- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
تند شالم را از روی گردنم باز کردم و به سرم انداختم، انقدر شالم چروک شده بود که انگار آن را از دهان گاو بیرون کشیده بودند. اهمیت ندادم و با عجله در را باز کردم و سرکی کشیدم حسام رفته بود، تند به دستشویی رفتم و به صورتم آب زدم. چشمانم از شدت بد خوابی ورم کرده بود و قرمز شده بودند، با عجله آماده شدم و غرولندکنان گفتم:
- خدایا دیر شد.
باید هفت و نیم در بیمارستان باشم تا مریض انتقالی را به بیمارستان امام حسین ببرم.
تندتند آماده شدم، بدون اینکه چیزی به صورتم بزنم با عجله پلهها را دو تا یکی طی کردم و دیدم حسام نیست. فکر اینکه رفته باشد داشت دیوانهام میکرد.
در را باز کردم و دیدم هنوز ماشینش در ته باغ است، نفس راحتی کشیدم و دواندوان تا ماشینش دویدم. در ریموتی باز شد تند سوار ماشین حسام شدم و با همان صدای خواب گرفته و دورگه توام با نفسنفسهای کوتاه گفتم:
- سلام.
نگاه دقیقی به من انداخت و گفت:
- سلام، خواب موندید؟
از نگاه کردن به او گریختم سر و وضعم کاملاً ژولیده بود، درحالی که به سختی نفس میکشیدم سری به علامت مثبت تکان دادم.
شانهای بالا انداخت و گفت:
- دیشب تا کی بیدار موندید؟
از سوالش جا خوردم و با جبههی خاصی گفتم:
- نه بیدار نبودم.
بیتفاوت با لحن کنایهداری گفت:
- از قیافهات معلومه که بیدار نبودی.
جوابش را ندادم. از ویلا که بیرون زدیم، مضطرب و ملتمس گفتم:
- آقای دکتر دستم به دامنت فقط تند برید.
لبخند کج و تمسخرباری زد و گفت:
- نه به اینکه سوار ماشین من نمیشی نه به الان که سوار شدی و دستور هم میدی!
- توروخدا یه مریض انتقالی دارم باید زود برسم .
استرس داشتم نگاه به ساعتش کرد و چیزی نگفت، از آینه ماشین هر از گاهی نگاهی به من میانداخت.
من هم مضطرب و رنگپریده به خیابان چشم دوخته بودم، و هر از گاهی در استرس دیر رسیدن دست و پا میزدم. از داخل داشبوردش بیسکوئیتی درآورد و به من گفت:
- این رو بخورید تا قبل رسیدن به مریض نرید زیر سرُم حالا.
- ممنون میل ندارم، فقط خواهش میکنم تندتر برید.
- جت که نیست فرگل! تو چه بخوای چه نخوای یه ربع تاخیر داری.
شروع کردم به التماس کردن، دوباره نگاهم کرد و گفت:
- نگاش کن! دیر و زود رسیدنت ربطی به شکمت ندارهها، اون بیسکوئیت رو بخور رنگت مثل گچ شده. همین الان هم دارم با سرعت غیرمجاز میرم پلیس ببینه جریمهمون میکنه.
به زور و اصرارش چند تکه از بیسکوئیت خوردم، کمی طول کشید تا بالاخره به بیمارستان رسیدیم. با شتاب از ماشین پیاده شدم و دو پا داشتم دو پای دیگر هم قرض کردم و تا اورژانس یک نفس دویدم. ماشین آمبولانس منتظر من بود و مریض با ماسک و دم دستگاه داخل آمبولانس بود، همراهش کنار مریض نشسته بود. علائم حیاتیاش را چک کردم یکی از بچههای فوریت هم با من بود و جلو نشست، بیمار را به بیمارستان امام حسین انتقال دادیم. کارم که تمام شد، برگه امضا شده را گرفتم و عزم رفتن میکردم که صدایی آشنا مرا متوقف کرد:
- فرگل؟
برگشتم و در کمال تعجب میثم را دیدم، لبخندی پررنگی روی لبم نقش بست. او هم از دیدن من چشمانش برقی زد و گفت:
- سلام، این طرفها؟
لبخندی زدم و به طرفش رفتم و نگاهش جلا و درخشش خاصی یافت و مشتاق نگاهم میکرد، گفت:
- طرح رو بیمارستان طالقانی هستید؟
سری به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
- بله، امروز یه مریض انتقالی به بیمارستان شما داشتم.
- خیلی دوست داشتم طرح من هم بیمارستان طالقانی بود.
متعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چرا؟
نگاهی عمیقی به من انداخت. از نگاهش پی به آنچه درونش میگذشت بردم، اما خودم را به آن راه زدم و او برای پنهان کردن راز درونش گفت:
- همینطوری... به نظرم اونجا بهتر از اینجاست.
- آقای دکتر سخت نگیرید بیمارستانها همه یکیاند فرقی با هم ندارند، خب دیگه من باید برم خوشحال شدم از دیدنتون.
این را گفتم و دستی برایش تکان دادم، همچنان با شیفتگی و حسرت نگاهم میکرد و دستی برایم تکان داد.
از آنجا به بیمارستان طالقانی رفتم، از راهروها به بخش خودم میرفتم که حسام را در یکی از راهروها دیدم که دکتر سلطانی آویزانش شده بود. موهای رنگ کرده بینی عملی و صورتی با آرایش غلیظ که چهره مصنوعی به او داده بود و عشوههایی که میآمد و با لوندی صحبت میکرد. حسام دست به سی*ن*ه با دقت به حرفهایش گوش میداد. دیدن آنها با هم حس خوبی را به من دست نمیداد، از کنارشان که میگذشتم سر تا پا گوش شدم که ببینم چه میگوید. نگاهم با نگاه حسام گره خورد که خونسرد نگاهم میکرد، با سر سلام کوتاهی دادم. با اشاره سر جواب داد و به دنبال آن دکتر سلطانی همانطور که با حسام صحبت میکرد، برگشت و از سر کنجکاوی نگاهی به من کرد و بدون اینکه جواب سلامم را بگیرد مغرورانه روی برگرداند. چهقدر از او متنفر بودم، وقتی در بخش قلب هم بودم همینطور بود. چند بار به خاطر اشتباهم به من توپیده بود و در مورنینگ هم به خوبی با اینترنها رفتار نمیکرد. از اینکه همه را از بالا نگاه میکرد و به موقعیت و شرایط پدرش افتخار میکرد، از او متنفر بودم. یاد حرفهای زهرا افتادم که میگفت دکتر سلطانی روی حسام نظر خاصی دارد و هر جا او را گیر میآورد، سعی میکرد توجهش را جلب کند.
- خدایا دیر شد.
باید هفت و نیم در بیمارستان باشم تا مریض انتقالی را به بیمارستان امام حسین ببرم.
تندتند آماده شدم، بدون اینکه چیزی به صورتم بزنم با عجله پلهها را دو تا یکی طی کردم و دیدم حسام نیست. فکر اینکه رفته باشد داشت دیوانهام میکرد.
در را باز کردم و دیدم هنوز ماشینش در ته باغ است، نفس راحتی کشیدم و دواندوان تا ماشینش دویدم. در ریموتی باز شد تند سوار ماشین حسام شدم و با همان صدای خواب گرفته و دورگه توام با نفسنفسهای کوتاه گفتم:
- سلام.
نگاه دقیقی به من انداخت و گفت:
- سلام، خواب موندید؟
از نگاه کردن به او گریختم سر و وضعم کاملاً ژولیده بود، درحالی که به سختی نفس میکشیدم سری به علامت مثبت تکان دادم.
شانهای بالا انداخت و گفت:
- دیشب تا کی بیدار موندید؟
از سوالش جا خوردم و با جبههی خاصی گفتم:
- نه بیدار نبودم.
بیتفاوت با لحن کنایهداری گفت:
- از قیافهات معلومه که بیدار نبودی.
جوابش را ندادم. از ویلا که بیرون زدیم، مضطرب و ملتمس گفتم:
- آقای دکتر دستم به دامنت فقط تند برید.
لبخند کج و تمسخرباری زد و گفت:
- نه به اینکه سوار ماشین من نمیشی نه به الان که سوار شدی و دستور هم میدی!
- توروخدا یه مریض انتقالی دارم باید زود برسم .
استرس داشتم نگاه به ساعتش کرد و چیزی نگفت، از آینه ماشین هر از گاهی نگاهی به من میانداخت.
من هم مضطرب و رنگپریده به خیابان چشم دوخته بودم، و هر از گاهی در استرس دیر رسیدن دست و پا میزدم. از داخل داشبوردش بیسکوئیتی درآورد و به من گفت:
- این رو بخورید تا قبل رسیدن به مریض نرید زیر سرُم حالا.
- ممنون میل ندارم، فقط خواهش میکنم تندتر برید.
- جت که نیست فرگل! تو چه بخوای چه نخوای یه ربع تاخیر داری.
شروع کردم به التماس کردن، دوباره نگاهم کرد و گفت:
- نگاش کن! دیر و زود رسیدنت ربطی به شکمت ندارهها، اون بیسکوئیت رو بخور رنگت مثل گچ شده. همین الان هم دارم با سرعت غیرمجاز میرم پلیس ببینه جریمهمون میکنه.
به زور و اصرارش چند تکه از بیسکوئیت خوردم، کمی طول کشید تا بالاخره به بیمارستان رسیدیم. با شتاب از ماشین پیاده شدم و دو پا داشتم دو پای دیگر هم قرض کردم و تا اورژانس یک نفس دویدم. ماشین آمبولانس منتظر من بود و مریض با ماسک و دم دستگاه داخل آمبولانس بود، همراهش کنار مریض نشسته بود. علائم حیاتیاش را چک کردم یکی از بچههای فوریت هم با من بود و جلو نشست، بیمار را به بیمارستان امام حسین انتقال دادیم. کارم که تمام شد، برگه امضا شده را گرفتم و عزم رفتن میکردم که صدایی آشنا مرا متوقف کرد:
- فرگل؟
برگشتم و در کمال تعجب میثم را دیدم، لبخندی پررنگی روی لبم نقش بست. او هم از دیدن من چشمانش برقی زد و گفت:
- سلام، این طرفها؟
لبخندی زدم و به طرفش رفتم و نگاهش جلا و درخشش خاصی یافت و مشتاق نگاهم میکرد، گفت:
- طرح رو بیمارستان طالقانی هستید؟
سری به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
- بله، امروز یه مریض انتقالی به بیمارستان شما داشتم.
- خیلی دوست داشتم طرح من هم بیمارستان طالقانی بود.
متعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چرا؟
نگاهی عمیقی به من انداخت. از نگاهش پی به آنچه درونش میگذشت بردم، اما خودم را به آن راه زدم و او برای پنهان کردن راز درونش گفت:
- همینطوری... به نظرم اونجا بهتر از اینجاست.
- آقای دکتر سخت نگیرید بیمارستانها همه یکیاند فرقی با هم ندارند، خب دیگه من باید برم خوشحال شدم از دیدنتون.
این را گفتم و دستی برایش تکان دادم، همچنان با شیفتگی و حسرت نگاهم میکرد و دستی برایم تکان داد.
از آنجا به بیمارستان طالقانی رفتم، از راهروها به بخش خودم میرفتم که حسام را در یکی از راهروها دیدم که دکتر سلطانی آویزانش شده بود. موهای رنگ کرده بینی عملی و صورتی با آرایش غلیظ که چهره مصنوعی به او داده بود و عشوههایی که میآمد و با لوندی صحبت میکرد. حسام دست به سی*ن*ه با دقت به حرفهایش گوش میداد. دیدن آنها با هم حس خوبی را به من دست نمیداد، از کنارشان که میگذشتم سر تا پا گوش شدم که ببینم چه میگوید. نگاهم با نگاه حسام گره خورد که خونسرد نگاهم میکرد، با سر سلام کوتاهی دادم. با اشاره سر جواب داد و به دنبال آن دکتر سلطانی همانطور که با حسام صحبت میکرد، برگشت و از سر کنجکاوی نگاهی به من کرد و بدون اینکه جواب سلامم را بگیرد مغرورانه روی برگرداند. چهقدر از او متنفر بودم، وقتی در بخش قلب هم بودم همینطور بود. چند بار به خاطر اشتباهم به من توپیده بود و در مورنینگ هم به خوبی با اینترنها رفتار نمیکرد. از اینکه همه را از بالا نگاه میکرد و به موقعیت و شرایط پدرش افتخار میکرد، از او متنفر بودم. یاد حرفهای زهرا افتادم که میگفت دکتر سلطانی روی حسام نظر خاصی دارد و هر جا او را گیر میآورد، سعی میکرد توجهش را جلب کند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: