- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
دو سه روزی گذشت صبح داشتم، از لابی به طبقه بالا میرفتم که صدای پیامکی از گوشیام آمد. گوشیام را چک کردم و دیدم که قریب به ده روز پیش به همان دختری که زیر پستهای حسام کامنت گذاشته بود درخواست داده بودم، بالاخره درخواستم را قبول کرده و من توانستم وارد حساب شخصی او شوم. با شتاب وارد پیجش شدم، عکسی از خودش کنار مجسمه آزادی آمریکا داشت که عینک دودی زده بود و موهای بلوند و بلندش با وزش نسیم آشفته بود و در بین کسانی که عکس او را پسندیده بودند، حسام هم بود اما نظری ننوشته بود.
دوباره عکس دیگری را نگاه کردم از نزدیک عکس گرفته بود آن هم با روپوش سفید و ماسک که چشمان آبی و درشتش با لایهای ملیح از آرایش به زیبایی میدرخشید و عکس دیگر در کنار پیرمردی سفید مو با کراوات کت و شلوار کنار یک ماشین لوکس آمریکایی و این بار چهرهاش به خوبی مشخص بود که چه چهره زیبا و ملیحی داشت. چشمان آبی و صورت گرد و سفید و چال روی گونهاش او را دلربا کرده بود. پائین همان عکس متنی انگلیسی درمورد پدرش نوشته بود که حتم داشت آن پیرمرد در عکس پدرش بود. عکس دیگرش، کاملاً خشکم کرد و با دیدنش انگار دنیا بر سرم آوار شد، او را با موهای آراسته و چهرهای زیباتر از قبل و با لباس سرخرنگ پر زرق و برقی دیدم که شاخه گلهای سرخ رنگی به دست و نزدیک حسام که با کت و شلوار آراسته بود، عکس انداخته بود. انگار در مراسمی بودند یا شاید هم این مراسم به خاطر آنها بود. عکس بعد هم همان آن دو در کنار مادر حسام و پدر آن دختر گرفته شده بود، نگاهم میخکوب چهرهی خندان مادر حسام بود که در کنار پسرش ایستاده بود و همه انگار میخندید. جز حسام که نقاب نه چندان خونسردی به صورت داشت، دستانم شروع به لرزیدن کرد. گویا به دلم اسید پاشیدند و ته دلم کاملاً از دیدن آن عکس خالی شد. آوار آن همه رویایی که درمورد حسام داشتم روی سرم فروریخت گوشی از دستم لغزید و روی زمین افتاد. با پاهایی سست و لرزان روی زمین خم شدم، دیگر حتم داشتم که حسام با این دختر ماجرایی دارد. زانوی غم بغل کردم و کاملاً به هم ریختم، چانه روی زانوهایم فشردم و به نقطه نامعلومی خیره شدم و سرزنشوار به خودم گفتم:
- اِی فرگل بیچاره! آخه تو کجا و اون کجا؟ حتماً حسام دلیلش برای برگشتن به آمریکا همین دختر است نه مادرش، درحالی که خودخوری میکردم دوباره از سر کنجکاوی به گوشیم روی زمین چنگ انداختم و با حالی بد، دوباره عکسهای دیگرش را دیدم و دو تا عکس دیگر با حسام داشت یکی در بیمارستان در کنار یک عده از بچههای بیمارستان بود که به طور رسمی؛ اما در کنار هم ایستاده بودند یکی دیگر هم در یک روز پائیزی گویا در محوطه کالجِ هاروارد بود که حسام در آنجا درس خوانده بود. دیدن آن عکسها حالم را دگرگون کرد، ناخنم را تا ته در حلقم فرو کردم و شروع به جویدن کردم. حس زنانهام میگفت قطعاً ماجرایی نزدیک با هم داشتند. کلاً با دیدن آن عکسها در خودم فرو رفتم، این هم تلنگری دیگر از حسام به من بود که زیادی به حس و حال خودم خوشبین نباشم.
سکوتی کردم، از جا برخاستم و با گامهایی کشیده به نردهها تکیه دادم و به نقطهی نامعلومی خیره شدم. حس میکردم قلبم لای گیرهی در گیر کرده است. بار غم آنچه حس کرده بودم، بسان یک وزنهی سنگین بود که در تنم سنگینی میکرد و حال و حوصلهام را برد. دلم میخواست از همه ک.س و همه چیز فرار میکردم، از خودم و از این حال ترحمبرانگیز و رقتبار میگریختم. دلم میخواست کسی به من بگوید رابطهی آنها آنطور که فکر میکنم نیست. نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و ذهنم سوی حمید پر کشید، تنها کسی که میتوانست اطلاعات خوبی راجع به آنها به من بدهد حمید بود که دفعه آخر جلویش در حد یک خاله زنک خودم را پائین کشیدم دیگر کسی به ذهنم نرسید. فقط و فقط حمید بود که اطلاعات خوبی درباره حسام داشت. دوباره به خودم نهیب زدم و خودم را سرزنش کردم که چهطور دوباره به سر خانهی اول برگشتهام، اما نمیشد که نمیشد.
در افکارم دست و پا میزدم که صدای آشنای زهرا پردهی افکارم را از هم درید:
- سلام فرگل؟ چی شده کشتیهات غرق شده؟
سری تکان دادم و لبخند کمجانی زدم و گفتم:
- نه چیزی نیست. یه کم خسته شدم.
لبخندی زد و گفت:
- وقت داری بریم سلف یه چیزی بخوریم. یه کم هم خستگی در کنیم، منم خیلی خسته شدم روز شلوغی بود.
سری تکان دادم و به همراه او برای صرف غذا رفتیم گرچه اشتهایم کورکور شده بود. با غذایم بازی میکردم که زهرا گفت:
- چته؟
زیرلب آهسته و پکر گفتم:
- هیچی!
- ببین توروخدا! معلومه که هیچیت نیست!
- یه کم حوصله ندارم.
- خب چرا نداری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- زهرا... .
- جانم.
و شروع به دروغ بافتن کردم و گفتم:
- هم اتاقیم میخواد اواسط تابستون برگرده شهرستان و منم تنهایی تو اتاق پانسیون... میترسم.
- خب عزیزم بیا پیش ما تا دوستت برگرده.
- آخه مزاحم شما نمیشم؟
- معلومه که نه عزیزم، تازه خوشحالم میشیم.
- مرسی، واقعاً ببخشید مزاحمتون میشم.
دستم را به گرمی فشرد و گفت:
- برای همین این همه ناراحت بودی؟
لبخند بیجانی زدم و سکوت کردم، بعد از صرف ناهار کارم در بیمارستان تمام شد و به خانه حسام برگشتم. به خیال اینکه حسام امشب دیر به خانه برمیگردد شام را روی میز چیدم و برگهای به میز چسباندم که شام شما در مایکروفر است.
دوباره عکس دیگری را نگاه کردم از نزدیک عکس گرفته بود آن هم با روپوش سفید و ماسک که چشمان آبی و درشتش با لایهای ملیح از آرایش به زیبایی میدرخشید و عکس دیگر در کنار پیرمردی سفید مو با کراوات کت و شلوار کنار یک ماشین لوکس آمریکایی و این بار چهرهاش به خوبی مشخص بود که چه چهره زیبا و ملیحی داشت. چشمان آبی و صورت گرد و سفید و چال روی گونهاش او را دلربا کرده بود. پائین همان عکس متنی انگلیسی درمورد پدرش نوشته بود که حتم داشت آن پیرمرد در عکس پدرش بود. عکس دیگرش، کاملاً خشکم کرد و با دیدنش انگار دنیا بر سرم آوار شد، او را با موهای آراسته و چهرهای زیباتر از قبل و با لباس سرخرنگ پر زرق و برقی دیدم که شاخه گلهای سرخ رنگی به دست و نزدیک حسام که با کت و شلوار آراسته بود، عکس انداخته بود. انگار در مراسمی بودند یا شاید هم این مراسم به خاطر آنها بود. عکس بعد هم همان آن دو در کنار مادر حسام و پدر آن دختر گرفته شده بود، نگاهم میخکوب چهرهی خندان مادر حسام بود که در کنار پسرش ایستاده بود و همه انگار میخندید. جز حسام که نقاب نه چندان خونسردی به صورت داشت، دستانم شروع به لرزیدن کرد. گویا به دلم اسید پاشیدند و ته دلم کاملاً از دیدن آن عکس خالی شد. آوار آن همه رویایی که درمورد حسام داشتم روی سرم فروریخت گوشی از دستم لغزید و روی زمین افتاد. با پاهایی سست و لرزان روی زمین خم شدم، دیگر حتم داشتم که حسام با این دختر ماجرایی دارد. زانوی غم بغل کردم و کاملاً به هم ریختم، چانه روی زانوهایم فشردم و به نقطه نامعلومی خیره شدم و سرزنشوار به خودم گفتم:
- اِی فرگل بیچاره! آخه تو کجا و اون کجا؟ حتماً حسام دلیلش برای برگشتن به آمریکا همین دختر است نه مادرش، درحالی که خودخوری میکردم دوباره از سر کنجکاوی به گوشیم روی زمین چنگ انداختم و با حالی بد، دوباره عکسهای دیگرش را دیدم و دو تا عکس دیگر با حسام داشت یکی در بیمارستان در کنار یک عده از بچههای بیمارستان بود که به طور رسمی؛ اما در کنار هم ایستاده بودند یکی دیگر هم در یک روز پائیزی گویا در محوطه کالجِ هاروارد بود که حسام در آنجا درس خوانده بود. دیدن آن عکسها حالم را دگرگون کرد، ناخنم را تا ته در حلقم فرو کردم و شروع به جویدن کردم. حس زنانهام میگفت قطعاً ماجرایی نزدیک با هم داشتند. کلاً با دیدن آن عکسها در خودم فرو رفتم، این هم تلنگری دیگر از حسام به من بود که زیادی به حس و حال خودم خوشبین نباشم.
سکوتی کردم، از جا برخاستم و با گامهایی کشیده به نردهها تکیه دادم و به نقطهی نامعلومی خیره شدم. حس میکردم قلبم لای گیرهی در گیر کرده است. بار غم آنچه حس کرده بودم، بسان یک وزنهی سنگین بود که در تنم سنگینی میکرد و حال و حوصلهام را برد. دلم میخواست از همه ک.س و همه چیز فرار میکردم، از خودم و از این حال ترحمبرانگیز و رقتبار میگریختم. دلم میخواست کسی به من بگوید رابطهی آنها آنطور که فکر میکنم نیست. نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و ذهنم سوی حمید پر کشید، تنها کسی که میتوانست اطلاعات خوبی راجع به آنها به من بدهد حمید بود که دفعه آخر جلویش در حد یک خاله زنک خودم را پائین کشیدم دیگر کسی به ذهنم نرسید. فقط و فقط حمید بود که اطلاعات خوبی درباره حسام داشت. دوباره به خودم نهیب زدم و خودم را سرزنش کردم که چهطور دوباره به سر خانهی اول برگشتهام، اما نمیشد که نمیشد.
در افکارم دست و پا میزدم که صدای آشنای زهرا پردهی افکارم را از هم درید:
- سلام فرگل؟ چی شده کشتیهات غرق شده؟
سری تکان دادم و لبخند کمجانی زدم و گفتم:
- نه چیزی نیست. یه کم خسته شدم.
لبخندی زد و گفت:
- وقت داری بریم سلف یه چیزی بخوریم. یه کم هم خستگی در کنیم، منم خیلی خسته شدم روز شلوغی بود.
سری تکان دادم و به همراه او برای صرف غذا رفتیم گرچه اشتهایم کورکور شده بود. با غذایم بازی میکردم که زهرا گفت:
- چته؟
زیرلب آهسته و پکر گفتم:
- هیچی!
- ببین توروخدا! معلومه که هیچیت نیست!
- یه کم حوصله ندارم.
- خب چرا نداری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- زهرا... .
- جانم.
و شروع به دروغ بافتن کردم و گفتم:
- هم اتاقیم میخواد اواسط تابستون برگرده شهرستان و منم تنهایی تو اتاق پانسیون... میترسم.
- خب عزیزم بیا پیش ما تا دوستت برگرده.
- آخه مزاحم شما نمیشم؟
- معلومه که نه عزیزم، تازه خوشحالم میشیم.
- مرسی، واقعاً ببخشید مزاحمتون میشم.
دستم را به گرمی فشرد و گفت:
- برای همین این همه ناراحت بودی؟
لبخند بیجانی زدم و سکوت کردم، بعد از صرف ناهار کارم در بیمارستان تمام شد و به خانه حسام برگشتم. به خیال اینکه حسام امشب دیر به خانه برمیگردد شام را روی میز چیدم و برگهای به میز چسباندم که شام شما در مایکروفر است.
آخرین ویرایش توسط مدیر: