جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,241 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🔆🔆🔆🔆🔆🔆
🔆🔆🔆🔆🔆
🔆🔆🔆🔆
🔆🔆🔆
🔆🔆
🔆
شوفر فردی من Part 89
وقتی بیدار شدم و ساعت رو نگاه کردم ساعت ۵ عصر بود. الان همه اومدن و دارن توی هال اسپرت قهوه میل می‌کنن. اینو مطمئنم و باهاتون شرط می‌بندم.
سریع رفتم پایین سمت هال، و بله درست حدس زدم همه بودن حتی عسل و دارنوش..... دارنوش انگاری خیلی خسته بود و عسل دوست نداشت توی این جمع باشه و سرش توی گوشیش بود. یه سلام جمعی کردم همه یا سلام دادن یا سر تکون دادن ولی مثل همیشه تینا و محمدخان جواب ندادن. نشستم کنارِ عسل روی مبل دونفره. عسل بهم نگاه کرد و لبخند زد و منم متقابلا لبخند زدم. همه داشتن صحبت می‌کردن، دارنوش که کلا چرت میزد و خیلی خنده‌داره شده بود ولی دلم براش سوخت. می‌گفتش که این روزا کارا توی شرکت یکمی زیاده. کسرا هم زیاد میزون نبود یعنی اونم خسته. کسرا و کامیلا رو به ما کردن و کسرا با لبخند گفت:
+ عسل، رامش، عرشیا،موافقین امشب بریم خانوادگی بیرون به افتخار بهتر شدن حالِ عسل؟....
به عرشیا نگاه کردم که گفت:
+ برای من فرقی نمی‌کنه.
به عسل نگاه کردم که شونه بالا انداخت، به نظرِ خودم کار بدی نبود. شاید اینجوری رابطمون عالی‌تر بشه، برای همین گفتم:
_ اوکی فرقی نداره.... بریم.
کامیلا و کسرا چشماشون برق زد. کامیلا گفت:
+ پس بریم بالا آماده بشیم.
پنج نفرمون بلند شدیم که بریم آماده بشیم. حسودی در چهره‌ی همشون به خصوص پروانه مشهود بود. پروانه از حرص نمی‌دونست خودشو کجا خالی کنه، برای همین رو کرد به دارنوشِ بدبختِ من و گفت:
+ عه دارنوش بلند شو دیگه مثل این معتادا سرش هی ميفته دوباره بلند میشه.
دارنوش از جا پرید گفت:
+ چی؟ کجا؟کی؟..... ها من بیدارم باشه باشه.....
لبام رو، روی هم فشار دادم که مبادا خندم بره هوا، سریع رفتم‌ بالا.
رفتم توی اتاقم. تیپ آنچنانی نزدم. چون اواسط خرداد ماه بود، هوا خیلی گرم بود. یه مانتوی آزاد و نخیِ بلند پوشیدم. با یه شلوار مازراتی. چون مانتوم آبی بود، شلوار و تاپم سفید بود، صندل‌های آبی پوشیدم با شال آبی آسمانی. کیف سفیدمم برداشتم و یه برق لب زدم و اومدم بیرون. با بیرون اومدن من درِ اتاق دارنوش بسته شد. هنوز کسی نیومده بود پس میتونستم یکم ببینمش.
در رو بدون در زدن باز کردم......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🔻🔺🔻🔺🔻🔺
🔻🔺🔻🔺🔻
🔻🔺🔻🔺
🔻🔺🔻
🔻🔺
🔻
شوفر فردی من Part 90
روی تخت به پهلو خوابیده بود و پشتش به من بود اینقدر عمیق خوابیده بود که متوجه‌ی من نشد، رفتم کنارش نشستم و تخت بالا و پایین شد اما بازم بیدار نشد. صدام رو نازک کردم گفتم:
_ دارنوش؟!..... بیدار دارنوش؟؟!....
صورتش رو به سمت من آورد انگار هوشیار شد و فهمید که من اومدم داخل اتاقش، لبخند زد و گفت:
+ تو اینجا چیکار می‌کنی شوفر؟.... مگه نباید الان بیرون باشی؟
مشتی الکی به بازوی عضلانیش زدم گفت:
_ بخدا اگه یه دفعه دیگه به من بگی شوفر میکشمت ها..
انگار خنده‌دار ترین حرف دنیا رو زدم که خندید، بلند شد و نشست.
+ نمیدونی رامش این چند وقته چقدر خسته شدم، اینقدر این روزا کار ریخته سَرَم که نگو....
انگار تازه نگاهش به تیپم خورد که لبخند شیطانی زد و گفت:
+ شوفرِ من چقدر خوشگل شده.
_ عه دارنوش بذار یکم از رابطمون بگذره تازه دو هفته گذشته....
+ خب بگذره، مهم. اینه که من توی این مدت فهمیدم واقعا عاشقتم و بدونِ تو نمی‌تونم.
تازه یادم افتاد که باید میرفتم پایین،
_ ای وای دارنوش من باید میرفتم پایین...
از گونه‌اش بوس کردم و سریع رفتم پایین، خداروشکر هیچ‌ک.س نبود، توی حیاط رسیدم که عرشیا و عسل اومدن بعدش هم کامیلا و کسرا اومدن. همه. داشتن میرفتن سمتِ ماشین کسرا که من سوئیچم رو بالا گرفتم و گفتم:
_ راننده‌ی شخصی شما امشب بنده هستم.
همه به طرف من برگشتن و با تعجب به من نگاه کردن، کسرا با تعجب گفت:
+ رامش؟ ماشین خریدی؟ از کجا؟
وای حالا اینجا رو چیکار کنم. خر بیار و لوبیا‌پلو با سبزی بار کن.
کامیلا به دادم رسید و گفت:
+ هفته‌ی پیش دیدم داشت با راننده میرفت شرکت منم گفتم بیا باهم بریم ماشین بخریم اولش گفت نه و این چیزا ولی بعدش با اصرار من رفتیم براش یه سانتافه‌ی مشکی خریدیم.
با قدردانی به کامیلا نگاه کردم و اون یه لبخند بهم تحویل داد.
_ الان دارین سرِ ماشینِ من بحث می‌کنین؟ بیاین بریم دعوت نامه که نمی‌دن.
همه رفتن سمتِ ماشین. من نشستم پشتِ رُل و کسرا نشست کنارم. کامیلا و عرشیا و عسل نشستن عقب. ماشین رو روشن کردم و از عمارت اومدم بیرون.
_ خب کجا بریم؟
عرشیا گفت:
+ من چند وقت پیش دوستم یه رستورانِ خوب معرفی کرد، به نظرم بریم اونجا.
کامیلا گفت:
+ پس همونجا که عرشیا میگه بریم.
همه موافقت کردن، آدرس رو داد، رستوران تویِ یکی از محله‌های بالاشهرِ تهران بود. کمی ترافیک بود اما رسیدیم. یه رستوران خیلی شیک و بزرگ بود. ماشین رو پارک کردم و همون لحظه‌ گوشیم زنگ خورد، دارنوش بود.
_ شما برین من اینو جواب بدم الان میام.
آخرین نفر عسل پیاده شد و قبل از رفتنش با یه لبخند شیطانی زمزمه کرد:
+ کیه دارنوش جونه؟
دلم میخواست بزنمش، داشتم پشیمون میشدم که به این سه نفر قضیه رابطه‌ی من و دارنوش رو گفتم:
_ بیا برو گمشو عسل....
قهقه زد و اینبار گفت:
+ پس ما میریم میشینیم تو هم بعد بیا.
_ باشه شما برین......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🔹🔸🔹🔸🔹
🔹🔸🔹🔸
🔹🔸🔹
🔹🔸
🔹
شوفر فردی من Part 91
گوشی رو جواب دادم.
_ جانم دارنوش.
+ سلام شوفرم.... ببخشید مزاحم محفل خانوادگی شدم.
ايندفعه به کلمه‌ی شوفر گیر ندادم و راستش خوشمم اومد.
_ سلام عزیزم......
+ همین الان امیر زنگ زد و گفت همه فردا ظهر دارن راه میفتن شمال تو هم بیا و گفتش به رامش و عسل و عطرسا و ژاله هم بگو بیان، میخواستم نظر تو رو بپرسم.
یه ذوقِ ریزی توی تنم پیچید، چون برای اولین بار توی رابطه می‌خواستیم نظرِ همو بپرسیم، کمی فکر کردم، نظرِ بدی نبود یکمی حالمون عوض میشد.
_ نظرِ من مثبته برام فرقی نداره، حالمون بهتر میشه مخصوصا تو که این چند وقته تویِ مسائل کاری را خودت فشار آوردی.... چقدر می‌مونیم؟
+ مرسی.... حداقل دو هفته می‌مونیم.
_ اوکی، شب به بچه‌ها هم خبر میدم.
+ اگه نیومدن چی؟
_ نگران نباش میان، من برم کاری نداری دیگه......
+ نه برو.
گوشی رو قطع کردم و رفتم داخل، میزشون رو پیدا کردم و سریع رفتم. کنارِ عسل یه جای خالی بود که نشستم.
عرشیا غر زد و گفت:
+ چقدر دیر اومدی... ما به جای تو غذا سفارش دادیم ها....
_ معذرت میخوام عطرسا بود.... عیبی نداره.
عسل زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت:
+ عطرسا از نوعِ دارنوش.
لگدی به پاش زدم که ساکت شد، کامیلا گفت:
+ چی می‌گفت؟
_ منم الان میخواستم بگم..... عطرسا گفت هانیه بهش زنگ زده.... هانیه رو که میشناسین؟
کسرا گفت:
+ آره پدر و مادرش از دوست‌های خانوادگی هستن.
_ خلاصه که هانیه زنگ زده و گفته فردا همه بریم شمال، اگه موافقین ما هم برین که منم گفتم بریم، البته با اجازه‌ی شما.
کامیلا با مهربونیِ ذاتیش گفت:
+ برو دخترم راحت باشین.
رو به عرشیا گفتم:
_ عرشیا میخوای تو هم بیا بریم چطوره؟
+ عمرا من بیام، فردا با بچه‌ها میخوایم بریم اردوگاه شب هم بمونیم.
لبخند زدم و گفتم:
_ هر جور راحتی.
شام رو خوردیم و بعد شام به پیشنهاد عسل رفتیم و آبِ انار خوردیم، کامیلا و کسرا و عرشیا اصلا مثل اهالی اون اِفاده‌ای نبودن و من این اخلاقشون رو دوست داشتم.....
خلاصه که شبِ خیلی خوبی بود، امشب فهمیدم عرشیا عاشق عکاسی، چون هر دقیقه از ما عکس می‌گرفت و دادِ کامیلا رو در آورده بود و با هربار غر زدنِ کامیلا ما می‌خندیدیم و بهش می‌گفتیم پیرزن و اون حرصی می‌شد. به عرشیا گفتم عکسا رو برای من بفرسته یه روزی به دردم میخوره......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🛎🔑🛎🔑🛎🔑
🛎🔑🛎🔑🛎
🛎🔑🛎🔑
🛎🔑🛎
🛎🔑
🛎
شوفر فردی من Part 92
شب که اومدیم خونه کمی خسته بودم، دردم هم کم شده بود. تو راه برگشت با بچه‌ها صحبت کردم و اونا گفتن که مرخصی نمیدن ولی بچه‌ها کمی به صاحبکارشون که اصرار کردن اونم قبول کرده با مسافرت. قرار شد صبح اونا بیان اینجا همه باهم از عمارت حرکت کنیم. لباس راحتی پوشیدم، رفتم پایین که برای خودم آب بیارم. داشتم میرفتم توی آشپزخونه که یه صدایی از داخلش اومد، خوب که دقت کردم. صدای آیهان و یکتا بود. یکتا گفت:
+ آیهان دیگه خسته شدم، پس کی به آقا جون میگی که ما هم رو دوست داریم؟....
ابروهام بالا پرید، یعنی اینها عاشق هم بودن؟....
آیهان گفت:
+ نگران نباش عزیزم... میگم.
+ کی آیهان؟ کی میگی ها؟....
+ همین فردا میگم خوب شد.
سرم رو خم کردم و دیدم که دارن همو بغل میکنن. خدایا من دخترِ چشم و گوش بسته‌ای هستم، نمی‌خوام صحنه‌های کثیف و مستهجن ببینم. خدایا خودت بهم رحم کن. حالا انگار عمه‌ی نداشته‌ام بود که اولین نفر فهمید که بچه‌ها رو لک‌لک‌ها نمیزارن دَمِ خونه(: یادش بخیر وقتی داستان رو برای عطرسا و ژاله و عسل توضیح دادم، بدبختا هَنگ کرده بودن. من وقتی نگاهم به خانم یزدانیان یا خانم احمدی میفتاد، می‌گفتم یعنی اینا هم کارِ بَد بَد می‌کنن.
انگار آیهان و یکتا داشتن میومدن بیرون، برای همین منم سریع رفتم زیرِ پله‌ها قایم شدم. اونا که رفتن بالا منم رفتم برای خودم آب ریختم و با فکری درگیر رفتم بالا. چمدونم رو جمع کردم و بعدش خوابیدم.....
صبح ساعت نُه بیدار شدم. جديدا دیر بیدار میشم باید سعی کنم مثل قبل بیدار بشم. بلند شدم و مسواک زدم و یه دوشِ کوتاه گرفتم. رفتم پایین اینا از من بدترین هنوز تازه دارن صبحونه میخورن. مثل همیشه یه سلام جمعی دادم و نشستم. آیهان و یکتا کنار هم نشسته بودن، امروز عمارت نیستیم ببینیم چه اتفاقی برای این دوتا کبوتر عاشق میفته اما محمدخان این دوتا تُحفه رو دوست داره مطمئنم مخالفتی نمیکنه. مشغول شدم که کامیلا گفت:
+ بچه‌ها کی حرکت می‌کنین؟....
همین که دَهَن باز کردم که جواب بدم تینا گفت:
+ کجا؟....
نادیده گرفتم و جواب دادم:
_ بعد صبحونه بچه‌ها میان اینجا و ما کم‌کم حرکت می‌کنیم دیگه.
دوباره گفت:
+ کجا؟....
هیچکس جوابش رو نداد و کامیلا بجاش گفت:
+ به سلامت عزیزم.
+ کجا؟....
دیگه عصبی شدم و بهش توپیدم:
_ میخوام برم دستشویی میای باهم بریم.
دیدم که همه جلوی خندیدنشون رو گرفتن حتی محمدخان. انگار دارنوش نتونست طاقت بیاره که خندید و از خنده شدنه‌هاش تکون می‌خورد......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
💎💎💎💎💎💎
💎💎💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎
💎💎
💎
شوفر فردی من Part 93
تینا عصبی شد و گفت:
+ حرفه دهنت رو بفهم دختره‌ی پاپتیِ دهاتی.
خیلی خونسرد گفتم:
_ عزیزم تو پرسیدی منم جواب دادم.
محمدخان مثل همیشه عصاش رو برداشت و کوبید زمین و گفت:
+ حرمت بزرگترا رو نگه نمی‌دارین،حداقل حُرمَت سفره رو نگه دارین، بعد غذا میتونین دعوا کنین.
پوزخند زدم، مطمئنم الان تینا داره از حسودی و فضولی و حرص منفجر میشه. صبحونه رو که خوردیم من و عسل بلند شدیم و رفتیم بالا. عسل هنوز چمدونش رو جمع نکرده بود. برای همین سریع رفت تا جمع کنه. منم فقط احتیاج داشتم ما حاضر بشم. یه مانتوی کوتاه و کُتی به رنگ یاسی پوشیدم و زیرش هم تاپ سفید و یه شلوار مام استایل. شالم هم یاسی بود. صندل هم به رنگ سفید بود. موهای مشکی و بلندم رو قشنگ صاف کردم و از شال ریختم بیرون. یه آرایش لایت کردم و کیف و چمدونم رو برداشتم و رفتم بیرون. داشتم از پله‌ها میرفتم پایین ولی با چمدون برام سخت بود. یهو دستم سبک شد، برگشتم دیدم دارنوش هَم چمدونِ من دستشِ هَم چمدونِ خودش.
+ شوفر جون مثل همیشه خوشگل کرده.
به استایلش نگاه کردم، یه تیشرت سفید و جذب پوشیده بود که عضله‌هاش معلوم بود با یه شلوار لی. موهاشم حالت داده بود.
خندیدم و گفتم:
_ پسرعموی منم مثلِ همیشه خوشتیپ کرده.
رفتیم توی حیاط که عسل اومد پایین. پشتِ سرش هم تینا اومد. یه لحظه صبر کن ببینم تینا چرا چمدون دستشه. به دارنوش نگاه کردم که مثلِ این بچه‌های خطاکار داره به کفشش نگاه میکنه.
_ دارنوش بخدا اگه این بیاد من پامو از این عمارت بیرون نمی‌ذارم.
+ بخدا من نگفتم بیاد، محمدخان که فهمید ما داریم میریم شمال، گفت تینا هم بیاد.
دوست داشتم بشینم وسطِ همین حیاط گریه کنم. خدایا این انتقامِ الهیِ یا امتحانِ الهی؟ دارم دیوونه میشم.
_ پس من با ماشینِ خودم میرم، تو هم حق نداری این دختره رو بیاری توی ماشینِ خودت.
+ عزیزم خب بیا تو ماشینِ خودم. به تینا که اجازه نمیدی بیاد.
میخواستم مخالفت کنم که عسل زیرِ گوشم گفت:
+ اسگول به دوست پسرت بچسب که تینا بفهمه دارنوش صاحاب داره.
یه ابروم رو دادم بالا. فکرِ بدی هم نبود.
_ پس اوکی با ماشینِ تو میام.
دارنوش به شَک به من نگاه کرد ولی بعد فهمید به لبخند زد و سرش رو به معنای تاسف تکون داد. منتظر بودیم که درِ ویلا باز شد و عطرسا و ژاله اومدن. پا تند کردم به سمتشون و پریدم توی بغلشون.
_ دلم برای شترهای خودم تنگ شده بود.
عطرسا گفت:
+ خاکِ دو عالم بر سرِ خاک برسرت کنن که اِبراز احساسات هم بلد نیستی.
ژاله گفت:
+ من موندم چجوری به دارنوشِ بدبخت احساسات نشون میدی.
عطرسا با یه پوزخند شیطانی گفت:
+ نگران نباش عزیزم به دارنوش یه جورِ دیگه نشون میدم.
با شنیدن این حرف یه پسِ گردنی به بدبخت زدم سرش افتاد پایین و ژاله قهقهه زد، دیدم عطرسا گناه داره برای همین به ژاله یکی بدترش رو زدم. عطرسا گفت:
+ چجوری دارنوش تو رو تحمل میکنه..... بدبختِ ترشیده.
_ بچه‌ها اینا رو ول کنین، محمدخان گفته که تینا هم باید با ما بیاد شمال.
هر دو با هم گفتن:
+ چچچچیییی؟!....
از پشتِ در صدای بوق اومد و نگهبان در رو باز کرد، که امیر و هایدن با ماشین‌های جدا اومدن. وقتی هایدن با ماشینش اومد داخل، دارنوش اخم وحشتناکی کرد. رفتم سمتِ دارنوش و گفتم:
_ ببین دارنوش یه امروز حسادت رو کنار بزن، میبینی که اگه اینجوری باشه منم باید به تینا حسادت کنم.
با خودم گفتم، آره جونِ عمت انگار حسودی نمی‌کنی. ولی دارنوش سر تکون داد و کمی از اخماش رو باز کرد، ولی هنوز اخم داشت.
هایدن و هانیه و امیر پیاده شدن. به همشون دست دادیم و سلام کردیم. دارنوش گفت:
+ من و رامش تو یه ماشین میشینیم، بقیه هم اگه جا نشدن برن ماشینِ رامش رو از توی پارکینگ بیارن.
همه نگاه معنی دار انداختن و امیر گفت:
+خبریه که به ما نمیگی داداش؟....
دارنوش ریلکس گفت:
+ بله خبریه، رامش دوست دخترِ منه.
همه هو کشیدن. من اصلا خجالتی نبودم ولی یکمی خجالت کشیدم. تینا از خشم قرمز شد و هایدن پوزخند زد. دلیلِ ناراحتی هایدن رو درک نکردم. ولی برام مهم نبود. قرار شد هایدن و هانیه. امیر و تینا با یه ماشین برن. امیر سوئیچ ماشینِ خودش رو به عطرسا داد و ژاله و عسل و عطرسا با ماشین اون میرن. عطرسا راننده شد و ماشینِ امیر بنز بود، من موندم چجوری به عطرسا اعتماد کرده و ماشینش رو داده به اون. با فکری که به سرم زد لبخندی زدم. چمدون‌ها رو گذاشتیم توی ماشین و حرکت کردیم. با به یاد آوری قیافه‌ی تینا دوست دارم از خنده جررررر بخورم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
⚡️💫⚡️💫⚡️💫
⚡️💫⚡️💫⚡️
⚡️💫⚡️💫
⚡️💫⚡️
⚡️💫
⚡️
شوفر فردی من Part 94
حرکت کردیم، همه چی خوب بود تا اینجا. به چهره‌ی دارنوش نگاه کردم، لنز نذاشته بود. واقعا نمیدونم چرا لنز میزاره وقتی این چشمای آبی و سبزِ دختر کُش رو داره.
_ دارنوش چرا لنز میذاری؟
نگاهم کرد و پوزخند زد و بعد دَندَه رو جا به جا کرد و گفت:
+ برای اینکه رنگه چشمام رو از اون پیرمردِ خِرِفت به اِرث بردم.
_ اصلا مهم نیست، مهم اینه که این رنگه چشم به تو خیلی میاد، اما به اون پیرمرد نمیاد، پس دیگه لنز نزن باشه؟
لبخند زد و گفت:
+ باشه.
سرم رو تکیه دادم و خوابیدم.
با صدای اینکه یکی اسمم رو صدا میزد بلند شدم. دیدم که انگار رسیدیم.
+ رامش بیدار شو عزیزم..... بلند شو.... مثلا تو نباید میزاشتی که من بخوابم ها، آخه چقدر تو تنبلی دختر..
کامل چشمام رو باز کردم. روبه‌روی من دریا بود و پشت سرم یه ویلا بود.
_ رسیدیم؟
+ بله همه دارن پیاده میشن.
_ نمیدونم واقعا کی خوابم برد.
+ اِشکالی نداره.... بیا وسایل رو ببریم داخل.
_ باشه، اینجا ویلای محمدخانِ؟
+ نه من ویلای اون نمیرم، اینجا ویلای خودمه.
_ آها.
پیاده شدیم. بقیه‌ی بچه‌ها داشتن وسایل رو میبردن داخل. ما هم وسایل خودمون رو برداشتیم و رفتیم داخل. یه ویلای بزرگ بود. سبکش مدرن و سنتی بود. یه گوشه از ویلا مبلمان راحتی داشت و یه جای دیگه پُشتی و پتو و لحاف و شومینه داشت. در رو که باز میکردی روبه‌روت پله بود. سمت راست قسمته سنتی سمته چپ قسمت مدرن. داخل قسمت مدرن آشپزخونه بود، طبقهٔ بالا هم که اتاق بود. من رو یادِ عمارتِ تهران ميندازه. تقریبا مثل اونجا بود. همه اومدیم داخل. امیر گفت:
+ وای بچه‌ها سریع اتاق‌ها رو تقسيم بندی کنید خوابم میاد میخوام بخوام.
هانیه اومد جلو و دستاش رو بهم کوبوند.
+ خب من این کار رو انجام میدم..... من و هایدن خواهر و بردار هستیم مشکلی نیست توی یک اتاق میخوابیم.... دارنوش و رامش هم که عیبی نداره..... اینجا یه اتاقِ خیلی بزرگ داره اون برای عطرسا و ژاله و عسل..... و دوتا اتاقِ دیگه داریم، یکی برای تینا و یکی برای امیر.... خب به سلامت.
وقتی فهمیدم که باید پیشِ دارنوش بخوابم قلبم هوری ریخت پایین. پشته گوش‌هام داغ شد. همه باز هم با یه لبخند معنی دار نگاهم میکردن. جز تینا و هایدن. هایدن که اَخم کرده بود و من واقعا دلیل اَخمش رو درک نمی‌کردم و تینا مثل همیشه وقتی که عصبانی می‌شد قرمز شده بود.
امیر گفت:
+ خب من رفتم بخوابم، بای‌بای.
همه بخاطر خستگی رفتن که بخوابن، و تصمیم بر این شد که بعد از خواب بریم کنارِ دریا.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🔳🔳🔳🔳🔳🔳
🔳🔳🔳🔳🔳
🔳🔳🔳🔳
🔳🔳🔳
🔳🔳
🔳
شوفر فردی من Part 95
دارنوش چمدونامون رو برداشت و رفتیم اتاقمون. خدایا حالا من چجوری باید کنارِ دارنوش بخوابم.
+ چرا اونجا وایستادی بیا بخواب دیگه؟
به خودم اومدم، دیدم که الان خیلی وقته که دارم به تخت نگاه می‌کنم. مثل این غم‌زده‌ها به دَر نگاه می‌کنم، دریچه آه می‌کشد.
_ ببین دارنوش جان، عزیزم بهتره وقتی می‌خوای بخوابی کمی از هَم فاصله بگیریم چون.....
هنوز حرفم تموم نشده بود که شروع کرد به خندیدن.
_ هر هر هر رو آب بخندی آقا..... همین که گفتم اگه اینجوری نمیخوابی را باز است و جاده دراز است.
خنده‌اش رو کنترل کرد ولی با صدایی که توش خنده موج میزد گفت:
+ باشه هر چی تو بگی..... الان من میخوام لباس عوض کنم چیکار کنم پس.
_ سریع برو توی حموم.
با خنده لباساش رو برداشت و رفت، از فرصت نشد به اتاق نگاه کنم. یه اتاق با تم سفید مشکی داشت. تختش سفید و با خط‌های دَر هَم بَر بود. یه کمد و دراور داشت. حموم هم داشت. دیگه چیزِ خاصی نداشت. دارنوش اومد بیرون. منم لباس برداشتم و رفتم عوض کردم، همین اینکه اومدم بیرون دیدم خوابیده. منم دراز کشیدم اما اصلا خوابم نمیومد. رفتم بیرون از اتاق، رفتم داخلِ آشپزخونه. بچه‌ها با خودشون مواد غذایی آورده بودن، موقعی که من توی ماشین خواب بودم دارنوش یکم مواد غذایی خریده بود از توی راه و آورده بود. میخواستم ناهار درست کنم. بیکار بودم و اینا مطمئناً حالا حالا ‌ها می‌خوابن، پس تصمیم گرفتم لازانیا درست کنم.
********************
لازانیا درست شد و از فِر دَرِش آوردم. هنوز کَسی بیدار نشده بود، ساعت شیش عصر بود. غروب شده بود و هوا تاریک بود. صدای پا اومد برگشتم و با تینا رو به رو شدم. یه تاپ و شلوارکِ کوتاه پوشیده بود. اصلا مُراعات نمی‌کرد. استایل من یه شلوار بَگ پوشیده بودن همراه یه هودیِ بهاری. کاملا ساده و پوشیده، برای من حجاب و این چیزا مهم نبود. نمی‌خواستم شأن خودم رو پایین بیارم.
+ ببین رامش خانم، فکر نکن که دارنوش رو از مچم در آوردی.... دارنوش هنوز ماله منه.....
پوزخند زدم و گفتم:
_ مگه دارنوش گوشیِ که ماله تو باشه..... بعدشم الان دوست پسر منه...... بیشتر از این خودت رو کوچیک نکن برو تینا.
میخواست جوابم رو بده که همه اومدن پایین، دارنوش چشمش به تیپه تینا افتاد و اَخم کرد. هانیه گفت:
+ وای بوهای خوب خوب میاد....
اومد تو آشپزخونه و با جیغ جیغ گفت:
+ وای رامش چه کردی همه رو دیوونه کردی..... خدا شانس بده به شوهر آیندت.
بعد چشم و ابرو اومد به سمته دارنوش که همه خندیدن. عطرسا و ژاله اومدن سمتم و ژاله گفت:
+ وای خدایا چقدر بدم میاد از این تینا تیپش رو نگاه کن خدایی.
_ ولش کنین بچه‌ها بزارین این دوهفته به خیر و خوشی بگذره.
عطرسا گفت:
+ رامش راست میگه ولش کن ژاله.
بیخیال شدن و رفتن سرِ میز. همه نشستن و منم لازانیا براشون کشیدم. خودمم کنارِ دارنوش نشستم. دارنوش بهم نگاه کرد و گفت:
+ تو نخوابیدی اصلا؟
_ نه خوابم نميومد برای همین نخوابیدم.
+ زحمت کشیدی مرسی.
_ کاری نکردم عزیزم.
عصرونه رو کنارِ هم خوردیم. بلند شدم ظرف رو بشورم آخه اینجا ماشین ظرفشویی نداشت و برای لبِ دریا کمی خوراکی بزارم که هانیه و بقیه دخترا نزاشتن((وقتی میگم دخترا منظورم تینا نیستش.)) گفتن من برم آماده بشم، هرچی هم اصرار کردم نزاشتن.
خلاصه که رفتم بالا و همراهم دارنوش اومد بالا. در رو بست. بهش نگاه کردم گفتم:
_ چی میخوای بپوشی؟
+ نمیدونم..... برای چی؟
خندیدم و گفتم:
_ نمیدونم میخوام مثل این دوست دختر دوست پسرا لباس ست بپوشیم.
اونم خندید و گفت:
+ میخوام اون تیشرت سفید و شلوار مشکی رو بپوشم.
_ اوکی پس منم سفید و مشکی میپوشم.
بازم خندید و اومد جلو. با بوسه‌ای که روی گونم کاشت متعجب شدم.
+ همیشه کنارم باش خب؟
_ باشه همیشه کنارتم.
+ نمی‌دونم تو چی توی وجودت هست که اینقدر عاشقت شدم.
ریز ریز خندیدم و گفتم:
_ ما اینیم دیگه.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🔲🔲🔲🔲🔲🔲
🔲🔲🔲🔲🔲
🔲🔲🔲🔲
🔲🔲🔲
🔲🔲
🔲
شوفر فردی من Part 96
یه ساحلی سفید پوشیدم با یه کت بهاری کوتاه به رنگِ مشکی.... شالم پس زمینه‌اش سفید بود با توپ توپ‌های مشکی. یه آرایش خیلی لایت کردم. صندل‌هام رو پوشیدم، دارنوش و بقیه پسر‌ها آماده شده بودن و بیرون وایستادن. گوشیم رو برداشتم و رفتم بیرون. همه پایین بودن انگار من فقط دیر حاضر شده بودم.
_ عذر میخوام بچه‌ها یکمی دیر حاضر شدم.
تینا پشتِ چشمی نازک کرد و گفت:
+ یکمی دیر حاضر نشدی بیبی..... ما الان دو ساعته اینجا وایستادیم، علف زیر پامون سبز شد.
جوابش رو ندادم چون اصلا حوصله‌ی کل‌کل نداشتم. بقیه هم سکوت کرده بودن که امیر گفت:
+ خب بریم دیگه بچه‌ها.
همه رفتیم بیرون. از ویلا تا دریا راهه زیادی نبود برای همین پیاده میرفتیم.
وقتی رسیدیم بالشتک‌هایی که هایدن و دارنوش با خودشون آورده بودن رو گذاشتیم و نشستیم روشون. عطرسا و ژاله و بقیه کاملا معلوم بود که از حضورِ تینا ناراحتن.
_ بچه‌ها چایی میخورین یا آب‌جوش بزارم براتون نسکافه میخورین؟
هایدن گفت:
+ عزيزم برای من چایی بزار لطفا؟
سمته چپم عطرسا و ژاله نشسته بودن و سمته راستم دارنوش، به چهره‌ی دارنوش نگاه کردم که دیدم اخمش خیلی وحشتناک بود. دستاش رو مشت کرده بود، برای اینکه آرومش کنم دستم رو گذاشتم روی دستش و آروم طوری که کَسی نفهمه توی گوشش گفتم:
_ عزیزم آروم باش لطفا، ولش کن.....
کمی آروم شد ولی هنوز اَخماش توی هم بود. براشون چایی ریختم ولی برای تینا که نسکافه میخواست گفتم خودش بریزه که برای همین حسابی حرصش در اومد. با بچه‌ها نشستیم، گفتیم و خندیدیم. دارنوش گیتار زد و من آهنگ خوندم. بازی کردیم و قَدم زدیم. خیلی خوب بود. پسرا بعد از دو یا سه ساعت وسایل رو برداشتن و رفتیم ویلا. وقتی رسیدیم ویلا انگار بچه‌ها خیالِ خوابیدن نداشتن البته هنوز زود بود تازه شده بود یکِ بامداد از نظر من کمی برای خوابیدن زود بود، بچه‌ها روی مبل‌ها خودشون رو پهن کردن منم رفتم بالا یه سارافون بلند پوشیدم و موهام رو بستم و رفتم پیشِ بچه‌ها. وقتی نشستم هانیه گفت:
+ بچه‌ها نظرتون چیه جرئت و حقیقت بازی کنیم؟
هایدن گفت:
+ خیلی قدیمی شده....
ژاله گفت:
+ عیبی نداره دیگه بازی کنیم......
بچه‌ها موافقت کردن که دارنوش گفت:
+ بازی کنیم؟...
_ باشه بازی کنیم.
همه رفتیم قسمته سنتی خونه..... زمستون اینجا عالی بود مخصوصا وقتی که شومینه رو روشن کنیم.
نشستیم روی زمین و عطرسا رفت از آشپزخونه یه بطری برداشت و اومد.
دایره وار نشسته بودیم و آماده‌ی بازی بودیم. اولین نفر عسل بطری رو چرخوند و به هایدن افتاد.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
💤💤💤💤💤💤
💤💤💤💤💤
💤💤💤💤
💤💤💤
💤💤
💤
شوفر فردی من Part 97
عسل گفت:
+ جرئت یا حقیقت؟!.....
هایدن دسته به سی*ن*ه شد و گفت:
+ حقیقت.
اما انگار دودل بود برای انتخابِ حقیقت. عسل کمی فکر کرد و پرسید:
+ تا حالا چند‌بار توی استخر دستشویی کردی؟...
هایدن با هضم کردن سوال فهمید عسل چی پرسیده و بعد بی‌صدا توی گلو خندید..... همه خندید تینا هم نتونست تحمل کنه که اونم خندید.... عسل تهدید‌وارانه انگشت اشاره‌اش رو تکون داد و گفت:
+ ببین اگه نگی مجازات میشی ها.... انتخاب با خودته...
بعدش دست به سی*ن*ه مثل هایدن نشست. هایدن گفت:
+ یه بار....
همه بلند بلند خندیدن و هایدن با یه لبخند اضافه کرد:
+ البته همش نه سالم بود.
عسل وسط خنده‌هاش گفت:
+ حالا.... هرچی، دیگه بالاخره دستشویی کردی...
بعد دوباره خندید، بچه‌ها بعد از کلی خندیدن به بازی ادامه دادن، ایندفعه امیر بطری رو چرخوند، اما یه جوری انداخت انگار از عمد خیلی یواش انداخت اما فکرام رو پس زدم که ببینم به کی می‌افته که کاملا اتفاقی مدیون هستین فکر کنین از قصد کاملا اتفاقی بطری به عطرسا افتاد. امیر لبخند زد و گفت:
+ جرئت یا حقیقت؟
عطرسا گفت:
+ بمیرمم جرئت رو انتخاب نمی‌کنم اینقدر این رامشِ بیشعور منو سوزونده که تا عمر دارم هم جرئت انتخاب نمی‌کنم.
همه خندیدن اما امیر لبخند زد و گفت:
+ عالی شد....اگه بخوای مخِ منو بزنی چجوری و با چه جمله‌ای میزنی؟
انگار برای عطرسا بانمک ترین جوکِ سال رو گفتن که شروع به خندیدن کرد و گفت:
+ جمله‌ی مخ زنی؟ برای تو؟ درست شنیدم دیگه آره؟.... اصلا چرا تو؟
بعد دوباره خندید و امیر بادی به غبغب انداخت و گفت:
+ مگه من چمه؟.... بعدشم تو گفتی من بمیرمم جرئت انتخاب نمی‌کنم پس باید سرِ حرفت باشی بیبی...
عطرسا اخم کرد و بعد با ناز و لَوَندی که آدم رو واقعا جادو می‌کنه گفت:
+ اگه بوسه رو بشه به یه دونه برفی تشبیه کرد،من یه کولاک از برف رو میخوام بفرستم سمتت.
همه هو کشیدن و دست زدن ولی عطرسا گفت:
+ اَلکی دست نزنین این فقط برای بازی بود.
هایدن لبخند شیطانی زد و رفت توی گوشِ عطرسا یه چیزی گفت که عطرسا سرخ شد، سفید شد، آبی شد، مشکی شد، بنفش شد، سبز شد، صورتی شد. من میدونم وقتی عطرسا عصبانی میشه این شکلی میشه. عطرسا با خشم به طرفِ امیر برگشت که امیر قهقه زد.
خلاصه که با بچه‌ها تا آخر شب بازی کردیم و خوشگذشت....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
#part 98
شوفر فردی من
چهار روز از اومدن ما به شمال میگذره و همه چی خوبه، به خوابیدن با دارنوش روی یک تخت عادت کردم و برام عادی شده. تینا از همون لحظه‌ی اول تا الان داشت حرص می‌خورد.
صبح بود و همه بیدار شده بودن، داشتیم با دخترا میز رو می‌چیدیم، تینا هم خودش رو توی هال به پسرا چسبونده بود. حالا من داشتم حرص می‌خوردم، ژاله اومد کنارم و گفت:
+ ولش کن رامش برای پوستت خوب نیست.
پوکر بهش نگاه کردم و گفتم:
_ آخه اسگول من الان باید نگرانِ پوستم باشم؟!.... نگاه چجوری خودشو به پسرا چسبونده آخه.
+ آره که باید نگرانِ پوستت باشی اگه پوستت خراب بشه دارنوش تو رو نمی‌گیره، اگه تو رو نگیره چون عاشقشی افسرده میشی، اگه افسرده بشی خودکشی می‌کنی، اگه خودکشی کنی می‌میری، پس نتیجه می‌گیریم که حرص نخور تا پوستت چروک نشه و نمیری عزیزم.
از تعجب چشمام گرد شد این داشت چی می‌گفت، اینج چرا انقدر اسگول آخه.
_ ژاله جان امیدوارم خدا بهت یه عقلی بده.
+ عه مگه من چی گفتم بعدشم خدا به عمت عقل بده.
_ می‌بینی که فعلا عمه ندارم پس بر‌میگرده به عمه‌ی بابام که مادر تینا یکتاست.
دیگه چیزی نگفت منم شیر زود گرم کردم و گذاشتم روی میز دیگه همه چی آماده شد. هانیه پسرا رو صدا زد اومدن همه نشستیم سرِ میز و مشغول شدیم. عسل با طعنه گفت:
+ آقایون اگه زحمتی نیست و خسته‌ نمی‌شید و ناراحت نمی‌شید لطفا امروز برای ناهار غذا با شما باشه.
هانیه گفت:
+ عسل راست میگه ناهاری رو که شما درست کردین میخوریم و بعد میریم بیرون..... چطوره؟
من گفتم:
_ باهاتون موافقم وقتشه که بعضیا یکم کمک کنن انگار ما اومدیم اینجا فقط کار کنیم، اگه اینجوری بود توی تهران هم کار می‌کردیم.
بچه‌ها خندیدن و همه موافقت کردن. صبحونه رو که خوردیم. پسرا دست به کار شدن، ما دخترا هم توی هال داشتیم صحبت می‌کردیم. گوشیم زنگ خورد به شماره‌اش و اسمش که نگاه کردم کامیلا بود.
_ ببخشید بچه‌ها من اینو جواب بدم الان میام.
هانیه گفت:
+ راحت باش عزیزم.
گوشی رو جواب دادم و رفتم طبقه‌ی بالا.
+ الو سلام دخترم خوبی؟
_ سلام کامیلا جون، آره خوبم. شما خوبی؟ از عمارت چه خبر؟
+ آره ما هم خوبیم.... راستش یه اتفاقاتی توی عمارت افتاده زیاد اوضاعِ عمارت خوب نیست.
یه تای اَبروم رو بالا فرستادم، حتما آیهان به محمدخان همه چیز رو گفته ولی خودم رو به کوچه‌ی علی چپ زدم گفتم:
_ چی شده مگه؟
+ اون روز که شما رفتین..... روز بعدش آیهان از محمد‌خان یکتا رو خواستگاری کرد..... این پروانه‌هم مخالفت و جیغ و داد کرد و گفتش اصلا و ابداً.... ولی محمدخان گفت باید فکر کنم ولی فعلا که چیزی نگفته.
_ که اینطور.
+ آره..... رامش شاید باور نکنی اما این مدت خیلی بهتون وابسته شدم و دوست دارم هر چه زود تر برگردین حتی کسرا هم همینطوره.... دلمون براتون تنگ شده.
لبخند زدم و میخواستم بگم منم مثل شما هم که صدای پا از پله‌ها اومد بعدشم دارنوش نمایان شد. لبخند زد و پرسید:
+ کیه.
منم گفتم:
_ کامیلا.
کامیلا از اون ورِ خط گفت:
+ من دیگه برم به شما هم خیلی خوشبگذره.
_ باشه برو.... خیلی ممنون.
گوشی رو قطع کردم که دارنوش گفت:
+ میگم دوتایی بریم لبِ دریا.
لبخند شیطانی زدم و گفتم:
_ تو گفتی منم باور کردم میخوای از زیر کار در بری مگه نه؟..،
خندید و گفت:
+ نه بخدا گفتم بریم یکم تنها باشیم.
یکمی فکر کردم همچین بیراه نمی‌گفت این چند روز هَمَش با بچه‌ها رفتیم بیرون. گفتم:
_ اوکی ولی فقط همین یه بار تونستی از زیر کار در بری ها دارنوش خان.
+ چشم از دفعه‌ی دیگه سه وعده‌ی غذایی رو من آماده می‌کنم..... من برم به بچه‌ها بگم تو هم آماده شو.
_ باشه برو.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین