- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
⚙🔩⚙🔩⚙🔩
⚙🔩⚙🔩⚙
⚙🔩⚙🔩
⚙🔩⚙
⚙🔩
⚙
شوفر فردی من Part 39
بعد از کلی گریه کردن و شیون و زاری کردن بالاخره کمی آروم شدیم. همینجوری توی فکر بودم که خانم احمدی گفت:
+ بچهها هزینهی درمان شیمی درمانی رو چیکار میکنید؟
قبل از اینکه بچهها چیزی بگن من خودم گفتم:
_ راستش ما خودمون برای هزینههای درمان خیلی درگیری داشتیم تا اینکه همین چند روز پیش از بیمارستان زنگ زدن گفتن که یه آدم خیرخواه پیدا شده میخواد هزینههای درمان عسل رو بده.
اینو گفتم اما نگفتم که چند روز پیش راز کل زندگیم رو فهمیدم. با شنیدن این حرفم یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
+ چقدر خوب اما بچهها هر کمکی که خواستین اول باید به من بگین اگه ایندفعه بازم به من نگین بخدا خودم میکشمتون.
لبخندی زدم و گفتم:
_ چشم.
تقریبا تا دو ساعت دیگه هم نشست و بعدشم رفت و تا شب با بچهها برنامه ریزی کردیم که کی بریم بیمارستان آخرش هم تصمیم بر این شد که فردا بریم بیمارستان تا کاراش رو کمکم انجام بدیم.
شام رو سریع خوردیم و رخت خواب رو پهن کردم و همه خوابیدیم. خوابم نمیبرد که صدای پیامک گوشی بلند شد و من گوشی رو برداشتم ببینم که کی این وقت شب پیام داده. دارنوش به شماره کارتم مبلغ بالایی پول زده بود و حالا smsش برای من اومده. واقعا خیلی ممنون دارنوش بودم اما ندای درونم میگفت:《اون از تو خواست که بری تو نقشهی اون》اما بازم با خودم میگم که اگه اون چیزی نمیگفت من خودم میرفتم و نقشه میریختم تا اون پیرمرد خرفت رو زمین بزنم. بالاخره از فکر اومدم بیرون و رفتم داخل اینستاگرام تا پیج دارنوش رو بزنم ببینم چیزی میاد یا نه واقعا نمیدونم چرا میخوام این کار رو انجام بدم اما یه چیزی میگفت که حالا چی میشه که یکم فضولی کنی حالا؟.... اینستا رو باز کردم و رفتم روی search اینستا زدم و به انگلیسی دارنوش اتحاد رو جستجو کردم و چند تا اتحاد اومد اما من روی پروفایل ها دنبال عکس دارنوش بودم که بالاخره یه عکس دیدم که دارنوش توی یه باشگاه بود بالاتنه اش کاملا برهنه بود و یه شلوار ورزشی سادهی مشکی پوشیده بود و با گوشیش جلوی عکس گرفته بود و یه اخم پر جذبه کرده بود واقعا جذاب بود. رفتم توی Pageش باز بود. توی Following هاش بیشتریا دختر بودن و با دیدن اون همه دختر لخم کردم. اعصابم خرد شد و واقعا نمیدونم چرا اینجوری شدم گوشی رو کنار گذاشتم و خوابیدم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
⚙🔩⚙🔩⚙
⚙🔩⚙🔩
⚙🔩⚙
⚙🔩
⚙
شوفر فردی من Part 39
بعد از کلی گریه کردن و شیون و زاری کردن بالاخره کمی آروم شدیم. همینجوری توی فکر بودم که خانم احمدی گفت:
+ بچهها هزینهی درمان شیمی درمانی رو چیکار میکنید؟
قبل از اینکه بچهها چیزی بگن من خودم گفتم:
_ راستش ما خودمون برای هزینههای درمان خیلی درگیری داشتیم تا اینکه همین چند روز پیش از بیمارستان زنگ زدن گفتن که یه آدم خیرخواه پیدا شده میخواد هزینههای درمان عسل رو بده.
اینو گفتم اما نگفتم که چند روز پیش راز کل زندگیم رو فهمیدم. با شنیدن این حرفم یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
+ چقدر خوب اما بچهها هر کمکی که خواستین اول باید به من بگین اگه ایندفعه بازم به من نگین بخدا خودم میکشمتون.
لبخندی زدم و گفتم:
_ چشم.
تقریبا تا دو ساعت دیگه هم نشست و بعدشم رفت و تا شب با بچهها برنامه ریزی کردیم که کی بریم بیمارستان آخرش هم تصمیم بر این شد که فردا بریم بیمارستان تا کاراش رو کمکم انجام بدیم.
شام رو سریع خوردیم و رخت خواب رو پهن کردم و همه خوابیدیم. خوابم نمیبرد که صدای پیامک گوشی بلند شد و من گوشی رو برداشتم ببینم که کی این وقت شب پیام داده. دارنوش به شماره کارتم مبلغ بالایی پول زده بود و حالا smsش برای من اومده. واقعا خیلی ممنون دارنوش بودم اما ندای درونم میگفت:《اون از تو خواست که بری تو نقشهی اون》اما بازم با خودم میگم که اگه اون چیزی نمیگفت من خودم میرفتم و نقشه میریختم تا اون پیرمرد خرفت رو زمین بزنم. بالاخره از فکر اومدم بیرون و رفتم داخل اینستاگرام تا پیج دارنوش رو بزنم ببینم چیزی میاد یا نه واقعا نمیدونم چرا میخوام این کار رو انجام بدم اما یه چیزی میگفت که حالا چی میشه که یکم فضولی کنی حالا؟.... اینستا رو باز کردم و رفتم روی search اینستا زدم و به انگلیسی دارنوش اتحاد رو جستجو کردم و چند تا اتحاد اومد اما من روی پروفایل ها دنبال عکس دارنوش بودم که بالاخره یه عکس دیدم که دارنوش توی یه باشگاه بود بالاتنه اش کاملا برهنه بود و یه شلوار ورزشی سادهی مشکی پوشیده بود و با گوشیش جلوی عکس گرفته بود و یه اخم پر جذبه کرده بود واقعا جذاب بود. رفتم توی Pageش باز بود. توی Following هاش بیشتریا دختر بودن و با دیدن اون همه دختر لخم کردم. اعصابم خرد شد و واقعا نمیدونم چرا اینجوری شدم گوشی رو کنار گذاشتم و خوابیدم.....
نویسنده:نیایش معتمدی