جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط جغد سپید با نام [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,813 بازدید, 123 پاسخ و 7 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان شکارچی زمستان] اثر«جغد سپید کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع جغد سپید
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط جغد سپید
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- باشه پس خداحافظ.
نیک با خنده گوشی رو از سالی می‌گیره و میگه:
- آخر هفته برای شام بیا این‌جا. مریم خوشحال میشه. به ریتا هم میگم بیاد.
- ممنون ازدعوتت نیک. اگه بتونم حتماً میام. دلم برای بغل کردن سالی خیلی تنگ شده.
- اون هم دلش برات تنگ شده.
- باشه. پس فردا می‌بینمت. به مریم هم سلام برسون.
- حتماً حتماً. فعلاً رفیق.
لوسیل با لبخند تلفن رو قطع می‌کنه.
قطار از زیره زمین بیرون میاد و وارد منطقه و نزدیک به ایستگاه میشه. لوسیل سرش رو بلند می‌کنه و بیرون نگاه می‌کنه. دونه‌های برف به آرومی دارن پایین میان از قطار پیاده میشه و به آسمون نگاه می‌کنه. بعضی‌هاشون روی گونه‌هاش می‌شینن. اون‌ها رو پاک نمی‌کنه بلکه مثل یک دوست پذیراشونه. همون لحظه یاده تبریک جیمز می‌افته که قبل از این‌که سوار آسانسور بشه یک دفعه با لبخند برمی‌گرده و بهش میگه:
- آها! راستی! کریسمس مبارک... لوسیل.
این دفعه‌ی اولی بود که جیمز لوسیل رو با اسم صدا میزد و این برای لوسیل یک جورایی... نو و جالب بود. لوسیل در جواب با لبخند گفت:
- کریسمس مبارک جیمز.
جیمز با لبخند پشت به لوسیل می‌کنه و سوار آسانسور میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
قسمت 8
به پشت، بین گندم‌ها دراز کشیده. نور از لابه لای گندم‌ها روی صورتش می‌تابه. بو نمه گندم‌ها رو میشه استشمام کرد. آروم پلک می‌زنه. روش رو سمت راست، سمت آفتاب می‌کنه. دست راستش رو بالا میاره تا نور خورشید از لابه‌لای انگشت هاش عبور کنه. انگار داره با نور بازی می‌کنه. صدای خنده بچه‌ها در بین گندم‌زار که دارن بازی می‌کنن شنیده میشه. لوسیل بلند میشه تا بچه‌ها رو ببینه. وقتی سرش رو می‌چرخونه یک مرد با پیرهن نخی سفید گشاد که داخل شلوار نخی مشکی کژوآلش رفته رو می‌بینه که پشتش به لوسیله. به دست مرد توجه می‌کنه که قرقره یک بادبادک رو نگه داشته. سرش رو بالا می‌بره تا دنباله‌ی نخ رو بگیره. نخ به یک بادبادک قرمز وصله. اون مرد رو به بچه‌ها به طوری که پشتش به لوسیل باشه میگه که خیلی دور نشن. موهای لوسیل باز و باد اون‌ها رو به روی صورتش می‌کشه. موهاش رو کنار می‌زنه و با اخمی که از روی کنجکاوی به اطرافش نگاه می‌کنه. انگار که می‌دونه داره خواب می‌بینه ولی خواب خیلی واقعیه. متوجه میشه که یک پیراهن ساحلی سفید آستین بلند آزاد تنشه. باد می‌وزه.
خلاف جهت باد به سمت اون مرد میره و میگه:
- هی! تو کی هستی؟
به محض این‌که اون مرد می‌خواد برگرده لوسیل صورت اون مرد رو سیاه می‌بینه و بعد پارازیت‌های جلوی چشمش رو می‌گیره. مثل پارازیت‌های تلویزیونی. صحنه عوض میشه و خودش رو در یک شهرک مسکونی می‌بینه که خونه‌ها و زمین‌ها در حال سوختنن. به اطرافش با حیرت نگاه می‌کنه. متوجه میشه مردم در حال فرارن. بعضی‌ها زخمین و بعضی‌ها زخمی‌ها رو حمل می‌کنن. به نزدیکی یکی از اون خونه‌های ویلایی با سقف شیروونی میره که دود و آتش از پنجره‌هاش داره بیرون می‌زنه.
صدای داد یک زن رو از اون ویلا می‌شنوه که بریده بریده میگه:
- جی... ج... فرار کن!
لوسیل به خونه نزدیک‌تر میشه که یک دفعه یک مرد جوان از اون خارج میشه. باز هم نمی‌تونه صورتش رو ببینه. انگار همونیه که تو گندم‌زار دیده بودتش.
لوسیل سمته مرد میره و متوجه میشه دست‌ها و لباس‌هاش خون آلوده.
رو به اون مرد میگه:
- هی... تو... وایستا!
اون مرد فرار می‌کنه و لوسیل هم به دنبالش می‌دوه.
- صبر کن.
نفس‌نفس زنان هنوز به تعقیبش ادامه میده که یک دفعه پاش به یک چیزی گیر می‌کنه و به زمین می‌خوره وقتی به روبهروش نگاه می‌کنه متوجه میشه اون مرد روش رو برگردونده ولی همون موقع یکی از جلوی لوسیل رد میشه و مانع شناسایی چهره ی اون مرد میشه. سرش گیج میره و چشم‌هاش رو می‌بنده وقتی چشم‌هاش رو باز می‌کنه مادرش رو بالای سرش که روی تخت نشسته می‌بینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
مادرش میگه:
- تو واقعاً تصمیمت رو گرفتی؟
لوسیل از روی تخت بلند میشه و رو به مادرش میگه:
- آره. باید برم.
یک دفعه متوجه میشه که خودش در گوشه اتاقش داره خودش رو نگاه می‌کنه که داره با مادرش حرف می‌زنه. انگار بخشی از یک خاطره رو داره تماشا می‌کنه.
مادرش میگه:
- خب لوسیل! این‌جا بمونی که بهتره. ما این‌جا هستیم. بری اون‌ور تنهاتر میشی.
- برام مهم نیست. من این موقعیت رو از دست نمی‌دم. باید به اون دانشگاه لعنتی برم. از اون‌ور می‌تونم به پایگاه B برم. زندگی لوکس با شأن اجتماعی بالا داشته باشم.
- خوددانی. زندگی خودته.
لوسیلی که در گوشه اتاق بود و ناظر بر ماجرا بود، با گریه و ناراحتی به سمت مادرش میره و میگه:
- نه! من نمی‌خوام برم. همین‌جا می‌مونم مامان.
مادرش یک نگاهی بهش می‌اندازه و میگه:
- خیلی دیر نیست؟
مادرش اتاق رو ترک می‌کنه و در اتاق رو می‌بنده. لوسیل شروع به گریه می‌کنه و با داد و فریاد روی زمین می‌شینه و رو به در بسته میگه:
- نه لعنتی. من... من... نباید برم. نباید... .
***
صدای گریه و نفس‌های عمیق در محیط اکو میشه که یک دفعه چشم‌ها باز میشن و از خواب بلند میشه ولی به جای چشم‌های قهوه ای تیره، نور خورشید به چشم های آبی روشن جیمز می‌تابه که روی تختش خوابیده. مثل این‌که هم‌زمان با لوسیل کابوس می‌دیده. هم‌زمان چشم‌هاشون رو باز کردن. ولی هیچ‌کدومشون نمی‌دونن که با هم بیدار شدن. جداً در یک زمان چند آدم هم‌زمان با هم بیدار میشن؟
جیمز به نور خورشید که از پنجره اتاقش در طبقه ششم برج پایگاه B بود، نگاه می‌کنه. امروز هوا خیلی صاف و تمیزه. نور خورشید مثل الماس می‌درخشه. همون لحظه صدای میو یک گربه میاد ولی جیمز گربه‌ای نداره. دوباره صدای میو گربه میاد. این صدای لیلیه.
لوسیل از رخت‌خواب بلند میشه و با موهای ژولیدش روش رو به سمت راست تختش برمی‌گردونه و لیلی رو می‌بینه. لیلی دم سفید-طوسی پشمالوش رو با عصبانیت به چپ و راست تکون میده. لوسیل از این حالت می‌فهمه که لیلی خیلی گشنشه و اصلاً حوصله نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل خودش رو سمت لیلی پرت می‌کنه و مثل یک شکارچی لیلی رو بغل می‌کنه و میگه:
- ببینم؟ شنیدی مامانت داره تو خواب گریه می‌کنه یا فقط برای این شکم گندت اومدی رو تخت؟
لیلی با عصبانیت و بی‌حوصلگی از بغل لوسیل بیرون می‌پره. لوسیل به آینه دراور چوبی روبه‌روی تختش نگاه می‌کنه. رنگش پریده و موهاش خیلی ژولیده‌ست. یک دفعه در تصویر خودش در آیینه محو میشه و در افکارش غرق میشه و با خودش میگه:
- (اون مرده کی بود؟ چه‌قدر ترسناک بود که نمی‌تونستم چهرهش رو ببینم‌.)
صدای جیغ مردم و آتش سوزی توی گوشش می‌پیچه. از جاش بلند میشه و به داخل دست‌شویی میره. توی آیینه‌ی دست‌شویی نگاه می‌کنه. هنوز هم درحال فکر کردن به اون خواب بود. توی آیینه به چشم‌هاش زل زد. در چشم‌هاش غرق شد.
به خودش اومد چون بیش از حد به آیینه زل زده بود. انگار داشت کم‌کم توی چشم‌های آبی رنگش غرق میشد. ریش تراش رو برداشت و ریش‌هاش رو که یکم بلند شده بود اصلاح کرد و بعد صورتش رو با آب سرد شست. وقتی داشت صورتش رو با خشک کن صورت که یک دستگاه برقی بود و به دیوار کنار روشویی وصل شده بود، خشک می‌کرد صدای جیغ و داد اون زن دوباره تو گوشش پیچید.
***
ساعت هشت صبح–بیست و هشت دسامبر سال دو هزاروپنجاه میلادی
اتاق با این‌که ساکته ولی هم‌زمان هم صدای سکوت به گوش می‌رسه هم صدای تیک‌تیک ساعت فیلدز روی دیوار.
جیمز به برگه روی میز که جلوش بود زل زده بود و هم‌زمان به صحبت‌های فیلدز که پشت میز چوبی بزرگش نشسته بود گوش می‌کرد.
فیلدز گفت:
- بهتر بحث دکتر ویلز رو همین‌جا پایان بدیم . باید سریع‌تر فرمولاسیون رو تحویل پایگاه بدیم.
جیمز سرش رو از روی برگه بلند کرد و به فیلدز نگاه کرد. فیلدز به بقیه به‌جز جیمز اجازه داد تا مرخص بشن.
فیلدز همون‌طور که روی صندلی چرمی مشکی پشت میزش نشسته بود یک دستش رو روی میزش قرار داد و با روان‌نویسش ور می‌رفت، گفت:
- ستوان ملارک. لطفاً گزارش رو سریع‌تر به پایگاه ارسال کنید. در ضمن… تو این مدت قرار بود اطلاعات برای ما کسب کنید.
فیلدز سرش رو به چپ و راست تکون داد و ادامه داد:
- ولی… من گزارشی تحویل نگرفتم.
جیمز یک نفس عمیقی کشید و جواب داد:
- چون هنوز به اطلاعاتی دست پیدا نکردم.
- تو واقعاً فکر می‌کنی من نتیجه تحقیقات سرهنگ رو باور کردم؟ تو واقعاً راجب مرگ ویلز این‌جوری برداشت کردی؟
- تحقیقات با من نبوده قربان. باید به نتایج تحقیقات اعتماد کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز خودکار و برگه‌های جلوش رو جمع می‌کنه که بره در همون حالت میگه:
- وظیفه من رسیدگی به روند تولید واکسنه. اگر… اجازه بدید فقط در حیطه کاریم نظر بدم.
جیمز از جاش بلند میشه و رو به فیلدز میگه:
- اجازه ی مرخصی می‌فرمایید قربان؟
فیلدز که دست‌هاش رو روی میز بهم گره زده بود سرش رو موقع بلند شدن جیمز بالا نیورد و در همون حالت زیر چشمی بهش نگاه کرد و گفت:
- مرخصی.
***
ساعت هفت بعد از ظهر
لوسیل در حال خوردن گوشت صدف آب پز شده بود که هم‌زمان پیام ارسالی رو از داخل تبلتش که رو میز ناهار خوری بود، چک می‌کرد. همون لحظه یادش افتاد که از نیک خواسته بود تا اطلاعاتی درباره اون زن توی آزمایشگاه بده.
با دهن پر گفت:
- یعنی… هنوز جواب نداده؟
غذاش رو قورت داد و با دهان خالی رو به لونا گفت:
- لونا. با نیک تماس برقرار کن.
- بله لوسیل. تماس برقرار شد.
پنج ثانیه بعد تماس برقرار شد و نیک جواب داد:
- سلام لوسیل. چطوری؟
- ممنون نیک. نیک من نتونستم فایل ارسالیت رو توی پیام‌هام پیدا کنم. اشتباه فرستادی؟
نیک بعد از یک خنده بلند جواب میده:
- طعنه باحالی بود. یادم رفت برات ارسال کنم. همین… الان… برات ارسالش میکنم. راستی نگفتی چرا انقد راجب این بیمار کنجکاوی.
- بعداً برات میگم. اول باید رزومش رو مطالعه کنم.
نیک با یک مکثی جواب داد:
- تاجایی که… من یادمه… چیز خاصی نداشت.
- نه! باید یک چیز خاصی باشه. مطمئنم.
- آها! باشه. کاری نداری؟
- نه ممنونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- آو راستی! مریم، تو و ریتا رو فردا شام این‌جا دعوت کرده .
- خیلی ممنون. اگر بتونم میام.
- این‌جا یک نفر هست که خیلی دوست داره ببینتت. اومدی یادت نره لیلی رو هم بیاری.
- باشه حتماً.
***
ساعت دوازده شب
لوسیل روی تختش دراز کشیده بود و پایین پاش هم لیلی لم داده بود. تبلتش توی دستاش بود و داشت پیام نیک رو چک می‌کرد. فرم بیمار رو مطالعه کرد ولی چیزی ازش متوجه نشد. همه چی خیلی نرمال بود. نمی‌تونست ارتباطش رو با جیمز پیدا کنه.
- این‌جوری نمی‌شه. باید… برم با خود بیمار حرف بزنم.
***
ساعت پنج عصر-بیست و نه دسامبر سال دو هزار و پنجاه میلادی
لوسیل کارت رو به در ورودی آزمایشگاه طبقه سوم می‌زنه و وارد راهروها میشه. پشت یکی از شیشه‌هایی که به داخل سالن‌های آزمایشگاهی دید داره می‌ایسته و به بیمارها نگاه می‌کنه. وارد سالن میشه و چشم‌هاش رو می‌گردونه تا اون بیمار رو پیدا کنه. متوجه میشه روی یک تخت سفید رنگ داخل اتاقک شیشه‌ایش دراز کشیده و طبق معمول یک دست لباس بیماران رو که سفید رنگ و از یک پیراهن سفید آستین بلند و یک شلوار سفید نخی تشکیل شده، پوشیده. لوسیل به نزدیکی شیشه میره و به بیمار نگاه می‌کنه. با انگشت اشاره‌اش دو ضربه به شیشه می‌زنه و باعث میشه بیمار بلند شه.
بیمار اول یک نگاهی به سرتاپای لوسیل می‌اندازه و بعد از جاش بلند میشه تا بره و اون رو از نزدیک ببینه.
لوسیل به چهره اون زن نگاه می‌کنه و میگه:
- تو... جیمز رو می‌شناسی نه؟
زن با لب‌های ترک برداشته و خون آلودش با صدای خش دار و با خنده جواب میده:
- پسرک بیچاره!
لوسیل بعد از یک مکث کوتاهی میگه:
- بهم بگو اون رو از کجا می‌شناسی؟
زن یک دفعه خنده‌اش رو قطع کرد و به چشم‌های لوسیل زل زد و گفت:
- اون یک خائنه! ازش دوری کن.
زن با کف دست به شیشه یک ضربه زد و با خشم ادامه داد:
- اون عوضی یک آدم کشته. جیمز یک آدم کشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
لوسیل به پشت برگشت و متوجه شد بقیه دارن به اون زن نگاه می‌کنن.
لوسیل رو به زن کرد و گفت:
- چرا؟ باید بهم بگی.
زن با خنده جواب داد:
- چی رو بگم؟ این‌که علت این‌که این‌جام اونه؟ اون عوضی… .
لوسیل با گیجی گفت:
- بگو! بگو چی‌کار کرده؟
زن شروع کرد به گریه کردن و گفت:
- اون… اون می‌تونست نجاتش بده. نجاتمون بده. ولی ولمون کرد.
دوباره با کف دست به شیشه ضربه زد و ادامه داد:
- بخاطره اون آشغاله که من این‌جام.
زن گریه‌کنان روی زمین نشست و زانوهاش رو توی بغل گرفت. همون موقع یکی از پژوهشگرهای مرد نزدیک لوسیل شد و پشت سرش گفت:
- زیاد حرف‌هاش رو جدی نگیرید.
لوسیل روش رو سمت اون پژوهشگر کرد. پژوهشگر ادامه داد:
- می‌دونید که… هذیون زیاد میگن.
لوسیل کنجکاوی و گیجیش رو با لبخند پوشوند و گفت:
- مسلماً. خب… من دیگه میرم. خسته نباشید.
لوسیل وقتی داشت سالن رو ترک می‌کرد متوجه شد که اون پژوهشگر مرد هنوزم داره بهش نگاه می‌کنه.
لوسیل با خودش گفت:
- حتماً جاسوس ملارکه. باید برم از خودش بپرسم.
***
لوسیل روی طاقچه راهروی دست راست سالن غذاخوری که به بیرون دید داره نشسته بود و پیامی که به جیمز داده بود رو چک کرد.
- امروز واقعاً هوا خوبه. خوردن یک لیوان قهوه تو این ساعت بهترش می‌کنه. بهت پیشنهاد می‌کنم که امتحانش کنی. 5:45pm
به‌جز چند نفری که تو سالن داشتن نوشیدنی می‌خوردن و حرف می‌زدن کسی تو اون طبقه نبود . لوسیل به بیرون از پنجره نگاه می‌کرد. باز هم محو رنگ های قرمز، نارنجی و آبی نزدیک به خورشیدی که در حال غروب بود، شد. متوجه صدای پای شخصی که به سمت راهرو میاد، شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
- علاوه بر هوای خوب، خوبیش اینه که آدم برفی‌ها آب نمی‌شن.
وقتی روش رو به سمت چپ یعنی روبه‌روش برگردوند چهره جیمز رو که لبخندی که مثل همیشه بر لب داره رو دید . لبخند زد و پای راستش رو که روی طاقچه گذاشته بود برداشت تا ملارک هم بتونه بشینه. ملارک با لیوان کاغذی توی دست راستش که بخار ازش بیرون میزد و دست چپی که توی جیب شلوارش بود به سمت لوسیل اومد و روبه‌روی لوسیل روی طاقچه نشست و به بیرون نگاه کرد.
ذهن لوسیل درگیر این بود که چه‌جوری از جیمز حرف بکشه. وقتی ذهنش رو جمع و جور کرد که دهن باز کنه جیمز هم هم‌زمان می‌خواست چیزی بگه.
لوسیل به جیمز گفت:
- اول شما.
جیمز با لبخند بعد از یک مکث کوتاه گفت:
- خب! احتمالاً به گوشت رسیده که نتایج تحقیقات مرگ ویلز چی بوده.
لوسیل به اطراف نگاه کرد و با گنگی جواب داد:
- نه نرسیده.
- خب نتایج تحقیقات نشون داده که ویلز خودکشی کرده.
لوسیل با چشم‌های گرد شده به جیمز نگاه کرد و چند ثانیه در شوک فرو رفت.
جیمز یک قلپ از قهوه رو خورد و ادامه داد:
- من فکر می‌کردم که… البته. نه. خب شاید افسردگی داشته.
- یا شایدم کسی مجبورش کرده.
جیمز با ابروهای بالا داده شد گفت:
- مجبور؟1
- خب آره. به‌نظرتون با عقل جور در میاد که آدمی که توی یک قدمی شهرت و افتخاره خودکشی کنه؟
جیمز به لوسیل بدون هیچ حرفی نگاه کرد. لوسیل هم به چشم‌های جیمز زل زده بود و یک دفعه گفت:
- آنا کویین با شما چه نسبتی داره ستوان؟
جیمز با اخم و چهره‌ی شوک زده که از روی گیجی بود گفت:
- آنا؟! آنا دیگه کیه؟!
لوسیل با چهره بدون هیچ احساس و ترسی ادامه داد:
- چرا اون زن فکر می‌کنه که شما عامل آلوده شدنش هستید؟
- نمی‌دونم درباره کی و چی صحبتی می‌کنی لوسیل.
- درباره همون زنی که تو آزمایشگاه باهاتون صحبت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
جیمز به بیرون از پنجره کنارش نگاه کرد و بعد سرش رو با لبخند انداخت پایین. بعد از چند ثانیه هم‌چنان که لوسیل بهش زل زده بود سرش رو بالا اورد و گفت:
- فکر نمی‌کردم انقد درباره‌ش کنجکاو بشی.
- ولی شدم.
- داستان اون‌جوری نیست که فکر می‌کنی.
- من کسی رو قضاوت نکردم. فقط می‌خوام بدونم. می‌خوام بدونم تو همون مردی هستی که اون زن توصیفش می‌کرد یا نه.
جیمز همون‌جور که به چشم‌های لوسیل زل زده بود گفت:
- چرا می‌خوای بدونی؟ چه اهمیتی داره؟
- می‌خوام بدونم… به یک آدم کش علاقه‌مند شدم یا یک مرد معمولی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

جغد سپید

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
181
298
مدال‌ها
2
قسمت 9
ساعت پنج و سی دقیقه عصر - بیست و نه دسامبر سال دو هزارو پنجاه میلادی
نور سرخی که بخاطره غروب کردن خورشید بود، روی سمت راست صورت لوسیل و سمت چپ صورت جیمیز تابیده شده بود. هر دو به چشم‌های هم خیره شده بودن.
جیمیز با تعجب گفت:
- تو چی... .
لوسیل با چهره‌ی جدی، بلافاصله جواب داد:
- گفتم بهت علاقه پیدا کردم.
جیمیز مات و مبهوت به چشم های لوسیل زل زده بود.
لوسیل ادامه داد:
- بهم بگو. اون زن کیه؟
جیمیز همون‌طور که به چشم‌های لوسیل زل زده بود گفت:
- اون خواهرمه.
لوسیل با این جواب جیمز تعجب کرد و گفت:
- تو... خواهرت؟!
- آره. خواهرمه. البته از شوهر دوم مادرم.
لوسیل بدون حرف منتظر شنیدن ادامه داستان بود.
جیمیز ادامه داد:
- مادرم بعد از فوت پدرم وقتی که پنج سالم بود دوباره ازدواج کرد. من همیشه از شوهرش متنفر بودم.
- چرا آنا ازت متنفره؟
- چون فکر می‌کنه من مقصر مرگ مادرمونم.
لوسیل سرش رو انداخت پایین.
جمیز یک آهی کشید. روش رو سمت پنجره کرد و ادامه داد:
- هر شب کابوسش رو می‌بینم. صدای جیغ‌های مادرم از روی درد.
لوسیل سرش رو به سرعت بالا اورد و رو به جیمیز گفت:
- چه دردی؟
جیمیز روش رو سمت لوسیل کرد و جواب داد:
- جیغ و داد از روی دردی که بخاطره سوختن بدنش بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین