جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,362 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
دوباره اشکم جاری شد. دیگر کنترل اشک‌هایم در دست خودم نبود و پشت هم سرریز می‌شد خدا را شکر سالن تاریک بود. باید تا قبل از این‌که این چشمان به اشک نشسته و این چهره شکست خورده برای حسام رو شود بروم و کمی خودم را جمع و جور کنم. بلند شدم و از راهرو کنار صندلی‌ام از سالن خارج شدم، گوشه‌ای پنهان شدم و با دستانی لرزان آینه را از کیفم درآوردم و نگاه به چهره‌ام کردم. ریمل ارزان قیمتم کمی پای چشمم را سیاه کرده بود و گونه‌هایم رد مشکی اشک را داشتند. تند با کف دست سعی کردم که آن رد مشکی را پاک کنم به دنبال سرویس بهداشتی به تمام اتاق‌های راه‌روهای دانشگاه سرک کشیدم تا بالاخره آن را یافتم. چند دختر مشغول تجدید آرایش جلوی آینه بودند چند مشت آب به صورتم زدم و با دستمال کاغذی شروع به پاک کردن آرایش خراب شده صورتم کردم. سرویس بهداشتی که خلوت شد، نگاهم به آینه خیره شد. چهره خودم را با چهره گلوریا مقایسه کردم. سری تکان دادم و گفتم:
- حسام وقتی گفت همه‌چیز رو فراموش کن، حتماً دلش پیش این دختر بوده. تو چه‌طور آدمی هستی که این حرفش رو نادیده گرفتی؟ حالا هم دیر نشده فرگل! بیا از این آتشی که خودت رو توش انداختی، نجات بده. تو نمی‌تونی گذشته‌ها رو درست کنی و شما از دو دنیا با جنس‌های متفاوتید، برای حسام اون دختر بهتره. یادت رفته تو قول دادی که میان احساس حسام با کسی قرار نگیری؟ دیدی که حسام تو رو به عنوان دوستش به اون معرفی کرد. همه‌چیز را از نو از امروز بساز، تو دختر محکمی هستی و اسیر یک مشت احساسات خام شدی.
نگاه مصممی به آینه انداختم و بعد رُژ لبم را برداشتم و روی لبم کشیدم و خط چشمی ملیح کشیدم. آثار گریه از صورتم محو شده بود. از این به بعد باید دقت می‌کردم، حسام نباید می‌فهمید که من ناراحت شدم. هرچند که از رفتار چند لحظه قبلم کم‌کم داشتم همه چیز را لو می‌دادم.
از سرویس بهداشتی بیرون آمدم و به طرف سالن می‌رفتم که حسام را دیدم جلوی در سالن ایستاده و با نگاهش در جست‌وجوی من است، سعی کردم ظاهری بی‌تفاوت به خودم بگیرم. او تا مرا دید آرام گرفت و منتظر شد نزدیکش شوم، خون‌سرد گفتم:
- چرا اومدید بیرون؟
به صورتم خیره شد و گفت:
-کجا رفتی؟ فکر کردم حوصله‌ات سر رفت، زدی بیرون؟
اشاره به انتهای سالن کردم و گفتم:
- سرویس بهداشتی بودم، فعلاً حوصله‌ام سر نرفته نگران من نباشید. هروقت خسته شدم بهتون میگم.
دوباره با نگاهش صورت خون‌سردم را کاوید و سری به علامت تایید تکان داد و اشاره کرد داخل شوم. جلوتر از او به راه افتادم و او از پشت سرم می‌آمد وقتی به صندلی‌هایمان رسیدیم گلوریا تکانی به خودش داد و نگاهی به هر دوی ما انداخت حسام داخل شد و کنار گلوریا نشست و من نیز کنار او نشستم. این بار سعی کردم به سخنرانی پرفسوری که درباره تومور و پیشرفت آن در جهان آتی صحبت می‌کرد، افکارم را متمرکز کنم و تا حدودی هم موفق بودم. چندین دانشمند و پرفسور که داشتند روی این تومورها کار می‌کردند، تا وقت ناهار صحبت کردند و پس از آن وقت ناهار شد و همگی برای استراحت از سالن بیرون رفتند. گلوریا بازوی حسام را گرفته بود و جلوتر از من حرکت می‌کردند. آن‌ها داشتند درباره کنفرانس صحبت می‌کردند از حرف‌هایشان متوجه شدم که گویا حسام هم یک سخنرانی در این کنفرانس دارد. به سر میز رفتیم و از غذاهای آن‌جا برداشتیم و من در تمام این مدت سر در گریبانم فرو برده بودم و با غذایم بازی می‌کردم و حسام و گلوریا داشتند در مورد تومور بحث می‌کردند. بازی‌بازی غذایم را تمام کردم، حسام نیم نگاهی به من کرد و با لحنی دل‌سوزانه گفت:
- می‌خوای بمونی خانم دکتر یا این‌که برات تاکسی بگیرم بری هتل؟ به نظر میاد حوصله‌ات سر رفته.
در دلم با طعنه گفتم:
- حالا می‌خواد منو بفرسته پی نخود سیاه.
خون‌سرد و بی‌تفاوت به او چشم دوختم و گفتم:
- نه، چرا باید حوصله‌ام سر بره. به نظرم که خوبه.
این تصمیمم اگر چه از سر لجبازی با حرف حسام بود؛ ولی واقعاً قصد نداشتم روزم را در نشستن در اتاق هتل و خودخوری بگذرانم.
روی از او گرفتم حسام دوباره نگاهی به من کرد و بعد تبلتش را برداشت و اشاره کرد برویم.
نگاهی به گلوریا کردم که خوشحال و با شیفتگی حسام را برانداز کرد و پرسید که فردا چه ساعتی قرار است او صحبت کند و حسام جوابش را داد. کنفرانس گویا تا فردا عصر ادامه داشت و من به این فکر می‌کردم که با او بیایم یا این‌که خودم را در اتاق حبس کنم و هی غصه بخورم.
تهش بی‌نتیجه گذشت و دوباره روی صندلی‌ها جای گرفتیم. دوباره یکایک پرفسورها و پزشکان شروع به سخنرانی کردند و فرضیه‌ها و نمونه‌هایی از بیماران را نشان می‌دادند که با چه روش‌های درمانی می‌توان به نتیجه رسید.
تا زمان پایان یافتن کنفرانس اتفاقی نیفتاد جز هر از گاهی پچ‌پچ‌های گلوریا در گوش حسام و خودخوری من و مقایسه خودم با گلوریا!
بعد از اتمام کنفرانس هوا تقریباً رو به تاریکی می‌رفت و حضار یکایک جلسه را ترک می‌گفتند، بعضی‌ها هم فرصت را غنیمت شمرده و اساتید و پرفسورها را در دام سوالات خود گرفتار کرده بودند.
از سالن که بیرون آمدیم گلوریا تا نزدیکی ماشین لوکسش گره دستانش را از بازوی حسام باز نکرد و بعد از آن هم دوباره حسام را در آغوش گرفت و از او جدا شد و با زدن بوقی کوتاه با راننده شخصیش از آن‌جا دور شد، حسام نگاهی به من انداخت و گفت:
- خب! بریم؟
درحالی که به زور داشتم خودم را کنترل و سِر درونم را پنهان می‌کردم، چشم به او دوختم و با دل‌خوری که در پنهان کردنش عاقبت ناتوان بودم سری در تایید حرفش تکان دادم. سوار تاکسی که شدیم من گوشه تاکسی کز کردم و حسام با تبلتش کار می‌کرد و تا پایان راه سکوت سنگینی بین ما حکم‌فرما بود وقتی به در اتاق‌هایمان رسیدیم گویا حسام می‌خواست چیزی به من بگوید، اما من معطل نکردم و با لحن سردی با گفتن یک شب بخیر کوتاه و این‌که کمی خسته‌ام و برای صرف شام نمی‌آیم، حرف را در دهانش گذاشتم. از او جدا شدم و با دل‌خوری بی‌حدی که به سختی پنهانش می‌کردم به اتاقم پناه بردم.
در اتاقم را که بستم بغضی که از سر صبح تا کنون در شکستنش ناکام مانده بود بی‌صدا شکست و سیل‌وار گریستم. کنار کف دستم را به دندان گرفته بودم که صدای گریه‌ام به بیرون نرود و خودم را روی تخت انداختم و آهسته گریه کردم. در این بحبوحه، فقط یک شکست عشقی را کم داشتم تا کلکسیون‌های دردهایم تکمیل شود. گله‌های صبح را دوباره در ذهنم تکرار کردم و بی‌صدا گریستم تا خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
صبح با تقه‌ای که به در خورد از خواب پریدم، قطعاً حسام بود. کمی مکث کردم که تصمیم بگیرم با او به کنفرانس بروم یا نه؟ در نهایت به این نتیجه رسیدم که ماندنم در این چهار دیواری کوچک جز غم و اندوه و خودخوری چیزی برایم به ارمغان نخواهد آورد. جدا از همه‌ی این‌ها باید تکلیفم را مشخص می‌کردم و دیدن رابطه‌ی این دو مرا در تصمیم‌گیری بیشتر تحریک می‌کرد و باعث می‌شود منطقی‌تر فکر کنم و احساساتم را راحت‌تر سرکوب کنم.
در را باز کردم و حسام با دیدن چهره خواب‌آلود من متعجب گفت:
- خواب بودی؟
با صدایی که از خواب خش‌دار بود، گفتم:
- الان آماده میشم.
نگاه معناداری به سرتاپایم انداخت و سکوت کرد و دوباره به اتاقش رفت از نگاه مبهمش کلی سوال به ذهنم رسید، او که رفت نگاهی به سر تا پایم انداختم و دیدم با همان لباس‌های دیشب خوابم برده بود. دستی به پیشانی‌ام کشیدم به سرویس بهداشتی رفتم، جلوی آینه ایستادم. زیرچشمانم از سر گریه دیشب پف کرده بود و چهره‌ام کاملاً ورم داشت طوری که از قیافه خودم وحشت کردم. چند مشت آب به صورتم زدم و بعد درحالی که سعی می‌کردم با آرایش این چهره خرد و خمیر را پنهان کنم لباسم را عوض کردم و سریع از اتاقم بیرون آمدم.
حسام را دیدم که به دیوار روبه‌روی اتاق من تکیه داده بود و منتظرم بود، خونسرد معذرت‌خواهی کردم و او به طرفم آمد و با نگاه خیره‌اش به من زل زد و گفت:
- دیشب خیلی خسته شدی؟
سکوت کردم که گفت:
- می‌خوای امروز بری یه کم ترکیه رو بگردی؟ یه نفر هست که این‌جا می‌تونه تو رو ببره استانبول رو نشونت بده، من هم تا ظهر می‌مونم اون‌جا و بعد از سخنرانی‌ام بر می‌گردم.
نگاهش کردم و گفتم:
- نمی‌دونم.
نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
- بهتره کمی گردش کنی.
دست برد و از جیبش یک کارت بیرون آورد و به من داد و گفت:
- این رو هم داشته باش به دردت می‌خوره.
نگاه کردم و دیدم کارت خریدش را به من داده است. از گرفتنش امتناع کردم که اخمی‌کرد و گفت:
- فرگل اگه یه اتفاقی برات تو راه افتاد، نباید پول تو جیبت باشه؟
سکوت کردم و بعد با اکراه آن را گرفتم، بعد از صرف صبحانه خداحافظی کوتاهی کرد و مرا به زنی به نام عایشه که آن‌جا کار می‌کرد و تا حدودی به زبان فارسی مسلط بود، سپرد و قرار شد او مرا به جاهای دیدنی استانبول ببرد. اصلاً حوصله هیچ چیز را نداشتم؛ اما باز هرچه بود از هتل ماندن بهتر بود. با این حال ابتدا به مسجد ایاصوفیه استانبول رفتیم و شکوه آن کمی سبب شد از آن حال گرفته صبح بیرون بیایم و پس از آن به چندین مسجد توریستی و تاریخی دیگری رفتیم و بعد از دیدن میدان هیپودرم به چند مرکز خرید رفتیم؛ اما غرورم اجازه نداد که چیزی از کارت خرید حسام خرج کنم و در نهایت از پول ناچیز خودم چند تا خرت و پرت گرفتم. همچنین سر مسیر به یک کتاب فروشی قدیمی برخوردیم که کتاب‌های لاتین زیادی داشت. نگاهم به پشت ویترین آن، روی یک کتاب میخ‌کوب بود. عایشه ایستاد و گفت:
- به چی نگاه می‌کنی؟
من که نگاه محزونم به روی کتاب بابالنگ‌دراز میخ‌کوب بود گفتم:
- تا حالا شده حس کنی یه چیزی از دنیای این داستان‌ها برات واقعیت پیدا کنه؟
عایشه متعجب از حرف من سکوت کرد و من آهی کشیدم و گفتم:
- می‌خوام این کتاب رو بخرم.
اشاره به کتاب بابا لنگ‌دراز پشت ویترین کردم، عایشه سری تکان داد و هر دو با هم به داخل مغازه رفتیم. معطل نکردم و آن را خریدم، اتفاقاً کتاب ویراست قدیمی داشت و سال چاپ آن مربوط به سال ۱۹۷۸ بود و خرید این کتاب تقریباً برایم گران تمام شده بود. بنابراین از رفتن به جاهای دیگر منصرف شدیم این کتاب را برای حسام و به خاطر تشکر از لطفش گرفتم.
به هتل که برگشتیم ناهار در تنهایی و سکوت سنگین من و غرق در آن افکار آزار دهنده درباره حسام و گلوریا گذشت. در نهایت دوباره به حیاط ویلا رفتم که اما به دلیل گرمای هوا و شرجی بودن آن دوباره به اتاقم پناه بردم، کمی از ظهر که گذشت دیدم دارم در آن چهاردیواری لوکس از شدت فکر و خیال دیوانه می‌شوم، در نهایت تنها از هتل بیرون زدم و طبق عادت همیشگی راه رفتم و فکر کردم به این‌که بین من و حسام هرگز چیزی بند نمی‌شد. به حرف‌های حسام، به فراموش کردنش‌، به مادرش و بخش تحقیقات و به رها کردن تنها دلیل زندگی‌ام یعنی پزشکی و متواری شدن به شهر دیگر، به رها کردن هرچیزی، یا شایدم گفتن حقیقت.
وقتی به خودم آمدم عصر بود، نگاهی به اطراف انداختم دیدم نه خبری از هتل هست و نه دریا! وسط شهر سرگردانم و هوای گرم و شرجی به شدت آزار دهنده، لباس‌هایم را کمابیش از عرق خیس کرده بود. دوباره راه برگشت را در پیش گرفتم حتماً تا الان حسام آمده بود؛ اما همه خیابان‌ها شبیه هم بودند، نه زبان مردم آن‌جا را بلد بودم و نه حرف آن‌ها را می‌فهمیدم. کم‌کم ترس از گم شدن وجودم را فرا گرفت، دربه‌در به دنبال ساحل گشتم. که بالاخره ساحل را پیدا کردم؛ ولی هنگام آمدن به دلیل غرق شدن در فکر و خیال راه را به سمت هتل پیدا نمی‌کردم. از هرکسی دست و پا شکسته اسم هتل را می‌بردم و سوال می‌کردم یا متوجه نمی‌شد و یا آدرسی می‌داد که من نمی‌فهمیدم. حال من به مثال یک آدم ناشنوا و کر و لال بود که دیگران از آواهایش منظورش را درک نمی‌کردند و خودش هم حرف دیگران را نمی‌شنید، بود. تا مرز دیوانگی رفتم، هوا رو به غروب رفت و دل‌شوره تمام امیدم را ناامید کرد. هرچه هوا تاریک‌تر می‌شد ترس از پیدا نکردن و تنها ماندن در خیابان‌های آن کشور غریب مرا مضطرب می‌کرد. هوا رو به تاریکی رفت و سیاهی شب چادرش را برفراز شهر پرهیاهوی استانبول گستراند و من درمانده و خسته روی نیمکتی نشستم و مضطرب هزار لعنت به خودم دادم. نمی‌دانستم باید چه کار کنم؟ در این کشور غریب با آن بی‌پولی و راهی که گم کرده بودم چه‌طور خودم را نجات بدهم؟ کارت خرید حسام را هم در اتاقم گذاشته بودم. کیفم را زیر و رو کردم و یادم آمد گوشی‌ام را درحال شارژ در هتل جا گذاشتم و نه شماره هتل را داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
تندتند از سر درماندگی چشمانم پر از اشک شدند و در دلم به خدا التماس می‌کردم نجاتم دهد. چشم چرخاندم تا ببینم چیزی از راهی که رفتم یادم می‌آید یا نه؟ با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم که پسر جوانی کنارم قرار گرفت. همین یکی را کم داشتم، از ترس نگاهم به او خیره گشت. او هم کمی متعجب نگاهم کرد و به ترکی چیزی گفت، دست‌پاچه بدون این‌که چیزی بفهمم بلند شدم که بروم. بلند شد و صدایم زد، آن‌قدر ترسیده بودم که تند‌تند راه رفتم. صدای قدم‌هایش را پشت سرم می‌شنیدم دوید و از بازویم گرفت و من مانند برق‌زده‌ها خشکم زد. با صدای فریاد و جیغ مانندی گفتم:
- به من دست نزن آقا.
این بار او بود که خشکش زده بود تند و سریع گفت:
- ایرانی هستی؟
حالا من بودم که در بهت بودم، یک لحظه از این‌که خدا صدایم را شنیده دلم غرق در شادی شد. دستم را از دستش کشیدم و زیرلب گفتم:
- خدایا شکر... خدایا شکر.
چشمانم این بار از ذوق مملو از اشک شد و گفتم:
- کمکم کنید، من گم شدم. خونه رو... یعنی هتل رو گم کردم. اگه مسافر نیستید، خواهش می‌کنم کمکم کنید.
لبخند گرم و صمیمی به من زد و گفت:
- البته چرا که نه، مگه با تور نیومدی؟ شماره سرگروه تورت رو داری؟
سری به علامت نفی تکان دادم و گفتم:
- نه با کسی اومدم.
نگاهی مرموز به دستم کرد و سرخوش لب به هم فشرد و گفت:
- حتماً بقیه تا حالا نگرانت شدند.
گرچه نمی‌توانستم به او هم اعتماد کنم؛ اما در آن شرایط چاره‌ای روبه‌رویم نمی‌دیدم.
نگاهی به من کرد و گفت:
- هتلت کجاست؟
اسم هتل را گفتم، ابرویی بالا داد و گفت:
- هتل چراغان پالاس که خیلی معروفه.
- من این‌جا زبون ترکی بلد نیستم، از هتل بیرون زدم زیاد از اون‌جا دور شدم و راه رو گم کردم. متاسفانه هیچی هم با خودم نیاوردم به خیال این‌که نزدیک هتل دارم پرسه می‌زنم، اما غافل شدم.
خندید و گفت:
- عیبی نداره شاید قسمت این بوده که با هم آشنا بشیم.
رو به جلو رفت و بعد برگشت و دید من هنوز مرددم گفت:
- مگه نمی‌خوای بری هتل؟
با لکنت گفتم:
- چرا... اما... اما... .
تماماً به طرف من برگشت و گفت:
- نگران نباش، من که به هم‌وطنم آسیب نمی‌رسونم. وقتی داشتم تو ساحل قدم می‌زدم دیدم داری گریه می‌کنی و مضطربی واقعاً هم به هدف کمک بهت اومدم، گفتم شاید دزدی چیزی کیفت رو زده یا مشکلی پیش اومده.
لحن صادقانه‌اش دلم را گرم کرد، از جایم کَنده شدم و به همراه او به راه افتادم. در بین راه صحبت‌هایی رد و بدل شد و فهمیدم که برای کار به ترکیه آمده است، عکاس مدل لباس بود و در یک مزون لباس و برند معروف ترکیه کار می‌کرد. تنها در استانبول زندگی می‌کرد و اصالتاً اهل اصفهان بود و خانواده‌اش ایران بودند. سه سالی بود که در ترکیه زندگی می‌کرد و روزگارش را در این‌جا می‌گذراند. می‌گفت این‌جا ایرانی زیاد است و ملاقات من با یک ایرانی خیلی هم معجزه و دور از ذهن نبوده، از من سوال کرد. سربسته گفتم:
- برای یک کنفرانس پزشکی به ترکیه آمدم و دانشجوی سال آخر پزشکی‌ام.
نگاه تحسین‌ برانگیزی به من کرد و گفت:
- تا چند روز این‌جایید خانم دکتر؟
- فردا رو این‌جا هستم.
- اِی داد! کاش بیشتر می‌تونستیم هم‌دیگر رو بشناسیم.
لبخند کم‌جانی زدم و چیزی نگفتم به خیابانی پیچیدیم و سوار تاکسی شدیم و به ترکی آدرس را به راننده داد و کرایه را حساب کرد.
گفتم:
- زندگی تو کشور غریب سخت نیست؟
خندید و دستی به پشت سرش کشید و گفت:
- دل‌تنگی خیلی سخته؛ اما باید کنار اومد. من اگه تو کشورم کار پیدا می‌کردم که مرض نداشتم آویزون کشور غریب بشم؛ ولی بقیه چیزهاش خوبه. این‌جا ایرانی کم نیست، میشه یکم با اون‌ها وقت گذروند.
کمی از استانبول صحبت کرد و از من پرسید کجاها را دیدم که به او گفتم، سپس گفت:
- جاهای بکر قشنگ‌تری هم هست که اگه دوست داشتی می‌تونم بهت نشون بدم. جزایر پرنس خارق‌العاده است، کاخ دلمه و حمام خرم سلطان هم معماری قشنگی داره البته اگه به تاریخ و معماری علاقه داری‌. بهتره به بَبَک هم سر بزنی.
خندیدم و گفتم:
- دوست دارم، اما زمانم کمه فکر نمی‌کنم فرصتش رو داشته باشم.
- آره حیف! کاش می‌تونستی هتلت رو یه چند روز تمدید کنی، حتی می‌تونستم ببرمت شهرهای دیگه ترکیه‌. یه سری کلوب‌های خوب رو نشونت بدم.
- مرسی از لطفتون، واقعاً ازتون ممنونم به خاطر کمک‌هایی که کردید تا همین‌جا هم باعث زحمت‌تون شدم.
- این حرف‌ها چیه؟ هرکسی جای من بود هم همین‌کار رو می‌کرد. راستی اسم‌تون چیه خانم دکتر؟
- فرگل.
- چه اسم قشنگی. من هم امیرم.
لبخندی زدم نگاه مشتاقش را به من دوخت و ادامه داد:
- خوش‌وقتم. اصالتاً اهل کجائید؟
- اصالتاً شیرازی‌ام ولی خب ساکن تهرانم.
- پس همسایه‌ایم.
خندیدم و گفتم:
- تقریباً.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
در این لحظه تاکسی جلوی هتل توقف کرد و هر دو از ماشین پیاده شدیم نگاه حاکی از تشکرم را به او دوختم و گفتم:
- بابت لطفی که در حقم کردید یه دنیا ممنونم.
لبخند گرمی به صورتم پاشید و گفت:
- خواهش می‌کنم کاری نکردم، باز فکرهات رو بکن خانم دکتر اگر تونستی فردا می‌تونی بهم زنگ بزنی تا جاهای خوب استانبول رو نشونت بدم.
و شماره‌اش را روی یک تکه کاغذ نوشت و به دستم داد، در این لحظه تاکسی دیگری کمی دورتر از ما توقف کرد و حسام مضطرب از آن پیاده شد و صدایم زد.
هر دو به سمت صدا برگشتیم، حسام تند و با گام‌های بلند به طرف ما می‌آمد. تا قبل از این‌که حسام متوجه شماره دادن امیر شود و مسئله پیچیده‌تر شود، زود شماره را از دست او گرفتم و گفتم:
- ممنونم باز، من دیگه برم خدانگه‌دار.
لبخندی زد و گفت:
- مثل این‌که برادرت خیلی نگرانت شده. برو عزیزم، خوشحال شدم از دیدنت.
دستش را به طرفم دراز کرد ناچار دست خداحافظی دادم و دستم را گرم فشرد و روی رفتن کرد.
وقتی روی برگرداندم حسام نزدیک من بود درحالی که چهره‌اش را نگرانی پر کرده بود و با نگاهش امیر را تعقیب می‌کرد. با سگرمه‌هایی درهم گره خورده نگاه پر از سوال خود را به من دوخت، دست‌پاچه و مِن‌من‌کنان گفتم:
- سلام آقای دکتر! بخشید... ببخشید فکر کنم نگران‌تون کردم.
با لحنی رنجیده و تیزی گفت:
- من رو کشتی فرگل! اون‌وقت حرف از نگرانی می‌زنی؟
سکوت کردم و خجالت زده سر به زیر انداختم روی از من برگرداند و با حالتی قهر که دل‌خوری بی‌حدش را نشان می‌داد، بی‌توجه به من به طرف هتل رفت. از جا کَنده شدم به دنبالش دویدم و با دست‌پاچگی گفتم:
-آقای دکتر؟ آقای دکتر؟
بی‌توجه به من که صدایش می‌کردم وارد هتل شد، تندتند و با گام‌های سریع خودم را به او رساندم. عایشه تا مرا دید به طرفم آمد و گفت:
- کجا رفتی دختر؟ می‌دونی آقای دکتر چه‌قدر نگرانت شدند؟
شرمنده معذرت خواهی کردم و به طرف حسام که منتظر آسانسور بود، رفتم بی‌توجه به من داخل شد من هم داخل شدم. به قدری عصبانی بود که اگر کارد می‌زدند خونش درنمی‌آمد. در آن لحظه جز سکوت چیزی را جایز نمی‌دانستم به او بگویم،
بی‌توجه به من به طرف اتاقش رفت. کارت را زد و در را محکم کوبید و من حیرت‌زده از کارش چند لحظه همان‌طور مات ماندم.
دست بردم و کارت زدم و وارد اتاقم شدم، خسته و با حالی خراب گوشه تخت نشستم. حالا به حسام چه بگویم؟ چه‌طور او را قانع کنم؟ درباره امیر چه بگویم؟ کف دستم را باز کردم و شماره امیر را دیدم که در دستم مچاله شده بود آن را دور انداختم. با ذهنی خراب بلند شدم و لباس‌هایم را عوض کردم دستی به موهای خیس از عرقم کشیدم. رفتم حمام و دوشی گرفتم، زیر دوش موهای خیسم را به عقب راندم و صورتم را بالا گرفتم و آب دوش روی صورتم می‌ریخت و من به حسام فکر می‌کردم. به آن سگرمه‌های درهمش و حرفش که گفت"تو منو کشتی فرگل! حرف از نگرانی می‌زنی؟" دستی به صورتم کشیدم و سری به علامت تاسف تکان دادم.
از حمام که بیرون آمدم موهایم را خشک کردم و از اتاق بیرون رفتم تقه‌ای به در اتاقش زدم، کمی طول کشید تا در را باز کرد. در را با نوک انگشتان بی‌رمقم هل دادم و سرکی به داخل اتاق کشیدم و او را کلافه جلوی در تراس، پشت به خودم یافتم که آرنج دست چپش را به چارچوب تراس تکیه داده بود. هنوز لباس خاکستری کم‌رنگش با شلوار کرمی که از صبح به تن داشت، را عوض نکرده بود. وارد شدم مضطرب بودم و با انگشتان دستم بازی می‌کردم. سکوت آزار دهنده‌ای بین ما حکم‌فرما بود سرفه کوتاهی زدم، اما برنگشت. آهسته و با صدای لرزانی و تپق‌زنان گفتم:
- از این‌که انقدر نگران‌تون کردم... خیلی شرمنده‌ام... عصر یه کم برام... منتظر موندن... یعنی... یه کم دیر گذشت... اومدم بیرون... تا حوالی هتل پیاده‌روی کنم... ولی نفهمیدم... چیز شد... یعنی دور شدم از هتل و راه رو گم کردم... اون، اون آقایی که دیدید... ایرانی بود و کمکم کرد که هتل رو پیدا کنم.
برگشت و نگاه تیزی به من کرد که بند دلم پاره شد و سرزنش‌بار غرید:
- فرگل تو چرا انقدر سرخود رفتار می‌کنی؟ چرا تنهایی بدون این‌که به عایشه خبر بدی بلند شدی و رفتی بیرون؟ هیچ می‌دونی وقتی پیدات نکردم مُردم و زنده شدم؟ هزار و یک فکر و خیال تا مرز دیوونگی من رو کشوند. از وقتی که فهمیدم از هتل دراومدی بیرون یک دَم خیابون‌های استانبول رو وجب به وجب گشتم، بعد تو خیلی راحت به یه غریبه اعتماد کردی و دُم اون شدی که معلوم نیست کیه؟ چیه؟ چه‌طور آدمیه؟
تاسف‌بار در دفاع از امیر گفتم:
- چاره‌ای نبود آقای دکتر‌، اگه اعتماد نمی‌کردم الان تو خیابون‌های استانبول باید یه گوشه از ترس می‌مُردم.
خشمگین‌تر از قبل رو به سمت من کرد و گفت:
- تو فکر نکردی اگه دروغ می‌گفت و تو رو برمی‌داشت با خودش می‌برد ناکجاآباد! چه خاکی می‌خواستی تو سرت بریزی؟
-آقای دکتر!
چون پلنگی خشمگین بر سرم فریاد کشید:
- انقدر به من نگو آقای دکتر.
از فریادش به خودم لرزیدم و یک‌قدم به عقب رفتم، چشمانم از فرط حیرت گشاد شدند. حسام چون پلنگ خشمگینی بود که نگاه پرخشمش ته دلم را خالی کرد، ترس مرا که دید کمی به خودش مسلط شد و کلافه روی برگرداند. با این حال به او حق می‌دادم، زیرلب رنجیده گفتم:
- باز هم معذرت می‌خوام، اِی کاش هیچ‌وقت نمی‌اومدم که این‌طوری دردسر برای شما درست کنم.
سری عصبی تکان داد و دستی کلافه به صورتش کشید و با چشمانی که از نگرانی متلاطم بود و سبزی‌اش از هر زمان دیگر سیرتر به نظر می‌رسید به من چشم دوخت. با نوای ضعیفی از ته حلقومم گفتم:
- باز هم ببخشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
رویم را از او برگرداندم و از اتاقش خارج شدم و ناراحت‌تر از قبل به اتاقم پناه بردم، گوشه تختم مچاله شدم و زانوی غم بغل کردم. نیمه‌های شب دست از فکر کردن برداشتم و بلند شدم تا پرده اتاقم را بکشم که دیدم حسام در حیاط سرسبز هتل، لب دریا ایستاده و درحالی که دست‌هایش در جیبش بود به دریا خیره شده است. همان‌طور خشکش زده بود و تکان نمی‌خورد، کمی او را نگاه کردم و بعد پرده را کشیدم و چراغ اتاقم را خاموش کردم تا بخوابم. کمی بعد دلم طاقت نیاورد و دوباره به طرف پنجره رفتم و از شیشه پنجره نگاهی به حیاط انداختم دیگر آن‌جا نبود. قریب به یک‌ ساعت دیگر صدای بسته شدن در اتاقش آمد.
صبح از خواب بیدار شدم و امیدوار بودم حسام خشمش فروکش کرده باشد سعی داشتم از او دل‌جویی کنم، بنابراین زودتر پایین رفتم و از پیش خدمت خواستم صبحانه را در یکی از میزهای حیاط خلوت هتل برای ما بچینند. بعد دوباره به طرف اتاقش رفتم، تقه‌ای به در زدم. کمی طول کشید که او را در آستانه در دیدم رنگ و رویی کاملاً پریده و چشمانی که به سرخی نشسته بود و معلوم بود تمام شب را اصلاً خوب نخوابیده است، حتی لباس‌هایش را هم عوض نکرده بود. با دیدن آن چهره بیشتر دست و پایم را گم کردم و خجالت‌زده گفتم:
- فکر کنم خسته‌اید، میگم صبحونه رو براتون بیارند تو اتاق.
سری به علامت منفی تکان داد و بی‌حوصله گفت:
- نه الان میام.
مدتی در اتاقم منتظر ماندم. اندکی بعد درحالی که با دوش صبحگاهی کمی سرحال شده بود و لباس‌هایش را عوض کرده بود، به جلوی در اتاقم آمد ولی هنوز صورتش داد می‌زد که چه‌قدر خسته است. تا زمانی که به پایین رسیدیم حرفی بین ما زده نشد، خواست به رستوران برود که دست‌پاچه بازویش را گرفتم و متوقفش کردم. نگاهش را به من دوخت، گفتم:
- صبحونه رو تو حیاط هتل گفتم بچینند.
دستش را گرفتم و او را به طرف حیاط بردم، جلوی میز ایستادیم و سعی کردم با لحن با نشاطی او را از آن حال و هوای دیشب بیرون بکشم. اشاره به میز صبحانه کردم و با لحنی هیجان‌زده گفتم:
- این هم یه صبحونه معذرت‌ خواهی، نمی‌دونید چقدر قانع کردن‌شون سخت بود که بذارند این‌جا صبحونه بخوریم.
حسام نگاهش را به من دوخت و بعد لبخندی پررنگ زد و نشست. از این‌که توانسته بودم دلش را به دست بیاورم قلبم غرق در خوشحالی شد. خندیدم و گفتم:
- خب بابالنگ‌دراز آشتی دیگه؟
تکیه‌اش را به صندلی داد و حرفی نزد، دوباره با چاپلوسی گفتم:
- اون‌وقت بگید من مادر خوبی نمی‌شم. ببینید چه‌قدر دارم از جون و دل مایه می‌ذارم تا از دل شما دربیارم.
همان‌طور که به صندلی تکیه داده بود، تکانی به خود داد و روی صندلی جابه‌جا شد و نگاهی به دور دست کرد. به یک‌باره سگرمه‌هایش درهم رفت و غرید و با لحن سردی گفت:
- باید بگم که تمام تلاشت به باد رفت.
متحیر از تغییر حالتش مسیر نگاهش را تعقیب کردم و دیدم امیر در حیاط هتل در بین جمعیت به دنبال ما می‌گردد. یکه‌ای خوردم حسام کف دستش را به میز کوبید و با لحنی که از خشم می‌لرزید گفت:
- بیا تحویل بگیر! سلام گرگ بی‌طمع نیست. فکر کنم یه صبحونه هم برای ایشون باید تدارک می‌دیدید.
نگاهم را به چهره درهم و رنجیده او دوختم و گفتم:
- به خدا من روحم هم خبر نداشت این پسره میاد این‌جا.
نگاهش کم‌کم داشت رنگ خشم می‌گرفت خواست بلند شود که جنبیدم و مچ دستش را گرفتم و گفتم:
- توروخدا بنشینید من حلش می‌کنم، شما الان عصبانی‌اید کنترل فکرتون دست خودتون نیست.
و قبل از این‌که حرکتی کند از جا بلند شدم و به طرف امیر رفتم، امیر به محض دیدن من دستی تکان داد‌. در دلم گفتم:
- آخه تو این‌جا چیکار می‌کنی سر صبحی؟
به او که رسیدم سلام و احوال‌پرسی گرمی کردم و گفتم:
- صبح به این زودی این‌جا چیکار می‌کنید؟
لبخند گرمی زد و گفت:
- به خاطر تو اومدم دیگه، دیشب کلی فکر کردم‌. دلم نیومد این روز آخر رو از دست بدم، گفتم بیام و ببرمت استانبول رو خوب ببینی.
در این بین صدای حسام را از پشت سرم شنیدم که طلب‌کارانه گفت:
- لازم نکرده به خودتون زحمت بدید.
چشمانم را برای لحظه‌ای از استرس بستم و دوباره باز کردم و به امیر که متحیر به ما نگاه می‌کرد، دوختم و بعد برگشتم به حسام نگاه کردم. حسام خیلی جدی و مصمم نگاهش را به امیر دوخته بود. با لکنت گفتم:
- اِممم... حسام‌جان‌... معرفی می‌کنم... آقا امیر... دیشب... اگه لطف ایشون نبود من راه هتل رو پیدا نمی‌کردم.
امیر لبخندی زد و دستش را به طرف حسام دراز کرد؛ اما عکس‌العملی از جانب حسام دیده نمی‌شد. سقلمه‌ای به پهلوی حسام زدم و نگاهم را به او دوختم، حسام با اکراه دستش را جلو برد و با بی‌میلی دست داد و گفت:
- خوش‌وقتم آقا امیر، دیشب فرصت نشد ازتون تشکر کنم که "خانم "رو به هتل آوردید.
امیر متعجب به من گفت:
- خانم؟
بعد سرخ شد و به من چشم دوخت و خجالت‌زده گفت:
- ببخشید! من متوجه نشدم که ایشون خانم شما هستند. آخه توی دستش حلقه ندیدم فکر کردم برادرشون هستید، پوزش می‌خوام ولی تا این‌جا اومدم که بگم اگه دوست داشتید می‌تونم همراهی‌تون کنم به جاهای دیدنی استانبول برید. خوشحال میشم اگه بتونم کمک‌تون کنم یه روزی که این‌جا هستید رو خوش بگذرونید.
من اما هنوز از برداشت امیر شوکه بودم که حسام جای من جواب داد و گفت:
- ممنون آقا امیر، زحمت کشیدید تا این‌جا اومدید. من خودم استانبول رو خوب می‌شناسم زیاد اومدم این‌جا، من و فرگل مزاحم وقت شریف شما نمی‌شیم. بابت محبت‌تون هم ممنون.
امیر که متوجه حرف حسام شده بود خداحافظی گرمی کرد و رفت. من اما نگاهم را به حسام دوختم و حسام طلب‌کارانه نگاهم کرد. چه‌طور دو روز پیش که گلوریا در آغوشش تاب می‌خورد مرا به عنوان یک دوست معرفی کرد و تا آخر کنفرانس هم دل و قلوه به هم می‌دادند، حالا مقابل این پسر طوری حرف می‌زد که انگار واقعاً تصور کرده بود آن صیغه واقعی است و نقش همسر را برایم بازی می‌کند. نگاهم به او تیز شد و روی از او به حالت قهر برگرداندم که بروم، اما بازویم توسط او اسیر شد. نگاه رنجیده‌ام را به او دوختم و بازویم را کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
خونسرد نگاهم کرد و با لحن نیش‌داری گفت:
- کجا؟ نمی‌خوای که بری بدرقه‌اش کنی؟
از حرفش رنجیدم و با حرص گفتم:
- چرا اتفاقاً! می‌خوام برم با خداحافظی گرمی بغلش کنم، بالاخره این چیزها تو خارج معموله و کسی هم عیب نمی‌دونه.
سریع نیش کلامم را گرفت و گفت:
- این با اون فرق داره فرگل! خواهشاً موضوع رو پیچیده نکن.
با ناراحتی گفتم:
- هیچ فرقی با هم ندارند.
- چرا خیلی فرق داره.
ایستادم روبه‌رویش و ابرویی تکان دادم و با طعنه گفتم:
- آره راست میگی! خیلی فرق داره، چون شما یک عمره با گلوریا هستید. من وقتی پای گلوریا وسط میاد میشم یک دوست، اما وقتی پای کَس دیگه‌ای میاد وسط اون صیغه مسخره رسمی میشه و من میشم خانومت. درسته؟
از حرفم یکه‌ای خورد و سگرمه‌هایش درهم رفت و گفت:
- این چه برداشت مزخرفیه می‌کنی؟
رو به حالت قهر گرفتم و با گام‌های بلند و سریع از او دور شدم گر گرفته بودم و می‌سوختم. هرچه صدایم کرد اهمیتی ندادم، به طرف اتاقم رفتم و در را بستم گوشه تخت نشستم و شروع به ناخن جویدن کردم. تقه‌ای به در خورد، در را باز نکردم. دوباره تقه‌ای به در زد و گفت:
- باز کن فرگل باهات حرف دارم.
توجهی نکردم، دوباره به در زد و با تحکم گفت:
- میگم در رو باز کن باید با هم حرف بزنیم.
بلند شدم و در را باز کردم و دوباره روی تختم نشستم و به حالت قهر رویم را برگرداندم. وارد اتاق شد و در را بست و مقابلم قرار گرفت و گفت:
- ببین فرگل دنیا به همین سادگی نیست که تو می‌بینی، دیشب هم این‌ها رو بهت گفتم تو کم سن و سالی و خیلی هم خامی. بهت گفتم به هر کسی اطمینان نکن خیلی‌ها هم گُرگن تو لباس میش، طرف اگه واقعاً قصدش کمک بود امروز صبح دیگه نباید می‌اومد سراغت. دوباره چه فکری کرده اومده این‌جا؟ پیش خودش فکر کرده، بَه‌بَه! دختره دکتر که هست، هتلش هم که برای آدم‌های مرفه. دیگه من چی می‌خوام؟ الله بختکی برم سمتش یا نسیب یا قسمت.
براق شدم و بلند شدم سی*ن*ه به سی*ن*ه‌اش ایستادم و گفتم:
- از نظر شما همه گرگن و همه فقط به من چشم دارند؟ باید بهتون بگم آقای دکتر، ایشون دیشب از من پرسید که تا کی این‌جایی اگه دوست داشته باشی ببرمت این‌جا اون‌جا. دیشبم قصدش رو مطرح کرد نه این‌که صبح بزنه به کله‌اش و بیاد این‌جا.
کلافه چشمانش را بست و دندان‌هایش را به هم فشرد و با لحن آرامی گفت:
- تو انقدر راحت خام حرف‌هاش شدی؟ باورم نمی‌شه فرگل از تو انتظار بیشتر از این رو داشتم. من اگه اون‌جا گفتم خانومم، قصدم این بود که این پسر حدش رو بدونه. بهتر بود دیشب شفاف‌سازی براش می‌کردی که با من اومدی و رابطه من با تو چی هست.
گر گرفتم و گفتم:
- آهان! چه‌طور از خودتون از این انتظارها ندارید؟ چه‌طور اون روز تو کنفرانس ملاحظه من رو نکردید؟ چه‌طور همیشه برای من دم از صداقت می‌زنید؛ ولی اون روز جلوی گلوریا جرات نکردید درمورد من چیزی بگید. چرا؟ چون ترسیدید که بین شما قرار بگیرم، ترسیدید که گلوریا حس کنه شما نسبت بهش حسی ندارید و از وجود من احساس ناامنی بهش دست بده. بعد هم شما با این دختر در رابطه هستید و تمام این مدت رابطه‌تون رو از من پنهون کردید.
دست بردم و گوشی‌ام را با دست لرزانی جلویش گرفتم و گفتم:
- من خیلی وقت بود که شما رو باهم دیده بودم آقای دکتر، اما چیزی نگفتم. شما باید به من می‌گفتید که کسی توی زندگی‌تون هست. با وجود این‌که بین ما چیزی نیست؛ اما اگه وجود من و این سوءتفاهمات باعث صدمه به شما و اون خانم بشه واقعاً برای من قابل قبول نیست، حتی تصورش هم برام زجرآوره!
خیره نگاهم می‌کرد و حرفی نزد، کمی بعد همان‌طور که به من زل زده بود گفت:
- موضوع اونی که فکر می‌کنی نیست و هنوز هم بهت میگم این موضوع کاملاً با قضیه تو و اون پسر فرق داره، بی‌خود همه مسائل رو بهم ربط نده.
- چه فرقی آقای دکتر؟ من و شما دوستیم‌، همکاریم، دوست داشتم لااقل همه چیز بین ما شفاف باشه. من نمی‌خوام بین شما و احساسات‌تون با کسی قرار بگیرم، اگه می‌دونستم این دختر تو زندگی شماست هیچ‌وقت این اشتباه رو نمی‌کردم که پا تو زندگی شما بذارم که بشم مایه دردسر زندگی‌تون. ما نباید هم‌خونه می‌شدیم نباید محرمیت می‌خوندیم، اون دختر اگه بدونه من تو خونه شما زندگی می‌کنم و بین ما محرمیت هست درک نمی‌کنه که قضیه چی بوده؟ من نمی‌تونم بار این عذاب رو بکشم که دارم به احساسات اون دختر صدمه می‌زنم.
رنگ نگاهش فرق کرد و دل‌خوری و رنجیدگی از حرفم در نگاهش هویدا شد گفت:
- تو بین احساس من با کسی قرار نگرفتی که عذاب وجدان بگیری، اون درگیر یه احساسات یک‌طرفه بود و من از دست گلوریا و مادرم به بهانه تحقیقات به ایران اومدم. من هیچ احساسی نسبت به گلوریا ندارم و گلوریا برای من فقط یه دوست خانوادگی به حساب میاد، هیچ رابطه‌ای با گلوریا ندارم و قضیه ما تو آمریکا تموم شده. پس لزومی نداشت درباره چیزهایی که مهم نیستند بهت چیزی می‌گفتم، ولی مثل این‌که من تو رو تو رابطه‌ات با دیگران تو تنگنا قرار دادم. جلوی راهت رو سد کردم، اما باور کن من مَردم و جنس همه مردها رو می‌شناسم. همون‌طور که پدرت می‌شناخت، مطمئن باش اگه جای من پدرت تو این وضعیت بود قطعاً اون هم همچین حرفی به امیر می‌زد.
عذاب وجدان از قضاوتی که درباره او کردم، گرفتم و این بار با لحن آرام گفتم:
- پس چرا هنوز به گلوریا امید می‌دید و طوری باهاش برخورد می‌کنید که حس کنه ممکنه رابطه‌تون درست بشه؟ می‌تونستید مثل الان از من استفاده کنید و به اون هم همین حرفی رو که به امیر زدید بگید و از دستش خلاص بشید. پس چرا این کار رو نکردید؟
با همان دل‌خوری گفت:
- من به گلوریا واقعیت رو خیلی وقت پیش گفتم و هیچ امیدی به این دختر ندادم. لزومی نداره گلوریا درمورد رابطه من با تو چیزی بدونه من تو رو پیش اون به عنوان دوست معرفی کردم، چون پدر گلوریا و مادرم شریک و دوست‌های نزدیک هم هستند‌. اگه گلوریا حقیقت رو می‌فهمید مادرم هم می‌فهمید و اوضاع پیچیده‌تر می‌شد. یکی از دلایلی که من به ایران اومدم دور شدن از این دختر و تصمیمات مادرم بود که اصرار داشت ما با هم باشیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
تنم از حرفش لرزید و سکوت کردم و بعد چشم به آن نگاه سبز دوختم که از دل‌خوری مات‌تر به نظر می‌رسید کلافه روی تخت نشستم، او ادامه داد:
- باور کن من به صلاح هردومون این حرف رو زدم، قصدم این نبود که گلوریا رو حساس کنم. بالاخره اون زنه و اگر روی این قضیه حساس می‌شد و به مادرم می‌گفت و وضعیت ما پیچیده می‌شد. این خیلی سخته که بخوام به مادرم ثابت کنم که قضیه چیه، فعلاً لزومی نداره مادرم راجع به کاری که ما کردیم چیزی بدونه. بعد هم این قولی بود که تو از من گرفتی و از من خواستی جز خودمون دو تا کسی راجع به این موضوعات چیزی ندونه من هم سعی کردم به قولم عمل کنم.
از پیش‌داوری‌ای که کردم خجالت زده بودم، چرا فکر این را نکرده بودم که اگه پای مادر حسام وسط می‌آمد چه فاجعه‌ای رخ می‌داد؟ بدون این‌که نگاهش کنم سر پایین انداختم و گفتم:
- معذرت می‌خوام. من... من... همه‌اش می‌ترسیدم... می‌ترسیدم که یه روز بین احساس شما قرار بگیرم. این‌که بخواید کسی رو انتخاب کنید ولی از سر مسئولیتی که به من دارید از حق خودتون بگذرید. این عذابم می‌داد، هروقت... هروقت شما رو با دکتر سلطانی می‌دیدم و یا حتی وقتی عکس شما رو با گلوریا دیدم ترسیدم. ترسیدم که باعث دردسر شما بشم، باعث دل‌شکستگی شما بشم. من واقعاً دلم نمی‌خواد که دیگه باعث دردسر شما بشم تا الان همین‌طور بوده، من دغدغه‌هاتون رو بیشتر کردم. دیشب خوب می‌دونم که از ناراحتی خواب‌تون نبرده آقای دکتر.
پرده اشک چهره‌اش را تار کرده بود درحالی که چانه‌ام از بغض می‌لرزید، گفتم:
- می‌خوام از زندگی‌تون بیرون برم. تلاش می‌کنم که بیشتر از این باعث دردسر شما نشم؛ اما انگار... انگار هرچی تلاش می‌کنم کارها رو برعکس انجام میدم و بیشتر آزارتون میدم. خواهش می‌کنم انقدر نسبت به من احساس مسئولیت نکنید. مشکلات شما برای خودتون کافیه ‌‌‌لطفاً دغدغه‌های من رو به زندگی‌تون اضافه نکنید.
اشک‌هایم فرو ریخت، نگاه مهربانش را به من دوخت نگاه از او دزدیدم تا چشمان خیسم را نبیند و او با همان صدای نوازش‌گرانه و آرامش‌بخشش گفت:
- تو رنگ دیگه‌ای به خونه من دادی، وجود تو یکم زندگی رو برای من روشن‌تر کرد. من به خاطر فقط خودت نیست که می‌خوام کنارم باشی، به خاطر خودم هم می‌خوام کنارم باشی. توی این تنهایی‌ها که همه تقلّای خودشون رو می‌زنند... تو تنها کسی بودی که کنار من یک‌رنگ وایستادی. من به حضور تو توی زندگیم احتیاج دارم.
حرف‌هایش درد وجدانم را بیشتر از قبل کرد و به گریه‌ام شدت بخشید، میان گریه گفتم:
- از من جز دردسر و ناراحتی چیزی به شما نمی‌رسه. بعد از این سفر بذارید راه ما از هم جدا بشه، خواهش می‌کنم.
دستش را روی شانه‌ام گذاشت و نگران پرسید:
- این‌ها رو به خاطر خودت میگی یا به خاطر عذاب وجدانی که نسبت به من داری میگی؟
با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
- معلومه که به خاطر شماست، من واقعاً یه آدم سراسر منفی و مشکل تو زندگی شما هستم.
نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
- اصلاً همچین چیزی نیست، تو خودت رو دست کم گرفتی.خواهش می‌کنم تا موقعی که مطمئن نشدم روی پای خودت می‌تونی وایستی درباره این چیزها صحبت نکن؛ اما اگه احساس می‌کنی تو خونه من راحت نیستی می‌تونی خیلی رُک با من حرف بزنی تا یک فکری درباره‌اش بکنم.
دست‌پاچه گفتم:
- نه! این قضیه اصلاً ربطی به شما نداره، تصمیم من بیشتر برای خود شماست.
از من فاصله گرفت و به طرف در رفت و گفت:
- اگه به خاطر منه، منم مشکلی ندارم. بهتره این فکرها رو دور بریزی..‌. یک ساعت دیگه هم آماده شو که بریم بَبَک و بازار استانبول و جاهای دیگه، تا شب به هتل بر نمی‌گردیم.
حسام که رفت سرشکسته گوشه تخت نشستم. انگار فایده نداشت، نمی‌توانستم قانعش کنم که باید از زندگیش بیرون بروم.
بعد از یک ساعت آن چهره بی‌روح و از گریه سرخ شده را دوباره زیر لایه‌ای از آرایش پنهان کردم، حسام این بار در لابی منتظرم بود.
به کاخ توپکاپی رفتیم، دیدنی‌ها و تاریخ کاخ زیبا بود عکس‌هایی انداختیم و پس از آن به محله ببک در استانبول رفتیم. حسام گویا چندین بار به استانبول آمده بود و همه زیر و بم آن‌جا را می‌شناخت، آن‌طور که می‌گفت از پانزده سالگی سفرهایش را شروع کرده بود و به بیشتر کشورهای جهان رفته بود‌. از مصر، ایتالیا، یونان، لندن، پاریس تا چین و تایلند و فیل سواری‌هایش، من نیز محو شنیدن صحبت‌ها و تجربه‌هایش در سفر می‌شدم و انگار که کمی درگیر زرق و برق دنیای او شده بودم. ناهار را در یکی از رستوران‌های لوکس ببک صرف کردیم و بعد از آن هم به چندتا از مراکز خرید استانبول رفتیم که به اصرار حسام برای من یک سری خرید کردیم.
شب درحالی که دیگر پاهایم یاری نمی‌کرد، به هتل برگشتیم. بی‌چاره حسام که شب گذشته هم نخوابیده بود از من خسته‌تر بود؛ اما به قول خودش به این بی‌خوابی‌ها عادت داشت و این‌ها برایش چیزی نبودند‌. اما من تا سرم به بالش رسید بی‌هوش شدم.
فردا هم صبح زود به فرودگاه استانبول رفتیم، هواپیما که حرکت کرد. حسام به خاطر خستگی‌‌های اخیر خوابید و من مشغول نگاه کردن به عکس‌هایی که از این سفر گرفتیم شدم. به حرف‌های حسام بعد از دیدن امیر فکر کردم به گلوریا و دوباره به مادر حسام و کارهایی که کردم. نگاه به چهره غرق در خواب او انداختم و دوباره در دریایی از فکر غوطه‌ور شدم، عشق من به حسام یک عشق بی‌سرانجام بود و این مثل روز برایم روشن بود که او وقتی موضوع را بفهمد مرا ترک خواهد کرد. بنابراین تا قبل از این‌که این حس هم به حسام منتقل می‌شد و او هم درگیر من می‌شد باید او را ترک می‌کردم. باید هر طور شده تلاش کنم و از زندگی او بیرون بروم، باید کاری کنم. تلاش کنم مادرش متقاعد شود و دست از سرم بردارد. باید هرطور شده مقدمات گفتن حقیقت را فراهم کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
بعد از آن سفر تلاش کردم که یک فاصله میان خودم و حسام بگذارم، بنابراین برخلاف مخالفت‌های او دوباره در درمانگاه‌های مختلف شروع به کار کردم و بخش تزریقات را برعهده گرفتم. فشردگی کاری من سبب شد که من و او کمتر هم‌دیگر را ببینیم حتی موقع شام و ناهار هم هم‌دیگر را نمی‌دیدیم. چون شب‌ها پیاده کمی از راه را گز می‌کردم تا دیر وقت به خانه برسم و با او مواجه نشوم و یا اگر زود می‌آمدم آهسته بی‌سر و صدا به داخل خانه می‌خزیدم تا برخورد کمتری میان من و حسام که در اتاق کارش مشغول کار بود و به خیال من مثلاً از ورودم مطلع نمی‌شد، صورت بگیرد. صبح هم زودتر از بیدار شدن حسام صبحانه را آماده کرده و به اتاقم می‌رفتم و تا رفتن او در اتاقم استراحت می‌کردم بعد از رفتن حسام ساعت هشت به درمانگاه می‌رفتم و تا شب در درمانگاه بودم. در آزمایشگاه هم شیفت کاری‌ام را عوض کردم و روزهایی که می‌دانستم حسام بیمارستان است و به آزمایشگاه نمی‌تواند بیاید قرار دادم. دو ساعته به آزمایشگاه می‌رفتم و کارها را انجام می‌دادم و آن‌جا را ترک می‌کردم، دو هفته‌ای به این منوال گذشت گرچه فکر او لحظه‌ای مرا تنها نگذاشت. پرفسور امین‌زاده از من دوباره درخواست گزارش کارهای حسام را کرده بود که با بهانه‌ها‌ی مختلف او را دست به سر می‌کردم. هربار کلی با او بحث کردم و کلی تهدید می‌شدم تا او متقاعد شود، نمی‌توانم گزارش‌ها را برای او ارسال کنم.
در این بین با گوشی پدرم هر بار صدای او را ضبط می‌کردم که به عنوان مدرک از او داشته باشم. خلاصه چندین‌بار برای حسام همه‌ی رابطه خودم با مادرش را در قالب یک نامه شرح دادم و برایش نوشتم اما هربار که بردم و آن را در اتاقش گذاشتم شجاعتم را از دست دادم و ترسیدم. یا شاید هم نمی‌خواستم و نمی‌توانستم حسام را از خودم ناامید کنم و تحمل نفرت حسام را نداشتم و دوباره نامه را از اتاق او بر می‌داشتم و در کشوی کمدم پنهان می‌کردم.
صبح به آزمایشگاه رفتم و تندتند کارهای آزمایشگاه را کردم سفارشات مواد را به رئیس بخش آزمایشگاه دانشگاه دادم تا جهت تأمین آن‌ها نامه بزند کارهای اداری که انجام شد، برگه‌های آن را برداشتم و به آزمایشگاه خصوصی او برگشتم. به طرف اتاق حمید رفتم تقه‌ای به در زدم و در را باز کردم که خشکم زد، حسام در اتاق حمید بود؟ این‌که چرا به اتاق حمید رفته بود و چرا آن روز به آزمایشگاه آمده بود؟ سوالاتی بود که در ذهنم رژه می‌رفتند.
او با دیدن من تکیه به صندلی‌اش داد و پا روی پا انداخت و خیره نگاهم کرد و با لحن دل‌خور توام با طعنه گفت:
- مشتاق دیدار‌ خانم دکتر، کم‌کم داشت قیافه‌تون یادم می‌رفت. این زیارت رو مدیون چی هستیم؟
لرزشی تمام وجودم را در بر گرفته بود و سراسر وجودم پر از صدای تپش قلبم شده بود. بی‌توجه به طعنه‌اش سلامی زیرلب دادم و به خودم غلبه کردم و سعی کردم حالت بی‌تفاوت به خودم بگیرم بنابراین وارد اتاقش شدم و برگه‌های درخواست هزینه سفارشات را جلوی او گذاشتم و با صدایی که از شدت استرس دیدنش می‌لرزید گفتم:
- کارهاش انجام شده، فقط مونده که سفارشات رو از شرکت‌ها درخواست بدیم. دُز سفارشات رو بهم بگید که من یا آقای جمشیدی از شرکت مواد رو درخواست بدیم.
حتی نگاهش هم نکردم این‌ها را گفتم و تمام این مدت چشمانم به میز یا برگه‌ای که مقابلش می‌گذاشتم می‌چرخید.
بلند شد و ایستاد و با لحن نیش‌داری گفت:
- جدیداً نگاه هم بهمون نمی‌کنی؟
با اکراه نگاهش کردم و او همچنان با دل‌خوری نگاهم می‌کرد. درحالی‌که با سماجت سعی داشتم موضعم را در مقابل او حفظ کنم ادامه دادم:
- بگید سفارشات رو چی‌کار کنم؟
با دل‌خوری بی‌حدی، بی‌توجه به حرف‌هایم گفت:
- دوباره قایم‌ باشک‌بازی رو شروع کردی؟
خونسرد گفتم:
- قایم باشک‌بازی نیست آقای دکتر، خودتون که درجریان کارهای من هستید.
سپس به آن دریای سبز متلاطم خیره شدم نگاهش دل‌گیر بود، سعی کردم به روی خودم نیاورم و بی‌تفاوت رفتار کنم چرا که این تصمیم برای هردوی ما بهتر بود.
نفسش را بیرون داد و با لحن نرمی گفت:
- چی شده؟ چی دوباره نگرانت کرده که با من خوب تا نمی‌کنی؟
خون‌سرد و با لحن بی‌تفاوتی گفتم:
- آقای دکتر چیزی بین ما اتفاق نیفتاده‌، چرا هی دارید برداشت الکی می‌کنید. من درگیر کار و درسمم، این خود شما نبودید که از من می‌خواستید حالم خوب بشه و برگردم به همون فرگل قبلی؟ خب دارم تلاشم رو می‌کنم.
همچنان خیره نگاهم کرد و سری با لجاجت تکان داد و بعد رویش را از من گرفت و فاکتور را نگاه کرد و گفت:
- چرا این دارو درج نشده؟
روی برگه اسم دارو را نوشت و گفت:
- این.
- چون تو لیست قید نکردید.
لب به هم فشرد و با لحن جدی گفت:
- کی این لیست رو نوشته؟ چرا زودتر نیومدی از خودم لیست رو بگیری؟
- خب... دکتر امینی قرار شد باهاتون صحبت کنند.
با لجاجت نگاهم کرد و گفت:
- تو خودت چرا سهل انگاری کردی و نیومدی از من لیست بگیری؟
- آقای دکتر؟
با کف دست روی میز کوبید و با صدایی رسا و بلندی گفت:
- چندبار بهت گفتم که لیست رو از خودم بگیر؟
بهت‌زده در پاسخش گفتم:
- اما دکتر امینی خودش گفت لیست رو نشون شما داده و شما تایید کردید.
همچنان با لجاجت و لحن سردی گفت:
- من چیزی یادم نمیاد، اصلاً یادم نمیاد که حمید این لیست رو نشون من داده. چرا با من داری بحث می‌کنی؟ چرا این لیست رو با لیست قبلی مقایسه نکردی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
متحیر به او چشم دوختم، نگاه لجوجانه خود را به من دوخت و گفت:
- درخواست رو دوباره بزن و کارهای اداری‌اش رو دوباره انجام بده تا یاد بگیری کارها رو اول باید با من هماهنگ کنی.
در این لحظه تقه‌ای به در خورد و حمید وارد شد و سلامی با نشاط داد، حسام با اخم رو به او کرد و گفت:
- دکتر چرا یکی از مواد رو از قلم انداختید؟
- کدوم مواد؟
و نگاهی به برگه‌ها کرد و بعد گفت:
- از این داریم آقای دکتر، چندماه پیش بهتون گفتم که سفارش قبلی از این مواد زیاد بوده مرجوع کنیم... گفتید نه نگه دارید باز هم برای سفارش بعد این رو درخواست ندیم. من هم چون داشتیم درخواست ندادم.
نگاه طلب‌کارانه‌ای به حسام انداختم و حسام بی‌توجه به نگاه من، کلافه از پشت میز او بیرون آمد و گفت:
- سر به هوا! سر به هوایید، با یه مشت دکتر سر به هوا این تحقیقات به کجا می‌خواد برسه من نمی‌دونم.
و از کنار ما گذشت و به طرف اتاقش رفت و ما هر دو با نگاه‌هایمان او را بدرقه کردیم. حمید نگاهی به من کرد و با حالت تعجب با اشاره دست پرسید:
- چشه؟
شانه‌ای بالا دادم و گفتم:
- نمی‌دونم قبل از این‌که شما بیاید کلی به من توپید.
خنده‌ای کرد و گفت:
- حالا چرا اومده تو اتاق من؟ بی‌خیال این دکتر معلوم نیست باز از کجا دلش پره.
لبخند کجی زدم و گفتم:
- آره والله... خب... من برگردم سرکارم.
لبخندی به من زد و گفت:
- به دل نگیر خانم دکتر، حسامه دیگه.
که در همین حین حسام از اتاقش بیرون آمد و با ترش‌رویی گفت:
- خانم دکتر لطفاً تبلت منو از رو میز آقای دکتر بیارید اتاقم.
حمید تبلت حسام را به من داد و گفت:
- بگیر بده بهش تا خرخره‌مون رو نجویده.
گفتم:
- امروز چرا اومده؟ مگه بیمارستان نبود؟
شانه‌ای بالا داد و گفت:
- فقط خدا سر از کارهای این بشر درمیاره.
هردو از این حرف خندیدیم که حسام دوباره از اتاقش بیرون آمد و با طعنه به ما گفت:
- اگه جلسه‌تون تموم شده تبلت منو لطفاً یکی بیاره.
تبلت حسام را برداشتم و به طرف اتاقش رفتم و تقه‌ای به در زدم و وارد شدم، صندلی‌اش را رو به پنجره گذاشته بود و به بیرون خیره شده بود. تبلت را روی میز گذاشتم و گفتم:
- تبلت‌تون رو آوردم.
با سگرمه‌های درهم نگاهم کرد، بی‌توجه به آن چهره عبوس گفتم:
- من دیگه میرم باید به شیفت درمانگاهم برسم.
با اخم خم شد و تبلتش را برداشت و با سردی گفت:
- آره برو، فرار کن.
خونسرد نگاهش کردم و گفتم:
- از چی فرار کنم؟ برای چی باید فرار کنم؟
سر در تبلتش فرو برد و گفت:
- فرار کن... من که نمی‌دونم چی تو مغز تو می‌گذره؛ اما بالاخره صداش در میاد. ببینم چقدر دوام میاری.
شانه بالا انداختم و بی‌تفاوت گفتم:
- هرطور دوست دارید قضاوت کنید، من دارم به توصیه شما عمل می‌کنم و برای خوب شدن حالم تلاش می‌کنم.
مانند من ژست خونسردی گرفت و به من چشم دوخت و گفت:
- امیدوارم دلیلت همین باشه.
متقابلاً گفتم:
- مطمئن باشید همینه.
منتظر جوابش نشدم و از اتاقش بیرون رفتم و در دلم درمانده نالیدم:
- ای کاش این تنها دلیلم بود، هر چه‌قدر به تو نزدیک میشم بیشتر تو این آتیش می‌سوزم. چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ تو نمی‌دونی من چه حالی دارم. این عشق ممنوعه، این دوست داشتن چه‌طور بال و پرم رو داره می‌سوزونه. وقتی تهش قرار نیست دوست داشتنی باشه پس بهتره که این آتش تو وجودمون خاموش بشه.
کیفم را برداشتم و از آزمایشگاه بیرون رفتم. هنوز وقت داشتم بنابراین رفتم تا دنبال سوئیت بگردم؛ اما همه ودیعه‌ها و اجاره‌ها به بودجه من نمی‌رسید. اتاق‌های دو نفره‌ و خوابگاه‌های کارمندی قیمتش سر به فلک می‌رسید و باز هم بودجه من خصوصاً برای پاییز کفاف هزینه‌ها را نمی‌داد، در دلم هزاران نفرین به آقای عبدی کردم و درمانده به درمانگاه رفتم‌‌. ذهنم از رفتار حسام آشفته بود و کم‌کم داشتم حس می‌کردم که حسام هم دارد درگیر همین حس وابستگی می‌شود و این یعنی آغاز بدبختی و پیچیده شدن مسائل! این وسط اگر احساس حسام هم به این بدبختی‌ها دامن بزند دیگر هیچ‌جوره نمی‌شد درستش کرد، چرا که این‌بار مادر حسام یکه‌تاز میدان می‌شود تا همه چیز را به هم بریزد و من نمی‌خواستم احساس حسام از من و مادرش جریحه‌دار شود. در این میان به فکر راه‌حلی بودم که احساس او به سمت من کشیده نشود، به هرچیزی فکر کردم. به هرچیزی که حسام را از من سرد کند؛ اما چیزی به ذهنم نمی‌رسید.
شب هم ساعت ده به اتاقم خزیدم از پنجره به باغ نگاه کردم و او را در باغ مشغول کار دیدم. برای چند دقیقه از لابه‌لای شکاف پرده در تاریکی اتاقم او را با حسرت و تاسف نگاه کردم. ای کاش هیچ‌وقت پیشنهاد مادرش را قبول نمی‌کردم، این‌طوری نه پدرم الان زیر خروارها خاک بود و نه من در این لجن‌زار دست و پا می‌زدم و نه احساسی میان من و او شکل می‌گرفت. حالا دیگر نه زمان به عقب بر می‌گشت و نه توان و قدرت مقابله با مادر حسام و نه شجاعت و جسارت گفتن حقیقت به حسام را داشتم.
دست از نگاه کردن به او برداشتم و با آهی جان‌سوز خسته و با فکری آشفته به دنیای خواب پناه بردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,263
مدال‌ها
2
چند روز از این ماجرا گذشت و برخورد دیگری میان من و حسام صورت نگرفت. هم‌دیگر را هر از گاهی می‌دیدیم؛ اما به پر و بالم نمی‌پیچید. گویا منتظر همان بمبی بود که قرار بود از طرف من منفجر شود.
دو روز پیش زهرا به من زنگ زد و کلی گِله کرد که چرا به دیدنش نمی‌روم و حتی در بیمارستان هم سراغش را نمی‌گیرم. بنابراین به او قول دادم به بیمارستان سر بزنم چون مشغله کاری اجازه رفتن به خانه او را به من نمی‌داد. آن روز قبل از رفتن به درمانگاه به بیمارستان رفتم؛ اما خبر نداشتم زهرا در اتاق عمل است. بنابراین با قدم‌های کشیده و سری که از شدت هوای گرم تابستان تهران درد می‌کرد به بوفه رفتم تا زهرا کارش تمام شود، در لابی منتظرش بمانم. یک آبمیوه گرفتم که حمید در همان لحظه به من پیوست و گفت:
- یه آبمیوه هم به من بدید.
هر دو یک‌دیگر را دیدیم و سلام و احوال پرسی کردیم، حمید درحالی که حالم را می‌پرسید گفت:
- خانم دکتر خیر باشه؟ مگه تو تعطیلات نیستید؟ این‌جا با کی کار داشتید؟
- هیچی... اومدم به دوستم سر بزنم، ولی تو اتاق عمله.
متعجب گفت:
- بیماره؟
با خنده گفتم:
- نه پرستاره، امروز این ساعت مثل این‌که عمل داشت من هم زود رسیدم.
کمی مکث کرد و گفت:
- آهان! همون دختر جنوبیه؟ خیلی شما دو تا رو تو بیمارستان با هم می‌بینم.
- شما هم عمل داشتید؟
- آره من و حسام دستیار بابا بودیم.
ابرویی با تعجب بالا دادم که او گفت:
- پس حالا که وقت دارید بیاید یکم تو محوطه بنشینیم.
سری به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
- عمل چه‌طور بود آقای دکتر؟
- خداروشکر خوب بود. بیمار یه تومور خوش‌خیم داشت نزدیک هیپوتالاموس مغزش، عملش سخت بود؛ ولی خدا رو شکر موفق بود تا به‌هوش بیاد ببینیم خدا چی می‌خواد.
- خداروشکر.
با هم به آلاچیق رفتیم، سرسبزی اطراف بیمارستان کمی مرا از آن کلافگی درآورد. جرعه‌ای از آبمیوه‌ام سرکشیدم، لبخندی زد و گفت:
- به نظر میاد بهتر شدید و دوباره روحیه‌تون رو به‌دست آوردید.
به او خیره شدم و متاثر گفتم:
- باید کنار بیام، دیگه کاری از دستم بر نمیاد. به قول یکی، دیر یا زود اون‌ها رو می‌بینم فقط باید تحمل کنم.
لبخندی زد و گفت:
- انشاءالله صدسال بیشتر عمر کنید و هرچی خاکه اون مرحومِ بقاء عمر شما باشه.
- ممنون. خدا خانواده شما رو هم حفظ کنه، دکتر سراجی چه‌طورند؟
حالت چهره‌اش تغییر کرد و بعد سریع به خودش مسلط شد و لبخند بی‌جانی زد و گفت:
- خوبند.
- از قول من حتماً بهشون سلام برسونید.
- حتماً.
بعد هم همه حرف‌های ما به حاشیه رفت از آزمایشگاه تا درس و کلاس و طرح و رشته پزشکی و تخصص و از هر دری حرف زدیم و سپس هردو به طرف بیمارستان رفتیم، در بین راه زهرا که تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود و جلوی ایستگاه پرستاری داشت با کارکنان آن‌جا صحبت می‌کرد. مرا با حمید دید و من با لبخند شیطنت‌آمیز او روبه‌رو شدم، از خنده زهرا بی‌اختیار به خنده افتادم که سنگینی نگاهی را حس کردم و متوجه حسام شدم که از انتهای راه‌رو از اتاقش بیرون ‌آمد. قلبم تندتند به قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوفت، سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و به روی خودم نیاورم که او را دیده‌ام. حمید خداحافظی کرد و به بخش خودش رفت و زهرا که در پذیرش کارش را انجام داده بود به طرفم آمد و بدون این‌که بداند حسام هنوز مرا زیر نظر دارد، نیشگون ریزی از من گرفت و گفت:
- هی بلا! خوب می‌پَری، خودشه مگه نه؟
لب گزیدم و ناخواسته از این‌که برداشت‌های عجیب‌غریب می‌کرد، خنده‌ام گرفت. خودم را پَس کشیدم و او با دیدن واکنش من آن هم با خنده، فکر کرد آن‌چه از سر می‌گذراند درست است و من چیزی را پنهان می‌کنم. هی سر به سرم می‌گذاشت و من هی انکار می‌کردم؛ اما او باورش نمی‌شد. در جدال با او بودم و حسام را از یاد بردم، از حرفش خنده‌ام گرفت دستش را پس زدم و با خنده گفتم:
- به خدا اون‌طور که فکر می‌کنی نیست.
او هی سر به سرم می‌گذاشت و گفت:
- این اون دکتری بود که خیلی ازش خوشت می‌اومد؟ پسرعمو دکتر امینی دیگه؟ چرا تا حالا من ندیدمش؟
دوباره نگاه به روبه‌رو کردم حسام داشت نزدیک می‌شد و حرکات مرا می‌نگریست. خودم را جمع و جور کردم و آهسته به زهرا گفتم:
- چشم بصیرت نداشتی که ندیدیش. اِه! نکن زهرا باز به روی تو خندیدم؟ من کی به تو گفتم از این خوشم میاد آخه؟
نگاه شیطنت بارش خنده‌ام انداخت که گفت:
- ولی به نظرم اون یکی دکتر امینی که دکتر سلطانی آویزونشه بهتره‌ها.
دوباره به روبه‌رو خیره شدم اثری از حسام نبود و گویا از راه‌روی کناری مسیرش را تغییر داده بود. گفتم:
- هر دوشون خوبند. من شوخی کردم، مبارک صاحب‌شون باشه.
قدم‌زنان با هم به لابی رفتیم و زهرا با خنده گفت:
-خودمونیم.‌‌.. خانواده دکتر امینی چه ژن خوبی دارند، این‌ها پسرهاشون انقدر جذابند دخترهاشون دیگه چه ماهی‌اند.
خندیدم و گفتم:
- اِی بابا! پسر خوشگل برای مردمه، نمی‌بینی چه‌قدر به این دو تا دختر آویزونه.
زهرا گفت:
- خب آره دیگه، کسی که بخواد با این‌ها ازدواج کنه به نظرم باید خیلی شاخ باشه.
حرف زهرا ته دلم را سنگین کرد و ناخوداگاه ذهنم به سوی گلوریا و دکتر سلطانی رفت، گفتم:
- چه می‌دونم، بیا از بحث این دوتا بیرون. هرکی توجه این‌ها رو جلب کرد مبارکش باشه، نگه داشتن این جور پسرها تو زندگی خیلی سخته.
روی صندلی‌های لابی نشستیم و گفتم:
- عمل چه‌طور بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین