌خوای بفهمی وقتی بهت افتخار میدم که سوار ماشینت بشم، باید چندتا خوراکی بخری بذاری این تو که خدایی نکرده حاجیت یهو گشنش نشه؟!
یه جوری با اخم وحشتناکی نگاهم کرد که گفتم الان از ماشین پرتم می‌کنه بیرون! بدون هیچ حرفی وسایل بهم ریخته رو برگردوند داخل داشبرد و درش رو محکم بهم کوبید.
جو ساکتی به وجود اومد و جفت‌مون با اخم به جاده زل زده بودیم. چند دقیقه به همین صورت گذشت که احسان سکوت رو شکست و با لحن آروم‌تری گفت:
- شرمندتم داداش من حالم زیاد خوب نیست دیشب نتونستم بخوابم. تا صبح حس می‌کردم یه نفر بالای سرم ایستاده. دم صبح که بیدار شدم تا آماده بشم، دست یه نفر محکم پیچید دور گلوم و هرچی دست و پا می‌زدم فشارش بیشتر میشد. به قدری قوی بود که هرکار کردم نتونستم از شرش خلاص بشم اما قسمت بد ماجرا این بود که من فقط دست‌هاش رو حس می‌کردم، هیچ‌ک.س رو نمی‌دیدم! کم‌کم داشتم از حال می‌رفتم که به ذهنم رسید چاقو جیبی‌م رو از جیبم دربیارم که همون موقع فشار از روی گردنم برداشته شد من هم معطل نکردم و از خونه فرار کردم نگاه کن... .
و شال گردنش رو پایین کشید. سرم رو با نگرانی جلو بردم که دیدم جای انگشت‌های بزرگ و قدرتمند یه نفر، روی گردنش رو کبود کرده! اومدم چیزی بگم که پیش‌دستی کرد:
- هیس! می‌دونم می‌خوای به خاطر چیزی که تقصیر تو نیست احساس گناه کنی و معذرت بخوای، پس هیچی نگو این قضیه همین الان تموم شد و رفت بیا فقط امیدوار باشیم امروز همه چی درست بشه و برگرده جای خودش دلم برای اون روزهای نرمال سابق تنگ شده... .
نگاه ناراحتی بهش انداختم و هیچی نگفتم. چی می‌تونستم بگم؟!
بیست دقیقه بعد، احسان ماشین رو نگه داشت و گفت:
- رسیدیم!

به رو به‌ روم نگاه کردم و با تعجب گفتم:
- مطمئنی همین‌جاست؟ آدرس رو اشتباه نیومدی؟
احسان: نه مطمئنم امیر آدرس همین‌جا رو بهم داد.
نگاهی به آپارتمان شیک و لوکس رو به‌ روم کردم که نزدیک به مرکز شهر تو یه محله‌ی شلوغ و پر رفت ‌و آمد قرار داشت.
- بهش نمی‌اد همچین آدمی یه همچین جایی زندگی کنه بیشتر انتظار داشتم با یه جای پرت تو یه کلبه‌ای که بالای درش جمجمه‌ی بز آویزون شده رو به‌ رو بشم!
احسان: زیاد امیدوار نشو. اگه بخواد با جن‌هاش خفت‌مون کنه، تو همین آپارتمان هم می‌تونه!
از ماشین پیاده شدیم و به سمت ساختمون رفتیم. به طبقه‌‌ی پنجم واحد سه که رسیدیم، احسان زنگ خونه رو فشرد و منتظر موندیم تا باز کنه انتظارمون زیاد طول نکشید و چند لحظه بعد، یه پسر مو قهوه‌ای و لاغر اندام رنگ‌ پریده، در رو به رومون باز کرد لباس‌هایی که تنش بود، تماماً سفید و بدون هیچ طرحی بودند. بهش نمی‌خورد بیشتر از۳۲، سه سال سن داشته باشه با صدای کلفت و خش‌داری گفت:
- بفرمایید؟
احسان: سلام، آقای منصور مجد؟
منصور: بله خودمم.
احسان: شما رو امیر به ما معرفی کرد.
منصور: تو بهرادی؟
احسان من رو که طبق معمول ساکت یه گوشه ایستاده بودم و همه‌ی کارهایی که مربوط به روابط عمومی و اجتماعی میشد رو به خودش سپرده بودم، جلو کشید و گفت:
- بهراد اینه، من دوستشم.
برگشت و با نگاه خیره‌ای، سر تا پام رو برانداز کرد از جلوی در کنار رفت و گفت:
- بیا داخل.
می‌خواستم کفش‌هام رو دربیارم که با چشم‌ غره‌ی احسان فهمیدم این از اون خونه‌های شیکیِ که لازم نیست کفش‌هاتو دربیاری. همراه احسان وارد خونه شدیم نگاهی به دور و بر انداختم و گفتم:
- یاالله.
منصور با خنده‌ی خشکی گفت:
- تنها زندگی می‌کنم.
و ازمون خواست روی مبل بشینیم. داخل خونه خیلی قشنگ‌تر و گرون‌قیمت‌تر از بیرونش بود و دکوراسیون سفید خونه، از تمیزی برق می‌زد.
چند لحظه بعد منصور با سینی چایی اومد جلومون نشست و گفت:
- خب تعریف کنید ماجرا چیه؟
احسان تمام ماجراهایی که اتفاق افتاده بود رو به اضافه‌ی اتفاق ترسناکی که صبح براش افتاده بود تعریف کرد همون‌طور که چایی می‌خوردم و به حرف‌های احسان گوش می‌دادم، فکر کردم شاید یه روزی داستان زندگیم رو به صورت رمان بنویسم و انتشارش بدم!
حرف‌های احسان که تموم شد، منصور نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
- که این‌طور! امیر راجبش چی بهتون گفته؟
- گفت سر یه مسائلی، دیگه تو این مسیر ورود نمی‌کنه تا ببینه مشکلم دقیقاً از چیه.
منصور پاهاش رو انداخت روی هم و با نگاه گذرایی گفت:
- بهش میگن جن عاشق! یه مشکل متد اول ماورایی! خیلی‌ها می‌تونن درگیرش بشن و در اثر تاثیرات اون، دچار مشکلاتی تو زندگی‌شون بشن. مشکلاتی مثل این‌که طرف میره خواستگاری، بدون دلیل خاصی مراسم بهم می‌خوره دفعه‌ی بعد دوباره میره، دخترخانم بی‌دلیل به چشمش زشت و عجیب غریب میاد. دفعه‌ی دیگه میره، باز به یه بهانه‌ی مسخره‌ی دیگه همه‌ چی خراب میشه و این اتفاق بارها و بارها میفته و شخص هرگز متوجه نمی‌شه مشکلی که داره، از ماورا نشات می‌گیره یا اگه شخص متاهل باشه، روابطش با همسرش به دلایل مختلفی سرد میشه تا جایی که دیگه کوچک‌ترین میلی به همسرش نداره اگه باردار باشه، بی‌دلیل جنین سقط میشه و اتفاقات مشابه دیگه. این‌ها، به خاطر حسادت اون جن عاشق اتفاق میفته. چون روی معشوقه‌ش تعصب داره و می‌خواد اون تمام و کمال چه از لحاظ جسمی و چه روحی برای خودش باشه...!
- ولی هیچ‌کدوم از این اتفاقات که برای من نیفتاده!
سرجاش یه کم جا به‌ جا شد و گفت:
- بله این علائم رو شما نداری چون مشکل شما متفاوت‌تر از چیزیه که گفتم!

منتظر نگاهش کردیم تا ادامه‌ش رو بگه به انگشتری که دستش بود نگاهی کرد و گفت:
- زمانی که سن و سالم کم بود، به خاطر شاغل بودن پدر و مادرم، بیشتر اوقات پیش مادربزرگم بودم زن خوب و با ایمانی بود و اندازه‌ی ده تا مرد، زور و جرئت داشت اما بعضی اوقات تو خونه‌ش اتفاقاتی می‌افتاد و چیزهایی می‌دیدم و می‌شنیدم که درک‌‌شون نمی‌کردم زن‌ها و مردهایی که می‌اومدند پیشش و از مشکلاتی که داشتند گله می‌کردند و ازش می‌خواستند براشون دعا بنویسه بعضی اوقات بچه‌های عجیب غریبی هم می‌اومدند اون‌جا و مادربزرگم بهشون درس قرآن می‌داد ولی همیشه بهم هشدار می‌داد با هیچ‌کدوم‌شون حرف نزنم و سرم تو کار خودم باشه این وسط مرد قدبلند لاغر مردنی و زرد رنگی بود که هر روز می‌اومد اون‌جا و به مادربزرگم سر میزد و تو بیشتر کارهاش بهش کمک می‌کرد. همیشه ازش می‌ترسیدم و سعی می‌کردم دور و برش نپلکم اما یه روز وقتی داشتم تو حیاط بازی می‌کردم، از روی پله‌ها افتادم و پام شکست خیلی درد داشتم و گریه‌هام متوقف نمی‌شدند، همون مرد اومد بالای سرم و به پام دستی کشید و بیشتر از چند ساعت طول نکشید که حالم از قبل هم بهتر شد من اون زمان از این چیزها سر در نمی‌آوردم و تو عالم بچگی خودم بودم تا این‌که چند ماه بعد، مادربزرگم فوت کرد. قبل از مرگش این انگشتر رو بهم داد و گفت همیشه با خودت نگهش دار، وقتی زمانش برسه، اون خودش پیدات می‌کنه.
و انگشتر رو بهمون نشون داد. از جنس نقره بود و سنگ بزرگ و قشنگی داشت که انگار توش یه هاله‌ی نورانی قرار گرفته بود. احسان همون‌طور که به سنگ عجیب انگشتر نگاه می‌کرد.
احسان: منظورش از این‌که اون پیدات می‌کنه چی بوده؟
منصور: منظورش همون مرد لاغر رنگ پریده بود.
- پیدا کنه که چی؟
منصور: که بهم خدمت کنه اون سال‌های سال، موکل مادربزرگم بود، حالا موکل منه و این انگشتر، ما رو به هم متصل می‌کنه.
از جا بلند شد و از روی ویترین گوشه‌ی سالن قرآن آورد در همون حال گفت:
- انسان موجود ضعیفیه؛ نمی‌تونه بدون کمک، از بعضی چیزها سر در بیاره. در عین حال اون‌قدر قویه که می‌تونه موجودات ماوراءالطبیعه‌ای که می‌تونن از خیلی چیزها خبردار بشن رو تحت اختیار و تسخیر خودش بگیره پارادوکس جالبیه!
دوباره سر جای قبلیش نشست و لای قرآن رو باز کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
منصور با صدای بلندی داد زد‌.
منصور: به خودت بیا احسان! من نمی‌تونم اون رو همیشه کنترلش کنم! اون وظیفه‌شه که محافظ من باشه! اگه عصبانیش کنی، زندگیت به خاک سیاه می‌شینه! پس لطفاً احمق نباش و مهارت کنترل خشم رو یاد بگیر؛ الان مسئله‌ی اصلی بهرادِ.
سر جاش نشست و از پارچ، لیوان آبی برای احسان ریخت و به دستش داد احسان نفس عمیقی کشید و لیوان آب رو سر کشید.
- حالا من باید چی‌کار کنم؟
منصور: اگه نمی‌خواین باز هم بهم فحش بدین، بذارین ادامه‌ی حرفم رو بزنم!
ساکت بهش نگاه کردیم که ادامه داد‌:
- هرچند شانست کمه ولی برگ برنده هم داری.
- چه برگ برنده‌ای؟
منصور: اون دختر، بچه‌ست! سنش خیلی کمه؛ اگه برحسب زمان خودمون حساب کنیم، میشه گفت تقریباً همسن و سال دخترهای پونزده ساله‌ست.
- پونزده سال که اون‌قدرام کم نیست.
منصور: برای شیاطین خیلی‌خیلی کمه عمر اون‌ها بسیار طولانیه موکل من از نسل اجنه‌ست؛ از وقتی یادم میاد، همین شکل و قیافه بوده روند پیر شدن و گذر عمر برای اون‌ها بسیار کنده. ابلیس تا روز قیامت جادوانه‌ست و نمی‌میره. پس مشخص میشه که فرزندان اون چه عمر طولانی می‌تونند داشته باشند! حالا می‌فهمی وقتی میگم تقریباً پونزده سالشه، یعنی چه‌قدر کوچیکه؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم ادامه داد‌.
منصور: برگ برنده‌ی دومی که داری اینه که یه نفر داره از تو محافظت می‌کنه! شخصیت و هویتش بسیار عجیبه و البته من فکر نمی‌کنم جن باشه در عین حال، انسان هم نیست خیلی جالبه، میشه گفت تقریباً یه چیزی بین این دو تاست به اضافه‌ی ویژگی‌های منحصر به فرد دیگه.
ابروهاش رو با حالت تعجب بالا انداخت و ادامه داد‌:
- که همه‌ی این‌ها باعث میشن ما نفهمیم اون واقعاً کیه و چرا داره به تو کمک می‌کنه!
- چرا از موکلت نمی‌پرسی؟
منصور: میگه اجازه‌ی گفتن نداره!
با اخم سرم رو پایین انداختم دقیقاً همون عکس العمل هارون رو نشون داده بود چرا هیچ‌کدومشون راجبِ اون پسر چیزی نمی‌گفتند؟!
منصور: راه‌ حل‌هایی هستند که باعث میشن بفهمیم اون پسر کیه ولی اون فعلاً در اولویت نیست.
رفت داخل اتاق و چند دقیقه بعد با برگه و پارچه‌ای توی دستش بیرون اومد رو به‌ روم ایستاد و بازوی چپم رو گرفت توی دستش و یکی از اون کاغذهایی رو که روش نوشته‌های عربی بود رو تا زد و داخل پارچه قرار داد و گفت:
- آستینت رو بزن بالا.
همون کاری که گفته بود رو انجام دادم و منصور کاغذ پارچه‌ پیچ شده رو، دور بازوم بست.
منصور: دائم‌الوضو باش و این رو از دستت جدا نکن این ازت محافظت می‌کنه این یکی دعا رو هم به اتاقت دقیقا بالای تخت ‌خوابت آویزون کن و این یکی... این یکی رو از در انباری آویزون کن و با چسب، به یه جایی محکمش کن تا با باد یا بارون، روی زمین نیفته.
دعاها رو ازش گرفتم و پرسیدم:
- چرا به در انباری؟
منصور: چون اون از طریق انباری می‌تونه به این بُعد بیاد. اون انباری، شبیه یه نقطه‌ی اتصاله، شبیه یه آبراهه‌ای که دو دریا رو به هم متصل می‌کنه اون مکان می‌تونه مرز بین دنیای اون و دنیای تو رو به نازک‌ترین حالت ممکن برسونه و اون از همین طریق، می‌تونه که هیچ فاصله‌ای با تو نداشته باشه ولی زمانی که وارد این بُعد میشه، انرژیش تحلیل میره و مجبور میشه مثل یه انگل، وصل بشه به یه منبع انرژی! و اون به تو متصل میشه! به خاطر همین اُفت انرژیه که خون دماغ میشی یا حالت تهوع و سرگیجه پیدا می‌کنی! این دعا، باعث میشه این مرز قدرتمندتر بشه و اون رو تو بُعد خودش زندانی کنه. از همین طریق، تو بُعد ما، دیگه نمی‌تونه از در انباری جلوتر بیاد. فقط باید قبل از این‌که دعا رو وصل کنی به انباری، با فاصله‌ی یکی دو متر، دور تا دور انباری رو نمک بریزی.
دستی به موهام کشیدم و نالیدم:
- چرا اون عاشق من شده؟
منصور: چون تو چیزی داری که اون حواسش بهت پرت شده، چیزی که هیچ‌ک.س جز تو نداره!
- از کجا بدونم اون چیه، از کجا پیداش کنم؟
دستش رو گذاشت روی قلبم و گفت:
- تو وجودت پیداش کن بفهم کی هستی.

با ناامیدی پرسیدم:
- اون‌وقت وضعیتم تغییر می‌کنه؟
منصور: اون‌وقت با بینشی که به دست می‌اری می‌تونی خیلی چیزها رو تغییر بدی!
نگاه خیره‌ش رو ازم گرفت و برگشت روی مبل نشست نگاهش بین من و احسان چرخید و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- رفیق بامرامی داری! با این‌که می‌دونه مشکلاتی که سرش داره میاد به خاطر ارتباطش با توعه، بازم ولت نمی‌کنه.
ناباورانه زمزمه کردم:
- چی؟!
نگاهی به احسان انداختم و با تعجب تکرار کردم:
- مشکلاتی که واسه احسان پیش میاد به خاطر منه؟! چه مشکلی؟
منصور: پس بهت نمی‌گه!
- چی رو بگه؟ اون فقط گفت امروز صبح ماجرایی براش پیش اومده و از خونه‌شون فرار کرده.
منصور: همش به این ختم نمی‌شه! حالت‌ تهوع، خون دماغ، سر دردهای بی‌دلیل و بی‌خوابی‌های زجرآوری که داره، به این معنیه که یه سری چیزها گریبان اون رو هم گرفته ولی گویا از تو پنهان‌شون می‌کنه!
گیج و ناراحت به احسان زل زدم که با غصه سرش رو پایین انداخته بود.
- تو می‌دونستی همه‌ی این‌ها به خاطر منه؟
جوابی نداد پس می‌دونست! انگار غم عالم و آدم رو سرم آوار شد.
منصور: کسی که پاش به ماورا گره بخوره، می‌تونه اطرافیان و خانوادش رو هم درگیر مشکلاتی بکنه مثلاً اگه کسی اون‌ها رو اذیت کنه، ممکنه انتقام‌شون رو از خود طرف نگیرن بلکه از پدر و مادر یا بهترین دوستش بگیرن! وقتی پای ابلیس وسط باشه...!
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- می‌تونه خیلی، خیلی خطرناک‌تر هم باشه. نه فقط برای خود شخص، بلکه برای اطرافیانش هم!
احسان که تموم این مدت ساکت بود، سرش رو بالا آورد و با لحن قاطعی جواب داد:
- هرچی هم بشه مهم نیست! من بهراد رو ول نمی‌کنم.
غمگین و محزون زمزمه کردم:
- چرا چیزی بهم نمی‌گفتی؟
احسان با همون لحن جواب داد:
- چون مجبورم می‌کردی که ارتباطم رو باهات قطع کنم!
رو کرد سمت منصور و ادامه داد:
- تو هم حق نداشتی همچین چیزی رو بهش بگی.
منصور جوابی نداد و جو ساکتی به وجود اومد نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم دیگه کارم اون‌جا تموم شده بود. هرچی لازم بود بفهمم رو فهمیده بودم.
***

جلوی در خونه ایستادم و راه رو براش سد کردم با لحن قاطع و عصبی داد زدم:
- فقط یه قدم بیا جلوتر تا قلم پاتو خرد کنم!
با کلافگی زد تو سرش و شبیه زن‌ها موهاش رو کشید! عصبانی‌تر از من داد زد.
احسان: آخه احمق! چرا داری کله خر بازی در می‌آری؟! مگه مخت تکون خورده؟ فکر کردی این همه به پات موندم که آخرش بیام همین‌طوری بذارم و برم؟! یا اون هیکل بی‌ریختت رو می‌کشی کنار من بیام داخل، یا خودت همراهم میای!
با طعنه جواب دادم:
- شاید اگه بعضی چیزها رو ازم قایم نمی‌کردی الان وضع فرق داشت اصلاً بگو ببینم؟ اگه جای من بودی اجازه می‌دادی به خاطرت تو خطر بیفتم؟
حرف تو دهنش ماسید و ماتم‌ زده نگاهم کرد. با لحن بی‌چاره‌ای گفت:
- بهراد! خواهش می‌کنم! تو یه تخته‌ت کمه به قرآن! نمی‌فهمی، حالیت نیست تو چه وضعی قرار داری این چیزی نیست که بخوای به خاطرش لجبازی کنی.
از منبر پایین اومد و منتظر نگاهم کرد؛ از جام تکون نخوردم. همون طور جدی و مصمم ایستاده بودم و اجازه نمی‌دادم بیاد داخل.
یه دفعه عصبی شد و داد زد.
- بهراد اون روی سگ منو بالا نیار ها! بهت میگم گمشو کنار نکنه می‌خوای تک و تنها به امون خدا ولت کنم تو این خراب شده تا فردا بیام جنازه‌ی پاره پوره شده‌ت رو از رو زمین جمع کنم؟!
- دقیقا همین رو می‌خوام!
و در خونه رو تو صورتش محکم به هم کوبیدم صدای داد و بیدادش از تو کوچه می‌اومد ولی بی‌توجه به اون، راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم.
تمام عصر جلوی تلویزیون نشستم و پفیلا خوردم و مستند حشرات نگاه کردم تا حواسم رو از اتفاقات دور و برم پرت کنم به کلی یادم رفته بود دعاهایی که منصور داده بود رو به بالای تخت و در انباری وصل کنم.
کم‌‌کم هوا تاریک میشد که در خونه با صدای کلیکی باز شد با بی‌رغبتی سرم رو برگردوندم تا ببینم کیه... بابا بود. بی‌توجه برگشتم و دوباره به تلویزیون و برنامه‌ی مسخره‌ش خیره شدم. با لحن طلبکاری گفت:
- علیک سلام!
بدون این‌که نگاهش کنم، با لحن سردی جواب دادم:
- سلام!
کتش رو در آورد و به سمت حموم رفت.
بابا: پاشو حاضر شو عموت اینا دارن میان این‌جا.
- و مثلاً این‌جا چه‌خبره؟
بابا: شب می‌فهمی.
و داخل حموم شد با عصبانیت و کلافگی پوفی کشیدم و اومدم گلدون کنار دستم رو پرت کنم سمت دیوار که تونستم تو ثانیه‌ی آخر خودم رو کنترل کنم! گلدون رو گذاشتم روی میز و به سمت اتاقم رفتم در حال حاضر، فامیل‌ها آخرین کسانی بودن که مشتاق دیدارشون بودم!
سرسری لباس ساده‌ی خاکستری رنگی از تو کمد گرد و خاک گرفته‌م بیرون کشیدم و تنم کردم. چقدر لباس برام گشاد شده بود؛ چرا جدیداً انقدر لاغر شده بودم؟
صندلی میز توالت رو عقب کشیدم و رو به‌ روی آینه نشستم و زل زدم به صورتی که از داخل آینه منعکس شده بود. نور کم سوی چراغ سفید افتاده بود روی سرم و پرتوی اون باعث میشد پوست سفیدم بیشتر از هروقت دیگه‌ای رنگ پریده به نظر برسه و قیافه‌م شبیه ارواح سرگردانی که تازه از توی جسدشون بلند شدن بشه! چشم‌های سبز تیره‌م انگار از داخل آینه داشتن بهم دهن کجی می‌کردن و با خشم و حرص فحش می‌دادن؛ و موهای لَخت و بی‌حالتم، شبیه لشکر شکست خورده‌ی خسته و بی‌جون، روی پیشونیم ولو شده بودند. با اعصاب خردی برس رو برداشتم و موهام رو به سمت بالا شونه کردم؛ باز به همون شکل قبل، بی‌حالت تو صورتم ریخت. چند بار همون کار رو تکرار کردم ولی دوباره موهام تو صورتم می‌ریخت؛ دریغ از کوچک‌ترین شکل و فرمی. بی‌حوصله از تلاش‌های بی‌نتیجه، برس رو پرت کردم روی میز و سرم رو تو دست‌هام گرفتم. فایده نداشت؛ حواسم از اتفاقات دور و برم پرت نمی‌شد. هرچقدر هم که سعی می‌کردم، نمی‌تونستم آرامش از دست رفته‌ی زندگیم رو برگردونم. با اخم زیر لب زمزمه کردم:
- تو کی هستی پسر؟!

حس می‌کردم مغزم می‌خاره! انگار یه پشه‌ی ریز داشت به طرز وحشتناکی، آروم آروم مغزم رو می‌جوید! خیلی وقت پیش تو یه مجله خونده بودم مصری‌های باستان برای مومیایی کردن اجساد مردگان‌‌شون، با میله‌ی داغ فلزی، مغز اون‌ها رو از توی دماغ‌شون بیرون می‌کشن و بعد جسد بدون مغز رو مومیایی می‌کنن دلم می‌خواست می‌تونستم منم مغزم رو همون‌ جوری در بیارم، بشورم و دوباره بذارم سر جاش!
بی‌تفاوت سرم رو تکون دادم تا این افکار از ذهنم بپره دیگه تحمل فکر و خیال نداشتم. بی‌حوصله سرم رو روی میز توالت گذاشته بودم و انگشت‌هام رو بی‌ هدف روی میز حرکت می‌دادم شروع کردم زیر لب آواز ملایمی خوندن و انگشت‌هام رو به حالت رقص در ‌آوردم. حس می‌کردم پیانوی باشکوهی زیر دستمه و با انگشت‌هام، کلیدهای خیالی اون رو می‌نواختم همون جور چشم‌هام رو بسته بودم و تو حس و حال خودم بودم و دستم رو روی میز حرکت می‌دادم که یه دفعه زیر انگشتام، جسم فلزی سردی رو حس کردم. چشم‌هام رو باز کردم و شیئ کوچیک رو بین انگشت‌هام جابه‌جا کردم؛ چاقو بود... یاد چند شب پیش افتادم که شیشه پام رو برید و خون طلایی رنگی ازش بیرون جهید. نمی‌فهمیدم چرا خون کسی باید طلایی رنگ باشه؟!
سرم رو از روی میز برداشتم و بی‌هدف چاقو رو بین انگشت‌هام ‌چرخوندم چشم‌هام رو بستم و با یه حرکت ناگهانی، محکم تو کف دستم فرو کردمش! خون سرخ رنگ، روی لباس و صورت و گردن و کف اتاقم پاشید. همین که خونم رو به رنگ سرخ دیدم، بی‌ توجه به خونریزی دستم، چاقو رو با عصبانیت از پنجره به بیرون پرت کردم. با دست سالمم به موهام چنگ زدم و غریدم: این دیگه چجور معمای مسخره‌ایه؟! چرا یه بار به رنگ طلایی می‌بینمش یه بار سرخ؟
درست همون موقع، صدای زنگ خونه بلند شد و باعث شد افکارم پراکنده بشن. چند تا دستمال کاغدی روی زخمم فشردم و نزدیک پنجره رفتم. توجهی به سوزش دستم نداشتم و زل زدم به باغ تیره و تاریک و وهم‌آلود رو به‌ روم. ماشین عموها و عمه‌هام از لا به‌ لای درخت‌های قطور و تنومند پیدا بود و بابا داشت به اون‌ها خوش امد می‌گفت؛ اما حواس من به اون‌ها نبود، به گربه‌ی سیاه رنگ آشنایی بود که از لای در نیمه ‌باز انباری نگاهم می‌کرد...!
***
عقربه‌ی کوچیکِ ساعت دیواریِ پذیرایی، روی عدد ده بود. نگاهی به جمع حاضر انداختم؛ همه‌ی فامیل حضور داشتن به اضافه‌ی زن جوون و محجبه‌ای که نمی‌شناختمش. تقریباً ۲۵ سال سن داشت و کنار عمه سعادت مشغول خوش و بش بود. بی‌ توجه به اون، پرتقال رو به‌ روم رو برداشتم و شروع کردم به پوست گرفتن که بابا با صدای بلند و خوش‌حالی گفت:
- فکر کنم همه‌تون بدونین که امشب به چه مناسبتی دعوت‌تون کردم این‌جا.
پس انگار فقط من خبر نداشتم! بی‌ توجه به نگاه‌های چپ من، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- همه‌تون می‌دونین که من سال‌های جوونی عمرم رو تو تنهایی سپری کردم و هرگز نخواستم پای هیچ زنی به زندگیم باز بشه، چون احساس می‌کردم دیگه از سن و سالم گذشته و عمرم کفاف این چیزا رو نمی‌ده. سال‌های سال به همین باور بودم و ترجیح دادم تنهایی بهراد رو بزرگ کنم و براش هم پدر باشم و هم مادر... .
از عصبانیت خون خونم رو می‌خورد و با حرص دسته‌های مبل رو فشار می‌دادم. فقط دعا می‌کردم اون چیزی که می‌خواد بگه، همونی نباشه که تو فکر منه!
بابا: اما مدتی پیش، زندگی روی دیگه‌ش رو هم نشونم داد، روی خوشش رو... و من با سارا آشنا شدم.
و به دختری اشاره کرد که کنار عمه سعادت نشسته بود.
بابا: و حالا تصمیم گرفتم که کنار سارا، عمری که بدون حاصل و خانواده گذشت رو جبران کنم تا چند دقیقه‌ی دیگه عاقد هم میاد... .
دیگه نتونستم تحمل کنم و پرتقال و چاقوی میوه خوری رو محکم روی میز کوبیدم. بی‌ توجه به نگاه‌های خیره، از اون جمع وحشتناک به اتاقم پناه بردم... .

***
ساعت از نیمه شب گذشته بود. در اتاق بسته بود و تمام چراغ‌ها و دیوارکوب‌های خونه خاموش بودن. خونه تو ساکت‌ترین حالت ممکن خودش قرار داشت و فقط گاهی در اثر باد تند و سوزناکی که می‌وزید، شاخه‌ی خشک درختی به شیشه‌ی پنجره‌ام برخورد می‌کرد و تق‌تقش باعث میشد سکوت سنگین و خفه‌ی اتاقم بشکنه. علی‌رغم هوای به شدت سردِ بیرون و بادی که شبیه شلاق تازیانه میزد، پنجره‌ی اتاقمو تا ته باز گذاشته بودم تا شاید سردی هوا، تب داغی که داشتم رو از بین ببره. هوای صاف و بدون ابر باعث شده بود پرتوِ نورِ قرصِ کاملِ ماه، روی شاخه‌ی درخت‌ها بیفته و این پرتو قسمت زیادی از اتاق من رو هم روشن کرده بود. سایه‌ی شاخه‌ی درخت‌ها، روی زمین و بخشی از دیوار اتاق افتاده بود و وزش باد باعث میشد سایه‌ها تو اتاق تکون بخورن و متحرک به نظر برسن.
و من...! جسم تب‌دار با مغز یخ‌زده‌ اما ملتهب که گوشه‌ی اتاق روی تخت کز کرده بودم و تو افکار خودم غوطه‌ور بودم. می‌دونستم که عاقد اومده و اون خطبه‌ی عقدِ نحس رو جاری کرده. حالا اون دختری که فقط دو سال از من بزرگ‌تر بود، شرعاً و رسماً همسر قانونی پدرم و مادرخونده‌ی من حساب میشد! پس این بود عشق رویایی افسانه و مسعود! دست از این فکرای آزاردهنده برداشتم و روی تخت نشستم. داشتم از گرما خفه ‌می‌شدم؛ تبم خیلی بالا بود. لباسمو کندم و یه تیشرت بدون آستین به جاش پوشیدم. دستی به صورتم که خیس عرق شده بود کشیدم و با کلافگی و بی‌قراری به سمت پنجره رفتم. باد یخ، محکم تو سر و صورتم میزد و بدنم گِرگِر می‌لرزید ولی همچنان حس می‌کردم تو تنور داغ نشستم! به غیر از صدای تق‌تق پنجره و وزش باد، صدای دیگه‌ای نمی‌اومد ولی درست همون موقع، صدای قیژ‌قیژی از سمت باغ باعث شد چشم‌هام رو باز کنم. با دقت دنبال منبع صدا گشتم؛ طبق معمول صدا از طرف انباری می‌اومد اما این بار حسی که به اون انباری داشتم، با دفعات قبل قابل مقایسه نبود! فکر کردن به این‌که اون‌جا دروازه‌ی بین دو بُعدِ، ترس وحشتناکی به جونم می‌نداخت! تموم حرف‌هایی که منصور بهم گفته بود تو ذهنم اکو می‌شد و حالا تازه یاد اون دعاها افتاده بودم. فحشی نثار این فراموش‌کاری کردم و فکر کردم اگه یادم نرفته بود، تا هوا روشن بود ترتیب دعای مخصوص در انباری رو داده بودم.‌ اما الان یا باید ترسم رو زیر پا می‌ذاشتم و می‌رفتم دعا رو نصب می‌کردم، یا باید ریسک بدون محافظ خوابیدن تو همچین خونه‌ای که موجودات ماوراءالطبیعه بهش به چشم یه دروازه نگاه می‌کردن رو به جون می‌خریدم... .
***
مسح پام رو هم کشیدم و بی سروصدا از داخل سرویس بهداشتی بیرون اومدم. به قول منصور نمی‌خواستم با بی‌طهارتی باعث بشم اثر دعاها کم‌رنگ بشه. بعد از این که حرزی که باید بالای تخت خواب وصل می‌کردم رو آویزون کردم، دعای مخصوص رو به همراه ظرف نمک برداشتم و بی سر و صدا از پله‌ها پایین اومدم. فلش گوشی، جلوی پام رو تا حدودی روشن می‌کرد. آهسته از رو به‌ روی اتاق بابا رد شدم و در حیاط رو باز کردم. باد سرد هجوم آورد داخل پذیرایی و موهام رو که به هزار بدبختی از تو صورتم جمع کرده بودم و هل داده بودم عقب رو، ریخت تو صورتم و هرچی پنبه کرده بودم رشته کرد! زیر لب فحشی دادم.
از تو ایوون دمپایی ابری پوشیدم و سعی کردم صدای ترسم رو خفه کنم. هنوز صدای باز و بسته شدن و قیژقیژ از سمت انباری می‌اومد؛ از سمت منزلگاه شیاطین...! باید می‌رفتم و برای همیشه به این قائله خاتمه می‌دادم... .

گوشی رو محکم توی دستم فشار دادم و نورش رو تو باغ چرخوندم تا احیاناً چیز غیرمنتظره‌ای خفتم نکنه. بعد از این‌که مطمئن شدم همه جا امنه، به سمت انباری راه افتادم.‌ باد سرد همچنان می‌وزید و سایه‌ی درختای کهنسال و خشک رو متزلزل می‌کرد. نور کم‌ سوی چراغ گوشه‌ی حیاط که کنار انباری قرار داشت، تا حدودی اون‌جا رو روشن می‌کرد. با قدم‌های محکم اما ترسیده، رسیدم رو به‌ روی انبار. درِ نیمه‌ بازش رو با پا هل دادم عقب که با صدای قیژقیژ جیغ و گوش‌خراشی باز شد. فلش گوشی رو تو انباری انداختم اما این نورِ کم، حریف این تاریکی نمی‌شد و فقط یه هاله‌ی خیلی کم‌رنگ از روشنایی، روی وسایل کهنه‌ای که بوی نم و نا می‌دادند افتاد. نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم رو کنترل کنم. در زنگ زده‌ی آهنی رو جلو کشیدم و بستمش تا خدایی ناکرده چشمم اون تو به چیز ترسناکی نیفته. ظرف نمک رو باز کردم و به فاصله‌ی یک متر، دور تا دور انباری رو حصار کشیدم. هنوز کارم تموم نشده بود که صدای دختری از پشت سرم بلند شد:
- چی‌کار می‌کنی؟!
با ترس به عقب پریدم و گوشی از دستم افتاد اون‌ورتر ضربان قلبم روی هزارتا رفت و یه لحظه حس کردم نفسم بند اومد! سریع به خودم اومدم و چاقوی توجیبیم رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم. در حالی که فشار خونم به قدری بالا رفته بود که نبض شقیقه‌هام رو حس‌ می‌کردم، آروم و با احتیاط چرخیدم سمت عقب... .
دختر: تو من رو می‌شناسی، از من نترس!
نگاهم رو آروم بالا آوردم و با چشم‌های لرزون، زل زدم به هیبت رو به‌ روم، به ریحانه!
به محض برخورد نگاهم به اون دختر، حالت اغما مانندی در برگرفتم و پاهام سست شد. نمی‌دونستم چیزی که می‌بینم واقعیته یا رویا! فقط می‌دونستم این حجم از زیبایی، دیوانه کننده بود! چشم‌های خمار کشیده و مشکی، پوستی از برف سفیدتر و موهای فری به رنگ شب که تا پایین کمرش بود و حالا تو دست باد می‌رقصید! انگار داشت از بدنش، شعله‌‌های آتش سوزان نامرئی منتشر می‌کرد! لباس سفید کوتاهی که پوشیده بود با ترکیب قد کشیده و اندام ظریف و موزونش، اون رو بیشتر شبیه ملکی می‌کرد که از درگاه آسمان رانده شده بود، نه شیطان! چشم‌های سیاهش هر انسانی رو می‌تونست به مسلخ مرگ بکشونه! انگار‌ تو اون سیاهی، صدای هزار عاشق اسیر شعله‌های آتش، فریاد میزد و می‌سوخت و خون بی‌گناهشون تو این سیاهی قیرگون، شناور میشد؛ و لب‌های سرخش انگار تازه از بوسه‌های قربانیانش جدا شده بود.
چاقو از دستم سر خورد و روی زمین افتاد؛ حتی توان خم شدن و برداشتنش رو نداشتم فقط می‌دونستم تو این لحظه، بی‌دفاع‌ترین آدم روی زمینم! با حیرت و ترس لب زدم:
- این امکان نداره واقعی باشه...!
چند قدم جلو اومد و فاصله‌ی بین‌مون رو پر کرد. حالا فقط دو وجب بین‌مون فاصله بود. زیر لب زمزمه کرد‌.
ریحانه: چیزی که امکان نداره واقعی باشه، نیاز غیر قابل وصف من به توست! مثل رویای شیرین وصال می‌مونه!
صداش شبیه صدای آواز مبهوت‌کننده‌ی پری‌های دریایی بود که ملوانان رو شیفته‌ی خودش می‌کرد و وقتی ملوانان به قدری مسـ*ـت اون صدا می‌شدند که عقل‌شون رو از دست می‌دادند، اون‌ها رو به قعر دریا و مرگ می‌کشوندند! حالا دیگه حتی کوچک‌ترین ذره‌ای از چیزی به اسم قدرت تکلم، در من وجود نداشت حتی نمی‌تونستم نگاهم رو از چشم‌های براق و خمارش بگیرم و نمی‌دونستم اسم این حسی که فراتر از ترس یا وحشت بود رو چی بذارم؟ انگار جادو شده بودم که نمی‌تونستم حتی قدم از قدم بردارم، جادوی اون دوتا چشم سیاه و تاریک! دستش که از برگ گل لطیف‌تر بود رو جلو آورد و روی قلبم گذاشت. از حرارت و داغی دستش، پوست سی*ن*ه‌م سوخت و داغی غیرقابل توصیفی تو بدنم پیچید. می‌دونستم این گرما چیز عادی نیست.
ریحانه: قلب تو باید تحت مالکیت من باشه!
دستش رو به حالت دورانی روی سی*ن*ه‌ام چرخوند حس می‌کردم از شدت داغی دستش، قلبم اون زیر آتش می‌گیره! دوباره ادامه داد.
ریحانه: می‌تونم خونی که لا به‌ لای این رگ‌ها جریان داره رو حس ‌کنم، خون شفا بخش تو، خون طلایی رنگ تو! من کمکت می‌کنم تا همه چیز رو بفهمی، تا بفهمی می‌تونی با کوچک‌ترین اشاره‌ای، چه کارهایی بکنی... .
عقب‌تر رفت و دستش رو توی دستم قفل کرد من رو با خودش به سمت انباری کشید و گفت:
- با من بیا تا برای همیشه متعلق به دنیای من باشی...!
بی‌دفاع و اغمازده، دنبالش کشیده می‌شدم بدون این‌که اختیاری داشته باشم! اون من رو به سمت انباری می‌برد و من دست در دستش، دنبالش می‌رفتم! عقل و مغز و حتی تک‌تک سلول‌های بدنم فریاد می‌کشیدند:
- فرار کن!
ولی اعضای بدنم از من پیروی نمی‌کردند، انگار مغزم فلج شده بود. رو به‌ روی در انباری ایستاد و در آهنی رو هل داد به عقب حالا فقط به اندازه‌ی فاصله‌ای که از انباری داشتم، تا نجات پیدا کردن فرصت داشتم؛ به اندازه‌ی یک قدم! تموم توان بدنم رو جمع کردم و محکم سر جام ایستادم در حالی که حس می‌کردم مغزم تو شوکه، زمزمه کردم:
- این فقط یه رویاست... .
همون موقع صدای فریاد خفیفی حاکی از ترس از سمت اتاقم شنیدم. سرم رو چرخوندم و با امید این‌که همون پسر مرموزی باشه که دفعه‌ی قبل نجاتم داد، به پنجره نگاه کردم؛ توی تاریکی می‌دیدم که پسری لاغر اندام از پنجره با ترس نگاهم می‌کنه. چون هوا خیلی تاریک بود، تصویر چهره‌ش زیاد مشخص نبود ولی بعد از چند ثانیه، تونستم چهره‌ی ترسیده‌ش رو بشناسم اما از چیزی که دیدم به قدری جا خوردم که مغزم نتونست هضمش کنه؛ اون پسری که از پنجره به من زل زده بود، خودم بودم...!
همون لحظه پلک‌هام روی هم افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم.
***

نگاهی به ساعت مچی‌م انداختم و زنگ خونه‌ی احسان رو فشار دادم. ساعت ۳:۳۰ دقیقه‌ی صبح بود و حتماً الان احسان خواب بود. بعد از چند دقیقه‌ معطلی، در قهوه‌ای رنگ رو به‌ روم باز شد و احسان با قیافه‌ی تو هم فرو رفته و چشم‌های نیمه بازِ پف کرده جلوم ظاهر شد خمیازه‌ای کشید و با لحن خواب‌آلودی پرسید:
- این وقت شب این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
دستی به ته ریشم که تازه سبز شده بود کشیدم و با کلافگی گفتم:
- نمی‌دونم چرا نگرانت شدم! یه لحظه حس کردم تو دردسر افتادی یه کابوس بد در موردت دیدم.
با لحن سرد و خشکی گفت:
- بیا داخل.
و رفت داخل پذیرایی و کنار مبل ایستاد و بهم خیره شد. کفش‌هام رو درآوردم و رفتم داخل در رو بستم و نگاهی به فضای نیمه تاریک خونه انداختم که فقط با یه دیوارکوب روشن شده بود نفس عمیقی کشیدم و رو کردم سمت احسان که هنوز با قیافه‌ی بدی بهم زل زده بود.
- خوبی؟
احسان: اوهوم.
- پس چرا حس می‌کنم یه چیزیته؟
احسان: نه.
اخم کردم با قدم‌های آروم جلو رفتم و نزدیکش ایستادم.
- احسان مطمئنی خوبی؟ چرا دور چشم‌هات انقدر سیاه و کبود شده؟
دستم رو بالا بردم و روی صورتش کشیدم. چقدر یخ بود، انگار داشتم یه جسد رو لمس می‌کردم! همون طور بی‌حرکت ایستاده بود و نگاهم می‌کرد داشتم صورتش رو لمس می‌کردم که نگاهم به گردنش افتاد. با ترس چند قدم عقب جستم و با صدای فریاد مانندی گفتم:
- یا اباالفضل! احسان!
گردنش بیخ تا بیخ بریده شده بود و خون سیاه رنگی از لای زخمش بیرون می‌چکید! همون لحظه سرش از بدنش جدا شد و افتاد جلوی پام! چشم‌هاش از روی زمین زل زده بودند به من و لب و دهنش مدام یه چیز رو زمزمه می‌کرد:
- کمکم کن بهراد، کمکم کن...!
***
با هین بلندی از خواب پریدم و سرجام نشستم از بدنم عرق سرد می‌چکید و تبم خیلی بدتر از قبل شده بود، داشتم از گرما می‌سوختم. روی تختم نشسته بودم و قفسه‌ی سی*ن*ه‌م با وحشت بالا و پایین میشد. پارچ کنار تختم رو برداشتم و یه نفس تا نصفش رو سر کشیدم. حالم که یه کم جا اومد از جا بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا دست و صورتم که خیس عرق بود رو بشورم بعد از این‌که خودم با حوله خشک کردم، بیرون اومدم و دوباره به اتاق برگشتم. یه دفعه تموم ماجرا مثل فیلم از جلوی چشم‌هام رد شد؛ من توی حیاط جلوی انباری غش کردم، چرا الان تو اتاق بودم؟! دوباره بدنم از ترس گر گرفت. نگاهم به پنجره افتاد که تا ته باز بود و هنوز باد سردی می‌وزید. با قدم‌های ترسیده‌ای جلو رفتم و به حیاط زل زدم. باغ خیلی تاریک بود و چیز زیادی دیده نمی‌شد اما بعد از چند ثانیه نگاه خیره، تا حدودی چشم‌هام به تاریکی عادت کرد و تونستم از لا به‌ لای درخت‌ها، هاله‌های نامفهومی رو جلوی انباری ببینم. دست لرزونم رو جلو بردم تا پرده رو عقب بکشم و بهتر بتونم اون‌جا رو نگاه کنم. آب دهنم رو قورت دادم و زل زدم به اون قسمت؛ دو نفر داشتند با قدم‌های آرومی به سمت انباری می‌رفتند. نفر جلویی شکل یه دختر با موهای بلندی بود که تو باد تکون می‌خورد و نفر عقبی... شکل پسری بود که انگار به واسطه‌ی اون دختر به سمت انباری کشیده میشد. با دقت به اون پسر خیره شدم... ولی وقتی ماجرا رو فهمیدم، فریاد بلندی از سر ترس کشیدم و یک قدم به سمت عقب رفتم! اون پسر که حالا از جلوی انباری به من خیره شده بود، خودم بودم! پسری که خودم بودم ناگهان وحشت‌زده شد و از حال رفت. جسم بی‌حالم روی زمین افتاد و دختری که کنارم بود، همون موقع جلوی چشمم تبدیل به گربه‌ای شد که بارها دیده بودمش و در تاریکی انباری ناپدید شد!

با وحشت دور خودم می‌چرخیدم. هراسون پرده‌ی اتاق رو تا ته کشیدم تا نگاهم به اون پایین نیفته. اولین فکری که به سرم زد این بود که به احسان پناه ببرم. سریع کتم رو پوشیدم و دنبال سوییچم گشتم ولی هرچی اتاق رو زیر و رو می‌کردم نمی‌تونستم پیداش کنم. پنج دقیقه گذشته بود اما پیدا نمی‌شد به جهنم پیاده میرم! و بی‌خیال وقت تلف کردن سر پیدا کردن سوییچ، از خونه زدم بیرون به حیاط که رسیدم، سعی کردم بی‌‌سر و صدا و سریع رد بشم. به جلوی در انباری که رسیدم، نیم نگاهی انداختم؛ همه چی عادی بود، انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه... نگاهم رو از اون‌جا گرفتم و بدون فوت وقت، از اون خونه‌ی کذایی فرار کردم.
خیابونا خلوت و سوت و کور بودن؛ این وقت شب، سگ هم پر نمی‌زد! تنها من بودم که هول کرده و رنگ پریده، توی این شهری که انگار از کل دنیا جدا افتاده بود، داشتم با قدم‌های سریع به سمت خونه‌ی احسان می‌رفتم! جلوتر که رسیدم، از کنار چهار راه رد شدم و داخل یه کوچه‌ی خلوت‌تر پیچیدم. این وقت شب و تو این سکوت و تنهایی، این کوچه برام شبیه جهنم جلوه می‌کرد و فروشنده‌ای که رو به‌ روی در مغازه‌ش ایستاده بود و به من زل زده بود، شبیه ملک‌الدوزخ! از کنار مغازه‌ش که رد شدم، با سیگاری که گوشه‌ی لبش گذاشته بود همچنان خیره به من بود.
بی‌ توجه ازش رد شدم و داخل خیابونی پیچیدم که به مراتب شلوغ‌تر بود. نفس آسوده‌ای کشیدم و خودم رو به خونه‌ی احسان رسوندم. زنگ خونه رو فشار دادم و بعد از این‌که در حیاط باز شد رفتم داخل. از پله‌ها بالا رفتم تا رسیدم به طبقه‌ی دوم‌. نگاهی به ساعت مچی‌م انداختم و زنگ خونه‌ی احسان رو فشار دادم. ساعت ۳:۳۰ دقیقه‌ی صبح بود و حتماً الان احسان خواب بود. بعد از چند دقیقه‌ معطلی، در قهوه‌ای رنگ رو به‌ روم باز شد و احسان با قیافه‌ی تو هم فرو رفته و چشم‌های نیمه بازِ پف کرده جلوم ظاهر شد خمیازه‌ای کشید و با لحن خواب‌آلودی پرسید:
- این وقت شب این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
دستی به ته ریشم کشیدم و با کلافگی گفتم:
- نمی‌دونم! فکر کنم یه کابوس بد دیدم.
با لحن سرد و خشکی گفت:
- بیا داخل.
و رفت داخل پذیرایی و کنار مبل ایستاد و بهم خیره شد. کفش‌هام رو درآوردم و رفتم داخل. در رو بستم و نگاهی به فضای نیمه تاریک خونه انداختم که فقط با یه دیوارکوب روشن شده بود. چه‌قدر عجیب بود؛ من این صحنه‌ها رو انگار قبلاً دیده بودم! نفس عمیقی کشیدم و رو کردم سمت احسان. درست شبیه خوابم، با قیافه‌ی بدی بهم زل زده بود. با لحن نگرانی پرسیدم:
- تو خوبی؟
احسان: اوهوم.
- اما حس می‌کنم یه چیزیته؟
احسان: نه.
اخم کردم. با قدم‌های آروم جلو رفتم و نزدیکش ایستادم.
- احسان مطمئنی خوبی؟ چرا دور چشم‌هات انقدر سیاه و کبود شده؟
دستم رو بالا بردم و روی صورتش کشیدم. چقدر یخ بود، انگار داشتم یه جسد رو لمس می‌کردم! یه دفعه یاد خوابم افتادم و با وحشت دکمه‌ی یقه‌ی احسان رو باز کردم ولی سالم بود... نفسی از روی آسودگی خیال کشیدم و روی مبل ولو شدم.
احسان: گفتی خواب بد دیدی؟
- فقط امیدوارم که خواب بوده باشه... .

کنارم نشست نگاه خیره‌م رو بهش دوختم. ساکت و آروم نشسته بود و متقابلاً خیره نگاهم می‌کرد.
- نمی‌خوای بدونی امشب چی به من گذشت؟!
احسان: نه!
با ناراحتی آهی کشیدم و پاکت سیگاری که از داخل جیبش مشخص بود رو برداشتم. سیگار رو با فندکی که داخل جیب کتم بود روشن کردم و گفتم:
- حق داری من خیلی تو رو اذیتت کردم احسان؛ فقط واست دردسر درست کردم... .
برگشتم سمتش و دستم رو گذاشتم روی شونه‌ش که چیزی بگم ولی در کمال تعجب، دستم رو محکم گرفت و پیچوند! صدای تِرِقِ چندش‌آورِ خرد شدن استخون ساعدم رو شنیدم؛ از شدت درد نفسم حبس شد! انگشت‌های استخونی و قدرتمندش رو بین انگشت‌هام قفل کرد و با فشار مختصری، مثل آب خوردن استخون بند انگشت‌هام رو خرد ‌کرد. از شدت درد فریاد بلندی کشیدم که با عصبانیت از لای دندون‌های کلیک شده‌ش غرید:
- آره معلومه که توئه لجن که ارزشت از سگ هم کم‌تره به جز دردسر و فلاکت و مرگ چیزی به بار نمی‌آری! می‌خوام افتخار به درک واصل کردنت رو نصیب خودم کنم!
از درد وحشتناکی که از دستم متصاعد میشد، فریاد می‌کشیدم و کمک می‌خواستم اما انگار اون لحظه هیچ موجود زنده‌ای روی کره ‌زمین وجود نداشت! دستش رو جلوی دهنم قفل کرد تا صدای فریادهام رو خفه کنه و با اون یکی دستش، من و به سمت حموم کشوند از لای چشم می‌دیدم که روی گردنش، کم‌کم زخم عمیقی نمایان میشه و از لای زخمش خون سیاه می‌چکید.
در حموم رو با لگد باز کرد و با شدت پرتم کرد روی زمین سفت و یخ‌زده از درد به خودم می‌پیچیدم و عاجزانه فریاد می‌‌کشیدم. سرم رو با زحمت بالا بردم و نگاه تارم رو به احسان دوختم که داشت وان رو پر از آب می‌کرد. می‌دونستم اگه به خودم نجنبم کارمو تموم می‌کنه. علی‌رغم دردی که داشتم، خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم فرار کنم که احسان پاش رو گذاشت روی سی*ن*ه‌م و فشار داد. فشار پاش به حدی بود که نفسم به سختی در می‌اومد. چند لحظه بعد با دست‌های قدرتمندش جسم بی‌جونم رو بلند کرد و پرتم کرد داخل وان نشست کنارم و دستش رو دور گلوم محکم پیچید و سرم رو داخل آب فرو برد. دست و پا می‌زدم تا شاید ولم کنه ولی اون خیلی قدرتمندتر بود.
احسان: امشب واسه همیشه شَرِّت رو از سر زندگی همه‌ی ما کم می‌کنی پسر افسانه! برمی‌گردی به همون قبرستونی که ازش اومدی؛ میری به جهنم!
آخرین چیزی که می‌دیدم، قطرات خون سیاه گلوی اون بود که داخل آب می‌چکید و چهره‌ی زشت و ترسناکی که از داخل جسم احسان به من زل زده بود.

هر لحظه زندگی داشت برام کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر میشد. حس ‌می‌کردم حالت اغمای خوشی داره دربرمی‌گیرتم. روحم هر ثانیه سبک‌تر از قبل میشد و درد کمتری حس می‌کردم. آب، قل‌قل کنان از اطراف دهنم به سمت سطح آب می‌رفت و حباب‌های ریز و درشتی به‌وجود می‌‌آورد.
چشم‌هام رو بستم. نمی‌خواستم آخرین چیزی که می‌بینم چهره‌ی کریه اون هیولای در جسم احسان باشه.
لحظات آخر، تموم اتفاقات زندگیم توی چند ثانیه از جلوی چشم‌هام رد شد؛ روز اولی که دانشگاه رفتم، آشنا شدنم با احسان، شوخی‌های خرکی و چهره‌ی همیشه خندونش و اخم‌های من، دعواها و سرکوفت‌های بابا، نگاه‌های گاه و بی‌گاه خجالتی بهاره، پاپیچ شدن‌های خانم انصاری، حموم پر از خون، سفرمون به اون روستای عجیب و غریب و شفا پیدا کردن اون پسربچه به دست من، آشنا شدنم با امیر، چهره‌ی بی‌خیالش که پر از رمز و اسرار بود، و ریحانه؛ معشوقه‌ی زیبا و مرموز شیطانی! علی‌رغم وحشتی که ازش داشتم، حس می‌کردم چیز دیگه‌ای هم هست؛ شاید در اعماق قلبم، جایی که در کمال ناامیدی انتظار داشت قبل از مرگ، باز هم اون چشم‌های مستانه و موهای پریشان رو ببینه... .
آخرین چیزی که به یادش افتادم،چهره‌ی اون پسر منجی بود. دیگه امیدی به کمک اون نداشتم، کار از کار گذشته بود... .
لبخندی به زندگی تلخ و غم‌بارم زدم. وقت خداحافظی بود با هر آنچه که من رو پابند این دنیا می‌کرد. سلول‌های‌ بدنم خودشون رو محکم به در و دیوار بدنم می‌کوبیدند و التماس ذره‌ای اکسیژن می‌کردند. نتونستم طاقت بیارم و کاملا بی‌اختیار، دهنم رو برای نفس کشیدن باز کردم، ولی به‌جای اکسیژن، آب خون‌آلود و تیره و تاریک بود که ریه‌هام رو پر کرد. فقط آب بود و آب...! تو مغزم فقط یه کلمه اکو میشد: آب، آب، آب... .
***
چه حس عجیبی داشتم! انگار روی سطح دریا شناور بودم. انقدر احساس سبکی می‌کردم که خیال می‌کردم با کوچک‌ترین بادی مثل فوت یه نفر از جا کنده میشم! خبری از درد شکستگی چند لحظه پیش نبود. دستم رو بی‌اختیار به گلوم کشیدم؛ متوجه شدم نفس نمی‌کشم! پس چرا هیچ مشکلی باهاش نداشتم و انقدر راحت بودم؟!
انگار تو یه خلأ احساسی قرار گرفته بودم و هیچ ترس و استرسی نداشتم. فقط می‌خواستم سر در بیارم که تو چه موقعیتی قرار گرفتم. آروم لای چشم‌هام رو باز کردم. خواستم از جا بلند بشم ولی قبل از این‌که تکونی به خودم بدم، بلند شده و نشسته بودم!
چشم چرخوندم و اطراف رو دید زدم. این‌جا کجا بود دیگه؟! همه‌جا و همه‌چیز برام آشنا بود اما انگار تغییر کرده بود. انگار تمام لحظات زندگیم رو به‌ روم تو یه آرشیو قرار گرفته بود و من می‌تونستم هرکدومی رو که بخوام انتخاب کنم و به همون قسمت از زندگیم برگردم! نمی‌تونستم چیزی که می‌دیدم رو هضمش کنم، حس می‌کردم وارد یه بعد دیگه شده بودم...!
خیلی زود متوجه شدم هرچی که اراده کنم، همون اتفاق می‌افته. قبل از این‌که به خودم زحمت بدم تا بخوام جا به‌ جا بشم، جا به‌ جا شده بودم؛ در واقع کلمه‌ی راه رفتن در اون‌جا معنا نداشت، فقط کافی بود بخوای تا انجام بشه!
حس درد و گرسنگی و تشنگی برام کاملاً نامفهوم و گنگ بود؛ وجود داشت، ولی به شکل غیرقابل توصیف و فهم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
هیچ صدایی شنیده نمی‌شد؛ سکوت محض بود و خفقان! خواستم حرفی بزنم اما توی اون خلأ، اصلاً صدایی به‌ وجود نمی‌اومد که بخواد توی فضا پخش بشه! اصوات کش‌دار و رشته‌رشته، بی‌مفهوم از دهنم خارج می‌شدند و روی زمین سر می‌خوردند و محو می‌شدند؛ جوری که انگار که هرگز همچین چیزی نباید این‌جا وجود داشته باشه. مکان بی‌مکانی بود!
سرم رو به عقب چرخوندم خدایا! چی می‌دیدم؟! شوک‌زده به تصویر رو به‌ روم نگاه کردم. خودم بودم وقتی که پنج سالم بود و داشتم تو حیاط خونه‌مون بازی می‌کردم! انگار صفحه‌ی ال‌ ای‌ دی جلوم گذاشته بودن و فیلم اون زمان رو پخش می‌کردن، منتها هیچ شباهتی با سینما یا چیز دیگه‌ای نداشت؛ من اون‌جا حضور داشتم، همه‌ چیز واقعی بود! می‌تونستم لمس کنم، حرکت کنم، صدای خنده‌های خودم رو بشنوم! حتی می‌تونستم افکار این بچه‌ی پنج ساله‌ای که خودم بودم رو بخونم! می‌تونستم برم داخل بدنش یا حتی ذره‌ای از خون و سلول‌های اون بشم، ذره‌ای از روحش! می‌دونستم اگه این‌کار رو بکنم، هرچیزی که به این زمان مربوطه ناپدید میشه و من دوباره زندگی‌ام رو از پنج سالگی آغاز می‌کنم و تموم دوره‌ها و اتفاقاتی که برام تو این زندگی اتفاق افتاده بود رو دوباره طی می‌کنم. فقط کافی بود که بخوام... .
لحظه‌ای تردید کردم ولی جلو رفتم. باید سر در می‌آوردم. جلوی بچه، توی یه قدمیش ایستادم من پنج ساله هنوز مشغول بازی و خنده بود. نگاهی به چشم‌هاش کردم، سرشار از روح کودکی و شور و نشاط بود و بدنش... اگه بدنش رو لمس می‌کردم چه اتفاقی می‌افتاد؟! می‌خواستم بدونم، نیاز داشتم بدونم؛ پس دستم رو جلو بردم و موهای کودک رو نوازش کردم... هیچ اتفاقی نیفتاد، انگار ذره‌ای از نور تو رو لمست کرده باشه! ولی ناگهان دستی به دماغش کشید و عطسه‌ای کرد بلافاصله خون زیادی از دماغش سرازیر شد!
تبسمی کردم حالا می‌فهمیدم شاید دلیل همه‌ی خون دماغ شدن‌هام، لمس یه موجود غیر ارگانیک بوده!
از کنار بچه گذشتم دلم می‌خواست برگردم عقب‌تر. می‌خواستم مادری که تو دوران زندگی هرگز ندیدم رو برای اولین بار ببینم! حالا من مرده بودم. چی می‌تونست جلو دارم باشه؟! نه مکان، نه زمان، نه هیچ محدودیتی! فقط اراده‌ لازم بود تا هرچیزی که می‌خوای به حقیقت بپیونده.
ناگهان جلوی چشم‌هام تصویری پدیدار شد من وسط یه دشت بسیار زیبا بودم. زیاد طولی نکشید که فهمیدم اون‌جا همون قرارگاه اون پسر و دختر زیباست، همون‌جایی که خوابش رو می‌دیدم.
جلو رفتم پسر، مظلوم و ساکت و در حالی که عمیقاً تو فکر بود، روی کنده نشسته بود. جلوتر رفتم. حالا می‌تونستم از این فاصله‌ی کوتاه، چهره‌ش رو ببینم؛ اون پسر، پدرم بود...!

موهای مشکی مجعد، چشم‌های مشمی نافذ، قد بلند و لاغر و پوست گندمی و سبزه‌اش، نشانگر جوانی‌اش بود. شاید نهایتاً بیست الی ۲۱ بود. دستم رو دراز کردم به سمت صورتش شاید دلم می‌خواست انتقام تموم این سال‌ها رو ازش بگیرم و خون بدنش رو بیرون بکشم ولی، نتونستم... ناامید عقب رفتم و مغموم نگاهش کردم درست همون لحظه، سر و کله‌ی دخترک زیبا و افسونگر پیدا شد این افسانه بود؛ مادر من! خیال می‌کردم که نمی‌تونم احساسی داشته باشم ولی حالا لبریز از شور و شعف و شوق بودم! دیدن این دختر برام من مثل یه رؤیا بود! انگار هیچ‌چیز حقیقی نبود، همه‌چیز افسانه بود! چقدر شبیه من بود! همه حق داشتن بگن به مادرم رفته‌ام ولی چشم‌های زیبای کشیده‌ش به رنگ چشم‌های من نبود؛ به رنگ موهاش طلایی بود شبیه دریاچه‌ای از عسل بود نتونستم طاقت بیارم و با بغض، دستی به موهای بلند طلایی‌ش کشیدم.
افسانه آروم به سمت پدرم رفت و کنارش روی کنده‌ی درخت نشست.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشت تا به خودم اومدم و دیدم بارها و بارها این صحنه رو تکرار کردم و نتونستم دل از نگاه کردن به مادرم بردارم! ولی وقتی به خودم اومدم متوجه شدم توی حیاط خونه‌مون هستم شب بود و باد سردی می‌وزید نمی‌دونستم تو چه برهه‌ی زمانی قرار دارم جلوتر که رفتم، خودم رو دیدم که روی زمین افتاده بودم. تموم بدنم زخمی و کبود بود دور تا دورم رو هاله‌های سیاه‌ رنگی احاطه کرده بودند و حالا به وضوح می‌دیدم که چه‌طور از انرژی من تغزیه می‌کردند و لذت می‌بردند! رشته‌هایی به رنگ سفید مثل رودخونه‌ای زلال از بدنم خارج میشد و اون‌ها از این رشته تغذیه می‌کردند! این‌کار باعث میشد هرلحظه بدن من رو به تحلیل بره و دردم افزایش پیدا کنه و اون‌ها قوی‌تر بشن!
از شدت درد گریه می‌کردم و اشک می‌ریختم یکی از اون سیاه‌ پوش‌های که جلوتر ایستاده بود جلو رفت و محکم از پشت به درخت کوبیدم! شاخه‌ی درخت داخل آرنجم فرو رفت و خون طلایی رنگی روی صورت نامفهوم اون مرد پاشید. پس این رنگ خون واقعیت داشت! من اون‌ شب توهم نزده بودم! اومدم به سمت خودم برم که ناگهان یه نفر از پشت دستش رو روی دهنم گذاشت و پشت یه درخت پنهانم کرد! واقعاً لمس بدن اون رو با بدن خودم حس کردم! با کمال تعجب برگشتم و نگاهش کردم همون پسر مرموز بود همونی که قبلاً نجاتم داده بود! چه‌طور تونسته بود لمسم کنه؟! توی ذهنم نالیدم:
- تو دیگه کی هستی!؟
بدون این‌که لب‌هاش تکونی بخوره یا صدایی از دهنش خارج بشه گفت:
- من سمیر ام.
خواستم حرفی بزنم که یادم اومد قادر به حرف زدن نیستم بلافاصله فهمیدم اون از طریق ذهنش می‌تونه با من صحبت کنه! نگاه تحقیر آمیزش رو ازم گرفت و سرکی به سمت اون یکی خود بی‌چاره‌ام که داشت از درد نفله میشد کشید! دوباره برگشت سمتم و با صدای محکم و جدی گفت:
- از این‌جا جم نخور تا اون یکیت رو نجات بدم تا سقط مرگ نرفته و بی‌چاره‌مون نکرده!
اومد بره که دستش رو محکم چسبیدم باز نگاهم کرد همون‌طور که خودش حرف زده بود گفتم:
- تو می‌تونی من رو ببینی؟!
چشم‌هاش رو به نشونه‌ی تأیید روی هم گذاشت با تعجب پرسیدم:
- چه‌طور ممکنه!؟ من مردم!
با دست‌هاش محکم شونه‌هام رو فشار داد و با لحن خسته ولی جدی گفت:
- تو نمردی، فقط دچار یه‌سری اختلالات خاص شدی! پس اگه از این‌جا تکون بخوری، اون‌ها می‌تونن ببیننت، و من نمی‌تونم هم از تو دفاع کنم هم از اون یکی. پس گند نزن و محض رضای خدا بتمرگ همین‌جا بهراد!
نمی‌دونم چرا ولی بدون هیچ مخالفتی از حرفش تبعیت کردم. پشت درختی دور از ماجرا ایستادم و منتظر موندم تا وقتی که شبیه چیزی که قبلاً دیده بودم، نجاتم داد و وقتی همه‌جا امن شد جلو رفتم شاخه رو محکم از پهلوم بیرون کشید و بلند شد خاک لباس ابریشمش رو تکوند چرخی داخل حیاط زد و گفت:
- این‌جا دیگه چه‌جور جای مسخره‌ایه؟ بیشتر شبیه خونه‌ی شیاطینه... .
نگاه مستقیمی به من انداخت و ادامه داد:
‌‌_ که البته هم هست!

حیرت‌زده و مشتاق به صحنه‌ی رو به‌ روم زل زده بودم. دیدم که با عجز و ناله خودم رو بالا کشیدم و از سمیر پرسیدم:
- تو هم یکی از همون‌هایی؟!
سمیر برگشت سمتش و جواب داد:
- اگه از اون‌ها بودم جونت رو نجات نمی‌دادم.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و جلوم زانو زد. چونه‌م رو تو دست‌هاش گرفت و بعد از چند لحظه نگاه خیره، با لحن متعجبی گفت:
- نمی‌دونی چه‌قدر به مادرت رفتی!
پوزخندی زدم؛ حالا می‌دونستم!
- جدیداً با هرکی رو به‌ رو میشم همین رو میگه تجربه هم ثابت کرده بعد از شنیدن این، یه کتک مفصل می‌خورم.
خندید و با لبخند گفت:
- مطمئن باش اگه از دست من کتک بخوری، زنده نمی‌مونی! ولی نگران نباش. من می‌خوام ازت محافظت کنم.
دستی به زخم پهلوم کشیدم. متعجب به سمیر نگاه کردم.
- جادو کردی؟!
بی‌توجه به سوال من، دستش رو به سرم کشید و با حالت موشکافانه‌ای موهام رو این‌ور اون‌ور کرد.
سمیر: مثل این‌که ضربه‌‌ای که به سرت خورده اون‌قدرها هم محکم نبوده حداقل یه دیوونه‌ی رو مخِ ضربه مغزی رو دستم نذاشتن!
از پشت درخت نگاه چپکی نثارش کردم و فحشی دادم! همون موقع صدای ماشینی از بیرون شنیدم آروم و بااحتیاط جلو رفتم. سمیر هم سیخ سرجاش نشست و بعد از چند لحظه نگاه خیره، از جا بلند شد.
سمیر: خب... می‌خواستم با خودم ببرمت، اما مثل این‌که نقشه عوض شد. احسان داره میاد این‌جا اون کمکت می‌کنه از این وضع رقّت‌انگیز و چندشت خلاص بشی. تو این هوای سرد، انقدر عرق کردی که بوی گندت داره خفه‌م می‌کنه! درضمن اگه نمی‌خواید یه دیدار دوستانه با معشوقه‌ی کوچولو موچولوی خوشگلت داشته باشید، امشب تو این خونه نمونید.
نگاهی به من انداخت و خیلی نامحسوس اشاره کرد دنبالش برم.
سمیر: نگران نباش، من هوات رو دارم. بالاخره همه‌‌چی رو می‌فهمی؛ فقط لطفاً تا اون روز زنده بمون و از زندگی مزخرفت لذت ببر!
و دستم رو گرفت و... .
***
به خودم که اومدم دیدم لب یه پرتگاه ایستادم پرتگاه عمیق و تاریکی که تهش پیدا نبود متعجب و کنجکاو برگشتم عقب. سمیر با نگاه خیره‌‌ی نافذش، درست پشت سرم ایستاده بود.
- این‌جا دیگه کجاست؟
بدون این‌که نگاهش رو ازم برداره، جلو اومد و با دست‌های قدرتمندش به یقه‌ی لباسم چنگ زد همون‌طور که یقه‌ی لباسم توی مشتش بود، با قدم‌ بلندی جلو اومد و هلم داد سمت عقب تلوتلو خوران عقب رفتم و چندتا سنگ‌ریزه از زیر پام سر خورد و به پایین دره پرتاب شد. حالا از دره آویزون شده بودم و فقط دست سمیر که به یقه‌م چنگ زده بود، نگه‌م داشته بود.
با تعجب آستین دستش‌ رو گرفتم و گفتم:
- داری چه غلطی می‌کنی؟!
با نگاه دلسوزی جواب داد:
- دارم از مرگ نجاتت میدم! تو باید برگردی، مرده‌ی تو به هیچ دردی نمی‌خوره. اگه بیشتر از این این‌جا بمونی ممکنه واقعاً بمیری!
نگاهش رو از من گرفت و به ته دره زل زد. با ترس و چشم‌های گشاد شده زمزمه کرد:
- تا همین الانش هم خیلی دیر کردی! اگه بمیری تموم زحمات من و مادرت رو هدر دادی... .
دیگه چیزی نشنیدم. فقط لمس دستش بود که از یقه‌م جدا شد ‌و تصویرش که هر لحظه کوچک و کوچک‌تر میشد حس سبکی و رها شدن بود و بس... هرچه بیشتر توی تاریکی دره فرو می‌رفتم، چشم‌هام بیشتر توی روشنایی و نور غوطه‌ور میشد؛ تا جایی که فقط سفیدی مطلق بود... .

اکسیژن با فشار خیلی زیادی وارد ریه‌هام شد و به سرفه افتادم. خیلی سریع متوجه شدم با این‌که چشم‌هام بازه ولی همه‌جا رو سیاه می‌بینم! انگار یه پارچه یا پلاستیک سیاه دورم کشیده بودند. کل بدنم در احاطه‌ی این جسم سیاه رنگ کیسه مانند بود ولی هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم از شرّش خلاص بشم.
شروع کردم داد و بی‌داد و فریاد زدن. درست همون موقع صدای کلیک باز شدن در شنیدم. طولی نکشید که حس کردم یه نفر داره تکونم میده و بعد، زیپ کیسه پایین کشیده شد... .
اولین چیزی که دیدم، چشم‌های متعجب و از حدقه بیرون زده‌ی پیرمرد مو سفیدی بود نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که با صدای از ته چاهی نالید:
- یا عَلَی‌الْعَجایِب، تو زنده‌ای...!
سرفه‌ای کردم و با لحن بی‌حالی پرسیدم:
- من کجام؟
پیرمرد منتظر نموند و از اتاق بیرون دوید و داد زد:
- پرستار... پرستار... این‌جا یه‌نفر زنده‌ست...!
***
با کلافگی روی تخت بیمارستان جا به‌ جا شدم و با بیچارگی نالیدم:
- بسه احسان! انقدر آبغوره نگیر توروخدا
با چشم‌های پف کرده و خیس از اشک سرش رو از روی تخت برداشت و دستم رو محکم تو دست‌هاش فشرد با لحن بغض‌آلودی گفت:
- بسه؟! می‌دونی تو این یه هفته که تو کما بودی چه حالی داشتم؟ منی که سالیانِ یه حمد نخوندم، این چند وقت، شب و روز داشتم تو نمازخونه نماز جعفر طیّار می‌خوندم! دیروز از پشت شیشه یه‌دفعه دیدم علائم حیاتیت از بین رفت و دکترها و پرستارها دویدن سمتت و شوک الکتریکی و... بعد از چند دقیقه اومدن بیرون گفتن نتونستیم کاری براش بکنیم... .
به این‌جا که رسید دوباره بغضش ترکید و محکم بغلم کرد همون‌جوری که سرش روی زانوهام بود و گریه می‌کرد گفت:
- من داشتم کارهای دفنت رو انجام می‌دادم! فقط مونده بودم چه‌جوری به بابات خبر بدم که یهو گفتن از مرگ برگشتی! فقط بگو چه‌طور آخه؟!

اومدم چیزی بگم که در اتاق یه‌دفعه باز شد امیر بود. من رو که دید، نفس آسوده‌ای کشید و خدا رو شکری زیر لب گفت با قدم‌های بلندی اومد سمتم و محکم بغلم کرد.
امیر: زنده شدنت معجزه بود بهراد، معجزه!
یه صندلی از یه‌جا جور کرد و کنار تختم نشست نگاه تأسف‌باری نثار احسان کرد و خیلی نامحسوس و زیرلبی خطاب به من گفت:
- نمی‌دونی این چندوقت چه حالی بود... .
به موهای احسان بوسه‌ای زدم و گفتم:
- تجربه ثابت کرده من هفت‌تا جون دارم، حالا حالاها باید تحملم کنی پسر!
***
دکمه‌ی آخر لباسم رو هم بستم و با کمک احسان بلند شدم عصا رو دستم داد و کمکم کرد از بیمارستان خارج بشیم.
راه رفتن با اون پای گچ گرفته شده خیلی سخت بود اما احسان هوامو داشت.
توی ماشین نشوندم و خودش هم پشت فرمون نشست.
- خواهشاً برو خونه‌ی خودم.
احسان: خفه‌شو و دهنت رو ببند همه‌ی این فلاکتی که می‌کشیم به‌خاطر اون خونه‌ی... هست!
- من تو خونه‌ی تو مُردم!
طبق چیزی که احسان گفته بود، اصلاً اون شب خودش خونه نبوده و پیش امیر بوده. وقتی ماجرا رو براشون تعریف کردم، به قدری ترسیدند نزدیک بود به ملکوت اعلی بپیوندند!
احسان: تو اومدی خونه‌ی من تا از خونه‌ی خودت فرار کنی... .
حرفش رو قطع کردم و با جدیت تمام گفتم:
- حوصله‌ی کل‌کل ندارم، یا میری خونه‌ی خودم یا یه بلایی سر خودم میارم. می‌دونی که روانی‌ام!
چند ثانیه چپ‌چپ نگاهم کرد ولی مشخص بود حرفم باورش شده و ترسیده؛ واسه همین به سمت خونه‌ی خودمون راه افتاد. لبخند موفقیت‌آمیزی زدم... .
جلوی خونه‌مون ماشین ر‌و پارک کرد و کمکم کرد برم داخل. جلوی در انباری که رسیدیم مکث کوتاهی کردم. با ترس برگشتم و زل زدم به تاریکی اون تو... . هیچ خبری نبود؛ نه شیطانی ناله می‌کرد، نه جنی بِپَربِپَر، نه دختر پری چهره‌ای با موهای سیاه فر، دلبری! جوری آروم بود که هرکی می‌دید، فکر می‌کرد تمام این اتفاقات زاده‌ی ذهن متوهم خودمه...!

برگشتم برم ولی درست همون موقع، برق چیزی توجهم رو به خودش جلب کرد. یه چیزی روی زمین افتاده بود برگشتم به اون سمت و خم شدم تا برش دارم؛ چاقو جیبی‌م بود.
احسان اومد بالای سرم و پرسید:
- این چیه؟
- همون چاقویی که اون شب از دستم افتاد!
احسان چند لحظه با ترس نگاهم کرد و بعد چاقو رو از دستم کشید و پرتش کرد داخل انباری.
- داری چی‌کار می‌کنی؟ زده به سرت؟
دستم رو کشید و همون‌طور که به سمت خونه می‌رفتیم زیر لب غرولند کرد:
- مثل این‌که این بازی مسخره تمومی نداره!
***
جلوی در حیاط ایستادم و منتظر احسان موندم چند لحظه بعد اومد کنارم و دمپایی‌های ابری کنار حیاط رو پوشید زیر بغلم رو گرفت و کمکم کرد تا راه برم.
احسان: باور کن من هنوز شک دارم این‌ها تأثیرگذار باشن.
و به ظرف نمک و دعایی که دستش گرفته بود اشاره کرد ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- برعکس تو، من به دلم افتاده این دعا رو که نصب کنیم همه‌چی تموم میشه.
احسان: از ته دلم امیدوارم این دفعه حق با تو باشه!
- هنوز به من ایمان نیاوردی؟
پوزخندی زد و جوابم رو نداد.
رو به‌ روی انباری که ایستادیم احسان جلو رفت و طبق همون چیزی که منصور گفته بود، دعا رو نصب کرد و دور تا دور انباری رو با نمک حصار کشید. وقتی کارش تموم شد برگشت سمتم و گفت:
- حالا چرا این دعا رو باید این‌جا می‌چسبوندیم؟ این نمک‌ها چه فلسفه‌ای دارن؟ کلاً این یعنی چی؟
بی‌حوصله برگشتم و سعی کردم به سمت خونه برگردم و در همون حال جواب دادم:
- این یعنی ما با این دعا، دختر شیطان رو توی بُعد خودش زندانی کردیم تا دیگه نتونه از طریق این انباری بیاد این‌جا و من رو با خودش ببره...!
***
از پنجره‌ی اتاق به فضای تاریک پایین نگاه می‌کردم تا احسان رو با نگاهم بدرقه کنم. احسان از اون پایین برام دست تکون داد و از خونه بیرون رفت تو افکار خودم بودم که یه نفر در اتاق رو باز کرد.
بابا: بالاخره این تن لش رفت؟
بدون این‌که نگاهم رو از باغ بگیرم، با لحن بی‌تفاوتی جواب دادم:
- شما که اومدی، مزاحم موندنش شدی.
برعکس همیشه، این‌بار دعوا درست نکرد و آروم پرسید:
بابا: پات چیشده؟ با کسی دعوا کردی؟
پوزخندی زدم و تو دلم جواب دادم: آره با یه جن که تو بدن احسان رفته بود و می‌خواست توی آب خفه‌م کنه!
- مهم نیست، زود خوب میشه.
بابا: درمورد اهمیتش چیزی ازت نپرسیدم، گفتم چرا این بلا سرت اومده؟
پوفی کشیدم و برگشتم روی تخت دراز کشیدم.
- از پله‌ها زمین خوردم.
بابا: چند روزی هم که خونه نبودی... .
- از طرف دانشگاه باید می‌رفتیم از نمایشگاه‌های بیرون شهر بازدید می‌کردیم.
تف به این زندگی مزخرف که باید به تنها عضو خونوادم دروغ می‌گفتم! بابا که ظاهراً باور کرده بود گفت:
بابا: باشه. راستی! امشب مهمون داریم‌.
دستم رو گذاشتم روی صورتم و با بدبختی نالیدم:
- دوباره عمو و عمه‌ها؟!
با لحن آروم و تا حدودی غمگین جواب داد:
- نه، سارا میاد این‌جا... ‌.
و قبل از این‌که من واکنشی نشون بدم، از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
***

خواب و بیدار بودم که صدای قیژ‌قیژ در اتاقم بلند شد. احساس می‌کردم یه نفر زل زده بهم بدون این‌که تکون بخورم، با خستگی لای چشم‌هام رو باز کردم که با یه جفت چشم براق که تو تاریکی از لای در داشت نگاهم می‌کرد رو به‌ رو شدم!
پتو رو کنار زدم و سریع از جا بلند شدم نشستم، اونم بلافاصله در رو بست و فرار کرد. با صدای آرومی صداش زدم:
- سارا!
صدای قدم‌های تندش که روی پله‌های چوبی کشیده میشد رو می‌شنیدم به ساعت دیواری نگاهی انداختم؛ چهار بامداد بود. این دختر این وقت شب داشت چه غلطی می‌کرد؟!
بدون توجه به درد پام و اون گچ سنگین لعنتی، از اتاق زدم بیرون و افتادم دنبالش. به پایین پله‌ها که رسیدم، دیدم جلوی در حیاط ایستاده و زل زده به من هوای تاریک باعث میشد به صورت هاله‌ی محوی ببینمش با عصبانیت کنترل شده و صدای خفه‌ای غریدم:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
بدون توجه به من، روی پاشنه‌ی پا چرخید و با قدم‌های تندی دوید به سمت حیاط. فحشی زیر لب دادم و به هر سختی بود دنبالش رفتم.
داشت مستقیم به سمت انباری می‌رفت. یه لحظه ترس برم داشت! چرا داشت اون‌جا می‌رفت؟ این‌بار با صدای نسبتاً بلندی صداش زدم ولی اون مستقیم داشت می‌رفت سمت انباری و کوچک‌ترین توجهی به من نمی‌کرد سرعتم رو بیشتر کردم.
چند لحظه بعد کنار اون رو به‌ روی انباری بودم. پشتش به من بود و شونه‌هاش داشت از سرما می‌لرزید دستم رو گذاشتم روی بازوش و برش گردوندم سمت خودم و با عصبانیت تشر زدم:
- چه غلطی... .
حرف تو دهنم ماسید؛ تازه چشمم به لباسی که تنش بود افتاد چشم‌هام از تعجب و خجالت چهارتا شد! سریع سرم رو چرخوندم یه سمت دیگه و نفس عمیقی کشیدم. همون‌طور که به زمین زل زده بودم آروم پرسیدم:
- داشتی چی‌کار می‌کردی؟
جوابی نداد پوفی کشیدم و بدون این‌که لمسش کنم، دستم رو بردم پشت کمرش و هدایتش کردم سمت خونه.
- بیا بریم داخل.
مطیع و حرف گوش کن از حرفم اطاعت کرد و جلوتر از من راه افتاد هنوز چند قدم دور نشده بودیم که صدای یه نفر که از داخل انباری اسمم رو صدا زد، متوقفم کرد بدنم یخ زد و فکم منقبض شد؛ صدای ظریف و دخترونه‌ی اون بود... .
همون‌طور میخ شده بودم سر جام و جرئت نداشتم برگردم سمت اون دوباره با همون صدای اغواگر زمزمه کرد:
- بهراد! نگاهم کن.
می‌دونستم در برابر اون نمی‌تونم دووم بیارم، از طرف دیگه، انگار تک‌تک سلول‌های بدنم فریاد می‌زدند: برگرد عقب! ناچار برگشتم عقب؛ درست رو به‌ روی اون‌ که تو انباری ایستاده بود.

با نگاه براق مظلوم و در عین حال شیطنت‌آمیزی نگاهم می‌کرد لباس حریر سیاهی پوشیده بود که با پوست سفید بلورینش تضاد خیره‌کننده‌ای ایجاد کرده بود. اندام ظریفش توی این لباس به خوبی مشخص بود موهای فر سیاه و بلندش که توی صورتش ریخته بود، وسوسه‌ی عجیبی برای کنار زدن‌شون از صورتش تو دلم ایجاد کرده بود!
آب دهنم رو قورت دادم و یه قدم به سمت عقب رفتم قطره‌‌‌ اشکی از چشمش پایین چکید که قلبم رو به درد آورد!
ریحانه: از پیشم نرو بهراد، خواهش می‌کنم...‌ .
نگاه مُتزَلزِل‌م افتاد روی سارا که گوشه‌ای بی‌حرکت ایستاده بود به سختی زبونم رو روی لب‌های خشکم کشیدم و زمزمه کردم:
- سارا...
ریحانه: اون تو یه حالت اغما قرار داره و از اتفاقات دور و برش هیچی متوجه نمی‌شه.
- پس کار تو بود؟ تا من رو به این‌جا بکشونی؟!
ریحانه سرش رو به علامت مثبت تکون داد و گفت:
- تو من رو این‌جا زندانی کردی؛ سارا تنها چیزی بود‌ که می‌تونست تو رو به سمت من بکشونه.
بعد رو کرد سمت سارا و آهسته دستور داد:
- برگرد برو بخواب و هر اتفاقی امشب افتاد رو فراموش کن.
سارا درست شبیه یه بچه‌ی حرف گوش کن، عقب گرد کرد سمت خونه و رفت.
دستی به پیشونیم که غرق عرق سرد شده بود کشیدم و زل زدم به اون متقابلاً با چشم‌های خمارش به چشم‌هام خیره شده بود‌ دست سفید و ظریفش رو جلو آورد.
ریحانه: نجاتم بده از این زندانی که من رو از تو جدا می‌کنه، معشوق من!
حالا دیگه مطمئن بودم اون من رو زندانی خودش کرده نه من!
با پاهای لرزون جلو رفتم و دستم رو با تردید جلو بردم می‌دونستم توان مقابله با این میل عجیبی که به این دختر داشتم رو ندارم اگه دعا رو برمی‌داشتم چی میشد؟ می‌تونستم اون رو کنار خودم داشته باشم؟
نگاه مشتاقم رو با تردید بالا بردم و به چشم‌های مستانه‌ش خیره شدم چه‌طور در مقابل اون انقدر بی‌دفاع بودم؟ قلبم با ناله‌های عجیب و سوزناکی بهم می‌گفت عاشقش شدم ولی من بیهود تلاش می‌کردم تا صدای این اعتراف رو خفه کنم!
نگاهم رو از اون برداشتم و زل زدم به دعایی که روی دیوار نصب بود. دست لرزونم رو جلو بردم و... .
تو یه حرکت دعا رو پاره کردم!
لبخند اغواگرانه‌ای زد و با احتیاط پاشو از انباری بیرون گذاشت مستقیم سمتم اومد و دستش رو دور گردنم انداخت‌ صدای خنده‌ش توی سرم اکو شد تنها چیزی که از اعماق قلبم تمنا می‌کردم این بود که برای امشب و برای همیشه تسلیم دختر شیطان باشم! نگاهم رو قفل کردم رو نگاه اون و لبخند زدم؛ بدون شک ضربان قلبم روی هزارتا بود... .

بعد از اون دیگه نفهمیدم چی شد؛ فقط احساس عجیب غیر قابل توصیفی داشتم. حس می‌کردم از پر کاه سبک‌ترم و تو آسمون‌ها سِیر می‌کنم. عمیقاً خوشحال بودم و انگار بااهمیت‌ترین کاری که «باید» انجام می‌دادم رو انجام داده بودم و حالا بار بزرگی از رو دوشم برداشته شده بود!
***
هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که با کلافگی لحاف رو پس زدم و سر جام نشستم با خستگی خمیازه‌ای کشیدم و کش قوسی به بدنم دادم. نمی‌دونستم اصلاً خوابیده بودم یا نه، فقط حس می‌کردم خلأ عظیمی تو ذهنم ایجاد شده بود.
هنوز از روی تخت بلند نشده بودم که ناگهان تمام اتفاقات دیشب یادم اومد. بدنم از مرور خاطرات، گُر گرفت و عرق سرد روی پیشونیم نشست انگار باورم نمی‌شد که حقیقت داشته باشه! با وحشت زیر لب نالیدم:
- من چی‌کار کردم؟!
این واقعیت نداشت، ممکن نبود که جسم و روحم رو به ریحانه فروخته باشم!
با ترس و اضطراب دنبال کوچک‌ترین علامتی می‌گشتم تا بهم ثابت کنه هیچ اتفاقی نیفتاده ولی پس چرا این لحاف لعنتی بوی تن اون دختر رو می‌داد؟!
با عجله خودم رو لب پنجره رسوندم و بازش کردم هوای سرد دم سحر روی صورتم پاشید و لرز خفیفی به شونه‌های لُختم انداخت.
بی‌توجه نگاهم رو به سمت انباری سوق دادم خبری نبود ولی تک‌تک سلول‌های مغزم داد می‌زدن که اتفاقی که نباید، افتاده بود. من اون دعاها رو از بین برده بودم و ریحانه رو آزاد کرده بودم و بعد...ولی اگه واقعاً این اتفاق افتاده بود، پس چرا ته قلبم به جای ترس، احساس خوش‌حالی و رضایت می‌کردم؟!
هنوز از کنار پنجره کنار نرفته بودم که هُرم هوای گرمی به پوست کمرم خورد با تردید برگشتم عقب که با چهره‌ی برافروخته و خشمگین سمیر مواجه شدم بلافاصله توضیح دادم:
- نفهمیدم چی شد، نمی‌خواستم این‌طور بش... .
سمیر: خفه شو بهراد، فقط خفه شو! هیچ می‌دونی چه غلطی کردی؟ تو با این کار رسماً با اون ابلیس ازدواج کردی، اون حالا زن توئه!
بدنم از شدت سرما و عصبانیت سمیر به وضوح می‌لرزید.
سمیر: من تو رو به این دنیا برگردوندم تا تو مسیر درست اون کاری که به‌خاطرش متولد شدی رو انجام بدی، برت نگردوندم تا همچین غلطی بکنی! من می‌خواستم... .
هنوز هم حرف می‌زد ولی من متوجه نمی‌شدم، فقط یه جمله تو ذهنم اکو میشد... کاری که به‌خاطرش متولد شدی!
توجهی به حرف‌هایی که میزد نکردم و بی‌مقدمه پرسیدم:
- چه کاری؟
لب‌هاش رو بست و یه دفعه ساکت شد با نگاه سوالیش بهم زل زده بود. ادامه دادم:
- گفتی کاری که به‌خاطرش متولد شدی.

سمیر: الان موضوع این نیست.
- دقیقاً همینه! چرا زندگی من مثل آدمی‌زاد نیست؟ این اتفاقات لعنتی چیه که واسم میفته؟ چرا باید پای اجنه و شیاطین به زندگیم باز بشه و تو کی هستی و از کجا یهو پیدات شد؟!
سمیر: الان وقت دونستنش نیست... .
با عصبانیت مشت محکمی به آینه‌ی اتاق کوبیدم ‌و یه تیکه‌ی بزرگ از خورده شیشه‌هاش رو برداشتم زیر گلوم گرفتم زیر لب غریدم:
- به تو نمی‌تونم آسیب برسونم ولی به خودم چرا حالا میگی یا نه؟!
بی‌خیال روی تخت نشست و دستش رو به پشت سرش تکیه داد با لحنی سرد و بی‌تفاوت گفت:
- چرا فکر کردی مرگ و زندگی تو برای من اهمیتی داره؟
- پس متاسفم که باید آخرین چیزی که می‌بینم، ریخت نحس تو باشه!
شیشه رو محکم تو دستم فشار دادم و به گلوم چسبوندم ولی قبل از این‌که کوچک‌ترین حرکتی بکنم، چسبیده بودم به دیوار و دست‌های قدرتمند سمیر محکم دور گردنم حلقه شده بود. نفسم به سختی بالا می‌اومد و مطلقاً نمی‌تونستم تکون بخورم.
سمیر: از اون چیزی که فکر می‌کردم خیلی احمق‌تری! حیف که افتخار کشتنت نصیب خودم نمی‌شه!
پوزخندی که زدم مترادف شد با باز شدن حلقه‌ی دستش از دور گلوم چنگی به موهاش زد و چند قدم عقب رفت در حالی که پشتش به من بود و نگاهم نمی‌کرد گفت:
- قبل از این‌که چیزی بدونی باید فکری به حال اون عفریته بکنم تا شیاطین ذره‌ذره از وجودت رو نمکیدن! ولی مطمئن نیستم اتصالی که بین‌تون ایجاد شده قطع کردنش کار آسونی باشه.
توی دل به این فکر می‌کردم که به هیچ قیمتی اجازه نمیدم ریحانه ازم جدا بشه. علاقه‌ای که بهش پیدا کرده بودم غیر قابل وصف بود نسبت به هرچیزی که مربوط به ریحانه بود بی‌تفاوت شده بودم فقط می‌دونستم که این دختر باید مال من باشه.
آهی کشید و گفت:
- من باید برم، پدرت داره میاد.
- اون که تو رو نمی‌بینه.
سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و گفت:
- تا خودم نخوام نمی‌بینه ولی بنا به دلایلی حضورم رو حس می‌کنه.
نگاهی به بالا تنه‌ی لُختم انداخت و کنایه زد:
- درضمن! آبروت پیش من که رفت ولی توصیه‌ می‌کنم اگه می‌خوای پیش پدرت نره، اون تن و بدن مایه ننگت رو بپوشونی!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Pari

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
277
1,829
مدال‌ها
2
نگاهم روی برگه‌ی سفید رو به‌ روم قفل شده بود. این دفعه‌ی سومی بود که سوالات رو می‌خوندم و هیچی متوجه نمی‌شدم.
به امید تقلب سرم رو بالا آوردم و زیرلب خطاب به احسان که کنارم نشسته بود، پیس‌پیسی کردم که با نگاه عصبانی و خیره‌ی استاد مواجه شدم! کلافه و ناامید سرم رو پایین انداختم و دوباره زل زدم به سوالات مزخرف و سخت امتحان دیگه به یقین رسیده بودم که پاس نمی‌شم.
ناامیدانه اومدم از صندلی بلند بشم و برگه‌ی سفیدم رو تحویل بدم که دست قدرتمندی محکم سر جام نشوندم! اومدم سرم رو برگردونم سمت عقب و ببینم کار کی بود که همون شخص از پشت، گردنم رو ملایم چرخوند روی برگه و کنار گوشم زمزمه کرد:
- آروم باش و هرچی بهت گفتم بنویس.
هول شدم و اومدم چیزی بگم که دستش رو جلوی دهنم گرفت و گفت:
- اگه حرف بزنی متوجه می‌شن؛ می‌تونم ذهنت رو بخونم.
فکر کردم:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
ریحانه روی پاشنه‌ی پاهاش چرخید و اومد رو به‌ روم روی زمین نشست طرّه‌ای از موهاش که تو صورتش ریخته بود رو کنار زد و با لبخند گفت:
- تو هروقت بهم نیاز داشته باشی من کنارتم‌.
اومدم باز چیزی بگم که قاطعانه گفت:
- وقت زیادی نداری، از قضا این مرد اصلاً از تو خوشش نمی‌اد و دنبال بهونه‌ست. ‌
و با گوشه‌ی چشم به استاد اشاره کرد.
ریحانه: پس پسر خوبی باش و هرچی میگم رو بنویس.
***
استکان چایی رو محکم روی میز کافه‌ی کنار دانشگاه کوبید و با حرص گفت:
- چه امتحان سختی بود! لعنت بهش! تو هم گند زدی مگه نه؟
توجهی به حرفش نکردم. سرم پایین بود و زل زده بودم به ته‌ مونده‌ی قهوه‌ی فنجونم. ناگهان دست محکمی خوابید زیر گوشم!
مثل کسی که برق صد ولتی بهش وصل شده باشه از جا پریدم و بدون این‌که حواسم باشه کلی آدم دور و برمونه با عصبانیت داد زدم:
- چه مرگته؟!
احسان با خجالت دستش رو گرفت روی صورتش تا نگاهش به آدم‌هایی که با تعجب به ما زل زده بودن نیفته.

بی‌توجه به نگاه خیره‌ی بقیه، نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به احسان که متقابلاً به من نگاه می‌کرد. سکوت بدی حاکم شده بود ولی بعد از چند دقیقه احسان این سکوت رو شکست و با لحن آروم ولی جدی گفت:
- عوض شدی بهراد؛ فکر نکن اگه به روت نمی‌ارم یعنی نمی‌فهمم درست از همون شبی که از خونتون برگشتم رفتارات صد و هشتاد درجه تغییر کرده مگه چی شده تو این دو هفته؟ ما که دعاها رو نصب کردیم، مگه نگفتی همه چی تموم شده؟
سیگاری از پاکت درآوردم و با فندک روشن کردم. مسئله این بود که از شبی که اون دعاها رو پاره کرده بودم، تا حالا هیچ اتفاق بدی نیفتاده بود که هیچ، تازه اتفاقات خوبی هم میفتاد! گور اون جن‌های مزاحم گم شده بود و کسی دیگه قصد جونم رو نمی‌کرد احساس می‌کردم از اون شب به بعد، ریحانه مراقبمه!
احسان دستش رو گذاشت روی دستم و با لحن آرومی گفت:
- می‌دونی که من همیشه کنارت بودم و هستم؛ هر اتفاقی هم بیفته من پشتتم. پس اگه داری چیزی رو ازم پنهون می‌کنی، نکن!
دود سیگار ر‌و با بینی بیرون دادم و آه عمیقی کشیدم. نمی‌تونستم بهش بگم من ریحانه رو آزاد کردم و اتفاقات عجیبی داره بین‌مون میفته. اگه می‌فهمید قطعاً سعی می‌کرد جدامون کنه که من این و نمی‌خواستم، من به ریحانه علاقه‌مند شده بودم!
به‌خاطر همین دستم رو گذاشتم روی دستش و با لحن اطمینان بخشی گفتم:
- من چیزی رو ازت پنهون نمی‌کنم.
چند دقیقه بعد از کافه بیرون اومدیم با کمک عصا توی ماشین احسان نشستم. پای گچ گرفته‌م شدیداً روی اعصابم بود و دیگه داشت کلافه‌م می‌کرد قرار بود ده روز دیگه بریم گچش رو باز کنیم ولی از این خبرها نبود! همین امروز میرم پای نازنینم رو از این سه تن بلوک و بِتُن نجات میدم!
احسان ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه‌ی ما راه افتاد چند دقیقه که گذشت فهمیدم به سمت خونه‌ی ما نمی‌ره بلکه داره به سمت خونه‌ی امیر می‌رونه!

- داری کجا میری؟
احسان: امیر می‌خواد ببینتت.
- برای؟!
احسان: نمی‌دونم.
و بعد از این مکالمه‌ی سرد و کوتاه، تا برسیم به خونه‌ی امیر، حرفی بین‌مون رد و بدل نشد.
نزدیک به بیست دقیقه‌ی بعد، ماشین جلوی خونه‌ی قدیمی و عجیب غریب امیر متوقف شد با کمک احسان و عصاهام از ماشین پیاده شدم و منتظر موندیم تا امیر در رو باز کنه طولی نکشید که با یه جفت چشم تیله‌ای براق رو به‌ رو شدیم خطاب به من گفت:
- سلام. خوش اومدی؛ بیا تو.
سرش رو چرخوند سمت احسان و ادامه داد:
- احسان جان لطفاً چند لحظه تو ماشین منتظر بمون حرف‌هام با بهراد خصوصیه.
احسان سرش رو تکون داد و داخل ماشین برگشت.
با هدایت امیر، وارد خونه شدم و توی اتاق پذیرایی نشستم.
امیر: احسان بهت گفت چرا می‌خواستم ببینمت؟
- نه.
امیر: چون فکر می‌کنم قضیه اون‌جوری که باید پیش بره، پیش نمی‌ره.
بی‌حوصله دستی به پیشونیم کشیدم و گفتم:
- رک بگو، منظورت‌ و نمی‌فهمم.
امیر مستقیم زل زد به چشم‌هام و خیلی جدی پرسید:
- با ریحانه چی‌کار کردی؟!
پس دستم رو شده بود. الان هم این‌جا کشونده بودم تا با دور کردن ریحانه از من، مثلاً ازم مراقبت کنن! با خونسردی و بی‌تفاوتی گفتم:
- من چی‌کارش کردم؟ چرا قضیه رو برعکس می‌کنی؟!
امیر: روزنه‌ای که توی انباری خونه‌تون بود رو بعد از اون همه فلاکت با اون دعاها بستیم حالا دوباره باز شده و این یعنی این‌که ریحانه دیگه‌توی بُعد خودش زندانی نیست! پس الان کجاست؟
با پوزخند و اوقات تلخی گفتم:
- تو جیبم قایمش کردم!
عصبانی شد.
امیر: بهراد به نفعته درست جوابم رو بدی وگرنه... .
- وگرنه چی؟ اگه جوابتو ندم می‌خوای چی‌کار کنی مثلاً؟ با اون ارواح و اجنه‌ت خفتم می‌کنی؟ نخیر! کسی که خونه‌شو سیل برده از بارون نمی‌ترسه؛ پس هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی!
به سختی از جا بلند شدم و سمت در رفتم. محکم بازوم رو از عقب کشید و غرید:
- من دشمنت نیستم احمق! فقط می‌خوام کمکت کنم تا خودت و به فنا ندی؛ تو هنوز خیلی جوونی.
دستش رو عقب زدم و با لحن آروم و جدی گفتم:
- من نیازی به کمک تو ندارم خودم بلدم گلیمم رو از آب بالا بکشم. درضمن؛ حد خودت و بدون و سرت و از زندگی من بکش بیرون!
برگشتم و بدون این‌که سرم رو برگردونم عقب، از خونه بیرون رفتم.

با اعصاب خوردی سوار ماشین شدم و بی‌توجه به احسان که مدام می‌پرسید: چی‌شد؟ و چهره‌ی حق به جانب و پوزخند امیر که حالا به در خونه‌ی درب و داغونش تکیه کرده بود گفتم:
- راه بیفت ما دیگه این‌جا کاری نداریم.
***
نفس عمیقی کشیدم و به سمت آشپزخونه راه افتادم به پای سبکم که الان از شرّ گچ راحت شده بود عادت نداشتم؛ حس می‌کردم دارم تو هوا راه میرم!
در یخچال رو باز کردم و از همون‌جا داد زدم:
- چیزی می‌خوری بیارم واست؟
درحالی که روی کاناپه لم داده بود گفت:
- آره، یه چیزی بیار دارم از گشنگی می‌میرم.
- پس به مردنت ادامه بده چون تو این یخچال سگم پر نمی‌زنه!
و در یخچال رو بستم.
احسان: اه! پس چرا تو راه نگفتی تا یه چیزی بخریم؟
رفتم کنارش رو مبل ولو شدم و تلویزیون رو روشن کردم دستم رو گذاشتم پشت گردنم و بی‌تفاوت گفتم:
- فکر کن روزه‌ای!
بی‌توجه به غرغرهای احسان، گوشیمو از جیب شلوارم درآوردم و به ایمیل‌هام رو چک‌ کردم مثلاً خیلی آدم باکلاس و بیزینسی هستم! پوزخندی از این فکر رو لبم نقش بست اومدم گوشی رو خاموش کنم که دیدم امیر بهم پیام داده! با تعجب پیامشو باز کردم: شب منتظرتم..! ساعت ارسالش دقیقاً مال همون موقعی بود که از خونه‌ش بیرون زدم! چند بار و چند بار پیام رو خوندم ولی چیزی نفهمیدم. منظورش چی بود؟
هنوز از فکرش بیرون نیومده بودم که دیدم احسان به رستوران زنگ زده و داره به حساب من، پیتزا سفارش میده!
گوشیش رو که قطع کرد اومدم یه چیزی بگم که پیش دستی کرد:
- متاسفانه اذان مغرب رو گفته؛ باید افطار کنم!
***
ساعت یازده بود که احسان خدافظی کرد و رفت خیلی اصرار کردم شب بمونه ولی گفت یه کار واجب داره و باید حتماً بره.
وقتی صدای کشیده شدن لاستیک ماشین احسان روی آسفالت خیابون محو شد، حس کردم تنهاترین آدم روی زمین شدم! به یک باره تمام غم عالم تلنبار شده بود رو دوشم کاش بیشتر اصرار می‌کردم که بمونه؛ دل و دماغ تنها تو این خونه موندن رو نداشتم.

با بی‌حوصلگی در هال رو بستم و برگشتم داخل کنترل رو با سختی پیدا کردم و تلویزیون رو خاموشش کردم.
فضای خونه دل‌گیر و خفه شده بود.
نور دیوارکوب بالا سرم بیهوده داشت سعی می‌کرد از تاریکی فضا کم کنه ولی موفق نمی‌شد پنجره‌ی بزرگ پذیرایی تا ته باز بود و از بیرون صدای خش‌خش برگ و غورغور قورباغه می‌اومد. نسیم ملایم باعث می‌شد تا پرده‌ی پنجره آروم تکون بخوره و همین، فضای تاریک و دل‌گیر خونه رو وهم‌آلودتر می‌کرد.
دلم هوس سیگار کرده بود واسه همین جیب لباس و کتم رو چک کردم تا یه نخ پیدا کنم ولی در نهایت ناراحتی، با یه پاکت خالی مواجه شدم. در حالی که جا خورده بودم که اون همه سیگار رو چی‌کار کردم به خودم تشر زدم:« خاک بر سرت کنن بهراد! چه‌طور انقدر بی‌شعور و بی‌فرهنگی؟ چرا انقدر سیگار می‌کشی؟ می‌خوای به کشتنمون بدی؟»
ولی چند دقیقه بعد بی‌توجه به این افکار، کتم رو تنم کردم و از خونه زدم بیرون تا سیگار بخرم!
***
این موقع شب، شهر نسبتاً خلوت و بی‌ سرو صدا بود. بی‌هدف داشتم نصفه شبی تو خیابون‌ها پرسه می‌زدم تا یه سوپرمارکت پیدا کنم حوصله‌ی ماشین سواری نداشتم به‌ خاطر همین پیاده اومده بودم تا یه هوایی هم به کله‌م بخوره.
جلوتر که رفتم دیدم بالای سر یه بن بست فرعی روی یه تابلوی کوچیک نوشته «سوپر مارکت» و با فلش به داخل بن بست اشاره می‌کنه. پیچیدم داخل بن بست و به راه رفتنم ادامه دادم اون اطراف خیلی خلوت و تاریک بود و من هم تا حالا اون جا نرفته بودم به همین دلیل هم حین راه رفتن اطرافم رو می‌پائیدم و به کوچک‌ترین جزئیات با دقت نگاه می‌کردم دور تا دور اون‌جا رو درخت‌های کوچیک و بزرگ احاطه کرده بود و نور ماه افتاده بود روی شاخ و برگ‌شون چند تا ویلا و خونه باغ کوچیک و قدیمی ته بن بست دیده میشد که از پشت در یکی‌شون، صدای ضعیف پارس سگ می‌اومد و رو به‌ روی من هم یه گربه سیاه لاغر داشت پرسه میزد و با صدای ضعیفی می‌نالید.
چند قدم جلوتر که رفتم با مغازه‌ی کوچیکی رو به‌ رو شدم. بالای سر مغازه یه چراغ ضعیف زرد رنگ وصل بود و از داخل، بوی تنباکو می‌اومد.
با احتیاط جلو رفتم و در کهنه‌ی چوبی رو هل دادم داخل که صدای قیژقیژ و ناله‌ش در اومد. وارد مغازه شدم و اطراف رو نگاه کردم ولی کسی داخلش نبود دو تا تقه به در زدم و گفتم:
- یا ا... سلام؟
یه دفعه از پشت قفسه‌ی اون‌ور مغازه، یه پیرمرد ریش سفید با چشم‌های شیری رنگ و پوست کدر بیرون اومد چقدر چهره‌ی این پیرمرد برام آشنا بود! انگار قبلا یه جایی دیده بودمش ولی هرچی فکر می‌کردم یادم نمی‌اومد.
پیرمرد دستی به کت کهنه‌اش کشید و رفت پشت پیش‌خان.
پیرمرد: این وقت شب این‌جا چی می‌خوای جوون؟

- سیگار.
پوزخندی زد و از پشت سرش یه پاکت سیگار برداشت و گفت:
- بعضی وقت‌ها تو زندگی آدم مشکلات و موانعی به‌وجود میاد... .
سیگار رو گرفت جلوم و با صدای آروم ولی جدی ادامه داد:
- این‌جور مواقع باید گشت دنبال منشأش. شاید منشأ خیلی چیزها خودت باشی جوون!
ابروهام و دادم بالا و یه بار دیگه براندازش کردم آدم عجیب غریبی به‌نظر می‌رسید.
پاکت سیگار رو از دستش گرفتم و پولش رو حساب کردم لحظه‌ی تماس دستم با دستش، یه برق خفیفی گرفتم انقدری تجربه داشتم که بفهمم چیز عادی نیست و یه جای کار می‌لنگه، مغزم داشت بهم هشدار می‌داد معطل نکردم و بعد از خداحافظی سریعی، از مغازه زدم بیرون.
درست زمانی که چند متر از مغازه فاصله گرفته بودم، ذهنم جرقه‌ای زد و یادم اومد اون پیرمرد کی بود. همون پیرمردی بود که اون شب وقتی داشتم می‌رفتم خونه احسان و اون جن بهم حمله کرد، توی راه دیده بودمش و بهم زل زده بود!
یه لحظه با تعجب و ترس مکث کردم و با تردید برگشتم عقب مغازه رو نگاه کنم، ولی وقتی سرم رو برگردوندم عقب، هیچ مغازه‌ای ندیدم! توی دامنه‌ی کوه بلند و وحشتناکی ایستاده بودم؛ از هر طرف که نگاه می‌کردی و تاجایی که چشم کار می‌کرد، فقط کوه بود و کوه! اون ویلاها، اون کوچه و همه‌ چی یه دفعه غیب شده بود و الان جایی بودم که خودم هم خبر نداشتم کجاست یا چه‌جوری اون‌جا رفته بودم!
با ترس چند قدم عقب رفتم. مدام زیرلب با ترس می‌نالیدم: من کجام؟! من کجام؟!

تو اون لحظه فقط یه چیزی به ذهنم اومد، این‌که طی‌ الارض کردم! ولی بلافاصله این فکرم رو پس زدم چون ممکن نبود من توان و قدرت انجام این کار رو داشته باشم. تا جایی که می‌دونستم، همچین کاری فقط از عهده‌ی عُرَفا و افرادی که مدت‌ها ریاضت کشیده بودند برمی‌اومد من نه عارف بودم نه ریاضت کشیده!
زیرلب با بهت زمزمه کردم: شاید کسی من رو آورده این‌جا...!
نگاه ترسیده‌ام رو به اطراف انداختم ولی دور و برم نیروی مرموزی حس نمی‌کردم. اگه موجود غیر ارگانیکی این‌جا بود حتماً حضورش رو حس می‌کردم.
باد یخی وزید که تا مغز استخونم رو از سرما سوزوند. باید هرچه سریع‌تر یه فکری می‌کردم وگرنه این‌جا یخ می‌زدم و صد سال سیاه هم کسی جنازه‌مو پیدا نمی‌کرد. اول از همه باید از کوه میومدم پایین؛ سمت چپم یه درّه‌ی نه چندان عمیقی بود که انگار یه روستا توش قرار گرفته بود. باید می‌رفتم اون‌جا ولی تو این هوای تاریک، باید به‌شدت محتاط می‌بودم چون فقط یه‌ مقدار لغزیدن کافی بود تا... .
***
پام رو با احتیاط گذاشتم رو زمین و نفس آسوده‌ای کشیدم هوا اون‌قدری تاریک بود که همه‌چیز رو به شکل سایه می‌دیدم اما خدا رو شکر نور ماه یه‌ مقدار از شدت تاریکی کم می‌کرد. رو به‌ روم هفت_هشت تا خونه‌ی کوچیک می‌دیدم و دیگه خیالم تا حد زیادی راحت شده بود دست‌هام رو از شدت سرما دور بدنم حلقه کردم و جلوی اولین خونه ایستادم‌ یه خونه‌ی درب و داغون و نیمه متروکه بود که با خشت و کاهگل ساخته شده بود و نصفی از در چوبیش رو موریانه خورده بود.
بسم‌ا... گفتم و کلون در رو محکم به دری که چیزی به متلاشی شدنش نمونده بود کوبیدم چند لحظه سکوت مطلق و بعد... .
بازم سکوت! خبری نشد با خوش‌خیالی فکر کردم شاید اهالی خونه خوابیدن و صدای در رو نشنیدن برای همین بازم در زدم و باز هم، و باز هم و باز هم...! ولی خبری نبود.
وقتی از اون خونه قطع امید کردم، رفتم سراغ خونه‌ی بعدی که چند متر اون‌طرف‌تر قرار داشت اما در این یکی رو هم کسی باز نکرد و خونه‌ی بعدی و خونه‌ی بعدی و خونه‌ی... .
با وحشت از ذهنم خطور کرد که این روستا سال‌هاست متروک و خالی از سکنه هست! ضربان قلبم به‌ شدت بالا بود و بدنم یخ کرده بود من این‌جا تنها و وحشت‌زده توی دره‌ی تاریک و سردی بودم که حتی نمی‌دونستم تو کدوم استانِ ایرانه! نمی‌خواستم قبول کنم که کارم دیگه تمومه.
با ناامیدی عجیبی به دیوار کاهگلی خونه‌ای تکیه دادم و روی زمین وا رفتم غمگین و افسرده، زانوهام رو بغل کردم و به این فکر کردم که قراره چه مرگ دردناک و غمگینی داشته باشم! که ناگهان وسط اون همه غم و اضطراب، نور امیدی تو قلبم درخشید و یه‌چیزی یادم اومد؛ گوشیم!
با هیجان و خوش‌حالی جیب کتم رو گشتم، دو بار گشتم، سه بار گشتم، چهار بار، ده بار! ولی... .
گوشیم دنبالم نبود از خونه بیرون نیاورده بودمش! نورِ آخرین امیدم هم تاریک و خاموش شد.

آروم قطره اشکی که از چشمم پایین می‌چکید رو پاک کردم و فکر کردم بعد از من قراره احسان چی‌کار کنه؟ چه فکری می‌کنه؟ جواب بابام رو چی میده؟ حتماً اولش یه دعوای مفصل بابام باهاش می‌کنه که تو یه غلطی کردی و می‌دونی اون کجاست ولی نمی‌گی! بعد از گذشت چند روز هم وقتی می‌بینن خبری ازم نمی‌شه، حتماً میرن پیش پلیس و اون‌هام همه‌جا رو می‌گردن ولی بعد از گذشت چند ماه وقتی اثری ازم پیدا نمی‌کنن بی‌خیال میشن و بعد از گذشت چند سال هم دیگه به‌کلی کسی چیزی ازم تو خاطرش نمی‌مونه و کسی دیگه شخصیتی به اسم بهراد رادمنش رو نمی‌شناسه.
تو همین افکار بودم که یه‌دفعه چیزی تو ذهنم درخشید. مثل چیزی که وقتی خاطره‌ای رو مرور می‌کنی به ذهنت میاد. اما یه کم که دقت کردم دیدم این خاطره نیست، انگار داشتم یه واقعه‌ای رو که سال‌ها پیش اتفاق افتاده بود از نزدیک می‌دیدم...! اولش زیاد واضح نبود و تصاویر رو تار می‌دیدم اما چند ثانیه که گذشت، همه‌ چیز واضح شد،انگار که خودم اون‌جا وجود داشتم!
توی یه خونه باغ قدیمی و باصفا بودم. درخت‌های گیلاس و زردآلو دور تا دورم رو فرا گرفته بود و یه حوض بزرگ پر از ماهی جلوی پام قرار داشت. روی سکوی حوض هم پر از گلدون‌های قشنگ و تازه بود. نسیم بهاری مطبوعی می‌وزید و بوی غذای پخته و خوش عطری به مشام می‌رسید که روح آدم رو تازه می‌کرد.
رو به‌ روم یه عمارت بزرگ و مجللی قرار داشت که نمایی شبیه به نمای خونه‌های دوران قاجار داشت طولی نکشیده بود که دیدم دختر خوشگل ۱۳_۱۲ ساله‌ای با لباس‌های مجلل و گرون قیمتی از داخل عمارت دوید بیرون و به سمت باغ رفت. دويدم دنبالش با استرس و اضطراب می‌دوید و مدام پشت سرش رو نگاه می‌کرد، انگار می‌ترسید که کسی اون و ببینه.
چند باری صداش زدم ولی انگار من رو نه می‌دید و نه صدام رو می‌شنید‌. چند لحظه بعد جلوی اتاق کوچیکی ته باغ ایستاد دور و بر اتاق رو گیاه گل‌ پیچک پوشونده بود و درخت‌های بزرگ و پر شاخ و برگی رو به‌ روش قرار داشت. می‌شد گفت به نحوی یه جور اتاق مخفی به حساب می‌اومد.
دخترک با احتیاط برگشت و عقب رو نگاه کرد ترس توی نگاهش موج می‌زد الحق که دختر زیبایی بود.
وقتی که مطمئن شد کسی اون اطراف نیست، در اتاق رو با دست کوبید و با صدای آرومی زمزمه کرد:
- در و باز کن، منم.
طولی نکشیده بود که در اتاق خود به خود باز شد‌ و دخترک سریع رفت داخل‌ پشت سرش من هم داخل اتاق شدم و در دوباره خود به خود بسته شد اتاق کوچیک زیبا و تزئین شده‌ای بود ولی جز من و اون دختر کسی اون‌جا حضور نداشت.
دختر: نمی‌خوای خودت رو بهم نشون بدی؟

همون لحظه دیدم که پسر جوون و زیبایی رو به‌ روی دختر ایستاده. موهای طلایی و اندام لاغری داشت پوستش مثل برف سفید بود ولی چشم‌هاش... .
سبز تیره! درست هم‌ رنگ چشم‌های من.
همون لحظه پسر دستش رو بالا آورد و سنجاق روسری دختر رو باز کرد چارقد از روی شونه‌های دخترک لغزید و روی زمین افتاد موهای بلند و موّاج دختر باز شد و به نرمی تا روی کمرش سُر خورد و پایین اومد.
پسر: می‌دونی برای با تو بودن چه‌قدر مشتاقم؟
دستش رو به آرومی و با فاصله‌ی چند سانت روی شکم دختر کشید و به چشم‌هاش زل زد.
پسر: دخترک خوشگل‌مون به تو میره! می‌تونم حسش کنم... .حالا بخون.
دختر: چی بخونم؟
پسر: صیغه‌ی محرمیت!
بعد از این‌که به هم دیگه محرم شدن، پسر طره‌ای از موهای مشکی دختر رو نزدیک صورتش برد و حریصانه بو کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- دوسِت دارم شیرینِ من!
محو تماشای تصویر رو به‌ روم بودم که همه‌ چیز عوض شد؛ حالا نصفه شب بود و من تو یه روستای مخروبه پایین درّه نشسته بودم نگاهم رو از یه جفت چشم تیله‌ای که بهم زل زده بود دزدیدم و آروم گفتم:
- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
سمیر: اومدم دنبالِ یه احمق به تمام معنا!
بی‌توجه به این حرفش گفتم:
- فکر کردم دیگه الان به جای تو باید عزرائیل رو ملاقات می‌کردم.
سمیر: پیدا کردنت اون‌قدرها هم آسون نبود. می‌دونی الان کجایی؟
جوابی ندادم جلو اومد و دست‌هام رو محکم توی دست‌هاش فشار داد تا گرم بشم به محض تماس دست‌هاش با پوست یخ‌زده‌م، انرژی پر حرارتی وارد بدنم شد.
سمیر: پاشو باید از این‌جا بریم.
جلوی نیروی قدرتمند دستش که وادارم می‌کرد به بلند شدن، مقاومت کردم.
- صبر کن! بهم بگو اون دختر و پسر کی بودند؟
سمیر: کدوم دختر و پسر؟
- می‌دونم کار تو بود که اون‌ها رو ببینم. پس خودت رو نزن به خریت.
پوزخندی زد و بی‌ مقدمه گفت:
سمیر: اون دختر، شیرین، مادربزرگت بود و اون پسر، پدربزرگت!
رنگ از صورتم پرید.
- منظورت... .
سمیر: پدر و مادرِ افسانه!
برای چند لحظه زبونم نچرخید که چیزی بگم ادامه داد:
- تمام فلاکتی که تو داری، مقصر اصلیش پدربزرگته.
لب زدم:
- چرا؟

سمیر: شاید بهتر باشه که خودت ببینی!
جلو اومد و با انگشت‌های شصتش، چشم‌هام رو بست.
طولی نکشید که جلوی سیاهی چشم‌هام، تصاویر محوی نمایان شدن و صدای همهمه‌ای بلند شد به تدریج تصاویر رو واضح‌تر می‌دیدم و صداها شفاف‌تر می‌شدن.
بعد از گذشت ده ثانیه‌، همه‌چیز واضح بود.
داخل یکی از اتاق‌های همون عمارت مجلل بودم از فاصله‌ی نه چندان دوری از من، صدای عصبانی مردی به گوش می‌رسید که فریاد می‌زد:
- امروز روز آخر عمرته شیرین. زنده‌ت نمی‌ذارم دختره‌ی بی‌آبرو! لکه‌ی ننگ خانواده! شرف و عزت چندین و چند ساله‌ی خونواده رو بردی دختره‌ی...! هم خودت رو می‌کشم هم اون بچه‌ای که معلوم نیست پدرش کیه!
چند قدم که جلوتر رفتم، شنيدم که از داخل اتاقی صدای جیغ و گریه می‌اومد ولی بعد از چند لحظه صدای جیغ زدن قطع شد و صدای گریه‌ی نوزادی بلند... .
در نیمه‌ باز رو هل دادم و وارد اتاق شدم. جسم بی‌جون شیرین، گوشه‌ای از اتاق افتاده بود و دختر بچه‌ی تازه متولد شده‌ش، توی آغوشش خوابیده بود زن قابله‌ای هم کنار جسد شیرین گریه می‌کرد.
کمی که دقت کردم دیدم بالای سر شیرین، همون پسر نشسته ولی انگار قابله اون رو نمی‌دید! پسر خم شد و پیشونی شیرین رو بوسید و آروم زمزمه کرد:
- می‌دونستم که به‌ دنیا آوردن بچه‌ای که از جنس آدمی‌زاد نباشه برای یه انسان معمولی باعث مرگ میشه عزیزکم! ولی تو کار بزرگی کردی، قدردان این کارِت خواهم بود.
زن قابله با گریه از اتاق بیرون دوید و فریاد کشید:
- شیرین سر زا رفت، شیرین سر زا رفت... .
پسر لبخند عمیقی زد و دختربچه‌ش رو بغل کرد و اون رو با خودش برد لحظه‌ای بعد، نه از پسر خبری بود و نه از بچه!

با صدایی لرزون پرسیدم:
- با اون دختربچه چی‌کار کرد؟
چشم‌هاش برقی زد و زمزمه کرد:
- افسانه... .
بعد از چندلحظه مکث ادامه داد:
- بَرش‌گردوند به جایی که بهش تعلق داشت؛ به دنیایی که پدربزرگت ازش اومده بود.
با بهت زمزمه کردم:
- مادرِ من... .
صدای قاطع و جدیش حرفم رو قطع کرد.
سمیر: نه! نه من جن‌ام نه پدربزرگت نه مادرت! احمق نباش.
زبونم قفل شده بود انگار رو سرم بشکه‌ی نفت گذاشته بودند و تو دهنم مزه‌ی تلخ خون پیچیده بود هزار و یک سوال سرگردون تو ذهنم می‌چرخید و توان پرسیدن نداشتم دست و پام به‌ وضوح می‌لرزید. این شخصی که جلوم نشسته بود انسان نبود. ولی جن هم نبود پس؟!
سمیر: جهان خلقت از اون چیزی که تو فکر می‌کنی بزرگ‌تر، پیچیده‌تر و پر رمز و رازتره. تو باور می‌کنی این همه عظمت خارق‌العاده فقط برای انسان و جن و ملائک خلق شده باشه؟! خداوند مخلوقات دیگه‌ای هم داره که شمارشون اون‌قدری زیاد هست که بتونه تو رو به مرز جنون بکشونه! ولی شما انسان‌ها هیچی از اون‌ها نمی‌دونید چون نمی‌خواید که بدونید زمانی که پیامبر شما محمد(ص) به‌دنیا اومد، خیلی از موجودات شریر از بین رفتند و برای همیشه نابود شدند.
- چرا این‌ها رو داری بهم میگی؟
سمیر: چون هرچیزی که از بین بره،به‌ ظاهر از بین رفته ولی ممکنه آثارش باقی بمونه!
گنگ نگاهش کردم که ادامه داد:
- قبل از خلقت حضرت آدم(ع)، به‌ غیر از اجنه گروه‌های دیگه‌ای به اسم نَسناس هم روی زمین زندگی می‌کردند که شباهت زیادی به انسان داشتند. ولی به‌ خاطر شرارت‌هایی که می‌کنند خدا اون‌ها رو از بین می‌بره ولی بهت گفتم آثار یه‌ چیز ممکنه باقی بمونه.
- خب چه اثری از نَسناس‌ها به‌جا مونده مگه؟
لبخندی زد و گفت:
- من، تو، نژاد ما!
انگار سطل آب سردی روی سرم پاشیده شد حس می‌کردم خون تو بدنم از حرکت ایستاده!
سمیر: قبیله‌ی نَسناس‌ها وحشی و خون‌ریز بودند جن‌های زیادی به‌ دست اون‌ها کشته می‌شدند و اون‌ها حتی به خودشون هم رحم نمی‌کردند به‌ خاطر همین هم قبایل اجنه به‌ فکر چاره افتادند زور چندانی نداشتند در برابر نَسناس‌ها که بخوان باهاشون وارد جنگ بشن، ولی می‌تونستند از در دیگه‌ای وارد بشن این‌که قبایل خودشون رو به قبایل نَسناس‌ها گره بزنن!
لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشسته بود.
سمیر: بهترین کار، ازدواج بین دو گروه بود! دختری زیبا از قبیله‌ی اجنه که پیشکش اون‌ها شد البته کسی فکر نمی‌کرد این ازدواج نتیجه و حاصلی داشته باشه ولی درنهایت جلوی چشم متعجب همه، ثمره‌ی این ازدواج به‌ دنیا اومد یه فرزند دورگه! نه نَسناس بود و نه جن ولی هم قدرت و زیبایی مادرش رو به ارث برده بود و هم توانایی‌های پدرش رو در نتیجه هم از نَسناس‌ها و هم از اجنه قدرت و استعداد بیشتری داشت از هر دو گروه هم شباهت بیشتری به انسان‌ داشت که بعدها به زمین تبعید شد بعدها خدا نَسناس‌ها رو از بین برد اما نژاد ما رو نه!
گیج و مبهوت لب زدم:
- ما دقیقاً کی هستیم؟
سمیر: انسان‌ها ما رو به اسم پری می‌شناسن! افسانه‌هایی که پیر زن‌ها تعریف می‌کنن همیشه خرافه نیست.
و لبخند کجی زد.
سمیر: اما تو با ما فرق داری؛ همون‌طور که من هم پری خالص حساب نمی‌شم! مادرِ افسانه، شیرین، انسان بود.

سرم سوت می‌کشید ولی هر لحظه برای دونستن حقیقت تشنه‌تر می‌شدم.
- چرا پدربزرگم اومد روی زمین و با یه انسان ازدواج کرد؟
سمیر: قدرت یه دورگه از یه خالص همیشه بیشتره چون‌که یه خالص فقط قدرت نژاد خودش رو داره ولی دورگه از هر دو طرف دستش بازه افسانه به‌ دنیا اومد تا رابط دنیای انس و جن و پری باشه اما خب... .
دراز کشید روی زمین و زل زد به آسمون سیاه.
سمیر: حق انتخاب داشت افسانه هرچند تو دنیا و در کنار پری‌ها بزرگ شده بود ولی می‌تونست بیاد رو زمین و با انسان‌ها زندگی کنه.
- و این‌کارم کرد.
روی پهلو چرخید و برگشت سمت من نگاه غمگینش رو بهم دوخت.
سمیر: بله عاشق یه انسان شد عاشق پدر تو.
بغض و کینه‌ای که داشتم رو پنهان کردم و پرسیدم:
- پس چی‌شد که نموند؟
نگاهش رو ازم دزدید و دوباره به آسمون زل زد.
سمیر: افسانه نمرده زنده‌ست پدر تو همیشه در این مورد بهت دروغ می‌گفت الان تو دنیای پری‌هاست؛ سالم و خوش‌حال.
- چرا برگشت و من رو با پدرم تنها گذاشت؟
سمیر: چون اگه می‌موند می‌مرد! اون می‌خواست که یه زندگی معمولی با یه خونواده‌ی معمولی داشته باشه ولی نمی‌دونست اگه بچه‌دار بشه، مجبوره برای زنده موندن برگرده!
و دوباره زیر لب تکرار کرد:
- اگه می‌موند می‌مرد...
پاهای خشک و یخ‌زده‌م رو جمع کردم تو شکمم سردم نبود، گرسنه نبودم، خوابم هم نمی‌اومد؛ تنها نیازی که داشتم سیگار بود؛ اون‌قدری که دودش باعث بشه خفه بشم و این فلاکت تموم بشه حس مبهم و گنگی احاطه‌م کرده بود انگار تازه متولد شده بودم انگار اولین باری بود که داشتم می‌دیدم، می‌شنیدم‌، می‌فهمیدم! ولی خودم رو نمی‌شناختم؛ برای خودم غریبه شده بودم
بی‌پروا و بی‌خیال گفت:
- تو هم مثل مادرتی؛ حق انتخاب داری می‌تونی مثل گذشته زندگیتو بکنی؛ احسان، دانشگاه، موندن پیش پدرت، ازدواج نگران اون شیاطین هم نباش، اذیتت می‌کنن چون ازت ترسیدن می‌ترسن از این‌که به قدرت برسی وقتی بفهمن براشون آزاری نداری دست از سرت برمی‌دارن.
نگاه تیزی بهم انداخت و نیم‌خیز شد سمتم. دستم رو گرفت تو دستش و با ناخن تیزش خراش دردناکی روی پوستم انداخت با ترس و عصبانیت دستم رو عقب کشیدم. قبل از این‌که حرفی بزنم گفت:
- یا هم این‌که به زندگی جدیدت سلام کن خطرهاش رو به‌ جون بخر و همچنین قدرت‌هاش رو... .
اشاره‌ای به خون جاری شده از دستم کرد. طلایی بود!
سمیر: چه بخوای چه نخوای، این تویی! همون‌طور که خون انسانی داری، خون پری هم توی رگ‌های بدنت جریان داره این تویی که باید انتخاب کنی می‌خوای کی باشی تو تنها کسی هستی که می‌تونی راهی رو انتخاب کنی که مادرت نکرد؛ فقط تو می‌تونی رابط سه دنیای خارق‌العاده‌ی جن و انس و پری باشی!
دستم رو محکم فشار دادم و از روی زمین بلند شدم تکیه دادم به دیوار کاهگلی پشت سرم.
- این وسط تو کی هستی؟
سمیر: یه‌چیزی تو مایه‌های فرشته‌ی مراقب!
و ریز خندید.
- مراقب من؟ چرا؟
سمیر: اگه من نبودم تا حالا هزار بار به‌ دست شیاطین کشته شده بودی که! ولی نگران نباش، اگه انتخاب کنی که می‌خوای مثل قبل زندگی کنی، من هم میرم و واسه همیشه از دستت راحت میشم.
و لبخندی زد تا بفهمم شوخی می‌کنه.
- چرا تو باید اونی باشی که از من مراقبت می‌کنه؟
سمیر: امر، امرِ افسانه بود به هیچ‌ک.س جز من اعتماد نداشت.
پوزخندی زدم متقابلاً پوزخندی زد و با چشم‌های زیبا و براقش خیره شد بهم.
سمیر: افسانه فقط یه پسر نداره... .
با بُهت و تعجب نگاهش کردم.
سمیر: وقتی برگشت به‌ دنیای خودش، بنا به امر پدربزرگ‌مون مجدداً ازدواج کرد من رو فرستاد مراقبت باشم چون می‌دونست هیچ‌ک.س اندازه‌ی برادرت نمی‌تونه بهت اهمیت بده.
سیگارم رو گذاشتم گوشه‌ی لبم آروم زمزمه کردم:
- حالا دیگه همه‌چی تغییر کرده؛ حالا دیگه می‌دونم کی هستم!
سمیر: نه بهراد!
بلند شد و رو به‌ روم ایستاد تو اون لحظه‌ای که انگار زمان و مکان توش بی‌معنا بود، با لحن غریبی زمزمه کرد:
- قسمت تاریکی از وجود ما همیشه ناشناخته باقی می‌مونه... .
***

*راوی*

از پنجره‌ی اتاق زل زده بود به درخت‌های خشک حیاط حالا دیگر همه‌ چیز برایش فرق کرده بود.
همه‌چیز برایش نمای دیگری داشت. این‌طور به‌ نظرش می‌رسید که گویی از سر هر شاخه‌ی فرسوده و بی‌رمقی، ناله‌ای برمی‌خیزد که تا عرش خدا می‌رود! گویی هر برگ یخ‌زده و مرده‌ای که روی زمین سقوط می‌کرد، در نگاهش کهکشانی هم سقوط می‌کرد و به خاک مالیده میشد. حتی خودش! خودش را هم می‌توانست ببیند زل میزد به چشم‌های سبز و بی‌روحش و دوباره مغموم و سرخورده بازمی‌گشت سر جایش.
بشکه‌های خالی بنزین در گوشه‌ی اتاقش صحنه‌ی دردناکی را برایش تداعی می‌کردند آهی کشید و به برگه‌ی سفیدی که در دست داشت نگاه کرد می‌دانست چه می‌خواهد. پس قلم را برداشت و نوشت:
«نمی‌دانم زمانی که زنگ کلیسا به صدا در می‌آید، چندین شیطانِ پنهان شده از مسیح(ع) در اعماق وجودم از ترس زوزه می‌کشند زمانی که قطرات باران بر صورتم می‌چکند، سیاهی‌های درونم، از پاکی باران به کجا پناه می‌برند نمی‌دانم در جنگ بر علیه خودم، کدام من پیروز و کدام‌ یک مغلوب دیگری می‌شود.»
سرش را بلند کرد نگاهش بیرون از پنجره، خیره به چیزی ماند. شوق سر تا سر وجودش را لبریز کرده بود اکنون نگاه سردش به گرمی گراییده بود قلم را در دستانش فشرد و ادامه داد:
«اینک ناله‌های روحم را خفه می‌کنم و مصمم‌تر از هر وقت دیگری، به سوی او می‌روم دستانم را در دستان آتشینش می‌گذارم و همپای سردرگمی‌های ذهنم، می‌چرخم و می‌چرخم؛ تا زمانی که رقص مرا از پای در بیاورد.»
لحظه‌ای بعد در حالی که برگه را در دست می‌فشرد، ایستاده بود رو به‌ روی تاریکی بی‌انتهای انباری، این‌بار محکم و استوار ایستاده بود به نمک‌هایی که به دیوار آهنینِ زندان می‌ماندند و در فاصله‌ی یک متری دور تا دور انباری ریخته شده بودند نگاه کرد... و به معشوقه‌ای دلربا که درون آن حلقه‌ی منحوس اسیر شده بود غمگین و حسرت‌وار نگاهش می‌کرد می‌دانست متعلق به یک‌دیگر نیستند و این حقیقتی بود که هر دو از دانستنش زجر می‌کشیدند. قلب آتیشین آن یکی از حسرت یخ میزد و قلب یخ‌زده‌ی این یکی از حسرت می‌سوخت و شعله‌ور میشد برگه از دستانش سُر خورد بی‌پروا داخل حلقه شد. اجازه نمی‌داد بین او و معشوقه‌اش فاصله‌ای بیفتد گیسوان موّاج او را که حالا دانه‌های سفید برفی که می‌بارید روی آن نشسته بود، با نوک انگشتانش لمس می‌کرد دست دخترک را گرفت و بوسه‌ای داغ بر آن نشاند مسـ*ـت بودند از حضور یک‌دیگر و می‌رقصیدند زیر رقص برف زمستانی که دخترک بر زمین افتاد نگاه پُرتمنایش را به چشم‌های سبز معشوق خود دوخت و زیرلب آواز خواند آوازی در حکم صد سِحر و افسون که هر شخصی را مفتون و شیدا می‌ساخت.
بهراد هم کنارش روی زمین نشست. دستش به آرامی روی گونه‌های ریحانه حرکت کرد و گفت:
- تا ابد به یادت می‌مونم.
و او را با نگاهی آکنده از درد رها کرد و از خانه به بیرون شتافت سوار ماشینش شد و نگاهش را که از اشک پر شده بود به فندکی که در دست داشت دوخت با صدایی لرزان گفت:
- نمی‌تونم... .
سمیر: نباید از تو اثری باقی بمونه! باقی موندن کوچک‌ترین اثری از تو، حکم مرگت رو امضا می‌کنه!
اشک‌هایش جاری شده بودند و هق‌هق گریه‌هایش تمام ماشین را پر کرده بود. احسان و امیر با بغض نگاهش می‌کردند. آرزو می‌کردند کاش کاری از دستشان ساخته بود اما نبود.
با بی‌تابی از ماشین پیاده شد و سمت خانه رفت فندک را روشن کرد و نگاهی به خانه انداخت برف روی سر و صورتش می‌چکید و گریه امانش را بریده بود اما چاره‌ای نداشت نباید اثری از او باقی می‌ماند.
نفس عمیقی کشید و با دست لرزانش فندک را به داخل خانه پرتاب کرد طولی نکشید که خانه‌ی آغشته شده با بنزین آتش گرفت بغضش را قورت داد. می‌دانست ریحانه اسیر شده و راهی برای فرار نخواهد یافت و در آخر مثل تمام اشیای این خانه... .
چند قدم به عقب رفت تضاد عجیبی برپا شده بود میان رقص شعله‌ها زیر بارش برف ضیافت عجیبی بود که بوی مرگ می‌داد؛ مرگ معشوقه...!
لحظه‌ای بعد سوار ماشین شد و با خانه‌ای که از آن شعله می‌چکید برای همیشه خداحافظی کرد!
***

قدم‌های استوارش را روی برگ‌های سوخته می‌گذاشت و جلو می‌رفت آتش‌نشان‌ها و پلیس‌ها و همسایه‌ها همه‌ جای خانه پخش شده بودند اما او توجهی نمی‌کرد. دنبال چیزی می‌گشت دستی به پالتوی چرمش کشید که چیزی توجهش را جلب کرد با قدم‌هایی سریع به سمت انباری رفت جسد سوخته‌ی دختر اربابش بود که فقط او می‌توانست ببیندش اما او اهمیتی نداشت چیزی که دخترک در دست فشرده بود مهم بود یک برگه! خم شد و برگه را از لای انگشتان بی‌ جان دختر بیرون کشید. تمام نوشته‌های رویش مشخص بودند. معلوم بود دخترک با تمام توان از آن برگه مراقبت کرده چرا نگذاشته بود برگه بسوزد؟ تا انتقامش را از بهراد بگیرد؟ یا آن‌قدر عاشق او بوده که لحظه‌ی مرگش خواسته چیزی که متعلق به بهراد است را در آغوش فشرده باشد؟!
نمی‌دانست اما اهمیتی هم نداشت چیزی که مهم بود، آن برگه بود؛ اثری که بهراد از خود به‌ جا گذاشته بود و نمی‌دانست مرتکب چه اشتباهی شده!
لبخند مرموزانه‌ای زد و با نگاه بی‌انتهایش به برگه خیره شد. زیر لب زمزمه کرد:
- منتظرم باش بهراد...!


*ادامه دارد...*
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین