- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
خندیدم و گفتم:
- نه میرم اتاقم.
خندید و نفس راحتی کشید و گفت:
- آهان! آره برو ببخشید دیگه، هم نگرانت کردم و هم تو رو به زحمت انداختم.
سری تکان دادم و گفتم:
- نه خواهش میکنم، خداروشکر که به خیر گذشته.
هنوز آن نگاهش و آن شیفتگی و تلاطمی که در چشمانش موج میزد، در نگاهش هویدا بود که مرا در دریایی از وهم فرو میبرد.
تند روی از او برگرداندم، درحالی که هیجان عجیب و یک خوشحالی مفرط وجودم را فرا گرفته بود که حسام با صدایش مرا متوقف کرد:
- فرگل؟ ... .
همانطور که پشتم به او بود ایستادم و تا حرفش را بزند، بعد از مکث کوتاهی گفت:
- باز هم از اینکه نگرانت کردم معذرت میخوام.
صورتم را کمی متمایل کردم و گفتم:
- عیبی نداره.
پلهها را دوتا یکی طی کردم و به اتاقم خزیدم و در اتاق را بستم و هیجانزده به در تکیه دادم. دستم را روی قلبم گذاشتم، چند ثانیه چشمانم را بستم و آن نگاههای عجیب حسام را به یادآوردم. قلبم غرق در خوشحالی بود. از در کَنده شدم و در طول اتاق قدم میزدم و به او و حرفی که زد فکر میکردم به حسی که از درونم میجوشید که این یک احساس دو طرفه است. کمی بعد به خودم تشر زدم و گفتم:
- بسه دیگه فرگل! تا کجا میخوای پیش بری؟ واقعاً میخوای به این حس بها بدی؟ واقعاً میخوای بهش احساسی داشته باشی؟ هیچ میدونی داری چیکار میکنی؟ باز وا دادی؟ نگاههای حسام توهمات تو بود. تو غرق شدی تو خیالاتت و برداشتهای عجیب غریب میکنی، اصلاً میدونی حسام اگه بفهمه تو کی هستی با تو چیکار میکنه؟ مادر حسام رو یادت رفته؟ تو کی هستی که این حقایق درونت هی فراموشت میشه؟ تو لایق حسام نیستی. تو کجا و حسام کجا! تو بیکَس و کار کجا و حسام کجا!
با این حرفها ناخواسته شادی و شعف چند لحظه قبل به غم و اندوهی بزرگ مبدل گشت. خدایا من چقدر احمقم! آخر به فرض هم هر آنچه حس کردهام درست باشد. چه سود؟ اگر به این احساسات بها بدهیم آخرش به پرتگاهی میرسیم که دست آخر من از آن سقوط میکنم. اگر حسام هم به من احساسی داشته باشد، آن وقت هردوی ما درد میکشیم. پس اگر شم زنانهام هم درست بگوید و حسام دارد به من علاقهمند میشود من باید طوری رفتار کنم که فکر کند این حس یکطرفه است و اِلّا اگر از جانب احساس من مطمئن شود هردوی ما شکست خواهیم خورد. چرا که حسام اگر بداند من که هستم برای همیشه از من متنفر خواهد شد و همین برای من غیرقابل تحمل است. حالا او تنها امید من برای زندگیاست، باید تمام کنم و زودتر از اینجا بروم.
تا پاسی از شب رفته بود به حسام فکر میکردم، به اینکه باید چه کار کنم؟ ریشههای این احساس داشت عقلم را میخشکاند. دیگر نمیتوانستم خوب فکر کنم، نمیتوانستم قبول کنم که مقابل احساساتم شکست خوردم. نمیتوانستم باور کنم که دارد یک چیزیم میشود. نمیتوانستم ریسک کنم، چه اشتباه بزرگی بود بها دادن به این احساس! چه خطای جبران ناپذیری بود.
صبح حسام به بیمارستان نرفته بود و فردا هم پرواز به سمت ترکیه داشت بنابراین در تکاپوی جمع کردن وسایلش بود، صبحانه را روی میز چیدم و به طرف اتاقش رفتم و تقهای به در زدم و گفتم:
- آقای دکتر برای صبحانه تشریف میارید؟
کمی بعد در را باز کرد و لبخند کمرنگی زد و گفت:
- سلام صبح بخیر.
لبخند پررنگی روی لبم نقش بست و گفتم:
- سلام، صبح شما هم بخیر.
به طرف میز پذیرایی رفت و پشت میز نشست و قوری چینی را از روی میز برداشت تا کمی چای بریزد که گفتم:
- اممم... آقای دکتر... من هم وسایلم رو جمع میکنم و این مدت که شما نیستید میرم خونه زهرا.
قوری در دستش لرزید کمی مکث کرد و نیمنگاهی به من کرد و گفت:
- وسایلت رو جمع کن ولی... .
متعجب گفتم:
- ولی چی؟
- برای خونه زهرا نه... .
حیرتزدهتر از قبل به او چشم دوختم و گفتم:
- پس چی؟
- با من میای ترکیه.
این بار من بودم که جا خورده بودم. هنوز داشتم حرفهایش را در ذهنم حلاجی میکردم، حس کردم اشتباه شنیدم گفتم:
- ببخشید؟
تکیه به صندلیاش داد و خیلی مصمم گفت:
- بلیط گرفتم میریم ترکیه.
دستپاچه گفتم:
- ببخشید! متوجه نمیشم.
لبخند پررنگی زد و گفت:
- چی رو متوجه نمیشی؟ واضح حرف زدم.
دستپاچهتر از قبل گفتم:
- آقای دکتر... اما... .
به میان حرفم دوید و با لحن جدی و پر تحکمی گفت:
- "اما، اگر، ولی، چرا و نمیتونم "ابداً نمیخوام چیزی از این کلمات بشنوم. فقط فقط بگو "چشم".
با لکنت گفتم:
- آقای دکتر آخه کِی... کِی میشه... ما... آخه سفر... .
- بگو چشم فرگل!
درحالی که آشوب بودم گفتم:
- چی رو بگم چشم؟! هیچ متوجهاید چی میگید؟ خب دیگه... ما داریم... خیلی... .
کلافه حرفم را برید و گفت:
- چی فرگل؟ ما چی؟
سرخ شدم و گفتم:
- من نمیتونم بیام.
- بلیط گرفتم و هتل رزرو کردم، حرفش رو هم نزن که نمیتونم کنسلش کنم.
- نه میرم اتاقم.
خندید و نفس راحتی کشید و گفت:
- آهان! آره برو ببخشید دیگه، هم نگرانت کردم و هم تو رو به زحمت انداختم.
سری تکان دادم و گفتم:
- نه خواهش میکنم، خداروشکر که به خیر گذشته.
هنوز آن نگاهش و آن شیفتگی و تلاطمی که در چشمانش موج میزد، در نگاهش هویدا بود که مرا در دریایی از وهم فرو میبرد.
تند روی از او برگرداندم، درحالی که هیجان عجیب و یک خوشحالی مفرط وجودم را فرا گرفته بود که حسام با صدایش مرا متوقف کرد:
- فرگل؟ ... .
همانطور که پشتم به او بود ایستادم و تا حرفش را بزند، بعد از مکث کوتاهی گفت:
- باز هم از اینکه نگرانت کردم معذرت میخوام.
صورتم را کمی متمایل کردم و گفتم:
- عیبی نداره.
پلهها را دوتا یکی طی کردم و به اتاقم خزیدم و در اتاق را بستم و هیجانزده به در تکیه دادم. دستم را روی قلبم گذاشتم، چند ثانیه چشمانم را بستم و آن نگاههای عجیب حسام را به یادآوردم. قلبم غرق در خوشحالی بود. از در کَنده شدم و در طول اتاق قدم میزدم و به او و حرفی که زد فکر میکردم به حسی که از درونم میجوشید که این یک احساس دو طرفه است. کمی بعد به خودم تشر زدم و گفتم:
- بسه دیگه فرگل! تا کجا میخوای پیش بری؟ واقعاً میخوای به این حس بها بدی؟ واقعاً میخوای بهش احساسی داشته باشی؟ هیچ میدونی داری چیکار میکنی؟ باز وا دادی؟ نگاههای حسام توهمات تو بود. تو غرق شدی تو خیالاتت و برداشتهای عجیب غریب میکنی، اصلاً میدونی حسام اگه بفهمه تو کی هستی با تو چیکار میکنه؟ مادر حسام رو یادت رفته؟ تو کی هستی که این حقایق درونت هی فراموشت میشه؟ تو لایق حسام نیستی. تو کجا و حسام کجا! تو بیکَس و کار کجا و حسام کجا!
با این حرفها ناخواسته شادی و شعف چند لحظه قبل به غم و اندوهی بزرگ مبدل گشت. خدایا من چقدر احمقم! آخر به فرض هم هر آنچه حس کردهام درست باشد. چه سود؟ اگر به این احساسات بها بدهیم آخرش به پرتگاهی میرسیم که دست آخر من از آن سقوط میکنم. اگر حسام هم به من احساسی داشته باشد، آن وقت هردوی ما درد میکشیم. پس اگر شم زنانهام هم درست بگوید و حسام دارد به من علاقهمند میشود من باید طوری رفتار کنم که فکر کند این حس یکطرفه است و اِلّا اگر از جانب احساس من مطمئن شود هردوی ما شکست خواهیم خورد. چرا که حسام اگر بداند من که هستم برای همیشه از من متنفر خواهد شد و همین برای من غیرقابل تحمل است. حالا او تنها امید من برای زندگیاست، باید تمام کنم و زودتر از اینجا بروم.
تا پاسی از شب رفته بود به حسام فکر میکردم، به اینکه باید چه کار کنم؟ ریشههای این احساس داشت عقلم را میخشکاند. دیگر نمیتوانستم خوب فکر کنم، نمیتوانستم قبول کنم که مقابل احساساتم شکست خوردم. نمیتوانستم باور کنم که دارد یک چیزیم میشود. نمیتوانستم ریسک کنم، چه اشتباه بزرگی بود بها دادن به این احساس! چه خطای جبران ناپذیری بود.
صبح حسام به بیمارستان نرفته بود و فردا هم پرواز به سمت ترکیه داشت بنابراین در تکاپوی جمع کردن وسایلش بود، صبحانه را روی میز چیدم و به طرف اتاقش رفتم و تقهای به در زدم و گفتم:
- آقای دکتر برای صبحانه تشریف میارید؟
کمی بعد در را باز کرد و لبخند کمرنگی زد و گفت:
- سلام صبح بخیر.
لبخند پررنگی روی لبم نقش بست و گفتم:
- سلام، صبح شما هم بخیر.
به طرف میز پذیرایی رفت و پشت میز نشست و قوری چینی را از روی میز برداشت تا کمی چای بریزد که گفتم:
- اممم... آقای دکتر... من هم وسایلم رو جمع میکنم و این مدت که شما نیستید میرم خونه زهرا.
قوری در دستش لرزید کمی مکث کرد و نیمنگاهی به من کرد و گفت:
- وسایلت رو جمع کن ولی... .
متعجب گفتم:
- ولی چی؟
- برای خونه زهرا نه... .
حیرتزدهتر از قبل به او چشم دوختم و گفتم:
- پس چی؟
- با من میای ترکیه.
این بار من بودم که جا خورده بودم. هنوز داشتم حرفهایش را در ذهنم حلاجی میکردم، حس کردم اشتباه شنیدم گفتم:
- ببخشید؟
تکیه به صندلیاش داد و خیلی مصمم گفت:
- بلیط گرفتم میریم ترکیه.
دستپاچه گفتم:
- ببخشید! متوجه نمیشم.
لبخند پررنگی زد و گفت:
- چی رو متوجه نمیشی؟ واضح حرف زدم.
دستپاچهتر از قبل گفتم:
- آقای دکتر... اما... .
به میان حرفم دوید و با لحن جدی و پر تحکمی گفت:
- "اما، اگر، ولی، چرا و نمیتونم "ابداً نمیخوام چیزی از این کلمات بشنوم. فقط فقط بگو "چشم".
با لکنت گفتم:
- آقای دکتر آخه کِی... کِی میشه... ما... آخه سفر... .
- بگو چشم فرگل!
درحالی که آشوب بودم گفتم:
- چی رو بگم چشم؟! هیچ متوجهاید چی میگید؟ خب دیگه... ما داریم... خیلی... .
کلافه حرفم را برید و گفت:
- چی فرگل؟ ما چی؟
سرخ شدم و گفتم:
- من نمیتونم بیام.
- بلیط گرفتم و هتل رزرو کردم، حرفش رو هم نزن که نمیتونم کنسلش کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: