- Jan
- 277
- 1,829
- مدالها
- 2
رو به احسان پرسیدم:
- میزبان جشن کیه؟
احسان: اسمش مجیده. از اون خر پولهاست!
به روم نیاوردم که این یکی رو هم نمیشناسم پرسیدم:
- فقط بچههای دانشگاه رو دعوت کرده؟
احسان: آره اما گفته میتونید همراه با خودتون بیارید.
یه لحظه سرجام ایستادم و زل زدم تو چشمهای مشکی و شنگول احسان و با جدیت گفتم:
- پس جشن مختلطه! چرا بهم نگفتی؟
احسان: اگه میگفتم میاومدی؟!
- الان هم نمیآم چه برسه به اون موقع که خودت میگفتی.
سفت دوتا دستهام رو گرفت و پرسید:
- مشکلت چیه؟
- نمیخوام تو اینجور جاها و با این آدمها رو به رو بشم.
احسان: تو نگران نباش! یه شب هزار شب نمیشه.
چند لحظه خنثی به احسان نگاه کردم که دیدم یه نفر داره مشتاقانه و با جملات استقبالگرانه سمت ما میاد! از همون فاصلهی دور، دستهاش رو از هم برای بغل کردن باز کرده بود و نیشش تا ته باز بود!
- بَهبَه! بَهبَه! ببین کی اینجاست! ببین کی این کلبهی حقیرانهی ما رو با قدوم مبارکش مزین کرده!
این دیگه کیه؟! یه کم از احسان فاصله گرفتم که اون سریع اومد و احسان رو تو آغوش کشید و شروع کردن به احوالپرسی گرم و ماچ و رو بوسی! تعریفاتشون که تموم شد، پسره روبه احسان گفت:
- چه عجب! بالاخره به ما افتخار دیدار دادی! ببینم خودت تنها اومدی؟
احسان من رو که رفته بودم عقبتر، جلو کشید و گفت:
- تنها نیستم. ایشون داداش گل من، بهراد رادمنش هستند. بهراد جان! ایشون هم دوست عزیز من، آقا مجید هستن.
با مجید دست دادم و اون با لبخند گفت:
- پس آقا بهراد شمایید! ذکر و خیرتون رو شنیدم تو دانشگاه.
- ذکر و خیر من؟
با خنده گفت:
- بله. تو دانشگاه زیاد تعریف میکنن از شما!
- بهخاطرِ... .
چشمکی زد و آروم گفت:
- چهرهتون! اسمتون کم دهنِ این و اون نمیچرخه! بین دخترها هم کشته مرده کم ندارید! من هم باورم نمیشد تا اینکه امشب ملاقاتتون کردم به هر حال اسفند دود کنید.
زد روی شونهم و آروم خندید.
مجید: ببینم! چهطور ما شما رو تا حالا ندیدیم؟
احسان پرید وسط حرف و گفت:
- آقا بهراد زیاد اهل جمع و شلوغی نیستن.
بعد دستهاش رو باحالت جالبی تکون داد و گفت:
- ترجیح میدن تو اختفا بمونن!
و دوتاشون باهم خندیدن! من هم به لبخند سردی اکتفا کردم.
احسان که همین جوری بود کلاً، زیاد خوشحال و بیخیال بود؛ ولی این پسره رو فکر کنم مستی حسابی گرفته بود! همون موقع یه دخترهای اومد سمتش و یه چیزی دم گوشش گفت از ظاهر سبک دختره بدم اومد سرم رو انداختم پایین، ولی سنگینی نگاه دختره رو رو خودم حس میکردم!
مجید: خب ببینم! خودتون تنها اومدید؟
احسان: پس با کی بیایم؟
مجید: آقا بهراد که حساب خوشگلی و خوشتیپیش جدا، احسان جون تو هم که ماشالا هزار ماشالا چیزی کم نداری! پس چرا خودتون تنهایید و همراه ندارید؟
دیگه با این حرفهاش داشت میرفت رو اعصابم! خوشم نمیاومد انقدر اشاره میکرد به قیافهم، هر چند تعریف میکرد!
سرم رو بالا آوردم که دیدم نگاه دختره هم چنان روی منه و داره بهم چشمک میزنه! بدون اینکه محل بدم بهش، رو به مجید آروم و سرد گفتم:
- اینجوری ترجیح میدیم تا بخوایم چند وقت خودمون رو با یکی سرگرم کنیم و بعد بریم با یکی دیگه!
مجید دیگه هیچی نگفت و کنف شده رو به ما گفت:
- به هر حال خوش اومدید. بفرمایید داخل و از خودتون پذیرایی کنید.
دختره هم که دید بهش محل نمیدم، با گفتن ایش رفت یه گوشه دیگه! با احسان رفتیم داخل که دیدم چه وضعیه! سرم رو انداختم پایین و رفتم یه گوشه دور، روی یه مبل سه نفره نشستم.
احسان هم اومد کنارم نشست اونجا خلوتتر و آرومتر از جاهای دیگه بود. لااقل با چشمهام گناه نمیکردم! نه اینکه خیلی مقیّد و معتقد باشم، ولی خوشم هم نمیاومد مثل پسرهای چشم ناپاک، فقط دنبال ع*ی*ا*ش*ی باشم!
رو به احسان گفتم:
- احسان! اون میز رو به رویی رو ببین.
احسان: خب؟
- بپر برو دو تا نوشیدنی از اون بطری سفیده بیار.
احسان با خنده گفت:
- من نزدیک به یه ساله لب به این نوشیدنیها نزدم بذار به توبهم متعهد بمونم!
با خنده هلش دادم و گفتم:
- برو الکی ادای مومنها رو در نیار! فقط حتماً از اون بطری سفیده بیار چشمم رو گرفته!
چند لحظه بعد، یه پسری اومد با فاصله روی یه مبل دیگه نشست.
- میزبان جشن کیه؟
احسان: اسمش مجیده. از اون خر پولهاست!
به روم نیاوردم که این یکی رو هم نمیشناسم پرسیدم:
- فقط بچههای دانشگاه رو دعوت کرده؟
احسان: آره اما گفته میتونید همراه با خودتون بیارید.
یه لحظه سرجام ایستادم و زل زدم تو چشمهای مشکی و شنگول احسان و با جدیت گفتم:
- پس جشن مختلطه! چرا بهم نگفتی؟
احسان: اگه میگفتم میاومدی؟!
- الان هم نمیآم چه برسه به اون موقع که خودت میگفتی.
سفت دوتا دستهام رو گرفت و پرسید:
- مشکلت چیه؟
- نمیخوام تو اینجور جاها و با این آدمها رو به رو بشم.
احسان: تو نگران نباش! یه شب هزار شب نمیشه.
چند لحظه خنثی به احسان نگاه کردم که دیدم یه نفر داره مشتاقانه و با جملات استقبالگرانه سمت ما میاد! از همون فاصلهی دور، دستهاش رو از هم برای بغل کردن باز کرده بود و نیشش تا ته باز بود!
- بَهبَه! بَهبَه! ببین کی اینجاست! ببین کی این کلبهی حقیرانهی ما رو با قدوم مبارکش مزین کرده!
این دیگه کیه؟! یه کم از احسان فاصله گرفتم که اون سریع اومد و احسان رو تو آغوش کشید و شروع کردن به احوالپرسی گرم و ماچ و رو بوسی! تعریفاتشون که تموم شد، پسره روبه احسان گفت:
- چه عجب! بالاخره به ما افتخار دیدار دادی! ببینم خودت تنها اومدی؟
احسان من رو که رفته بودم عقبتر، جلو کشید و گفت:
- تنها نیستم. ایشون داداش گل من، بهراد رادمنش هستند. بهراد جان! ایشون هم دوست عزیز من، آقا مجید هستن.
با مجید دست دادم و اون با لبخند گفت:
- پس آقا بهراد شمایید! ذکر و خیرتون رو شنیدم تو دانشگاه.
- ذکر و خیر من؟
با خنده گفت:
- بله. تو دانشگاه زیاد تعریف میکنن از شما!
- بهخاطرِ... .
چشمکی زد و آروم گفت:
- چهرهتون! اسمتون کم دهنِ این و اون نمیچرخه! بین دخترها هم کشته مرده کم ندارید! من هم باورم نمیشد تا اینکه امشب ملاقاتتون کردم به هر حال اسفند دود کنید.
زد روی شونهم و آروم خندید.
مجید: ببینم! چهطور ما شما رو تا حالا ندیدیم؟
احسان پرید وسط حرف و گفت:
- آقا بهراد زیاد اهل جمع و شلوغی نیستن.
بعد دستهاش رو باحالت جالبی تکون داد و گفت:
- ترجیح میدن تو اختفا بمونن!
و دوتاشون باهم خندیدن! من هم به لبخند سردی اکتفا کردم.
احسان که همین جوری بود کلاً، زیاد خوشحال و بیخیال بود؛ ولی این پسره رو فکر کنم مستی حسابی گرفته بود! همون موقع یه دخترهای اومد سمتش و یه چیزی دم گوشش گفت از ظاهر سبک دختره بدم اومد سرم رو انداختم پایین، ولی سنگینی نگاه دختره رو رو خودم حس میکردم!
مجید: خب ببینم! خودتون تنها اومدید؟
احسان: پس با کی بیایم؟
مجید: آقا بهراد که حساب خوشگلی و خوشتیپیش جدا، احسان جون تو هم که ماشالا هزار ماشالا چیزی کم نداری! پس چرا خودتون تنهایید و همراه ندارید؟
دیگه با این حرفهاش داشت میرفت رو اعصابم! خوشم نمیاومد انقدر اشاره میکرد به قیافهم، هر چند تعریف میکرد!
سرم رو بالا آوردم که دیدم نگاه دختره هم چنان روی منه و داره بهم چشمک میزنه! بدون اینکه محل بدم بهش، رو به مجید آروم و سرد گفتم:
- اینجوری ترجیح میدیم تا بخوایم چند وقت خودمون رو با یکی سرگرم کنیم و بعد بریم با یکی دیگه!
مجید دیگه هیچی نگفت و کنف شده رو به ما گفت:
- به هر حال خوش اومدید. بفرمایید داخل و از خودتون پذیرایی کنید.
دختره هم که دید بهش محل نمیدم، با گفتن ایش رفت یه گوشه دیگه! با احسان رفتیم داخل که دیدم چه وضعیه! سرم رو انداختم پایین و رفتم یه گوشه دور، روی یه مبل سه نفره نشستم.
احسان هم اومد کنارم نشست اونجا خلوتتر و آرومتر از جاهای دیگه بود. لااقل با چشمهام گناه نمیکردم! نه اینکه خیلی مقیّد و معتقد باشم، ولی خوشم هم نمیاومد مثل پسرهای چشم ناپاک، فقط دنبال ع*ی*ا*ش*ی باشم!
رو به احسان گفتم:
- احسان! اون میز رو به رویی رو ببین.
احسان: خب؟
- بپر برو دو تا نوشیدنی از اون بطری سفیده بیار.
احسان با خنده گفت:
- من نزدیک به یه ساله لب به این نوشیدنیها نزدم بذار به توبهم متعهد بمونم!
با خنده هلش دادم و گفتم:
- برو الکی ادای مومنها رو در نیار! فقط حتماً از اون بطری سفیده بیار چشمم رو گرفته!
چند لحظه بعد، یه پسری اومد با فاصله روی یه مبل دیگه نشست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: