جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,309 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
دو سه روزی گذشت صبح داشتم، از لابی به طبقه بالا می‌رفتم که صدای پیامکی از گوشی‌ام آمد. گوشی‌ام را چک کردم و دیدم که قریب به ده روز پیش به همان دختری که زیر پست‌های حسام کامنت گذاشته بود درخواست داده بودم، بالاخره درخواستم را قبول کرده و من توانستم وارد حساب شخصی او شوم. با شتاب وارد پیجش شدم، عکسی از خودش کنار مجسمه آزادی آمریکا داشت که عینک دودی زده بود و موهای بلوند و بلندش با وزش نسیم آشفته بود و در بین کسانی که عکس او را پسندیده بودند، حسام هم بود اما نظری ننوشته بود.
دوباره عکس دیگری را نگاه کردم از نزدیک عکس گرفته بود آن هم با روپوش سفید و ماسک که چشمان آبی و درشتش با لایه‌ای ملیح از آرایش به زیبایی می‌درخشید و عکس دیگر در کنار پیرمردی سفید مو با کراوات کت و شلوار کنار یک ماشین لوکس آمریکایی و این بار چهره‌اش به خوبی مشخص بود که چه چهره زیبا و ملیحی داشت. چشمان آبی و صورت گرد و سفید و چال روی گونه‌اش او را دلربا کرده بود. پائین همان عکس متنی انگلیسی درمورد پدرش نوشته بود که حتم داشت آن پیرمرد در عکس پدرش بود. عکس دیگرش، کاملاً خشکم کرد و با دیدنش انگار دنیا بر سرم آوار شد، او را با موهای آراسته و چهره‌ای زیباتر از قبل و با لباس سرخ‌رنگ پر زرق و برقی دیدم که شاخه‌ گل‌های سرخ رنگی به دست و نزدیک حسام که با کت و شلوار آراسته بود، عکس انداخته بود. انگار در مراسمی بودند یا شاید هم این مراسم به خاطر آن‌ها بود. عکس بعد هم همان آن دو در کنار مادر حسام و پدر آن دختر گرفته شده بود، نگاهم میخکوب چهره‌ی خندان مادر حسام بود که در کنار پسرش ایستاده بود و همه انگار می‌خندید. جز حسام که نقاب نه چندان خونسردی به صورت داشت، دستانم شروع به لرزیدن کرد. گویا به دلم اسید پاشیدند و ته دلم کاملاً از دیدن آن عکس خالی شد. آوار آن همه رویایی که درمورد حسام داشتم روی سرم فروریخت گوشی از دستم لغزید و روی زمین افتاد. با پاهایی سست و لرزان روی زمین خم شدم، دیگر حتم داشتم که حسام با این دختر ماجرایی دارد. زانوی غم بغل کردم و کاملاً به هم ریختم، چانه روی زانوهایم فشردم و به نقطه نامعلومی خیره شدم و سرزنش‌وار به خودم گفتم:
- اِی فرگل بیچاره! آخه تو کجا و اون کجا؟ حتماً حسام دلیلش برای برگشتن به آمریکا همین دختر است نه مادرش، درحالی که خودخوری می‌کردم دوباره از سر کنجکاوی به گوشیم روی زمین چنگ انداختم و با حالی بد، دوباره عکس‌های دیگرش را دیدم و دو تا عکس دیگر با حسام داشت یکی در بیمارستان در کنار یک عده از بچه‌های بیمارستان بود که به طور رسمی؛ اما در کنار هم ایستاده بودند یکی دیگر هم در یک روز پائیزی گویا در محوطه کالجِ هاروارد بود که حسام در آن‌جا درس خوانده بود. دیدن آن عکس‌ها حالم را دگرگون کرد، ناخنم را تا ته در حلقم فرو کردم و شروع به جویدن کردم. حس زنانه‌ام می‌گفت قطعاً ماجرایی نزدیک با هم داشتند. کلاً با دیدن آن عکس‌ها در خودم فرو رفتم، این هم تلنگری دیگر از حسام به من بود که زیادی به حس و حال خودم خوش‌بین نباشم.
سکوتی کردم، از جا برخاستم و با گام‌هایی کشیده به نرد‌ه‌ها تکیه دادم و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم. حس می‌کردم قلبم لای گیره‌ی در گیر کرده است. بار غم آن‌چه حس کرده بودم، بسان یک وزنه‌ی سنگین بود که در تنم سنگینی می‌کرد و حال و حوصله‌ام را برد. دلم می‌خواست از همه ک.س و همه چیز فرار می‌کردم، از خودم و از این حال ترحم‌برانگیز و رقت‌بار می‌گریختم. دلم می‌خواست کسی به من بگوید رابطه‌ی آن‌ها آن‌طور که فکر می‌کنم نیست. نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و ذهنم سوی حمید پر کشید، تنها کسی که می‌توانست اطلاعات خوبی راجع به آن‌ها به من بدهد حمید بود که دفعه آخر جلویش در حد یک خاله زنک خودم را پائین کشیدم دیگر کسی به ذهنم نرسید. فقط و فقط حمید بود که اطلاعات خوبی درباره حسام داشت. دوباره به خودم نهیب زدم و خودم را سرزنش کردم که چه‌طور دوباره به سر خانه‌ی اول برگشته‌ام، اما نمی‌شد که نمی‌شد.
در افکارم دست و پا می‌زدم که صدای آشنای زهرا پرده‌ی افکارم را از هم درید:
- سلام فرگل؟ چی شده کشتی‌هات غرق شده؟
سری تکان دادم و لبخند کم‌جانی زدم و گفتم:
- نه چیزی نیست. یه کم خسته شدم.
لبخندی زد و گفت:
- وقت داری بریم سلف یه چیزی بخوریم. یه کم هم خستگی در کنیم، منم خیلی خسته شدم روز شلوغی بود.
سری تکان دادم و به همراه او برای صرف غذا رفتیم گرچه اشتهایم کورکور شده بود. با غذایم بازی می‌کردم که زهرا گفت:
- چته؟
زیرلب آهسته و پکر گفتم:
- هیچی!
- ببین توروخدا! معلومه که هیچیت نیست!
- یه کم حوصله ندارم.
- خب چرا نداری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- زهرا... .
- جانم.
و شروع به دروغ بافتن کردم و گفتم:
- هم اتاقیم می‌خواد اواسط تابستون برگرده شهرستان و منم تنهایی تو اتاق پانسیون... می‌ترسم.
- خب عزیزم بیا پیش ما تا ‌دوستت برگرده.
- آخه مزاحم شما نمیشم؟
- معلومه که نه عزیزم، تازه خوشحالم میشیم.
- مرسی، واقعاً ببخشید مزاحمتون میشم.
دستم را به گرمی فشرد و گفت:
- برای همین این همه ناراحت بودی؟
لبخند بی‌جانی زدم و سکوت کردم، بعد از صرف ناهار کارم در بیمارستان تمام شد و به خانه حسام برگشتم. به خیال این‌که حسام امشب دیر به خانه برمی‌گردد شام را روی میز چیدم و برگه‌ای به میز چسباندم که شام شما در مایکروفر است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
بعد به اتاقم پناه بردم و سعی کردم با درس تمرکزم را جمع کنم، اما مگر می‌شد؟ دیگر حال و حوصله‌ی هیچ چیز را نداشتم و گوشه تخت بق کرده بودم و با حالی گرفته غم و غصه‌هایم را می‌شمردم که صدای بسته شدن در آمد نگاه به ساعت کردم. ساعت ۸ شب بود. به روی خودم نیاوردم با فرض این‌که حسام طبق روال همیشگی‌اش شبش را می‌گذراند. طولی نکشید که تقه‌ای به در خورد و صدای حسام از پشت در شنیده شد و گفت:
- خانم دکتر مساعد هستید؟
دست‌پاچه گفتم:
- یه لحظه صبر کنید.
رفتم و روسری بر سرم انداختم و در را باز کردم، یک دست حسام به چهارچوب در بود و نگاه ما در هم آمیخت. لرزشی خفیف سرتا پایم را فرا گرفت، سلام ضعیفی دادم با سر جواب داد و گفت:
- آماده شید باید بریم جایی!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خیر باشه آقای دکتر، کجا؟
خونسرد و جدی گفت:
- شما آماده بشید، باید جایی بریم تو راه بهتون می‌گم.
و این را گفت و به طرف پله‌ها سرازیر شد و مرا با هزاران سوال در ذهنم تنها گذاشت. ناچار مخالفتی نکردم و آماده شدم و شال مشکی رنگی را روی سرم انداختم و سپس نگاهی به سرتاپایم انداختم سراسر مشکی بودم. کیفم را روی شانه انداختم و به پائین رفتم، حسام به نرده‌ها تکیه داده بود و منتظر من بود. همین که مرا دید نگاهی گذرا به سرتاپایم انداخت و بعد گفت:
- بریم؟
- بله ولی میشه بگید کجا می‌خوایم بریم؟
- باشه، بریم فعلاً تو راه بهتون میگم.
نگران گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
دوباره خیره نگاهم کرد و گفت:
- مگه باید حتماً اتفاقی بیافته؟
دست‌پاچه گفتم:
- پس چی شده؟ کجا میریم؟
- گفتم تو ماشین بهت میگم.
- خب همین‌جا بگید.
کلافه و معترض گفت:
- فرگل یه کم تحمل می‌کنی؟
و در را باز کرد و رفت، من نیز به دنبال او روانه شدم ماشین را روشن کرد سوار شدم و با عجله گفتم:
- خب؟
دنده عقب گرفت و از ویلا بیرون رفت. دل‌شوره به جانم افتاده بود و مات نگاهش کردم و منتظر حرفی از او بودم؛ اما هیچ چیزی نگفت تا این‌که طاقتم طاق شد و گفتم:
- میشه بگید کجا میریم؟
لبخندی زد و گفت:
- نگران نباش، فقط خواستم یه کم بریم بیرون هوا بخوریم.
گویا آب جوشی به سرم ریختم انتظار هر چیزی را داشتم جز این دلیل، طوری حرصم گرفته بود که نتوانستم مهارش کنم و معترض نفسم را بیرون راندم و گفتم:
- خیلی بدجنسید، دلم هزار راه رفت.
چهره‌ی شکفته‌اش را به طرف من برگرداند و گفت:
- اگه می‌گفتم حاضر شو بریم بیرون هوا بخوریم می‌اومدی؟ تو رو باید به زور از خونه بیرون کشید.
- آقای دکتر این‌جوری بیرون کشیدن کسی اصلاً کار خوبی نبود.
دوباره با خنده به من چشم دوخت و گفت:
- چی کار کنم؟ تو همیشه گارد می‌گیری و هیچ‌جوره نمیشه قانعت کرد، مجبور بودم این‌طوری از اون غار تنهایی تو رو بیرون بکشم.
در باغ سبز چشمانش گم شدم لبخند محوی روی لبم نقش بست و تمام وجودم را تپش‌های نامنظم قلبم پر کرد؛ اما با یادآوری اتفاقات صبح به خودم نهیب زدم فرگل باز که وا دادی.
چشم از شیشه ماشین به جاده دوختم حسام ضبط ماشین را روشن کرد و صدای موسیقی ملایمی سکوت بین ما را می‌شکست. هر چه از صبح رشته بودم پنبه شد، به زور خودم را قانع کرده بودم که در زندگی او کسی دیگری هست. اما دوباره انگار داشت دست و دلم می‌لرزید سرزنش‌بار با خودم گفتم:
- حسام قطعاً برمی‌گرده آمریکا دوباره پیش اون دختر، تو چی فکر می‌کنی فرگل؟ تو و حسام؟ اون اگه بدونه تو کی هستی تو رو از خونه‌اش بیرون می‌اندازه. به خودت بیا باید خودت رو جمع و جور کنی و از زندگیش بیرون بری. نباید بفهمه تو کی هستی، اگه بفهمه با مادرش دستت تو یه کاسه‌ است فکر کردی ازت متنفر نمیشه؟ بعد هم... اون دختره رو یادت بیار تو کجا و اون کجا؟
با این افکار احساساتی که داشت شعله می‌کشید را خاموش کردم؛ اما جور دیگری آتش به خودم می‌زدم. پکر شدم، هوا داشت رو به غروب تابستانی می‌رفت. از ضبط ماشین آهنگ غمگینی پخش می‌شد که اشک را بی‌اختیار در چشمانم نشاند، در دلم نالیدم:
- چه توقعی داشتی فرگل؟ حسام هم مثل حمید یک نفر رو در زندگی‌اش داشت و باز تو رو دست خوردی با این احساسات پوچ و بی‌پایه‌ات.
او پرده‌ی سکوت زجرآور میان‌مان را از هم درید و گفت:
- چه ترافیکی شد.
نگاهم را به شلوغی خیابان‌ها دوختم و رویم را برنگرداندم تا چشمان به اشک نشسته‌ام را ببیند، اما با تیزی متوجه شد و سرزنش‌بار گفت:
- باز که گریه می‌کنی؟
میان اشک‌هایم لبخندی زدم و گفتم:
- نه چشمام یه کم خسته‌ است.
حرفم را برید و در ادامه حرفم گفت:
- من رو رنگ می‌کنی؟
نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به من انداخت. خم شدم و از جعبه دستمال کاغذی برداشتم و اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
- نه گریه نکردم، میگم چشم‌هام حساس شده.
نفسش را بیرون داد و سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
- هرچند که می‌دونم دلیلت این نیست، ولی اگه دوست داری گریه کن.
- بگذریم، کشش ندید.
پیچید به خیابانی و گفت:
- بهتره که در موردش حرف بزنیم.
- ولی من نمی‌خوام.
با مهارت از بین ماشین‌ها گذشت و با آرامش گفت:
- ببین فرگل! می‌دونم رفتن پدرت و اتفاق‌های اخیر انقدر سنگین بود که این‌جوری روی روحیه‌ات تاثیر بذاره. ولی با شناختی که از قبل درباره تو پیدا کردم، تو همیشه دختر محکمی بودی و هستی. از پس همه‌ی مشکلاتت بر اومدی و از پس این هم برمیای. همه‌ی ما بالاخره یه روز باید از عزیزهامون دل بکنیم، تو باید دیگه با این غم کنار بیای. زندگی درجریانه، با بعضی چیزها نمیشه جنگید... مرگ و زندگی قانون طبیعی زندگیه؛ اما اگه تو گذشته بمونی آینده‌ات رو می‌سوزونی. باید تلاش کنی و روحیه قبلیت رو بدست بیاری و اِلا همه‌چیزت رو از دست میدی تلاش کن دوباره خودت رو پیدا کن. برای تو هنوز فرصت زندگی هست و فرصت‌ها و هدف‌های زیادی هست که می‌تونی با تمرکز به اون‌ها برسی. آرزوهایی هستند که بخوای دنبالشون کنی، حتی اگه دوست داشته باشی تخصصت رو تو یه کشور دیگه بخونی، من حاضرم بهت کمک کنم که بتونی فاند بگیری و تحصیلاتت رو ادامه بدی. باور کن فرصت‌ها کم نیستند که بخوای ازش استفاده کنی. تو با این سخت‌کوشی و تلاشت قطعاً می‌تونی به جایگاه‌های بهتری که حقته برسی و من این رو مطمئنم که یه روز همین دختری که روبه‌روم زانوی غم بغل کرده، یه روزی با این تلاش و سرسختی به جاهای خیلی بهتری می‌رسه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
میان گریه به حرف‌هایش خندیدم و گفتم:
- حرف‌هایی می‌زنید آقای دکتر.
جدی گفت:
- ولی من جدی میگم، حرف‌هایی که تو الان خنده‌ات می‌گیره. یه روزی به واقعیت مبدل میشه، من به تو ایمان دارم.
لبخندی زدم و به نیم‌رخ جدی و مصممش خیره شدم و در دلم نالیدم و گفتم من لیاقت این همه محبت تو رو ندارم.
در همین لحظه ماشینش از حرکت ایستاد به اطراف نگاه کردم در یک جاده پهن خاکی روی یک بلندی قرار داشتیم که اطراف آن را تپه‌های بزرگ محاصره کرده بودند، نگاه گرم و صمیمی‌اش را به من حیرت‌زده دوخت و گفت:
- رسیدیم.
متعجب درحالی که اطراف را نگاه می‌کردم گفتم:
- این‌جا کجاست؟
از تعجب من خندید و از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد، در را باز کرد و کف دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
- تماشا کردنش ضرر نداره.
دستان لرزانم را به دستانش سپردم، دستم را در دستش فشرد و کمکم کرد پیاده شوم. همچنان که دستم در دستش بود به اطراف نگاه کردم. کسی جز ما در این اطراف نبود و من محو تماشای آن آهسته دستم را از دست حسام بیرون کشیدم و به جلو رفتم. آن‌جا پرتگاهی شبیه خاک‌ریزی بلند مسطح بود که با سکویی سنگ‌چین شده نصفه نیمه و منقطع از سراشیبی تندی که پشت آن بود، جدا می‌شد. پشت سکوی سنگ‌چینی شده ایستادم و به پائین نگریستم، آن سراشیبی تند منتهی به چندین درخت کاج بود و تک و توک چند درخت کهن‌سال در آن حوالی کاشته شده بودند. چشم چرخاندم و به روبه‌رو نگریستم، از آن بلندی شهر دود آلود و کم و بیش با نقطه‌های نور در پس زمینه‌ای از آسمان به سرخی نشسته، غروب خورشید چون یک لکه خاکستری متضاد؛ اما زیبا به چشم می‌آمد و ما آن‌قدر بالا بودیم که گویا تمام شهر به زیر پای ما بود. کم‌کم چراغ‌های شهر روشن می‌شدند و هوا به تاریکی می‌رفت، حسام پشت سر من ایستاد و گفت:
- به خلوت‌گاه من خوش اومدی.‌‌
سر چرخاندم و نگاه عمیقی به او انداختم. دست دور سی*ن*ه قلاب کرد و گفت:
- این‌جا تنها جاییه که هروقت فکرم آشفته میشه میام این‌جا.
درحالی که به دور دست خیره شده بودم گفتم:
- چه جای بکری.
کنارم ایستاد و به دور دست‌ها خیره شد وگفت:
- فقط تو از این‌جا خبر داری.
لبخندی زدم و سکوت کردم که گفت:
- وقتی از این بالا به همه چی نگاه می‌کنی، می‌بینی دنیا چه‌قدر کوچیکه. این همه جنگیدن و این همه تقلا زدن فقط توی اون شهر معنا پیدا می‌کنه؛ اما همین‌که از دور نگاهش می‌کنی همه چیز عجیب برات کوچیک و بی‌ارزش میشه. ساختمان‌های پر زرق و برق به اندازه یک بند انگشت دیده میشند‌‌ و این‌جاست که حس می‌کنی دنیا رو فقط باید با خوبی‌هایی که به جا می‌ذاری دید.
هرچه بیشتر از افکارش می‌گفت، دلم بیشتر می‌لرزید. بیشتر از قبل به دلم نفوذ می‌کرد، بیشتر از قبل پی به بزرگی روحش می‌بردم و رنج از کارهای اشتباهم بزرگ‌تر می‌شد و روحم را می‌خراشید.
چشم به آسمان چرخاندم که نگین ماه به گیسوی خاکستری آویخته بود، امشب ماه چه‌قدر به ما نزدیک بود. همان‌طور که نگاه لرزانم به ماه بود غرق در فکر او بودم، به این‌که حسام چون مهتابی در آسمان تاریک زندگی من بود. کسی که فقط از دور می‌توانستم تماشایش کنم و دستم به او هرگز نخواهد رسید. مدتی در این سکوت هر کدام یک جور در افکارمان غرق بودیم. حسام به دور دست‌ها خیره شده بود و من غرق در فکر تمنای بخشش و این‌که چه راهی پیدا کنم و حقیقت را به او بگویم و بازی مادرش را برای همیشه تمام کنم و خودم را از این عذاب بی‌پایان در مواجه با او نجات دهم. حق او این همه خ*یانت نبود.
با صدای او پرده افکارم از هم گسیخت، نگاهی به من کرد و گفت:
- می‌خوای دیگه بریم؟
تاریکی شب همه‌جا را فرا گرفته بود و چهره حسام در هاله‌ای از تاریکی به سختی مشخص بود. آب دهانم را به سختی قورت دادم و بی‌هوا عزمم را جزم کردم که حرف دلم را بگویم. چیزی که مدت‌ها پیش باید به او می‌گفتم. چیزی که قولش را به پدرم داده بودم. باید این بازی تمام می‌شد، محکم گفتم:
- حسام... .
این اولین بار بود که اسم او را صدا می‌زدم. قصد داشتم همه چیز را بگویم، دوباره اشک در چشمانم جمع شد زبان در دهانم نمی‌چرخید و به این فکر کردم که بعد از این‌که این ماجرا را بگویم حسام با من چه خواهد کرد؟
او در انتظار حرفی که می‌خواهم بزنم سر تا پا گوش شد. به این فکر کردم که اگر حقیقت را بگویم قطعاً مرا نخواهد بخشید و همین جسارت گفتن حقیقت را از من ربود. مکث من طولانی شد و او با آرامش گفت:
- بگو فرگل چی می‌خواستی بگی؟
با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و سرم را به زیر انداختم، هرکار کردم بازهم نتوانستم بگویم. از خشم حسام ترسیدم، از نفرتش، از بی‌پناهی‌ام، از تهدید مادرش و به اجرا گذاشتن سفته‌ها و زندان و جرم بودن کارم زیر لب آهسته گفتم:
- برای همه چی ممنونم.
لبخندی زد و گفت:
- تو سعی کن حالت خوب بشه این‌طوری تشکرت رو از من کردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
حرفش بر شدت گریه‌ام افزود، نزدیکم شد و با همان صدای آرامش‌بخشش با لحنی دل‌جویانه گفت:
- دیگه گریه نکن... قول بده از امشب همه چی رو حل می‌کنی، قول بده به همون دختر قوی و محکم قبل از مرگ پدرت برگردی.
سری به علامت تایید تکان دادم، باز عطر خوبش تمام مشامم را پر کرده بود.
هردو باهم سوار ماشین شدیم، درونم هنوز سنگین بود. هنوز انگار بار سنگینی روی دوشم سنگینی می‌کرد که از زیر فشار آن داشت استخوان‌های سی*ن*ه‌ام از زور آن می‌ترکید؛ اما هرطور بود تحمل کردم نمی‌توانستم هنوز حقیقت را به او بگویم. زمان آن که برسد بالاخره پرده از این راز برخواهم داشت و در فرصتی مناسب همه چیز را به او خواهم گفت.
از آن‌جا که بیرون آمدیم حسام جلوی رستورانی ایستاد و گفت:
- شام رو بهتره همین‌جا بخوریم.
سری تکان دادم و با هم به رستوران رفتیم پشت میز نشستیم و حسام به منو نگاهی گذرا کرد. پیش خدمت که به کنار میز آمد سفارش‌ها را گرفت و رفت. هنوز در خودم بودم و میان تردیدهایم دست و پا می‌زدم که چه زمانی بالاخره می‌توانم پرده از این راز برای او بردارم؛ اما در من جسارتی برای گفتن حقیقت نبود. برای فرار از آن افکار سر چرخاندم تا مردمی که داخل رستوران نشسته بودند را تماشا کنم. هنوز سفارشات نیامده بود که به یک‌باره متوجه ورود چهره آشنایی به رستوران شدم. از وحشت صندلی را به عقب زدم و دست‌پاچه به روی میز خم شدم تا مرا نبینند. حسام از تغییر حالت ناگهانی من شوکه شد و من با استرس و اضطراب گفتم:
- آقای دکتر بیچاره شدیم! عموتون با همسرش و پسرش اومدند این‌جا، توروخدا برنگردید الان ما رو می‌بینند.
حسام نیم نگاهی به پشت سرش کرد و بعد نگاه سرزنش‌باری به من کرد و گفت:
- فرگل خجالت بکش! مگه چی شده؟ خلاف که نکردیم، درست بشین خودم این رو درست می‌کنم.
شماتت‌بار گفتم:
- چی می‌گید آقای دکتر؟ من رو با شما ببیند الان چه فکری در مورد ما می‌کنند؟
او خونسرد و با اخم تصنعی پاسخ داد:
- چه فکری می‌خواستند بکنند؟ این کولی‌بازی‌ها چیه درمیاری؟ من خودم حلش می‌کنم، این‌طوری اوضاع رو پیچیده‌تر می‌کنی.
- آقای دکتر هیچ می‌فهمید چی می‌گید؟ وای اومدند جلوی دید ما نشستند. الان دکتر امینی و پرفسور ما رو می‌بینند.
صندلی‌ام را پشت به آن‌ها چرخاندم و شدت استرس پاهایم را تکان می‌دادم. می‌ترسیدم عاقبت قضیه ما برملا شود آن وقت چه‌طور سر بلند کنم؟ حسام سرزنش بار هی سعی داشت قانعم کند کولی‌بازی درنیارم؛ اما تحمل نکردم و تا قبل از این‌که آن‌ها متوجه ما شوند میز را ترک کردم و مثل تیری گریخته از چله‌ی کمان از لابه‌لای میز و جمعیت نشسته در آن‌جا به بیرون رفتم. قلبم چون قلب پرنده تازه از دام گریخته می‌زد. خودم را به ماشین حسام رساندم درحالی که نفس‌نفس می‌زدم، اما از هولم کیفم را جا گذاشته بودم. مضطرب از ترس این‌که کسی مرا کنار ماشین حسام ببیند به آن طرف‌تر رفتم. گوشی‌ام هم در کیفم بود تا به حسام زنگ بزنم و آدرس جایی را که ایستاده بودم را بگویم. از پنجره‌های رستوران به داخل نگاه کردم و حسام را دیدم کلافه از پشت میز بلند شد و به طرف میز خانواده عمویش رفت و با آن‌ها سلام و احوال‌پرسی کرد. گویا آن‌ها اصرار داشتند حسام کنار آن‌ها بشیند و غذا بخورد؛ اما حسام قبول نکرد و با خداحافظی کوتاهی از آن‌ها جدا شد و بعد از آن هم به طرف صندوق رفت. نفس عمیقی کشیدم. نزدیک بود همه چیز جلوی آن‌ها برملا شود. خدا را شکر زود جنبیدم و اِلّا همه از دیدن من و حسام شوکه می‌شدند، خصوصاً حمید که می‌دانست من رابطه‌ی خوبی با حسام نداشتم و این صمیمیت قطعاً دلیلی پشت خود دارد. هر چند رفتارم در شان نبود؛ اما در هر حال پنهان شدن بهتر از بافتن دروغ بود. حداقل بهتر از این بود که دیگران به رابطه‌ی من و حسام شک کنند.
طولی نکشید حسام با غذاهای بسته‌بندی شده و کیف من از رستوران بیرون آمد نگاه سرزنش باری به من انداخت و اشاره کرد، سوار شوم. کمی چپ و راست را نگاه کردم و سرکی از دور به رستوران انداختم و خانواده پرفسور امینی را دیدم که در رستوران منتظر غذایشان بودند، با صدای بوق پی‌درپی ماشین حسام از جا کنده شدم و شتابان رفتم و سوار ماشین شدم و حسام با ناراحتی و عصبانیت گفت:
- شد یه بار تو حرف آدم رو قبول کنی و خودسر کاری نکنی؟
_آقای دکتر اگه ما رو با هم می‌دیدند مگه می‌شد درستش کرد؟ حرف‌ها می‌زنیدها.
- یعنی فرگل من از دست تو دیگه نمی‌دونم چی‌کار کنم، واقعاً بعضی موقع‌ها می‌مونم با این خودسری‌های تو چی‌کار کنم؟
حق به جانب گفتم:
- خب شما فکر این رو نمی‌کنید اگه ما رو می‌دیدند چه فکری در مورد ما می‌کردند؟ چه بساطی می‌شد؟
از این حرفم برآشفت تیز نگاهم کرد و گفت:
- چه فکری می‌کردند؟ هان؟ چه فکری؟ از کجا می‌خواستند بفهمند که ما هم‌خونه‌ایم؟ بهت گفتم بسپارش به من خونسرد بشین سرجات، اون کولی‌بازی‌ها چی بود که درآوردی؟
از لحنش کمی عصبانی و ناراحت شدم و گفتم:
- مطمئن باشید اگه پسرعموتون ما رو با هم می‌دید پیش خودش فکر می‌کرد که ما با هم تو رابطه‌ایم.
این حرف به یک‌باره از دهانم پرید، سکوتی بین ما حکم فرما شد. خشم در نگاه حسام شعله کشید و نگاه غضبناکش چندثانیه بیشتر روی من ثابت ماند. از حرف نسنجیده‌ام خیس از عرق شدم، با لکنت برای تصحیح آن گفتم:
- منظورم اینه که فکر می‌کرد... ما... یعنی... برای شما خیلی... بد... می‌شد...این راز اگه لو بره... .
حسام با ناراحتی گیجگاهش را فشرد، از فشار فکش می‌توانستم حد خشمش را بفهمم، با اوقات تلخی حرفم را برید و گفت:
- بسه‌بسه! نمی‌خواد توضیح بدی، کارت خیلی زشت بود فرگل! تو شرایط دیگه اگه این اتفاق افتاد امیدوارم که این رفتارت تکرار نشه.
آب دهانم را به زور قورت دادم و با نوای ضعیفی گفتم:
- امیدوارم همچین شرایطی دیگه اصلاً تکرار نشه.
کلافه و با ناراحتی نفسش را بیرون داد و فرمان را چرخاند و پیچید و گفت:
- تو کی می‌خوای دست از این سرسختی‌ات برداری.
رنجیده روی از من برگرداند و من هم در سکوت خودم فرو رفتم و از حرف نسنجیده‌ام پشیمان بودم، نکند او فکر کند من هنوز قلبم در گرو پسرعمویش است؟ این چه حرفی بود من زدم؟ چرا آن‌قدر نسنجیده حرف زدم.
به خانه که رسیدیم اشتهای هر دوی ما کور و از دست هم رنجیده بودیم. من از این‌که او مرا در پنهان داشتن این راز درک نمی‌کرد شاکی بودم و او از کار من دلخور بود، هرکدام حق را به خودمان می‌دادیم و کار دیگری از نظر آن یکی اشتباه بود.
هردو با دلخوری به اتاقم‌هایمان پناه بردیم. شب دوباره در سکوت در خودم فرو رفتم و به او فکر کردم به این‌که چه‌طور آرام‌آرام قضیه از بین بردن نمونه‌ها و فاش کردن گزارشات تحقیق به مادرش را بگویم و او چه برخوردی با من خواهد داشت؟ هربار او را با یک چهره تصور کردم و هربار خودم را پشت میله‌های زندان می‌دیدم. شب از شدت فکر و خیال تمام تصوراتم را به شکل کابوس می‌دیدم و از خواب می‌پریدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
روزها از پی هم گذشتند و نزدیک تعطیلات تابستانی می‌شدیم. عصر بود و در آزمایشگاه به خاطر تهدیدهای دوباره پرفسور امین‌زاده، آخرین گزارشات تحقیقاتی حسام را برای او ایمیل کردم و سرم را درمانده میان دو دستم گرفتم و به میز خیره شدم هر روز به گفتن حقیقت فکر می‌کردم. به برخورد حسام و به این‌که با من چه کار می‌کند؟ مرا از خانه بیرون می‌اندازد؟ همه چیز را رها می‌کند و می‌رود؟ مادرش اگر بفهمد قضیه را گفتم چه می‌کند؟ حتی اگر دستش هم به جایی بند نباشد با سفته‌هایی که از من در دست دارد، قطعاً زهرش را می‌ریزد. به هرچیزی فکر کردم، به همه رفتارهایی که هرکسی جای او بود انجام می‌داد فکر می‌کردم؛ اما نمی‌شد. نه جرات گفتن حقیقت را داشتم و نه جسارت ادامه دادن به دروغم را چه باید می‌کردم؟ جدا از همه این‌ها وقتی به یاد پدرم و قولی که به او دادم می‌افتادم وجودم سراسر درد می‌شد و حسام هم با دیدن چهره پکرم بیشتر از قبل سعی می‌کرد مرا از ورطه ناراحتی بیرون بکشد و همین خودش باعث عذاب وجدان بیشتری می‌شد. نه توان مقابل با پرفسور امین‌زاده و عواقب بعدش را داشتم و نه جرات روبه‌رو شدن با حقیقت و خ*یانت بیشتر از این به حسام را داشتم. در این بین در احساساتم هم دچار سردرگمی شده بودم. فکرم پر شده بود از او! ذهنم هر روز و هر روز درگیرش بود و در تمام خیال‌هایم چون نسیم مطبوعی می‌وزید. کسی که گویا رفته‌رفته در دلم نفوذ کرده بود؛ اما هنوز هم عقل و غرورم او را پس می‌زد از دوست داشتنش واهمه داشتم. از وابستگی به او و از این حس ممنوعه هراس داشتم، هرچه بود نمی‌توانست یک عشق باشد. شاید یک عادت بود‌، شاید یک وابستگی بود. هرچیزی اسمش را می‌گذاشتم اِلّا یک عشق! چرا که عشق من به حسام حسی ممنوعه بود و بالاخره ماه پشت ابر نمی‌ماند، این علاقه در هر صورت به ثمر نمی‌نشست. حتی اگر هم عشق بود، حسام هرگز از مکنویات قلب من با خبر نمی‌شد. می‌ترسیدم که بفهمد و باز با دیده ترحم نگاهم کند این‌که بگوید از روی مسئولیت‌پذیری و ترحم به من کمک کرده برایم مثل شکنجه بود و یا حتی اگر این عشق دو طرفه هم بود، باز هم برایم کابوس بود چرا که این بار اگر مادرش می‌فهمید، بازی را برای همیشه تمام می‌کرد و مرا به ته پرتگاه سقوط می‌داد و همه چیز را آن طور که می‌خواست برای پسرش سناریو می‌کرد.
کارم که تمام شد در اتاقم را قفل کردم و از دکتر امامی که درحال آزمایش نمونه‌ها بود، خداحافظی کردم و به سمت خانه رفتم. هوای گرم تابستانی عرق را از پیشانی‌ام روان کرده بود، بطری آب معدنی را به لبم نزدیک کردم و آب نوشیدم. هوای داخل ایستگاه مترو به شدت خفقان‌آور بود و انتظار رسیدن مترو را طولانی‌تر جلوه می‌نمود. بالاخره مترو رسید و سوار مترو شدم، فردا آخرین روز کاری در بیمارستان بود. حسام هم داشت آماده رفتن به ترکیه می‌شد بنابراین کارهایش را به صورت فشرده انجام می‌داد و تا نزدیکی‌های صبح بیدار می‌ماند. از رفتن او و تنها ماندن در آن ویلای درندشت بشدت می‌ترسیدم. آن‌جا مثل آپارتمان نقلی قبلی‌مان نبود که همسایه‌ها در جوار هم بودند و صدای پای هم‌دیگر را هنگام راه رفتن می‌شنیدیم. هنوز راجع به رفتنم به خوابگاه زهرا به حسام چیزی نگفته بودم، از سویی زهرا خواسته بود که فردا و پس فردا را به خانه‌اش بروم چرا که هم خانه‌اش برای دو شب قرار بود به کرج خانه دایی‌اش برود و تنهاست و از من خواسته بود که این دو شب را مهمان او باشم و من قبول کرده بودم.
وقتی کلید را در درچرخاندم برخلاف انتظارم حسام در خانه بود و داشت در پذیرایی کار می‌کرد. سلامی دادم سر بلند کرد و نگاهم کرد و با سر جوابم را داد، لبخندی زدم و گفتم:
- زود اومدید آقای دکتر؟
- آره یه کم زودتر بیمارستان رو تعطیل کردم و اومدم که کارها رو امشب دیگه اوکی کنم چون آخر هفته باید آماده کنفرانس باشم و برم.
دلم کمی سنگین شد و در دلم گفتم:
- حالا این کنفرانس از کجا پیداش شد آخه؟
رفتم بالا و لباس‌هایم را عوض کردم و شال مشکی‌ام را روی سرم کردم و از اتاق بیرون آمدم. کولر گازی هوای خانه را سرد و مطبوع کرده بود به طرف آشپزخانه رفتم‌. شربتی خنک برای خودم و او درست کردم، شربت را روی میزش گذاشتم. نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت:
- یک ساعت پیش داشتم به این فکر می‌کردم قبل از اومدن تو به این خونه من چه‌طوری زنده بودم؟
متعجب و با خنده گفتم:
- چه‌طور؟
- انقدر که شما هوای من رو دارید خودم هوای خودم رو ندارم، یک ساعته می‌خوام برم یه لیوان آب خنک از تو آشپزخونه بخورم هی با خودم میگم بذار این تموم بشه میرم. این یکی تموم بشه میرم دیگه.
خندیدم و گفتم:
- اون‌وقت بگید من مادر خوبی نمیشم.
خنده‌ای کرد و گفت:
- خیلی وقت بود بهت یادآوری نکرده بودم.
پشت چشم نازکی کردم و گفتم:
- باشه... خوبه منم یه اسم رو شما بذارم؟
لپ‌تاب را کناری گذاشت و مشتاقانه نگاهم کرد و پا روی پایش انداخت و گفت:
- بگو ببینم اصلاً می‌تونی چیزی درباره من پیدا کنی؟
نگاهم را به او دوختم و فکر کردم و گفتم:
- چرا نمیشه؟
با اشاره دست و با اعتماد به نفس بالا گفت:
- مشتاقم بشنوم.
خندیدم و گفتم:
- شبیه یه شخصیت داستانی هستید.
ابرویی بالا داد و گفت:
- خب نگو که می‌خوای منو به یه غول بی‌شاخ و دم نسبت بدی؟
جرعه‌ای از شربت نوشیدم و گفتم:
- نه.
- پس چی؟
رفتم روی مبل مجاورش نشستم و گفتم:
- شخصیتی که باهاش مو نمی‌زنید، انقدر شبیه هستید که بگم باورتون نمیشه.
سری به علامت تعجب تکان داد و گفت:
- فرگل میگی بالاخره؟ یا هی می‌خوای مقدمه‌چینی کنی؟
- آخه یه کم ممکنه ناراحت بشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
- نه نمیشم... شاید اصلاً اون کارتون رو ندیده باشم.
- بابالنگ دراز.
سکوتی حکم‌فرما بود، بعد با سگرمه‌هایی که از سر تعجب درهم گره خورده و توام با خنده گفت:
- بابا لنگ دراز؟
با خجالت و گونه‌هایی گل انداخته بود گفتم:
- شما برای من خیلی شبیه بابالنگ‌درازید.
خنده‌ای بلند سر داد و گفت:
- جالبه.
از خنده‌اش خندیدم و هیجان‌زده گفتم:
- دیدید چه خوب تونستم شبیه‌تون رو پیدا کنم.
- رمان جین وبستر، یادش بخیر یه زمانی کتابش رو داشتم؛ ولی حیف... .
حرفش را خورد و کمی به فکر فرو رفتم خواستم درمورد آن برگه‌های نیم‌سوخته‌ای که آن روز لابه‌لای کتاب‌هایش یافتم سوال کنم؛ اما از ترس این‌که فکر کند در اتاقش فضولی کرده‌ام لب فرو بستم و چیزی نگفتم.
از فکر بیرون آمد و با لبخند بی‌جانی گفت:
- بیشتر از این تعجب کردم که شخصیت مثبتی انتخاب کردید. انتظار یه جبهه‌گیری رو در برابر خودم داشتم.
معترض گفتم:
- آخه کی من جبهه می‌گیرم؟
- چه می‌دونم انتظارم این بود یه نقش منفی بدید از بس که اون اوایل ازم متنفر بودید.
حیرت‌زده نگاهش کردم و گفتم:
- من متنفر بودم؟ کی گفته؟
خنده‌ای شیطنت بار زد و گفت:
- کلاغ سیاه‌ها خیلی برام خبر آوردند.
- دروغ گفتند.
- فرگل قبول کن قبل از مرگ پدرت اصلاً دید خوبی به من نداشتی.
خنده‌ی کوتاهی کردم و گفتم:
- بله... واقعاً یه کم دیدم بد بود.
خندید و به چشمانم خیره شد و گفت:
- یه کم؟ دوست داشتی خرخره‌ام رو بجوی.
- نه دیگه در اون حد! ولی یه وقت‌هایی شاید.
خنده‌‌ی ملیحی کرد و گفت:
- باشه‌ ولی خوب می‌دونستم که چقدر ازم متنفری.
نگاهم را به او دوختم و با لحنی جدی گفتم:
- ولی اعتراف می‌کنم که اشتباه بزرگی مرتکب شدم.
جرعه‌ای از شربتش را نوشید و نگاهش را به من دوخت و گفت:
- فکر نمی‌کنی خیلی زود از نظرت برنگشتی؟
- خیلی دیر متوجه شدم و از این بابت شرمنده‌ام آقای دکتر، شما برخلاف عقیده‌های گذشته‌ام روح خیلی بزرگی دارید. نه فقط برای این‌که منو کمک کردید برای این‌که می‌تونستید توی کشوری مثل آمریکا به موفقیت برسید؛ اما ترجیح دادید تحقیقات خودتون رو تو وطن خودتون انجام بدید و افتخارش رو نصیب مردمش و ایران کنید.
لبخند محوی زد و گفت:
- اون‌جوری‌ها هم که فکر می‌کنی نیست در کل یه مسائل دیگه‌ای هم بود که باعث شد که من ایران رو به آمریکا ترجیح بدم و تحقیقاتم رو این‌جا ادامه بدم.
دلم می‌خواست بدانم که برای چه به ایران آمده؟ اما چون تمایلی برای ادامه دادن نمی‌دیدم، لب فروبستم و کنجکاوی را کنار گذاشتم.
نگاهم روی او که داشت کارهایش ادامه می‌داد ثابت شد، این روزها احساس عجیبی داشتم هر وقت نگاهش می‌کردم. قلبم تندتند می‌زد و دست و دلم باز می‌لرزید، سعی کردم احساساتم را مهار کنم خم شدم و لیوان خالی را از مقابلش برداشتم و به آشپزخانه رفتم. بنابراین در کابینت‌ها را باز کردم تا از مواد داخل آن تدارک شام را ببینم؛ اما هنوز برای گذاشتن شام زود بود. باید خودم را سرگرم کاری می‌کردم تا از آن‌چه در قلبم می‌گذشت فرار کنم. نگاهم به ذرت‌‌ها افتاد که یادم آمد چند وقت پیش هوس ذرت مکزیکی کرده بودم و آن‌ها را خریدم که ذرت مکزیکی درست کنم. برای تمرکز کردن و فکر نکردن به حسام بهانه‌ی خوبی بود.
بعد از گذاشتن ذرت‌ها در زودپز به باغ رفتم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم و به سرسبزی باغ پیش رویم چشم دوختم و خیالم به سوی حسام پرکشید. به مقایسه او با بابالنگ‌دراز و به این‌که برای یک آدم بی‌پناه و بی‌کَس چه‌طور نقش یک حامی و یک قیم را ایفا کرد.
با صدایش از افکارم بیرون آمدم او را در آستانه در آشپزخانه که رو به باغ باز می‌شد دیدم که متعجب گفت:
- این چیه گذاشتی؟ زودپزه؟ الان می‌ترکه!
صدای سوت زودپز می‌آمد. بلندشدم و به طرفش رفتم و به زودپز سر زدم و زیرش را کم کردم و سوتش را دستکاری کردم و گفتم:
- نه نمی‌ترکه نترسید.
متعجب گفت:
- این زودپز رو از کجا آوردی خانم دکتر؟
- تو وسایل خودم بود هوس ذرت مکزیکی کردم گفتم که یه کم درست کنم.
سرزنش‌بار گفت:
- خب چه کاریه این همه دردسر بکشید از بیرون بخرید.
- نه دوست دارم خودم درست کنم.
شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- کلاً درک شما خیلی سخته.
خندیدم و چیزی نگفتم او هم به سر کارش برگشت. شب بعد از شام او طبق عادت همیشگی‌اش در باغ مشغول کار کردن بود که من مقداری ذرت مکزیکی را درون ظرفی ریختم و به طرفش رفتم.
مرا که دید دست از کار کشید و خسته دستی به صورتش کشید و کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- خانم دکتر انقدر که شما به من می‌رسید اون‌وقت من باید فکر آب کردن وزن باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
- همیشه که این‌طوری نیست، پس تا تنور داغه بچسبونید.
- کالری‌های شما رو باید، نزدیک به ۴۰ دقیقه دویدن تو پارک‌های تهران کم کنم.
- شما که اضافه وزن ندارید. می‌خواید بی‌خیال شید خودم می‌خورم.
- نه مگه میشه این رو دید و نخورد؟
لبخندی زدم و ظرف حاوی از ذرت را مقابلش قرار دادم و با لذت مشغول خوردن آن شد. همچنان که با بَه‌بَه و چَه‌چَه از آن می‌خورد،‌ گفت:
- یادم باشه دستورش رو ازتون بگیرم.
لبخندی زدم و برایش طرز تهیه آن را گفتم و بعد در حین خوردن به او گفتم:
- راستش من برای فردا و پس فردا خونه نمیام.
برای لحظه‌ای از تعجب به من نگریست و گفت:
- چرا؟ کجا می‌خواید برید؟ اتفاقی افتاده؟
- راستش هم‌اتاقی دوستم، زهرا می‌خواد دو روزی بره شهرستان و می‌خوام برم پیش اون و این‌که احتمالاً چند شب پیشش بمونم.
دست از خوردن کشید و گفت:
- خب؟
از حرفش متعجب شدم و با خنده‌ای از روی تعجب گفتم:
- خب چی؟
- گفتی چند روز؟
- دو روز ولی از اون‌جایی که شما نیستید احتمالاً یک هفته اون‌جا باشم.
نفسش را با تمسخر بیرون داد و گفت:
- خیلی زیاده، یک روز اون‌جا باشی کافیه.
با خنده گفتم:
- آقای دکتر!
سرسنگین گفت:
- زودتر برگردید. یه شب بمونید چون من هم خیلی کار دارم زودتر برگردید بهتره.
متعجب‌تر از قبل گفتم:
- خب آقای دکتر غذای شما رو آماده می‌ذارم فقط گرم کنید... .
میان حرفم دوید و گفت:
- تو فکر کردی من نگران غذام؟
- خب... نمی‌دونم حضور من تو ویلا چی‌کار می‌تونه براتون بکنه؟ کمکی که از دست من بیشتر از این برنمیاد.
- یه شب بمون فرگل! من باید برای کنفرانس آماده بشم و وسایلم رو جمع و جور کنم و تو هم کمکم کنی.
- خب الان زودتر بگید کارها رو می‌کنم که تو این دو شبی که این‌جا هستید مشکلی پیش نیاد.
- واقعاً می‌خوای یک هفته اون‌جا بمونی؟
- خب اقای دکتر دو شب هم اتاقیش نیست من باید کنارش باشم تنها نباشه. بعد هم... بعد هم... خب... امممم... من هم نمی‌تونم این‌جا تنها بمونم.
- چرا نمی‌تونی؟ یک هفته خیلی زیاده.
- آقای دکتر نمی‌دونم چرا دارید سر این این قضیه با من چونه می‌زنید؟ خب اون دو شب اون به من احتیاج داره و این چند روز هم من احتیاج دارم کنار اون‌ها باشم.
کلافه لب به هم فشرد و گفت:
- چرا می‌خوای یه هفته اون‌جا باشی وقتی دوستت دو روز از تو خواسته اون‌جا باشی.
کمی مِن‌من کردم و بعد گفتم:
- خب... بالاخره... سه چهار روزی شما خونه نیستید و من تو این ویلا چی‌کار کنم؟ تنهایی... آخه این‌جا... .
نگاهش مرا می‌کاوید و بیشتر دست‌پاچه‌ام کرد به زور شجاعتم را در خودم جمع کردم و ادامه دادم:
- این‌جا یه کم... چیزه... ترسناکه! من هم پیش اون‌ها این چند روز رو می‌مونم.
خیره نگاهم کرد و بعد از سکوت نه چندان طولانی پوزخند نمکینی زد و گفت:
- آهان... قضیه همون ممدقلی و این چیزهاست دیگه.
معترض گفتم:
- آخه مگه من بچه‌ام که از ممدقلی بترسم؟ حرف‌ها می‌زنید آقای دکتر.‌ این‌جا که مثل آپارتمان نقلی خودمون نیست که همسایه‌ها از هم خبر داشته باشند، یه دختر تنها تو این خونه درندشت! خب ترس داره برای من. شما هم که نیستید...‌ یه شب‌، دو شب نیست که سه شبه!
همان‌طور با آن نگاه جذاب و گیرایش که دلم را می‌لرزاند نگاهم می‌کرد، از آن نگاه‌هایی که همیشه مرا در توهمات آخر شب می‌برد. سری تکان داد و لبخند کجی زد و سری با تمسخر تکان داد و حرفی نزد. سکوتش را مبنی بر رضایت گذاشتم و گفتم:
- ممنون بابالنگ‌دراز!
لبخند کم رنگی کنج لبش شکفت و با همان نگاه مهربانش به من نگریست. سرخوش ظرف‌های ذرت را برداشتم و به ویلا رفتم و باز هم به اتاقم پناه بردم، به کنار پنجره و تا مدتی او را از پشت شکاف پنجره نگاه کردم. انگار که چیزی داشت در وجودم جوانه می‌زد، هرچه ریشه‌هایش را قطع می‌کردم باز جوانه می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
روپوشم را بیرون آوردم و درکیفم گذاشتم بالاخره رسماً، از امروز تعطیلات تابستانی شروع می‌شد و قرار بود با زهرا به خانه‌اش برویم. بنابراین منتظر زهرا بودم که حسام را دیدم به طرفم می‌آید، لبخندی زدم. با این که انتظار نداشتم با من کاری داشته باشد، مقابلم ایستاد و گفت:
- خانم دکتر معلومه حسابی خوشحال‌اید. حالا نمی‌دونم به خاطر تعطیلات تابستونیه یا این‌که یه دورهمی دوستانه دارید؟
خندیدم و ابرویی بالا دادم و گفتم:
- شایدم هردو.
سری تکان داد و گفت:
- صحیح‌صحیح! خب حالا که شما نیستید به نظرتون اگه ممدقلی اومد من رو دزدید اون‌وقت افسوس این رو نخورید که اِی کاش آقای دکتر رو تنها نمی‌ذاشتم.
- نترسید ممدقلی شما رو نمی‌دزده.
طعنه‌اش را در لفاف ظریفی از طنز پیچید و گفت:
- آهان یعنی ممدقلی فقط دنبال تو می‌گرده؟ منتظره ببینه کی من میرم بیاد شما رو بندازه تو کیسه‌اش ببره؟
خنده‌ای کردم و گفتم:
- آقای دکتر همه‌اش دارید از آب گل‌آلود ماهی می‌گیرید، نکنه راستی‌راستی باورتون شده همچین چیزی وجود داره؟
با لحن کنایه‌داری گفت:
- من که نه، ولی شما فکر کنم هنوز تو اون حال و هوای بچه‌گی به سر می‌برید.
خواستم جوابش را بدهم که زهرا لبخندزنان سر رسید و بحث ما نیمه تمام ماند، زهرا سلامی داد و حسام مغرورانه پاسخش را داد و گفت:
- خب بچه‌ها مواظب خودتون باشید. شنیدم جدیداً یه دزد تو شهر پیدا شده سر همین خواستم هشدار بهتون بدم.
زهرا که نمی‌دانست ماجرا چیست متعجب گفت:
- دزد که زیاده آقای دکتر چیز عجیبی نیست.
- آخه این یکی از نوع خاصه.
نیم‌نگاهی به من کرد. خودم را می‌خوردم؛ اما نمی‌توانستم جوری رفتار کنم که انگار حسام را خوب می‌شناسم. گفتم:
- ممنون آقای دکتر چَشم‌چَشم! حتماً مواظب خودمون هستیم.
زهرا با خنده گفت:
- حالا این دزده مگه چه‌جوریه که خاصه؟
حسام با خنده گفت:
- میگند فقط دخترها رو می‌دزده. خلاصه این‌که الان اگه دارید میرید خونه‌هاتون مواظب ممدقلی باشید از هم اصلاً جدا نشید که ممدقلی بدزدتتون.
زهرا خنده‌ی سرخوشی کرد و گفت:
- ممنون که گفتید آقای دکتر، مواظبیم نگران نباشید.
حسام نگاه کوتاهی به من کرد و با تاکید گفت:
- آره حواس‌تون باشه. از من گفتن بود، من دیگه برم.
زهرا که هنوز به حرفش می‌خندید گفت:
- خدا به همراهتون.
با زهرا راه خروج از بیمارستان را در پیش گرفتیم، من درگیر نگاه و حرف‌های آخر حسام بودم و او درگیر شوخی و لحن طنزآمیز حسام بود. زهرا گفت:
- اولین باری بود که می‌دیدم شوخی می‌کنه، اون هم رزیدنت مغروری مثل اون.
پوزخندی زدم و در دلم گفتم:
- بیچاره خبر نداره حسام فقط داشت به من طعنه می‌زد.
از رفتارهای حسام هی داشتم گیج و سردرگم می‌شدم، توهمات و خوش‌خیالی‌ها در ذهنم جا بازکرده بودند و عقلم را مثل موریانه می‌جویدند. برای رفتارها و نگاه‌های حسام دلیل و بهانه می‌تراشیدم، زهرا حرف می‌زد و من در عالم هپروت دست و پا می‌زدم.
شب درحالی که در فکر بودم زهرا به من پیوست و گفت:
- ان‌قدر فکر نکن یا خودش میاد یا پیک می‌فرسته.
- به شخص خاصی فکر نمی‌کنم.
لیوان چای را مقابلم گذاشت و روبه‌روی من نشست و گفت:
- از چهره پکرت معلومه.
زهرخندی زدم و حرفی نزدم. سکوتی بین ما حکم فرما شد، گفتم:
- تا حالا کسی دوستت داشته؟
کمی فکر کرد و گفت:
- آره.
با شیطنت گفتم:
- اِی بلا! کی بوده؟ چی‌کاره بوده؟ تو هم دوستش داشتی؟ خب چی شد؟ کجا رفت؟
از سوال‌های من خندید و گفت:
- پسرعموم بود.
- خب؟
- ولی من دوستش نداشتم. خانواده‌هامون خیلی اصرار داشتند که با هم ازدواج کنیم، روزهای سختی بود و من هنوز دانشجو بودم. هر شبم گریه بود تا جلوی این رسم و رسومات عقد دخترعمو و پسرعمو وایستادم.
- پس سخت جدال داشتی، پسرعموت چی شد؟ زن گرفت؟
سری تکان داد و گفت:
- هنوز نه، تا زن نگیره هم برنمی‌گردم شهرمون.
- چه‌طور فهمیدی دوستت داره؟
- اصلاً نفهمیدم تا وقتی که خودش بهم ابراز علاقه کرد‌.
هردو خندیدیم میان خنده گفتم:
- خسته نباشی واقعاً.
جرعه‌ای از چای نوشید و گفت:
- همیشه این‌طوریه. تو هیچ وقت حواست به کسی که دوستت داره نیست، حالا چرا پرسیدی؟
مکثی کردم و گفتم:
- هیچی همین‌طوری. داشتم فکر می‌کردم اگه کسی دوستت داشته باشه چه رفتارهایی داره، البته تو این مورد بی‌تجربه هم نبودم.
با خنده گفت:
- خب وقتی تجربه داشتی دیگه باید بدونی چه‌جوریه.
- آخه اون زود بهم ابراز علاقه کرد، ولی خب می‌خوام درباره دوست داشتن آدم‌های مغرور بدونم اون‌ها به همین راحتی نشون نمیدند.
- گفت آره، ولی ممکنه تو تشخیصش دچار توهم بشی‌.
- مثلاً چه‌طور؟
کمی فکر کرد و گفت:
- دانشجو سال دوم که بودم درباره یکی از پسرهای سال بالایی‌مون این اشتباه رو کردم، فکر می‌کردم بهم علاقه داره، ان‌قدر تو رفتارهاش کنجکاو بودم که حد نداشت آخر سر هم در گیر یه عشق بی‌سرانجام شدم. می‌دونی وقتی به یکی زیاد فکر کنی آخرش برات مهم میشه و دیگه نمی‌تونی دل بکَنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
- جدی پس عاشق شدی؟ خب چی شد؟ چرا بی‌سرانجام بود؟
- ازدواج کرد، فهمیدم رفتارهاش برداشت خودم بوده و رویا بافی‌های خودم.
سری به علامت تاسف تکان دادم و گفتم:
- خب چه حسی داشتی وقتی ازدواج کرد؟
- خیلی بد بود، نصیب هیچ‌کسی نشه وقتی خبر ازدواجش رو شنیدم به هر فکری که در موردش کردم خندیدم و شکستم. فهمیدم تمام این مدت از رویاهام حباب ساخته بودم که جلوی چشم‌هام ترکیدند.
بعد از این‌که حرف‌های زهرا تمام شد سکوتی سنگین میان ما حاکم شد. به حرف‌های زهرا می‌اندیشیدم به این‌که حتماً من هم داشتم از او یک حباب می‌ساختم، بعد حرف‌های حسام به یادم آمد:" من بهت این اطمینان رو میدم که اتفاقی بین ما نمی‌افته، همه چیز رو فراموش کن ..." و حرف‌های حمید که آن روز ان‌قدر مطمئن درباره او حرف می‌زد از این‌که ایده‌آل‌هایش بالاست و تصویر عکس پاره شده در سطل زباله‌اش و آن دختر غربی که حسام با او ماجرایی مبهم داشت. هم‌زمان به این می‌اندیشیدم که چرا ان‌قدر سست شده‌ام؟ انگار کم‌کم دارد باورم می‌شود که حسام در قلبم نفوذ کرده، کم‌کم احساس حسام نسبت به من برایم مهم شده بود. دوست داشتم احساسش را بدانم، کار از فکر کردن به او گذشته بود در واقع او شده بود همه‌ی دغدغه من! با این حال باز هم این احساسات را رد کردم. بی‌گمان همه‌ی این‌ها به خاطر این بود که من نزدیک او بودم، قطعاً اگر از او دور می‌شدم همه چیز به روال عادی برمی‌گشت. این طبیعی بود که من ذهنم درگیر او شود وقتی آن همه به او نزدیکم و هر روز با او در ارتباط هستم تا پاییز این مسئله را حل می‌کنم و برای همیشه از او و آن خانه جدا می‌شوم. حتی تلاش می‌کنم طرح را در بیمارستان دیگری بگذرانم این‌طوری کم‌کم حسام از زندگی‌ام حذف می‌شود‌‌‌، از قدیم گفتند "از دل برود هر آن‌که از دیده رود".
فردای آن روز جمعه بود و با زهرا در خیابان‌های هفت تیر تهران برای خرید مانتو تابستانی رفتیم و ناهار را در بیرون صرف کردیم. در این مدت لحظه‌ای فکرم از حسام ذهنم جدا نشد‌، تمام ذهنم پر از او بود و هرجا که می‌رفتم دلم عجیب او را کنار خود می‌خواست. اگر خودم را کنترل نمی‌کردم دلم باز مرا به ویلا می‌کشاند، سر شب زهرا رفت تا دوشی بگیرد. هم اتاقی‌اش در راه برگشت بود و تا چند ساعت دیگر به خانه می‌رسید، من هم به تراس خانه‌اش پناه بردم و تکیه به نرده‌ها به آسمان بی‌ستاره خیره شدم و به او فکر می‌کردم. آن‌قدر به نگاه‌هایش، حرف‌هایش، رفتارهایش فکر می‌کردم که دل‌تنگی دیدنش آزارم داد. تا جایی که فردا مسر شدم حتماً به ویلا برگردم و او را قبل از رفتن به ترکیه ببینم، کمی بعد سعی کردم به آن احساسات بی‌پایه که چراغ عقلم را خاموش کرده بود غلبه کنم و نقشه می‌کشیدم در این تعطیلات یک ماهه تابستانی به کدام درمانگاه‌ها برای کار بروم به کجا‌ها درخواست کار بدهم چه‌طور هزینه‌ها را مدیریت کنم تا بتوانم یک پانسیون اجاره کنم. چه‌طور با حسام صحبت کنم و جل و پلاسم را از آن‌جا جمع کنم و بروم. بودن من کنار او مثل نزدیک شدن به آتش بود، اگر زودتر این ماجرا را حل نمی‌کردم باید منتظر گر گرفتن و سوختنم در آتشی که خودم مهیا کردم می‌شدم. ذهنم آشفته بود، سعی کردم خودم را نگه دارم. باید روی خودم تسلط پیدا می‌کردم فکرم را با هیچ چیزی خراب نمی‌کردم نباید می‌گذاشتم ریشه‌های این علاقه‌های مبهم در وجودم محکم‌تر شود. باید کاری می‌کردم،
صدای زنگ تلفن همراهم افکارم را از هم گسیخت. نگاهم روی صفحه گوشی‌ام میخکوب شد، حسام بود. قلبم با ریتمی تندتر از قبل شروع به زدن کرد، لرزشی سر تا پایم را فرا گرفت. بی‌معطلی جواب دادم صدایش در گوشم پیچید:
- سلام خانم دکتر، خوبید؟ ببخشید مزاحمتون شدم.
با صدایی که تقلا می‌کردم نلرزد گفتم:
- سلام شب شما بخیر آقای دکتر، خواهش می‌کنم، بفرمایید؟
مکثی نه چندان طولانی کرد و گفت:
- راستش بابت این مزاحم‌تون شدم که می‌خواستم یه کم ذرت مکزیکی درست کنم سر همین از زودپزتون استفاده کردم.
خندیدم و گفتم:
- واسه همین زنگ زدید؟
- نه، برای این که ذرت رو گذاشتم یه کم مخلفاتی که گفتید رو ریختم؛ ولی زودپز یه صدای ناهنجاری میده حس می‌کنم الانه که بترکه.
متعجب گفتم:
- مخلفات؟ چی ریختید مگه؟
- چه می‌دونم همون چیزهایی که گفتید یه کم ذرت و قارچ و ... .
هنوز حرف‌هایش تمام نشده بود که به یک‌باره صدای وحشتناکی چون ترکیدن بمب قلبم را از جا کند و وحشت‌زده و با لکنت گفتم:
- الو... آقای دکتر... آقای دکتر... الو ... .
گوشی قطع شد سر تا پایم از ترس و اضطراب می‌لرزید. هراسان وارد خانه شدم و دست‌پاچه درحالی که نمی‌دانستم باید چه کار کنم به لباس‌هایم به جا‌ رختی چنگ زدم و با عجله و دست و دلی لرزان تقه‌ای به در حمام زدم و به زهرا با صدایی لرزان و مضطرب گفتم:
- زهرا؟ من باید برم. یه اتفاقی افتاده هم‌اتاقیم زنگ زده که حالش خیلی بده می‌ترسم بلایی سرش اومده باشه.
او هم اصرار کرد صبر کنم تا با من بیاید؛ اما من تند و با عجله کیفم را انداختم و گفتم:
- نمی‌تونم صبر کنم تا اتفاقی براش نیافتاده باید زودتر خودم رو بهش برسونم.
از خانه بیرون زدم. با چه حالی تاکسی گرفتم و به طرف خانه حسام راه افتادم. درونم آشوب بود و از نگرانی انگار در دلم رخت می‌شستند. فقط دعا‌دعا می‌کردم اتفاقی برای او نیافتاده باشد، خدا می‌داند این مسیر چه‌طور برایم گذشت. چه قدر به حسام زنگ زدم اما تماس‌هایم بی‌پاسخ بود. استرس هر لحظه بیشتر به من فشار می‌آورد، نزدیکی‌های خیابان فرشته بودم که حسام به من زنگ زد و با صدایی هنوز مرتعش بود، گفتم:
- الو...‌ حسام! حالت خوبه؟ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ مُردم از نگرانی! بگو حالت خوبه؟
خنده‌ای سرمست زد و گفت:
- نه نترسید! چیزی به من نشده ولی آشپزخونه یه کم بهم ریخته. زودپز ترکیده و همه جا رو ذرت برداشته. دیگه ببخشید نگران‌تون کردم، رفتم اون‌جا صدای گوشیم رو نشنیدم که جوابتون رو بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
نفس‌‌راحتی کشیدم و درحالی که به زور آب‌دهانم را قورت می‌دادم، دست لرزانم را روی قلبم گذاشتم و با صدای ضعیفی گفتم:
- خداروشکر... خداروشکر... .
آب دهانم را به سختی قورت دادم و با صدایی که از استرس می‌لرزید، باز هم زیرلب چندین‌بار تکرار کردم:
- خدایا شکرت.
که او گفت:
- کجایی؟ صدات از بیرون میاد انگار... .
- دارم میام اون‌جا.
پیش‌دستی کرد و گفت:
- اِی بابا! چیزی نشده که حالا به دوستت چی می‌خوای بگی؟
رنجیده گفتم:
- انتظار داشتید چی‌کار می‌کردم؟ گوشی رو که جواب نمی‌دادید یه صدای بمب هم که از خونه اومد. انتظار داشتید وایستم فردا صبح بیام؟ زهره‌ام ترکید.
خنده‌ای سرخوش کرد و گفت:
- ببخشید خانم دکتر نمی‌دونستم ان‌قدر نگران می‌شید، خیال‌تون راحت من خوب خوبم. این‌جا هم یه کم به هم ریخته که تمیزش می‌کنم.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- دیگه نزدیک خونه‌ شدم.
در این بین زهرا زنگ زد با حسام زود خداحافظی کردم و کمی مکث کردم تا به زهرا چه بگویم که نگران نشود. جوابش را دادم، باز هزار و یک دروغ بافتم و گفتم که مثل این‌که هم اتاقی‌ام کمی مسموم شده و در راه بیمارستانم. از او معذرت خواهی کردم و گفتم شب را کنار دوستم می‌مانم، در دلم گفتم:
- خدا بگم چی‌کارت کنه حسام! آخه کی گفته تو ذرت درست کنی؟ عرضه یه ذرت مکزیکی پختن هم نداری.
خلاصه به خانه حسام رسیدم سریع کلید را در در انداختم و وارد خانه شدم. حسام سر از آشپزخانه بیرون آورد و نگاهی به من کرد و سرخوش گفت:
- اومدید خانم دکتر؟ بابا چیزی نشده بود. این وقت شب آخه چرا بلند شدید اومدید؟
لبم را فشردم و با قدم‌های تند به آشپزخانه آمدم و دیدم وای چه کرده بود، تمام آشپزخانه به هم ریخته بود و گویا زودپز شیشه در آشپزخانه را شکسته و به طرف حیاط پرت شده بود. مقدار زیادی هم ذرت و قارچ روی کابینت‌ها ریخته بود، هود شکسته بود و کمی از ذرت‌ها و قارچ‌ها به سقف چسبیده بودند. حسام نیشخندی زد و دست در جیبش فرو برد و خونسرد گفت:
- خانم دکتر دیگه از این زودپزها استفاده نکنید، خیلی خطرناکند. یه لحظه که ترکید فکر کردم سقف روی سرم خراب شد.
سرزنش‌بار نگاهش کردم و گفتم:
- آخه تو زودپز قارچ می‌ریزند؟ این دیگه چه کاریه؟
متعجب گفت:
- اون شب خودتون گفتید.‌.. .
با حرص گفتم:
- آخه من کی گفتم قارچ رو بریزید تو زودپز؟ حرف‌هایی می‌زنید.
خندید و دستی به پشت سرش کشید و نگاهم کرد. در نگاهش! در نگاهش انگار چیزی موج می‌زد. زود نگاهم را گرفتم، بی‌گمان من اشتباه می‌کردم. من اشتباه می‌دیدم، به خودم نهیب زدم که باز دچار توهم شده بودم.
با دست و دلی لرزان، نفس عمیقی کشیدم و کیفم را به کناری گذاشتم و گفتم:
- ببین آشپزخونه به چه روزی دراومده.
او پشت سر من ایستاد و گفت:
- شما برو استراحت کن خودم تمیزش می‌کنم.
بدون این‌که نگاهش کنم گفتم:
- به اندازه کافی دسته گل به آب دادید.
بدون این‌که به او بر بخورد گفت:
- به زهرا چی گفتید؟ دوباره می‌خواید برگردید اون‌جا؟
نیم‌نگاهی به او انداختم گویا سعی داشت بداند قصد دارم برگردم یا نه؟ به طرف کابینت رفتم و بیرون آوردم و گفتم:
- از صدقه سر کار شما بهش کلی دروغ بافتم. الان هم مثلاً بیمارستانم و هم‌اتاقیم رو بردم بیمارستان.
خندید و خم شد و میز و صندلی‌های واژگون را درست کرد. دستمال را در دست گرفتم و شروع به تمیز کردن آشپزخانه کردم و او هم به من کمک می‌کرد. در این بین نگاه‌های گاه و بیگاه هردوی ما به هم گره می‌خورد که هر دو هم‌دیگر را هر از گاهی زیر چشمی نگاه می‌کردیم. چندبار در حین دزدکی نگاه کردن به هم مچ هم‌دیگر را گرفتیم. دو بار هم ناخواسته موقع کار به هم پیچیدیم و زود از هم فاصله گرفتیم. قلبم به شدت می‌زد. آن شب حسام جور دیگری بود یا من دچار توهم شده بودم یا حسام جنس نگاهش فرق کرده بود. انگار موجی در دریای سبز چشمانش در تلاطم بود، هرچه بود باعث می‌شد باز دست و دلم بلرزد و هی در خیال بروم و احساساتم بیشتر از قبل شعله بکشند که این احساس دوطرفه ‌است. من با عقل و منطق سعی می‌کردم ندای احساسم را خاموش کنم، اما نمی‌شد که نمی‌شد.
کار آشپزخانه چند ساعتی طول کشید تا همه چیز مرتب شد.‌‌ او جلوی در شیشه‌ای آشپزخانه ایستاد و گفت:
- این هم که فردا میگم کسی بیاد بهش شیشه بندازه، داغون شده.
خندیدم و گفتم:
- هنر شماست دیگه.
نگاهش را به من دوخت چند ثانیه‌ای نگاهمان در هم گره خورده بود. من در پی کشف آن موجی که در چشمانش در تلاطم بود، هنوز نگاهم به او ثابت بود که نگاه از من دزدید و با اطمینان گفت:
- مهم این بود که یه چیزهایی رو خوب فهمیدم.
حرفش قلبم را به تب و تاب انداخت و می‌ترسیدم کنایه‌ حرفش به حال و هوای من باشد، نکند از نگاه‌های گاه و بی‌گاهم درونم را خوانده باشد؟ مشکوک و با تردید پرسیدم:
- مثلاً به چی رسیدید؟
دست در جیبش فرو برد و نگاهش چند ثانیه‌ای روی من خیره ماند و بعد از مکث طولانی گفت:
- تجربه! بعضی چیزها رو باید لمس کرد تا فهمید. مثلاً فهمیدم علت ترکیدن زودپز به خاطر یه تکه کوچیک از قارچ بوده که داخل سوپاپ زودپز گیر کرده بود. نتیجه گرفتم که دیگه قارچ تو زودپز نریزم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- شما بهتره اصلاً از این تجربه‌ها نکنید و حاضری بخرید.
خنده‌ای سرمست زد و چیزی نگفت، حتی خنده‌اش هم قلبم را تکان می‌داد. نگاه از او دزدیدم و گفتم:
- خب! من برم دیگه.
هول و دست‌پاچه گفت:
- کجا؟ خونه زهرا که نمی‌خوای بری این وقت شب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین