جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,027 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🌴🌴🌴🌴🌴🌴
🌴🌴🌴🌴🌴
🌴🌴🌴🌴
🌴🌴🌴
🌴🌴
🌴
از روز شیمی درمانی عسل سه روز می‌گذره. و الآن پانزده ثانیه مونده به سال تحویل. نارین جون قرآن رو باز کرده و داره بلند دعای سال تحویل رو می‌خونه. همه دستاشون رو به آسمان هست و از خدا یک چیزی می‌خوان اما من فقط سلامتی عزیزانم و مخصوصاً عسل رو می‌خوام. یک حسی بهم می‌گفت امسال با سال‌های دیگه برای من فرق داره و یک چیزی عوض می‌شه. با صدای توپ سال تحویل به خودم اومدم و بعد همون آهنگ معروف سال تحویل از تلویزیون پخش شد و مجری سال جدید رو تبریک گفت.
اول رفتم به سمت نارین جون و بغلش کردم و سال جدید رو تبریک گفتم به نادر دست دادم و بچه‌ها و عسل رو بغل کردم. جعبه‌ی شیرینی رو از سفره‌ی هفت سین برداشتم و یکی‌یکی به همه تعارف کردم.
نارین جون و خانواده‌اش سال تحویل رو اومده بودن خونه‌ی ما و نارین جون یک باقالی پلو با ماهی درست کرده بود که آب دهن همه راه افتاده بود. ناهار رو خوردیم؛ نارین جون بلند شد و معذرت خواهی کرد و گفت چندتا از فامیل‌های شوهرش هستن که باید بهشون سر بزنن.
نارین جون و نادر بعد از چند دقیقه، رفتند. بچه‌ها هم که بعداز خوردن ناهار حسابی سنگین شده بودن رفتن تا یه خواب عصرانه داشته باشن؛ ولی من خوابم نمی‌اومد؛ نشستم روی مبل و گوشی رو برداشتم. رفتم داخل واتساپ و روی PV دارنوش کلیک کردم، تصمیم داشتم سال جدید رو بهش تبریک بگم. چندتا پیام نوشتم و پاک کردم، نمی‌دونستم که چه‌جوری بهش تبریک بگم. از آخر هم نوشتم:
((سال جدید رو به پسرعموی جدید خودم تبریک میگم امیدوارم امسال هرچی که از خدا میخواد، بهش بده.))
دکمه‌ی send رو زدم و پیام ارسال شد.
گوشی رو کنار گذاشتم و یه بالشت زیر سرم گذاشتم و کم‌کم خودمم خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🥨🥨🥨🥨🥨🥨
🥨🥨🥨🥨🥨
🥨🥨🥨🥨
🥨🥨🥨
🥨🥨
🥨
#دارنوش اتحاد
ده ثانیه مونده به سال تحویل؛ من آرزوی خاصی ندارم. دعای سال تحویل رو خوندم و توپ سال تحویل ترکید و اون آهنگ معروف سال تحویل پخش شد. همه رفتن و دست محمد خان رو بوسیدن. وقتی نوبت به من رسید، رفتم جلو و فقط دست دادم. انگار این کارم زیاد به مزاق محمدخان خوش نیومد که اخم شدیدی کرد و من یه پوزخند زدم.
کشیدم کنار و روی مبل نشستم. همه داشتن صحبت می‌کردند و مشغول بگو بخند بودند، ولی من به رامش فکر می‌کردم. یعنی این کار امروزم نیست؛ چندروزه که رامش به شدت فکرم رو مشغول خودش کرده و دليلش رو نمی‌فهمم.
مریم خانم اومد و ما رو برای ناهار صدا زد. وقتی رفتیم سر میز، انواع و اقسام غذاها بود.
داشتیم غذا می‌خوردیم که چشمم به زنعمو افتاد که سرش پایین بود و از چشماش قطره قطره اشک می‌چکید و عمو و عرشیا بیشتر داشتن با غذاشون بازی می‌کردند تا اینکه غذا بخورند. با دیدن این صحنه دلم به حال خانواده‌ی از هم پوشیده اشون سوخت. زنعمو بلند شد با یه عذرخواهي خیلی یواش رفت بالا و عمو هم پشت سرش رفت. چشمم به عرشیا خورد که دیدم یه پوزخند زد و بلند شد و دستش رو توی جیبش کرد و رفت توی حیاط. واقعاً ناراحت شدم و توی دلم برای هزارمین بار محمدخان رو نفرین کردم که دیدم داره با آرامش غذاش رو می‌خوره و براش مهم نیست که اون خانواده دارن چی میکشن. عصبانی شدم و دستام رو مشت کردم و بدون هیچ حرفی داشتم بلند میشدم که محمدخان گفت:
+ کجا به سلامتی؟
+ اتاقم
+ خانواده باید دور هم غذا بخورن بشین تموم کن بعد برو.
از حرفی که زد بیشتر عصبانی شدم، انگار این پیر خرفت داشت اونا رو نادیده می‌گرفت، خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا کل میز رو چپه نکنم. محکم از جام بلند شدم که صندلی از پشت خورد زمین و صدای خیلی بدی ایجاد کرد. محمد خان نگاهش رو به روبه‌رو داد و خیلی خونسرد گفت:
+ چیه رم کردی دارنوش خان؟ پشتت به کی گرمه که جلوی من از این کارا می‌کنی؟
+ پشتم به کسی گرم نیست نگران نباش... .از این‌ها گذشته می‌دونی می‌خوام قبل از مرگم چی رو ببینم؟
سوالی به من نگاه کرد، یعنی اینکه چی رو می‌خوای ببینی؟
+ می‌خوام روزی رو ببینم که برجی که با پول حروم ساختی سقوط کنه و تو از اون پایین بیفتی در جا تموم کنی... .
با حرفی که زدم مهری خانم هینی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت و مامان با اخم به نگاه کرد و بابا، با اخطار اسمم رو صدا زد و اما محمدخان؛ فقط یک پوزخند زد و بالاخره نگاهش رو به من داد:
+ تو که هیچی صدتای تو هم بیان نمی‌تونن اون برج رو خراب کنن مطمئن باش.
منم متقابلاً پوزخند زدم و گفتم:
+ کی گفته من می‌خوام خراب کنم؟ یکی بیرون از اون برج هستش که فقط کافی بهش بگم بیاد جلو جوری حمله می‌کنه که توی سه ثانیه برج خراب بشه.
اخم کرد و من سریع ازش فاصله گرفتم و رفتم بالا داخل اتاق کارم. روی صندلی نشستم و یاد دیروز افتادم که عمو از شرکت محمدخان بیرون اومد و تمام پولاش رو کشید بیرون و اومد شرکت من.
توی همین فکرها بودم که صدای sms گوشیم بلند شد.گوشی رو برداشتم و دیدم رامش پیام داده؛ پیام رو باز کردم که دیدم نوشته( سال جدید رو به پسرعموی جدید خودم تبریک میگم امیدوارم امسال هرچی که از خدا می‌خواد، بهش بده.)
با دیدن پیامش ناخواسته لبخندی زدم.
تایپ کردم: منم سال جدید رو به رامش اتحاد دخترعموی جدید دارنوش اتحاد تبریک میگم و از خدا میخوام سال بعدی با خوشحالی عید رو باهم جشن بگیرن.
بعد از چک کردن، ارسال کردم.
خداروشکر می‌کنم که فردا همه قرار بود که از خونه برن لندن و تا اوایل اردیبهشت برنمی‌گردن و من می‌تونم یه نفس راحت بکشم. گوشی زنگ خورد و با فکر اینکه رامش پشت خطه گوشی رو برداشتم که دیدم امیر هست. امیر رفیق بچگی منه و واقعاً برام مثل یه برادر میمونه.
+ سلام بر پادشاه... . بنده عید شما را تبریک عرض می‌کنم.
+ خفه شو بابا
+ بیا عید هم دیگه نمی‌تونیم به این سگ اخلاق تبریک بگیم.
+ مهم اینه که مثل آدم تبریک بگی.
+ خیله خب باشه بابا... .از دخترعموی تازه چه خبر؟
+ به تو چه آخه که از دخترعموی من چه خبر. مردک فضول.
بعد از کل سر به سر گذاشتن و کل‌کل بالاخره راضی شد تا گوشی رو قطع کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍺🍺🍺🍺🍺🍺
🍺🍺🍺🍺🍺
🍺🍺🍺🍺
🍺🍺🍺
🍺🍺
🍺
#رامش اتحاد
اواخر فرودین هست؛ ولی هوا به شدت گرمه. خدا به خیر کنه تابستون چی میشه! مثل همیشه یه تاکسی از جلوي بیمارستان گرفتم و آدرس دادم تا حرکت کنه.
به عسل نگاه کردم که مثل همیشه بعد از تراپی بی‌حال و بی‌رمق شده. الآن عسل هفته‌ای یک‌بار داره میره شیمی درمانی و هیچ مویی برای خواهر عزیزم نمونده و خیلی لاغر شده... دیگه عسل یه روسری بالای سرش می‌بنده که کسی سر تاسش رو نبینه. دکتر میگه عسل از روزهای اول خیلی خیلی بهتر شده حتی بعد از مدتی می‌تونه فقط قرص مصرف کنه. خودمم فهمیدم که بهتر شده آخه کمتر سرفه می‌کنه یا کمتر خون بالا میاره. نزدیکای خونه بودیم که از گوشی صدا اومد. از توی کیفم برداشتم که دیدم دارنوش sms داده.
+سلام خوبی؟ میشه امروز ببینمت؟
کمی فکر کردم. یعنی چیکار داره؟ بالاخره باید ببینمش تا بفهمم چه خبره.
تایپ کردم: سلام مرسی... اوکی لوکیشن بده لطفاً
کمی بعد لوکیشن رو فرستاد و ما رسیدیم جلوی در خونه. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدیم. در خونه رو باز کردم و رفتیم داخل.
روبه عسل کردم و گفتم:
_ عسل جان من باید برم بیرون تو می‌تونی بری خونه‌ی نارین جون؟
خسته تر از اینی بود که بپرسه کجا میری. برای همین گفت باشه و رفت خونه‌ی اونا... درسته عسل بچه نیست و می‌تونه تنها باشه اما می‌ترسم اتفاقی بیفته و من نباشم اونوقت همه چی بد می‌شه برای همین می‌فرستم خونه‌ی نارین جون اون بنده خدا هم با روی باز استقبال می‌کنه. رفتم به سمت ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوس شدم.
داخل کافه شدم و اون زنگوله های بالای در حواس چند نفر رو به این سمت پرت کرد و من بی توجه به سمت دارنوش رفتم که پشتش به من بود و منو نمی‌دید.
_ سلام دارنوش؟
سرش رو بالا گرفت و با یه لبخند نگاهم کرد.
+ سلام خوبی... بشین لطفا؟
_ مرسی
+ چی می‌خوری؟
_ نسکافه لطفاً
گارسون رو صدا زد و دوتا نسکافه سفارش داد.
_ خب حالا چیکارم داشتی؟
+ حال عسل چطوره؟
تعجب کردم که چرا جواب سوالم رو نداد ولی یک راست رفت سراغ احوال عسل اما سریع دوزاریم افتاد.
_ خیلی خوبه دکترش میگه از روزای اول حالش خیلی خیلی بهتره حتی اگه همین‌جوری ادامه بده می‌تونه فقط قرص مصرف کنه.
+ جدی؟
_ آره جدی
گارسون نسکافه رو آورد و بعدش رفت.
+ برای نق....
هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که من ادامه‌اش رو گرفتم.
_ برای نقشه هم میتونم از امروز به عسل همه چیز رو بگم و شروع کنیم.
برق خوشحالی رو می‌شد از توی چشماش خوند.
+ این واقعا معرکه است... محمدخان و بقیه دو روز دیگه میان ایران البته به همراه تینا و یکتا نمی‌دونم چی شده که امسال راضی شدن بیان ایران.
_ پس اوکی من امشب همه چی رو به عسل میگم.
دارنوش شروع کرد به توضیح نقشه‌ای که کشیده.
+ روزی که از لندن اومدن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
⛵️⛵️⛵️⛵️⛵️⛵️
⛵️⛵️⛵️⛵️⛵️
⛵️⛵️⛵️⛵️
⛵️⛵️⛵️
⛵️⛵️
⛵️
ساعت هفت عصر بود بچه‌ها از سرکار اومده بودن و داشتن سه تایی صحبت می‌کردن. سینی چایی رو از آشپزخونه آوردم و منم نشستم کنارشون. تصمیم داشتم همه چی رو بدون مقدمه چینی بگم آخه خودم واقعاً خیلی بدم میاد از این کارها...!
_ بچه‌ها من مادر و پدرمون رو پیدا کردم...
هنوز این جمله رو هضم نکره بودن که منم رگباری شروع کردم همه چی رو از اول مو به مو توضیح دادن... هیچی رو جا ننداختم. از محمدخان گفتم، از مهری خانم گفتم، از عمو و زنعمو گفتم، حتی از عرشیا داداشمون هم گفتم از تینا و یکتا و بیتا و بهزاد و همه و همه گفتم. خلاصه که سرتون رو به درد نیارم هرچی که دارنوش گفته بود رو من یه راست اومدم گذاشتم کف دست اینا و گفتم نقشه چیه...
عطرسا و ژاله جدی جدی دهنشون باز بود؛ عسل که فقط به یه نقطه خیره شده بود و تنها کلمه‌ای که برای این صحنه می‌تونم انتخاب کنم شکه هست... .
فکر کنم ده دقیقه یا پانزده دقیقه‌ای گذشت که عطرسا فقط پرسید:
+ چرا می‌خوای انتقام بگیری؟
_ نمی‌دونم شاید آتیش این انتقام منو آروم‌تر کنه.
و دوباره سکوت بر همه جا حکم فرما شد و فقط صدای موتور يخچال بود که سکوت رو می‌شکست. عسل بلند شد و رفت توی اتاق و در رو قفل کرد، نگران شدم و خواستم برم دنبالش که ژاله دستم رو کشید گفت:
+ ولش کن بزار کنار بیاد بالاخره این همه چیز میز گفتی توقع نداشته باش که هضم کنه. ما خودمون هنوز هضم نکردیم چه برسه به اون. ولی ای کاش می.گفتی بهمون
+ ژاله راست میگه رامش کاش می‌گفتی....
_ من بخاطر عسل چیزی نگفتم. من وقتی این چیزا رو فهمیدم عسل واقعاً حالش بد بود. محمدخان دوروز دیگه داره میاد ایران و باید نقشه رو با دارنوش شروع کنیم. لطفاً دارم ازتون خواهش می‌کنم یکی این وسط من رو هم درک کنه، من هم وقتی فهمیدم حالم از شماها خیلی بدتر بود؛ اما مقصر تمام حال بد ما فقط و فقط محمدخان هست و باید یک راست بریم سمت اون
در اتاق عسل باز شد و اومد روبه‌روی من نشست و بغلم کرد و گریه کرد.
+ من درکت می‌کنم آبجی خوشگلم، من درکت می‌کنم تا هرجا که تو بگی من هستم.
از این قوه‌ی درک بالایی که داشت واقعاً خوشحال شدم منم بغلش کردم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🛸🛸🛸🛸🛸🛸
🛸🛸🛸🛸🛸
🛸🛸🛸🛸
🛸🛸🛸
🛸🛸
🛸
روز موعود فرا رسیده بود...ساعت رو نگاه کردم دقیقاً دوازده ظهر بود و طبق چیزی که دارنوش گفته بود اونا ساعت یک می‌رسن عمارت. من و عسل از استرس افتاده بودیم به جون ناخنامون و عطرسا و ژاله روبه‌روی ما روی مبل نشسته بودن. الان نادر میاد دنبال ما و ما هنوز آماده نیستیم. خدا من دارم دیوونه میشم. ژاله بلند شد و گفت:
+ ای بابا عسل و رامش سریع بلند شید برین آماده بشین الان نادر میاد دیگه.
با حرفش موافق بودم باید سریع آماده می‌شدم... می‌خواستم یه استایل محشر بزنم... چمدون هامون آماده بود دارنوش گفته بود که از دستی با چمدون بیاین. رفتم به سمت کمد باید بهترین لباس ها رو انتخاب می‌کردم. برای عسل یه کراپ و شلوار لی و اسپورت و لش برداشتم یه لچک برداشتم تا سرش کنه.
اونم لباساش رو برداشت و رفت بیرون تا عوض کنه. برای خودم یه کت و شلوار مشکی برداشتم با یه مینی اسکارف مشکی. یه آرایش خیلی ملیح روی صورتم انجام دادم ولی با همون آرایش صد و هشتاد درجه تغییر کردم. کت و شلوار رو پوشیدم و مینی اسکارف رو مدل دار روی گردنم بستم. یه عینک مشکی هم زدم و با یه کیف و کفش مشکی. کفشم پاشنه بلند بود و صداش رو خیلی دوست داشتم یه جورایی بهم اعتماد به نفس میداد.
در اتاق رو باز کردم و اومدم بیرون که بچه‌ها با دیدنم خیلی تعجب کردن. که عطرسا گفت:
+ خودتی رامش؟
_ آره خودمم خیلی تغییر کردم مگه نه؟
+ معلومه که آره.
صدای زنگ در اومد و من رفتم در رو باز کردم. نادر هم مثل بچه‌ها تعجب کرد و به من خیره شد.
+ یاخدا این لیدی زیبا کیه که جلوی در ایستاده.
چهره ام رو کاملا مغرور نشون دادن و گفتم:
_ بنده رامش اتحاد هستم اولین نوه‌ی دختری محمدخان اتحاد.
نادر خندید گفت:
+ می‌شه شما رو برسونم؟
_ آره فقط قبلش چمدون‌های من و خواهرم رو ببر داخل ماشین.
نادر دوباره خندید و چمدون ها رو برد داخل ماشین.
رو به بچه‌ها کردم و گفتم:
_ بچه‌ها فراموش نکنید که من خیلی شما رو دوست دارم و مطمئن باشین روزی که توی این نقشه موفق شدم دوباره میام پیشتون خب؟
بچه‌ها رو بغل کردم و عسل هم باهاشون خداحافظی کرد و رفتیم داخل ماشین نشستیم.
من اومدم محمدخان منتظر بشین بلای جونت داره میاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🗿🗿🗿🗿🗿🗿
🗿🗿🗿🗿🗿
🗿🗿🗿🗿
🗿🗿🗿
🗿🗿
🗿

ماشین وارد حیاط شد و استرس شدیدتر وارد بدنم شد. واقعاً نزدیک بود غش کنم اما جلوی خودم رو گرفتم. به عسل نگاه کردم که دیدم اونم کمتر از من نیست. دستم رو، روی دستش گذاشتم و گفتم:
_ استرس نداشته باش من تا تهش باهاتم خب؟
سر تکون داد و ماشین از حرکت ایستاد. حس می‌کردم که تمام بدنم نبض داره. از ماشین پیاده شدیم و به نادر گفتم:
_ نادر بی‌زحمت چمدون ها رو از صندوق بده
+ باشه
چمدون هامون رو داد و ما رفتیم به سمت در بزرگ نادر در رو برامون باز کرد. داخل شدیم و رفتیم سمت راهروی هال اسپرت صدای تق تق کفش‌هام توی هال اکو وار پیچید. صدای دارنوش بود که می‌گفت:
+ خانواده‌ی اتحاد برای همه شما دوتا مهمون دارم که مطمئنم اگه ببینید خیلی خوشحال می‌شید.
یه ژست مغرور گرفتم، عینکم رو روی موهام گذاشتم و چمدون رو گرفتم. نگاهم رو خیلی سرد و خشک کردم. دوباره شروع به راه رفتن کردم و دقیقاً وقتی دارنوش جمله‌ی نهایی رو گفت منم داخل هال اسپرت شدم.
+ این شما و این رامش اتحاد اولین نوه‌ی دختری محمدخان اتحاد به همراه خواهرش عسل اتحاد.
و دیدم چهره های متعجب و تک‌تک همه‌شون رو دیدم، محمدخان، مهری خانم، کسری، کامیلا، پروانه، علی عموی عزیزم، آیهان، عرشیا، تینا و یکتا خلاصه که همه تعجب کرده بودن. کامیلا سریع به خودش اومد و بلند بلند شروع به گریه کرد. من با اون کفش‌هایی که عاشقشون شده بودم و یه جورایی قدرت منو به رخ طرف مقابل می‌کشید، رفتم جلو و وقتی رسیدم جلوی محمدخان، پوزخند زدم و گفتم:
_ سلام پدربزرگ عزیز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🏖⛱🏖⛱🏖⛱
🏖⛱🏖⛱🏖
🏖⛱🏖⛱
🏖⛱🏖
🏖⛱
🏖
از تعجب در اومد و بلند شد. نگاهم به عصاش افتاد طرح جالبی داشت و حقاً که لایقش بود. اخم کرد و بعد رو به دارنوش گفت:
+ این‌ها اینجا چیکار دارن؟
گفتم:
_ اینا اسم دارن رامش اتحاد و عسل اتحاد فهمیدین یا نه؟
رو به من گفت:
+ باشه. از تو می‌پرسم رامش اتحاد شما اینجا چیکار دارین؟
_ ای بابا آدم مگه وقتی می‌خواد بیاد خونه‌ی خودش که داخل اون خونه سهم داره باید اجازه بگیره.
حرصی شد اینو از صورتش فهمیدم آخه قرمز شد، رگه‌های قرمز چشماش کاملاً دیده می‌شد.
+ گمشین بیرون! هرچه زودتر.
نمایشی لبم رو گاز گرفتم گفتم:
_ ای بابا چرا اینجوری صحبت می‌کنید؟ کدوم پدربزرگی با نوه‌اش اینجوری صحبت می‌کنه.
نگاهم به کامیلا افتاد که داشت میرفت سمت عسل که بغلش کنه و عسل یه قدم عقب رفت و گفت:
+ به من دست نزن.
و این کار عسل، گریه‌ی کامیلا رو بیشتر کرد و از پشت‌ کسری اونو بغل کرد و آرومش کرد.
دوباره به محمدخان نگاه کردم و بلند گفتم:
_ میخوای بدونی برای چی اینجا اومدم؟ برای اینکه خونه خرابت کنم. اومدم اینجا تا روزی رو ببینم که محتاج یک لیوان آب از دسته منی محمد اتحاد.
به دارنوش نگاه کردم که دیدم داره با تحسین نگاهم می‌کنه. دارنوش صداش رو بلند کرد و گفت:
+ مریم خانم! دوتا اتاق برای خانم‌ها آماده کنید. سریع لطفا.
با این حرف دارنوش قیافه‌ی محمدخان شبیه این سکته ای ها شد که من با دیدن این قیافه بلند بلند خندیدم.
_ نمیری یه وقت بابابزرگ
به سمت عسل رفتم و کنارس وایستادم که یه خانمی اومد و چمدان‌های ما رو برداشت و رفت بالا.
+ دخترعمو بیاین بریم سمت اتاقاتون
_ اوکی پسرعمو بریم.
سه تایی از پله‌ها رفیتم بالا. توی راهروی طبقه‌ی بالا بودیم که دارنوش شروع به خندیدن کرد.
+ وای رامش عالی بود. هنوز نیومده اون مرد رو کلا دگرگون کردی.
از ژست مغرور بیرون اومدم و منم خندیدم:
_ ما اینیم دیگه.
دارنوش رو به عسل کرد و گفت:
+ سلام من دارنوش هستم؛ دخترعموی شماره‌ی دو.
+ سلام منم عسلم
+ می‌شناسمت. خب عسل اینجا اتاق تو هستش.
به یه در اشاره کرد و اونو باز کرد. یه اتاق با تم بنفش و مشکی بود. یه تخت دونفره‌ی کینگ سایز داشت با روتختی بنفش و باطرح های درهم برهم سفید و یه میز توالت، پرده‌های بنفش که برای تراس بزرگ بودش، یه کلوز روم داشت. با حمام و دستشویی یه جورایی مستر بود، خلاصه که همه چی داشت. همون خانمی که دارنوش می‌گفت مریم خانم چمدون ها رو برد توی اتاق. عسل به من نگاه کرد و من بهش یه لبخند اعتماد بخش زدم.
_ عسلم، شما برو توی اتاق استراحت کن من با دارنوش کار دارم.
کمی تردید داشت اما رفت توی اتاق. با دارنوش به سمت یه اتاق دیگه راه افتادیم. دره اتاق رو باز کرد و گفت:
+ بفرمائید اینم اتاق شما دخترعمو.
دقیقا مثل اتاق عسل بود فقط با تم مشکی و سفید. چمدون رو بردم داخل و خودمم رفتم پشت سرم دارنوش اومد و در رو بست.
+ ببین رامش تو باید خیلی خیلی بری روی اعصاب محمدخان فعلاً همین جوری برو جلو تا بریم سراغ نقشه‌ی اصلی.
سر تکون دادم:
_ اوکی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍄🍄🍄🍄🍄🍄
🍄🍄🍄🍄🍄
🍄🍄🍄🍄
🍄🍄🍄
🍄🍄
🍄
دوروز از اومدن ما به این عمارت می‌گذره و تا تونستم رفتم روی مخ محمدخان اما اون کاملا من و عسل رو نادیده می‌گیره و من بیشتر دارم حرصی می‌شم. کسری و کامیلا خیلی خواستن به ما نزدیک بشن اما ما نخواستیم و عرشیا کاملاً خنثی هست؛ فقط گاهی یه پوزخند می‌زنه و با نگاهی کاملا بی‌حس ما رو نگاه می‌کنه. پروانه و علی و مهری بیشتر جبهه اشون طرف محمدخان هست. دارنوش هم بیشتر شرکت هست و هنوز میگه که تا نقشه‌ی اصلی مونده فعلا باید بمونیم. دارنوش یه برادر داره به اسم آیهان اون اصلاً با هيچکس کاری نداره سرش توی لاکه خودشه. یکتا هم دقیقا مثل آیهان هست، من چیزی از یکتا ندیدم. و اما تینا آخ از تینا دوست دارم جرش بدم. دختره خیلی روی مخمه از هر فرصتی برای نزدیکی به دارنوش استفاده می‌کنه. همه جاش هم عملی هست. با این سنش شبیه زنای سی ساله و بینی عملی و گونه هاش رو کشیده و لباش با تزریق ژل تازه شده مثل لبای من. اما خیلی افاده‌ای هستش تو این دوروز فهمیدم محمدخان به تینا و یکتا خیلی علاقه داره. الان ساعت نه صبح هست و همه دارن میرن سر میز. بلند شدم تا لباس عوض کنم. از بین لباسام یه تی شرت مشکی با یه شلوار مشکی و برای روی تیشرتم یه پیرهن مردانه‌ی چهارخونه ی قرمز برداشتم. موهام هم دم اسبی بستم شال قرمز رو بستم. زیاد خوشم نمیومد مثل تینا با استایل باز برم بیرون از اتاق. در اتاقم رو باز کردم که دره روبه‌رو که متعلق به عسل بود باز شد. اونم یه شومیز و شلوار ساده پوشیده بود. لباسی که من پوشیدم ماله عطرسا بود ولی اون لباس خودش بود.
لبخند زدم و رفتم کنارش.
_ سلام علیکم آبجی خوشگله.
+ سلام
_ چیشده؟ چرا ناراحتی؟
رو کرد به من و با بغض گفت:
+ من از اینجا خوشم نمیاد. همش اون زن و مرد می‌خوان به من نزدیک بشن اما من بیشتر اذیت می‌شم. از همشون بدم میاد کلاً دنیاشون با ما فرق داره.
دستم رو روی لچکی که سرش بود تا سر تاسش معلوم نشه گذاشتم و نوازش کردم.
_ تروخدا به خاطر من یکمی صبر کن من باید از اینا انتقام بگیرم فقط یکم دیگه صبر کن.
+ تا همین‌جا هم به خاطر تو اومدم آبجی
داشتیم پایین میرفتیم که دره اتاق عرشیا باز شد و با لباس فرم مدرسه اومد بیرون. بدون نگاه کردن به ما رفت پایین. عسل به من نگاه کرد و منم فقط لبخند زدم و بعد رفتیم پایین.
نزدیک میز شدیم و داشتم می‌نشستم که تینا با اون صدای لوسش گفت:
+ باز این پاپتی‌ها اومدن.
من و عسل کنار هم نشستم و در جواب تینا یه لبخند زدم و گفتم:
_ جواب ابلهان خاموشی‌ست.
به دارنوش نگاه کردم که به من نگاه می‌کرد انگار توی فکر بود که با لبخند من سرش رو پایین برد. حس می‌کنم یه جوری شده. اهمیت ندادم و صبحانه خوردم. که کسری گفت:
+ عسل دخترم تو مدرسه نمی‌ری؟
عسل جوابش رو نداد که محمدخان گفت:
+ یکمی ادب نداره که باید جواب بزرگترش رو بده؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_ آره دیگه بابابزرگ؛ وقتی بچه توی پرورشگاه بزرگ شده باشه همین میشه دیگه و در جواب شما باید بگم مثل اینکه نمی‌دونین وضع عسل چجوری نه؟ باید سال تحصیلی جدید یازدهم رو دوباره بخونه.
محمدخان سکوت کرد و کسری سرش رو پایین انداخت و کامیلا با همون ته لهجه‌ی شیرینش گفت:
+ وضع درمان عسلم چجوری پیش میره؟
تصمیم گرفتم جوابش رو بدم به نظرم حقش نبود:
_ دکترش میگه از روز اول وضع درمانش خیلی بهتره حتی تا چند وقت دیگه می‌تونه فقط قرص مصرف کنه.
کامیلا و کسری خیلی خوشحال شدن و کسری گفت:
+ من یه دکتر خیلی خوب تو ایران پیدا کردم از امروز به بعد میریم پیش اون
بالاخره عسل به حرف اومد و گفت:
+ لازم نکرده پیش دکتر خودمون می‌ریم.
با حرف عسل کامیلا بغض کرد و سرش رو پایین انداخت. دیگه سکوت برقرار شد و همه مشغول شدند. دارنوشی زودتر از همه تموم کرد و رفت توی اتاق کارش. منم می‌خواستم بعد از صبحانه برم باهاش درباره‌ی نقشه صحبت کنم. عسل هم تموم کرد و مثل این دوروز رفت توی اتاقش. تینا هم بلند شد و رفت بالا. اهمیت ندادم و شیرعسلم رو خوردم.
تموم شد و با یه تشکر بلند شدم و رفتم بالا.... داشتم در اتاق دارنوش رو میزدم که صدای تیز و لوس تینا اومد.
+ دارنوش جونم می‌شه امروز منو ببری بیرون یکم توی تهران بچرخیم.
+ چرا نمیگی راننده یا نادر ببرت؟
+ نمی‌دونم. شاید با تو بیشتر خوش می‌گذره.
سکوت شد و فقط صدای قدم‌های تینا اومد. خیلی خیلی ناخواسته در رو باز کردم که دیدم تینا خوش رو به دارنوش نزدیک کرده و میخواد یه جورایی ببوستش و من نمی‌دونم چرا بغض کردم و قلبم با تمام قوا خودش رو به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام کوبوند. نخواستم دیگه بمونم که حالم بد بشه. سریع رفتم به سمت اتاق خودم و در رو بستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🐽👛🐽👛🐽👛
🐽👛🐽👛🐽
🐽👛🐽👛
🐽👛🐽
🐽👛
🐽
سریع رفتم به سمت اتاق خودم و در رو بستم. واقعاً حال خودم رو درک نمی‌کنم. درک نمی‌کنم چرا بغض کردم، درک نمی‌کنم چرا قلبم اينجوری شده، درک نمی‌کنم چرا الان اشک‌هام داره دونه دونه روی گونه‌ام می‌غلته. من واقعا حال خودم رو درک نمی‌کنم. صدای در اومد که دارنوش داشت محکم در میزد و می‌گفت:
+ رامش باز کن لطفاً؛ باز کن کارت دارم! دارم میگم باز کن.
بلند شدم و بازهم حالم دسته خودم نبود که قفل در رو باز کردم. دارنوش با اخم های درهم جلوی در بود که با دیدن من و اشک‌هام چشماش از تعجب گرد شد:
+ رامش چرا داری گریه می‌کنی؟
با صدای لرزون گفتم:
_ نمی‌دونم
دارنوش اومد داخل و در رو بست.
+ ببین رامش منم نمی‌دونم چرا دارم برای تو توضیح میدم اما بدون که تینا داشت خودش رو بهم می‌چسبوند و هیچ میلی از طرف من نبود و بین ما هیچ چیزی ببین تاکید می‌کنم هیچ چیزی نیست.
گریه‌ام بیشتر شد و از خودم بخاطر اشک‌های نابه‌ج متنفر شدم. دارنوش اومد جلو. خیلی اومد جلو و کمرم به دیوار خورد و اون دوتا دستاش رو بالای سرم گذاشت. صورتش رو آورد جلو، نفس‌هاش توی صورتم می‌خورد. داشت لباش رو روی لبام می‌گذاشت که زنگ گوشیم‌ بلند شد. دوست داشتم اونی که پشت خط بود رو جر بدم و تیکه تیکه‌اش بکنم. دارنوش زیرلب گفت:
+ بر خرمگس معرکه لعنت.
قلبم داشت خیلی تند تند می‌زد و من می‌ترسیدم که یهو سکته کنم. سر انگشتام داشت گزگز می‌کرد. از زیر دستاش بیرون اومد و رفتم سمت گوشی که روی میز توالت بود. ژاله بود که داشت زنگ می‌زد واقعاً مزاحم بود عوضی. گوشی رو جواب دادم و صدام رو صاف کردم که هیجان زاده نباشه.
_ جانم.
+ به‌به رامش خانم چه خبرا؟
سرم رو برگردوندم که دیدم دارنوش رفته اما در بازه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
_ سلامتی تو چه خبر؟
+ خبر خاصی نیست. صبح می‌ریم سرکار و شب برمی‌گردم و امروزم که پنجشنبه است زود اومدیم. تو چه خبر از اون‌ور؟
_ هیچی. فعلا دارنوش از نقشه‌ی اصلی چیزی نگفته؟
با آوردن اسم دارنوش دوباره ضربان قلبم بالا رفت. خیلی صحبت کردیم و بعد قطع کردیم، همینجوری بیکار روی تخت نشسته بودم و با گوشیم بازی می‌کردم که در اتاق زده شد.
_ بفرمائید
در اتاق باز شد و کامیلا اومد داخل. من دقیقاً شبیه کامیلا بودم و کسری دقیقاً شبیه عسل. عرشیا هم رنگ چشم و حالت صورتش شبیه کسری بود. کامیلا با یه لبخند ملیح نزدیک شدم.
+ اجازه هست بشینم؟
می‌خواستم بگم تو که تا اینجا اومدی حالا بیا بشین دیگه.
_ اوکی بشینید
روی تخت کنار من نشست و به من نگاه کرد.
+ می‌دونم که شما حالا حالا ها من و کسری رو نمی بخشید. اما خواستم عذرخواهي کنم. توی این چندروز خیلی خواستم نزدیکتون بشم اما شما یه دیوار فلزی دور خودتون کشیدید و نمی‌زارید کسی نزدیکتون بشه. می‌شه فقط بگی که هدفت از این کار چیه؟
_ چه کاری؟
+ این که وارد عمارت شدی
_ انتقام
+ امیدوارم انتقام کورت نکنه و به خودت ضربه نخوره.
پوزخند زدم گفتم:
_ کاش اون موقعی که ما رو توی پرورشگاه ول کردین نگران بودین نه اینکه الان.
****
حوصلم سر رفته بود. ساعت یک ظهر بود. محمدخان و علی شرکت بودن. دارنوش و کسری هم رفتن شرکت دارنوش. پروانه و مهری خانم هم رفتن خرید. کامیلا هم رفت باشگاه پشته عمارت برای ورزش. این ساعت از روز عسل خواب بود. گشنمم نبود که بخوام چیزی بخورم. تصمیم گرفتم برم کتابخونه‌ای که توی خونه بود. کتابخونه ته راهروی طبقه‌ی بالا بود. توی این دوروز همه جا رو کشف کردم.
در کتابخونه رو باز کردم، اینجا پر کتاب بود. همه جور کتاب بود. واقعاً دوست داشتم.
تصمیم گرفتم دنبال یه کتابی بگردم که شعر داشته باشه. یه کتاب رو شانسی برداشتم و باز کردم که دیدم بله این کتاب پر شعر بود. برداشتم که در اوقات‌ بیکار بخونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین