جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,309 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
تند شالم را از روی گردنم باز کردم و به سرم انداختم، ان‌قدر شالم چروک شده بود که انگار آن را از دهان گاو بیرون کشیده بودند. اهمیت ندادم و با عجله در را باز کردم و سرکی کشیدم حسام رفته بود، تند به دستشویی رفتم و به صورتم آب زدم. چشمانم از شدت بد خوابی ورم کرده بود و قرمز شده بودند، با عجله آماده شدم و غرولندکنان گفتم:
- خدایا دیر شد.
باید هفت و نیم در بیمارستان باشم تا مریض انتقالی را به بیمارستان امام حسین ببرم.
تندتند آماده شدم، بدون این‌که چیزی به صورتم بزنم با عجله پله‌ها را دو تا یکی طی کردم و دیدم حسام نیست. فکر این‌که رفته باشد داشت دیوانه‌ام می‌کرد.
در را باز کردم و دیدم هنوز ماشینش در ته باغ است، نفس راحتی کشیدم و دوان‌دوان تا ماشینش دویدم. در ریموتی باز شد تند سوار ماشین حسام شدم و با همان صدای خواب گرفته و دورگه توام با نفس‌نفس‌های کوتاه گفتم:
- سلام.
نگاه دقیقی به من انداخت و گفت:
- سلام، خواب موندید؟
از نگاه کردن به او گریختم سر و وضعم کاملاً ژولیده بود، درحالی که به سختی نفس می‌کشیدم سری به علامت مثبت تکان دادم.
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- دیشب تا کی بیدار موندید؟
از سوالش جا خوردم و با جبهه‌ی خاصی گفتم:
- نه بیدار نبودم.
بی‌تفاوت با لحن کنایه‌داری گفت:
- از قیافه‌ات معلومه که بیدار نبودی.
جوابش را ندادم. از ویلا که بیرون زدیم، مضطرب و ملتمس گفتم:
- آقای دکتر دستم به دامنت فقط تند برید.
لبخند کج و تمسخرباری زد و گفت:
- نه به این‌که سوار ماشین من نمیشی نه به الان که سوار شدی و دستور هم میدی!
- توروخدا یه مریض انتقالی دارم باید زود برسم .
استرس داشتم نگاه به ساعتش کرد و چیزی نگفت، از آینه ماشین هر از گاهی نگاهی به من می‌انداخت.
من هم مضطرب و رنگ‌پریده به خیابان‌ چشم دوخته بودم، و هر از گاهی در استرس دیر رسیدن دست و پا می‌زدم. از داخل داشبوردش بیسکوئیتی درآورد و به من گفت:
- این رو بخورید تا قبل رسیدن به مریض نرید زیر سرُم حالا.
- ممنون میل ندارم، فقط خواهش می‌کنم تندتر برید.
- جت که نیست فرگل! تو چه بخوای چه نخوای یه ربع تاخیر داری.
شروع کردم به التماس کردن، دوباره نگاهم کرد و گفت:
- نگاش کن! دیر و زود رسیدنت ربطی به شکمت نداره‌ها، اون بیسکوئیت رو بخور رنگت مثل گچ شده. همین الان هم دارم با سرعت غیرمجاز میرم پلیس ببینه جریمه‌مون می‌کنه.
به زور و اصرارش چند تکه از بیسکوئیت خوردم‌، کمی طول کشید تا بالاخره به بیمارستان رسیدیم. با شتاب از ماشین پیاده شدم و دو پا داشتم دو پای دیگر هم قرض کردم و تا اورژانس یک نفس دویدم. ماشین آمبولانس منتظر من بود و مریض با ماسک و دم دستگاه داخل آمبولانس بود، همراهش کنار مریض نشسته بود. علائم حیاتی‌اش را چک کردم یکی از بچه‌های فوریت هم با من بود و جلو نشست، بیمار را به بیمارستان امام حسین انتقال دادیم. کارم که تمام شد، برگه امضا شده را گرفتم و عزم رفتن می‌کردم که صدایی آشنا مرا متوقف کرد:
- فرگل؟
برگشتم و در کمال تعجب میثم را دیدم، لبخندی پررنگی روی لبم نقش بست. او هم از دیدن من چشمانش برقی زد و گفت:
- سلام، این طرف‌ها؟
لبخندی زدم و به طرفش رفتم و نگاهش جلا و درخشش خاصی یافت و مشتاق نگاهم می‌کرد، گفت:
- طرح رو بیمارستان طالقانی هستید؟
سری به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
- بله، امروز یه مریض انتقالی به بیمارستان شما داشتم.
- خیلی دوست داشتم طرح من هم بیمارستان طالقانی بود.
متعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چرا؟
نگاهی عمیقی به من انداخت. از نگاهش پی به آن‌چه درونش می‌گذشت بردم، اما خودم را به آن راه زدم و او برای پنهان کردن راز درونش گفت:
- همین‌طوری... به نظرم اون‌جا بهتر از این‌جاست.
- آقای دکتر سخت نگیرید بیمارستان‌ها همه یکی‌اند فرقی با هم ندارند، خب دیگه من باید برم خوشحال شدم از دیدنتون.
این را گفتم و دستی برایش تکان دادم، همچنان با شیفتگی و حسرت نگاهم می‌کرد و دستی برایم تکان داد.
از آن‌جا به بیمارستان طالقانی رفتم، از راهروها به بخش خودم می‌رفتم که حسام را در یکی از راهروها دیدم که دکتر سلطانی آویزانش شده بود. موهای رنگ کرده بینی عملی و صورتی با آرایش غلیظ که چهره مصنوعی به او داده بود و عشوه‌هایی که می‌آمد و با لوندی صحبت می‌کرد. حسام دست به سی*ن*ه با دقت به حرفهایش گوش می‌داد. دیدن آن‌ها با هم حس خوبی را به من دست نمی‌داد، از کنارشان که می‌گذشتم سر تا پا گوش شدم که ببینم چه می‌گوید‌. نگاهم با نگاه حسام گره خورد که خونسرد نگاهم می‌کرد، با سر سلام کوتاهی دادم. با اشاره سر جواب داد و به دنبال آن دکتر سلطانی همان‌طور که با حسام صحبت می‌کرد، برگشت و از سر کنجکاوی نگاهی به من کرد و بدون این‌که جواب سلامم را بگیرد مغرورانه روی برگرداند. چه‌قدر از او متنفر بودم، وقتی در بخش قلب هم بودم همین‌طور بود. چند بار به خاطر اشتباهم به من توپیده بود و در مورنینگ هم به خوبی با اینترن‌ها رفتار نمی‌کرد. از این‌که همه را از بالا نگاه می‌کرد و به موقعیت و شرایط پدرش افتخار می‌کرد، از او متنفر بودم. یاد حرف‌های زهرا افتادم که می‌گفت دکتر سلطانی روی حسام نظر خاصی دارد و هر جا او را گیر می‌آورد، سعی می‌کرد توجهش را جلب کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
دهان کجی کردم و زیرلب غریدم:
- اَه‌اَه ! دختر نچسب، یه رزیدنت ترم سومی قلب چه زود خودش رو باخته.
دوباره یاد حرف زهرا افتادم که می‌گفت همه روی حسام نظر خاصی دارند. هم‌زمان به این فکر می‌کردم پس حمید چه؟ چند نفر دیگه برای او تلوتلو می‌خورند؟ شاید هم می‌دانند حمید دل در گرو کسی دارد؛ اما حسام نه. دوباره یاد حسام افتادم سعی کردم رفتارش را آنالیز کنم که موقع حرف زدن با دکتر سلطانی چه برخوردی داشت، از لب و لوچه‌هایش آب می‌رفت. نه چشمانش برق می‌زد، خیلی خونسرد گوش می‌داد. یعنی ممکن بود حسام نظرش به او جلب شود؟ درونم آشوب شد و باز فکر می‌کردم این دل آشوبی برای چیست؟
ایستادم و شانه بالا دادم و سعی کردم خودم را از دست این افکار خلاص کنم؛ اما ناخواسته ذهنم باز در تله‌ی افکارم گیر می‌کرد. این‌که اگر حسام از کسی خوشش بیاید و من در این بلاتکلیفی‌ها دست و پای او را گرفته باشم ته دلم را خالی می‌کرد، دلم آشوب می‌شد و یک ترس عجیب قلبم را تهی می‌کرد. غصه خودم کم بود این دغدغه‌های مسخره و وهمی هم به آن اضافه می‌کردم.
دستی شانه‌ام را فشرد افکارم از هم گسیخت نگاهم به زهرا افتاد که متعجب نگاهم می‌کرد، گفت:
- کجایی؟! چقدر پکری؟ چی شده؟
لبخندی زدم و گفتم:
- هیچی.
- وقت داری یه کم چایی بخوریم.
نگاهی به ساعت مچی‌ام کردم، از آن‌جا که فعلاً تو بخش مریض جدیدی نیاورده بودند و کارم نوشتن گزارش و تحقیق بود از پیشنهادش استقبال کردم و گفتم:
- آره‌آره! اتفاقاً خیلی ضعف میرم، بریم یه چیزی بخوریم.
در بین راه هرکدام راجع به بخش و کارهایی که کرده بودیم و هرچیزی صحبت کردیم که با یاد دکتر سلطانی گفتم:
- راستی زهرا دکتر سلطانی رو دیدم که آویزون دکتر امینی شده بود.
خندید و گفت:
- چیز عجیبی نیست.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- به نظرت واقعاً به دکتر امینی نظر خاصی داره؟
- به نظرم؟! داره خودش رو قشنگ آویزون طرف می‌کنه، نمی‌بینی چه‌طور عشوه میاد؟
دوباره گفتم:
- به نظرت دکتر امینی هم از اون خوشش میاد؟
- نمی‌دونم من که رفتاری از دکتر امینی ندیدم خیلی خونسرده؟ ولی خب بعید نیست یه روزی توجهش به این دختر جلب بشه.
ته دلم خالی و آشوب شد و در خودم رفتم، از بوفه کیک و شیر خریدیم و به آلاچیق‌های محوطه پناه بردیم. زهرا نی را داخل بسته شیر کرد و مقداری از آن نوشید و گفت:
- چرا حالا ان‌قدر درگیر رابطه دکتر امینی شدی؟
سعی کردم چهره‌ی بی‌تفاوتی به خود بگیرم و گفتم:
- می‌خوام رمز موفقیتش رو بدونم، با شناختی که از دکتر امینی دارم کمتر کسی می‌تونه توجهش رو جلب کنه.
زهرا خونسرد گفت:
- خب دکتر سلطانی خیلی امتیازها داره که بخواد بهش افتخار کنه، پدرش رئیس سابق همین بیمارستان بوده و یکی از پزشک‌های فوق‌تخصص معروفه. خودش هم که دکتره، تخصص قلب هم داره می‌گیره. انصافاً قیافه‌اش هم با آرایش خوبه پول‌دار هم که هست، ماشین آخرین سیستمش رو ببین تو پارکینگ خوش پوش و خوش اندام هم هست. به خودش هم همیشه می‌رسه مثل من و تو ساعت‌های آخر کار ژولیده از سرکار به خونه نمیره. خب هر مردی آرزوی یه همچین زنی رو داره که هم به خودش برسه هم موقعیت و پرستیژ خانوادگیش خوب باشه، پولدار باشه، دکتر باشه، تازه تک دخترم هست. پسره دیگه چی می‌خواد؟
اعصابم از حرف‌های زهرا متشنج می‌شد، اشتهایم کور شد و بیشتر از قبل پکر شدم. زهرا متعجب گفت:
- چت شد؟ هی بلا نکنه ... .
حرفش را بریدم و گفتم:
-چرت نگو‌، ولی این حرف‌هایی رو که تو زدی رو من ندارم یعنی من باید بمونم پیر دختر بشم؟
خندید و دستم را به گرمی فشرد و گفت:
- معلومه که نه، معیار همه که یکی نیست. بالاخره یکی هم پیدا میشه تو رو از پیر دختر شدن نجات بده.
نیشگون ریزی به شوخی از بازویش گرفتم و خندیدم. بعد از کمی صحبت از هم جدا شدیم من و بقیه اینترن‌ها بخش به اتاق ویزیت درمانگاه بخش زنان رفتیم و با دکتر حقی مشغول ویزیت بیماران شدیم؛ اما زهرا با آن حرف‌ها بدجور ذهنم را مسموم کرد. تمام ذهنم پر شده بود از حسام و هربار این سوال را از خودم می‌پرسیدم که چرا ان‌قدر این قضیه ذهنم را مشغول کرده؟ هزار و یک دلیل می‌بافتم و قطعاً این از لحاظ درگیری احساس من به حسام نبود، حسام برای من یک خیال ممنوعه بود و قطعاً من نباید پا فراتر از حریمم بگذارم. تنها دغدغه‌ی من این بود که نمی‌خواستم بین حسام و احساسش به ک.س دیگری قرار بگیرم که مجبور شود از سر مسئولیت‌پذیریش به خاطر من احساسات خودش را نادیده بگیرد.
ظهر از بیمارستان به آزمایشگاه دانشگاه رفتم، وقتی وارد آزمایشگاه شدم آه از نهادم برخاست. نمی‌توانستم وارد آن‌جا شوم دلم نمی‌خواست در آن‌جا کار کنم. از این خ*یانت کردن به حسام و همکارانش منزجر بودم؛ اما کاری از دستم برنمی‌آمد و زور مادر حسام به وجدان من می‌چربید. شروع به کار کردن در اتاق مسئول آزمایشگاه شدم، آقای جمشیدی خیلی از کارها را نصفه و نیمه انجام داده بود یا وقت نکرده بود کامل کند. کارها خیلی عقب افتاده بود. مشغول کار کردن شدم تا عصر، که سنگینی نگاهی را روی خودم حس کردم. سربلند کردم و دیدم حسام در آستانه در اتاقم ایستاده و نگاهم می‌کند، کمی دست‌پاچه شدم. لبخندی زد و گفت:
- بالاخره تصمیم گرفتی بیای؟
با لکنت و دست‌پاچه‌گی گفتم:
- آره به نظرم کار کردن برام بهتره.
لبخندی زد و سری تکان داد و گفت:
- خوشحالم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
او که رفت سکوت کردم، با دو انگشتم پیشانی‌ام را فشردم و سعی کردم روی برگه‌ها تمرکز کنم. آرامش به ذهنم راه نمی‌یافت، از مادر حسام گرفته تا حسام و دکتر سلطانی همه و همه فکر و خیال‌ها در ذهنم می‌رقصیدند. وجدانم بی‌رحمانه مرا می‌کوبید، من مانده بودم و یک معضل پر از گره! اگر حقیقت را به او می‌گفتم تنها ناجی‌ام را در این روزگار سخت از دست می‌دادم و جدا از آن با مادرش باید آماده‌ی جنگ می‌شدم. قطعاً او سفته‌ها را به اجرا می‌گذاشت، ترس از زندان و بی‌آبرویی در این بحران زندگی که در آن دست و پا می‌زدم، دیگر چاره‌ای برایم نگذاشته بود. من در این لجن فرو رفته بودم و ناچار بودم این راه را تا زمانی که مدرکی از مادرش بدست بیاورم ادامه دهم. بغضی که گلوگیرم کرده بود را به سختی قورت دادم و گزارشات را از سیستم دانشگاه برای پرفسور امین‌زاده ایمیل کردم. تکیه به صندلی دادم و با ناراحتی برای مدت طولانی به نقطه نامعلومی خیره شدم و این بار فکر کردم حضور من در زندگی حسام فقط دردسر و ضرر است‌، ناراحتی در وجودم سایه انداخته بود.‌ با شکست در تحقیقات او از این‌جا می‌رفت. عجیب به وجود حسام عادت کرده بودم و فکر این‌که بخواهد ازدواج کند یا از این‌جا برود و این‌که من بدون او چه‌طور با این مشکلات کنار بیایم، دائم وجودم را می‌خورد و همین افکار باعث شد که پکر شوم و در خودم فرو روم.
عصر بود، وارد اتاق آزمایش شدم و آهسته با لحن ضعیفی رو به او که مشغول کار بود گفتم:
- من میرم خونه، کارم تمام شد.
او درحالی که داشت نمونه خونی را زیر میکروسکوپ بررسی می‌کرد سرش را بلند کرد و نگاه دقیقی به من انداخت و گفت:
- اگه خسته نیستی صبر کن باهم بریم، من هم تا یک ساعت دیگه کارم تموم میشه.
نمی‌خواستم با او بروم چون نمی‌خواستم پی به حال خرابم ببرد بنابراین سرسنگین جوابش را دادم:
- نه... خسته‌ام می‌خوام برم اگه اشکالی نداره.
دوباره نگاه نافذش را به من دوخت و بعد گفت:
- باشه هر طور میلته؟ خسته نباشی خداحافظ.
و دوباره مشغول کارش شد، زیرلب خداحافظی کردم و از آزمایشگاه خارج شدم. دانشگاه خلوت و خلوت شده بود، تعدادی از کلاس‌ها دایر بود و صدای اساتید از پشت درهای کلاس می‌آمد. ذهنم پر شده بود از افکار منفی! خودم را در باتلاق انداختم و دیگران را هم به درون آن می‌کشیدم. دسته گلی گرفتم و با یک بطری آب، رو سیاه و شرمنده به بهشت زهرا رفتم. غمگین و درمانده سنگ قبر هر دو عزیزم را شستم. عذاب وجدان اجازه نداد دقایقی را بیشتر بر سر مزارشان بمانم و انگار از آن‌جا هم رانده شده‌ام و حرفی و بهانه‌ی قابل قبولی برای پدر و مادر مرحومم نداشتم که دوباره کارم را توجیه کنم. از آن‌جا هم گریختم، تمام این مدت با این افکار درد وجدانم بیشتر شده بود. پیاده رفتم مثلاً می‌خواستم مسافت کمی را پیاده‌روی کنم تا ببینم باید چه راه حلی پیدا کنم؛ اما دست‌آخر با پا درد و کمر درد از سر خستگی به خودم آمدم که شب شده بود. سوار تاکسی شدم و به خانه رفتم، خداخدا می‌کردم حسام نیامده باشد. اما وقتی کلید را در در چرخاندم حسام مثل مامور اعدام منتظر ورود من بود، بی‌تفاوت نگاهش کردم و سلام ضعیفی دادم. دست به سی*ن*ه طلبکار نگاهم کرد و بعد سری تکان داد و گفت:
- دیر اومدی خانم دکتر؟
با لحنی سرد پاسخ دادم:
- جایی کار داشتم.
چیزی نگفت و رفت روی مبل نشست گویا فهمید حوصله هیچی را ندارم با من جدل نکرد. درحالی که پاهایم توان راه رفتن نداشت از نرده‌های طبقه دوم گرفتم و درحالی که پشتم به او بود گفتم:
- شرمنده آقای دکتر من شام رو از قبل درست کردم من امشب شام میل نمی‌کنم، اگه امکانش هست برای خودتون گرم کنید. معذرت می‌خوام!پ.
به سمت بالا رفتم که با صدایش متوقفم کرد:
- فرگل.
ایستادم و صورتم را کمی متمایل به او کردم تا حرفش را بزند، گفت:
- چی شده؟
برگشتم و نگاهش کردم نگاه نگرانش با نگاه خسته و بی‌رمق من گره خورده بود، با سردی گفتم:
- هیچی، فقط خسته‌ام.
- از دیشب یه جور دیگه شدی، ببین... من واقعاً نمی‌دونم چی گفتم که انقدر به هم ریختی ولی... باور کن... .
به میان حرفش دویدم و گفتم:
- نه آقای دکتر اصلاً به شما و به حرف‌هایی که دیشب زدیم ارتباطی نداره، من خیلی خسته‌ام فقط همین.
- مطمئن باشم این حال و روز الانت برا خستگیه؟
- بله... نگران نباشید.
در دلم آشوبی شد، نالیدم:
- لعنتی‌! انقدر سعی نکن نگران من باشی. هرچی تو بیشتر نسبت به من احساس مسئولیت کنی من بیشتر نسبت به تو وجدان درد می‌گیرم، بیشتر زجر می‌کشم، بیشتر بهت عادت می‌کنم و اگر عادت کنم از پرتگاهی که به تارمویی ازش آویزانم به دره تاریکی سقوط می‌کنم. تو یک رویای ممنوعه‌ای‌‌ که اگر به سمت تو کشیده بشم به قیمت نابودی هردوی ما تمام می‌شود.
دوباره با لحن معترضی گفت:
- ببین فرگل اگه مشکلی هست خواهشاً بگو نمی‌خوام بعداً که کار از کار گذشت مثل اتفا‌ق‌های قبلی خبردار بشم که اون هم نشه کاریش کرد.
با دلخوری گفتم:
- نه چیزی نیست نگران نباشید.
- پس شام رو حداقل یه چیزی بخور.
کلافه درحالی که به زور داشتم خودم را کنترل می‌کردم، با لحنی که سعی می‌کردم نیش‌دار نباشد حرفش را بریدم و گفتم:
- آقای دکتر گفتم اشتها ندارم.
پوزخندی از سر تمسخر زد و دست به کمرش زد و گفت:
- باشه حالا بداخلاق نشو.
از ترس این‌که دوباره چیزی بگوید، پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و به اتاق رفتم.
وجدان درد حاصل از کار امروزم و دیدن دکتر سلطانی حسابی نابودم کرده بود، مقنعه را از سرم درآوردم و دستی به موهایم کشیدم و موهایم را از گیر باز کردم. موهایم موج‌وار تا کمرم آویزان شد. گوشه تخت نشستم و کلافه دست لای موهایی که کم و بیش از عرق نم‌دار شده بود فرو کردم و به فکر فرو رفتم. حالا علاوه بر بدبختی‌های قبلی، دغدغه‌های دیگری هم روی آن‌ها اضافه شده بود. این‌که حسام بخواهد برود و منی که هنوز در این منجلاب دست و پا می‌زنم به چه کسی تکیه کنم؟ این‌که حسام کسی را دوست داشته باشد چه؟ بالاخره که باید راهم را از او جدا می‌کردم. اگر بعدها عشق او بفهمد من با حسام هم خانه بودم حسام بیچاره می‌شود. کمی بعد بلند شدم و رفتم پنجره را باز کردم و چشم به مهتابی که در آسمان تاریک شب می‌درخشید دوختم، آن شب ماه چقدر در نظرم دور و کوچک بود. گوشه تخت مچاله شدم حوصله درس خواندن را نداشتم و فقط به اتفاقات امروز فکر می‌کردم. شب باز هم کنار پنجره نشستم و مثل بقیه روزها از لابه‌لای پرده حسام را که طبق عادت معهود در حیاط جای همیشگی، مشغول کار کردن بود را زیر نظر گرفتم و به او و حال و روز بغرنج خودم فکر کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
چند روزی از این ماجرا گذشت، اما هربار دکتر سلطانی را با حسام می‌دیدم. عجیب به هم می‌ریختم، دوباره حرف‌های زهرا در گوشم زنگ می‌زد بیشتر به رفتار حسام دقیق می‌شدم و سعی می‌کردم بفهمم که حسام با هرکدام از دخترهایی که آویزانش می‌شود، چه برخوردی دارد. شاید احساسش را از میان برخوردهایش حدس بزنم و زودتر میدان را خالی کنم و بروم. حتی خودم هم نمی‌دانستم این همه حساسیت برای چه بود؟ واقعاً به صلاح او فکر می‌کردم یا این‌که دلم ذره‌ذره داشت بند او می‌شد. هر وقت به این فکر می‌کردم که نکند احساسی به او پیدا کردم با یک نهیب و یک سرزنش بزرگ از عقلم روبه‌رو می‌شدم و مدام خودم را تسلی می‌دادم که این‌طور نیست و من واقعاً دیگر نمی‌خواهم باعث دردسر حسام شوم بنابراین به این فکر می‌کنم که اگر واقعاً حسام کسی را دوست دارد باید شرایط را برایش مهیا کنم نه این‌که سخت‌تر کنم.
آن روز هم اتفاقاً او را در کنار دکتر سلطانی دیدم که هردو دوشادوش هم راه می‌رفتند و حسام به حرف‌های لوس و بی‌مزه و پر از عشوه او لبخندی زد. دیدن آن صحنه به شدت روی اعصابم راه می‌رفت، از کنارم که گذشتند حسام ان‌قدر غرق حرف‌های او بود که حتی متوجه من نشد و همین باعث شد رنجیده خاطر شوم. بق کرده رفتم کنار نرده‌ها دست به سی*ن*ه ایستادم و اخم کردم و به نوک کفش‌هایم خیره شدم، به فکر فرو رفتم و در دلم گلایه‌مند غر می‌زدم:
- اول صبحی حالم رو گرفتن و رفتن، حسام ان‌قدر غرق حرف‌های دکتر سلطانی بود که حتی من رو ندید یا شایدم خودش رو زد اون راه.
دستی جلوی صورتم تکان خورد و پرده افکارم را از هم درید، نگاهم به حمید افتاد که لبخندی روی لبش نقش بسته بود. نمی‌دانم وقتی در فکر بودم چهره‌ام به چه شکل درآمده بود که او را به خنده انداخته بود. خجالت‌زده و دست‌پاچه خودم را جمع و جور کردم و سلامی کردم. حمید لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- خوبی خانم دکتر؟ تو کدوم دنیا دست و پا می‌زدی؟
رنگ گرفتم و گفتم:
- نه، هیچی.
- ولی چهره خبیثی به خودت گرفته بودی، انگار که می‌خوای خرخره یکی رو بجویی.
از حرفش سرخ شدم و به دروغ گفتم:
- نه بابا داشتم به بخش زنان فکر می‌کردم و به دردسرهاش.
خندید و گفت:
- معلومه حسابی کلافه‌ات کردند.
ابرویی بالا دادم و با مهارت دروغم را ادامه دادم و گفتم:
- اگه یه زمانی تصمیم بگیرم برم سمت فوق تخصص، ابداً روی زنان فکر نمی‌کنم.
خندید، نگاهش کردم برخلاف همیشه که یک حس زیرپوستی و یک هیجان از دیدنش مرا سرمست می‌کرد، دیگر این حس در وجودم نبود و من انگار قبول کردم که باید برای همیشه او را از وجودم پاک کنم.
او دست‌هایش را پشت کمرش حلقه زد و گفت:
- پسرعموی ما رو ندیدی؟ امروز اصلاً ندیدمش.
شانه‌ای بالا دادم و گفتم:
- الان با دکتر سلطانی از این‌جا گذشتند.
خنده‌ی معناداری کرد و ابرویی بالا داد، بی‌گمان او هم متوجه رفتارهای دکتر سلطانی شده بود؛ اما چیزی نگفت. در دلم بلوایی شد برای این‌که مطمئن شوم گفتم:
- خانم دکتر خیلی انگار با دکتر امینی رابطه نزدیکی دارند؟ یا من این‌طور فکر می‌کنم؟
حمید رو به سمت نرده‌ها آمد و دست‌هایش را به نرده‌های فلزی تکیه داد و به طبقه پایین و سالن چشم دوخت و گفت:
- دکتر امینی و این حرف‌ها؟
گنگ گفتم:
- یعنی چی؟
نگاهی کوتاه به من کرد و گفت:
- کسی که بتونه قلب حسام رو فتح کنه باید بهش جایزه اسکار رو بدند، لااقل من یکی خودم تا با چشم خودم نبینم باور نمی‌کنم.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- یه جوری از دکتر امینی حرف می‌زنید انگار که قلبش از سنگه، خب دکتر امینی هم انسانه بالاخره ممکنه از کسی خوشش بیاد.
چشمکی زد و به شوخی گفت:
- حسام رو من می‌شناسم، ذهنش پی عشق و عاشقی و دوست داشتن نمی‌چرخه. تجربه‌ام این رو میگه.
- حتماً کسی نبوده چشمش رو بگیره.
- دخترهای ترگل ورگل زیادی دور و برش بودند؛ ولی حسام تو دنیای دیگه دست و پا می‌زنه.
از حرفش در دلم جشنی به پا شد، لب بهم فشردم و برای حفظ ظاهر گفتم:
- که این‌طور.
او ایستاد و موشکافانه به چشمانم خیره شد و خونسرد گفت:
- بگذریم، چرا ان‌قدر درگیر رابطه دکتر امینی هستی؟
دست‌پاچه گفتم:
- هیچی یه شایعاتی به گوشم رسیده بود، بیمارستانم که پر از خاله زنکه. از الان یه سری زمزمه‌هایی درموردشون شنیدم خواستم بدونم قصدشون جدیه؟ شیرینی چیزی افتادیم؟ لباس بخریم نخریم؟
حمید خندید و گفت:
- یه گوش‌تون رو در کنید یکی هم دروازه.
با سماجت سعی کردم چیزی بیشتر دستگیرم شود بنابراین گفتم:
- آخه آقای دکتر چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. من هی این دوتا رو بغل گوش هم می‌بینم دیگه کم‌کم زمزمه‌ها باورم شده آخه یه رزیدنت مغز و اعصاب چه دخلی به یه رزیدنت قلب داره. البته ببخشید من پا از حدم فراتر گذاشتم ولی خب هرکار می‌کنم تو مخیله‌ام نمی‌گنجه که.
با لحن طعنه‌آلودی در دفاع از حسام به من گفت:
- فکر کنم تو هم دست کم از خاله زنک‌ها نداری خانم دکتر.
از حرفش هم ناراحت شدم و هم خجالت کشیدم و درحالی که خیس از عرق شده بودم گفتم:
- ببخشید، من مثل این‌که پام رو از گلیمم درازتر کردم.
خونسرد نگاهم کرد و گفت:
- خودت رو درگیر مسائل پوچ نکن، اگر اتفاقی‌ هم بیافته خودشون رسماً به همه اعلام می‌کنند.
خجالت‌زده‌تر از قبل گفتم:
- باور کنید قصدم فضولی نبود.
- به نظر من هم دنباله بحث رو نگیریم بهتره.
حمید این را گفت و کمی بعد با خداحافظی کوتاهی از من دور شد. با کف دست با حرص به پیشانی‌ام کوبیدم و شروع به خودخوری کردم که چرا با حرف‌های نسنجیده و کنجکاوی بی‌موردم خودم را در حد یه خاله زنک پائین آوردم.
شروع به خودخوری و ناخن خوری کردم، آن روز هم در پس آن افکار مسخره گذشت هر چه‌قدر به خودم نهیب زدم. خودم را سرزنش کردم؛ اما این افکار تمام نشدنی بودند و چون غباری روی صفحه ذهنم جای گرفته بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
شب بعد از درست کردن شام، به اتاق حسام رفتم و با مشغول تمیز کردن گرد و غبار روی میزش بودم. کارم که تمام شد، نگاهم به سطل کوچک زباله‌اش زیر میزش افتاد که چند برگه کاغذ آن را پر کرده بود. آن را برداشتم تا خالی کنم که از میان زباله‌های کاغذیش متوجه قطعات پاره شده‌ی عکسی شدم. متعجب و کنجکاو آن‌ها را برداشتم و چون تکه‌های پازل روی میز کنار هم قراردادم و با دیدن عکس او در کنار زنی جوان و زیبا با چهره‌ی غربی که دستانش را دور بازوی او حلقه زده بود و سرش را به بازوی او تکیه داده بود برای لحظه‌ای دنیا مقابل چشمانم تاریک گشت. مشابه آن عکس را یک‌بار در حساب شخصی خودش، اما به تنهایی دیده بودم که با کاپشن چرم مشکی نیم تنه‌ای در آمریکا در یک روز برفی عکس گرفته بود. با دیدن آن چیزی در درونم فرو ریخت، دستم لرزید و آشوبی در دلم به پا شد. دوباره نگاه کنجکاوم روی صورت آن دختر میخکوب شد، دختری زیبا با موهای بلوند و چشمانی رنگی که مثل پنجه آفتاب می‌درخشید. صمیمیتش در عکس چیزی فراتر از دوستی نشان می‌داد و همین مرا تا سرحد مرگ شگفت‌آور کرده بود؛ اما چرا حسام آن را پاره کرده بود؟ او که بود؟ سوالاتی در سرم می‌تاختند و حسی عجیب وجودم را به تلاطم انداخته بود. با دستانی که می‌لرزیدند تکه‌های عکس را دوباره درون سطل زباله ریختم و از خالی کردن آن به صرافت افتادم و با ذهنی آشفته و دلی پر آشوب اتاقش را ترک کردم و به آشپزخانه رفتم؛ اما کنجکاویم فروکش نکرد و همه‌اش دلم می‌خواست راجع به آن زن و رابطه‌اش با حسام چیزی بدانم. هرچه به خودم نهیب زدم و سعی کردم خودم را به بی‌تفاوتی بزنم نشد که نشد. حسی مثل خوره به جانم افتاده بود، گوشی‌ام را برداشتم و به حساب کاربری حسام سرک کشیدم. همان عکسی که در اتاق دیده بودم را در حسابش دیدم،با کنجکاوی آن را باز کردم و با دقت نگاه کردم. عکس انگار همان بود؛ اما برش خورده بود و آن زن را حذف کرده بود. به فکر فرو رفتم، عکس‌های دیگرش را نگاه کردم که چند پست راجع به حرفه‌اش و عکسی در آزمایشگاه خودمان بود که با روپوش استریل عکس انداخته بود. توجهم به زیر عکس و نظراتی برای آن به اشتراک گذاشته بودند جلب شد، تعداد زیادی نظرات انگلیسی زیر عکسش ثبت شده بود و بعضی‌ها آرزوی موفقیت برایش کرده بودند که میان نظرها بالاخره زنی را که به دنبالش می‌گشتم را یافتم که علامت قلب گذاشته بود و از بین آن‌ها حسام به نظر او واکنش داده بود و پاسخش را هم انگلیسی برایش گذاشته بود. شم زنانه‌ام نسبت به او تحریک شده بود و چیزی در وجودم مرا به شناخت بیشتر از او می‌خواند در تمام تصاویری که حسام به اشتراک گذاشته بود، نظرات این دختر بود که با صمیمیتی فراتر از یک دوست نظر گذاشته بود و حسام پاسخ او را داده بود. عطش کنجکاویم فوران کرده بود و وارد حساب کاربری آن دختر شدم. حسابش خصوصی بود درخواست دادم. امیدوار بودم که رابطه‌ی آن‌ها فقط یک دوستی ساده باشد. تا زمانی که با درخواستم موافقت نمی‌کرد، نمی‌توانستم وارد حسابش شوم و به کنجکاویم پایان دهم. در انتظار این‌که آن دختر درخواستم را قبول کند دائم مشغول چک کردن او بودم. تا این‌که صدای در آمد. دست‌پاچه شالم را که به روی شانه افتاده بود برداشتم و سرم کردم و دزدکی از آشپزخانه به بیرون نگاه کردم. حسام کیف به دست وارد اتاقش شد، دوباره وارد حساب آن دختر شدم و سعی کردم عکسش را خوب نگاه کنم اما قیافه‌اش خیلی واضح نبود. مشغول ناخن‌خوردن شدم و به فکر فرو رفتم.
که صدای حسام که می‌گفت "ناخنت رو نخور" به یک‌باره مرا از جا پراند و به قدری دست‌پاچه شدم که گوشی از دستم به روی زمین پرت شد. دست روی قلبم گذاشتم. بیچاره او هم خجالت کشید و کف دستش را بالا برد و گفت:
- ببخشید! قصد ترسوندنتون رو نداشتم.
دست روی قلبم گذاشتم که تندتند به قفسه سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوفت و گفتم:
- سکته‌ام دادید.
مجدد معذرت خواهی کرد و خم شد که گوشی‌ام را بردارد که پیش دستی کردم تا زودتر خودم آن را بردارم که دست هردوی ما روی گوشی قرار گرفت و هردو متعجب به هم نگاه کردیم. به قدری نزدیک هم بودیم که نفس‌هایمان به هم می‌خورد. هجوم گرما را حس کردم دستش را از روی دستم برداشت و من گوشی را از روی زمین چنگ زدم و هر دو راست شدیم. دستانم شروع به لرزیدن کردند و هیجان بدتر از قبل وجودم را فرا گرفت. دستم را پشتم قایم کردم که لرزشش مرا لو ندهد، ایستاد و نگاهی به من انداخت و گفت:
- معذرت می‌خوام... اصلاً حواسم نبود که متوجه اومدنم نشدید.
از نگاه کردن به او گریختم و سری به علامت نفی تکان دادم و با لکنت گفتم:
- ببخشید... یعنی... سلام.
خندید و گفت:
- سلام.
دوباره بیشتر سرخ شدم به سمت یخچال رفت و پارچ کریستالی را بیرون آورد و مقداری آب برای خودش ریخت من از آشپزخانه مثل جت بیرون زدم و تند‌تند پله‌ها را دو تا یکی بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. در را بستم آب دهانم را به سختی قورت دادم و مضطرب به این طرف و آن طرف رفتم.
و بعد به خودم نهیب زدم:
اِه! فرگل چته؟‌ چه مرگت شد؟ دختره خنگ! چرا دست‌پاچه شدی‌؟
کمی به خودم مسلط شدم و دوباره شال را روی سرم مرتب و صدایم را صاف کردم و به بیرون رفتم. حسام را در خانه ندیدم، کمی سرک کشیدم و در نهایت او را در باغ بازم پشت میز و صندلی درحال کار کردن دیدم. این بار برای او چایی دم کردم و با فکر خبیثی به سمتش رفتم. غرق در کارش بود و تا چای را روی میزش نگذاشته بودم متوجه حضور من نشده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
وقتی استکان چای را روی میز گذاشتم، متوجه حضورم شد و دست از کار کشید و تکیه به صندلی‌اش داد و دستی به پشت سرش کشید و تشکر کرد. لبخندی زدم و گفتم:
- اجازه هست؟
با فروتنی گفت:
- البته که هست،چرا برای خودتون چایی نیاوردید؟
- مرسی من میل ندارم... ببخشید قهوه نیاوردم، گفتم شاید چای دل‌تون بخواد.
- ممنون، لطف کردید.
خم شد و فنجان چای را برداشت و به لبش نزدیک کرد به دقت او را نگاه کردم و با کنجکاوی گفتم:
- چایی رو اول بو می‌کنید و بعد می‌خورید؟
خندید و جرعه‌‌ای از چای نوشید و فنجان را روی میز گذاشت و گفت:
- عطر هل و زعفرونی که توی چای می‌ریزید رو خیلی دوست دارم.
ابرویی بالا دادم وگفتم:
- آهان به خاطر اونه پس، چندباری این رفتارتون رو دیده بودم برام سوال بود.
مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:
- چایی که درست می‌کنید خیلی خاصه.
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خاصه؟ چیش خاصه؟
شانه بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم! هرچی که هست، چایی خورم کردید.
یاد حرف حمید آن روز افتادم که متعجب بود از این‌که حسام چای می‌خورد. دو دستم را با حالت موفقیت به هم کوفتم و گفتم:
- نگید که به خاطر من چایی می‌خورید.
از ذوق‌زدگی من خنده‌اش گرفت و لبخند گرمی زد و گفت:
- متاسفانه یا خوشبختانه همینه.
دوباره جرعه‌ای از چای نوشید و نگاه عمیقی به من انداخت، دو دستم را زیر چانه گذاشتم و با شیفتگی نگاهش کردم و گفتم:
- چه خوب می‌شد غذاهایی رو که می‌پختم رو همین‌قدر با لذت می‌خوردید.
خندید و گفت:
- مگه این‌کار رو نمی‌کنم؟
رو ترش کردم و گفتم:
- آره ماهی اون سری رو یادم نرفته.
خنده سرمستی زد و پا روی پایش انداخت و گفت:
- نذاشتید که بخورم ببینم چه مزه‌ایه، شاید طرف‌دار اون هم می‌شدم.
- والله ان‌قدر که نق زدید اشتهای من هم کور شد.
لبخند پررنگی روی لبش نقش بست و چیزی نگفت.
یاد فکرخبیثم افتادم و شروع کردم به گشتن به دنبال گوشی‌ام و گفتم:
- ای داد بیداد! گوشی‌ام جا مونده داخل خونه،می‌خواستم در مورد یه چیزی تو اینترنت بگردم.
خونسرد گفت:
- این لپ‌تاب.
حرفش را بریدم و گفتم:
- نه... نه... گوشی‌تون رو بدید من مزاحم کارتون نمیشم.
خندید و گفت:
- نه نمیشی تا من چایی رو بخورم شما کارت رو بکن.
- نه! گوشی کارم رو راه می‌اندازه، گوشی‌تون رو بدید.
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- چه اصراری دارید تو گوشی کارتون رو انجام بدید؟ خب این لپ‌تاب که بهتره صفحه‌اش هم بزرگتره.
- نه من می‌زنم همه صفحه‌هایی که باز کردید رو می‌بندم آخر سر میشه برام دردسر!
- عیب نداره دوباره باز می‌کنم.
- نه همون گوشی تون رو بدید.
خنده‌ای کرد و به اصرار من مشکوک شد و گفت:
- فرگل من نمی‌دونم چی تو سرته، ولی گوشی‌ام تو اتاقمه و به شارژه. اگه کارت واقعاً جستجوئه با همین لپ‌تاب کارت رو تموم کن.
سریع جبهه گرفتم و گفتم:
- وا؟ آقای دکتر آخه من با گوشی شما چه کاری می‌تونم داشته باشم؟ حرف‌ها می‌زنیدها، اصلاً میرم گوشی خودم رو میارم.
چایش را تمام کرد و گفت:
- خیلی خب، بابت چای ممنون.
فنجان خالی را برداشتم و عزم رفتن کردم که فکر خبیثم را طور دیگر اجرا کنم که با شیطنت گفت:
- امیدوارم ممدقلی نره تو جلدت.
دندان‌هایم را به هم فشار داد و خواستم باقیمانده چای را به رویش بپاشم که عقب رفت و خندید و کف دستش را جلوی من گرفت و گفت:
- خب‌خب! شوخی کردم.
پشت چشم نازکی کردم و گفتم:
- خدا کسی رو محتاج شما نکنه.
خنده سرمستی کرد و نگاهش را به من دوخت، چندثانیه به او نگاه کردم چه‌قدر با لبخند چهره‌اش جذاب و خواستنی بود و همین حالتش چقدر دلم را می‌لرزاند. زود روی برگرداندم و به طرف خانه رفتم، در دلم کم و بیش آشوبی می‌شد که هی با ندای عقل ساکتش کردم. بی‌خیال گوشی‌اش شدم و ترجیح دادم منتظر بمانم تا آن دختر درخواستم را قبول کند و دوباره گوشی‌ام را چک کردم، هنوز به درخواستم پاسخ نداده بود.
بساط شام را در حیاط چیدم هوای مطبوع باغ گرمای اواخر خرداد را دل‌پذیرتر می‌کرد. سر شام از هر چیزی حرف زدیم و من هم‌زمان به این فکر می‌کردم که چه خوب شد پای حسام به زندگی‌ام باز شد. این‌که در این زندگی تاریک و وهم‌آلودم یک نور روشن پیدا شده بود دلم را گرم و قرص کرده بود. هرچند که داغ پدرم هنوز ریشه در جانم داشت و هر از گاهی با یادآوری‌اش خم می‌شدم و می‌شکستم. شب گوشه تختم مچاله شدم و به حسام فکر کردم، علارغم آن همه تفاوت و آن همه تردید و کنجکاوی‌های بی‌جوابم داشت به درونم نفوذ می‌کرد و رفته‌رفته و آرام‌آرام داشت مهمان ناخوانده دلم می‌شد. همین‌که احساسم شکل می‌گرفت پتک عقل بر سرش می‌کوبیدم تا فرو ریزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
تابستان داشت از راه می‌رسید و امروز به خاطر یکی از مناسبت‌های تقویمی تعطیل بود‌، ظهر به آشپزخانه رفتم تا ناهار چیزی درست کنم. هم‌چنان درحال فکر کردن بودم که حسام هم به هوای آب خوردن به آشپزخانه آمد و گفت:
- داری فکر می‌کنی چی بذاری؟
با سرتایید کردم و گفتم:
- فکر کردن به این‌که چی بذاری سخت‌تر از خود آشپزیه.
- خب بذار من کمکت کنم، موساکا چه‌طوره؟
- چی؟
- تا حالا نشنیدی؟ جز غذاهای معروف دنیاست، یه غذای سنتی یونانیه.
- اسمش رو نشنیدم که هیچ، اصلاً من از این غذاها بلد نیستم درست کنم. آقای دکتر همون قورمه سبزی رو می‌ذارم.
- این رو درست کن دیگه، تو چرا همیشه ساز مخالف بلدی بزنی. من هوس این رو کردم.
- شما چرا ساز مخالف می‌زنی؟ من بلد نیستم از این‌ها درست کنم.
- کاری نداره که خودم کمکت می‌کنم.
خنده‌ای کردم و پاسخ دادم:
- شما خودت آشپزی کن پس! من هم تو خوردنش کمکتون می‌کنم.
خنده‌ی ملیحی کرد و گفت:
- از زیر بار مسئولیت شونه خالی می‌کنی‌ها.
- می‌خواید به همون قورمه سبزی قانع باشید کمک و آشپزیتون رو هم نخواستیم من خودم درست می‌کنم.
- نه من خیلی وقته این غذا رو نخوردم هوس این غذا رو کردم.
لبخند کجی زدم و گفتم:
- هم خدا رو می‌خواید هم خرما، هم می‌خواید این رو بخورید هم می‌سپارینش به من که بلد نیستم درستش کنم.
چهره‌اش شکفت و دست تسلیمش را بالا برد و گفت:
- خیلی‌خب هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. با هم درست کنیم که شما هم یاد بگیرید.
هر دو باهم شروع به آماده کردن غذا کردیم، حسام پیازها را به من داد که خرد کنم و خودش هم شروع به سرخ کردن بادمجان‌ها کرد. من هم به خرد کردن نگینی پیازها مشغول بودم که جلو آمد و معترض گفت:
- خانم دکتر چرا این‌جوری؟ بقیه غذاهاتون رو هم این‌جوری درست می‌کنید؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خب چشه مگه؟ گفتید نگینی، من هم دارم همین‌ کار رو می‌کنم.
- بدید به من کارد رو.
کارد را به او دادم یک دستش را روی پیاز گذاشت و با مهارت پیازه‌ها را روی تخته با ضربات منظم کارد به روی آن‌ها خرد کرد. پیازها یک دست و منظم خرد شدند، نگاهی به من انداخت و گفت:
- این‌جوری خرد کن!
با شرمندگی خندیدم و گفتم:
- خب تو غذا می‌پزه معلوم نمیشه که شما ان‌قدر با کلاس خردش کردید.
- حیف که دست پخت‌تون خوب بوده تا الان و اِلا همه این‌ها رو می‌ذاشتم به پای این‌که مواد رو خوب درست نمی‌کنید.
ایستاد بالای سرم تا خرد کردن پیازهایم را ببیند، دست‌پاچه گفتم:
- شما برید وایستید بالاسر من، هول می‌کنم نمی‌تونم.
خندید و چیزی نگفت‌، بعد از اتمام کارم بالای سرش ایستادم و غذا درست کردنش را نگاه کردم. در این بین تعریف‌هایی هم بین ما رد و بدل شد، آن طور که می‌گفت آشپزی کردن هم یکی از تفریحاتش بود و تا قبل از این‌که من وارد خانه‌اش شوم بیشتر اوقات اگر زمان به او مجال می‌داد برای خودش آشپزی می‌کرد. بعد از این‌که مواد را در فر گذاشت و درجه فر را تنظیم کرد گفت:
- یه چیزی درست کردم که انگشت‌هات هم باهاش می‌خوری!
با تمسخر و توام با لحن طنزآلودی گفتم:
- دست شما درد نکنه، گل کلم کی بودم من؟
خندید و گفت:
- خیلی خب، درست "کردیم".
با خنده انگشت اشاره‌ام را به سویش گرفتم و گفتم:
- این شد.
نگاه هر دوی ما بهم گره خورد و چندثانیه‌ای انگار زمان برایم متوقف شده بود، صدای تپش قلبم را به وضوح می‌شنیدم. سرخ شدم و زود نگاه از او گرفتم و گفتم:
- خب بقیه‌اش با من، غذا که آماده شد صداتون می‌کنم.
حسام نگاه عمیقی به من انداخت و دستی به پشت سرش کشید و گفت:
- من هم میرم یه دستی به ماشینم بکشم وقت نکردم برم کارواش، بهتره یه کم خودم تمیزش کنم.
لبخندی زدم و سری تکان دادم. او که رفت دوباره سیل خیالات به ذهنم سرازیر شدند، به اتاقم رفتم. کمی استرس داشتم مدام به خودم نهیب می‌زدم که از خود بی‌خود نشوم. هی سرزنش، هی دل‌داری، هی هجوم پتک عقل بر احساسم! اما مگر ذهنم به غیر از فکر کردن به او به جای دیگری معطوف می‌شد؟ از جا برخاستم و با دست و دلی لرزان از پشت پرده به حیاط نگاه کردم. حتی با دیدنش از دور هم قلبم به تب و تاب افتاده بود. حسی موذی و عجیب که داشت منطقم را می‌جوید و روی حقیقت‌ها سرپوش می‌نهاد، نفس عمیقی کشیدم سعی کردم بر افکارم غلبه کنم. از پنجره دور شدم؛ اما باز طاقت نیاوردم و دوباره برای دیدنش به تراس رفتم. از بالای تراس او را نگاه کردم که با اسفنجی کف‌آلود مشغول شستن ماشین لوکس مشکی‌اش بود. نگاهم از او برداشته نمی‌شد، متوجه نگاهم شد که از بالا به او می‌نگریستم. پشت دستش را دورتر از چشمانش گرفت تا آفتاب چشمانش را نزند گفت:
- میشه بیای کمکم خانم دکتر؟
با خنده گفتم:
- باشه، ولی چی‌کار کنم؟
- بیاید و این شیلنگ آب رو روی ماشین بگیرید تا من دارم بقیه جاهاش رو تمیز می‌کنم شما روی ماشین رو آب بگیرید. هم کارم زود تموم میشه هم این کف‌ها روی ماشین خشک نشه و لک درست نکنه.
لبخندی زدم و مشتاقانه چون کبوتری که سوی صاحبش پرواز می‌کند، به سوی او بال گشودم. با عجله پله‌ها را دو تا یکی پیمودم در سالن را باز کردم و به حیاط رفتم، شیلنگ آب را برداشتم و شیر آب را باز کردم و هر دو با هم مشغول شستن ماشین شدیم که در این بین بدجنسی کردم و کمی آب روی او پاشیدم. پیراهنش کمی خیس شد عکس‌العملی نشان نداد، دوباره با شیطنت این کار را تکرار کردم که خونسرد گفت:
- شیطون رفته توی جلدت انگار؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
خنده‌‌ی سرخوش و بی‌دغدغه‌ام طنین‌انداز شد و گفتم:
- بده دارم خنک‌تون می‌کنم؟
این بار مقدار بیشتری آب روی او پاشیدم، برای تلافی به طرفم آمد. جیغ بلندی کشیدم و شیلنگ را رها و فرار کردم و او با برداشتن شیلنگ آب به دنبالم افتاد، صدای خنده و جیغ‌های سرمست من و تهدیدهای او سکوت باغ را می‌شکست. دویدم تا به داخل خانه بروم؛ اما فرز و چابک دقیقاً در نزدیکی لبه استخر به من رسید و مرا اسیر کرد در پی جیغ و خنده ما و جدالی که با هم سر خیس کردن هم داشتیم به یک‌باره زیر پای حسام خالی شد و به داخل استخر افتاد و از آن‌جایی که دستم را گرفته بود، مرا هم به داخل استخر کشید. هجوم آب به حلقم داشت خفه‌ام می‌کرد و در میان آب دست و پا زدم، آب کمی به حلقم رفت، که او دستش را دور کمرم حلقه زد و مرا از آب بیرون کشید. شال روسری‌ام از سرم به ته استخر کشیده شد و موهای خیسم جلوی صورتم را پوشانده بودند، آن‌ها را به عقب زدم و درحالی که به خاطر خوردن آب زیاد سرفه می‌زدم در آغوشش از شدت سرفه‌های شدید خم شدم. او دستش هنوز دور کمرم حلقه خورده بود. درحالی که آب از سر و روی او می‌چکید، نگران گفت:
- خوبی فرگل؟
سر بلند کردم و نگاهم با نگاه نگرانش گره خورد، گویا زمان برای ما در آغوش او متوقف شده بود و قلبم به شدت به قفسه سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوفت و لرزشی عجیبی دست و پایم را فرا گرفت. صدای سرفه‌هایم تکانی به هر دوی‌ ما داد ان‌قدر به هم نزدیک شده بودیم که صدای نفس‌هایمان در هم می‌آمیخت، خجالت‌زده حلقه دستش را از دور کمرم باز کردم. گرمای شدیدی صورت و بدنم را فرا گرفت و لرزشی عجیب به دست و بدنم مسلط شده بود حس کردم هر چه خون در بدنم بود، در صورتم جمع شد. از ترس این‌که در آن لحظه پی به مکنویات قلبی‌ام ببرد به طرف لبه استخر دویدم و از استخر فرز و چابک بیرون رفتم و با سر وضعی که از آن آب می‌چکید و سرفه‌های که امانم را بریده بودند، دوان‌دوان به داخل خانه رفتم و در را به هم کوفتم. نفس‌نفس‌زنان به در تکیه دادم دستانم می‌لرزیدند و قلبم همچنان تند‌تند می‌زد که گویا می‌خواهد حصار قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام را بشکند و به بیرون پرتاب شود از سر و وضعم آب می‌چکید و به روی پارکت خانه می‌ریخت. نگاه به سر تا پای خودم انداختم. به لباس خیسم چنگ زدم و آن را کمی از خودم دور کردم و بعد با تمام قوا به طرف اتاقم دویدم و درحالی که انگشتان را به لبم نزدیک می‌کردم از استرس به این سو و آن سوی اتاق می‌رفتم. کف اتاق خیس شده بود، در اتاق را قفل کردم و از کمدم حوله را برداشتم و لباس‌هایم را عوض کردم و بعد با همان هیجان فروکش نشدنی در گوشه تخت مچاله شدم و شروع به ناخن جویدن و خودخوری کردم، در درونم آشوبی به پا شده بود. نگاهش، چشمان سبزش و نگرانیش که همیشه قلبم را تکان می‌داد لحظه‌ای از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت. چیزی در درونم داشت می‌شکفت که زورم به آن نمی‌رسید، چیزی که مرز بین یک ترس بزرگ و یک خواسته‌ی شیرین بود. از گوشه انگشتم خون روان شد و سوزشی را حس کردم به خودم آمدم. سرزنش‌های عقلم زورش به شعله‌های احساسم نمی‌رسید، با دستان لرزان کلافه روی صورتم را پوشاندم ندای عقلم بی‌وقفه مرا می‌کوبید. این حس چون شراره‌های پرحرارتی بود که می‌سوزاند و عاقبت تلی جز خاکستر به جا نمی‌گذاشت. احساسات بی‌سرانجامی بود که عاقبت مرا از یک بلندی به قعر یک دره‌ی تاریک سقوط می‌دادند باید تا قبل از این‌که قعر این پرتگاه ظلمانی با سر فرو می‌رفتم خودم را از شر این حس، این جاذبه‌ای که حسام داشت رها می‌کردم. او یک عشق ممنوعه بود، سراب بود، رویای دور دست بود!
از این افکار سرزنش بار غم عالم به درونم می‌ریخت، گویا موریانه‌های احساساتم کم‌کم داشتند عقلم را می‌جویدند نمی‌دانستم چه کنم؟ راه فراری به ذهنم نمی‌رسید، عقل و دلم مقابل هم قرار گرفته بودند. یکی در تمنای او بود و یکی درجستجوی راه فرار از او! به خودم نهیب زدم و گفتم:
- نه این‌طوری نیست... ممکن نیست... حسی بهش نمی‌تونم داشته باشم. این‌ها همه به خاطر یک هیجان لحظه‌ایه که بالاخره از سرم می‌افته. یه کم به خودت مسلط باش فرگل! یه کم به خودت مسلط شو، آروم باش... ببین به مادر حسام فکر کن. حتی حسام به این‌که اگه بفهمه من چه آدم پلیدی‌ام و چه‌طور دارم از پشت خنجر بهش می‌زنم فکر می‌کنی چه رفتاری باهات می‌کنه؟ اصلاً این‌ها همه نه، حرف‌های خودش رو یادت بیار. گفت حسم به تو برادرانه است و سعی می‌کنم برخوردی بین ما پیش نیاد. اون تو رو به چشم یه خواهر یا یه بیچاره می‌بینه که بهش پناه داده.
درمانده از روی تخت بلند شدم. سوزش گوشه‌ی انگشتم هنوز به قوت خودش باقی بود و باریکه‌ی کوچکی از خون روی آن به چشم می‌خورد، درونم پر از تب و تاب فروکش نشدنی بود و من مدام خودم را تسلی می‌دادم که دچار یک هیجان لحظه‌ای شده‌ام و درون آن افکار زجرآور دست و پا می‌زدم. نمی‌دانم چه مدت گذشت، که صدایش را از پائین پله‌ها شنیدم:
- فرگل نمی‌خوای بیای ناهار بخوریم؟
حتی از شنیدن صدایش قلبم چون طبل پرصدایی در درونم غوغا می‌کرد، می‌ترسیدم از لرزش صدایم پی به درون خرابم ببرد. دوباره بعد از مدتی صدایم کرد، هربار صدایم می‌زد درونم فرو می‌ریخت تا این‌که تقه‌ای به در اتاقم خورد. هول از جا پریدم و او با صدای آرامش بخشش گفت:
- فرگل؟ تو اتاقی؟
آن‌قدر دست‌پاچه بودم که نمی‌دانستم باید چه عکس‌العملی بروز دهم، نمی‌دانستم چه‌کار کنم سعی کردم به خودم غلبه کنم و با صدایی ضعیف گفتم:
- من اشتها ندارم.
دوباره صدای آرامش بخشش از پشت در آمد:
- بابت اتفاقی که افتاد معذرت می‌خوام، قول میدم همچین اتفاقی دیگه نیافته و همه چی رو فراموش کنیم.
سکوت مرا که دید گفت:
- من ناهار رو آماده می‌کنم.
با صدای ضعیفی که کمی هم می لرزید گفتم:
- لطفاً شما میل کنید آقای دکتر من اشتها ندارم.
از سر دل‌داری گفت:
- گفتم که همه چی رو فراموش کنیم. بیا سر میز دیگه، اذیت نکن.
عجب گیری داده بود، اگر بیرون می‌رفتم قطعاً از دست‌پاچگی‌ام می‌فهمید چه حال نزاری دارم گفتم:
- شما بخورید من گشنه‌ام نیست می‌خوام کمی بخوابم.
سعی کرد از راه دیگری قانعم کند بنابراین با لحن دلسوزانه‌ای گفت:
- فرگل واقعاً نمی‌خوای این غذا رو امتحان کنی؟ این همه براش زحمت کشیدیم یه کم ازش بخور می‌خوام نظرت رو بدونم.
سکوت کردم و جوابش را ندادم دوباره با سماجت ادامه داد:
- اگه نخوری من هم میلم به غذا نمیره، بهتر نیست حداقل یه کم امتحان کنی؟
باصدای ضعیفی گفتم:
- آقای دکتر خواهش می‌کنم اصرار نکنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
مکث کوتاهی کرد و بعد با دل‌خوری گفت:
- اوکی هرطور میلته.
و صدای گام‌هایش را شنیدم که دور می‌شد، اشک در چشمانم لرزید. به جلوی در اتاق رفتم و به آن تکیه دادم و روی آن مستاصل کشیده شدم و در خودم جمع شدم. از این‌که او را دوست داشته باشم درد می‌کشیدم، از این‌که او مرا دوست نداشته باشد درد می‌کشیدم. از این عشق ممنوعه درد می‌کشیدم! دنیای او از دنیای من فاصله داشت. من زمین بودم و او آسمان، دو خط موازی که هرگز به هم نمی‌رسیدند.
تا عصر از اتاقم بیرون نیامدم و مدام به فاصله‌ی خودم با او می‌اندیشیدم، از آن اشتباه جبران‌ناپذیر که میان ما یک دیوار ساخته بود. به مادرش، به پدرم، به سرنوشتی که داشت جور دیگر از من انتقام می‌گرفت. در همین افکار بودم که متوجه شدم او با ماشینش از ویلا خارج شد، کلید را در دراتاقم چرخاندم و به سالن رفتم. پکر و ناراحت پله‌ها را طی کردم و روی آخرین پله زانوی غم بغل کردم و به اتفاقات چند ساعت قبل فکر می‌کردم، به او که در تمام لحظه‌های سختم مثل کوه کنارم بود. از وقتی پدرم در بیمارستان بستری شده بود و بی‌هیچ چشم‌‌داشتی به ملاقات پدرم می‌آمد، به لحظه‌ای که از مرگ و لحظه‌ای که از دست پسر صاحب‌خانه نجاتم داد. روزهایی که مثل کوه پشتم ایستاد. از وقتی که مرا پناه داد، از نگرانی‌هایش، از دلسوزی‌هایش، که مثل یک پدر حامی‌ام بود و مثل یک تکیه‌گاه امن نجات‌بخش زندگیم بود. قطرات اشک از پی هم روان شدند و با حالتی درمانده سرم را میان دو دستم گرفتم.
پس از مدتی بی‌هیچ رمقی از روی پله‌ها بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا آبی بخورم که روی در یخچال یادداشتی گذاشته بود:
- غذات رو تو مایکروفر گذاشتم.
لبخند تلخی زدم، اشتهایم کور بود غذا را از مایکروفر بیرون آوردم و در یخچال گذاشتم. قبل از این‌که بیاید شامش را آماده کردم و دوباره به اتاقم پناه بردم و تاریکی شب گوشه‌ای مچاله شدم و همچنان در منجلاب افکار آزاردهنده‌ام دست و پا می‌زدم. به او، به سرنوشتم، به مادرش، به حرف‌های پدرم، به حرف‌های خودش و حرف‌های حمید درباره او، به دکتر سلطانی و دخترهای سطح بالایی که برایش غش و ضعف می‌رفتند، به موقعیت خودم و به کارهایی که با او کردم.
صبح زود هم قبل از این‌که او از خواب بیدار شود از خانه بیرون زدم و پیاده مسیری را رفتم. ذهنم آشفته‌تر از آن بود که سامانش ببخشم و روحم آسیب‌دیده‌تر از آن بود که پی درمانش باشم، باید به خودم و احساساتم غلبه می‌کردم. اگر دیر می‌جنبیدم این موریانه‌های موذی که به جان عقلم افتاده بودند مرا در ورطه هلاکت می‌کشیدند. مدام فکر کردم به حرف‌هایش، به این‌که احساسات او به من چیزی جز حس ترحم نبود. سعی می‌کردم واقع‌بین باشم، به این فکر کردم که بین من و او هرگز نخواهد شد. حسام برای من خیالی دور بود، خیلی دور! سرابی بود که به چشمم نزدیک و در نزدیک از من بسیار دور بود.
آهی از سی*ن*ه بیرون کشیدم و سعی کردم دیگر به حسام فکر نکنم، بدبختانه قطعاً او را در بیمارستان می‌دیدم. برگه‌های گزارش را از کیفم درآوردم و سعی کردم روی آن‌ها تمرکز کنم. تا برسم به بیمارستان حال و روزم در عالم هپروت و در سرزنش‌های عقلم گذشت.
زودتر از ساعت مقرر به مورنینگ رفتم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم و مشغول خواندن گزارش کار شدم. همچنان در برگه‌های گزارشم غرق شده بودم که با صدای بسته شدن در اتاق مورنینگ به خودم آمدم. نگاهم سوی در چرخید که در کمال حیرت حسام را با سگرمه‌های درهم دیدم که داشت مرا نگاه می‌کرد، به خودم لرزیدم و دست‌پاچه با لکنت گفتم:
-آقای دکتر!
حسام با همان سگرمه‌های درهم بی‌مقدمه گفت:
- این قایم‌باشک بازی‌ها چیه؟
از روی صندلی‌ام نیم‌خیز شدم و دست‌پاچه با خجالت گفتم:
-کدوم قایم باشک‌بازی؟
با همان اخم که ابهتش را زیاد می‌کرد نزدیکم شد و دست دور سی*ن*ه حلقه زد و گفت:
- دیروز چرا بیرون نیومدی غذا بخوری؟ مگه چه اتفاقی افتاده بود که خودت رو بی‌خودی حبس کردی؟ شام و ناهارت رو هم نخوردی امروز هم برای این‌که با من رو در رو نشی زود زدی بیرون. این بچه بازی‌ها چیه؟
زبانم بند آمده بود روی از او برگرداندم و سرسنگین گفتم:
- این‌ها هیچ‌کدوم ربطی به اتفاق دیروز نداشت، چرا موضوع رو پیچیده می‌کنید.
با حالت جدی به من زل زد، نگاه ما به هم گره خورد. از نگاه کردن به او گریختم که آهسته و با لحن پرتحکمی گفت:
- برای هرچی هست می‌خوام تمومش کنی، من سر قولی که بهت دادم هستم. نمی‌خوام ذره‌ای احساس ناامنی کنی، دلم می‌خواد این اعتماد رو به من داشته باشی که من همیشه و همه‌جا مواظبتم و نمی‌ذارم هیچی بهت صدمه بزنه. نمی‌خوام فکرت برای هیچی آشفته بشه، از همین حالا همه چی رو فراموش کن.
با این حرفش چیزی درونم شکست، به سختی بغضی که در گلو بالا آمده بود را قورت دادم و بی‌تفاوت به چشمانش خیره شدم و گفتم:
- چیزی برای فراموش کردن نیست، خیلی بزرگش نکنید. من به بلوغ فکری رسیدم که بد رو از خوب تشخیص بدم و اِلا خونه‌ی شما نمی‌اومدم.
ابرویی بالا داد و خونسرد گفت:
- پس خیالم راحت باشه؟
با سردی و بی‌تفاوتی که به سختی تلاش می‌کردم از کلامم حس کند، گفتم:
- بله راحتِ‌راحت.
ایستاد و گفت:
- باشه، من دیگه میرم.
سری به علامت تایید تکان دادم همین‌که رفت بغضی که تا چند دقیقه پیش در شکستنش ناکام بود، بالاخره شکست و اشک‌هایم سیل‌وار از چشمانم باریدند. حرفش مدام در ذهنم تکرار می‌شد: " نمی‌خوام فکرت برای هیچی آشفته بشه، از همین حالا همه چی رو فراموش کن".
تندتند اشک‌هایم را پاک می‌کردم؛ اما توان کنترل آن‌ها را نداشتم. کم‌کم بچه‌ها داخل می‌شدند و من سعی می‌کردم به حال و روزم غلبه کنم، همه با دیدن چهره از گریه سرخ شده من نگاه‌های معنی‌داری به هم می‌انداختند. رزیدنت‌ها که آمدند نوبت به ارائه گزارش‌ها رسید، اصلاً حال و حوصله‌ی مورنینگ را نداشتم. بچه‌هایی که دیشب کشیک داشتند شرح‌حال مریض را می‌گفتند و رزیدنت‌ها ادامه‌ی درمان را تکمیل می‌کردند و اتند هم یا انتقاد می‌کرد یا پیشنهاد می‌داد، من فقط نگاهم روی میز و نور پروژکتور بیهوده خیره بود بدون این‌که از حرف‌های آن‌ها چیزی درک کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
بعد از تمام شدن جلسه من اولین کسی بودم، که از مورنینگ خارج شدم و به سرویس بهداشتی رفتم. چند مشت آب به صورتم زدم و به چشمان و بینی از گریه سرخ شده‌ام خیره شدم. بینی‌ام را بالا کشیدم و به خودم گفتم:
- از کی تا حالا انقدر احساس ضعف می‌کنی؟ از کی تا به حال انقدر به احساساتت بها دادی؟ تو داری به آتش نزدیک میشی انتظار داری گر نگیری؟ حسام اگه ماهیت واقعی چهره تو رو ببینه، تو رو از خونه‌اش بیرون می‌اندازه بدبخت! چه برسه به این‌که احساسی بهت داشته باشه، به خودت بیا. بالاخره ماه پشت ابر نمی‌مونه و حسام این قضیه رو می‌فهمه.
آهی از سی*ن*ه بیرون دادم و با خودم گفتم این فقط یک هیجان زودگذر است و من هیچ حسی به حسام نمی‌توانم داشته باشم، چیزی به اسم عشق وجود نداره و نخواهد شد.
کمی دلم را قرص کردم و این بار کمی با حال بهتر از قبل به طرف اتاق بیمارها رفتم. مشغول شدن به کار حالم را بهتر از قبل کرد و پیگیر حال و درمان مریض‌ها و غرق در مطالعه شدن، اتفاقات صبح را کاملاً از یادم برد. ظهر هم کارم در بیمارستان تمام شد و به طرف خانه رفتم‌. شب هم برای این‌که به حسام ثابت کنم اتفاقات دیروز اصلاً برایم مهم نبوده شام مفصلی تدارک دیدم؛ اما آن‌قدر دیر به خانه آمد که کم‌کم چشمانم سنگین شد و روی میز چیده شده از تدارکات شام خوابم برد.
با صدای آرامش‌بخش حسام چشم گشودم که مقابلم ایستاده بود و آرام صدایم کرد، تکانی به خودم داد و با صدایی گرفته متعجب گفتم:
- خوابم برده بود؟
لبخند گرمی زد و گفت:
- خواب که چه عرض کنم، آب دهانت هم راه گرفته بود.
جدی گرفتم و دست‌پاچه با لحنی مشمئزکننده گفتم:
- واقعا؟
خندید و گفت:
- نه بابا شوخی کردم، چرا شامت رو نخوردی؟ من فکر نمی‌کردم منتظرم باشی و اِلا زودتر می‌اومدم.
- با وجود اتمام حجت صبحی که به من کردید؟
درحالی که داشت دکمه‌های آستین لباسش را باز می‌کرد رو به من گفت:
- چه می‌دونم؟ با شناختی که ازتون داشتم، انتظار داشتم موش و گربه بازی‌تون بیشتر از این طول بکشه.
با تمسخر گفتم:
- می‌خواهید ادامه بدم؟
- نه خوشحالم کردی برای اولین بار از خر شیطون پائین اومدی.
با پوزخند نمکینی گفتم:
- آهان لابد همیشه من سوار خر شیطونم و شما سوار بال فرشته‌هایید.
با شیطنت خندید و گفت:
- معمولاً که این‌طوریه.
پفی کردم و نگاه به ساعت کردم ساعت از یازده شب گذشته بود، حسام رفت و دست روی خود را شست و من هم رفتم شام را روی میز چیدم. او آمد و پشت میز نشست و کف دست‌هایش را به مالید و گفت:
- خب... .
دیس تزیین شده را مقابلش گذاشتم تشکری کرد و دیس را برداشت و قبل از این‌که برای خودش بریزد خم شد و اول برای من ریخت دست‌پاچه گفتم:
- آقای دکتر! چه خبره؟ اول برا خودتون بریزید، اِی وای!
- بخورید شما یه روز تمام به خودتون گشنگی دادید، آخرش هم از دست‌پخت ما که نخوردید.
- باشه، ولی چه‌خبره مگه می‌خواید قرض بدید؟
- بخورید حالا شد یه بار شما حرف گوش کنید.
لبخند بی‌جانی در کنج لبم جا خوش کرد و حرفی نزدم، برای خودش غذا در بشقابش ریخت و با اشتها شروع به خوردن کرد که همراهش زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشی انداخت و تند لقمه را قورت داد و آن را وصل کرد و با لهجه غلیظ و به طور مسلط شروع به صحبت به انگلیسی کرد. حرف‌هایش درباره کنفرانسی بود که گویا قرار بود در ترکیه برگزار شود، دوباره فکر می‌کردم که بدون او چه کار کنم؟ شب تنهایی در این ویلا سکته خواهم کرد‌، باید حتماً سه شب به خوابگاه دانشجویی یا پانسیون بروم. در همین افکارم بودم که او به سر میز برگشت و مشغول خوردن غذایش شد، با صدای آرامی گفتم:
- کنفرانس کِی هست؟
نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
- اواسط تیر.
دوباره سکوتی بین ما حکم‌فرما شد و تا پایان غذا با هم حرفی نزدیم. من فکرم مشغول این بود که در این مدت که او خانه نبود من کجا بروم؟ ظرف‌ها را در ماشین ظرف‌شویی گذاشتم که به آشپزخانه آمد و گفت:
- تعطیلات تابستونه‌تون از کی شروع میشه؟
متعجب گفتم:
- فکر کنم از اول مرداد شروع میشه، باز مونده به آموزش بیمارستان.
سری تکان داد و گفت:
- برنامه‌ات چیه؟
خونسرد گفتم:
- برنامه چی؟
- برنامه تعطیلات یک ماهه‌ات.
- برنامه‌ای ندارم، احتمالاً چندتا شیفت تزریقات درمانگاه رو بگیرم و بی‌کار نمونم.
پوزخندی زد و با طعنه گفت:
- همیشه یه ریتم تکراری رو حفظ کن.
او بدون این‌که منتظر جوابم شود رفت، شانه بالا انداختم پنجره آشپزخانه را باز کردم تا کمی هوای خنک به داخل راه پیدا کند.
دوباره به رفتن او فکر می‌کردم، چه‌قدر عجیب به ماندن در کنار او در این خانه عادت کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم، قهوه حسام را روی میز پذیرایی گذاشتم و به اتاقم پناه بردم. طبق معمول در گوشه تختم مچاله شدم و به مهتابی که در آسمان تاریک می‌درخشید و از تراس مشخص بود خیره شدم که درست مثل حضور حسام در زندگی تاریک من بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین