جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,121 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
⚙🔩⚙🔩⚙🔩
⚙🔩⚙🔩⚙
⚙🔩⚙🔩
⚙🔩⚙
⚙🔩

شوفر فردی من Part 39
بعد از کلی گریه کردن و شیون و زاری کردن بالاخره کمی آروم شدیم. همینجوری توی فکر بودم که خانم احمدی گفت:
+ بچه‌ها هزینه‌ی درمان شیمی درمانی رو چیکار می‌کنید؟
قبل از اینکه بچه‌ها چیزی بگن من خودم گفتم:
_ راستش ما خودمون برای هزینه‌های درمان خیلی درگیری داشتیم تا اینکه همین چند روز پیش از بیمارستان زنگ زدن گفتن که یه آدم خیرخواه پیدا شده میخواد هزینه‌های درمان عسل رو بده.
اینو گفتم اما نگفتم که چند روز پیش راز کل زندگیم رو فهمیدم. با شنیدن این حرفم یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
+ چقدر خوب اما بچه‌ها هر کمکی که خواستین اول باید به من بگین اگه ایندفعه بازم به من نگین بخدا خودم می‌کشمتون.
لبخندی زدم و گفتم:
_ چشم.
تقریبا تا دو ساعت دیگه هم نشست و بعدشم رفت و تا شب با بچه‌ها برنامه ریزی کردیم که کی بریم بیمارستان آخرش هم تصمیم بر این شد که فردا بریم بیمارستان تا کاراش رو کم‌کم انجام بدیم.
شام رو سریع خوردیم و رخت خواب رو پهن کردم و همه خوابیدیم. خوابم نمی‌برد که صدای پیامک گوشی بلند شد و من گوشی رو برداشتم ببینم که کی این وقت شب پیام داده. دارنوش به شماره کارتم مبلغ بالایی پول زده بود و حالا smsش برای من اومده. واقعا خیلی ممنون دارنوش بودم اما ندای درونم می‌گفت:《اون از تو خواست که بری تو نقشه‌ی اون》اما بازم با خودم میگم که اگه اون چیزی نمی‌گفت من خودم میرفتم و نقشه می‌ریختم تا اون پیرمرد خرفت رو زمین بزنم. بالاخره از فکر اومدم بیرون و رفتم داخل اینستاگرام تا پیج دارنوش رو بزنم ببینم چیزی میاد یا نه واقعا نمیدونم چرا میخوام این کار رو انجام بدم اما یه چیزی می‌گفت که حالا چی میشه که یکم فضولی کنی حالا؟.... اینستا رو باز کردم و رفتم روی search اینستا زدم و به انگلیسی دارنوش اتحاد رو جستجو کردم و چند تا اتحاد اومد اما من روی پروفایل ها دنبال عکس دارنوش بودم که بالاخره یه عکس دیدم که دارنوش توی یه باشگاه بود بالاتنه اش کاملا برهنه بود و یه شلوار ورزشی ساده‌ی مشکی پوشیده بود و با گوشیش جلوی عکس گرفته بود و یه اخم پر جذبه کرده بود واقعا جذاب بود. رفتم توی Pageش باز بود. توی Following هاش بیشتریا دختر بودن و با دیدن اون همه دختر لخم کردم. اعصابم خرد شد و واقعا نمیدونم چرا اینجوری شدم گوشی رو کنار گذاشتم و خوابیدم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🐯🍌🐯🍌🐯🍌
🐯🍌🐯🍌🐯
🐯🍌🐯🍌
🐯🍌🐯
🐯🍌
🐯
شوفر فردی من Part 40
با دیدن اون همه دختر اخم کردم. اعصابم خرد شد و واقعا نمیدونم چرا اینجوری شدم گوشی رو کنار گذاشتم و خوابیدم....
صبح زود بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم هوا کم‌کم دیگه داشت گرم می‌شد برای همین از لباس‌های عطرسا یه پانچوی آجری رنگ برداشتم. این پانچوی رو بچه‌ها با تخفیف کارمندی از فروشگاهشون برداشته بودن. یه شلوار لی مشکی و کیف و کفش مشکی با یه شال آجری رنگ پوشیدم و سریع تر از همه حاضر شدم، بچه‌ها هنوز داشتن موهاشون رو شونه میکردن منم روی مبل منتظر اونا نشستم. کمی که گذشت اونا هم آماده شدن و رفتیم بیرون، هر سه تاشون مانتوهای جلوی باز پوشیده بودن، عسل رنگ مانتوش یاسی بود، عطرسا مشکی و ژاله سبز تیره بود. رفتیم به سمت اتوبوس و سوار اتوبوس شدیم.
به بیمارستان رسیدیم و رفتیم بیمارستان و من به دکتر عبادی زنگ زدم آخه خودش بهم ديروز گفت هر موقع اومدین زنگ بزنین و بیاین طبقه‌ای که میگم، زنگ زدم و اونم بهمون آدرس اتاقش رو داد وما سوار آسانسور شدیم و طبقه‌ی مورد نظر رو زدم.
چند تقه به در زدم که صدای دکتر عبادی اومد.
+ بفرمائید
هر چهارتامون وارد شدیم دکتر عبادی گفت:
+ سلام خانم‌های جوان بفرمائید لطفا
_ سلام دکتر.... مرسی
همه نشستیم روی صندلی‌های اتاق دکتر.
+ خب بالاخره اومدین من زودتر از اینها منتظر شما بودم اما باشه....
_ دکتر ما میخوایم عسل هرچه‌ زودتر مراحل درمان رو شروع کنه.
+ بله خانم اتحاد منم همین رو میگم عسل باید هرچه زودتر مراحل درمان رو شروع کنه و از نظر من همین فردا بیاد خیلی خوبه.
با تعجب به دکتر نگاه کردم و گفتم:
_ یعنی میشه دکتر که عسل از فردا بیاد برای درمان؟....
+ البته که میشه من خودم امروز کاراش رو می‌کنم فردا شما صبح زود بیاین.
عطرسا و ژاله خیلی خوشحال شدن ولی از قیافه‌ی عسل معلوم بود که خیلی استرس داره.
دکتر یکمی دیگه صحبت کرد و ما رفتیم. بچه‌ها که مرخصی ساعتی گرفته بودن و این روزها نزدیک عید بود و فروشگاه خیلی شلوغ بود برای همین یک راست رفتن به سمت فروشگاه. من و عسل هم با اتوبوس رفتیم سمت خونه. عسل رفت داخل خونه و بهش گفتم بره بخوابه آخه من میخوام برم بیرون. اونم رفت بالا توی خونه. تصمیم داشتم برم برای عید کمی خرید کنم امسال اولین عیدی بود که توی خونه‌ی خودمون بودیم و درسته که حالمون بد بود اما میخواستم بچه‌ها رو کمی از اون حال و هوا بیرون بیارم. خیابون‌ها حسابی رنگ و بوی عید گرفته بود و همه بیرون بودن. این جنب و جوش رو خیلی دوست داشتم.
رفتم به سمت پسر بچه‌ای که حداقل ۱۲ تا ۱۳ سال سن داشت و بساط پهن کرده بود و ماهی قرمز و تخم مرغ رنگی میفروخت.
_ سلام آقا پسر خوبی؟
+ سلام آبجی.... فرمایش؟
از لحن لاتی که استفاده مرد خندم گرفت اما فقط یه لبخند زدم.
_ میشه به من چهارتا ماهی و چهارتا تخم مرغ رنگی بدی؟
+ چرا که نه آبجی روی جفت چشمام الان میدم.
تخم مرغ ها و ماهی‌ها رو حساب کردم و از بساط پسر فاصله گرفتم، داشتم همینجوری راه میرفتم که گوشیم زنگ خورد با اسمش نگاه کردم و دیدم دارنوش بود. تعجب کردم آخه چند روزی بود زنگ نمی‌زد، هنوز قطع نکرده بود که جواب دادم.
+ سلام رامش خوبی؟
_ سلام مرسی تو خوبی؟
+ مرسی بد نیستم..... کجایی؟
_ ام.... خب.... اومدم خرید عید.
+ خرید عید؟
_ آره دیگه الان چند روز مونده به عید و اومدم وسایل عید بخرم.... مثل: ماهی،سیر، سکه و..... از این چیزا دیگه.
+ واقعا؟
_ نه الکی.... حالا چرا زنگ زدی؟
+ همینجوری آخه حوصلم خیلی سر رفته بود خواستم همو ببینیم.
وا؟ همو ببینیم؟ چه زود پسرخاله شد؟ یهو ندای درونم گفت:《نمک نشناس نباش اون هزینه‌ی درمان عسل رو داد ها.》یاخدا انگار نه انگار تا دیشب ندای درونم بر علیه دارنوش بود ها. ندای مودی.
_ خب.... چیزه.... میگم که.... خب لوکیشن میفرستم تو بیا پیش من.
اونم از خدا خواسته سریع گفت:
+ باشه بفرست الان میام.
قطع کردم و سریع لوکیشن فرستادم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍄🍓🍄🍓🍄🍓
🍄🍓🍄🍓🍄
🍄🍓🍄🍓
🍄🍓🍄
🍄🍓
🍄
شوفر فردی من Part 41
الان پونزده دقیقه‌ای میشه که روی یه نیمکت کنار خیابون منتظر دارنوش نشستم. هنوز همینجوری نشسته بودم که صدای بوق یه ماشین اومد، سرم رو بالا گرفتم و دیدم که دارنوش هستش که شیشه‌ی ماشینش پایینه و داره بوق میزنه. رفتم جلو در رو باز کردم و نشستم.
+ سلام دختر عمو جون
_ علیک سلام پسر عمو.... احوالات جناب؟
+ هی بد نیستم.... شما چطوری؟
_ خوبم.... خب شما چیشد که اومدین با ما خرید عید؟
+ امروز زیاد کار تو شرکت نداشتم زود برگشتم خونه.... تو خونه هم حوصله‌ام سر رفت نمیدونم چرا زنگ زدم به تو..... خب حالا کجا بریم؟
_ آها.... خب برو یه چندتا خیابون جلوتر اونجا خیلی چیزای خوبی داره.
+ باشه.
حرکت کردیم و رفتیم به جایی که گفتم. کمی بعد رسیدیم، دارنوش ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم.
+ خب حالا کجا بریم دختر عمو.
_ خب پسر عمو جان الان ما میریم هر جا که من میگم امروز همه چی دسته منه.
+ اوکی پس بریم.
اول رفتیم به سمت کسایی که بساط پهن کرده بودند کلی چیز میز می‌فروختند. خلاصه که هر چی دم دستم اومد رو خریدم. آینه، شمعدون، سرکه،سمنو، حتی سبزه‌ی خوشگلمم خریدم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🎹🎲🎹🎲🎹🎲
🎹🎲🎹🎲🎹
🎹🎲🎹🎲
🎹🎲🎹
🎹🎲
🎹
شوفر فردی من Part 42 ((از زبان دارنوش اتحاد.))
#دارنوش اتحاد
امروز واقعا از اون روزایی بود که حوصلم سر رفته بود و واقعا بیکار بودم. نمیدونم چرا در طی یه تصمیم ناگهانی به رامش زنگ زدم که اونم گفت من بیرونم برای همین منم قبول کردم که برم پیش اون. الانم رامش هرچی که میبینه می‌خره. واقعا من هیچ سالی خرید عید نکردم و هیچ آشنایی ندارم. هرسال مهری خانم دیزاینر میاره و به اون می‌سپاره که بهترین سفره‌ی هفت سین رو بچینه. خداروشکر که امسال همه میخوان برن لندن پیش تینا و یکتا. من واقعا از تینا بدم میاد خدارو صد هزار مرتبه شکر که از ده سالگی با یکتا اصلا نیومدن ایران. توی همین فکرها بودم که دیدم رامش داره جلوی من بشکن میزنه.
_ هی پسرعمو جان کجایی؟ عاشق شدی؟
+ نه بابا رفتم توی فکر....
_ آها.... هی پسرعمو مثلا تو مردی ها انگار فقط هیکل گنده کردی بیا این کیسه‌های خرید رو ازم بگیر دیگه نمی‌تونم.
+ بده به من حالا انگار چندتا کیسه دستشه.
کیسه‌ها رو ازش گرفتم. خدایی برای رامش اینا کمی سنگین بود. همینجوری که داشتیم راه میرفتیم به رامش گفتم:
+ راستی کارهای درمان عسل چیشد؟
_ امروز رفتیم بیمارستان دکترش گفت که کاری می‌کنه که عسل از فردا بتونه درمانش رو شروع کنه.
رامش حرفش رو با یه لبخند بزرگ زد و برق داخل چشماش نشون میداد که چقدر خوشحاله.
+ چقدر خوب.
دیگه حرفی بینمون زده نشد و همینجوری به خرید ادامه دادیم.
*************************************
الان نزدیک به سه ساعته که ما داریم خرید می‌کنیم. رامش هرچی که میبینه می‌خره. خرید سفره‌ی هفت سین که تموم شد رفتیم سراغ خرید لباس برای همه. نمیدونم خرید برای نارین جون و دوستاش حتی نادر، خلاصه که اینا تموم شد رفتیم برای خونه خرید کنیم. واقعا فکر کنم پاهام قطع شد. الان رامش یه سبد دستشه هرچی که میبینه میریزه توی سبد.
+ رامش، تروخدا بیا بریم دیگه خسته شدم.
_ ای بابا چقدر غرغر کردی مثل این پیرزنا.
+ بابا من فقط برای خودم لباس میخرم که اونم کمتر از یک ساعت طول میکشه، الان سه ساعته که داریم خرید می‌کنیم.
بالاخره با غرغرهای من کارش رو زود تموم کرد و حساب کردیم و اومدیم بیرون. توی ماشین که نشستیم گفتم:
+ خب دیگه جایی نمونده بخوای بریم.... تعارف نکن ها بگو.
_ نه دیگه مرسی بریم خونه.
+ میریم ولی خونه نه.
_ کجا پس؟
+ این همه ما رو گردوندی نمیخوای یه ناهار بخوریم.
_ خدایی منم گشنمه اما....
+ اما اگر نداریم برو که بریم.
هیچی نگفت و راه افتادیم به سمت یه رستوران خوب.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🥝🍐🥝🍐🥝🍐
🥝🍐🥝🍐🥝
🥝🍐🥝🍐
🥝🍐🥝
🥝🍐
🥝
شوفر فردی من Part 43 ((از زبان رامش اتحاد.))
#رامش اتحاد
دارنوش غذا رو سفارش داد و گارسون رفت، منم از بی حرفی یه سوال پروندم.
_ خب برنامت برای عید چیه پسرعمو؟
+ مثل هرسال کل خانواده میرن مسافرت.... امسال هم همه میخوان برن لندن پیش تینا و یکتا و تا اوایل اردیبهشت برنمیگردن امسال باهاشون نمیرم شاید خودم با رفیقام رفتم مسافرت؟
با تعجب نگاهش کردم.... یا خدا تینا و یکتا دیگه کی هستن؟ دارنوش خندید و گفت:
+ معذرت یادم رفت تو تینا و یکتا رو نمیشناسی.
_ آره تاحالا بهم نگفتی..... کی هستن حالا.
+ محمد خان یه خواهر داشت به اسم بیتا و خب بیتا دوتا دختر به دنیا آورد به اسم تینا و یکتا، یکتا ۲۳ سالش هست و تینا ۲۰ سالش اینا وقتی بچه بودن یعنی یکی ۱۳ ساله یکی ۱۰ ساله پدر و مادرشون تصمیم میگرن تنهایی بیان ایران دیدن محمدخان اما بچه‌ها توی لندن پیش پرستارشون می‌مونن اینها هم وقتی سوار هواپیما میشن نزدیک ایران هواپیماشون سقوط میکنه و بیتا و شوهرش بهزاد میمیرن و تینا و یکتا با ایران زندگی کردن مخالفت می‌کنند و محمد خان اونا رو توی لندن نگه میداره و خرجی اونا رو میده محمد خانم اون دوتا رو حتی از نوه هاش هم بیشتر دوست داره.

خدای من چقدر این خانواده‌ی من عجیبه ها. استا کریم خانواده ندادی ندادی یهو یه خانواده‌ی عجیب دادی.
_ حالا چرا تو نمیری باهاشون.
+ خب من زیاد خوشم نمیاد از اون دوتا یعنی یکتا دختر خوبی ها اما تینا خیلی بده حالا وقتی اومدی تو خانواده میفهمی منظورم چیه.
گارسون غذا رو آورد و ما در سکوت کامل غذا رو خوردیم. بعد از خوردن غذا رفتیم و سوار ماشین شدیم و دارنوش منو رسوند خونه.
دارنوش برام پلاستیکا رو یواش آورد توی حیاط خونه.
_ خیلی ممنون پسر عمو
+ خواهش می‌کنم دختر عمو.... خب دیگه من برم خداحافظ.
_ باشه برو خدانگهدار.
دارنوش رفت و منم پلاستیکا رو بردم بالا. در خونه رو زدم که عطرسا در رو باز کرد. و با دیدن من با یه عالمه خرید تعجب کرد.
_ هوی دختره دهنت رو ببند پشه نره توش یه وقت..... بعدشم برو اونور میخوام بیام تو.
عطرسا رفت کنار و من تاجایی که دستم جا داشت پلاستیکا رو برداشتم اما کمی دیگه موند.
_ هوی شتر اون پلاستیکا رو هم بیار.
بقیه رو آورد و در رو بست. عسل و ژاله هم تعجب کردن که عطرسا گفتش:
+ تو که رفتی کل بازار رو جارو کردی اومدی چه خبره؟
ژاله گفت:
+ اصلا برای چی خریدی؟
عسل گفت:
+ بخدا بیکاری ها.....
_ ای بابا خفه شین دیگه.... انگار نه انگار که امسال اولین سالی هستش که توی خونه خودمون هستیم.... من رفتم برای عید خرید کردم.
عطرسا یه تای ابروش رو بالا داد و مشکوک پرسید:
+ اون وقت با کدوم پول؟
نباید میگفتم که این‌ها همه رو دارنوش حساب کرده برای همین گفتم:
_ راستش قبل از اینکه رئیسم منو اخراج کنه باهام تسویه حساب کردش با اون پول اینا رو خریدم.... بعدشم نرفتم که مارک بخرم همش رو از حراجی ها گرفتم.
+ آها
_ خیله خوب بچه‌ها برین این وسایل رو بچینین من فقط یه خواب احتیاج دارم.
ژاله گفت:
+ ناهار نمیخوای؟
_ نه گرسنه نیستم.
رفتم توی اتاق و لباسام رو عوض کردم و بعدش خودم رو به یه خواب آروم دعوت کردم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🐼⚽️🐼⚽️🐼⚽️
🐼⚽️🐼⚽️🐼
🐼⚽️🐼⚽️
🐼⚽️🐼
🐼⚽️
🐼
شوفر فردی من Part 44
با سروصدای ژاله و عطرسا از خواب بیدار شدم، خدایا اینها همش مثل سگ و گربه بهم می‌چسبند دیگه خسته شدم. ساعت رو که نگاه کردم پنج عصر بود. بلند شدم و رفتم داخل هال که دیدم ژاله و عطرسا سر اینکه آینه و شمعدون کجای سفره باشه کل‌کل می‌کردن. عسل هم یه گوشه توی فکر نشسته بود.
_ هوی گاوها دو دقیقه دعوا نکنید بزارین من کله‌ی مرگم رو بزارم.
ژاله گفت:
+ خب نگاه کن اگه این رو بالای سفره بزاریم خیلی قشنگ تره.
عطرسا گفت:
+ اگه سمت چپ بزاریم بیشتر توی نماست.
به حرف هیچکدومشون گوش نکردم و رفتم آینه و شمعدون رو گرفتم و گذاشتم جایی که خودم دوست داشتم.
_ این رو از اینجا بر نمیدارین باید همینجا باشه.
داشتیم ايندفعه سه تایی کل‌کل می‌کردیم که عسل گفت:
+ بچه‌ها من میرم توی حیاط.
بعدشم از جالباسی جلوی در پانچوی که ظهر تن من بود رو برداشت و پوشید رو رفت توی حیاط.
راستش خیلی نگرانش بودم این چند وقته خیلی افسرده شده، منم اون دوتا رو ول کردم و رفتم یه مانتو و شال پوشیدم منم رفتم توی حیاط. وقتی رفتم حیاط دیدم که عسل یه گوشه توی حیاط روی زمین نشسته و داره گریه می‌کنه. منم کنارش نشستم و اصلا برام مهم نبود که لباسام خاکی میشه. دستم رو بلند کردم و روی موهاش رو نوازش کردم، سرش رو بلند کرد و با دیدن من گریه‌اش شديدتر شد، منم دیگه طاقت نیاوردم اشک‌هام دونه به دونه از روی گونه‌هام سر خورد و ریخت پایین. هق هق عسل بالاتر رفت.
_ گریه نکن آبجی جونم گریه نکن فدات بشم همه چی درست میشه مطمئن باش.
+ آبجی چطوری درست میشه آخه.... ما از اون پرورشگاه اومدیم بیرون تا حداقل همه چی یکمی درست بشه اما بدتر شد.... من هیچوقت رامش هیچوقت اون پدر و مادری که ما رو ول کردن نمی‌بخشم حتی اگه بمیرن.
اینو که گفت بعدش دوباره هق هق کرد، کاش میتونستم همه چی رو بهش بگم تا اینجوری نگه.
_ اینجوری نگو عسل بعدا خیلی پشیمون میشی.
+ چرا باید پشیمون بشم.
داشتیم همینجوری صحبت می‌کردیم که در خونه‌ی نارین جون باز شد و اومد بیرون. آروم آروم اومد سمت ما و با یه نگاه غمگین به ما زل زد، رفت صندلی که همیشه جلوی خونشون بود رو برداشت و گذاشت کنار ما اونم نشست روی صندلی. و شروع به صحبت کرد.
+ من واقعا نمیدونم شماها چرا انقدر دارین اون بنده خداها رو نفرین می‌کنید.... عسل جان، مادر به نظرم اول باید بدونی قضیه چی بوده بعدن قضاوت کنی اگه قضاوت بی‌جا کنی خدا قهرش می‌گیره مادر.... می‌خواین براتون یه شعر بخونم؟
تعجب کردم مگه نارین جون شعر بلد بود. سوالم رو به زبون آوردم.
_ نارین جون مگه شما شعر بلدین؟
با سوالی که پرسیدم بلند خندید و گفت:
+ دختر جون تو درباره‌ی من چی فکر کردی من دیوان اشعار حافظ رو حداقل ده دور خوندم کلی شعر بلدم.... بعدشم پدر من وقتی من بچه بودم برای من شعر می‌خوند، یادش بخیر پدر من عاشق شعر و شاعری بود، عاشق مادر خدابیامرزم بود یکسره توی گوش اون شعرهاي عاشقانه نجوا می‌کرد.... حالا بخونم یا نه؟
_ اگه میشه بخونین لطفا.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🐻🍪🐻🍪🐻🍪
🐻🍪🐻🍪🐻
🐻🍪🐻🍪
🐻🍪🐻
🐻🍪
🐻
شوفر فردی من Part 45
+ به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم میگذرد،
آنچنانی که فقط خاطره‌ای خواهد ماند....
لحظه‌ها عریانند
به تن لحظه خود، جامه‌ی اندوه مپوشان هرگز..!
زندگی ذره کاهیست،
که کوهش کردیم،
زندگی نام نکویی ست،
که خارش کردیم،
زندگی نیست بجز نم‌نم باران بهار،
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق،
بجز حرف محبت به کسی،
ورنه هر خاروخسی،
زندگی کرده بسی،
زندگی تجربه‌ی تلخ فراوان دارد،
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه‌ی یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم.

فقط میتونم بگم معرکه بود، صداشون که فوق‌العاده بود و شعری که خودن خیلی زیبا بود، عسل دیگه گریه نمی‌کرد و فقط به شعر نارین جون گوش می‌کرد. بالاخره دهن باز کردم و گفتم:
_ نارین جون این واقعا خودتون بودین؟
لبخند زد و گفت:
+ خودم بودم دخترم..... من وقتی حالم بده شعر میخونم، وقتی هرکی حالش بده شعر میخونم براش، به تو هم پیشنهاد میکنم که امتحانش کنی واقعا درمان هر دردی شعر هستش.
*********************************
بعد از اینکه توی حیاط با نارین جون صحبت کردیم من و عسل اومدیم بالا و نارین جون رفت خونه‌ی خودشون. بچه‌ها فهمیدن که ما گریه کردن مخصوصا من آخه هروقت یه قطره اشک از چشمام بریزه بینی‌ام سرخ میشه و چشمام وحشتناک قرمز میشه.... عسل رفت خوابید منم رفتم آشپزخونه شام درست کنم که زود بخوابیم فردا زود بیدار بشیم.... بچه‌ها خیلی اصرار کردن که فردا بیان بیمارستان اما من گفتم برن سرکار تا اونام مثل من اخراج نشن اما کو گوش شنوا..... دیگه بعد از کلی اصرار از طرف من تصمیم به رفتن سرکار گرفتن..... شام رو خوردیم و بعد کمی بیدار موندیم و یواش یواش خوابیدیم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🐬🦋🐬🦋🐬🦋
🐬🦋🐬🦋🐬
🐬🦋🐬🦋
🐬🦋🐬
🐬🦋
🐬
شوفر فردی من Part 46
صبح زود بیدار شدم و سریع عسل هم بیدار کردم دوباره همون استایل دیروز رو زدم عسل هم یه پالتوی مشکی پوشید، آخه امروز سرد بود. وقتی ما آماده شدیم بچه‌ها رو هم بیدار کردم که اونها هم برن. با عسل به سمت اتوبوس حرکت کردیم و سوار شدیم. استرس از صورت عسل کاملا مشهود بود. دستش رو توی دستم گرفتم و یه لبخند آرامش بخش بهش زدم ولی خودمم اصلا آرامش نداشتم. از اتوبوس پیاده شدیم و رفتیم داخل بیمارستان. سوار آسانسور شدیم و طبقه‌ای که اتاق دکتر پیاده شدیم. در اتاق دکتر رو زدیم و بازم صدای مهربون دکتر اومد که گفت:
+ بفرمائید
در رو باز کردیم و رفتیم داخل.
_ سلام دکتر
+ سلام خانم‌های اتحاد بفرمائید لطفا
نشستیم و من به دکتر گفتم:
_ دکتر شما گفتین امروز میشه درمان عسل رو شروع کنیم درسته؟
+ بله..... الان من و عسل خانم می‌تونیم بریم..... اما قبلش بهتون میگم که بعد از تراپی شیمی درمانی عسل خیلی ضعیف میشه و باید خیلی ازش مراقبت بشه و خیلی تقویت بشه.... ریزش موی خیلی شدیدی پیدا می‌کنه و خب مثلا کبودی های خیلی خیلی کمی روی دستاش ایجاد میشه اما بعد از درمان کامل همه‌ی این‌ها خوب میشه.
بعد از اینکه دکتر تمام حرفاش رو زد با عسل رفتن برای شروع شیمی درمانی.... من هم با کوهی از استرس رفتم توی تریای بیمارستان نشستم. یاد حرف های نارین جون افتادم که می‌گفت درمان هر دردی شعر هستش. یادم باشه هر چه سریعتر یه چند تا کتاب شعر بخرم. اما خب به نظر خودم آهنگ هم میتونه درمان هر دردی باشه. من خودم وقتی آهنگ گوش میدم یا آهنگ میخونم حالم واقعا خوب میشه. یاد آهنگ که افتادم گوشی و هندزفری رو برداشتم و رفتم توی play list مخصوص خودم.
************************************
دکتر بهم زنگ زد و گفت برم توی اتاقش، سریع بلند شدم و یه راست رفتم به سمت اتاق دکتر. در اتاق رو که باز کردم دیدم عسل با بی حالی روی صندلی نشسته. لب‌هاش سفید شده بود و رنگش پریده بود. نگران شدم و رفتم سمتش.
_ دکتر.... عسل که حالش بدتر شد.
+ نگران نباش اینها همه عوارض شیمی درمانی هستش و همینطور که گفتم باید خیلی خیلی تقویت بشه.
عسل رو از زیر بغلش گرفتم و بلند کردم با دکتر هم خداحافظی کردم و رفتیم توی محوطه‌ی بیمارستان. یکی از همون تاکسی‌های بیمارستان رو گرفتم و به سمت خونه راه افتادیم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🦊🍊🦊🍊🦊🍊
🦊🍊🦊🍊🦊
🦊🍊🦊🍊
🦊🍊🦊
🦊🍊
🦊
شوفر فردی من Part 47
وقتی به خونه رسیدیم هنوز بچه‌ها نیومده بودن، عسل از هروقت دیگه خوابالو شده بود و یه راست رفت روی تخت و خوابید. منم سریع رفتم آشپزخونه و تصمیم گرفتم براش سوپ درست کنم و شلغم بار بزارم. لباسام رو عوض کردم.
گوشت رو از فريزر بیرون آوردم تا یخش باز بشه. تا وقته پیاز برداشتم و ریز کردم و ریختم توی روغن داغ تا سرخ بشن همراهش زرد چوبه و فلفل ریختم کلی ادویه‌های مخصوص دیگه. گوشت کمی یخش باز شد اما من ریختم توی همون روغن داغ. جلیز و ولیزش رفت هوا. اینها که سرخ شدن آب داغ ریختم روش در قابلمه رو گذاشتم و رفتم سراغ بار گذاشتن شلغم ها. کارام که تموم شد اومدم بیرون، نشستم روی مبل و تلویزیون رو روشن کردم.
حدود نیم ساعت که گذشت کلید روی در چرخید و بچه‌ها اومدن داخل.
+ سلام بر اهل خانه و خانواده.
_ عطرسا صدات رو بیار پایین عسل خوابه.
در رو بستن و سریع کنار من روی مبل نشستن و ژاله پرسید:
+ عسل چیشد؟ دکتر چی گفت؟ خوب شد؟
_ دو دقیقه وایستا..... عسل که اولین جلسه‌ی تراپی رو رفت خیلی ضعیف شده دکتر گفت اینها همه عوارض شیمی درمانی هستش و باید خیلی خیلی تقویت بشه برای همین الان سوپ و شلغم بار گذاشتم.
عطرسا گفت:
+ ای بابا من فکر میکردم خوب بشه باز ضعیف شده.
یکمی دیگه درباره‌ی عسل و حرف های دکتر صحبت کردیم و اونا رفتن لباس عوض کنن، منم رفت آشپزخونه.
گوشت‌هایی که داخل سوپ بود رو کشیدم بیرون و ریز ریز کردم و اونایی که ریز ریز شدن رو ریختم داخل سوپ، کمی آبلیمو و نمک هم اضافه کردم، یادم افتاد که خانم یزدانیان همیشه داخل سوپاش کمی سبزی می‌ریخت برای همین منم سبزی ها رو ریز ریز کردم و ریختم داخل سوپ. بعد از اتمام کارم زیر گاز رو خیلی کم کردم و اومدم بیرون......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
🍀
شوفر فردی من Part 48
عسل بیدار شد و شامش رو خورد، در حین خوردن شام همش سرفه می‌کرد. انگار هرچی می‌خوابید بازم براش کم بود. دوباره رفت خوابید منم شلغم رو برای فردا ظهر گذاشتم. ساعت رو نگاه کردم ساعت تازه شده بود نه شب. با بچه‌ها توی هال نشسته بودیم. که ژاله گفت:
+ ای بابا حوصله‌ام پوکید دیگه.....
عطرسا گفت:
+ منم واقعا حوصله‌ام سر رفته...... میگم رامش میشه یه دهن برامون بخونی؟
_ چیکار کنم؟
+ یکمی برامون بخون دیگه خیلی وقته نخوندی.
بالاخره با اصرار بچه‌ها راضی شدم که براشون بخونم.
_ خب چی بخونم؟
عطرسا و عسل بهم نگاه کردن و باهم گفتن:
+ آهنگ اگه یه روز از فرامز اصلانی.
عطرسا از گوشیش آهنگ رو پلی کرد و من با فرامرز اصلانی شروع به خوندن کردم.

اگه یه روز بری سفر، بری ز پیشم بی‌خبر
اسیر رویاها میشم دوباره باز تنها میشم
به شب میگم پیشم بمونه به باد میگم تا صبح بخونه
بخونه از دیار یاری چرا باز تنهام میزاری
اگه فراموشم کنی ترک آغوشم کنی
پرنده‌ی دریا میشم تو چنگ موج رها میشم
به دل میگم خاموش بمونه میرم تا هرکسی بدونه
میرم به سوی اون دیاری که توش منو تنها نزاری
اگه یه روزی نوم تو، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد که منو مبتلا کنه
به دل میگم کاریش نباشه بزاره درده تو دوا شه
بره توی تموم جونم که باز برات آواز بخونم
که باز برات آواز بخونم
اگه بازم دلت میخواد که یار یک دیگر باشیم
مثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیم
باید دلت رنگی بگیره دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری که توش من رو تنها نزاری
اگه میخوای پیشم بمونی بیا تا باقی جوونی
بیا تا پوست به استخونه نزار دلم تنها بمونه
بذار شبم رنگی بگیره دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری که توش منو تنها نزاری
اگه یه روزی نوم تو، تو گوش من صدا کنه
دوباره باز غمت بیاد و منو مبتلا کنه
به دل میگم کاریش نباشه بزاره درده تو دوا شه
بره توی تموم جونم که باز برات آواز بخونم
اگه یه روزی نوم تو باز تو گوش من صدا کنه.
دوباره باز غمت بیاد که منو مبتلا کنه
به دل میگم کاریش نباشه بزاره درده تو جابه‌جا شه
بره توی تموم جونم که باز برات آواز
که باز برات آواز بخونم......
آهنگ اگه یه روز از فرامز اصلانی
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین