جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,331 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
خندیدم و گفتم:
- نه میرم اتاقم.
خندید و نفس راحتی کشید و گفت:
- آهان! آره برو ببخشید دیگه، هم نگرانت کردم و هم تو رو به زحمت انداختم.
سری تکان دادم و گفتم:
- نه خواهش می‌کنم، خداروشکر که به خیر گذشته.
هنوز آن نگاهش و آن شیفتگی و تلاطمی که در چشمانش موج می‌زد، در نگاهش هویدا بود که مرا در دریایی از وهم فرو می‌برد.
تند روی از او برگرداندم، درحالی که هیجان عجیب و یک خوشحالی مفرط وجودم را فرا گرفته بود که حسام با صدایش مرا متوقف کرد:
- فرگل؟ ... .
همان‌طور که پشتم به او بود ایستادم و تا حرفش را بزند، بعد از مکث کوتاهی گفت:
- باز هم از این‌که نگرانت کردم معذرت می‌خوام.
صورتم را کمی متمایل کردم و گفتم:
- عیبی نداره.
پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و به اتاقم خزیدم و در اتاق را بستم و هیجان‌زده به در تکیه دادم. دستم را روی قلبم گذاشتم، چند ثانیه چشمانم را بستم و آن نگاه‌های عجیب حسام را به یادآوردم. قلبم غرق در خوشحالی بود. از در کَنده شدم و در طول اتاق قدم می‌زدم و به او و حرفی که زد فکر می‌کردم به حسی که از درونم می‌جوشید که این یک احساس دو طرفه‌ است. کمی بعد به خودم تشر زدم و گفتم:
- بسه دیگه فرگل! تا کجا می‌خوای پیش بری؟ واقعاً می‌خوای به این حس بها بدی؟ واقعاً می‌خوای بهش احساسی داشته باشی؟ هیچ می‌دونی داری چی‌کار می‌کنی؟ باز وا دادی؟ نگاه‌های حسام توهمات تو بود. ‌تو غرق شدی تو خیالاتت و برداشت‌های عجیب غریب می‌کنی، اصلاً می‌دونی حسام اگه بفهمه تو کی هستی با تو چی‌کار می‌کنه؟ مادر حسام رو یادت رفته؟ تو کی هستی که این حقایق درونت هی فراموشت میشه؟ تو لایق حسام نیستی. تو کجا و حسام کجا! تو بی‌کَس و کار کجا و حسام کجا!
با این حرف‌ها ناخواسته شادی و شعف چند لحظه قبل به غم و اندوهی بزرگ مبدل گشت. خدایا من چقدر احمقم! آخر به فرض هم هر آن‌چه حس کرده‌ام درست باشد. چه سود؟ اگر به این احساسات بها بدهیم آخرش به پرتگاهی می‌رسیم که دست آخر من از آن سقوط می‌کنم. اگر حسام هم به من احساسی داشته باشد، آن وقت هردوی ما درد می‌کشیم. پس اگر شم زنانه‌ام هم درست بگوید و حسام دارد به من علاقه‌مند می‌شود من باید طوری رفتار کنم که فکر کند این حس یک‌طرفه‌ است و اِلّا اگر از جانب احساس من مطمئن شود هردوی ما شکست‌ خواهیم خورد. چرا که حسام اگر بداند من که هستم برای همیشه از من متنفر خواهد شد و همین برای من غیرقابل تحمل است. حالا او تنها امید من برای زندگی‌است، باید تمام کنم و زودتر از این‌جا بروم.
تا پاسی از شب رفته بود به حسام فکر می‌کردم، به این‌که باید چه کار کنم؟ ریشه‌های این احساس داشت عقلم را می‌خشکاند. دیگر نمی‌توانستم خوب فکر کنم‌، نمی‌توانستم قبول کنم که مقابل احساساتم شکست خوردم. نمی‌توانستم باور کنم که دارد یک چیزیم می‌شود‌. نمی‌توانستم ریسک کنم، چه اشتباه بزرگی بود بها دادن به این احساس! چه خطای جبران ناپذیری بود.
صبح حسام به بیمارستان نرفته بود و فردا هم پرواز به سمت ترکیه داشت بنابراین در تکاپوی جمع کردن وسایلش بود، صبحانه‌ را روی میز چیدم و به طرف اتاقش رفتم و تقه‌ای به در زدم و گفتم:
- آقای دکتر برای صبحانه تشریف میارید؟
کمی بعد در را باز کرد و لبخند کم‌رنگی زد و گفت:
- سلام صبح بخیر.
لبخند پررنگی روی لبم نقش بست و گفتم:
- سلام، صبح شما هم بخیر.
به طرف میز پذیرایی رفت و پشت میز نشست و قوری چینی را از روی میز برداشت تا کمی چای بریزد که گفتم:
- اممم... آقای دکتر... من هم وسایلم رو جمع می‌کنم و این مدت که شما نیستید میرم خونه زهرا.
قوری در دستش لرزید کمی مکث کرد و نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
- وسایلت رو جمع کن ولی... .
متعجب گفتم:
- ولی چی؟
- برای خونه زهرا نه... .
حیرت‌زده‌تر از قبل به او چشم دوختم و گفتم:
- پس چی؟
- با من میای ترکیه.
این بار من بودم که جا خورده بودم. هنوز داشتم حرف‌هایش را در ذهنم حلاجی می‌کردم، حس کردم اشتباه شنیدم گفتم:
- ببخشید؟
تکیه به صندلی‌اش داد و خیلی مصمم گفت:
- بلیط گرفتم میریم ترکیه.
دست‌پاچه گفتم:
- ببخشید! متوجه نمیشم.
لبخند پررنگی زد و گفت:
- چی رو متوجه نمیشی؟ واضح حرف زدم.
دست‌پاچه‌تر از قبل گفتم:
- آقای دکتر... اما... .
به میان حرفم دوید و با لحن جدی و پر تحکمی گفت:
- "اما، اگر، ولی، چرا و نمی‌تونم "ابداً نمی‌خوام چیزی از این کلمات بشنوم. فقط فقط بگو "چشم".
با لکنت گفتم:
- آقای دکتر آخه کِی... کِی میشه... ما..‌. آخه سفر... .
- بگو چشم فرگل!
درحالی که آشوب بودم گفتم:
- چی‌ رو بگم چشم؟! هیچ متوجه‌اید‌‌ چی میگید؟ خب دیگه... ما داریم... خیلی... .
کلافه حرفم را برید و گفت:
- چی فرگل؟ ما چی؟
سرخ شدم و گفتم:
- من نمی‌تونم بیام.
- بلیط گرفتم و هتل رزرو کردم، حرفش رو هم نزن که نمی‌تونم کنسلش کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
- حداقل نظر من هم می‌پرسیدید، که ضرر نمی‌خوردید.
با لحنی طعنه‌آمیز گفت:
- نظر تو چیه مگه؟ طبق معمول نه.
- خب وقتی می‌دونید چرا این کار رو می‌کنید؟
- ببین فرگل! تو به خاطر روحیه‌ات هم که شده باید بری سفر، تمام این مدت دستم به خاطر کارورزی بیمارستانت بسته بود و نتونستم توری جایی ثبت نامت کنم که یه کم بری این‌طرف و اون‌طرف حالت بهتر بشه. الان موقعیتش پیش اومده، با من بیای خیالم هم راحت‌تره. خواهش می‌کنم انقدر نه و نمی‌تونم نگو اگه این سفر رو نیای مطمئن باش برای سفرِ دیگه نمی‌تونی نه بگی. پس توروخدا انقدر من رو اذیت نکن یه بارم که شده، فقط یه بار! برای یه بار ازت خواهش می‌کنم بگو چشم.
- من حالم خوبه آقای دکتر، خواهش می‌کنم انقدر برا من دل‌سوزی نکنید. این‌طوری حس می‌کنم یه آدم رقت‌بار و ترحم برانگیزم.
پفی کرد و معترض گفت:
- اِی بابا! من برا تو دل‌سوزی نمی‌کنم فرگل! دارم میگم سفر برا روحیه‌ات بعد از این همه مشکلاتی که پشت سر گذاشتی خوبه، تو چرا همه‌چی رو پیچیده می‌کنی؟
- من پیچیده نمی‌کنم آقای دکتر به نظرم تا همین‌جا لطف شما روی سر من زیاد بوده خواهش می‌کنم دیگه بیشتر از این من رو شرمنده نکنید.
- چه شرمندگی آخه؟ فرگل اگه واقعاً قبول نکنی بیای به شدت از دستت ناراحت می‌شم. ببین، اتاق‌ها جداست‌ من میرم کنفرانس و تا هشت شب نیستم. تو دوست داشتی با من میای و اگه دوست نداشتی اون‌جا کسی هست که تو رو به جاهای دیدنی ترکیه می‌بره.
سکوت کردم که دوباره ادامه داد:
- واقعاً ناراحت میشم اگه بخوای درخواستم رو رد کنی‌.
- اما... آقای دکتر؟
- فقط بگو چشم.
دوباره سکوت کردم و سر به زیر انداختم لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت:
- این سکوتت رو می‌ذارم به حساب اومدنت.
لبخند کم‌رنگی زدم. راستش خودم هم بی‌میل نبودم نه به خاطر سفر ترکیه، شاید برای کمی بیشتر بودن با حسام و واقعاً از این‌که این چند روز را نبود، دلم می‌گرفت. در دلم به خودم تشر زدم، دوباره جرعه‌ای از قهوه صبح نوشیدم. حسام گفت:
- زود باش کوله‌ات رو ببند، زیاد بار و بندیل بر ندار. همه چی اون‌جا هست، این سه چهار روزه هم درس رو تعطیل کن و کتاب با خودت نیار.
در این لحظه موبایلم زنگ خورد زهرا بود به حسام گفتم:
- یه لحظه، زهراست.
گوشی را جواب دادم و صدای ظریف زهرا با همان لهجه زیبایش در گوشم پیچید:
- سلام فرگل خوبی؟ دوستت چه‌طوره؟ حالش خوبه؟
نیم‌نگاهی به حسام انداختم و گفتم:
- سلام عزیزم خوبی با زحمت‌های من؟ آره خوبه خدارو شکر یه مسمومیت ساده بود دیشب یه سِرُم زدیم و برگشتیم حالش بهتر شد.
- خب خداروشکر حالا می‌خواد بره شهرستان؟
کمی مکث کردم و گفتم:
- نه سفرش کنسل شده.
- خب اشکال نداره دوتاتون بیاید خونه ما کنار هم باشیم. این‌طور به همه‌مون خوش می‌گذره.
لبخندی زدم و نگاهی به حسام کردم که به دروغ‌های من گوش می‌داد و گفتم:
- نه عزیزم، مزاحم نمی‌شیم باشه یه وقت دیگه.
- خواهش می‌کنم مراحمی،فعلاً من برگردم سرکارم می‌بوسمت خداحافظ.
- خداحافظ.
حسام سری تکان داد و با تمسخر گفت:
- کل مکالمه‌ات پر از دروغ بود.
نگاه طلبکارانه‌ای به او انداختم و گفتم:
- مقصر هم شدم؟
خندید و جرعه‌ای چای نوشید و گفت:
- حقیقت رو بهشون بگو و خلاص.
معترض گفتم:
- حرف‌ها می‌زنید آقای دکتر، چی‌ بهش بگم؟ بگم با شما هم‌خونه‌ام؟
بی‌تفاوت گفت:
- امتحانش ضرر نداره، می‌خوای من یه جوری بهش میگم که بد برداشت نکنه.
- شما ابتکار به خرج ندید ممنون میشم.
خندید و حرفی نزد. بعد از صرف صبحانه هرکدام به اتاق‌هایمان پناه بردیم. نمی‌دانستم تصمیم درستی گرفتم یا نه، انگار دیگر کنترلم دست عقل نبود و کم‌کم به دست دلم افتاده بود. این‌که چرا جلوی پیشنهاد حسام ایستادگی نکردم و زود قبول کردم داشتم خودم را می‌خوردم. از طرفی این نزدیکی بیشتر مرا به سمت این آتش سوق می‌داد. هر چه قدر محبت من به او بیشتر می‌شد، این طناب وابستگی به گردنم سفت‌تر می‌شد. می‌ترسیدم این سفر، کاری کند که کاملاً خودم را ببازم. مدام به او و مادرش فکر می‌کردم، هر چه‌قدر خودم را نصیحت می‌کردم نمی‌شد.
دستم به کتاب حافظ که در گوشه کمدم بود، خورد. نیت کردم و آن را باز کردم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
دلم جز مهر مه رویان، طریقی بر نمی‌گیرد
ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد
خدا را ای نصیحت‌گو حدیث ساغر و مِی گو
که نقشی در خیال ما از این خوش‌تر نمی‌گیرد
بیا ای ساقی گل‌رخ بیاور باده رنگین را
که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد
صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر مِی فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد
از آن رو هست یاران را صفاها با مِی لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد
سر و چشمی چنین دل‌کِش تو گویی چشم از او بردوز
برو که این وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد
نصیحت‌گوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد
میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که ک.س مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسون‌گری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد.
حافظ حال مرا توصیف می‌کرد، به خودم دل‌داری دادم و گفتم:
- قرار نیست تو این سفر چیزی بشه، من تمام تلاشم رو می‌کنم. شاید اصلاً بتونم تو این سفر فکرم رو جمع و جور کنم.
نفس عمیقی کشیدم و کوله‌ام را آماده کردم و مشغول برداشتن وسایل مورد نیازم شدم. در این بین تلاش می‌کردم به مادر حسام و کارهای خودم فکر کنم، باید فکری برای خودم می‌کردم‌. دستی به موهایم کشیدم و کلافه روی تختم نشستم، باید راهی برای رفتنم پیدا می‌کردم.
بعد از این سفر عزمم را جزم می‌کنم تا در درمانگاه‌ها مشغول به کار شوم تا هزینه پانسیونم را بدست بیاورم.
شب پرده اتاقم را کنار کشیدم، هر کدام از ما در اتاقمان بودیم. چراغ‌های حیاط ویلا روشن بود و استخر آب زیر نورهای آبی کف استخر، جلوه زیبایی داشت. نسیم نه چندان خنکی می‌وزید، هوس کردم به باغ بروم بنابراین شال مشکی را روی سرم انداختم و به حیاط رفتم روی صندلی‌ها مقابل استخر نشستم. ناخودآگاه اتفاق آن روز که به داخل استخر افتادیم جلوی چشمانم نقش گرفت و حرف‌های روز بعد که حسام می‌گفت: "هرچیزی که پیش آمده را فراموش کن، بین ما چیزی اتفاق نمی‌افته" دوباره حرف حمید در گوشم زنگ زد: "کسی که بتونه قلب حسام رو تسخیر کنه جایزه اسکار رو باید بهش داد."
صدایش مرا از جا پراند نگاهم به سوی در گشت‌‌، حسام در آستانه در آشپزخانه ایستاده بود و سلانه‌سلانه جلو آمد و گفت:
- به چی ان‌قدر عمیق فکر می‌کنی؟
سکوت کردم که با لحن شوخ‌طبعانه‌ای ادامه داد:
- نکنه داری به این فکر می‌کنی که به زور دارم می‌برمت مسافرت؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه به اون فکر نمی‌کنم.
مقابلم ایستاد و به من خیره شد، کمی بعد روی صندلی نشست و گفت:
- امیدوارم این سفر روحیه‌ات رو خوب کنه.
سری تکان دادم و گفتم:
- به خاطر شما هم که شده سعیم رو می‌کنم.
- به خاطر خودت سعی کن، چرا به خاطر من؟
- چون اگه این کار رو نکنم دفعه دیگه یه برنامه دیگه می‌چینید و من رو مدیون خودتون می‌کنید.
خندید و بعد گفت:
- کم‌کم دیگه رخت سیاه رو از تنت دربیار. با مشکی پوشیدن فقط روحیه خودت رو خراب می‌کنی.
- تا سال پدرم نمی‌خوام دربیارم.
- باشه ولی بر چه اساسی؟ تو یک‌ سال سیاه بپوشی پدرت زنده میشه؟ جای پدرت همیشه این‌جاست.
و اشاره به قلبش کرد و ادامه داد:
- نه روی لباس مشکی، درسته این یک فرهنگه که لباس عزا باید فرق داشته باشه. اما با سال‌های سال سیاه پوشیدن چیزی فرق نمی‌کنه. جز این‌که هر وقت به خودت نگاه می‌کنی و این لباس سیاه رو می‌بینی خودت رو عزادار می‌بینی. این لباس سیاه نه سودی تو تسکین درد تو داره و نه باعث شادی روح اون مرحوم میشه. فقط اطرافیانت رو متوجه عزادار بودنت می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
آهی کشیدم و با نوای ضعیفی گفتم:
- حرف شما منطقیه، ولی خب... پدرم... برای من انقدر عزیز بود که... .
جای من ادامه داد و گفت:
- که تا روز مرگت سیاه بپوشی؟ فرگل راه‌های دیگه‌ای هم هست محبتت رو نشون بدی. این‌که یه‌جور دیگه پدرت رو شاد کنی، چه می‌دونم با زیارت هر هفته قبور که الان هم انجام میدی یا حتی خیرات کردن، حتی با شغلی که داری دست کسی رو گرفتن. لباس سیاه پوشیدن کمکی به کسی نمی‌کنه، به عنوان یه متخصص تو زمینه‌ی اعصاب بهت بگم که لباس سیاه جز این‌که هورمون‌هات رو به هم می‌ریزه و باعث بیماری‌های روحی و روانی میشه کاری برات نمی‌کنه. حتی به جای این‌که اون درد روحی که داری می‌کشی رو کم کنه به مرور باعث دردهای عصبی و اضطرابت میشه. در واقع این لباس فقط ظاهرت رو عوض نمی‌کنه بلکه درونت رو هم بیمار می‌کنه و درونت همیشه عزادار می‌مونه و نمی‌تونی درست فکر کنی.
بلند شد و ایستاد و گفت:
- من الان بر می‌گردم.
از جا برخاست و به طرف اتاقش رفت، به حرف‌هایش فکر کردم. درست می‌گفت، قریب به سه ماه از مرگ پدرم می‌گذشت‌. بعد از مرگ پدرم اگرچه دنیا برایم سیاه شد، اما خدا تمام درهای زندگی را به روی من نبست. زمان، کنار آمدن با این داغ سنگین را به من هدیه کرد و حسام در مسیر زندگیم قرار گرفت.
در این لحظه حسام با جعبه کادو پیچ شده‌ای آمد و نشست آن را مقابلم گذاشت و گفت:
- باز کن ببین خوشت میاد؟
متحیر نگاهش کردم و بعد گفتم:
- آقای دکتر؟ شما فکر نمی‌کنید دارید زیادی منو لوس می‌کنید؟
- فرگل تو رو به اون خدایی که می‌پرستی یه بار بگو چشم.
از حرفش خنده‌ام گرفت و گفتم:
- آقای دکتر به خدا دیگه از این همه محبت شما دارم از خجالت می‌میرم، حداقل پولش رو حساب کنید.
- خیلی خب حالا نگاهش کن ببین چه‌طوره بعداً راجع به اون حرف می‌زنیم.
- اول قول بدید هم پول سفر رو می‌گیرید هم این کادو رو.
- حالا تو نگاه کن ببین چی تو جعبه‌ است بعد حرف از حساب کتاب بزن، شاید سر بریده گذاشتم داخلش.
خندیدم و دست بردم جعبه را باز کردم یک شال روسری ابریشمی خوش‌رنگ گلبهی با نقوش طلایی رنگی از گل و بوته‌های سنتی بود. ذوق زده گفتم:
- وای چه‌قدر نازه! دست شما درد نکنه چه‌قدر خریدید؟
لب گزید و نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
- اِه! شروع کردی باز؟ بنداز سرت ببینم امیدوارم از رو دل‌خوشی من تعریف نداده باشی.
مطیعانه روسری را روی سرم انداختم و شال مشکی را از زیرش بیرون کشیدم. نگاه گیرایی به من انداخت و گفت:
- مبارکت باشه بهت میاد.
نگاه سرشار از تشکرم را به او دوختم و گفتم:
- ممنون آقای دکتر کادوتون خیلی خوشگله، من لیاقت این همه خوبی شما رو ندارم واقعاً.
اخمی کرد و گفت:
- اِه! دیگه نشنوم این حرف‌ها رو این روسری چیز قابل داری نیست.
این بار با بغضی در گلو گفتم:
- ممنون امیدوارم یه روزی بتونم تمام خوبی‌هاتون رو جبران کنم.
لبخند گرمی زد و گفت:
- خوشحالم که خوشت اومده.
نگاه به باغ سبز چشمانش کردم که مرا می‌نگریست و گفتم:
- کاش روزی بتونم واقعاً جبران کنم.
خونسرد گفت:
- نیازی به جبران نیست.
نگاهم را از او گرفتم و به آسمان نگاه کردم قرص کامل ماه درخشان‌تر از شب‌های دیگر در آسمان تاریک پدیدار بود. درست مثل او در آسمان تار و سیاه من، چه تشابه عجیبی به ماه داشت. چرا هر وقت ماه را در این آسمان تاریک می‌دیدم یاد او می‌افتادم؟ در حالی که هنوز به ماه خیره بودم، چانه‌ام از بغض می‌لرزید، گفتم:
- اون روز که پدرم داشت بهتون تو بیمارستان وصیت می‌کرد و من رو به شما سپرد، از تعجب شاخ درآورده بودم. کدوم پدری دخترش رو به مرد جوونی که نمی‌شناسه می‌سپره؟ حالا می‌فهمم که پدرم خیلی خوب توی دو سه بار دیدن شما و دل بزرگ‌تون رو شناخته بود.
درحالی که اشک‌هایم روان بودند نگاهش کردم و گفتم:
- همیشه می‌پرسم از خودم که من لایق این حجم از محبت شما هستم؟
خونسرد گفت:
- معلومه که هستی، بعد هم کاری نکردم فرگل زحمت‌های خونه رو که به اصرار خودت به عهده گرفتی و داری جبران می‌کنی. این سفر هم که چیزی نیست، یعنی کاری نکردم. این شال هم ناقابله چیز خاصی نیست که ا‌نقدر تشکر می‌کنی.
سری به علامت نفی تکان دادم و گفتم:
- انقدر با من خوب نباشی، زیر بار این همه لطف من توان جبرانش رو تو خودم نمی‌بینم.
_نه... اصلاً این فکر رو نکن، من به خاطر آرامش خودم این کار رو می‌کنم بعدم این شال رو چرا ان‌قدر بزرگش کردی.
چیزی در دلم می‌شورید و بالا می‌آمد حرف‌های زیادی به زبانم هجوم می‌آورد که به او بگویم. بگویم که من لیاقت این همه لطف تو را ندارم، من با تو چه کارها که نکردم. چه‌طور نمک می‌خورم و نمکدان می‌شکنم، نمونه‌هایی که از بین بردم. گزارشاتی که برای مادرت هر هفته می‌فرستم، زیر لب با صدای لرزانی گفتم:
- حسام... .
دوباره سکوتی حکم‌ فرما شد، دوباره سر تا پا گوش شد که از من چیزی بشنود دوباره زبانم بند آمد. دوباره چهره حسام را با نگاهی حاکی از انزجار تصور کردم، طاقت این یکی را نداشتم. این‌که حسام از من متنفر شود، این‌که من به خاطر خودخواهی‌های خودم زحمت و تلاش او و همکارانش را به باد دادم. این‌که حرف‌های مرا در مورد مادرش باور نکند و فکر کند من درباره مادرش و خیانتش دروغ می‌گویم، آهسته زیر لب با همان صدای مرتعش گفتم:
- ممنون.
لبخند گرمی به صورتم پاشید و گفت:
- ان‌قدر از بابالنگ‌دراز تشکر نکن دیگه، از سر شب تا الان روی همین جمله قفل کردی.
علارغم درونم که می‌گریست لبخند بی‌جانی به لب نشاندم، بلند شد و ایستاد و گفت:
- خب دیگه بریم بخوابیم فردا چهار صبح پرواز داریم، خواب نمونیم که بی‌چاره میشیم.
سری به علامت تایید تکان دادم او شب بخیری گفت و رفت من اما مدتی در حیاط ماندم و با عذاب وجدانی که گریبانم را گرفته بود، کلنجار می‌رفتم و اشک می‌ریختم. به تصمیم محکمی فکر می‌کردم که بعد از این سفر باید عملی کنم این‌که پرده از این راز بکشم و جور رسوایی آن را به جان بخرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
وارد فرودگاه استانبول شدیم و سوار تاکسی شده تا به هتل بریم، هوای گرم و شرجی استانبول عرق را از پیشانی‌مان سرازیر کرده بود. خانه‌هایی با نماهای رنگی و آدم‌هایی از هر نقش و تیپ برایم جالب بود و حسام تمام راه داشت با تبلتش کار می‌کرد. من نیز با ولع زیاد مشغول تماشای مردم و خیابان‌های آن‌جا بودم، بالاخره به هتل "چراغان پالاس" که رسیدیم در بدو ورود شکوه هتل مرا مجذوب خود کرده بود. هتلی با سبک نمای کلاسیک در نزدیکی تنگه بسفر رو به دریای ترکیه و حیاطی سرسبز و لوکس درجوار دریای ترکیه هتلی منحصربه فردی خلق کرده بود. وارد هتل که شدیم داخل هتل شبیه کاخ‌های اروپایی بود و من از حیرت شکوه معماری آن لال شده بودم و داشتم به این فکر می‌کردم که رزرو چنین هتلی چه‌قدر هزینه برای حسام برداشته است؟ حسام به جلو پیشخوان رفت و کارت‌های اتاق را تحویل گرفت و در آسانسور کارت الکترونیکی اتاق را به من که هنوز مات آن همه شکوه لابی هتل بودم، داد و گفت:
- اتاق‌هامون بغل دست هم هست، کاری داشتی من تو اتاقم. الان یه کم استراحت کن برای ناهار میام دنبالت بریم رستوران هتل.
لبخند پررنگی زدم و با هیجان گفتم:
- باشه.
هر دو خداحافظی کوتاهی کردیم و حسام کارت را زد و در اتاقش باز شد و منم عمل او را تکرار کردم و هرکسی به اتاق خودش رفت. اتاقش جای دنج و زیبایی بود و تمامی وسایل لوکس و راحتی آن‌جا را مزین کرده بود، رو به طرف تراس رفتم و پرده را کشیدم کولر گازی را روشن کردم اتاق رو به حیاط سرسبز و زیبا و دریای ترکیه بود و مرغان دریایی در آسمان صاف و بی‌ابر استانبول چون لکه‌های سفید و مشکی دیده می‌شدند. محو تماشای آن همه زیبایی بودم، کمی بعد رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم از داخل بار بطری آب معدنی را برداشتم و کمی آب خوردم تا تشنگی‌ام رفع شود بعد هم رفتم دوش گرفتم.
بعد از دوش حمام درحالی که موهایم را خشک می‌کردم تلویزیون را روشن کردم که مجری با لهجه شیرین ترکی استانبولی داشت صحبت می‌کرد، روی تخت دراز کشیدم، کم‌کم چشمانم گرم شد و خوابیدم.
با تقه‌ای که به در خورد از خواب پریدم. چشم به ساعت دوختم، ساعت نزدیک به یک ظهر بود. موهایم فر شده بودند و هنوز نم داشتند، دوباره تقه‌ای به در خورد. روسری را روی سرم انداختم و پشت در گفتم:
- کیه؟
صدای حسام را شنیدم که گفت:
- فرگل اتاقی؟
در را باز کردم و او به چهره خواب گرفته من نگاه کرد و متعجب گفت:
- خواب بودی؟
خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
- بیاید داخل، بله، خوابم برده بود.
از جلوی در کنار رفتم و او وارد اتاق شد و گفت:
- مزاحم نباشم؟
گفتم:
-نه، اختیار دارید.
حوله را از روی تخت برداشتم و گفتم:
- من میرم یه شونه بزنم.
سری به علامت مثبت تکان داد. به حمام رفتم و به موهایم که مثل جنگل شده بود و در اثر خوابیدن به هم پیچ خورده بود شانه کشیدم. سپس دوباره روسری به سرم انداختم و بیرون آمدم.
حسام از کنار پنجره به طرف در رفت و‌ گفت:
- من میرم تو آماده شو با هم بریم رستوران هتل.
سری به علامت تایید تکان دادم او رفت و من سریع آماده شدم کلیپسم را از روی تخت برداشتم تا موهایم را به بالا جمع کنم که به اثر فشار دادن تا آخر، به یک‌باره فنر کلیپسم شکست و این شروع یک بدبختی بود چرا که پنهان کردن آن حجم از مو زیر شال غیر ممکن بود و جدا از همه این‌ها دلم نمی‌خواست روسری‌ام را بردارم. اعصابم خورد شده بود، کلافه دستی به موهایم کشیدم سعی کردم آن‌ها را پیچ بدهم و زیر شال پنهان کنم؛ اما نمی‌شد. با موهای باز، هم به خاطر این گرما گردنم را با خارش اذیت می‌کرد. همچنان با موهایم درگیر بودم که دوباره تقه‌ای به در خورد. کلافه و با عجله روسری به سر کردم و در را باز کردم و گفتم:
- بریم.
اما موهایم از کنار و بغل و پشت روسری، همه بیرون آمدند. به حسام گفتم:
- کلیپسم شکست. این‌جوری هم این موها می‌زنه بیرون مثل این شلخته‌ها شدم.
حسام نگاهی به من کرد و گفت:
- خب چرا روسری سر می‌کنی؟ ایران که نیستیم.
- بعضی عقیده‌ها که مخصوص ایران نیست.
- حجاب رو یا باید کامل داشت یا باید گذاشت کنار، حجاب نصفه و نیمه معنایی نداره.
سکوت کردم یعنی حرفی برای گفتن نبود که گفت:
- برو داخل یه لحظه.
دوباره به داخل اتاق برگشتیم حسام گفت:
- خب موهات رو بباف.
- بلد نیستم... یعنی تا وقتی بابای خدا بیامرزم بود فقط اون بلد بود و موهام رو می‌بافت، من هم تلاشی برای یاد گرفتن نکردم حقیقتاً.
از یادآوری آن روزها قلبم فشرده شد، او لبخندی زد و گفت:
- روسریت رو بردار تا من ببافمش.
متحیر نگاهش کردم و او مصمم نگاهم کرد، ترسیدم مخالفتم را توهین برداشت کند. کمی مکث کردم و بعد با تردید روسری را از سرم برداشتم. گونه‌هایم از شرم صورتی شدند، حسام نگاه گیرایش را به من دوخت و گفت:
- خب این‌جوری که نمیشه بافت پشتت رو به من کن تا ببافمش.
برگشتم و او پشت من قرار گرفت. دستش که به موهایم خورد مور مور شدم. خودم را کنترل کردم و دستانم را مشت کردم و ناخن‌هایم را کف دستم فرو بردم. او شروع به بافتن موهایم کرد و گفت:
- بهتره بافتن مو رو یاد بگیری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
بعد از کمی مکث ادامه داد:
- نه! نمی‌خواد یاد بگیری، می‌دونی چرا؟
کمی صورتم را متمایل به او کردم و گفتم:
- چرا؟
- چون بافتن مو یه کار مردانه است.
این بار رویم را کاملاً به او کردم و نگاهم با نگاهش گره خورد، لبخندی زد و انتهای موی بافته شده را به من داد و گفت:
- بگیرش با یه چیزی ببندش که باز نشه.
هنوز نگاهم به او بود، به همان موجی که دوباره در چشمانش بی‌قرار بود. انتهای مویم را از دستش گرفتم و بعد دست‌پاچه گفتم:
- چیزی ندارم.
- حتی یه تکه پارچه؟
- نه پارچه کجا بود!
سری تکان داد، چشمکی با شیطنت زد و گفت:
- ولش کن! فوقش باز شد دوباره می‌بافیم. بریم دیر شد.
او رفت و من همچنان رفتن او را نگاه کردم و گویا سراسر بدنم قلب شده بود و می‌تپید، او نمی‌دانست با نگاهش و حرف‌هایش چه‌طور هی داشت مرا مجذوب خودش می‌کرد. لبخندی توام با شرم زدم و شالم را دوباره سر کردم در اتاق را بستم و کارت اتاق را در کیفم گذاشتم. همراه حسام به طبقه همکف و رستوران هتل رفتیم و از سر میز غذاهای رنگارنگی که آن‌جا چیده بودند، کمی برداشتیم و مشغول صرف غذا شدیم. در این بین از هرچیزی صحبت کردیم، قرار بر این شد هوا که کمی خنک شد به طرف دریا برویم بنابراین بعد از صرف غذا و کمی به حیاط زیبای هتل سر زدیم، ولی گرمای هوا باعث شد که دوباره به اتاق‌هایمان پناه ببریم.
روی مبل نشستم و انگشتم را به لبم نزدیک کردم و به فکر فرو رفتم، دوباره اتفاق چند لحظه بعد جلوی چشمم متصور شد لحظه‌ای که حسام موهایم را می‌بافت و حرف‌هایی که زد. به این فکر کردم که چه‌طور همه‌چیز را به او بگویم و این بازی را تمام کنم. چه‌طور و از کجا شروع کنم، خودم را در ویلا تصور کردم که فنجان قهوه را مقابل حسام گذاشتم و قصد گفتن همه چیز را داشتم و این‌که حسام سر تا پا گوش شده بود و من پیشنهاد مادرش را گفتم و آن قضیه بغرنج بیماری پدرم و پیدا نکردن اهدا کننده مغز استخوان که سبب شد وسوسه شوم و آن را قبول کنم و همچنین نمونه‌هایش را با دارویی که مادرش فرستاده بود از بین بردم. از این‌که پدرم همه چیز را فهمید و به خاطر تنبیه من به دکتر نرفت و معالجاتش را ادامه نداد تا جایی که پدرم حسام را مخفیانه دور از چشم من ملاقات کرده بود و از بیمارستان و التماس پدرم برای بخشش من، به این‌که بارها خواستم همه چیز را بگویم اما ترسیدم. همه و همه را گفتم و حسام در سکوت و با نگاهی نفرت‌بار گوش می‌داد و بعد از آن رفتارش که با عتاب از من می‌خواست از خانه‌اش بروم. این‌که با حرف‌های تند مرا از خود راند.‌ این‌که مرا نمی‌بخشید و این‌که حرف‌های مرا درمورد مادرش باور نمی‌کرد و من مدرکی نداشتم که به او ثابت کنم مادرش پشت این قضایا است. حرف‌های سرزنش بارش را تصور کردم، این‌که به طور قانونی اقدام کرد و به خاطر حق معنوی تحقیقاتش از من شکایت کرد و اتفاقات وحشتناک بعد از آن جلوی چشمانم رژه می‌رفتند. گاهی وقت‌ها او را با روی دیگری تصور کردم این‌که ناراحت شد‌ه‌‌؛ اما از این‌که همه چیز را به او گفتم مرا بخشید ولی نفرتش همچنان از من برقرار بود و مادرش که برای انتقام از من سفته‌ها را به اجرا گذاشته بود و منی که از دار دنیا هیچ‌ک.س و هیچ‌ چیز را جز او نداشتم که نجاتم دهد.
سوزش چندقطره اشک و روان شدنش روی پوست گونه‌ام مرا از آن کابوس اوهام بیرون کشید. توان گفتن حقیقت را در خودم نمی‌دیدم، جدا از همه‌ی این‌ها حسام نباید به من حسی پیدا می‌کرد و این باعث می‌شد اوضاع پیچیده‌تر شود. چرا که اگر حسام هم واقعاً به من احساسی پیدا می‌کرد آن وقت من عقلم را زیرپا می‌گذاشتم و به راه دل می‌رفتم و این آغاز نابودی من بود و هرگز‌هرگز جسارت گفتن حقیقت را در خودم نمی‌یافتم. چرا که ترس از دست دادن حسام برایم بزرگ‌تر و به مراتب وحشتناک‌تر جلوه می‌کرد. حسام نباید از علاقه‌ی من به خودش با خبر می‌شد، نباید می‌فهمید که دلم در گرو اوست و نباید به سمت من کشیده می‌شد. نباید اجازه می‌دادم حلقه‌ی این طناب وابستگی تنگ‌تر شود، این‌که چه‌طور از زندگی حسام بیرون بروم را هزاران بار با هزاران راه در ذهنم حلاجی کردم. حتی به رها کردن پزشکی و متواری شدن به شهر دیگر فکر کردم، به گذاشتن نامه‌ای گفتن تمام حقیقت و به نگفتن این راز و ترک کردنش! به همه چیز فکر کردم. به تهدید مادرش‌، به کمک کردن او در آزمایش بعدی و عدم اجرای خواست مادرش؛ اما نمی‌شد که نمی‌شد.
گاهی نمی‌شد، هیچ‌ چیز سرهم بند نمی‌شد. دوست داشتن تمام معادلاتت را به هم می‌ریخت، وقتی پای عشق ممنوعه به میان می‌آمد نه توان فراموشی داشتی و نه جسارت دل بستن. آن وقت بود که گویا میان زمین و هوا معلق هستی، هم بیم سقوط داشتی و هم دغدغه در هوا ماندن و این برزخی بود که نه راهی به بهشت داشت نه به جهنم ختم می‌شد. خدا می‌داند که این بلاتکلیفی‌ها چه‌قدر سخت است، نه آدم را می‌کشد و نه حس زنده بودن و نه اجازه نفس کشیدن را به آدم می‌دهد و دیگر نمی‌توانی مثل یک آدم زندگی کنی. وقتی راه روبه‌رویت مه‌آلود و پل‌های پشت سرت خراب باشد. ان‌قدر بلاتکلیفی که نمی‌دانی چه کار باید کنی و این خودش بزرگ‌ترین درد است.
با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم بلند شدم آبی به صورتم زدم و به بینی و چشمان از گریه سرخ شده‌ام نگاه کردم. به یاد قولی که به پدرم دادم افتادم، باید همه چیز را به او می‌گفتم. لااقل به خاطر قولی که به پدرم دادم، نفس عمیقی کشیدم و به تراس پناه جستم. هوای عصر استانبول به داخل اتاق راه یافت سر و صدای مرغان دریایی درآسمان و صدای امواج دریای اطراف سکوت آن‌جا را می‌شکست. کمی بعد که آثار گریه از چهره‌ام محو شد روسری را به روی سرم انداختم و آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم تقه‌ای به در اتاق حسام انداختم و حسام در را باز کرد در حالی که گوشی تلفن به دست داشت اشاره کرد داخل شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
بعد از کمی مکث ادامه داد:
- نه! نمی‌خواد یاد بگیری! می‌دونی چرا؟
کمی صورتم را متمایل به او کردم و گفتم:
- چرا؟
- چون بافتن مو یه کار مردانه است.
این بار رویم را کاملاً به او کردم و نگاهم با نگاهش گره خورد. لبخندی زد و انتهای موی بافته شده را به من داد و گفت:
- بگیرش با یه چیزی ببندش که باز نشه.
هنوز نگاهم به او بود، به همان موجی که دوباره در چشمانش بی‌قرار بود. انتهای مویم را از دستش گرفتم و بعد دست‌پاچه گفتم:
- چیزی ندارم.
- حتی یه تکه پارچه؟
- نه پارچه کجا بود!
سری تکان داد، چشمکی با شیطنت زد و گفت:
- ولش کن! فوقش باز شد دوباره می‌بافیم. بریم دیر شد.
او رفت و من همچنان رفتن او را نگاه کردم و گویا سراسر بدنم قلب شده بود و می‌تپید، او نمی‌دانست با نگاهش و حرف‌هایش چه‌طور هی داشت مرا مجذوب خودش می‌کرد، لبخندی توام با شرم زدم و شالم را دوباره سر کردم در اتاق را بستم و کارت اتاق را در کیفم گذاشتم. همراه حسام به طبقه همکف و رستوران هتل رفتیم و از سر میز غذاهای رنگارنگی که آن‌جا چیده بودند، کمی برداشتیم و مشغول صرف غذا شدیم. در این بین از هرچیزی صحبت کردیم. قرار بر این شد هوا که کمی خنک شد به طرف دریا برویم بنابراین بعد از صرف غذا و کمی به حیاط زیبای هتل سرزدیم ولی گرمای هوا باعث شد که دوباره به اتاق‌هایمان پناه ببریم.
روی مبل نشستم و انگشتم را به لبم نزدیک کردم و به فکر فرو رفتم. دوباره اتفاق چند لحظه بعد جلوی چشمم متصور شد لحظه‌ای که حسام موهایم را می‌بافت و حرف‌هایی که زد. به این فکر کردم که چه‌طور همه‌چیز را به او بگویم و این بازی را تمام کنم. چه‌طور و از کجا شروع کنم. خودم را در ویلا تصور کردم که فنجان قهوه را مقابل حسام گذاشتم و قصد گفتن همه چیز را داشتم و این‌که حسام سر تا پا گوش شده بود و من پیشنهاد مادرش را گفتم و آن قضیه بغرنج بیماری پدرم و پیدا نکردن اهدا کننده مغزاستخوان که سبب شد وسوسه شوم و آن را قبول کنم و همچنین نمونه‌هایش را با دارویی که مادرش فرستاده بود از بین بردم. از این‌که پدرم همه چیز را فهمید و به خاطر تنبیه من به دکتر نرفت و معالجاتش را ادامه نداد تا جایی که پدرم حسام را مخفیانه دور از چشم من ملاقات کرده بود و از بیمارستان و التماس پدرم برای بخشش من؛ به این‌که بارها خواستم همه چیز را بگویم اما ترسیدم. همه و همه را گفتم و حسام در سکوت و با نگاهی نفرت‌بار گوش می‌داد و بعد از آن رفتارش که با عتاب از من می‌خواست از خانه‌اش بروم. این‌که با حرف‌های تند مرا از خود راند.‌ این‌که مرا نمی‌بخشید و این‌که حرف‌های مرا درمورد مادرش باور نمی‌کرد و من مدرکی نداشتم که به او ثابت کنم مادرش پشت این قضایا است. حرف‌های سرزنش بارش را تصور کردم. این‌که به طور قانونی اقدام کرد و به خاطر حق معنوی تحقیقاتش از من شکایت کرد و اتفاقات وحشتناک بعد از آن جلوی چشمانم رژه می‌رفتند. گاهی دیگر، او را با روی دیگری تصور کردم. این‌که ناراحت شد اما از این‌که همه چیز را به او گفتم مرا بخشید اما نفرتش همچنان از من برقرار بود و مادرش که برای انتقام از من سفته‌ها را به اجرا گذاشته بود و منی که از دار دنیا هیچ‌ک.س و هیچ‌چیز را جز او نداشتم که نجاتم دهد.
سوزش چندقطره اشک و روان شدنش روی پوست گونه‌ام مرا از آن کابوس اوهام بیرون کشید. توان گفتن حقیقت را در خودم نمی‌دیدم. جدا از همه‌ی این‌ها حسام نباید به من حسی پیدا می‌کرد و این باعث می‌شد اوضاع پیچیده‌تر شود. چرا که اگر حسام هم واقعاً به من احساسی پیدا می‌کرد آن وقت من عقلم را زیرپا می‌گذاشتم و به راه دل می‌رفتم و این آغاز نابودی من بود و هرگز هرگز جسارت گفتن حقیقت را در خودم نمی‌یافتم. چرا که ترس از دست دادن حسام برایم بزرگ‌تر و به مراتب وحشتناک‌تر جلوه می‌کرد. حسام نباید از علاقه‌ی من به خودش با خبر می‌شد. نباید می‌فهمید که دلم در گرو اوست و نباید به سمت من کشیده می‌شد. نباید اجازه می‌دادم حلقه‌ی این طناب وابستگی تنگ‌تر شود.
این‌که چه‌طور از زندگی حسام بیرون بروم را هزاران بار با هزاران راه در ذهنم حلاجی کردم. حتی به رها کردن پزشکی و متواری شدن به شهر دیگر فکر کردم. به گذاشتن نامه‌ای گفتن تمام حقیقت و به نگفتن این راز و ترک کردنش! به همه چیز فکر کردم. به تهدید مادرش‌، به کمک کردن او در آزمایش بعدی و عدم اجرای خواست مادرش اما نمی‌شد که نمی‌شد.
گاهی نمی‌شد! هیچ‌چیز سرهم بند نمی‌شد! دوست داشتن تمام معادلاتت را به هم می‌ریخت. وقتی پای عشق ممنوعه به میان می‌آمد نه توان فراموشی داشتی و نه جسارت دل بستن. آن وقت بود که گویا میان زمین و هوا معلق هستی. هم بیم سقوط داشتی و هم دغدغه در هوا ماندن و این برزخی بود که نه راهی به بهشت داشت نه به جهنم ختم می‌شد. خدا می‌داند که این بلاتکلیفی‌ها چه‌قدر سخت است! نه آدم را می‌کشد و نه حس زنده بودن و نه اجازه نفس کشیدن را به آدم می‌دهد و دیگر نمی‌توانی مثل یک آدم زندگی کنی. وقتی راه روبه‌رویت مه‌آلود و پل‌های پشت سرت خراب باشد. ان‌قدر بلاتکلیفی که نمی‌دانی چه کار باید کنی و این خودش بزرگ‌ترین درد است.
با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم بلند شدم آبی به صورتم زدم و به بینی و چشمان از گریه سرخ شده‌ام نگاه کردم. به یاد قولی که به پدرم دادم افتادم. باید همه چیز را به او می‌گفتم. لااقل به خاطر قولی که به پدرم دادم.
نفس عمیقی کشیدم و به تراس پناه جستم. هوای عصر استانبول به داخل اتاق راه یافت سر و صدای مرغان دریایی در آسمان و صدای امواج دریای اطراف سکوت آن‌جا را می‌شکست. کمی بعد که آثار گریه از چهره‌ام محو شد روسری را به روی سرم انداختم و آماده شدم و از اتاق بیرون رفتم تقه‌ای به در اتاق حسام انداختم و حسام در را باز کرد در حالی که گوشی تلفن به دست داشت اشاره کرد داخل شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
وارد شدم و در را بستم، او به کنار تراس رفت و یک دستش را به جیب گذاشته بود و با دست دیگرش همراهش را کنار گوش نگه داشته بود و انگلیسی صحبت می‌کرد. روی کاناپه نشستم، صحبت‌هایش را ناخواسته گوش دادم دست و پا شکسته کمی متوجه حرف‌هایش شدم که داشت درباره کنفرانس حرف می‌زد و با کمی دست‌پاچگی درباره گذشته معذرت‌خواهی می‌کرد و تلاش می‌کرد مخاطبش را دل‌داری دهد. همین لحنش حس بدی را در درونم بر می‌انگیخت، و چیزی در دلم به شور افتاد. انگار مخاطبش فرد خاصی بود که سعی داشت او را دل‌داری دهد و قلبش را به دست بیاورد و دلخوریش را برطرف کند. کمی بعد مکالمه را کوتاه کرد و با وعده‌ی دیدار از او خداحافظی کرد.
او گوشی را که قطع کرد کمی مکث و سپس نگاهی به من کرد و گفت:
- خب! بریم؟
سری به علامت تایید تکان دادم، هر دو با هم از هتل به بیرون رفتیم. پیاده از خیابان‌های استانبول از محله بشیکتاش که با ساختمان‌های کلاسیک اروپایی مزین شده بود می‌گذشتیم، به کنار ساحل رفتیم. تعدادی صندلی و میز برای مسافران قرار داشت و درخت‌هایی با شاخه‌های گسترده که سایه‌های مطبوعی را در کنار نسیم دریا ایجاد می‌کردند. مردی با چرخ دنده‌ها کنار ساحل ایستاده بود و سیمیت نوعی شیرینی ترکیه‌ای می‌فروخت که که حسام دو تا از آن گرفت. مقداری از آن را خوردیم و هر از گاهی تکه‌ای از آن را برای مرغان دریایی پرت می‌کردیم که مرغان دریایی با مهارت آن‌ها را از روی هوا می‌گرفتند و ما ذوق می‌کردیم.
حسام نگاهی به من کرد و گفت:
- خب خانم دکتر برنامه‌ات برای فردا چیه؟ می‌خواید برید استانبول رو بگردید؟
مکثی کردم و گفتم:
- ترجیح میدم روز اول رو با شما به کنفرانس بیام.
لبخندی زد و گفت:
- کنفرانس تا عصر طول میکشه. مطمئنید که می‌خواید بیاید اون‌جا؟
- آره... بالاخره به دردم می‌خوره، محوریت موضوع کنفرانس راجع به چیه؟
- محوریتش درباره تومور‌های گلیوبلاستوم مولتی فروم، با روش‌های درمانش به روش نوین هست.
- پس بی‌خود نبوده دعوت شدید، به خاطر اینه که دارید روش کار می‌کنید.
- مقاله‌ای که ارسال کردم قبول شد دعوتم کردند، البته چون جز مقالات برتر شد که دعوتم کردن.
نگاه مشتاقم را به او دوختم و دست زیر چانه‌ام قرار دادم و گفتم:
- خوش‌ به‌ حال‌تون آقای دکتر، شما همیشه آدم موفقی هستید.
لبخند گرمی زد و به دریای به غروب نشسته چشم دوخت و من نیم‌رخش را تماشا می‌کردم. هوا نسبت به قبل کمی خنک‌تر می‌شد، کمی بعد هر دو با هم از آن‌جا بلند شدیم و در طول ساحل به قدم زدن پرداختیم و با هم صحبت می‌کردیم. آن همه نزدیکی به هم و کنار هم بودن قلبم را به وجد آورده بود و چه‌قدر خوشحال بودم از این‌که با او به این سفر آمدم و اِلّا باید گوشه خانه‌ی زهرا در تهران هر دقیقه و هر ساعت از دل‌تنگی برای او خودم را می‌خوردم. هر از گاهی از حرف‌های من خنده‌ای دلنشین چهره‌اش را می‌شکفت و من به آن چهره خنده‌رو که نگاه می‌کردم قلبم با شدت بیشتر و بیشتری می‌تپید. انگار که دنیا و زیبایی‌هایش فقط و فقط در لبخندهای گاه و بی‌گاه او برای من خلاصه می‌شد. هر از گاهی نگاه‌مان باهم گره می‌خورد در چشمان من برق اشتیاق می‌درخشید و دریای سبز چشمان او پر از موج کشف نشده‌ای که فکر کردن به آن، مرا هر دَم در دریایی از وهم فرو می‌برد و قلبم را مالامال از شادی می‌کرد.
در بین راه که قدم می‌زدیم سکوت سنگینی بین ما حکم‌فرما شد هر دو به خورشید نارنجی رنگی که کم‌کم توسط دریا آبی بلعیده می‌شد، چشم دوخته بودیم. او عمیقاً در فکر بود و من در خیال و رویای با او بودن در حال و روز خودم دست و پا می‌زدم، کمی بعد خودم را از آن وهم‌های شیرین بیرون کشیدم و گفتم:
- خوش به حال‌شون چه کشور قشنگی دارند. فکر کن هر روز غروب از کنار دریا بگذری، شهرهای ساحلی به نظر من قشنگ‌ترین شهرهای دنیا هستند. آدم حس خوبی داره! این‌جا انگار که همه غم غصه‌ها با نگاه کردن به دریا از بین میره.
حسام از افکارش بیرون آمد و نگاه دقیقی به صورت من کرد و گفت:
- دیدی گفتم سفر روحیه‌ات رو بهتر می‌کنه.
نسیم خنکی شروع به وزیدن کرد و با موهای لختم که از زیر شال بیرون آمده بوند، را به بازی گرفتند. موهایم را به زیر شال بردم و سرمست از این حال خوش لبخند گرم و دلنشینی زدم و مقابلش ایستادم چشم به آن دو تیله سبز دوختم که مرا عمیقاً می‌نگریست هیجان‌زده دستش را گرفتم و بالا آوردم و میان دستانم فشردم و گفتم:
- بابالنگ‌دراز عزیزم از این‌که من رو آوردی این‌جا ممنونم.
نگاه‌ درهم تابیده ما تا چند دقیقه همان‌طور به هم بند بود و من در آن اقیانوس سبز غرق بودم، قلبم با ریتم نامنظمی می‌تپید و باد باز هم با موهای بازیگوشی که دوباره از زیر شال بیرون آورده بود بازی می‌کرد.
حسام دستش را از دستم کشید و دسته‌ای از تارهای موهای بازیگوشم را به درون شالم فرو برد و ژست خونسردی را گرفت و گفت:
- پس چی میشه انقدر لجبازی نکنی؟
خندیدم و دستش را در دستم به گرمی فشردم این بار شال از سرم افتاد موهای لَختم که حسام بافته بود تقریبا باز شده بودند و میان وزش خنک نسیمی که از دریا می‌وزید در هوا می‌رقصیدند. نگاه حسام هنوز به من بود دست بردم و شال را دوباره روی سرم انداختم و با شیطنت گفتم:
- سعی می‌کنم از این به بعد لجبازی نکنم.
نگاه مهربانش را به من دوخت ،کسی آن دورتر پشمک می‌فروخت نیم نگاهی به او انداختم و بعد هیجان‌زده گفتم:
- یه لحظه صبر کن.
و قبل از این‌که حرکتی کند رفتم و پشمک خریدم و سر مسـ*ـت به سوی او می‌رفتم. او رویش را کامل به من متمایل کرده بود و هنوز نگاهم می‌کرد با شیطنت گفتم:
- این هم یه جایزه.
خندید و متعجب گفت:
- جایزه؟
اشاره به هوا و دریا و این غروب کردم و گفتم:
- نگاه کن چه‌قدر همه چی قشنگه! مثل یه قاب عکس می‌مونه، بهتر نیست بنشینیم کنار این نیمکت یه کم پشمک بخوریم و البته یه عکس یادگاری هم بندازیم که برامون خاطره بشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
از پیشنهاد بچه‌گانه من خندید و گفت:
- خسیس خانم لااقل دوتا می‌خریدی.
نگاهم هنوز رنگ شیطنت داشت، دستش را گرفتم و به طرف نیمکت کشیدم و گفتم:
- گاهی بی‌پولی بد نیست.
هردو به سمت نیمکت مجاورمان رفتیم و نشستیم پشمک را با شیطنت به لبش نزدیک کردم و خندیدم:
- یه گاز بزن بابا لنگ‌دراز.
خندید خواست با دست کمی از آن بکند که پشمک را از او دور کردم و معترض گفتم:
- باکلاس‌ بازی رو بذار کنار دیگه.
از حرف من خنده کوتاهی کرد و چیزی نگفت.
- ببین من دارم سعی می‌کنم خوب باشم تو نمی‌خوای‌ها.
لبخندی زد و مچ دستم را گرفت و پشمک را نزدیک دهانش کرد و گازی به آن زد و مچ دستم را رها کرد. موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم و با شیفتگی چشم به آن چهره خواستنی‌اش کردم به این فکر می‌کردم که چرا زودتر به او این احساس ناب را پیدا نکردم؟ چرا آن‌قدر دیر او را کشف کردم؟ چرا احساساتم را خرج حمید کردم؟
نگاهی به من کرد و دوبار مچ دستم را گرفت این بار پشمک را نزدیک دهان من کرد، پشمک به دماغم خورد. لبخند شیطنت‌باری زد و گفت:
- به چی فکر می‌کنی؟
خندیدم و روی بینی‌ام را پاک کردم و گازی به پشمک زدم و گفتم:
- هیچی.
گوشی‌ام را درآوردم و گفتم:
- آقای دکتر نگاه کنید و عکسی هر دو با لبخند از خودمان گرفتیم.
نسیم دریا موهای او را می‌شوراند و به روی پیشانی‌اش می‌ریخت. به دریا زل زد پشمک را نزدیک لب او گرفتم. گازی به آن زد. هر دو در سکوت مطلق فرو رفتیم و به دریایی که در میان آسمان سرخ رنگ محو می‌شد، می‌نگریستیم. من فقط به او فکر می‌کردم، به او که کنارم نشسته بود. اگرچه تمنای محالی بود؛ اما گویا به همین هم قانع بودم. به این رابطه، بدون این‌که از احساس هم خبر داشته باشیم یا او از چهره واقعی من خبرداشته باشد. ای کاش! زندگی همین‌طور ادامه داشت. ای کاش! آن لحظه‌ها هرگز به سر نمی‌رسیدند.
بعد از خوردن پشمک به پیشنهاد حسام در یکی از رستوران‌های ساحلی شام را صرف کردیم و پس از آن به بازار و پاساژهای نزدیک هتل رفتیم و در این بین حسام یک گیر سر زیبایی برایم گرفت.
شب حول و حوش ساعت دوازده شب به هتل برگشتیم و با یک شب بخیر کوتاه از هم خداحافظی کردیم و قرار شد فردا هشت صبح با هم به دانشگاه پزشکی استانبول برویم.
برخلاف هر شب که تا روی تخت می‌افتادم فکر و خیال امانم نمی‌داد، این‌بار تا سرم به بالش رسید بی‌هوش شدم.
صبح آرایش ملایمی کردم و گیرسری را که دیروز با حسام خریدیم را به موهایم بند کردم نگاه به آینه کردم. لبخندی پررنگ روی لب‌هایم نقش بست. کمی خودم را برانداز کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم هم‌زمان با من حسام هم شیک‌پوش‌تر و آراسته‌تر همیشه از اتاقش خارج شد و با دیدن من لبخندی زد و پیش دستی کرد و گفت:
- سلام صبح‌بخیر.
دیدنش و آن جذابیت مردانه‌اش قلبم را به تلاطم درآورد، لبخند گرمی به صورتش پاشیدم و گفتم:
- سلام، صبح شما هم بخیر.
- معلومه دیشب خوب خوابیدید.
بله کِش‌داری گفتم و بعد پرسیدم:
- شما چی؟
مقابلم ایستاد و نگاهی عمیقی به من انداخت و گفت:
- نه خیلی.
متعجب گفتم:
- چرا؟ استرس داشتید؟
- نه، فکرم بدجور مشغول بود.
خواستم سوال دیگری بپرسم؛ اما همین‌که نگاهم به آن اقیانوس سبز متلاطم چشمانش خورد درونم غوغایی شد. درونم چیزی چنگ می‌زد و حسی میان ترس و خوشحالی وجودم را به هم می‌ریخت، زود نگاه از او گرفتم و دوباره خودم را به آن راه زدم و سعی کردم احساس زنانه‌ای که داشت تمام بدنم را به لرز در می‌آورد را خاموش کنم. نمی‌خواستم باز به آن‌چه حس کردم و از آن می‌ترسیدم، باور کنم. سکوت سنگینی میان ما حکم فرما شد کمی بعد به رستوران هتل رسیدیم و بعد از صرف صبحانه هتل را به مقصد دانشگاه استانبول ترک کردیم. وارد دانشگاه استانبول که شدیم همه جا مملوء از پوستر و مهمانان و دانشجویانی بود که در کنفرانس حضور داشتند و هرکس با زبان خودش با دوستان و هم‌وطنانش صحبت می‌کرد. در بدو ورود حسام گویا به دنبال کسی می‌گشت نگاهش به یک جا بند نبود. هنوز روی صندلی جا گیر نشده بودیم که صدایی با لهجه انگلیسی از پشت سرمان به گوش رسید. هر دو به عقب برگشتیم و نگاهم به دختر قد بلند که چشمان درشت آبی داشت با موهای بلوند و لختی که آرایش ملیحی هم کرده بود، خورد. از دور دستی تکان داد یک تیشرت خنک و لمه‌ی آبی رنگ با شلوار سفید پوشیده بود و موهایش را از بالا بسته بود، دستی برای حسام تکان داد و او را صدا کرد. درحالی که با عجله به طرف ما می‌آمد، حرکاتش مرا بهت‌زده کرده بود. نگاهم به حسام خیره گشت که لبخند پررنگی روی لبش نقش بسته بود و به او نگاه می‌کرد. چهره آن دختر در نظرم آشنا آمد، نزدیک‌تر که شد حسام را در آغوش گرفت و من از این حرکت صمیمانه‌اش با حسام کاملاً شگفت‌زده شدم و همان لحظه برقی در سرم جست و به یادآوردم این دختر همان گلوریا کسی بود که عکس‌های او و حسام را در سطل زباله حسام و حتی در حساب خصوصی‌اش دیده بودم و من او را به راحتی از خاطر برده بودم. مثل برق گرفته‌ها خشکم زده بود، با دیدن او از نزدیک و لبخند حسام گویا که دنیا برسرم فرو ریخت. از حسام جدا شد و صورت به صورت حسام هیجان‌زده شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن، آن‌قدر با لهجه و سریع که نتوانستم بفهمم چه می‌گوید. حسام لبخندی زد و کمی از او فاصله گرفت، چهره‌اش چه‌قدر از نزدیک زیباتر و خواستنی‌تر بود. بخصوص پوست سفید و خوبش و چال گونه‌اش که هربار لبخند می‌زد چهره‌اش را دلنشین‌تر می‌کرد، تیپ و اندامش هم به اندازه چهره‌اش موزون و روی فرم بود. حسام احوال‌پرسی گرمی کرد و اشاره به من نمود و مرا دوستش معرفی کرد. نمی‌دانم! نمی‌دانم چرا یک لحظه از این‌که حسام فقط مرا دوست خودش معرفی کرد، دلم گرفت و تمام تصورات صبح و آن‌چه احساس کرده بودم موجی از درد شد و وجودم را می‌خراشید. این‌که من چه دختر احمق متوهمی هستم که با یک نگاه حسام تا کجاها پرواز کردم، چون پتکی بر سرم شد و احساساتم از دیدن آن‌ها با هم چه‌قدر جریحه‌دار شد را فقط خدا می‌داند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
گلوریا که از دیدن حسام بسیار سرمست شده بود، نگاه بهت‌زده و دقیقی به من انداخت و احوال‌پرسی مختصر و سردی با من کرد که با لحنی شمرده و دست و پا شکسته جوابش را دادم و متقابلاً برای تلافی حرف حسام خودم را دوست و همکار حسام معرفی کردم. او که گویا خیالش راحت شده بود که رابطه‌ی ما آن‌قدری صمیمانه به نظر نمی‌رسد، لبخند کم‌جانی زد و از دیدن ما ابراز خوشحالی کرد. نگاهم به سوی حسام چرخید که لبخندی به هردوی ما زد و اشاره به گلوریا کرد که به طرف صندلی‌ها برویم اول گلوریا رفت و بعد حسام رو به من کرد و دستش را به علامت بفرمایید تکان داد، درحالی که سعی می‌کردم چهره پکرم را پنهان کنم لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- شما برید منم میام.
سپس اشاره به گلوریا کردم و گفتم:
- مثل این‌که منتظر شماست‌.
حسام سری به علامت تایید تکان داد و رفت و کنار گلوریا نشست و بعد هم من کنار حسام نشستم. از بدو نشستن گلوریا شروع به حرف زدن کرد و حسام هم سرش را نزدیک او کرده بود که خوب بشنود و در میان همهمه‌ی آن‌جا جوابش را می‌داد و هر از گاهی به حرف‌های او می‌خندید و من در میان طوفانی که در دلم به پا شده بود گرفتار بودم، افکار دردناکی در ذهنم جولان می‌دادند:
- این دختر همان دختری بود که دیروز داشت باهاش صحبت می‌کرد؟ دیدی فرگل چه‌طور حسام رو درآغوش گرفت.
صمیمیت آن‌ها بیشتر از آن‌چه بود که تصور می‌کردم، آن‌وقت منِ متوهم خیال‌پرداز زود وا دادم. زود از خود بی‌خود شدم، حسام با وجود چنین دختری چه‌طور خیال من را به فکرش خطور دهد؟ دختر زیبایی که چهره‌اش شبیه عروسک‌ها است. وای به من و آن خیالات و اوهام احمقانه‌ام! چرا باید حسام با وجود این دختر و رابطه صمیمانه‌ای که با او دارد به من فکر کند؟ چه‌طور خودم را با این تصور فریب می‌دادم که آن موجی که در چشمانش در تلاطم است به خاطر دوست داشتن من بوده؟ قطعاً که خیالات احمقانه‌ای بوده، وای خدا! من چه‌قدر خنگ بودم. دیشب حسام از شوق دیدن این دختر خواب به چشمانش راه نیافته، آن‌وقت من از نگاه‌ها و رفتارهای حسام چه برداشت‌ها که نکردم.
از این‌که چه‌طور عنان خودم رو دست دلم دادم و خودم رو از این پرتگاه پایین انداختم خون خودم را می‌خوردم. این من بودم که قبل از این سفر عزمم را جزم کرده بود که همه چیز را حل کنم؟ خوب شد! خوب شد که این دختر آمد تا به من یادآوری کند من کجا هستم و تو چه جایگاهی هستم. خدایا! کمکم کن، کمکم کن اشک‌هایم جاری نشود. نکند حسام فهمید باشد که دوستش دارم؟ خدایا! چه حماقت‌ها که نکردم، نکند حسام پی به علاقه من برده باشد؟
در این افکار چهره‌ام درهم فرو رفته بود که حس کردم کسی دستم را لمس کرد، رشته افکارم پاره شد و نگاهم به دست حسام افتاد که دستش را روی دستم گذاشته و فشار کمی به آن داد تا مرا از ورطه آن افکار آزاردهنده نجات بخشد. دستم را از زیر سرم برداشتم و دست‌پاچه نگاهش کردم. آهسته صورتش را جلو آورد و زیر گوشم زمزمه کرد:
- حواست کجاست؟ اگه چیزی احتیاج داشتی بهم بگو.
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
- نه، ممنون.
دوباره نگاهی به چهره‌ام کرد گویا که سعی می‌کرد از حالت چهره‌ام پی به این دوگانگی رفتارم ببرد که زود نگاه از او برگرفتم و با حالت بی‌تفاوتی چشم به سن دوختم. تا این‌که نگاهش را از من گرفت و من دوباره در تله سرزنش‌های عقلم گرفتار شدم:
- دختره ساده لوح! حسام فقط به تو حس ترحم داره همین. نمی‌بینی چقدر نگران حالته. حرف‌هاش همه بوی ترحم و دلسوزی رو می‌ده. نگاه‌هاش هم همین‌طور؛ اما تو ساده‌لوح برای خودت خیال‌پردازی کردی. چه‌طور جرات می‌کنی با اون کارایی که پشت حسام کردی انتظار یک عشق رویایی داشته باشی؟ همین حالا هم که به تو رحم می‌کنه فقط و فقط به خاطر این است که نسبت به حرف پدرم احساس مسئولیت کرده و خبر از درون دروغینت نداره.
با صدای میکروفون و صحبت‌های انگلیسی فردی که درباره کنفرانس مقدمه‌چینی می‌کرد و برنامه‌های کنفرانس را می‌گفت دوباره افکارم پاره شد. سرم را به صندلی تکیه دادم و سعی کردم روی آن حرف‌ها تمرکز کنم اما خیر، نمی‌شد.
عقلم مرتب احساسم را می‌کوبید:
- کو؟ کو اون همه اراده که می‌گفتی حسام رو رها می‌کنی و می‌ری پانسیون؟ کو اون فکرهایی که کردی و گفتی پزشکی رو به خاطر حسام رها می‌کنی؟ این تویی فرگل؟! کسی که هیچ‌کسی نتوانست یخ قلبت رو باز کنه؟ حالا گرفتار کسی شدی که از همه بیشتر از او باید دوری کنی. این تویی که نسبت به هرکسی که دوستت داشت پشت می‌کردی و روی برمی‌گردوندی؟ این تویی که این‌طور زانو سست کردی و حس می‌کنی در مقابل احساست کم آوردی؟
در دلم با خودم نجوا کردم:
- کجایی؟ هنوزم دیر نشده، تو می‌تونی. اتفاقی نیافتاده که از حسام دور شو. رهاش کن، حسام آسمانه و تو زمین. تو کجا و اون کجا؟ جدا از مسئله تحقیقات، حسام تو دنیای مرفه‌ها بزرگ شده. خانواده استخوان‌داری داره تو کجا بزرگ شدی؟ دار و ندار تو همون پول ودیعه خونه بود که آقای‌ عبدی بالا کشید. تو کی رو داری؟ یه پدر داشتی که مُرد، یه که مادر داشتی که مُرد نه کسی... نه کاری... نه مثل حسام خانواده استخوان‌داری که پشتت به آن‌ها گرم باشه و بگی لااقل تناسبی با حسام داری. تو حتی پول اجاره یه پانسیون هم نداری؛ اما این دختر، پدرش رو دیدی! خودش که معلوم بود از خانواده سرشناسیه. ماشین لوکس پشت عکس خودش و پدرش یادت رفته؟ تو کجا و حسام کجا؟ به فرضم که حسام از تو خوشش بیاد چه‌طور تو رو به مادرش معرفی کنه درحالی که مادرش از فلاکت و بدبختی تو و از زیر و بم زندگی حقارت‌بار تو خبر داره و اِلّا چرا برای خ*یانت به پسرش زیر پای تو می‌نشست؟
دوباره نیم‌نگاهی به آن دو انداختم که غرق در سخنرانی شده بودند و نگاهم روی گلوریا ثابت ماند. هم زیبا بود و هم خانواده سرشناس داشت، هم پرستیژ، هم پول‌دار بود، هم پدر و مادر و ک.س و کار داشت. خدایا یکی همه چیز دارد و یکی مثل من حتی پدر و مادر هم ندارد که دردش را بگوید. چه دنیای زشتی!
از تاریکی سالن استفاده کردم روی برگرداندم تا حسام نگاه اشک‌بارم را نبیند، سوزش چند قطره از چشمم و سرازیر شدن آن به روی گونه‌ام زورش به خاموش کردن شعله‌های احساسم نمی‌رسید. تند و سریع با کف دست آن‌ها را پاک کردم. این بار از خدا نالیدم: - خدایا چرا؟ چرا یکی همه چیز داره و یکی هیچی؟ لااقل پدرم رو نمی‌گرفتی که من آویزان محبت‌های اون نمی‌شدم و حال و روز الانم این نمی‌شد و در توی حال دست و پا نمی‌زدم. لااقل این‌جا به من رحم می‌کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین