جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,975 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
به شخصه گاهی یادم می‌رفت که آراد، دوست پسرم نیست و داریم نقش بازی می‌کنیم یا حتی عزیزم صدا کردن‌هاش واقعاً دست خودم نبود و یهو می‌دیدم جوری اون کلمه رو گفتم که چشم‌هاش داره برق می‌زنه ولی با همه‌ی این حرف‌ها من کمر بسته بودم واسه‌ی به زانو درآوردنش. از هر طنازی که بگی دریغ نمی‌کردم که فکرش رو بهم بریزم اما؛ اون سخت‌تر از این حرف‌ها بود، هول بازی در نمی‌اوردم اما می‌دونستم اگر جلو هر مرده دیگه‌ای، این حرکت‌های ساده و ظاهری اما خانمان سوز رو انجام بدم قطعاً جلوم کم میاره‌‌‌... .
زمان زودتر از چیزی که فکر می‌کردم در گذر بود برای بارگیری با راهنمایی‌های عمو و ارتباط مجازیم باهاشون برنامه ریزی کرده بودم و برای آراد ارائه داده بودم و اون هم با بررسی تموم جزئیات یه چند تا ایراد کوچولو، پلن‌هام و تایید کرده بود... .
فروردین هم تموم شد و من برای یک اردیبهشت باید می‌رفتم سمت سیستان و بلوچستان، کرمان و... درست روزی که تولد میثم بود؛ درست روزی که دله عمو و زن‌عمو خون بود، دلم پر میزد واسشون اما چاره‌ای نداشتم جز دوری اما به جاش قسم خوردم که این‌کار رو تموم کنم... .
به همراه سعید، علی، رضا، بهروز و حسن رفتیم و به بهترین شکل ممکن بار رو تحویل گرفتیم و بدون کوچک‌ترین مشکلی برگشتیم تهران، استرس زیادی رو این دفعه تحمل کردم اما عمو مدام راهنماییم می‌کرد و دلداریم می‌داد، دلم به وجودش گرم بود و نکات کوچیکی که بهم می‌گفت گره‌‌ی مشکل‌های بزرگیم رو باز می‌کرد،‌ تو این مدت با سارا صحبت کردم،‌ حقا که زن بودن و زنونگی رو خوب از بَر بود و چیزی که واسم عجیبه این‌که این چه‌طور با بلد بودن این همه سیاست زنونه عضو سازمان اطلاعات کشوره و کلاً چطور پلیس شده چون صرفا پلیس بودن روحیه مردونه و سفت می‌خواد تا یه روح نرم و لطیف.‌.. .
با متین هم صحبت کردم، می‌گفت با خانوادش صحبت کرده اما راضی نشدن منم حرفه دلم رو بهش زدم و گفتم ترجیح میدم تا پایان این عملیات دیگه هیچ ارتباطی باهاش نداشته باشم و کات کنیم قبول نکرد اما من اتمام حجت باهاش کردم و گفتم نمی‌خوام فعلا تو این بازه‌ی زمانی تو زندگیم باشه و این هم بماند که کلی تیکه متلک بارم کرد و طعنه زد که چیه چند روز با آراد موندی دلت رفته واسش و این حرف‌ها اما من سکوت کردم و حرفی نزدم حرفی هم نداشتم اما با هر یه کلمه‌ای که می‌گفت اتیشم می‌زد و دلم رو می‌شکست و غرورم رو زیره پاهاش له میکرد... ولی بهش حق دادم و ناراحتیم رو نشون ندادم... با مامان و بابا، مادر و باباجون، عمه‌ها بچه‌هاش، عموها و بچه‌هاشون صحبت و رفع دلتنگی کرده بودم اما اون غم لعنتی توی چشم‌های زن‌عمو آبم می‌کرد، مامان گلایه می‌کرد و از دستم ناراحت بود و دلیلش همین مخفی کاریم بود اما هرجور بود از دلش درآوردم و راضیشون کردم که اجازه بدن تا پایان این عملیات من این‌جا بمونم... از این عملیات و ماهیتش خبر نداشتن ولی اجازش رو صادر کردن به هرحال پدر و مادرن و دلنگرانی دارن بابت تک دخترشون... .
" از زبون آراد "
این بارگیری زیادی طولانی شد دلیلش هم تاخیر از اون‌ها بود و نا امنی راه‌ها، قرار بود دو هفته طول بکشه اما دو هفتشون شد دو هفته و پنج روز. من هنوز هم ذهنم درگیره ترنمه، شب‌ها جای خالیش رو تختم تو ذوقم می‌زنه درسته که بدون کوچک‌ترین برخوردی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
و با فاصله از هم می‌خوابیدیم اما همین که دیگه اون عطر لعنتی تو مشامم نمی‌پیچید و خواب رو به چشم‌هام نمی‌اورد یعنی این‌که زیادی وابستش شدم، یعنی این‌که دلم واسش تنگ شده و من عجیب این حس رو سرکوب می‌کنم که زنگش نزنم و نپرسم چیکار می‌کنه و حالش چه‌طوره. هنوز هم وقتی به شبه تولدم فکر می‌کنم حرص و غیض سرتاسر وجودم رو پر می‌کنه، اما این حرص بد نیست، خشن نیست، ملایمه، ارومه، در لغت متضاد همن اما این پارادوکس رو تو تک تک سلول‌هام حس می‌کنم... .
تو کل عمرم نشده بود که یکی رو اون‌قدر بخوام و نذارم دستم هرز بره و بهش بخوره، اون لحظه‌ای که ته ریشم رو به گونش کشیدم و سرش رو با اون همه ناز کج کرد هزاران بار تو سرم و جلو چشم‌هام پلی‌بک می‌شه... حس خواستنش بد تو تن و بدنم رخنه کرده اما هرجور شده این حس رو من تو خودم سرکوب می‌کنم. جلوش رو می‌گیرم چون من هنوزم توی اون روز و تو اون استخر و تو اون لحظه که بوسیدم و بوسیدمش گیرم درست از همون روز تب خواستنش تو تنم نشست، اما می‌دونم این حس هوسه من خودم رو می‌شناسم اون هم شناختم با حرف‌هایی که درمورد خودش زد... .
گفت که یه دختره امروزیه اما معتقد گفت چهارچوب داره و چهارچوب‌های منم حفظ می‌کنه، گفت پشیمون نیست اما ناراحته بابت اون اتفاق... .
دروغ چرا اون لحظه لذت زیادی بردم از طعم لب‌هاش اما تصویرش واسم خراب شد، فکر کردم سست عنصر باشه و به هرکاری تن میده اما وقتی دیدم واسه حفظ غرورش و ایستادگی جلوی شاپور و محافطت از جفتمون این‌کار رو کرده بیشتر غرق لذت شدم، یه بوسیدن ساده چیزی نیست و تو رابطه‌های الان کوچیک‌ترین چیزه اما من از ترنم تو سرم یه چیزه دیگه ساختم.
حتی هنوز هم از این‌که دوست پسر داشته یا نه خبر ندارم اما مطمئنم اون دختر از برگ گل پاک‌تره و من هرگز به خودم اجازه نمی‌دم که دنیای‌ دخترونگیش رو خراب کنم، قسم می‌خورم تا زمانی که اون نخواد کاری نمی‌کنم. شاید که نه قطعاً هیچ‌وقت هم چنین اتفاقی نمی‌افته اما من دوری می.کنم ازش تا این حسه مضخرف و هوس رو از خودم دور کنم... .
البته اگر با کارهای ناخواسته و ساده‌ش صبرم رو لبریز نکنه، مثلاً وقت‌هایی که یهو واسه برداشتن یه چیز خم میشه روم و بی‌هیچ لمسی برمی‌گیرده تو حالت عادیش، مثلاً وقت‌هایی که می‌خواد جلو خندش دو بگیره و لب‌هاش رو گاز میگیره مثلاً وقتایی که سرش رو واسه نقش بازی کردن میذاره رو شونم، مثلاً وقت‌هایی که می.خوایم قدم بزنیم دست‌هاش رو دور بازوم حلقه می‌کنه، مثلاً وقت‌های که بهم تکیه میده، مثلاً وقت‌های که از دست مسخره بازی‌های شادی از خنده خم می‌شه و سرش رو میذاره رو پاهام، مثلاً وقت‌هایی که تا دیر وقت با شادی میشینن تو سالن و بعد همون‌جا خوابشون می‌بره و من دلم نمیاد بیدارش کنم و مجبور می‌شم بغلش کنم و اون دو تا تو اتاق و روی تخت رو دست‌هام و تو بغلم ببرمش... .
کارهای ساده‌ایَن اما فکر و حواس من رو بدجور ریخته به هم برای تولدش اما برنامه‌ها دارم، اون نتونست من رو سوپرایز کنه من اما می‌کنم، و خوب می‌دونم واسش چه کادوهای بخرم. هنوز هم وقتی اون همه دلیل و برهان واسم اورد به‌خاطره کادوش هم خندم می‌گیره هم لذت می‌برم. تنها دختری که تو روم وایمیسته و واسه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کارهای که کرده یا می‌خواد بکنه دلیل و منطق میاره؛ همینه... .
چون هیچ‌کًس تحمل اخم و تًخم‌های من رو نداره تحمل که چه عرض کنم با یه نیمچه اخمم زبونشون بند میاد دیگه چه برسه به این‌که جلو وایسه و بخواد تند و پشت سرهم حرف بزنه و من رو توجیحم کنه. بی منطق نیست اتفاقاً وقت‌هایی که بدونه اشتباه می‌کنه کوتاه میاد و به گفته‌ی خودش پای اشتباهش هم می‌ایسته و همین این رو متفاوت می‌کنه از بقیه که نه پرو و گستاخه و نه زیره بار حرفه زور میره، خیلی محترمانه حرفش رو به زبون میاره، وقتی می‌بینه نمی‌شه و از حرف‌های بقیه هم خوشش نمیاد یه جوری همه چی رو عوض می‌کنه که هم خودش به هدفش رسیده باشه هم بقیه راضی باشن.
تا حدود نیم ساعت دیگه می‌رسه و من هنوز تو شرکتم و دارم با این قوم عجوج‌مجوج زبون نفهم سرو کله می‌زنم بدتر از همه این عشوه خرکی‌های اصلانی رو مخمه، زیادی رو مخم تاتی‌پاتی می‌کنه جدیداً... باید هرجوری شده شرش رو بکنم... بسه دیگه هرچی این‌جا موندن و سروکله زدن با این پرونده‌های عقب مونده‌ی تموم نشدنی... .
وسایل‌هام رو جمع کردم و ریختم تو سامسونتم و از اتاقم زدم بیرون. طبق معمول اصلانی داشت با تلفن صحبت می‌کرد می‌خواستم همین و گزک کنم و بندازمش بیرون اما دیدم وقت ندارم پس بی‌هیچ حرفی از کنارش گذشتم که صدای روی مخش بلند شد، این چندوقت رو صدای هر مونثی حساس بودم و حس می‌کردم سوهانه روحمه اما دلم عجیب واسه اون صدای گرم و گیرا با اون لحن متین چاشنی یه شیطونت تنگ شده... .
اصلانی:
- عه آقا آراد تشریف می‌برین؟ چه زود!
چشم‌هام رو باحرص بستم و دکمه‌ی آسانسور رو فشردم. نه آراد الان وقتش نیست چون کاره مهم‌تری داری و تایمت کمه. توجهی نکردم،کنارم تو فاصله‌ی کمی ایستاد تکیه داد به دیوار پشتش... باناز ادامه داد:
- آراد جان!
چشم‌هام انداره نعلبکی گشاد شدن. چیی آراد جاان؟
عصبی نگاه وحشتناکی بهش انداختم و چرخیدم سمتش که صاف ایستاد و کمی دور شد ازم بلندغریدم:
- همین الان تاکید می‌کنم همین الان جُل‌و پلاست رو جمع می‌کنی و گورتو گم می‌کنی، فردا اگر ببینمت این‌جا زندت نمیذارم، خوش ندارم یه دختره خراب دورو برم بپلکه... .
گوش‌های خودمم از شدت صدام سوت می‌کشید ترسیده بود وزبونش بند امده بود. وارد آسانسور شدم و رفتم... لال شده بود به معنی واقعی به خودم زحمت ندادم دیگه قیافه‌‌ی مات برده‌اش رو نگاه کنم... .
گفتم خراب همین‌جوری نگفتم، چون آمارش رو داشتم که با چندتا از کارکن‌های دیگه‌م هم تیک می‌زنه، نخ دادنش به خودمم که مثل روز روشنه واسم... .
" از زبون ترنم "
دیروز عصر رسیدم اون‌قدری خسته بودم که بعداز یه سلام و احوال پرسی ساده یه راس رفتم و خوابیدم، آراد اون‌موقع خونه نبود و من راحت از این‌که قرار نیست به سوال‌هاش جواب بدم دوتا آرامبخش خوردم و به اون دنیا پرواز کردم اون‌قدر دوز داروها زیاد بود که یه کله تا امروز صبح خوابیدم و متاسفانه یا خوشبختانه دوباره با آراد روبه‌رو نشدم...
بعد از خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون و رفتم سمت خونه خودم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چون هوا خیلی گرم شده بود و با لباس‌های استین بلند هرچند نازک نمی‌شد سر کنی تازه مانتو تابستونی‌هام هم خونه بودن... .
اول خونه رو تمیز کردم چون باخاک یکی بود بعدشم با یه چمدون از خونه زدم بیرون، عمو این‌ها اون‌موقع خونه نبودن، دلم می‌خواست برم ببینمشون اما خب نمی‌شد... .
موقع جمع کردن لباس‌هام دیدم لباسم خیلی درست و حسابی نیستن، حوصله‌ی خونه رو هم نداشتم چون شادی و شروین نبودن برای همین رفتم خرید، آراد دیشب پولم داده بود البته پول که... مزد‌ دستم رو داده بود و مبلغ قابل توجهی هم بود و باخودم گفتم بیخود نیست جوونامون به‌ غیر از اعتیاد می‌اوفتن تو کاره پخش و خریدش چون خدایی بی‌هیچ زحمتی پوله خوبی به دست میاری... .
اهان راستی فکر نکنید من از اون پول استفاده میکنم‌ها! نا خیر من حتی یک قرون از پول دفعه‌ی پیش هم دست نزدم و هزینه‌هام رو با پولی که سازمان و بابا بهم میده ردیف می‌کنم، اگر پاهام سمت قبله هم باشه من دست به اون پول‌ها نمی‌زنم به خاطره مسائل امنیتی پول فعلاً تو حسابم می‌مونه اما به محض اتمام این عملیات همه چی مصادره میشه... .
تا عصر بیرون موندم ساعت نزدیک‌های هفت که شد بالاخره رضایت دادم و برگشتم وقتی رسیدم درکمال تعجب نگهبان‌ها نبودن وخونه در سکوت و تاریکی محضی فرورفته بود. کل برق‌های ساختمون خاموش بود... .
وا عجبا!
دستم رو کشیدم به کیلد برق اما هرچی زدم روشن نشد.
- گلی خانووم؟
هیچ جوابی نشنیدم... وا این‌ها کجا رفتن دیگه؟
رفتم سمت آسانسور که خوب اون هم کار نکرد، منم خر مغزم رو گاز گرفته‌ها اخه دختره‌ی ابله وقتی چراغا روشن نشن و برق نباشه چه‌جوری می‌خوای آسانسور کار کنه؟
از بس امروز تو افتاب بودم احتمالاً مغزم یه کم بخار‌پز شده. با هر بدبختی بود خودم رو رسوندم به پله‌ها، نرده رو گرفتم و رفتم بالا. تنها صدای تاک تاک کفش‌های پاشنه بلندم بود که سکوت مرگبار خونه رو می‌شکست. ویش این کفش‌ها دیگه چی بودن من پوشیدم؟!
حالا خوبه بیوفتم نابود شم... .
به هزار زور خودم رو رسوندم طبقه‌ی دوم خواستم برم سمت اتاقمون که هاله‌ی نور آبی که از طبقه‌ی بالا میومد نظرم رو جلب کرد وا این دو طبقه که برق نداشت پس چه‌طوریه بالا نور داره؟ خواستم بی‌تفاوت از کنارش رد بشم اما خوب حس فضولیم اجازه نداد... دوباره دستم رو گرفتم به نرده و راه طبقه‌ی دوم رو در پیش گرفتم و باز هم صدای تاک تاک کفش‌هام بود که سکوت رو می‌شکست از پایین پله‌ها و پاگرد هیچ‌چیز به جز همون نور آبی پیدا نبود وقتی اخرین پله رو هم طی کردم صدای موزیک تولدت مبارک اندی سکوت رو شکست، لامپ‌ها یهو روشن شدن، بمب‌شادی تو دست شادی رو سرم ترکید و جیغ همه رفت بالا...
از تعجب چشم‌هام گشاد و دهنم باز موند... وای چه‌خبره این‌جا؟
ناباور به اطراف نگاه کردم، همه چیز به زیبای و به رنگ آبی دیزاین شده بود. ریسه‌ها، بادکنک‌ها، رزهای آبی و سفید که بک گراند تولد بود، لامپ‌های کوچیکِ آبی و سفید، کیک دو طبقه‌ی ساده اما شکیل روی میز، گل‌آرایی رو خوده میز، میزهای پایه بلند با ساتن سفید روش گلدون‌های کریستال که توش رز آبی بود و جاشمعی‌های ست گلدون‌ها
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
زیادی قشنگ بودن. همه و همه درکنار هم یه فضای رویایی رو به‌ وجود اورده بودن که شعف و شوقم رو بالا برد، بی‌این‌که بخوام یا کنترلی رو خودم داشته باشم... دست‌هام رو گذاشتم رو دهنم و جیغ خفیفی کشیدم، این‌کار فقط از یک نفر برمی‌اومد چشم‌هام رو چرخوندم و با فاصله درست روبه‌روم دیدمش دست‌هام رو از همون‌جا باز کردم و با لبخندی که بیشتر واقعی بود تا تصنعی رفتم سمتش، دست‌هام که دور گردنش حلقه شد دست‌هاش دور کمر پیچیده شد. سرش رو خم کرد و تو گوشم با یه لحن گیرا گفت:
- تولدت مبارک... .
ازش جدا شدم و نگاه قدردانی بهش انداختم همون موقع تو آغوش گرم اما پر جنب و جوش شادی فرو رفتم و بعد از اون سیل تولدت مبارک از طرفه کسایی که خیلی‌هاشون رو نمی‌شناختم.
سرگردون داشتم به اطراف نگاه می‌کردم که دستم توسط شادی کشیده شد:
- بدو این‌جا این‌جوری واینستا بیا بریم لباس‌هات رو عوض کن.
- آخ گفتی وای شادی من باید برم یه دوش بگیرم صبح تا حالا از این مغازه به اون مغازه تو این بحر آفتاب کلی عرق کردم.
با یه حالت چندشی گفت:
- اَه میگم چرا اون آراد بیچاره تا رفتی تو بغلش دماغش رو جمع کردها نگو بو سگ عرق می‌دادی.
- تو غلط کردی من عرقم به هیچ‌وجه بو نمیده.
- باشه تو که راست میگی. خوبه خودمم چند دقیقه بعدش بغلت کردم‌ها!...
یهو ایستادم و باتعجب گفتم:
- راست میگی؟ جدی بو عرق می‌دادم؟
خندید و گفت:
- نه بابا شوخی کردم.
دستم رو کشیدو ادامه داد:
- بدو بابا دیره... .
- وای شادی من اصلاً لباس ندارم چی بپوشم؟
لبخند ژکوندی تحویلم داد و گفت:
- فکره اون‌جاش رو اقاتون کرده نگران نباش.
گنگ نگاش کردم که گفت:
- خَرچی (خره کوچولو) آراد واست لباس خریده بیا بریم دیر شد.
وارد اتاق شدیم و اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد لباسِ آبی آسمونیِ روی تخت بود خواستم برم سمتش که شادی هلم داد سمت حموم و گفت:
- بیا برو بعداً می‌بینی لباست رو. بدو.
دیدم راست میگه سریع رفتم حمومی یه دوش فوری گرفتم، باهمون حوله اومدم بیرون که شادی رو سشوار به دست دیدم لبخندی بهش زدم و رفتم سمت لباس رو برش داشتم... واقعاً لباس زیبایی بود، یقه‌ی شانه افتاده که قسمت روی شونه‌هام چین چینی بود و به‌خاطره جنس پارچه‌‌ش شَق و رَق ایستاده بود.
البته کل دستم رو گیپور کار شده با پولک‌های ریز آبی می‌پوشوند... از سی*ن*ه تا یه کم پایین‌تر از باسنم لباس تنگ تنگ بود بعد یه کم گشاد می‌شد... .
یه جورای مدل دامن ماهی رو داشت اما چین‌های دامن کمتر بود و پشتش رو زمین کشیده می‌شد، کاملاً ساده بود و فقط استین‌های گیپورش بود که اون رو یه کم از این ساده بودن درمی‌اورد و من واقعاً دوستش داشتم.
صدای جیغ شادی که رفت بالا دل از لباس کندم و رفتم تا موهام رو درست کنه، به درخواست خودم موهام رو فر کرد و به اصرار خودش یه ریسه‌ی همرنگ لباسم پشت موهام زد. یه آرایش کامل اما ساده و دخترونه با سایه‌ی آبی آسمونی و رژ کالباسی واسم زد.
کارم که تموم شد با کمک شادی لباس رو پوشیدم. جالب این‌جا بود که فیت تنم بود و آراد خودش خریده بود و حتی از شادی هم کمک نخواسته بود و این‌که چه‌طوری سایز من رو بلد بوده واسم سواله...
تعجب‌آورتر از اون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
این‌که کفش‌های پاشنه بلند سفید رنگی هم که خریده بود اندازم بود... کفش‌هام هم کاملاً ساده بود یه بند روی خوده پام بود و یه بند خیلی نازک دور پام با قفل بسته می‌شد. شادی وقتی کارم تموم شد جیغی کشید و با هیجان و لحن بچه‌گونه گفت:
- وی چنگَده ناناس شدی تو. مثل پری‌دریایی های شدی با این لباس
چاشنی شیطنت‌های همیشگیش ادامه داد:
- ببینم میتونی امشب منو عمه کنی یا نه
- خفه شادی
خندید و دیگه چیزی نگفت. دست به دست هم راهی سالن بالا شدیم... .
حدود چهل دقیقه طول کشید تا حاضرشم.
به محض طی کردن اخرین پله اولین نگاهی که بهم افتاد، نگاه آراد بود و بعدش صدای دست و جیغ همه رفت بالا، کتک شلوار و جلیقه کرمی رنگ با لباس آبی تنش بود. با یه لبخند ژکوند خرامان خرامان راه‌ افتادم سمتش، دستش رو گرفت سمتم و با یه لبخند دندون نما دستم رو دور بازوش حلقه کردم و باهم رفتیم سمت میز کیک.
خوب مثل این‌که امسال باید شمع‌هارو درکنار آراد صبوری فوت کنم.
شادی شمع‌ها رو روشن کرد و رفت کنار همه و شروع کردن به خوندن:
Happy Birthday To You
Happy Birthday To You
Happy Birthday To You
Happy Birthday To You
شروین گیتار به دست اومد نزدیک و دوباره ادامه دادن:
تولد تولد تولدت مبارک
مبارک مبارک تولدت مبارک
تولد تولد تولدت مبارک
مبارک مبارک تولدت مبارک)
شروین تکی شروع ب خوندن کرد:
(بیا بندازیم امشب یه عکس یادگاری
همین شب که شکفتی
مثل گل بهاری)
دوباره همگی ادامه دادن:
(تولد تولد تولدت مبارک
مبارک مبارک تولدت مبارک
تولد تولد تولدت مبارک
مبارک مبارک تولدت مبارک)
شروین:
(اشک شادی شمع و نگاه کن
که واست میچکه چیکه چیکه
کام همه رو بیا شیرین کن
بیا کیک و ببر تیکه تیکه
همه جمع شده اند دور تو امشب
گل بوسه میدن که بچینی
در جشن تولدت عزیزم
همه انگشترند تو نگینی
نگاه کن هدیه ها رو
نگاه بادکنکا رو
همه رقصون و رنگی
عجب شب قشنگی
تولد تولد تولدت مبارک
مبارک مبارک تولدت مبارک
تولد تولد تولدت مبارک
مبارک مبارک تولدت مبارک)
ته دلم حس‌های متضاد و دوگانه باهم موج میزد، غم و شادی، گریه و خنده، بخشش و انتقام، عشق و تنفر، بودن و نبودن، موندن و رفتن، گذشته و آینده همه‌ی حسی بود که داشتم و همه‌ی چیزی بود که بهش فکر می‌کردم... .
نوبت فوت کردن شمع‌ها بود می‌خواستم دستم رو از دسته آراد بیرون بکشم اما نذاشت و اخمی کرد... فشار خفیفی به انگشت‌هام که حالا تو پنجش اسیر بودن وارد کرد که یعنی تکون نخورم. نگاهم رو ازش گرفتم و دوختم به شمع‌های درحال آب شدن روی کیک. نوبت آرزو کردن بود، چشم‌هام رو بستم ولی هرچه‌قدر فکر کردم چیزی به فکرم نرسید، فقط یه لحظه فکر این‌که آراد عاشقم بشه از تو سرم گذشت سریع چشم‌هام رو باز کردم و شمع‌ها رو فوت کردم که صدای دست و جیغ و هورا رفت بالا و من کم‌کم حس تنفره درونم از ادم‌های اطرافم بیدار شد... و باید می‌رفتم تو هم جلدی که واسه خودم ساخته بود.
رو به همه لبخند نصفه و نیمه‌ای زدم. من عشقه آراد رو آرزو نکردم اما ازته دلم مثل همیشه خواستم که میثم و پیدا کنم و می‌دونم که تنها راه رسیدن بهش معشوقه‌ی آراد شدنه.
شروین دوباره با گیتار شروع کرد به خوندن اهنگ رقصه چاقوی تو رو هیچکی تاحالا ندیده و شادی هم با چاقو قر میداد و عشوه خرکی می‌اومد واسه شروین... .
لبخندی محزون به این همه شیطنتش انداختم قطعاً اگر من تو چنین موقعیتی نبودم مجلس خودم و خودم گرم می‌کردم و هیچ‌کَس نمی‌تونست رو دستم بیاره، تو مجالس‌ها اولین
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
کسی که بلند می‌شد واسه رقصیدن و اخرین کسی که می‌شست من بودم اخر شب‌ها هم که با قرص و مسکن و گریه می‌خوابیدم چون پاهام درد می‌کرد. شاید دلم شاد نبود ولی سعی می‌کردم پر انرژی باشم و انرژی ببخشم به بقیه تا افکار و حس‌های منفی برن کنار... .
دستم هنوز تو دسته آراد بود، این بشر همیشه یه کوره‌ی درحاله سوختنه، دستم عرق کرده بود، خیلی نرم دست‌هام رو از دستش بیرون کشیدم و نگاهم رو دوختم دوباره به شادی که چاقو به دست داشت می‌‎اومد سمتمون چاقو رو ازش خواستم بگیرم که یهو دستش رو کشید عقب و اون دستش که خالی بود رو گرفت سمتم:
- شاباش نمیدی خیسس؟
خندیدم و گفت:
- عهه ببخشید پول نقد همراهم نیست
با یه خنده‌ی مسخره‌تر از من گفت:
- اشکال نداره دستگاه پوز همراهم هست حالا اگه کارتتون هم خالیه چک شش ماهه هم قبول می‌کنم اگر دست و بالتون هم بستس مهم نیست اقساطی هم کنار میام باهاتون... .
همه ریسه رفته بودن از دست مسخره بازی‌هاش. آراد دست کرد تو جیبش و چند تا تروال صد تومنی بهش داد تا بالاخره راضی شد و چاقو رو بهم داد. اومدم کیک رو ببرم که یکی از دخترها گفت:
- وا آراد چرا دست دوست‌دخترت رو نمی‌گیری باهم کیک و ببرین؟
نگاهی بهش انداختم اون هم سرش رو برگردوند سمتم و بلافاصله همون‌جور که تو چشم‌هام با اون اخم‌های توهم اما نه خیلی غلیظ نگاه می‌کرد دستم و گرفت... خب چاره‌ای مثل این‌که نیست و باید به این یک مورد هم تن بدم... .
باهم کیک و برش دادیم. مجلس کیک خوری و کادو باز کنی که تموم شد شادی دستم و کشید و بردم وسط پیست. شباهت تولد خودم با تولد آراد این بود که آراد به من کادو نداد و در جواب سوال‌های بقیه مثل من سکوت کرد... .
مشتاق بودم ببینم چی واسم خریده... .
یه اهنگ شاد و بیس دار گذاشته بود دی‌جی... شروع کردیم به رقصیدن و وول خوردن، موقع رقص یه کم از اون دمغ بودن دراومدم اما دلم امشب عجیب واسه خانوادم تنگ شده بود کاش اون‌ها هم بودن، البته درستش این‌که من پیش اون‌ها بودم. اخه اون‌ها پیش این قوم چی می‌خواستن!
خسته از رقص اومدم عقب گرد کنم برم بشینم که با آراد سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم... .
باهمون لحن خشن و اخم‌های گره کور خورده همیشگیش که اتفاقاً الان خیلی هم بامزه به‌نظرم می‌اومد نگاهم می‌کرد. دسته راستش رو بالا اورد و گفت:
- لیدی افتخار یه دور رقص رو به بنده میدی؟
تواین مدت زیادی سربه‌سر هم می‌ذاشتیم و رابطمون از اون خشک بودنش درامده بود با خنده سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باکمال میل... .
شروع کردیم به رقصیدن، آهنگش به نسبت شاد بود و نمی‌شد تانگو رقصید برای همین ایرانی ولی دونفره رقصیدیم، هرچند که بیشتر دست‌های آراد دورم حلقه می‌شد و منو می‌کشوند سمت خودش...
ماشالله اصلاً تکون نمی‌خوره، چی می‌شد دست‌هاش رو باز می‌کرد و یه کم شونه‌هاش رو مردونه تکون می‌داد، بیشترش دست میزد واسم، اخم‌هاش هم که توهم، هرکی نمی‌دونست فکر می‌کرد داره جلوگیری می‌کنه از رقصیدن من و می‌خواد به زور ببردتم بشینیم و همین خنده‌ رو به لبم می‌آورد... فکرش هم نمی‌کردم یه روز بخوام با آراد این مدلی برقصیم. درعجبم چه‌طور نگفت یه اهنگ ملایم بذارن که تانگو برقصیم... اون مردونه می‌رقصید من اما حرفه‌ای و قشنگ قر می‌دادم و عشوه می‌اومدم و تحت‌المکان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سعی میکردم خنده از رو لبام نره...
اهنگ رز قرمز از مسیح درحاله پخش بود و من عجیب از این اهنگ خوشم امده بود:
(تنگ میشه دلم واسه صدای خنده هات
تنگ میشه نگی دوست دارم روزی یه بار
دلم تنگ میشه میخوام بدونی همیشه)
تا اینجای اهنگ ملایم بود اما یهو تند شد منم که کار بلد با ریتم شونه‌هام رو تکون میدادم و به قولی دلبری می‌کردم‌‌.
(جای دنج تو قلبم واسه ی توئه
تو کنار خودمی دورمون پر گله
تو میخندی من دلم میره برات)
وقتی خواننده گفت دلم گیره برات دست‌هام رو گذاشتم رو سینم و اول شونه راستم و بردم عقب و بعد شونه‌ی چپم رو و چند بار این حرکت رو انجام دادم
(میدونی که دیگه دلم گیره الان
من با تو قلبمو نصف می‌کنم دورتو پره رز قرمز می‌کنم)
وقتی می‌گفت قلبم رو باتو نصف می‌کنم انگشت اشارم رو می‌زدم رو قلبم، چشم‌هام رو هم می‌دوختم به چشم‌هاش... .
(وقتی عطرتو میزنی تو ضربانو تو قلبم حس میکنم
من با تو قلبمو نصف میکنم دورتو پره رز قرمز میکنم
وقتی عطرتو میزنی تو ضربانو تو قلبم حس میکنم)
همون‌طور که داشتم دست‌هام رو با ناز تکون می‌دادم. سرم رو نزدیک گوشش بردم. فهمید هدفم چیه گوشش رو اورد نزدیک و خم شد تا بتونم کارم رو انجام بدم:
- یه چی بگم؟
تو همون حالت یه کوچولو سرش رو چرخوند و سوالی نگاهم کرد. لبخندی بهش زدم و دوباره سرم رو بردم دم گوشش و اون هم دوباره صاف ایستاد:
- گله مورد علاقه‌ی من رز قرمزه... .
عقب کشیدم و با یه لبخند معنی داره عمیق نگاهش کردم، حس کردم چشم‌هاش یه لحظه برق زد اما مطمئن نبودم چون رنگ کلافگی تو چشم‌هاش و تو حالت چهره‌ش نشست و چیزی نگفت و فقط همراهیم کرد.
ریتم اهنگ یه کم ملایم بود برای همین دست‌هام رو دور گردنش حلقه کردم و اون هم کمرم رو گرفت. تو چشم‌های هم زل زده بودیم و تکون می‌خوردیم باهم
(کسی تورو از یادم نمیبره بی تو خوابم نمیبره
چشات همه چیه منه دوست دارم با من ببینت
تورو به یه عالم نمیدمت پیشمی ساعت نمیگذره
نباشی حالم خیلی بده نه تو نباشی واقعا یکی کمه)
اهنگ داشت تند می‌شد، دست‌هام رو باز کردم و رفتم عقب ولی هم‌چنان دست‌هام سمتش دراز بود یهو خیلی حرفه‌ای دست‌هام رو گرفت و چرخوندم از پهلو که بهش چسبیدم سمت مخالف کج شد و من و تکیه داده به خودش به اون سمت برد بعدش دوباره صاف ایستاد و ولم کرد مثل دفعه قبل حرکت‌ها رو از سر گرفتیم...
اون‌قد اون حرکت رو حرفه‌ای و سریع زد که دهنم باز مونده بود از این همه عکس‌العمل بالاش...
(من با تو قلبمو نصف میکنم دورتو پره رز قرمز میکنم
وقتی عطرتو میزنی تو ضربانو تو قلبم حس میکنم
من با تو قلبمو نصف میکنم دورتو پره رز قرمز میکنم)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
تو کل مدت من نگاهم رو گاهی ازش می‌گرفتم و به اطراف یا به دست‌هام می‌دوختم اون اما زل زده بود بهم، حتی یه میلی هم تکون نمی‌خورد و من دقیقاً همین و می‌خواستم. خیلی واسم نامفهوم بود که با اون همه غرور و ابهتش امده بامن این‌جوری می‌رقصه اما خب اخم‌هاش یه کمم از اون غرورش کم نکرده، حس می‌کنم با رقصیدنش بامن می‌خواد به همه نشون بده که مثلاً مالک منه و حاضره به‌خاطره من هرکاری کنه و تن به هرچیزی بده، می‌خواست به همه نشون بده من واسش چه‌قدر ارزش دارم، می‌خواست جایگاهم رو تو قلبش نشون بده. هرچند به دروغ... .
با اتمام اهنگ صدای دست و جیغ همه رفت هوا.
وا کی پیست خالی شد؟ چرا من نفهمیده بودم؟ عجبا! این جماعت جنن یا ادم؟ شونه بالا انداختم و رفتم کنار، آراد هم با چندتا پسر مشغول صحبت کردن شد البته که فقط اون‌ها حرف می‌زدن و آراد فقط گاهی سرش رو به معنی اره یا نه تکون می‌داد. شادی پرید و دستم و کشید رفتیم یه گوشه‌ی خلوت ایستادیم که صداش در اومد:
- چه تیکه‌ای بودی تو و رو نمی‌کردی.
سوالی نگاهش کردم که با حرص ساختگی و بامزه‌ای گفت:
- ورپریده چشم‌هات رو واسه من اون‌جوری نکن که یعنی نمی‌فهمی چی میگم... .
باخنده گفتم:
- چی میگی شادی؟ متوجه نمی‌شَم.
با یه حالت تهدید آمیز گفت:
- که متوجه نمی‌شی دیگه؟ خوب بلدی قر بلدی و عشوه بیای... رو نمی‌کردی کَلَک... .
تازه منظورش و فهمیدم لبخندی بهش زدم که خودش ادامه داد:
- پس معلوم شد این آراد رو چه‌جور بندِ خودت کردی. بسکه ناز می‌کنی و طنازی می‌کنی.
قری به سر و گردنم دادم و گفتم:
- این ماییم دیگه.
شادی:
- منه خر رو بگو که شب‌ها تا صبح واسه تو کلاس آموزش شوهر داری می‌ذاشتم. خودم باید بیام یه چند تا واحد ناز کردن و عشوه خرکی اومدن رو پیش تو پاس کنم..
با یه لحن لوس و مسخره‌ای گفتم:
- خوشگلم فعلا ًکه ظرفیت کلاس‌هام پره. بعد هم فکر نکنم شما بتونی اون‌ها رو پاس کنی.
جیغ کشید و زد پسه کلم. و این شد که چرت و پرت گفتن‌های ما آغاز شد.‌‌
با شادی و شروین و آراد چهارتایی ولو شده بودیم رو مبل‌ها.
همین‌جور که خم شده بودم و داشم پاهام رو ماساژ می‌دادم گفتم:
- اوف پاهام درد گرفت‌ها!
آراد با انگشت شست و اشاره‌اش چشم‌هاش رو می‌مالید توهمون حالت گفت:
- این جماعت عجب انرژی دارن بخدا.
شروین:
- سگ عزیزم، این جماعت جون سگ دارن... .
نگاهی معنا دار با یه خنده‌ که داشت کنترل می‌شد به شادی انداختم که برزخی زل زد به شروین. بدخت شروین تازه فهمید چی گفته چون دست و پاش رو گم کرد.
لب‌هام رو محکم رو هم فشار دادم و به آراد نگاه کردم. با چشم‌های ریز شده که حاکی از این بود که داره جلو خودش و می‌گیره که نخنده به اون‌ها نگاه می‌کرد.
شادی:
- چشمم روشن.
شروین:
- خانم من منظورم تو نبودی.
اخه شادی جزء همون دسته از افرادی بود که کلاً پیست و خالی نمی‌کرد حتی موقع شام خوردن هم یه‌جا بند نمی‌شد، یه دستش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
چنگال بود و کباب می‌خورد اون دستش هم تکون می‌داد و به قولی می‌رقصید.
شادی با یه لحن تهدیدواری گفت:
- که منظورت من نبود اره؟
شروین بنده خدا بدجور هول کرده بود:
- نه بخدا تو عشقم همیشه انرژی داری. شادی توی وجودته کلاً. یه چیز جدا نشدنیه قربون اون چشم‌های جنگلیت برم. من منظورم این‌هایی بود که با نوشیدنی خودشون رو خفه می‌کنن بعد برای تخلیه پیست و منفجر می‌کننه...
شادی یه کم نرم شده بود با چشم‌های ریز شده نگاهش کرد که شروین نزدیک‌تر شد بهش و گفت:
- تو که خانوم خودمی اصلاً مگه می‌شه من تو رو ساکت و دمغ ببینم و کاری نکنم نخندی و ورجه وورجه نکنی؟
شادی که مثل خری که تیتاپ بهش داده باشن نیشش شل شد و فرو رفت تو بغل شروین... .
آراد:
- بلند شو.
دستم رو گرفت:
- خب دیگه پاشین بستونه دیگه برین بخوابین. شروین صبح ساعت هشت بیدار باشی‌ا! نخوام بیام پشت دره اتاقت.
شروین:
- ای بابا داداش ناسلامتی تولد دوست‌ دخترته‌ها... نمی‌خوای یه حرکتی بزنی؟
چشم‌هام چهارتا شد و هجوم خون زیره پوستم رو حس کردم. آراد نگاه غضبناکی بهش انداخت که حرفش رو اصلاح کرد:
- عهِ... م... منظورم اینه که همین حالاهم ساعت سه و نیمه فردا رو بیخیال شرکت شو بذار تا لنگ ظهر بخوابیم... .
آراد نگاه تهدید آمیزی بهش انداخت و همین‌جور که سرش رو به معنی تو که راست میگی تکون می‌داد گفت: یَک شرکتی بهت نشون بدم.
خیز برداشت سمتش که مثل دخترها جیغ زد و پرید پشت مبل. از جیغش من و شادی ریسه رفتیم از خنده. خوده آراد هم خنده‌ش گرفته بود اما خودش رو کنترل کرد، عقب گرد کرد و گفت:
- صبح تو ساعت هفت و نیم بیدار نباش ببین من چیکارت می‌کنم
شروین:
- عه داداش گفتی هشت که
آراد خیلی خشک و جدی گفت:
- هفت
شروین:
- غلط کردم بابا همون هفت و نیم هی نیم ساعت نیم ساعت کم می‌کنه.
چون از پله‌ها داشتیم می‌رفتیم پایین داد زد:
- شش
شروین:
- شینیم مینیم باا، همون هشت. بخدا بیای سمت اتاق من، من میدونم و تو اصلاً درو قفل می‌کنم ببینم چیکار می‌خوای کنی.
اون هم واسه این‌که ما بفهمیم داد می‌زد
آراد بلند‌تر و جدی‌تر داد زد:
- پنج بیدار نبودی در رو می‌شکونم ببینم کدوم خری وجود این و داره بیاد تو روم وایسته.
شروین:
- من شکر خوردم همون هشت.
با خنده اول من و بعد آراد وارد اتاق شدیم.
نشستم لبه‌ی تخت و یه قیافه‌ی بامزه به خودم گرفتم و زل زدم بهش. کتش رو درآورد و نگاهم کرد قیافم و که دید گفت:
- چته پس؟
- کادوم رو بده
جفت ابروهاش پریدن بالا
- کادو؟!
- بله کادو، کادوی تولدم
اخم کرد و جدی شد:
- کادویی در کار نیست. همین که تولد گرفتم بسه دیگه. بعدم تو انگار باور کردی ما واقعاً باهم تو رابطه‌ایم؟
خشکم زد... به قدری جدی و محکم گفته بود که باور کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین