- Feb
- 894
- 3,487
- مدالها
- 5
خندیدم و گفتم:
- خیلی بد جنسی، خیلی خب باشه بریم.
نیما: دیگه پدر مجبور میکنه بدجنس بشم، بیا دنبالم ماشین رو توی پارکینگ هتل پارک کنیم.
- باشه.
یک اتاق دو خوابه رزرو کردیم به طبقه بالا رفتیم.
نیما: من میرم یک دوش بگیرم، توهم راحت لباساتو عوض کن.
لبخندی زدم و سرم رو به حالت باشه بالا پایین کردم.
لباسهام عوض کردم، بر روی مبل تک نفرهای که کنار پنجره اتاق قرار داشت نشستم؛ به فضای بیرون از پنجره خیره شدم یاد اون پسرِ که تا حالا حتی نمیدونستم اسمش چیه افتادم، مُدام دوست داشتم بهش فکر کنم دلم میخواست یک جوری کارش رو تلافی کنم، از یه طرف هم دوست داشتم که هی ببینمش؛ نمیدونم حسم نسبت بهش نفرت بود، یا از اینکه باهاش کلکل میکردم احساس خوبی پیدا میکردم.
اصلا من چرا دارم به اون بیشعور خان فکر میکنم.
نیما: عجب حمام خفنی داره این هتل.
صدای نیما باعث شد رشته افکارم بهم بریزه.
- حسابی بهت خوش گذشت.
بر روی مبل روبه رویی نشست.
نیما: وقتی پاریس رفتم، حمام هتلش به اندازه اینجا انقدر خفن نبود.
خندیدم.
نیما: فردا تولد عشقمه، خوب شد کادوی تولدش و از چند روز پیش خریدم قایم کردم، وگرنه فردا که قراره کارتم مسدود بشه آبروم میرفت.
با هیجان زیاد گفتم:
- چی خریدی واسش؟
نیما: فضول!
به سمت نیما خیز برداشتم و یک نیشگون محکمی از بازوش گرفتم که باعث شد صدای آخ گفتنش اتاقو پُر کنه.
- لوس نشو بگو.
نیما: وحشی، باشه میگم.
- خب؟
نیما: گردنبند ست اسمامون که اسمش دورگردن من و اسمم دور گردن اون.
- وای چقدر لوس.
نیما: بی احساس.
- نیستم.
با شیطنت تمام نگاهم کرد، از نگاهش فهمیدم توی ذهنش چی میگذره.
- نه! کسی توی زندگیم نیست.
نیما: واقعاً؟
- آره.
نیما: آوا.
- جانم.
نیما: هیچوقت عاشق نشدی؟
با کمی تردید به نیما نگاه کردم و در ادامه گفتم:
- وقتی راهنمایی بودم، دوستت حسنزاده رو دوست داشتم خیلی هم دوستش داشتم، اونم بهم گفت که دوستم داره ولی بعد یک مدت فهمیدم که، به دخترای زیادی میگه دوست دارم و با همه به جز من مهربونه از چشمم به طور کامل افتاد؛ ولی تا یک سال همچنان دوستش داشتم، ولی عزت نفس و ارزشم واسم مهمتر بود بخاطر همین به محض اینکه فهمیدم دیگه هیچوقت تحویلش نگرفتم، که همین رفتار باعث شد اونم ازم فاصله بگیره؛ از اون موقعه تا الان از هیچ پسری خوشم نیومد.
چشمان نیما از شدت عصبانیت قرمز شده بود.
نیما: چرا اون موقعه بهم چیزی نگفتی؟
- چی میگفتم؟ داداش من از دوستت خوشم اومده ولی دوستت اویزون دوستامه؟
نیما: باید میگفتی، تا مرده و زندش رو یکی میکردم؛ آوا تو خواهر منی کسی که قلبتو بشکونه، اشکت و دربیاره قلب منو آتیش زده من اون فرد رو هرکی که میخواست باشه رو اگر میفهمیدم اذیتت کرده رو به خاک سیاه مینشوندم؛ چه بخواد تو مقصر باشی چه نباشی.
لبخندی زدم.
- به داشتنت افتخار میکنم.
دستاشو باز کرد و بهم اشاره کرد برم پیشش، به سمتش رفتم محکم بغلش کردم؛ چقدر بغلش آرامش داشت حس امنیت رو کامل احساس میکردم.
- خیلی بد جنسی، خیلی خب باشه بریم.
نیما: دیگه پدر مجبور میکنه بدجنس بشم، بیا دنبالم ماشین رو توی پارکینگ هتل پارک کنیم.
- باشه.
یک اتاق دو خوابه رزرو کردیم به طبقه بالا رفتیم.
نیما: من میرم یک دوش بگیرم، توهم راحت لباساتو عوض کن.
لبخندی زدم و سرم رو به حالت باشه بالا پایین کردم.
لباسهام عوض کردم، بر روی مبل تک نفرهای که کنار پنجره اتاق قرار داشت نشستم؛ به فضای بیرون از پنجره خیره شدم یاد اون پسرِ که تا حالا حتی نمیدونستم اسمش چیه افتادم، مُدام دوست داشتم بهش فکر کنم دلم میخواست یک جوری کارش رو تلافی کنم، از یه طرف هم دوست داشتم که هی ببینمش؛ نمیدونم حسم نسبت بهش نفرت بود، یا از اینکه باهاش کلکل میکردم احساس خوبی پیدا میکردم.
اصلا من چرا دارم به اون بیشعور خان فکر میکنم.
نیما: عجب حمام خفنی داره این هتل.
صدای نیما باعث شد رشته افکارم بهم بریزه.
- حسابی بهت خوش گذشت.
بر روی مبل روبه رویی نشست.
نیما: وقتی پاریس رفتم، حمام هتلش به اندازه اینجا انقدر خفن نبود.
خندیدم.
نیما: فردا تولد عشقمه، خوب شد کادوی تولدش و از چند روز پیش خریدم قایم کردم، وگرنه فردا که قراره کارتم مسدود بشه آبروم میرفت.
با هیجان زیاد گفتم:
- چی خریدی واسش؟
نیما: فضول!
به سمت نیما خیز برداشتم و یک نیشگون محکمی از بازوش گرفتم که باعث شد صدای آخ گفتنش اتاقو پُر کنه.
- لوس نشو بگو.
نیما: وحشی، باشه میگم.
- خب؟
نیما: گردنبند ست اسمامون که اسمش دورگردن من و اسمم دور گردن اون.
- وای چقدر لوس.
نیما: بی احساس.
- نیستم.
با شیطنت تمام نگاهم کرد، از نگاهش فهمیدم توی ذهنش چی میگذره.
- نه! کسی توی زندگیم نیست.
نیما: واقعاً؟
- آره.
نیما: آوا.
- جانم.
نیما: هیچوقت عاشق نشدی؟
با کمی تردید به نیما نگاه کردم و در ادامه گفتم:
- وقتی راهنمایی بودم، دوستت حسنزاده رو دوست داشتم خیلی هم دوستش داشتم، اونم بهم گفت که دوستم داره ولی بعد یک مدت فهمیدم که، به دخترای زیادی میگه دوست دارم و با همه به جز من مهربونه از چشمم به طور کامل افتاد؛ ولی تا یک سال همچنان دوستش داشتم، ولی عزت نفس و ارزشم واسم مهمتر بود بخاطر همین به محض اینکه فهمیدم دیگه هیچوقت تحویلش نگرفتم، که همین رفتار باعث شد اونم ازم فاصله بگیره؛ از اون موقعه تا الان از هیچ پسری خوشم نیومد.
چشمان نیما از شدت عصبانیت قرمز شده بود.
نیما: چرا اون موقعه بهم چیزی نگفتی؟
- چی میگفتم؟ داداش من از دوستت خوشم اومده ولی دوستت اویزون دوستامه؟
نیما: باید میگفتی، تا مرده و زندش رو یکی میکردم؛ آوا تو خواهر منی کسی که قلبتو بشکونه، اشکت و دربیاره قلب منو آتیش زده من اون فرد رو هرکی که میخواست باشه رو اگر میفهمیدم اذیتت کرده رو به خاک سیاه مینشوندم؛ چه بخواد تو مقصر باشی چه نباشی.
لبخندی زدم.
- به داشتنت افتخار میکنم.
دستاشو باز کرد و بهم اشاره کرد برم پیشش، به سمتش رفتم محکم بغلش کردم؛ چقدر بغلش آرامش داشت حس امنیت رو کامل احساس میکردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: