- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
به شخصه گاهی یادم میرفت که آراد، دوست پسرم نیست و داریم نقش بازی میکنیم یا حتی عزیزم صدا کردنهاش واقعاً دست خودم نبود و یهو میدیدم جوری اون کلمه رو گفتم که چشمهاش داره برق میزنه ولی با همهی این حرفها من کمر بسته بودم واسهی به زانو درآوردنش. از هر طنازی که بگی دریغ نمیکردم که فکرش رو بهم بریزم اما؛ اون سختتر از این حرفها بود، هول بازی در نمیاوردم اما میدونستم اگر جلو هر مرده دیگهای، این حرکتهای ساده و ظاهری اما خانمان سوز رو انجام بدم قطعاً جلوم کم میاره... .
زمان زودتر از چیزی که فکر میکردم در گذر بود برای بارگیری با راهنماییهای عمو و ارتباط مجازیم باهاشون برنامه ریزی کرده بودم و برای آراد ارائه داده بودم و اون هم با بررسی تموم جزئیات یه چند تا ایراد کوچولو، پلنهام و تایید کرده بود... .
فروردین هم تموم شد و من برای یک اردیبهشت باید میرفتم سمت سیستان و بلوچستان، کرمان و... درست روزی که تولد میثم بود؛ درست روزی که دله عمو و زنعمو خون بود، دلم پر میزد واسشون اما چارهای نداشتم جز دوری اما به جاش قسم خوردم که اینکار رو تموم کنم... .
به همراه سعید، علی، رضا، بهروز و حسن رفتیم و به بهترین شکل ممکن بار رو تحویل گرفتیم و بدون کوچکترین مشکلی برگشتیم تهران، استرس زیادی رو این دفعه تحمل کردم اما عمو مدام راهنماییم میکرد و دلداریم میداد، دلم به وجودش گرم بود و نکات کوچیکی که بهم میگفت گرهی مشکلهای بزرگیم رو باز میکرد، تو این مدت با سارا صحبت کردم، حقا که زن بودن و زنونگی رو خوب از بَر بود و چیزی که واسم عجیبه اینکه این چهطور با بلد بودن این همه سیاست زنونه عضو سازمان اطلاعات کشوره و کلاً چطور پلیس شده چون صرفا پلیس بودن روحیه مردونه و سفت میخواد تا یه روح نرم و لطیف... .
با متین هم صحبت کردم، میگفت با خانوادش صحبت کرده اما راضی نشدن منم حرفه دلم رو بهش زدم و گفتم ترجیح میدم تا پایان این عملیات دیگه هیچ ارتباطی باهاش نداشته باشم و کات کنیم قبول نکرد اما من اتمام حجت باهاش کردم و گفتم نمیخوام فعلا تو این بازهی زمانی تو زندگیم باشه و این هم بماند که کلی تیکه متلک بارم کرد و طعنه زد که چیه چند روز با آراد موندی دلت رفته واسش و این حرفها اما من سکوت کردم و حرفی نزدم حرفی هم نداشتم اما با هر یه کلمهای که میگفت اتیشم میزد و دلم رو میشکست و غرورم رو زیره پاهاش له میکرد... ولی بهش حق دادم و ناراحتیم رو نشون ندادم... با مامان و بابا، مادر و باباجون، عمهها بچههاش، عموها و بچههاشون صحبت و رفع دلتنگی کرده بودم اما اون غم لعنتی توی چشمهای زنعمو آبم میکرد، مامان گلایه میکرد و از دستم ناراحت بود و دلیلش همین مخفی کاریم بود اما هرجور بود از دلش درآوردم و راضیشون کردم که اجازه بدن تا پایان این عملیات من اینجا بمونم... از این عملیات و ماهیتش خبر نداشتن ولی اجازش رو صادر کردن به هرحال پدر و مادرن و دلنگرانی دارن بابت تک دخترشون... .
" از زبون آراد "
این بارگیری زیادی طولانی شد دلیلش هم تاخیر از اونها بود و نا امنی راهها، قرار بود دو هفته طول بکشه اما دو هفتشون شد دو هفته و پنج روز. من هنوز هم ذهنم درگیره ترنمه، شبها جای خالیش رو تختم تو ذوقم میزنه درسته که بدون کوچکترین برخوردی
زمان زودتر از چیزی که فکر میکردم در گذر بود برای بارگیری با راهنماییهای عمو و ارتباط مجازیم باهاشون برنامه ریزی کرده بودم و برای آراد ارائه داده بودم و اون هم با بررسی تموم جزئیات یه چند تا ایراد کوچولو، پلنهام و تایید کرده بود... .
فروردین هم تموم شد و من برای یک اردیبهشت باید میرفتم سمت سیستان و بلوچستان، کرمان و... درست روزی که تولد میثم بود؛ درست روزی که دله عمو و زنعمو خون بود، دلم پر میزد واسشون اما چارهای نداشتم جز دوری اما به جاش قسم خوردم که اینکار رو تموم کنم... .
به همراه سعید، علی، رضا، بهروز و حسن رفتیم و به بهترین شکل ممکن بار رو تحویل گرفتیم و بدون کوچکترین مشکلی برگشتیم تهران، استرس زیادی رو این دفعه تحمل کردم اما عمو مدام راهنماییم میکرد و دلداریم میداد، دلم به وجودش گرم بود و نکات کوچیکی که بهم میگفت گرهی مشکلهای بزرگیم رو باز میکرد، تو این مدت با سارا صحبت کردم، حقا که زن بودن و زنونگی رو خوب از بَر بود و چیزی که واسم عجیبه اینکه این چهطور با بلد بودن این همه سیاست زنونه عضو سازمان اطلاعات کشوره و کلاً چطور پلیس شده چون صرفا پلیس بودن روحیه مردونه و سفت میخواد تا یه روح نرم و لطیف... .
با متین هم صحبت کردم، میگفت با خانوادش صحبت کرده اما راضی نشدن منم حرفه دلم رو بهش زدم و گفتم ترجیح میدم تا پایان این عملیات دیگه هیچ ارتباطی باهاش نداشته باشم و کات کنیم قبول نکرد اما من اتمام حجت باهاش کردم و گفتم نمیخوام فعلا تو این بازهی زمانی تو زندگیم باشه و این هم بماند که کلی تیکه متلک بارم کرد و طعنه زد که چیه چند روز با آراد موندی دلت رفته واسش و این حرفها اما من سکوت کردم و حرفی نزدم حرفی هم نداشتم اما با هر یه کلمهای که میگفت اتیشم میزد و دلم رو میشکست و غرورم رو زیره پاهاش له میکرد... ولی بهش حق دادم و ناراحتیم رو نشون ندادم... با مامان و بابا، مادر و باباجون، عمهها بچههاش، عموها و بچههاشون صحبت و رفع دلتنگی کرده بودم اما اون غم لعنتی توی چشمهای زنعمو آبم میکرد، مامان گلایه میکرد و از دستم ناراحت بود و دلیلش همین مخفی کاریم بود اما هرجور بود از دلش درآوردم و راضیشون کردم که اجازه بدن تا پایان این عملیات من اینجا بمونم... از این عملیات و ماهیتش خبر نداشتن ولی اجازش رو صادر کردن به هرحال پدر و مادرن و دلنگرانی دارن بابت تک دخترشون... .
" از زبون آراد "
این بارگیری زیادی طولانی شد دلیلش هم تاخیر از اونها بود و نا امنی راهها، قرار بود دو هفته طول بکشه اما دو هفتشون شد دو هفته و پنج روز. من هنوز هم ذهنم درگیره ترنمه، شبها جای خالیش رو تختم تو ذوقم میزنه درسته که بدون کوچکترین برخوردی
آخرین ویرایش توسط مدیر: