جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,157 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍓🍓🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓🍓
🍓🍓🍓
🍓🍓
🍓
مریم خانم همه رو برای شام صدا کرد که بیان پایین و من و عسل خیلی بی‌حوصله رفتیم پایین.
سر میز نشستیم و همه داشتن برای خودشون شام می‌کشیدن که مهری خانم گفت:
+ محمدخان راستش من و پروانه امروز رفتیم برای تدارکات همون جشنی که گفتیم. دیگه باید کم‌کم شروع کنیم به دعوت مهمون ها که پس‌فردا مهمونی هستش.
تعجب کردم یعنی چه مهمونی قراره بگیرن! هرچی که هست ما جایی توش نداریم. آیهان گفت:
+ مامان‌بزرگ مهمونی مناسبتی هم داره؟
_ پسرم این مردم رو که می‌شناسی عید که جشن سال نو نگرفتیم دهنش باز شده که یعنی چی شده؟ برای همین تصمیم گرفتم یه جشن توی ویلای لواسون بگیرم به مناسبت اومدن تینا و یکتا از لندن.
بعد از اتمام حرفش رو کرد به من با اکراه گفت:
+ شما دوتا هم با یه لباس و تیپ مناسب بیاین اونجا نمی‌خوام مردم دوباره چیزی پشت سره ما بگن
می‌خواستم جوابش رو بدم که دارنوش اشاره کرد چیزی نگم. خدایا من فقط از خودت صبر میخوام. صبر بده که بتونم این‌ها رو تحمل کنم.
یاد پیام دکتر عبادی افتادم که گفت فعلاً نمی‌خواد عسل شیمی درمانی بره و قرص مصرف کنه تا دوباره خودش خبرمون کنه. شام رو که خوردن همه پاشدن و رفتن سمت هال. اما منو عسل می‌خواستیم بریم بالا. توی راهروی بالا بودیم که کامیلا از پشت ما رو صدا زد.
+ دخترا یک دقیقه وایستین لطفاً
برگشتیم و وایستادیم تا ببینیم چی میگه.
+ می‌خواستم بگم که من فردا می‌خوام برم خرید برای مهمونی. پس‌فردا ازتون خواهش می‌کنم که همراهم بیاین.
عسل گفت:
+ مرسی ما خودمون لباس داریم.
این رو یا لحن خیلی سردی گفتش که یه جورایی دلم برای کامیلا سوختش که با جواب عسل خیلی ناراحت شد. می‌خواستم برای یکبار هم که شده طعم مادر داشتن رو بچشم و ببینم مادر داشتن چه جوری. اونایی که میگن عطر مادر از صد هزارتا عطر و ادکلن خوشبو تره چه‌جور عطری هست. اونایی که میگن عشق فقط مادر بر چه اساسی میگن.
برای همین گفتم:
_ باشه من و عسل فردا می‌تونیم بیایم.
برق خوشحالی به وضوح در چشماش معلوم بود و عسل واقعاً تعجب کرد. کامیلا گفت:
+راست میگی؟
_ آره
+ باشه پس شما برین بخوابین که زود بیدار بشید فردا بریم. منم برم به کسری بگم.
از ذوق زیاد کامیلا یه لبخند زدم. کامیلا رفت توی اتاق خودشون. وقتی کامیلا رفت عسل به طرف من برگشت و گفت:
+ چرا بهش گفتی که ماهم می‌ریم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🏆🏆🏆🏆🏆🏆
🏆🏆🏆🏆🏆
🏆🏆🏆🏆
🏆🏆🏆
🏆🏆
🏆


اینو با یه لحن طلبکار رو به من گفتش، منم رو کردم بهش گفتم:
_ ببین خواهر خوشگلم همه‌ی انسان‌ها لایق یه شانس دوباره هستن
نزاشت حرفم رو کامل کنم و پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت:
+ یعنی تو می‌خوای کامیلا و کسری رو ببخشی؟
دیگه عصبانی شدم و صدام یکمی از حد معمول بالاتر رفت:
_ می‌دونم تو دوران خیلی بدی هستی و شرایط روحیت افتضاحه اما تو هم باید منو یکمی درک کنی. منم می‌خوام کمی برای خودم باشم و بشم اون رامش پنج ساله‌ای که فکر می‌کرد پدر و مادرش بخاطر اینکه دختر بدی بوده ولش کردن. می‌خوام بشم بچه‌ای که خودش و لوس کنه از باباش درخواست خوراکی کنه؛ ولی خب چی بگم اون رامش الآن خیلی بزرگ شده اما می‌خواد با مفهوم پدر و مادر آشنا بشه و بفهمه چرا به باباها میگن قهرمان یا چرا به مامانا میگن عشق، می‌دونی ولی هر روز که از خواب بیدار می‌شه حقیقته اینکه اون یه عقده‌ای مثل چکش میخوره توی سرش. آره عسل جان من یه عقده‌ای بار اومدم.
همه‌ی این‌ها رو باصدای بلند و لرزون گفتم و اصلاً نفهمیدم که کی دارنوش و عرشیا دارن به حرفاي ما دوتا گوش میدن.
بدون توجه به اونا رفتم توی اتاقم و در رو بستم. دیگه واقعاً خسته شدم. منم می‌خوام بقیه هم منو درک کنن. نشستم روی تخت و اون کتاب شعر رو باز کردم و شعری که توی اون صفحه بود رو خوندم.
بیایید تا بیاموزیم:
نجابت را از گل سرخ/لطافت را از بهار
عطش را از تابستان/تنهایی را از پاییز
پاکیزگی را از زمستان/عشق را از اغماض
ایثار را از عشق/و دوست داشتن را از مادر!
با شعری که خوندم لبخند زدم. واقعا شعر قشنگی بود. کتاب رو کنار گذاشتم و با فکری که به سرم زد از اتاق بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🥇🥇🥇🥇🥇🥇
🥈🥈🥈🥈🥈
🥉🥉🥉🥉
🏅🏅🏅
🎖🎖
🎗

در اتاق عرشیا رو زدم که با بفرمائیدی که گفت رفتم داخل و در رو بستم. روی میز تحریرش نشسته بود و لب تاپش باز بود. و با دیدن من اول تعجب کرد ولی بعدش اخم کرد و دوباره سرش رو برد داخل لب تاپ. منم یه لبخند خیلی قشنگ زدم و رفتم جلو. می‌خواستم ببینم برادر داشتن چه طعمی داره. توی همه‌ی داستان‌ها و فیلم‌ها برادر درست مثل پدر دوم هست، من اون قسمتی رو دوست داشتم که روت غیرتی می‌شد.
رفتم کنار میزش و به میز تکیه دادم. سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد.
+ چی می‌خوای؟
می‌خواستم که حقیقت رو بهش بگم، پس با همون لبخند گفتم:
_ میخوام طعم داشتن برادر رو بچشم.
پوزخند زد و من سوالی که از لحظه‌ی ورود به این عمارت رو داشتم پرسیدم:
_ چرا از من و عسل دوری می‌کنی و خوشت نمیاد؟
انگار اونم مثل من می‌خواست حقیقت رو بگه.
+ شاید چون بدم میاد که می‌بینم مامان و بابا شما رو بیشتر دوست دارن.
لبخندم غمگین شد و بحث رو عوض کردم.
_ ببین عرشیا جان بیا اصلا مثل خواهر و برادر نباشیم بیا مثل دوست باشیم چطوره؟ من خودم دوتا دوست به اسم ژاله و عطرسا دارم تو هم مثل اونا می‌شی برام
تردید داشت انگار،دستم رو بردم جلو و اونم با یه عالمه ترید دستش رو گذاشت توی دستم.
_ خیلی خوبه. ببین من و عسل و کامیلا فردا میخوایم بریم خرید برای مهمونی می‌شه تو هم بیای؟
می‌خواست مخالفت کنه، دهنش رو باز کرد که مخالفت کنه ولی من زودتر گفتم:
_ ببین من اصلا مخالفت نمی‌خوام اوکی تائید شد پس فردا باهم میریم
کمی دیگه باهاش صحبت کردم و رفتم اتاقم. یه دست لباس راحتی پوشیدم و خزیدم زیر پتو. چشمام رو که بستم یاده حرکته ظهر دارنوش افتادم و ضربان قلبم رفت بالا و من لبخند زدم. اگه ظهر ژاله زنگ نمی‌زد چه اتفاقی می‌خواست بیفته؟ یعنی منو می بوسید؟ از فکرهای خودم خجالت کشیدم و با خودم گفتم از کی من اینقدر بی‌حیا و بیشرم شدم؟ یاخدا!
سرم رو روی بالشت گذاشتم و نفهمیدم کی خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🎨🎨🎨🎨🎨🎨
🎨🎨🎨🎨🎨
🎨🎨🎨🎨
🎨🎨🎨
🎨🎨
🎨

صبح مثل همیشه زود بیدار شدم و رفتم حمام. یه دوش خیلی سریع گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم پایین. دیدم همه سر میز نشستن؛ حتی عسل هم اومده پایین. سلامی کلی کردم و نشستم و مریم خانم اومد برام چایی ریخت. داشتم چایی میخوردم که کامیلا با خوشحالی گفت:
+ بچه‌ها خریده امروز که یادتون نرفته؟
گفتم:
_ نه یادمون نرفته.
+ خیلی خوبه پس بعد صبحانه آماده شید لطفا.
_ باشه آماده می‌شیم اما عرشیا هم می‌خواد بیاد؛ یعنی من گفتم که بیاد.
همه متعجب به ما نگاه می‌کردند حتی دارنوش. کامیلا ايندفعه خیلی بیشتر خوشحال شد و گفت:
+ بهتر از این نمی‌شه.
اما عسل همینجوری خیلی خنثی داشت صبحانه می‌خورد. بعد از خوردن صبحانه من و عسل رفتیم بالا. انگار روزه‌ی سکوت گرفته بود و منم تا اون حرف نزنه هیچ حرفی نمی‌زنم. رفتم توی اتاق خودم و بین لباس‌هایی که بیشترشون ماله ژاله و عطرسا بود یعنی اونا روز آخر چمدون رو برام بستن و از لباس هاشون برای منم گذاشتن یکی رو انتخاب کردم. یه مانتوی عبایی برداشتم و زیرش یه تاپ دوبندی سفید پوشیدم آخه مانتوم مشکی بود. یه شلوار قد نود که مطمئنم ماله ژاله بود برداشتم و پوشیدم، شلوار رنگش مشکی بود. شال سفید هم پوشیدم. با یه کفش اسپرت و کیف سیاه و سفید. آرایش خیلی کمی کردم طوری که اصلا معلوم نمی‌شد آرایش کردم. رفتم بیرون هیچ ک.س نبود انگار زودتر از همه آماده شدم. در اتاق رو بستم میخواستم برم توی حیاط که دره اتاق دارنوش باز شد و با یه پیرهن و شلوار که پرهنش چند دکمه‌ی بالاش باز بود و سی*ن*ه‌ی عضلانیش دیده می‌شد اومد بیرون. به من نگاه کرد و اومد نزدیکم؛ نمیدونم چرا یهو اینقدر هوا گرم شد انگار منو دارن توی کوره سرخ می‌کنن. تصمیم گرفتم که برم پایین اما اون داشت به من نزدیک می‌شد با هر قدمی که برداشت ضربان قلبم تند می‌شد. خداروشکر وقتی اومد نزدیکم عرشیا اومد بیرون.
_ عه عرشیا اومدی؟ خب بیا ما بریم پایین.
دارنوش حرصی شد و من و عرشیا سریع رفتیم توی حیاط. کمی بعد عسل و کامیلا هم اومدن پایین. عسل یه هودی و شلوار پوشیده بود مثل این چند وقت لچک زده بود. کامیلا هم یه مانتوی کوتاه با شلوار قد هفتاد پوشیده بود و کفش اسپرت پوشیده بود. خدایی خیلی خوشتیپ بود. کامیلا راننده رو صدا زد و ما سوار ماشین شدیم و ماشین حرکت کرد. همین که نشستیم عسل هندزفری رو گذاشت توی گوشش و چشماش رو بست. می.خواستم یکمی توی حال خودش باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🛎🛎🛎🛎🛎🛎
🛎🛎🛎🛎🛎
🛎🛎🛎🛎
🛎🛎🛎
🛎🛎
🛎

ماشین جلوی یه مزون ایستاد و کامیلا گفت که پیاده بشیم.
رفتیم داخل مزون. یاخدا فکم افتاد خیلی باحال بود. عرشیا که از همون لحظه‌ی ورود بی‌حوصله رفت روی صندلی نشست و عسل هم هندزفری رو در نیاورد اونم رفت و نشست. کامیلا گفت:
+ فقط من و تو موندیم انگار.
_ آره انگار فقط من و شما موندیم.
+ عیبی نداره بیا فعلاً من و تو بریم خرید برای عسل و عرشیا هم خودمون می‌خریم.
_ اوکی بریم.
+ اول برای تو بخریم.
رفتیم به سمت لباس‌های مجلسی که یه خانمی اومد و به کامیلا گفت:
+ سلام خانم اتحاد خیلی خیلی خوش اومدید.
_ مرسی عزیزم! این خانم‌های زیبا دخترهای من هستن. اون پسر خوشتیپ رو هم که می‌شناسین پسر منه. فعلاً می‌خوام برای دخترا لباس بگیریم. چی داری عزیزم؟
خانمه اول به من نگاه کرد و بعد گفت:
+ دنبال من بیان ببینین چی آوردم براتون
دنبالش رفتیم و ما رو برد یه جایی که پره لباس های مجلسی و اکثراً دخترونه بود. به من نگاه کرد و با لبخند گفت:
+ خب رامش چی میخوای؟
_ واقعا نمی‌دونم
+ عیبی نداره پس من انتخاب می‌کنم تو برو بشین برای پرو صدات می‌کنم.
حدود پونزده دقیقه‌ گذشت و من همینجوری نشسته بودم که کامیلا با یه عالمه لباس روی دستش اومد نزدیکم.
+ دخترم بلند شو بیا اینا رو پرو کن ببینم.
با تعجب بلند شدم که به صورتم خندید. آره خودم می‌دونم وقتی تعجب می‌کنم خیلی قیافم خنده دار می‌شه.
اولین لباسی که بهم داد یه لباس آبی تیره بود که از جای رون تا پایین چاک داشت و آستین نداشت به جاش دوتا بند داشت وقتی پوشیدم خیلی بهم می‌اومد اما دستام خیلی معلوم بود و پاهامم معلوم می‌شد کامیلا هم گفت خیلی خوبه اما من نخواستم. رفتم سراغ لباس بعدی. بعدی یه سرهمی خاکستری بود که جای کمرش با یه کمربند بزرگ مزین شده بود. آستین هاش بالای مچ دستام بود خدایی خیلی بهم میومد. کامیلا گفت:
+ خیلی عالیه برش دار.
_ به نظر خودمم عالیه پس من اینو برمی‌دارم بریم برای عسل و عرشیا خرید کنیم.
+ اوه برای اونا هم خرید می‌کنیم حالا تو که فقط یه لباس برداشتی برو ببینم دیگه چی می‌پوشی.
_ مگه قراره بازم لباس برای من بخرین؟
+ معلومه که آره.
واقعا من حوصله نداشتم اما نمی‌خواستم بزنم توی ذوق کامیلا. برای همین رفتم سراغ لباس هایی که برداشته بود و چیزی که دیدم دهنم باز موند مطمئنن من اینو بر می‌داشتم برای خودم.
*************************
بعد از خرید سوار ماشین شدیم و رفتیم ناهار خوردیم الان هم داریم می‌ریم خونه تمام لباس‌ها رو کاملاً حساب کرد و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🐼🐼🐼🐼🐼🐼
🐼🐼🐼🐼🐼
🐼🐼🐼🐼
🐼🐼🐼
🐼🐼
🐼

تمام لباس‌ها رو کامیلا حساب کرد و نزاشت من چیزی حساب کنم.
برای عسل یه پیرهن دخترانه تا جای زانو که جنسش چرم بود و آستیناش تور بود برداشتیم و کامیلا چند دست دیگه برای من و عسل برداشت. برای عرشیا هم که پیرهن و شلوار مشکی برداشت با یه پاپیون جیگری. اونم به زور عرشیا برداشت. توی ماشین سکوت بود که من گفتم:
_ میگم می‌شه برای مهمونی من دوستام رو دعوت کنم.
کامیلا با یه لبخند خیلی مهربون گفت:
+ البته که می‌شه. من خیلی مشتاقم که دوستای بچگی دخترهام رو ببینم حتماً بهشون برای فردا بگو.
_ مرسی.
ماشین داخل عمارت شد و ما پیاده شدیم.
بعد از اینکه وارد خونه شدیم. عسل و عرشیا رفتن داخل اتاقاشون. منم خیلی خسته بودم و رفتم اتاقم. خرید ها رو همین‌جوری رها کردم وسط اتاق و خودم لباسام رو عوض کردم و خودم رو انداختم روی تخت. گوشی رو برداشتم تا به عطرسا و ژاله زنگ بزنم چون الآن زمان استراحتشون توی فروشگاه بود. یه بوق بیشتر نخورد که جواب دادن انگار روی گوشی خوابیده بودن. عطرسا جواب داد.
+ سلام به پرنسس والا مقام.
_ علیک سلام؛ مزه نریز خیلی خسته‌ام.
+ باشه چه خبرا؟
_ سلامتی؛ می‌خواستم بگم که این مهری خانم برای فردا یه مهمونی گرفته. به مناسبت برگشت تینا و یکتا از لندن.
به مناسبت برگشت تینا و یکتا رو با لحن خیلی مسخره‌ای گفتم که عطرسا و ژاله خندیدن انگار گوشی روی اسپیکر بود.
+ به سلامتی
_ خلاصه که می‌خواستم زنگ بزنم شما هم بیاین.
+ اما برای تو دردسر نشه یه وقت رامش...
_ شکر نخور چه دردسری می‌خواد بشه آخه دیوانه
+ اوکی حالا میایم.
_ بچه‌ها من امروز برای شما لباس خریدم نمی‌خواد لباس بیارین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
💸💸💸💸💸💸
💸💸💸💸💸
💸💸💸💸
💸💸💸
💸💸
💸
از صبح که بیدار شدم هرکی داره تو عمارت برای خودش می‌چرخه و یه کاری می‌کنن همه دارن آماده می‌شن که ظهر برن ویلای لواسون. کامیلا و عسل رفتن آرایشگاه. یعنی یه جورایی کامیلا به زور عسل رو با خودش برد، کامیلا گفت من عسل رو با خودم می‌برم که آرایشگر یه کاری برای موهاش بکنه. کامیلا وقتی نگاهش به سره عسل میوفته بغض می‌کنه. برای همین با خودش برد. فکر کنم عسل هم دیگه داره کنار میاد. داشتم لباسایی که دیروز خریدیم رو نگاه می‌کردم که مریم خانم اومد داخل و گفت:
+ رامش خانم دوتا خانم اومدن توی حیاط میخوان شما رو ببینن.
_ باشه مرسی الآن میرم.
فهمیدم که عطرسا و ژاله اومدن. سریع رفتم توی حیاط که دیدم داخل حیاط وایستادن. نزدیکشون شدم و سریع بغلشون کردم.
_ اسکولای من چطورن؟
داشتن از زیر دستم خودشون رو می‌کشیدن بیرون که ژاله گفت:
+ ای بابا ولم کن کشتی منو
خندیدم و ولشون کردم و عطرسا گفت:
+ وای رامش عجب عمارته توپی دارن ها
_ آره تازه داخلش رو ندیدین. فعلاً بیاین بریم داخل.
همین که رفتیم داخل محمدخان رو دیدم. نگاهش به من افتاد پرسید:
+ اینا کین دختر جون؟
_ دوستام. چطور؟
+ خودش کم بود دوستاش رو هم آورد.
_ ببخشید ها بابابزرگ من برای آوردن دوستام باید از شما اجازه بگیرم؟ آخه من نمي‌دونستم.
بعد از اتمام حرفم دسته اون دوتا رو گرفتم و بردم اتاقم.
ژاله گفت:
+ بابابزرگت عجب جذبه ای داره‌ها
_ ولش کن به اون و اهالی این خونه اصلاً محل ندین
بچه‌ها با دیدن اتاقم خیلی تعجب کردن و بعد از تعجب خیلی ذوق کردن. ازم پرسیدن که عسل کجاست و منم گفتم که کجا رفته. دوباره تعجب کردن اما این‌دفعه تعجب کردن از صمیمی شدن عسل و کامیلا، منم گفتم که صمیمی نشدن فقط کامیلا خیلی اصرار کرده. لباس‌هایی که دیروز خریدم بهشون نشون دادم اون هام خیلی خوششون اومد. ژاله گفت:
+ میگم رامش از نقشه چه خبر؟
_ اصلا نمی‌دونم یعنی این چندوقته که اومدیم اینجا زیاد با دارنوش صحبت نکردم و به من چیزی نگفته.
دوباره با آوردن اسم دارنوش قلبم مثل گنجشک کوبید و گرمم شد. عطرسا گفت:
+ حالا چرا لپات سرخ شد؟
_ کی؟ من؟ لپای من سرخ شدن؟ نمی‌دونم والا.
سریع بحث رو تغییر دادم و گفتم:
_ ولش کن حالا بلند شید آماده بشیم.
عطرسا گفت:
+ بیاین اول آرایش کنیم و من آرایش رامش رو انجام میدم‌ها؛ گفته باشم، نگید نگفتی.
_ خیله خب بابا تو انجام بده.
بچه‌ها منو بلند کردن و نشوندن روی صندلی میز توالت و با صورت من مشغول شدن. منم به این فکر کردم از صبح که بیدار شدم اصلا دارنوش رو ندیدم. یعنی کجاست؟
یک ساعته زیر دسته این دوتا هستم و دیگه حوصلم سر رفته. هر دفعه هم که غر میزنم دهنم رو می‌بندند و میگن ساکت شو.
بالاخره تموم شد با دیدن خودم تو آینه فکم افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🕰🕰🕰🕰🕰🕰
🕰🕰🕰🕰🕰
🕰🕰🕰🕰
🕰🕰🕰
🕰🕰
🕰

بالاخره تموم شد با دیدن خودن تو آینه فکم افتاد. واقعاً تغییر کرده بودم. بچه‌ها برام خط چشم گربه‌ای کشیده بودن و سایه‌ی سیاه و کرمی کشیده بودن، یه رژلب قرمز هم رنگ لباسم و رژگونه ی هلویی و ریملم خیلی پر بود و مژه هام رو توی دیدم می‌ذاشت. خلاصه که واقعاً تغییر کرده بودم.
عطرسا گفت:
+ جون چه هلوی شماره بدم خانومی؟
_ برو گمشو مردک هیز. مگه خودت خار و مادر نداری عوضی؟
ژاله به دعوای نمایشی ما خندید و گفت:
+ بسه دیگه رامش تو برو لباست رو بپوش تا ما آرایش کنیم.
_ باشه.
رفتم توی کلوز روم و لباسم رو برداشتم. لباسه من یه ماکسی دکلته آستین جدای چاکدار بود. یعنی لباسم آستین نداشت کاملا ساده بود از جای زانو به پایین چاک داشت و آستین هاش جدا بود. آستین هاش رو جدا دستت می‌کردی. آستین هاش از بالا تا جای آرنج پفی بود و از جای آرنج تا مچ تنگ بود و از مچ تا پایین انگشت‌ها ادامه داشت و لباس قرمز بود واقعا خوشگل بود. وقتی تنم کردم با آرایشی که کرده بودم واقعاً تغییر کردم. یه کفش پاشنه بلند قرمز مخمل با کیفی دستی کوچیک قرمز برداشتم. کت چرم مشکی برای روش برداشتم که میخوایم از خونه بریم ویلا و یه شال مشکی.
وقتی اومدم بیرون دیدم بچه‌ها هم آرایششون تموم شده بود و با دیدن من برق تحسین رو توی چشماشون افتاد و عطرسا و ژاله باهم گفتن:
+ محشر شدی.
_ مرسی. شما هم برین آماده بشین.
اینو که گفتم دره اتاقم زده شد و عسل و کامیلا اومدن داخل. عسل لباسش رو هم پوشیده و بود و آرایش کرده بود و موهاش؛ واقعاً نمی‌دونم چی بگم انگار دوباره موهای خودش رشد کرده بود. نتونستم طاقت بیارم و با همون کفش‌ها دویدم و بغلش کردم.
_ وای عسل خیلی خوشگل شدی. واقعاً نمی‌دونم چی بگم.
+ تو هم خیلی خوب شدی آبجی
_ مرسی
کامیلا با خنده گفت:
+ حالا اگه بغلتون تموم شد لطفا دوستاتون رو به من معرفی کنین.
رو کردم به بچه‌ها که دیدم اونا دارن ما رو نگاه می‌کنند.
_ خب..... کامیلا ژاله و عطرسا و ژاله و عطرسا کامیلا.
بچه‌ها گفتن:
+ خوشبختیم.
کامیلا هم با همون لبخند مهربونش گفت:
+ همچنین
به کامیلا نگاه کردم که یه پیراهن ساده به رنگ یاسی پوشیده بود که آستین‌هاش بلند مثل من تاجای انگشت‌هاش بودن و دقت که کردم دیدم لباسش مخملی بود. دوباره در اتاق رو زدن در باز شد و کسرا اومد داخل. نگاهش که به من و عسل افتاد. اونم مثل بقیه با تحسین به ما خیره شد و گفتش:
+ باورم نمی‌شه؛ خیلی زیبا شدین.
تشکر کردیم که کسری گفت:
+ همه می‌خوان برن شما نمی‌خواین بیان پایین؟
_ آخه ما هنوز آماده نیستیم. ما با نادر میایم.
+ باشه پس زود بیاید. نادر آدرس رو بلده.
_ باشه شما برین ما هم میایم.
اونا رفتن و فقط من و عسل و بچه‌ها موندیم. بچه‌ها سریع لباساشون رو پوشیدن. ژاله همون سرهمی خاکستری دیروز رو پوشید و موهاش رو محکم دم اسبی بالا بست و چند لاخ سوسکی انداخت بیرون. و عطرسا یه پیرهن مشکی و بلند پوشید که یه آستينش تا جای گردن پوشیده بود و از جای گردن تا جای آستین دیگه اش اریب بود و از پشت لباسش روی زمین کشیده میشد. منم موهام رو و شلاقی کردم و باز گذاشتم. بالاخره آمده شدیم و رفتیم بیرون. هیچ ک.س به جز ما توی عمارت نبود. داشتم در رو باز میکردم که بریم توی حیاط پیش نادر که یکی زود تر از من باز کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
⏳⏳⌛️⌛️⏳⏳
⏳⏳⌛️⌛️⏳
⏳⏳⌛️⌛️
⏳⏳⌛️
⏳⏳


وقتی در باز شد دارنوش رو دیدم. انگار تازه از شرکت اومده بود و باز قلب لعنتی من ضربانش رفت روی هزار، واقعاً حال خودم رو درک نمی‌کردم. دارنوش در رو بست و اومد داخل.
+ سلام دختر عمو.
_ سلام دخترخاله؛ عه یعنی چیزه پسردایی... ای بابا
دارنوش خنده‌ای خسته کرد و گفت:
+ باشه منظورت رو فهمیدم.
به پشت سرم که بچه‌ها بودن نگاه کردن و گفت:
+ هنوز نرفتین؟
_ نه.
سکوت کرد. انگار تازه تیپ منو دیده باشه که تعجب کرد، از بالا تا پایین دوباره از پایین تا بالا نگاهم کرد. بالاخره به خوش اومد و گلوش رو صاف کرد و گفت:
+ پس چیزه...اگه می‌خواین با من بیاین. فقط باید یکمی منتظر باشین تا من یه دوش سریع بگیرم و آماده بشم باهم بریم!
خیلی غیر ارادی گفتم:
_ باشه
+ خوبه پس من الان میام
دارنوش رفت بالا و بچه‌ها به من نگاه کردن. اول ژاله گفت:
+ جوووونننننن چه تیپی داشت. استا کریم چرا یکی از اینا رو به ما نمیدی؟
بعدش عطرسا گفت:
+ دارنوش بود؟ چرا وقتی دیدیش یه جوری شدی؟
_ آره دارنوش بود. چجوری شدم مگه؟
+ نمي‌دونم دست و پات رو گم کردی و صورتت سرخ شد از این چیزا. انگار کراشت یا عشقت رو دیده باشی اینجوری شدی
_ شکر نخور عطرسا!ر عشق چیه؟ کراش چیه؟ حتماً توهم زدی
دیگه ساکت شدن و ماهم منتظر موندیم تا دارنوش بیاد.
دارنوش وقتی پایین اومد با دیدنش دوباره ضربان قلبم رفت بالا. یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود. پیرهن زیر کتش همرنگ لباس من بود و کراواتش مشکی بود با خط های قرمز، موهاش هم به بالا حالت داده بود. عسل و عطرسا و ژاله با دیدن پیرهن همرنگ دارنوش مشکوک ابروهاشون رو بالا دادن ولی چیزی نگفتن.
+ خب خانما بریم؟
_ بریم.
رفتیم توی حیاط به سمت ماشین دارنوش. عسل و ژاله و عطرسا رفتن عقب نشستن و برای من جا نذاشتن. خدا بگم چیکار نکنه اینا رو. بعدا براشون دارم. منم مجبور شدم برم و جلو کنار دارنوش بشینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
💄💄💄💄💄💄
💄💄💄💄💄
💄💄💄💄
💄💄💄
💄💄
💄
مسیر با ضربان قلب و خجالت کشیدن‌های من تموم شد‌ و ما رسیدیم ویلا. حیاطش دقیقاً مثل حیاط عمارت بود. انگار مهموناشون اومده بودن چون یه عالمه ماشین پارک بود. دارنوش هم ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. داشتیم میرفتیم سمت ساختمونه ویلا که دارنوش گفت:
+ دخترا شما برین داخل! رامش تو بیا کارت دارم.
تعجب کردم یعنی چیکار داشت؟. دخترا رفتن داخل اما من موندم پیش دارنوش.
+ رامش یه سوال ازت می‌پرسم جواب بده. اونروز چرا وقتی من و تینا رو توی اون وضعیت دیدی گریه کردی؟
با خودم گفتم من خودم نمی‌دونم چرا گریه کردم بعد تو میای از من می‌پرسی؟
برای همین گفتم:
_ نمی‌دونم واقعاً نمی‌دونم. شاید چون این چند وقته فشار عصبی روم بوده اینجوری وگرنه من اصلاً دلیل اون اشک‌ها رو نمی‌دونم.
انگار به جواب دلخواه‌اش نرسید یا من اینجوری فکر کردم اما هرچی که بود سکوت کرد و هیچی نگفت. می‌خواستم برم که دستم رو از پشت گرفت و منو چسبوند به ماشین و طی یه حرکتی که اصلا نمی‌شد پیش‌بینی کرد، منو بوسید. اولش می‌خواستم فرار کنم ولی دیگه تلاشی نکردم و همینجوری وایستادم. انگار خودش نفس کم آورده بود که دست از سرم برداشت، وقتی سرش رو عقب برد لبام داشت گزگز می‌کرد. خداروشکر که بچه‌ها برام رژلب ۲۴ ساعته زده بودن و به این راحتی‌ها پاک نمی‌شد. ضربان قلبم از هر وقته دیگه داشت تندتر میزد و فکر کنم به گوش دارنوش هم رسید. دارنوش هنوز روی صورت من خم بود که من پرسیدم.
_ چرا این‌کار رو کردی؟
+ نمی‌دونم واقعاً نمی‌دونم. می‌خوای بریم داخل
_ بریم
خودش رو صاف کرد و کتش رو درست کرد، منم شال و کتم رو مرتب کردم، بازوش رو به طرفم گرفت گفت:
+ دخترعمو جان می‌شه امشب من همراه شما باشم.
لبخند زدم و گفتم:
_ با کمال میل پسرعمو جان.
بازوش رو گرفتم و به سمت سالن حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین