جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,099 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🌚👣🌚👣🌚👣
🌚👣🌚👣🌚
🌚👣🌚👣
🌚👣🌚
🌚👣
🌚
شوفر فردی من Part 69
خدمتکار کت و شال من رو گرفت و من با یه دستم بازوی دارنوش رو گرفتم با دسته دیگم کیف دستیم رو گرفتم. ویلای خیلی بزرگی بود. سالن پایین پر میزهای گرد بود و با یه عالمه مستخدم که هی میرفتن و میومدن. چند تا پله به طبقه‌ی بالا می‌خورد که فکر کنم اونجا اتاق بود. عسل و ژاله و عطرسا دور یه میز بودن. و اتحادهای دیگه یه جا جمع شده بودن. نگاهم به تینا خورد که فکر کنم اصلا لباس نپوشیده بود. یه نیم تنه لی با یه دامن لی که دامنش فقط یکم از باسنش پایین تر بود. حس می‌کردم دختره تازه به دوران رسیده است. اما یکتا لباسش بهتر بود. یه پیرهن دخترونه صورتی پوشیده بود با بوت های صورتی. اتحادها نگاهشون به من و دارنوش که افتاد عصبی شدن، اما کامیلا و کسرا تعجب کردن. قیافه‌ی محمدخان و تینا واقعا دیدنی بود. رفتیم پیشه بچه‌ها نزدیکشون که شدیم، دارنوش گفت:
+ من برم به بقیه سلام کنم الان میام.
به بچه‌ها نگاه کردم همین‌که خواستن دهن باز کنن گفتم:
_ خفه شین بین منو دارنوش هیچی نیستش.... فقط من به عنوان یه همراه دستش رو گرفتم همین، و تا آخر شب نمیخوام هیچی بشنوم.
اینو که گفتم ساکت شدن، یکم که گذشت عطرسا گفت:
+ بچه‌ها این تینا خیلی رو مخه...... من موندم رامش چرا تا الان گیس های این دختر رو نکشیدی.
_ نگران نباش یه روزی می‌کشم و اون روز خیلی نزدیکه.
داشتیم حرف می‌زدیم که دارنوش و عرشیا و دوتا پسر به همراه یه دختر اومد پیشمون.
+ خب بچه‌ها این دوتا خانم دخترعموی بنده هستن و این دوتا خانم دیگه دوستاشون..... رامش و عسل، ژاله و عطرسا.
سرتکون دادن و سلام دادن.
+ خب رامش جان ایشون هانیه هستن و ایشون برادرشون هایدن، از دوستای خانوادگی ما هستن.
_ خوشبختم.
هانیه یه دختره بور و خوشگل بود، اما فکر کنم بینیش عملی بود ولی چشمای خیلی خوشگلی داشت. خاکستری بودن قدش بلند بود و اما موهاش تا سر شونه بود. در کل چهره‌ی خوبی داشت. برادرش هایدن هم بور بود ولی چشماش آبی بود. هیکلش هم مثل دارنوش بود. دارنوش سرش رو به سمت اون یکی پسر کرد و گفت:
+ اینم دوستم هست و توی شرکت باهم کار می‌کنیم متاسفانه اسمش و امیر هست....
مثل دارنوش چشم و ابرو مشکی بود و هیکلش مثل همون بود. قیافه‌ی معمولی داشت.
+ داداش از خدات هم باشه که من دوستتم باید بری نماز شکر بخونی......
خندیدیم بهش گفتم:
_ خوشبختم آقا امیر رامش هستم.
+ بله دورادور میشناسمت.
هانیه رو کرد به من و گفت:
+ وای خیلی ازت خوشم اومده..... انرژی مثبت خیلی داره.
_ مرسی عزیزم......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍳🧀🍳🧀🍳🧀
🍳🧀🍳🧀🍳
🍳🧀🍳🧀
🍳🧀🍳
🍳🧀
🍳
شوفر فردی من Part 70
ژاله و عطرسا و عسل حسابی با عسل گرم گرفته بودن و پسرا هم داشتن باهم صحبت می‌کردن. آهنگه I love you از بیلی آیلیش پخش شد و زوج‌ها همه رفتن تا برقصن. تینا از اونور اومد اینجا و خودش رو از بازوی دارنوش آویزون کرد و با همون صدای لوسش گفت:
+ دارنوش بریم برقصیم؟....
+ نه تینا حوصله ندارم.
+ بیا بریم دیگه دلم رو نشکون...
دارنوش اخم کرد و با صدای حرصی گفت:
+ برو تینا وقتی بهت میگم حوصله ندارم یعنی حوصله ندارم.
من واقعا مونده بودم این دختر غرور نداشت که میاد به یه مرد پیشنهاد رقص میده و اون مرد پیشنهادش رو رد میکنه بازم گیره سه پیچ میده..... شایدم من خیلی مغرور بودم...... تینا به من یه نکاه عصبانی انداخت و رفت. وا دختره ی اسگول انگار من مقصر بودم دیوانه. تینا که رفت دارنوش اومد سمت من و گفت:
+ مادمازل پیشنهاد رقص بنده رو قبول می‌کنید؟
دوست داشتم رقص با دارنوش رو امتحان کنم...... یه حس خوب زیر پوستم دوید چون که با تینا نرقصید و اومد با من رقصید.
_ چرا که نه حتما موسیو.
کیفم رو دادم دسته ژاله که داشت با چشماش منو می‌خورد. دستم رو گذاشتم توی دسته دارنوش رو رفتیم روی سن. دستش رو روی کمرم گذاشت و منم دستم رو روی شونه‌اش و رقص رو شروع کرد.
+ یه سوال بپرسم رامش؟
_ تو که امشب همش ازم سوال پرسیدی..... اما باشه بپرس.
+ تو تا حالا عاشق شدی؟
نمی دونم چرا یهو با آوردن اسم عشق ضربانه قلبم رفت بالا.
_ نه..... چطور؟
+ نمیدونم فکر کنم من عاشق شدم.
ضربان قلبم خیلی شدیدتر شد و فکر کنم دیگه الاناست که قفسه‌ی سی*ن*ه‌م رو بشکافه و بزنه بیرون. خدایا دارم دیوانه میشم. خواستم از دره شوخی وارد بشم برای همین با خنده گفتم:
_ حالا کی هست این دختره بدبخت؟....
منو چرخوند و بعد روی دستاش انداخت و بعد به حالت عادی برگشتیم و ادامه دادیم. دیدم که کامیلا و کسرا دارن میرقصن و با نگاهی که ازش عشق می‌چکید بهم نگاه می‌کردن. واقعا عشق رو باید از این دوتا یاد گرفت.
+ شاید بعدا فهمیدی.....
دارنوش بود که این جمله رو گفت و من قلبم خیلی سنگین شد و بازهم مثل همیشه حال خودم رو درک نمی‌کردم. رقص که تموم شد مثل همیشه اتحادها با غضب به ما نگاه کردن و فقط کسرا و کامیلا با لبخند ما رو نگاه کردن. رفتم پیش بچه‌ها خداروشکر باز منو با سوال پیچ نکردن. هانیه گفت:
+ بچه‌ها میگم یه قرار بزاریم عسل و رامش و عطرسا و ژاله هم بیان چطوره؟
هایدن گفت:
+ هانیه راست میگه..... نظر بقیه چیه؟
دارنوش و امیر گفتن:
+ ما تابع جمع هستیم.
ما بهم نگاه کردیم و گفتم:
_ ما همینطور هرچی بقیه بگن.
هانیه گفت:
+ خیلی خوبه آخه من دوست دارم خیلی بیشتر با شما آشنا بشم.
_ ماهم همینطور.
داشتیم صحبت می‌کردیم که صدای محمدخان از توی میکروفن اومد که می‌گفت:
+ سلام می‌کنم به تمامی ميهمانان عزیز که امشب قدم رنجه فرمودن و اومدم به میهمانی که ما برای بازگشت تینا و یکتای عزیزم، خواهرزاده‌‌های گلم گرفتیم...... امیدوارم که امشب به همه خوش گذشته باشه، شما رو دعوت می‌کنم برای شام.
شام سلف سرویس بود‌ و باید خودمون بر می‌داشتیم. من اصلا شام میل نداشتم. ولی بچه‌ها رفتن که شام بخورن، منم از فرصت استفاده کردم و رفتم که حیاط رو ببینم. وقتی رفتم بیرون با اینکه بهار بود ولی کمی سرد بود، با، بادی که وزید کمی توی خودم جمع شدم. ولی داخل نرفتم، یه تاب بود که گوشه‌ی حیاط وصل کرده بودن رفتم و روش نشستم.......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍾🍾🍾🍾🍾🍾
🍾🍾🍾🍾🍾
🍾🍾🍾🍾
🍾🍾🍾
🍾🍾
🍾
شوفر فردی من Part 71
تاب از پشت یهو تکون خورد، ترسیدم نزدیک بود قلبم بیاد توی دهنم.
_ ای روحی که داری تاب رو تکون میدی تو رو سره جدت ولم کن، من الان حالم بده برو یه روز دیگه بیا.
فهمیدم همون روحه اومد نزدیکم چون نفساش می‌خورد به گوشم..... وایستا ببینم مگه روح هم نفس میکشه.
+ چرا حالت بده؟....
از صداش فهمیدم که دارنوشه.
_ ای بابا پسرعمو زهر ترک شدم.... فکر کردم روح اومده منو بخوره.
+ آخه عقل کل مگه روح آدم رو میخوره.
پشته چشمی نازک کردم و گفتم:
_ حالا هرچی که میخوره به من چه.......
اومد و کنارم روی تاب نشست و دستش رو از پشتم رد کرد.
+ رامش سردت نیست اینجوری نشستی؟
_ نه زیاد فقط یه ذره.
کتش رو در آورد و انداخت روم. وای عطرش خیلی خوب بود، بوی چوب خیس خورده و شکلات تلخ میداد واقعا معرکه بود.
_ مرسی
+ قابلت رو نداره دختر عمو برای تو....... راستی تو که اومدی بیرون بچه‌ها گفتن که میخوان بعد از اینجا برن یکم خوش بگذرونن، شما هم بیاین بریم.
_ ای بابا من و عسل بعد از اینجا می‌خواستیم بریم خونه‌ی خودمون.
اخم کرد و با بدخلقی گفت:
+ چرا میخواین برین؟....
_ یعنی چی که چرا میخواین برین..... تو هنوز حتی از نقشه هم به من نگفتی.... بعدشم من دلم برای نارین جون اینا تنگ شده.
+ نقشه رو تا چندروز آینده بهت میگم..... از اونور هم که میخوای بری خونه‌ی خودتون نادر با ما میخواد بیاد شما هم بیاین که از اونور با اون برین...... بعدشم بیشتر از یک روز نمیمونی ها....
ابروم رو بالا انداختم و دستم رو به کمرم زدم و گفتم:
_ ببخشید شما چیکاره‌ی منین که امر و نهی می‌کنین؟....
+ پسرعموتم.
_ پسرعموم هستی که هستی، به من چه..... من تا هروقت که دلم بخواد اونجا می‌مونم.
تو دلم گفتم حالا خودم میخوام یک روز اونجا بمونم دارم برای این زبون درازی می‌کنم.
+ برات دارم دخترعمو من یه روز تلافی تمام اینا رو سرت در میارم.
**********************
مهمونی تموم شد و همه داشتن میرفتن. به بچه‌ها هم گفتم که میخوایم چیکار کنیم اونا هم موافقت کردن و رفتن روی لباساشون یه مانتو بپوشن. منم دارم میرم که با کامیلا بگم امشب خونه نمیریم. بالاخره پیداش کردم داشت مانتو می‌پوشید.
+ عه دخترم میخواستم بیام دنبالت که بریم خونه....
_ نه کامیلا من و عسل و بقیه بچه‌ها میخوایم بریم بگردیم بعدشم میریم خونه‌ی خودمون.... امشب اونجا می‌مونیم.
با آوردن کلمه‌ی خونه‌ی خودمون اخم کرد و گفت:
+ مگه عمارت خونه‌ی شما نیست.
سرم رو کلافه انداختم پایین و بعد بالا آوردم و گفتم:
_ نه کامیلا اونجا خونه‌ی ما نیست، راضی شدی.
ناراحت شد و گفت:
+ باشه هرجور راحتی.... خوشبگذره.
_ مرسی
کلافه‌تر شدم و رفتم سمت مستخدم که ازش کت و شالم رو بگیرم، وقتی گرفتم پوشیدم و رفتم داخل حیاط. سه تا ماشین بود. ماشینه دارنوش و امیر و نادر. هایدن و هانیه و عسل سوار ماشینه امیر شدن و عطرسا و ژاله سوار ماشینه نادر. منم رفتم سوار ماشینه دارنوش شدم. همه سوار شدیم و راه افتادیم، توی راه بودیم که دارنوش یه نیم‌نگاه به تیپم انداخت گفت:
+ چیزه.... میگم..... خیلی لباست باز نیست....
_ نه چطور.
+ ولش کن همینجوری گفتم.
سکوت حکم فرما شد و کمی بعد ماشین رو نگه داشت. اومده بودیم یه جایی که تهران زیر پاهامون بود، خیلی قشنگ بود......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🌕🌕🌕🌕🌕🌕
🌕🌕🌕🌕🌕
🌕🌕🌕🌕
🌕🌕🌕
🌕🌕
🌕
شوفر فردی من Part 72
هممون روی زمین نشستیم و هیچ ک.س نگران خاکی شدن لباساش نبود. امیر گفت:
+ دارنوش داداش میشه برامون گیتار بزنی؟...
دارنوش پوکر فیس نگاهش کرد و گفت:
+ با گیتاره عمه‌ی مرحومت بزنم.
+ اسگول من که میدونستم همیشه بعد این مهمونی‌ها میومدیم بیرون برای همین گیتار خودم رو آوردم.... حالا دیگه بهونه‌ای نداری پس باید بزنی.
+ اوکی بابا تسلیم...
امیر داشت بلند می‌شد که بره گیتار بیاره که ژاله گفت:
+ رامش هم صداش عالیه.... پس رامش تو هم یه دهن بخون.
امیر گفت:
+ بهتر از این نمیشه.... رامش دلمون رو نشکون دیگه یه دهن بخون.
خندیدم و بعد گفتم:
_ من که چیزی نگفتم باهش میخونم.
+ خیلی هم عالی.
بعد بلند شد و رفت از ماشین گیتار و آورد.... دارنوش یکم باهاش ور رفت و کوکش کرد و به من گفت:
+ آهنگه آرام آرام از رضا ملک زاده رو میتونی بخونی؟
_ آره
+ پس خوبه همون رو می‌زنم.
صدام رو صاف کردم و بعد شروع کردم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🌑🌑🌑🌑🌑🌑
🌑🌑🌑🌑🌑
🌑🌑🌑🌑
🌑🌑🌑
🌑🌑
🌑
شوفر فردی من Part 73
نشد برای عشقمان برای این دیوانه‌ات؛سفر کنی!
نشد یه بار به حال من به حال این ویرانه‌ات؛نظر کنی.....
نشد بیایی عاقبت نشد برای عاشقت؛ خطر کنی!
نشد به وقت رفتنت مرا هم از نبودنت؛ خبر کنی.....
آرام آرام نشستی در دل من؛ای آشنا!
آرام آرام گذشتی از کنارم؛نامهربان.....!
ای وای از این غم بی‌پایان.....
امشب امشب با خیالت گفتم و خنداندم تو را....
امشب امشب مثل هر شب در خیابانم
پس چرا من ماندم و ابر بی‌باران؟
اگر تو عاشقی دقایقی بیا بمان!
اگر شکسته‌ای....مرا هم از خودت بدان!
تو را به جان من؛بمان......
نبر ز خاطرت تمام آن گذشته را؛ اگر دلت شکست فقط به دیدنم بیا
تو را به جان من؛بیا....
ای گل گلدان قلبم؛ رفتنت بی‌خانه‌ام کرد.
ای غم در سی*ن*ه مانده؛ دوری‌ات دیوانه‌ام کرد!
همچو پروانه! به دورت گشتم و با من نماندی
شمع من بودی و آخر؛در دلم آتش نشاندی!
آرام آرام نشستی در دل من؛ای آشنا....
آرام آرام گذشتی از کنارم؛نامهربان.....
ای وای از این غم بی‌پایان.....
امشب امشب؛ با خیالت گفتم و خنداندم تو را......
امشب امشب؛مثل هر شب در خیابانم
پس چرا من ماندم و ابر بی‌باران؟
آرام آرام از رضا ملک‌زاده
تمام مدت که داشتم میخوندم دارنوش به من خیره بود. بعد از اتمام آهنگ همه برامون دست زدن و با نگاه‌های معنی‌دار به ما نگاه می‌کردن......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🔥🔥🔥🔥🔥🔥
🔥🔥🔥🔥🔥
🔥🔥🔥🔥
🔥🔥🔥
🔥🔥
🔥
شوفر فردی من Part 74 (از زبان دارنوش اتحاد)
#دارنوش اتحاد
عطرسا و ژاله و عسل و رامش با نادر رفتن خونه‌اشون. هایدن و هانیه رفتن سوار ماشین شدن و منتظر امیر بودن.
+ داداش حست به رامش چیه؟

+ خودمم نمیدونم امیر این چند‌وقته حسابی گیجم..... تا اینکه امشب توی حیاط......

+ توی حیاط چی دارنوش؟...

+ولش کن امیر اصلا حوصله ندارم.

+ هر جور راحتی ما رفتیم..... خداحافظ

+ خدانگهدار

بچه‌ها رفتن ولی من موندم. حسم به رامش کاملا گنگ بود، وقتی میدیدمش ضربان قلبم میرفت بالا، مخصوصا که امروز با اون لباسی که پوشیده بود واقعا حالم دگرگون شد. وقتی که موقع رقص بهش درباره‌ی عشق و عاشقی گفتم دیدم که چجوری ناراحت شد. من با دخترای زیادی بود اما به هیچکدومشون همچین حسی نداشتم. چراغ‌های شهر کم‌کم و یکی‌یکی داشتن خاموش می‌شدن اما هنوز هم چراغ‌های روش خیلی بود. واقعا منظره‌ی خیلی زیبایی بود. بالاخره دل از اینجا کندم و رفتم داخل ماشین نشستم. باید وقتی رامش برگشت حتما درباره‌ی نقشه باهاش صحبت می‌کردم. به نظر خودمم دیگه خیلی دیر شده باید شروع می‌کردیم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🌗🌗🌗🌗🌗🌗
🌓🌓🌓🌓🌓
🌗🌗🌗🌗
🌓🌓🌓
🌗🌗
🌓
شوفر فردی من Part 75 ( از زبان رامش اتحاد.)
#رامش اتحاد
با بچه‌ها رسیدیم خونه. نادر داشت میرفت بالا که پرسیدم:
_ نادر؟
+ بله...
_ نارین جون خوابه؟
+ آره اگه میخوای ببینیش به نظرم فردا ببینیش.
_ باشه پس شب‌بخیر
+ شب‌بخیر.
عطرسا کلید رو از کیفش در‌آورد و در رو باز کرد، رفتیم داخل.
عسل آرایشش رو پاک کرد و لباسش رو در آورد و خوابید. هنوز ما اینجا از قبل لباس داشتیم برای همین راحت بودیم. ژاله و عطرسا هم مشغول شدن، منم دستمال مرطوب برداشتم و آرایشم رو پاک کردم و از کمد یه لباس راحتی برداشتم. چهارنفرمون یه تشک و یه پتو برداشتیم و توی هال پهن کردیم. میخواستم به بچه‌ها همه چی رو بگم درباره‌ی دارنوش حتی اون بوسه‌ی ناگهانی امشب، پس دهن باز کردم و مثل همیشه همه‌چی رو ناگهانی گفتم. و دوباره مثل همیشه با قیافه‌های متعجب بچه‌ها رو به رو شدم. یهو عطرسا عصبی شد و گفت:
+ آخه گوساله تو الان باید بگی شتر؟.....
_ بالاخره گوساله شدم یا شتر؟.....
ژاله بهم توپید:
+ تو خفه‌شو تا نکشتمت....
عسل یه چشم غره‌ی حسابی بهم رفت و گفت:
+ واقعا فکر نمی‌کردم که انقدر هول باشی رامش....
_ ای بابا من دارم میگم حالم بده.... خودم، خودم رو درک نمی‌کنم بعد شما‌ها دارین الکی زر میزنین.... من یکم از شماها مشاوره میخوام.
یکم آروم شدن و عطرسا صداش رو صاف کرد و گفت:
+ مجید دلبندم من اگه بخوام به شما واضح حالتون رو شرح بدم باید بگم شما عاشق شدی.
ژاله گفت:
+ خدایی پشمام ریخت من فکر می‌کردم که عسل زودتر از همه دست به کار بشه نگو رامش اینجوری بوده.
عسل بالشت رو کوبید توی سرش ژاله و گفت:
+ هوووششش.... حاجی راست میگم دیگه.....
_ ای بابا یه دقیقه خفه بشید ببینم این گوساله چی میگه..... عطرسا یعنی چی که من عاشق شدم؟...
+ اولا که گوساله بودن از خودتونه دلبندم..... دوما حاجی من بهت گفتم دیگه عاشق شدی.....
_ نه‌خیر من عاشق نشدم
عطرسا با عصبانیت گفت:
+ شتر جان پس چرا وقتی دیدی که تینا می‌خواد دارنوش رو ببوسه گریه کردی؟
عسل گفت:
+ شما امشب باغ‌وحش راه انداختین ها....
ژاله و عطرسا باهم بهش توپیدن و گفتن:
+ خفه
+ باشه بابا من خفه شدم....
منم گفتم:
_ خیله خب بابا دیگه حوصله ندارم بگیرین بخوابین دیگه....
یکم دیگه کل‌کل کردیم و بعد همه خوابیدیم، میخواستم ببینم فردا نارین جون چی میگه در این رابطه بهم.......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍦🍦🍦🍦🍦🍦
🍦🍦🍦🍦🍦
🍦🍦🍦🍦
🍦🍦🍦
🍦🍦
🍦
شوفر فردی من Part 76
+ خب بخور دیگه رامش.... انگار سگ دنبالش کرده
لقمه رو گذاشتم دهنم و بعد با دهن پر به ژاله گفتم:
_ نه باید بریم پیشه نارین جون میخوام ببینمش بعدا یه چیزی میخورم.
+ بری که برنگردی.
_ منم خیلی دوست ندارم بوس بوس بای
در رو باز کردم و رفتم پایین، در خونه‌ی نارین جون رو زدم و بعد از ۱۰ ثانیه بازش کرد، همین‌که باز کرد خودم رو انداختم توی بغلش.
_ آخ نارین جون دلم برات یه ذره شده بود.
+ منم دخترم منم..... بیا تو.
از بغلش جدا شدم و رفتم داخل و روی مبل نشستم. نارین جون هم رفت توی آشپزخونه که فکر کنم چایی بزاره.
_ نارین جون من چایی نمی‌خوام همین الان داشتیم صبحانه می‌خوردیم با بچه‌ها.
+ نه خیر الان میارم..... باقلوا گرفتم با، باقلوا بخور.
_ اوکی اگه کنارش باقلوا میذاری من حرفی ندارم.
خندید و از توی آشپزخونه گفت:
+ من موندم اون همه که تو میخوری چرا چاق نمی‌شی.
_ دیگه ما اینیم.
کمی بعد با سینی چای و باقلوا اومد.
+ خب دخترم چیشده که اومدی این طرف؟....
_ هیچی دلم براتون خیلی تنگ شده بود تصمیم گرفتم بیام اینجا دیشب اینجا بودم.
+ واقعا؟
_ آره...... میگم نارین جون من میخوام براتون یه چیزی رو توضیح بدم و شما نظرتون رو بگین..... باشه؟
+ بگو دخترم هرچی که میخوای بگو.
و مثل دیشب شروع کردم به یک نفس شروع کردم، یکسره وسطش باقلوا میزاشتم دهنم. ولی خدایی خیلی خوشمزه بود مخصوصا اون گردو‌یی‌ها معرکه بودن. بعد از اینکه حرفام تموم شد چایی و رو سر کشیدم. و دیدم که نارین جون واکنشش به تمام حرفام فقط یه لبخند بود.
_ چرا لبخند میزنی نارین جون؟.....نظرت رو بگو.
+ چی بگم جز اینکه تو عاشق شدی......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍫🍫🍫🍫🍫🍫
🍫🍫🍫🍫🍫
🍫🍫🍫🍫
🍫🍫🍫
🍫🍫
🍫
شوفر فردی من Part 77
+ چی بگم جز اینکه تو عاشق شدی.....
دوست داشتم جیغ بکشم و بگم بابا کن دوست ندارم عاشق بشم.
+ انکارش نکن دخترم..... عشق که از اومدنش خبر نمی‌کنه و تقصیر تو نیست.
_ اوکی نارین جون گیریم اصلا من عاشق شدم ولی اون دختره تینا وقتی هست چرا باید بیاد طرف من.....
بعد با بغض و چشمایی که توشون اشک جمع شده بود گفتم:
_ بعدشم اون دیشب بهم گفت عاشق شده.
+ دختره عزیزم برای عشقت بجنگ.... اصله عشق همینه باید براش بجنگی نازنینم.....
دیگه نتونستم طاقت بیارم و شروع کردم به گریه کردن و گفتم:
_ ولی من از عشق میترسم اگه من توی این جنگ زخمی بشم چی؟
نارین جون بلند شد و بغلم نشست و گفت:
+ دخترم همه‌ی آدم‌ها یه روزی اونقدر عاشق میشن که نمی‌تونن بدون معشوقشون یه ثانیه‌هم زندگی کنن.... آره رسم زندگی همینه. یه روزی همه‌ی عطرها برات تکراری میشن بجز عطر موهاش.... حتی اگه مغرورترین آدم جهان هم که باشی یه روزی در برابر عشق تسلیم میشی.
نارین جون گفت و گفت و گفت برام از عشق گفت و روی موهام رو نوازش کرد. بعد اینکه آروم شدم ازش خداحافظی کردم و رفتم بالا. امروز بچه‌ها مرخصی گرفتن. از همون روز اول مرخصی نگرفتن ولی الان مرخصی گرفتن. تا بعد از ظهر پیش بچه‌ها موندیم، بعدش نادر ما رو برد عمارت.
در خونه رو زدم که مریم خانم باز کرد و رفتیم داخل، همه توی سالن بود حتی دارنوش. من فقط به کامیلا و کسرا که با لبخند سلام کردن منم یه سلام کوتاه کردم و با عسل رفتیم بالا. عسل باز دوباره خیلی بی‌حال بود با اینکه قرص‌هاش رو به موقع می‌خورد. عسل رفت توی اتاق تا استراحت کنه، منم داشتم میرفتم توی اتاقم که صدای تینا منو متوقف کرد.
+ ببین دختره اگه یه دفعه دیگه دور و بر دارنوش ببینمت جوری میزنمت که یکی از من بخوری یکی از دیوار.
با تعجب برگشتم و گفتم:
_ با منی؟
+ مگه اینجا به غیر از من و تو کسی هست؟
اومد جلو و دقیقا رو به روم وایستاد و انگشتش رو گرفت مقابلم گفت:
+ اگه بازم ببینمت جای دارنوش کاری می‌کنم همونجور که اومدی همونجور هم بری؟.....
_ نه بابا.... مثلا چیکار می‌کنی.
دستش رو آورد بالا که بزنه توی صورتم که یکی دستش رو از پشت گرفت، وقتی برگشتم دیدم عرشیا دستش رو گرفته و با خشم غرید:
+ اگه تو هم یک دفعه دیگه خواستی آبجی منو بزنی کاری می‌کنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی..... ببین تینا تو فقط اینجا مهمونی پس درست نیست روی صاحب‌خونه دست بلند کنی.... فهمیدی یا نه.
تینا دستش رو از توی مشت عرشیا بیرون کشید و گفت:
+ برو بابا.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
⭕️⭕️⭕️⭕️
⭕️⭕️⭕️
⭕️⭕️
⭕️
شوفر فردی من Part 78
+ برو بابا..... تو طرف کی هستی عرشیا طرفه دختری که معلوم نیست از کجا اومده یا طرفه من؟....
+ اومممم بزار فکر کنم..... خب معلومه که طرفه آبجی خودم.
با حرفی که عرشیا زد تینا عصبی شد و گفت:
+ دختره‌ی هر جایی آدمت می‌کنم وایستا تو....
میخواست به سمت حمله کنه که منم سریع فرار کردم و رفتم پشته سرش و از موهاش گرفتم. با تمام زوری که داشتم موهاش رو کشیدم، صدای کنده شدن موهاش اومد. تینا از درد جیغ زد و منم گفتم:
_ دختره‌ی هرجایی تویی فهمیدی یا نه؟.... منو با خودت اشتباه نگیر تینا خانوم..... تو هم اگه یه دفعه دیگه بری سمت دارنوش این دفعه از پشت بوم عمارت پرتت میکنم پایین..... فهمیدی یا نه؟
فهمیدی یا نه رو درست مثل عرشیا گفتم.... نگاهم به عرشیا افتاد که داشت با یه لبخند شیطانی نکاه می‌کرد.
+ آفرین رامش بیشتر موهاش رو بکش....
موهاش رو کشیدم.... دیگه خودم خسته شدم و ولش کردم، ولش که کردم خورد زمین.... داشت گریه می‌کرد و تمام ریملش ریخته بود.
+ به دایی میگم.... عوضی‌ها.
لنگان لنگان بلند شد و رفت پایین.
+ مطمئن باش که به محمدخان ميگه ..
به عرشیا نگاه کردم و گفتم:
_ اصلا برام مهم نیست.
همینجوری وایستاده بودیم که مریم‌خانم تند‌تند اومد بالا گفت:
+ عرشیا‌خان، رامش‌خانم بدویین برین پایین محمدخان حسابی عصبیه و میخواد شما دوتا رو ببینه.
منو عرشیا بهم نگاه کردیم و بلند بلند خندیدیم فکر کنم مریم‌خانم به عقل ما شک کرد چون با تعجب با ما نگاه می‌کرد.
رفتیم پایین جایی که بقیه نشسته بود. محمدخان واقعا عصبی بود، تینا کنارش نشسته بود و گریه می‌کرد. بقیه هم فقط با تعجب منو عرشیا رو نگاه می‌کردن، محمدخان عصاش رو کوبوند زمین گفت:
+ دختره‌ی پاپتی چیکار کردی تینا رو؟.... ها؟
عصبی شدم و گفتم:
_ حرف دهنت رو بفهم محمدخان بخاطر موی سفیدت احترامت رو نگه داشتم که هیچی بهت نمیگم..... بعدشم من هیچکاری نکردم خواب دیده خیره.....
کسرا هم بلند شد و به حمایت از من گفت:
+ دختره من وقتی ميگه هیچکاری نکرده یعنی هیچکاری نکرده.
عرشیا گفت:
+ منو رامش داشتیم صحبت می‌کردیم هیچ اتفاقی نیفتاد.... پس نتیجه میگیریم که تینا یه دروغ بزرگ بهتون گفته محمدخان.
کامیلا از اینکه کسرا و عرشیا طرفداری منو کردن لبخند بزرگی زد و با لذت ما رو نگاه کرد.
محمدخان به تینا نگاه کرد و گفت:
+ اینو چی میگن تینا؟
تینا با گریه گفت:
+ نه بخدا اینا دارن دروغ میگن.... رامش موهای منو کشید.
منم خودم رو زدم به بی‌خبری گفتم:
_ توهم زدی منو عرشیا تا همین الان داشتیم باهم صحبت می‌کردیم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین