- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
🍓🍓🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓
🍓🍓
🍓
مریم خانم همه رو برای شام صدا کرد که بیان پایین و من و عسل خیلی بیحوصله رفتیم پایین.
سر میز نشستیم و همه داشتن برای خودشون شام میکشیدن که مهری خانم گفت:
+ محمدخان راستش من و پروانه امروز رفتیم برای تدارکات همون جشنی که گفتیم. دیگه باید کمکم شروع کنیم به دعوت مهمون ها که پسفردا مهمونی هستش.
تعجب کردم یعنی چه مهمونی قراره بگیرن! هرچی که هست ما جایی توش نداریم. آیهان گفت:
+ مامانبزرگ مهمونی مناسبتی هم داره؟
_ پسرم این مردم رو که میشناسی عید که جشن سال نو نگرفتیم دهنش باز شده که یعنی چی شده؟ برای همین تصمیم گرفتم یه جشن توی ویلای لواسون بگیرم به مناسبت اومدن تینا و یکتا از لندن.
بعد از اتمام حرفش رو کرد به من با اکراه گفت:
+ شما دوتا هم با یه لباس و تیپ مناسب بیاین اونجا نمیخوام مردم دوباره چیزی پشت سره ما بگن
میخواستم جوابش رو بدم که دارنوش اشاره کرد چیزی نگم. خدایا من فقط از خودت صبر میخوام. صبر بده که بتونم اینها رو تحمل کنم.
یاد پیام دکتر عبادی افتادم که گفت فعلاً نمیخواد عسل شیمی درمانی بره و قرص مصرف کنه تا دوباره خودش خبرمون کنه. شام رو که خوردن همه پاشدن و رفتن سمت هال. اما منو عسل میخواستیم بریم بالا. توی راهروی بالا بودیم که کامیلا از پشت ما رو صدا زد.
+ دخترا یک دقیقه وایستین لطفاً
برگشتیم و وایستادیم تا ببینیم چی میگه.
+ میخواستم بگم که من فردا میخوام برم خرید برای مهمونی. پسفردا ازتون خواهش میکنم که همراهم بیاین.
عسل گفت:
+ مرسی ما خودمون لباس داریم.
این رو یا لحن خیلی سردی گفتش که یه جورایی دلم برای کامیلا سوختش که با جواب عسل خیلی ناراحت شد. میخواستم برای یکبار هم که شده طعم مادر داشتن رو بچشم و ببینم مادر داشتن چه جوری. اونایی که میگن عطر مادر از صد هزارتا عطر و ادکلن خوشبو تره چهجور عطری هست. اونایی که میگن عشق فقط مادر بر چه اساسی میگن.
برای همین گفتم:
_ باشه من و عسل فردا میتونیم بیایم.
برق خوشحالی به وضوح در چشماش معلوم بود و عسل واقعاً تعجب کرد. کامیلا گفت:
+راست میگی؟
_ آره
+ باشه پس شما برین بخوابین که زود بیدار بشید فردا بریم. منم برم به کسری بگم.
از ذوق زیاد کامیلا یه لبخند زدم. کامیلا رفت توی اتاق خودشون. وقتی کامیلا رفت عسل به طرف من برگشت و گفت:
+ چرا بهش گفتی که ماهم میریم؟
🍓🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓
🍓🍓
🍓
مریم خانم همه رو برای شام صدا کرد که بیان پایین و من و عسل خیلی بیحوصله رفتیم پایین.
سر میز نشستیم و همه داشتن برای خودشون شام میکشیدن که مهری خانم گفت:
+ محمدخان راستش من و پروانه امروز رفتیم برای تدارکات همون جشنی که گفتیم. دیگه باید کمکم شروع کنیم به دعوت مهمون ها که پسفردا مهمونی هستش.
تعجب کردم یعنی چه مهمونی قراره بگیرن! هرچی که هست ما جایی توش نداریم. آیهان گفت:
+ مامانبزرگ مهمونی مناسبتی هم داره؟
_ پسرم این مردم رو که میشناسی عید که جشن سال نو نگرفتیم دهنش باز شده که یعنی چی شده؟ برای همین تصمیم گرفتم یه جشن توی ویلای لواسون بگیرم به مناسبت اومدن تینا و یکتا از لندن.
بعد از اتمام حرفش رو کرد به من با اکراه گفت:
+ شما دوتا هم با یه لباس و تیپ مناسب بیاین اونجا نمیخوام مردم دوباره چیزی پشت سره ما بگن
میخواستم جوابش رو بدم که دارنوش اشاره کرد چیزی نگم. خدایا من فقط از خودت صبر میخوام. صبر بده که بتونم اینها رو تحمل کنم.
یاد پیام دکتر عبادی افتادم که گفت فعلاً نمیخواد عسل شیمی درمانی بره و قرص مصرف کنه تا دوباره خودش خبرمون کنه. شام رو که خوردن همه پاشدن و رفتن سمت هال. اما منو عسل میخواستیم بریم بالا. توی راهروی بالا بودیم که کامیلا از پشت ما رو صدا زد.
+ دخترا یک دقیقه وایستین لطفاً
برگشتیم و وایستادیم تا ببینیم چی میگه.
+ میخواستم بگم که من فردا میخوام برم خرید برای مهمونی. پسفردا ازتون خواهش میکنم که همراهم بیاین.
عسل گفت:
+ مرسی ما خودمون لباس داریم.
این رو یا لحن خیلی سردی گفتش که یه جورایی دلم برای کامیلا سوختش که با جواب عسل خیلی ناراحت شد. میخواستم برای یکبار هم که شده طعم مادر داشتن رو بچشم و ببینم مادر داشتن چه جوری. اونایی که میگن عطر مادر از صد هزارتا عطر و ادکلن خوشبو تره چهجور عطری هست. اونایی که میگن عشق فقط مادر بر چه اساسی میگن.
برای همین گفتم:
_ باشه من و عسل فردا میتونیم بیایم.
برق خوشحالی به وضوح در چشماش معلوم بود و عسل واقعاً تعجب کرد. کامیلا گفت:
+راست میگی؟
_ آره
+ باشه پس شما برین بخوابین که زود بیدار بشید فردا بریم. منم برم به کسری بگم.
از ذوق زیاد کامیلا یه لبخند زدم. کامیلا رفت توی اتاق خودشون. وقتی کامیلا رفت عسل به طرف من برگشت و گفت:
+ چرا بهش گفتی که ماهم میریم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: