- Feb
- 299
- 181
- مدالها
- 2
🔆🔆🔆🔆🔆🔆
🔆🔆🔆🔆🔆
🔆🔆🔆🔆
🔆🔆🔆
🔆🔆
🔆
شوفر فردی من Part 89
وقتی بیدار شدم و ساعت رو نگاه کردم ساعت ۵ عصر بود. الان همه اومدن و دارن توی هال اسپرت قهوه میل میکنن. اینو مطمئنم و باهاتون شرط میبندم.
سریع رفتم پایین سمت هال، و بله درست حدس زدم همه بودن حتی عسل و دارنوش..... دارنوش انگاری خیلی خسته بود و عسل دوست نداشت توی این جمع باشه و سرش توی گوشیش بود. یه سلام جمعی کردم همه یا سلام دادن یا سر تکون دادن ولی مثل همیشه تینا و محمدخان جواب ندادن. نشستم کنارِ عسل روی مبل دونفره. عسل بهم نگاه کرد و لبخند زد و منم متقابلا لبخند زدم. همه داشتن صحبت میکردن، دارنوش که کلا چرت میزد و خیلی خندهداره شده بود ولی دلم براش سوخت. میگفتش که این روزا کارا توی شرکت یکمی زیاده. کسرا هم زیاد میزون نبود یعنی اونم خسته. کسرا و کامیلا رو به ما کردن و کسرا با لبخند گفت:
+ عسل، رامش، عرشیا،موافقین امشب بریم خانوادگی بیرون به افتخار بهتر شدن حالِ عسل؟....
به عرشیا نگاه کردم که گفت:
+ برای من فرقی نمیکنه.
به عسل نگاه کردم که شونه بالا انداخت، به نظرِ خودم کار بدی نبود. شاید اینجوری رابطمون عالیتر بشه، برای همین گفتم:
_ اوکی فرقی نداره.... بریم.
کامیلا و کسرا چشماشون برق زد. کامیلا گفت:
+ پس بریم بالا آماده بشیم.
پنج نفرمون بلند شدیم که بریم آماده بشیم. حسودی در چهرهی همشون به خصوص پروانه مشهود بود. پروانه از حرص نمیدونست خودشو کجا خالی کنه، برای همین رو کرد به دارنوشِ بدبختِ من و گفت:
+ عه دارنوش بلند شو دیگه مثل این معتادا سرش هی ميفته دوباره بلند میشه.
دارنوش از جا پرید گفت:
+ چی؟ کجا؟کی؟..... ها من بیدارم باشه باشه.....
لبام رو، روی هم فشار دادم که مبادا خندم بره هوا، سریع رفتم بالا.
رفتم توی اتاقم. تیپ آنچنانی نزدم. چون اواسط خرداد ماه بود، هوا خیلی گرم بود. یه مانتوی آزاد و نخیِ بلند پوشیدم. با یه شلوار مازراتی. چون مانتوم آبی بود، شلوار و تاپم سفید بود، صندلهای آبی پوشیدم با شال آبی آسمانی. کیف سفیدمم برداشتم و یه برق لب زدم و اومدم بیرون. با بیرون اومدن من درِ اتاق دارنوش بسته شد. هنوز کسی نیومده بود پس میتونستم یکم ببینمش.
در رو بدون در زدن باز کردم......
نویسنده:نیایش معتمدی
🔆🔆🔆🔆🔆
🔆🔆🔆🔆
🔆🔆🔆
🔆🔆
🔆
شوفر فردی من Part 89
وقتی بیدار شدم و ساعت رو نگاه کردم ساعت ۵ عصر بود. الان همه اومدن و دارن توی هال اسپرت قهوه میل میکنن. اینو مطمئنم و باهاتون شرط میبندم.
سریع رفتم پایین سمت هال، و بله درست حدس زدم همه بودن حتی عسل و دارنوش..... دارنوش انگاری خیلی خسته بود و عسل دوست نداشت توی این جمع باشه و سرش توی گوشیش بود. یه سلام جمعی کردم همه یا سلام دادن یا سر تکون دادن ولی مثل همیشه تینا و محمدخان جواب ندادن. نشستم کنارِ عسل روی مبل دونفره. عسل بهم نگاه کرد و لبخند زد و منم متقابلا لبخند زدم. همه داشتن صحبت میکردن، دارنوش که کلا چرت میزد و خیلی خندهداره شده بود ولی دلم براش سوخت. میگفتش که این روزا کارا توی شرکت یکمی زیاده. کسرا هم زیاد میزون نبود یعنی اونم خسته. کسرا و کامیلا رو به ما کردن و کسرا با لبخند گفت:
+ عسل، رامش، عرشیا،موافقین امشب بریم خانوادگی بیرون به افتخار بهتر شدن حالِ عسل؟....
به عرشیا نگاه کردم که گفت:
+ برای من فرقی نمیکنه.
به عسل نگاه کردم که شونه بالا انداخت، به نظرِ خودم کار بدی نبود. شاید اینجوری رابطمون عالیتر بشه، برای همین گفتم:
_ اوکی فرقی نداره.... بریم.
کامیلا و کسرا چشماشون برق زد. کامیلا گفت:
+ پس بریم بالا آماده بشیم.
پنج نفرمون بلند شدیم که بریم آماده بشیم. حسودی در چهرهی همشون به خصوص پروانه مشهود بود. پروانه از حرص نمیدونست خودشو کجا خالی کنه، برای همین رو کرد به دارنوشِ بدبختِ من و گفت:
+ عه دارنوش بلند شو دیگه مثل این معتادا سرش هی ميفته دوباره بلند میشه.
دارنوش از جا پرید گفت:
+ چی؟ کجا؟کی؟..... ها من بیدارم باشه باشه.....
لبام رو، روی هم فشار دادم که مبادا خندم بره هوا، سریع رفتم بالا.
رفتم توی اتاقم. تیپ آنچنانی نزدم. چون اواسط خرداد ماه بود، هوا خیلی گرم بود. یه مانتوی آزاد و نخیِ بلند پوشیدم. با یه شلوار مازراتی. چون مانتوم آبی بود، شلوار و تاپم سفید بود، صندلهای آبی پوشیدم با شال آبی آسمانی. کیف سفیدمم برداشتم و یه برق لب زدم و اومدم بیرون. با بیرون اومدن من درِ اتاق دارنوش بسته شد. هنوز کسی نیومده بود پس میتونستم یکم ببینمش.
در رو بدون در زدن باز کردم......
نویسنده:نیایش معتمدی