جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kosarvalipour با نام [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,529 بازدید, 62 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kosarvalipour
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour

خوانندگان گرامی سطح رمان رو چجوری ارزیابی می کنید؟

  • عالی😇

  • خوب🙃


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
 فرید لیوان آب را کنار تخت‌اش روی میز می‌گذارد و به سختی جملاتی را به زبان می‌آورد.
- من چرا این‌جام؟
یاسمن: این الان نباید می‌گفت این‌جا کجاست؟ آیا جایز است این بشر را همین‌جا بزنم دو نصف کنم؟
سوگل چشم‌غره‌ای به آلما می‌رود و با ملایمت جواب فرید را می‌دهد.
- این‌جا بیمارستانه... .
فرید نمی‌گذارد حرف‌اش تمام شود. با تلخی میان حرف‌اش می‌گوید:
- نگفتم که سرد خونه‌ست! میگم من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟ چه‌جوری اومدم این‌جا؟
سویل کمی به تخت‌اش نزدیک‌تر می‌شود و دست‌اش را روی میله‌ی آلومینیومی تخت بیمارستان می‌گذارد تا کمی خودش را بلند کند که لحظه‌ای دست‌اش از سردی آن می‌لرزد.
سوگل: خب بچه جان چرا عصبانی می‌شی دارم میگم دیگه اگه اجازه بدی. این‌جا بیمارستانه و پریروز ما وقتی جنابعالی تماست قطع شد، اومدیم دنبالت که دیدیم بیهوش روی زمین افتادی! بعد هم آلما به آمبولانس زنگ زد و آوردنت این‌جا. دو روز هم هست که جنابعالی بیهوشی؛ دکترها گفتن که شوک عصبی بهت وارد شده و ترسیدی و به‌خاطر همین از حال رفتی. ما هم چون نمی‌خواستیم خانواده‌هامون چیزی بفهمن مجبور شدیم شب بریم خونه، ولی گیتی و مهران همین‌جا موندن. دیروز هم ملاقات جنابعالی اومدیم ولی افتخار ندادین از مهمون میزبانی کنین! امروز هم که... چشم‌تون به جمال ما روشن شد‌. حال سؤالی هست آیا؟
فرید هم‌چنان به سختی می‌توانست حرف بزند. یاد آن صدا و صدای مهیب شلیک می‌افتد. نمی‌توانست به آن‌ها فکر کند، بدن‌اش با فکر کردن به آن سخنان مور مور می‌شد. سرم را از دست‌اش می‌کند و از تخت پایین می‌آید. سرش گیج می‌رود و دست‌اش را به لبه‌ی تخت می‌گیرد و دست دیگرش را روی سرش می‌گذارد. به سختی تعادل‌اش را حفظ می‌کند و به راه می‌افتد.
- بلند شین بریم خونه‌ی ما، یه چیزهایی هست که باید بدونین. قبل از این‌که دیر بشه!
***
- نمی‌دونم، نمی‌دونم اون آدم کی بود، ولی جملات کاغذ بیش‌تر ذهنم رو مشغول کرد.
مهران: یعنی وقتِ چی قراره باشه؟
آیهان: زیرِ آب کردن سر نازنین!
همه با تعجب نگاه‌اش می‌کنند که چشم‌هایش را کمی بین افراد جمع می‌چرخاند و با لحن مسلطی ادامه می‌دهد:
- خیلی راحته! همه‌چیز رو کنار هم بچینید. چند روز پیش علی رافعی رو اون دنیا می‌فرستن، بعد این پرستار هم که معلوم نیست دقیقاً به چه علت دروغ گفته، چند سال غیبش می‌زنه. ضمناً کار اون پرستار هم به هیچ‌عنوان نمی‌شه اتفاقی تفسیر کرد، چون شاید دروغ گفتن این مدلی به یه نفر، شاید ممکن بود باعث بشه یه نفر خودکشی کنه! حتماً هدفی داشته؛ البته احتمالاً اون‌ها نمی‌دونستن مهران قراره بره و چند سال غیبش بزنه. شاید هدف‌شون این بوده که مهران خودکشی کنه. بگذریم، وقتی ما می‌ریم دنبال دختره، یه نفر یه کاغذ این‌جوری می‌ندازه اون‌جا که محتویات عجیبی درباره‌ی نازنین داره، از اون‌طرف هم فرید رو صدا می‌کنن و هدف‌شون هم فقط ترسوندن و تهدید اون بوده! شما چیزی به‌جز اونی که من گفتم برداشت می‌کنید آیا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4

یاسمن: ولی باید برامون تعریف کنید ماجرا چی بوده و ماجرای دروغ گفتن پرستار چیه! ماجرای این پنج سال، رفتن مهران و مخالفت تو با ازدواج دوباره‌تون... .
سوگل چشم‌هایش را با غیض می‌بندد و نفسش را کلافه فوت می‌کند. دلش نمی‌خواست دیگر راجب این چیزها، پای صحبت به میان بیاید؛ شاید دیگر نمی‌توانست روی قلبش، احساسات‌اش و نفرت‌هایش سرپوش بگذارد... اما فعلاً تنها راه چاره، عوض کردن بحث بود.
سوگل: بعداً برات تعریف می‌کنیم؛ فعلاً بحث مرگ و زندگیمون وسطه! قشنگ شاپ افتادیم وسط یه مشت خلافکار! نه می‌دونیم کی‌ان، نه می‌دونیم خلافشون چیه، نه می‌دونیم هدفشون چیه!
فرید که میدان را برای راندن حرفش آماده می‌بیند، سریع از فرصت پیش آمده استفاده می‌کند تا بتواند کمی، لااقل کمی حرفش را به کرسی بنشاند.
- ولی بچه‌ها، من نمی‌خوام شماها رو وارد این بازی کنم. درسته که پدر مهران هم جزء مهره‌های اخراج شده‌ی این بازیِ مرگ بود، ولی الان این اتفاقات هیچ دخلی به شماها نداره که بخوام شماها رو هم وارد ماجرا کنم! شماها گناهی‌ ندارید که بخواد با جون شماها بازی بشه! بهتره کلاً شماها از این به بعدش رو... .
مهران و سوگل که هدفشان مشخص است، انتقام! فرید و گیتی هم که کاملاً وارد این صفحه‌ی شطرنج شده بودند، امّا آیهان و یاسمن گناهی نداشتند که بخواهند جانشان را به‌خطر بیندازند و به‌خاطر دوستانشان، پا به یک میدان مین بگذارند! امّا آیهان گوش‌اش به این چیزها بدهکار نبود، خودش که شغلش به‌طور کامل با همین چیزها سر و کار داشت، یاسمن هم که همیشه پی دردسر می‌گشت! پس کارِ الانشان، چیزی بیش‌تر از یک فداکاری دوستانه بود‌.
آیهان اجازه نمی‌دهد فرید بیش‌تر از این سخنان مأیوسانه‌اش را ادامه دهد.
- مشخصه می‌خوای تو ادامه‌ش چی بگی فرید! من و یاسمن به هیچ‌عنوان به‌خاطر اجبار، پا توی این‌کار نذاشتیم. ما خودمون راضی بودیم بنابراین هیچ منتی هم روی سر تو نیست و مطمئن باش هر اتفاقی بیفته کسی تو رو مقصر نمی‌دونه.
فرید کلافه دستی میان موهایش می‌کشد. نباید ماجرای کاغذ و دست‌نوشته‌ای که در پارکینگ دیده است را رو کند؛ باید همین‌طوری یک‌جوری ماجرا را فیصله بدهد و دوستان‌اش را از خودش براند. حال که امنیت خودش را هم به سختی تضمین می‌کند، نمی‌خواهد آن‌ بدبخت‌ها هم وارد این نقشه‌ی شوم شوند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
این دست‌نوشته‌ها فکرش را بدجور مشوش می‌کنند؛ دیگر افکار و گفتارش دست خودش نیست. نمی‌فهمد چه‌ می‌شود یک آن که آن‌چه را که نباید، می‌گوید... .
- شماها چرا من هرچی میگم نمی‌فهمید؟! دارم با زبانِ بی‌زبانی میگم برید! پاتون رو بکشین بیرون اِ، عجب گیری افتادیم! میگم نمی‌خواد دیگه ادامه‌ش رو باشین، برین فقط، برین! این‌ها رحم ندارن، امروز شما رو هم تهدید کردن!
یک آن که می‌فهمد دارد همه‌چیز را لو می‌دهد، سریع دهانش را ‌‌می‌بندد اما آیهان آن‌چه را که می‌خواهد از حرف‌های فرید بیرون کشیده است. یک تای ابرویش را بالا می‌اندازد و با قیافه‌ای که جدیت و خشک بودن از رویش می‌بارد و مخصوص مواقع بازجویی بود، سخنانش را به زبان می‌آورد. در این مواقع چنان کاریزمایی از خود بروز می‌داد، که متهم به جرم‌های نداشته‌اش هم اعتراف می‌کرد. البته این نظر خودش بود، دوست‌هایش می‌گفتند تنها کسی که با این کاریزمای تو به جرم‌اش اعتراف می‌کند، تنها آن ساقیِ خرده‌فروش و لول‌ پایین باندهای فروش مواد است! دله‌دزد هم با این کاریزمای تو اعتراف نمی‌کند، چه برسد به خلافکارهای بزرگ و حرفه‌ای!
- خب؟ داشتی می‌گفتی، ادامه بده! که امروز ما رو هم تهدید کردن... چشمم روشن، حالا دیگه از ما هم چیزی رو مخفی می‌کنی؟!
فرید فقط نفس عمیق پشت نفس عمیق می‌کشد و سعی می‌کند با گندی که زده است کنار بیاید‌. به‌خاطر خودشان بود که می‌خواست امنیتشان حفظ شود اما کم‌کم زمینه‌ی شک و گمان‌ها را برای خود فراهم می‌ساخت! چاره‌ای نبود، باید حقیقت را می‌گفت.
- صبح که از بیمارستان اومدیم خونه، توی پارکینگ وقتی شما سوار آسانسور شدین و برای من جا نبود، خواستم از پله‌ها بیام بالا که یادم افتاد می‌خوام از توی ماشینم یه چیزی بردارم، وقتی رفتم سمت ماشین دیدم زیر برف‌ پاک‌کن یه کاغذ هست، فکر کردم جریمه‌ست، ولی وقتی باز کردم از چیزی که دیدم چشم‌هام چهار تا شد.
سعی می‌کند هیجان و ترسش را پنهان کند. نمی‌خواهد همین اول کاری خودش را شل و ول نشان بدهد اما نمی‌شود؛ این چیزها، اجازه نمی‌دهند مثل همیشه ریلکس و شوخ‌طبع باشد... صدایش می‌لرزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4

- توش نوشته بود: «بهتر نبود دوست‌هات رو وارد ماجرا نمی‌کردی کارآگاه؟»
بابا باور کنید من به‌خاطر خودتون میگم، پاتون رو بکشید کنار! این بازی، خاله‌خان‌باجی بازی و ماشین بازی نیست، داریم با جونمون بازی می‌کنیم، نمی‌دونم واقعاً چی ازم می‌خوان و هدفشون چیه، ولی همه‌ش دنبالمن!
اشکی از گوشه‌ی چشمش می‌چکد. اصلاً تئوری درستی نیست که مردها گریه نمی‌کنند... پس خداوند گریه را برای چه قرار داده است؟ مرد هم گریه می‌کند، زن هم گریه می‌کند، دختر و پسر هم گریه می‌کنند، اصلاً همه گریه می‌کنند! اما هنر این نیست که گریه نکنی و همه دردها را درون خود بریزی، هنر آن است که در خفا گریه کنی و بعد اشک‌هایت را پاک کنی و بقیه را دلداری بدهی... هنر آن است که با اشک‌هایت، نقطه‌ی ضعفت را به کسی نمایش ندهی... آری، هنرمند آن است که گریه‌هایش در خلوت و خنده‌هایش در جمع است! سعی می‌کند نگذارد کسی اشکش را ببیند‌.
- چرا شماها پاتون رو نمی‌کشین بیرون؟ به قرآن قسم من هم اگه گیر نیفتاده بودم، هیچ‌وقت خودم رو درگیر چنین بازی کثیفی نمی‌کردم. من نه می‌دونم کی‌ان، نه می‌دونم چی‌کار می‌کنن، نه می‌دونم می‌خوان به چی برسن! ولی اون‌ها همه‌چیز رو راجب من می‌دونن، آدرس خونه‌م رو هم بلدن! بذارین با درد خودم کنار بیام؛ شاید هم بمیرم! نگرانی شما دیگه برام فشار بیش از حده به‌خدا!
مهران بی‌آنکه سخنی بر زبان جاری سازد در سکوت به سمتش می‌رود و بغل‌اش ‌می‌کند. دوستی برای همین لحظه‌ها بود دیگر، نبود؟
- نگران نباش فرید. ما نمی‌خوایم به تو نگرانی و فکر و خیال اضافه کنیم، ما فقط می‌خوایم با هم‌دیگه مشکل رو حل کنیم، بار نگرانی رو از دوش تو برداریم، نه این‌که بخوایم نگرانی خودمون رو هم به تو تحمیل کنیم. حالا به‌جای این بچه‌بازی‌ها باید بشینیم فکر کنیم که چه گلی باید به سرمون بریزیم؟
یاسمن هم ادامه‌ی سخنان مهران را می‌گیرد و تمام سعی‌اش را بر تأثیرگذار بودن سخنانش می‌کند.
- فرید اون کاغذ هم که روش این چیزها رو نوشته بود، هدفی جز جدا کردن ما از هم‌دیگه نمی‌تونه داشته باشه! مسخره‌ست اگه بخوایم فرض کنیم خیرخواهانه و بر صلاحمون باشه و به گفته‌هاش عمل کنیم... می‌خوای اون‌ها رو به هدف‌شون برسونی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
همه‌ی جمع به‌جز فرید، فکرشان پی کاغذی که دیروز روی آن آدرس مکانی که فرید آن‌جا بیهوش افتاده بود نوشته شده بود، می‌گردد. با خود فکر می‌کنند که چه کار عاقلانه‌ای کردند که ماجرای آن کاغذ را به فرید نگفتند. بدبخت الان پس می‌افتاد!
به‌نظر می‌رسد که فرید کمی آرام شده باشد، سری تکان می‌دهد و منتظر حرف بعدی جمع می‌شود. این بار آیهان است که نظر می‌دهد. البته این چیز چندان عجیبی هم نیست.
- باید از این به بعد طوری رفتار کنیم که متوجه ما نشن، تنها راهمون هم اینه که استتار کنیم.
سویل: یعنی چی؟
یاسمن: یعنی وقتی میایم پیش همدیگه، دیگه اصلاً خونه‌ی فرید نیایم... یه‌جای دیگه که شناخته شده نباشه! وقتی هم داریم میایم یه‌جوری قیافه و سر و وضعمون رو عوض کنیم، که متوجه‌مون نشن. چون الان همه‌مون تحت تعقیبیم.
سوگل ناخودآگاه با شنیدن کلمه‌ی «تحت تعقیب» بدنش خفیف می‌لرزد.
فرید: این چیزها رو بعداً راجب‌شون صحبت می‌کنیم، فعلاً خانواده‌ها مهم‌ان! شاید مجبور شدیم یه شب بیرون از خونه باشیم؛ چی‌کار می‌کنین؟
مهران که مستقل زندگی می‌کند، فرید و گیتی هم که زن و شوهر هستند؛ می‌ماند فقط یاسمن و آیهان و سوگل!
آیهان: من که خانواده‌‌م عادت دارن بعضی شب‌ها دیر بیام بعضی‌هاشون رو هم کلاً نیام!
یاسمن: ولی خانواده‌ی من اصلاً عادت ندارن! یه راه بیشتر نداریم و... .
آیدین: عروسی می‌کنیم!
تصمیمشان آن‌قدر یهویی بود که چند لحظه هر دو در بهت رفتند. چه شد؟ عروسی کمِ کم‌اش یک سال جلو افتاد... هیچ‌کدام برنامه‌ی مشخصی نداشتند؛ ولی کم‌کم باید به شرایط جدید عادت می‌کردند. کم‌کم باید با اتفاقات عجیب و غریب و یهویی کنار می‌آمدند، راه درازی در پیش بود! یاسمن کلافه سرش را تکان می‌دهد و فکر می‌کند چه بهانه‌ای برای خانواده‌اش به‌خاطر جلو افتادن عروسی بیاورد. گرچه آیهان هم دقیقاً به همین موضوع فکر می‌کرد.
سوگل: من باید چی‌کار کنم؟ تنها راهم اینه بگم مستقل زندگی می‌کنم که مامان با کفگیرش می‌زنه نصف‌ام می‌کنه!
یاسمن: بس که سابقه‌ت خرابه خواهر من! می‌دونه ولت کنه به حال خودت، یا همه‌ش عین این دیوونه‌ها می‌شینی زل می‌زنی به روبه‌روت، یا هم که بی‌صدا گریه می‌کنی و یا هم تو خودت میریزی... .
یاسمن عامدانه این‌طور حرف می‌زند. شاید منظورش همانی باشد که می‌گوید، اما می‌خواهد به عبارتی به در بگوید، تا دیوار بشنود که در این پنج سال، چه بلایی سر سوگل آورده است!
‌مهران که سرش همچنان به پایین بود و نگاه‌اش را به فرش قرمز رنگ و عتیقه‌ی زیر پایش دوخته بود، چشم‌هایش را از فرش می‌گیرد و روی هم می‌فشارد؛ آن‌قدر محکم، که احساس می‌کند چشم‌هایش از جا کنده می‌شوند. هیچ‌ک*س نمی‌توانست احساسات و احوالات روحی او را درک کند؛ هیچ‌ک*س نمی‌توانست بفهمد موهای جوگندمی‌اش در اوج جوانی یعنی سی سالگی‌اش، حکایت از شکستگی هزاران برابر بدتر درون‌اش را دارند. مگر او را چه شده بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4

غمی همیشگی، که احساس کشنده و نابودکننده‌ی حسرت را برایش به ارمغان می‌آورد. حسرتی که از یک عکس‌العمل اشتباه که در پنج سال پیش انجام داده بود، نشأت می‌گرفت... حسرتی که هیچ‌گاه نه می‌توانست به عقب برگردد و جبران کند، و نه روی ادامه دادن داشت و این حسرت را، در این راه از این‌جا مانده و آن‌جا رانده، بر شانه‌های خمیده و افتاده‌اش، یدک می‌کشید.
همیشه سعی ‌کرده بود اجازه ندهد کسی قضاوتش کند؛ کسی که با کفش‌های او تاکنون راه نرفته است، موقعیت‌های او را تجربه نکرده و رنج‌هایش را نکشیده، مگر می‌توانست او را قضاوت کند؟ اما مگر می‌شد؟ نمی‌خواست فعلاً بحث کارش و توجیه‌هایش را وسط بکشد، اما انگار این‌گونه هم نمی‌شد؛ هر ک.س هر طور دوست داشت قضاوتش می‌کرد و کارهایش را نقد می‌کرد! تنها کاری که فعلاً می‌توانست بکند، سکوتی بود که وحشتناک‌تر و کشنده‌تر از فریادهای جنون‌آمیز برایش بود. سهمش از این‌همه تحقیر و کنایه، سکوت بود و بس! آهی بی‌صدا می‌کشد و به زمین خیره می‌شود. امان از آه‌های بی‌صدا که فریادهای از درد آمیخته‌ای را به دوش می‌کشند... با صدای فرید از فکر بیرون کشیده می‌شود.
- چرا، یه راهی هست! اجازه میدن با دوست‌هات بری گردش؟
سوگل که نگاه‌ خیره‌‌اش روی رفتارهای مهران بود، و انگار کم‌کم برایش سؤال می‌شد که دلیل رفتارهای مهران چیست، با صدای فرید که از پشت سرش است، ترسیده از جایش می‌پرد و نگاه‌اش را از مهران می‌گیرد:
- اجازه‌اش رو که میدن، ولی خب گردش هم بخوام بگم که نمی‌رم نواحی کوهستانی آلپ، کوهنوردی! فوقِ فوقش اینه که یک ماه گردشم طول بکشه، شما هم مطمئنین که این قائله تا یک ماه تموم می‌شه؟
فرید دوباره کلافه دستی میان موهایش می‌کشد. به هر دری می‌زد، بسته از آب در می‌آمد. تئوری قشنگی بود، پس از هر در سراغ دیگری برود تا بلکه یک در راه‌گشا پیدا کند. قیمت باختش در این ماجرا، جانش بود. در این قم*ار، که ناخواسته پا در آن نهاده بود. بد نبود که تمام تلاشش را بکند، بد بود؟
- چه می‌دونم بابا! مگه نگفتی شغلت عکاسیه؟ بهشون بگو با دوست‌هات میری شمال، چند ماهی هم اون‌جایی واسه‌ی کار؛ بگو که تهران دیگه کار کم شده گرونیه ملت ازدواج نمی‌کنن اون‌هایی هم که می‌کنن الان همه خرپولن شمال میرن عکس می‌ندازن! چه می‌دونم از این بهونه‌ها.
آلما که متفکر به سخنان فرید گوش می‌داد، سری تکان می‌دهد.
- ولی یه‌کم که فکر کنی می‌فهمی راست میگه ها خدایی، پیشنهاد بدی‌ عم نیست؛ مثل این‌که شوک‌های عصبی‌ای که بهش وارد شده مغزش رو کار انداخته. مو لای درزش نمی‌ره، باورپذیریش هم زیاده... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4

آیهان: دقت هم می‌کنین که دارین دروغ پیدا می‌کنین واسه گفتن به پدر و مادر؟!
گیتی هم‌چنان که با شنیدن صدای به جوش آمدن کتری از جایش بلند می‌شد، نگاهی اخمو روانه‌ی جمع می‌کند.
- شما راه دیگه‌ای معرفی می‌کنید؟ الان منطقیه بلند شیم بریم واقعیت‌ رو بهشون گفتن کنیم؟
یاسمن دوباره ریز می‌خندد که با اخم وحشتناک و تشر زیر ل*بی که ک*سی نشنودِ سوگل مواجه می‌شود.
- یاسمن ببند نیشتو! تو بخوای انگلیسی حرف بزنی که از این افتضاح‌تره وضعیتت!
یاسمن که حسابی به برجک‌اش خورده بود، کلاً نمی‌توانست هیچ‌گونه قیافه‌اش را خنثی نشان بدهد؛ همین هم باعث می‌شد که بخواهد به کلی موضوع بحث را تغییر دهد.
- میگم کارهامون رو چه‌طور کنیم؟
فرید: می‌شه استعفا داد برای یه مدت؟
مهران، تند سرش را بالا می‌آورد. اما حرفی که می‌خواهد بزند، از دهان یاسمن خارج می‌شود.
یاسمن: حرفش رو هم نزن! من و مهران که با تقلا به چهارده هزار پیغمبر تونستیم اون‌جا استخدام بشیم، کار خبرنگاری صدا و سیما هم شوخی بردار نیست که بخوایم استعفایی چیزی بدیم! بعد یه عمری خون دل خوردن من استخدام شدم.
آیهان: منم که کلاً بی‌خیال شین که اصلاً امکانش نیست!
فرید که گلویش حسابی گرفته بود، سرفه‌ی کوتاهی می‌کند و طوری که می‌خواست شوخ‌طبعی همیشگی‌اش حفظ شود، با دستش به در خروجی اشاره می‌کند.
- پس با این حساب جنابعالی و یاسمن و مهران بفرمایین بیرون، من و سوگل و گیتی یه کاریش می‌کنیم. توقف بی‌جا؟
سوگل با خنده صدایش را بلند کرد.
- مانع کسب است!
فرید: درود بر شرفت!
آیهان چاقوی در دستش را داخل بشقاب گذاشت و همان‌طور که تکه‌ای از خیار را داخل دهان‌اش می‌گذاشت، سعی کرد شوخ‌طبعی فرید را با لحن شوخی پاسخ دهد.
- فکر بدی‌ هم نیست ها، تو می‌مونی و هیولاهایی که برات نامه‌ی فدایت شوم می‌نویسن بعدش هم می‌خوان بخورنت!
فرید که منتظر عصبانی شدن و حرص خوردن او بود، با این حرف، غافلگیر می‌شود و رنگش می‌پرد.
- غلط کردم تو نباشی که این‌ها من رو می‌خورن!
آیهتن انگار که کلید خنثی کردن رفتارهای حرص درآور فرید را پیدا کرده باشد، با خنده سری تکان می‌دهد.
- پس جای مزه‌پرونی و مسخره‌بازی مثل آدم بشین راه‌حل پیدا کنیم. سعی می‌کنیم وقت‌هایی که من سرکار نیستم کارهایی که باید با هم انجام بدیم رو بدیم، بقیه کارها رو خودتون یه کاریش می‌کنین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4

یاسمن نگاه‌اش به گیتی که هم‌چنان از وقتی بلند شده بود خشک‌شده به سخنان آن‌ها گوش می‌کرد، می‌افتد و لبخند خبیثی می‌زند.
- چرا سرپایی عزیزم؟
گیتی همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، شانه‌ای بالا می‌اندازد.
- ایرانی‌ها رسمشون بود برای مهمون چایی آورد.
یاسمن لبخند شیطنت‌آمیزی می‌زند و به فرید اشاره کرد:
- نه‌خیر عزیزم، آقا دروغ گفته بهت! ایرانی‌ها رسمشون بود آقایون چایی آورد عزیزم.
سوگل که از زور نگه داشتن خنده قرمز شده بود، سرش را پایین می‌اندازد و و در یقه‌اش فرو می‌کند و بی‌صدا روی ویبره می‌خندد. مهران هم با گاز گرفتن گوشه‌ی لبش و نگاه کردن به در و دیوار سعی می‌کند خنده‌اش را جمع کند تا ضایع نشده.
گیتی نگاه متعجبی به فرید می‌اندازد و زمزمه می‌کند:
- دروغگو!
بعد هم به سمت مبل تک‌نفره‌ی نسکافه‌ای رنگِ کنار سوگل راه افتاد و همان‌جا می‌نشیند و منتظر به فرید نگاه می‌کند.
فرید نگاه غیض‌آمیزی به یاسمن می‌کند و بلند می‌شود و به سمت آشپزخانه می‌رود. بین راه آیهان بازویش را گرفته و زمزمه می‌کند:
- حال زی‌زیِ ایرانی؟
فرید دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و لب می‌زند:
- نشونت میدم!
آیهان نمی‌توانست از این تهدیدها بگذرد، همیشه کارهای خطرناکی از فرید سر میزد؛ تهدیدهایش هیچ‌وقت توخالی نبود. ولی بعد این ماجرا، احساس می‌کرد فرید درونگراتر و عاقل‌تر شده است، اما بعداً فهمید اشتباه می‌کرد!
فرید چایی‌ها را آورد که آیهان بعد خوردن چایی بلند شد و نگاه خیره و متعجب جمع را به‌طرف خود کشید.
- آماده باشین، خدا بخواد به زودی عازم سفریم!
***
نگاه‌ خیره‌اش را به لپ‌تاپ می دوزد؛ نفس‌اش را باصدا بیرون می‌دهد و دست‌هایش را قاب صورتش می‌کند.
- سلین؟ نهار آماده‌ست!
«برو بابا»ای زیر لب گفت و دست‌اش را با نفرت و انزجار روی دکمه‌های لپ‌تاپ حرکت می‌دهد.
«نیاز به تذکر نیست، خودم بهتر می‌دونم چی‌کار کنم! بار آخرت باشه ها به من درس میدی. بعدش هم، چرا مژگان از دستت ناراحته؟»
نگاه‌اش را به سمت ساعت سوق داد؛ نگاه کردن به ساعت هم نمی‌توانست در این لحظه، ذره‌ای از کلافگی‌اش را کم کند. دست‌هایش را در هم قفل می‌کند و انگشتان‌اش را مدام حرکت می‌دهد. چند لحظه بعد، صدای اعلان پیامک را دریافت می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4

« اولاً که، من و مژگان حق دخالت در تمامی امور جنابتون رو داریم، دوماً هم مشکل بین من و مژگان کاری نیست.»
گوشه‌ی لب‌اش را با دندان‌اش گاز می‌گیرد و سعی می‌کند خنده‌اش را کنترل کند.
- پرروها!
اما با جمله‌ی دوم، اخم‌هایش در هم فرو می‌رود. دست‌هایش مشت می‌شود و تندتند می‌نویسد:
«هوی نخاله، اولین و آخرت بارت باشه داری با من این طوری حرف می‌زنی ها! مگه صد بار نگفتم روابط کاری رو با عاطفی قاطی نکنید؟ دارم برای هر دوتون هم آرش! ضمناً، یه ساعت بعد این‌جا باش کارت دارم.»
به‌سرعت از دارک‌وب خارج می‌شود و تلفن‌اش را بر می‌دارد. پس از شماره‌گیری، بوق ممتد گوش‌اش را آزار می‌دهد. با انزجار دندان‌هایش را به یک‌دیگر فشار می‌دهد و می‌غرد:
- مردک خرفت، همه‌ش در حال زر زدنه!
چند دقیقه‌ی بعد، صدای زنگ گوشی، او را از فکر در می‌آورد. دکمه‌ی اتصال را می‌زند اما هیچ حرفی نمی‌زند.
- انگار زنگ زده بودی، معذرت می‌خوام متوجه نشدم در حال صحبت بودم.
سلین چشم‌هایش را محکم می‌بندد و تصور می‌کند به زودی قرار است بعد از رسیدن به هدفش، این مهره‌ی سوخته را از صفحه‌ی روزگار پاک کند... این می‌تواند کمی اعصاب خرد و خمیرش را بهبود ببخشد.
- کارها چه‌طور پیش میره؟ سنگ‌هایی که گفته بودم؟!
سیاوش صندلی‌اش را می‌چرخاند و به پنجره‌ی پشت سرش خیره می‌شود.
- ولی مثل این‌که خبرها دست توِ! شاهکارت کل پلیس‌ها رو حساس کرده.
سلین عصبی می‌خندد.
- عجب! فکر کردی من قاقم؟ حالیم نیست سنگ تقلبی و اصل، چه فرقی دارن؟
سیاوش رنگش می‌پرد و دست و پایش یخ می‌زند. پس بالاخره لو رفت! تنها به گفتن یه جمله، بسنده می‌کند.
- به‌خاطر همین علی رو کشتی؟
سلین دست مشت شده‌اش را محکم روی میز می‌کوبد و به مژگان که برای صدا کردن به نهار آمده‌ است، اشاره می‌دهد از اتاق بیرون برود.
- مردک، تو من رو چی فرض کردی؟ الکی، الکیه همه‌چیز؟ یه گوساله‌ی احمق مثل تو بخواد چند میلیارد سنگ تقلبی بهم بفروشه؟! فکر کردی چرا خودم سر قرار اومدم؟ نوچ! فکر زرنگی رو از سرت بیرون کن... من اون‌قدر تو موش‌‌های دیوارهات گوش دارم که قبل از تو بفهمم چه غلطی می‌خوای بکنی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
سیاوش هیچ حرفی نمی‌زند و تنها به تهدیدها و قدرت‌نمایی‌های سلین گوش فرا می‌دهد. بدجور کیش و مات شده و هنوز مبهوت است، سلین از کجا فهمیده!
- ولی کار دیروزت خوب بود، باعث میشه دسته‌گلی که به آب دادی رو یه جورایی باهاش کنار بیام.
ابروهای سیاوش بالا می‌پرد. سلین هیچ‌گاه کنار نمی‌آمد، کشتن و گم و گور کردن، کوچک‌ترینِ جنایات او بود؛ حالا چه‌طور می‌خواست از خ*یانت به این به بزرگی رد شود؟! قطعاً یک‌جای کار می‌لنگید؛ سیاوش مانند کف دست او را می‌شناخت و می‌دانست که قطعاً زمانی که دیگر به او نیاز نداشته باشد، بدون شک حذفش می کند! اما این نیاز موقت سلین به او نیز، یک‌جورهایی می‌توانست برای او زمان بخرد تا بتواند توطئه‌هایش را بر علیه او تکمیل کند.
- کدوم کار؟
سلین بلند می‌شود و اتاق را با قدم‌هایش متر می‌کند، شاید این‌گونه آرام شود؛ البته کمی!
- شیرین‌کاریت تو خونه خرابه!
با به یادآدوردن رفتار فرید، قهقهه می‌زند، از ته دل.
- گفتم که، کلی گوش دارم تو موش‌های دیوار! یارو از ترس دو روز تو کما بود!
بعد هم بلند، بلند می‌خندد. احساس می‌کند به عمرش چنین نخندیده است. سیاوش هم متقابلاً روی صندلی‌اش ولو می‌شود و از خنده روده‌بر می‌شوند.
سلین با خنده می‌گوید:
- بابا، عجب ترسوییه این! مرد هم آخه این ‌قدر سوسول؟ این‌که دماغش رو بگیری جونش در رفته!
طوری که انگار که ماجرای چند لحظه پیش وحود نداشته است. البته این ظاهر قضیه است، سلین خیلی خوب بلد است بحث را منحرف کند و با سیاست پیش برود.
سیاوش چشم‌هایش را اشک از شدت خنده از آن‌ها جاری شده است، پاک می‌کند و با لحن آرامی می‌گوید:
- حالا خودمونیم ها، تا کی می‌خوای این بدبخت رو بچزونی؟ مگه نمی‌خوای بکشیشون؟ یا وارد بازیشون کن، یا خب زودتر این‌کار رو بکن دیگه!
سلین پوزخند صداداری می‌زند. تمام کند؟ مگر امکان دارد؟ نفسش را محکم بیرون می‌دهد و قاطعانه می‌گوید:
- گفتم که بهت، این کیس با بقیه کیس‌های ژرمژوئیت فرق داره... راجب این هم قرار نیست به کسی توضیح بدم.
کمی دیگر با سیاوش حرف می‌زند و با چهره‌ای آویزان، به سمت پذیرایی می‌رود.
- مژگان؟ کدوم گوری هستی عزیزم؟
مژگان بدون آن‌که ذره‌ای به این تناقض دایره لغت سلین بخندد، اخم کرده سرش را از زیر مبل بیرون می‌آورد.
- به حد کافی ازت شکارم ها! این آت و آشغال‌ها زیر مبل چیه؟ پا شم با داس نصفت کنم؟ بعدش هم مگه صدبار نگفتم مودب صدام کن؟ این سری این‌جوری صدام بزنی یه جوری می‌گیرم گیس‌هات رو می‌کشم که تا پانزده سال جاش مو سبز نشه!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین