- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
🌚👣🌚👣🌚👣
🌚👣🌚👣🌚
🌚👣🌚👣
🌚👣🌚
🌚👣
🌚
شوفر فردی من Part 69
خدمتکار کت و شال من رو گرفت و من با یه دستم بازوی دارنوش رو گرفتم با دسته دیگم کیف دستیم رو گرفتم. ویلای خیلی بزرگی بود. سالن پایین پر میزهای گرد بود و با یه عالمه مستخدم که هی میرفتن و میومدن. چند تا پله به طبقهی بالا میخورد که فکر کنم اونجا اتاق بود. عسل و ژاله و عطرسا دور یه میز بودن. و اتحادهای دیگه یه جا جمع شده بودن. نگاهم به تینا خورد که فکر کنم اصلا لباس نپوشیده بود. یه نیم تنه لی با یه دامن لی که دامنش فقط یکم از باسنش پایین تر بود. حس میکردم دختره تازه به دوران رسیده است. اما یکتا لباسش بهتر بود. یه پیرهن دخترونه صورتی پوشیده بود با بوت های صورتی. اتحادها نگاهشون به من و دارنوش که افتاد عصبی شدن، اما کامیلا و کسرا تعجب کردن. قیافهی محمدخان و تینا واقعا دیدنی بود. رفتیم پیشه بچهها نزدیکشون که شدیم، دارنوش گفت:
+ من برم به بقیه سلام کنم الان میام.
به بچهها نگاه کردم همینکه خواستن دهن باز کنن گفتم:
_ خفه شین بین منو دارنوش هیچی نیستش.... فقط من به عنوان یه همراه دستش رو گرفتم همین، و تا آخر شب نمیخوام هیچی بشنوم.
اینو که گفتم ساکت شدن، یکم که گذشت عطرسا گفت:
+ بچهها این تینا خیلی رو مخه...... من موندم رامش چرا تا الان گیس های این دختر رو نکشیدی.
_ نگران نباش یه روزی میکشم و اون روز خیلی نزدیکه.
داشتیم حرف میزدیم که دارنوش و عرشیا و دوتا پسر به همراه یه دختر اومد پیشمون.
+ خب بچهها این دوتا خانم دخترعموی بنده هستن و این دوتا خانم دیگه دوستاشون..... رامش و عسل، ژاله و عطرسا.
سرتکون دادن و سلام دادن.
+ خب رامش جان ایشون هانیه هستن و ایشون برادرشون هایدن، از دوستای خانوادگی ما هستن.
_ خوشبختم.
هانیه یه دختره بور و خوشگل بود، اما فکر کنم بینیش عملی بود ولی چشمای خیلی خوشگلی داشت. خاکستری بودن قدش بلند بود و اما موهاش تا سر شونه بود. در کل چهرهی خوبی داشت. برادرش هایدن هم بور بود ولی چشماش آبی بود. هیکلش هم مثل دارنوش بود. دارنوش سرش رو به سمت اون یکی پسر کرد و گفت:
+ اینم دوستم هست و توی شرکت باهم کار میکنیم متاسفانه اسمش و امیر هست....
مثل دارنوش چشم و ابرو مشکی بود و هیکلش مثل همون بود. قیافهی معمولی داشت.
+ داداش از خدات هم باشه که من دوستتم باید بری نماز شکر بخونی......
خندیدیم بهش گفتم:
_ خوشبختم آقا امیر رامش هستم.
+ بله دورادور میشناسمت.
هانیه رو کرد به من و گفت:
+ وای خیلی ازت خوشم اومده..... انرژی مثبت خیلی داره.
_ مرسی عزیزم......
نویسنده:نیایش معتمدی
🌚👣🌚👣🌚
🌚👣🌚👣
🌚👣🌚
🌚👣
🌚
شوفر فردی من Part 69
خدمتکار کت و شال من رو گرفت و من با یه دستم بازوی دارنوش رو گرفتم با دسته دیگم کیف دستیم رو گرفتم. ویلای خیلی بزرگی بود. سالن پایین پر میزهای گرد بود و با یه عالمه مستخدم که هی میرفتن و میومدن. چند تا پله به طبقهی بالا میخورد که فکر کنم اونجا اتاق بود. عسل و ژاله و عطرسا دور یه میز بودن. و اتحادهای دیگه یه جا جمع شده بودن. نگاهم به تینا خورد که فکر کنم اصلا لباس نپوشیده بود. یه نیم تنه لی با یه دامن لی که دامنش فقط یکم از باسنش پایین تر بود. حس میکردم دختره تازه به دوران رسیده است. اما یکتا لباسش بهتر بود. یه پیرهن دخترونه صورتی پوشیده بود با بوت های صورتی. اتحادها نگاهشون به من و دارنوش که افتاد عصبی شدن، اما کامیلا و کسرا تعجب کردن. قیافهی محمدخان و تینا واقعا دیدنی بود. رفتیم پیشه بچهها نزدیکشون که شدیم، دارنوش گفت:
+ من برم به بقیه سلام کنم الان میام.
به بچهها نگاه کردم همینکه خواستن دهن باز کنن گفتم:
_ خفه شین بین منو دارنوش هیچی نیستش.... فقط من به عنوان یه همراه دستش رو گرفتم همین، و تا آخر شب نمیخوام هیچی بشنوم.
اینو که گفتم ساکت شدن، یکم که گذشت عطرسا گفت:
+ بچهها این تینا خیلی رو مخه...... من موندم رامش چرا تا الان گیس های این دختر رو نکشیدی.
_ نگران نباش یه روزی میکشم و اون روز خیلی نزدیکه.
داشتیم حرف میزدیم که دارنوش و عرشیا و دوتا پسر به همراه یه دختر اومد پیشمون.
+ خب بچهها این دوتا خانم دخترعموی بنده هستن و این دوتا خانم دیگه دوستاشون..... رامش و عسل، ژاله و عطرسا.
سرتکون دادن و سلام دادن.
+ خب رامش جان ایشون هانیه هستن و ایشون برادرشون هایدن، از دوستای خانوادگی ما هستن.
_ خوشبختم.
هانیه یه دختره بور و خوشگل بود، اما فکر کنم بینیش عملی بود ولی چشمای خیلی خوشگلی داشت. خاکستری بودن قدش بلند بود و اما موهاش تا سر شونه بود. در کل چهرهی خوبی داشت. برادرش هایدن هم بور بود ولی چشماش آبی بود. هیکلش هم مثل دارنوش بود. دارنوش سرش رو به سمت اون یکی پسر کرد و گفت:
+ اینم دوستم هست و توی شرکت باهم کار میکنیم متاسفانه اسمش و امیر هست....
مثل دارنوش چشم و ابرو مشکی بود و هیکلش مثل همون بود. قیافهی معمولی داشت.
+ داداش از خدات هم باشه که من دوستتم باید بری نماز شکر بخونی......
خندیدیم بهش گفتم:
_ خوشبختم آقا امیر رامش هستم.
+ بله دورادور میشناسمت.
هانیه رو کرد به من و گفت:
+ وای خیلی ازت خوشم اومده..... انرژی مثبت خیلی داره.
_ مرسی عزیزم......
نویسنده:نیایش معتمدی