- Jun
- 1,097
- 7,263
- مدالها
- 2
دوباره اشکم جاری شد. دیگر کنترل اشکهایم در دست خودم نبود و پشت هم سرریز میشد خدا را شکر سالن تاریک بود. باید تا قبل از اینکه این چشمان به اشک نشسته و این چهره شکست خورده برای حسام رو شود بروم و کمی خودم را جمع و جور کنم. بلند شدم و از راهرو کنار صندلیام از سالن خارج شدم، گوشهای پنهان شدم و با دستانی لرزان آینه را از کیفم درآوردم و نگاه به چهرهام کردم. ریمل ارزان قیمتم کمی پای چشمم را سیاه کرده بود و گونههایم رد مشکی اشک را داشتند. تند با کف دست سعی کردم که آن رد مشکی را پاک کنم به دنبال سرویس بهداشتی به تمام اتاقهای راهروهای دانشگاه سرک کشیدم تا بالاخره آن را یافتم. چند دختر مشغول تجدید آرایش جلوی آینه بودند چند مشت آب به صورتم زدم و با دستمال کاغذی شروع به پاک کردن آرایش خراب شده صورتم کردم. سرویس بهداشتی که خلوت شد، نگاهم به آینه خیره شد. چهره خودم را با چهره گلوریا مقایسه کردم. سری تکان دادم و گفتم:
- حسام وقتی گفت همهچیز رو فراموش کن، حتماً دلش پیش این دختر بوده. تو چهطور آدمی هستی که این حرفش رو نادیده گرفتی؟ حالا هم دیر نشده فرگل! بیا از این آتشی که خودت رو توش انداختی، نجات بده. تو نمیتونی گذشتهها رو درست کنی و شما از دو دنیا با جنسهای متفاوتید، برای حسام اون دختر بهتره. یادت رفته تو قول دادی که میان احساس حسام با کسی قرار نگیری؟ دیدی که حسام تو رو به عنوان دوستش به اون معرفی کرد. همهچیز را از نو از امروز بساز، تو دختر محکمی هستی و اسیر یک مشت احساسات خام شدی.
نگاه مصممی به آینه انداختم و بعد رُژ لبم را برداشتم و روی لبم کشیدم و خط چشمی ملیح کشیدم. آثار گریه از صورتم محو شده بود. از این به بعد باید دقت میکردم، حسام نباید میفهمید که من ناراحت شدم. هرچند که از رفتار چند لحظه قبلم کمکم داشتم همه چیز را لو میدادم.
از سرویس بهداشتی بیرون آمدم و به طرف سالن میرفتم که حسام را دیدم جلوی در سالن ایستاده و با نگاهش در جستوجوی من است، سعی کردم ظاهری بیتفاوت به خودم بگیرم. او تا مرا دید آرام گرفت و منتظر شد نزدیکش شوم، خونسرد گفتم:
- چرا اومدید بیرون؟
به صورتم خیره شد و گفت:
-کجا رفتی؟ فکر کردم حوصلهات سر رفت، زدی بیرون؟
اشاره به انتهای سالن کردم و گفتم:
- سرویس بهداشتی بودم، فعلاً حوصلهام سر نرفته نگران من نباشید. هروقت خسته شدم بهتون میگم.
دوباره با نگاهش صورت خونسردم را کاوید و سری به علامت تایید تکان داد و اشاره کرد داخل شوم. جلوتر از او به راه افتادم و او از پشت سرم میآمد وقتی به صندلیهایمان رسیدیم گلوریا تکانی به خودش داد و نگاهی به هر دوی ما انداخت حسام داخل شد و کنار گلوریا نشست و من نیز کنار او نشستم. این بار سعی کردم به سخنرانی پرفسوری که درباره تومور و پیشرفت آن در جهان آتی صحبت میکرد، افکارم را متمرکز کنم و تا حدودی هم موفق بودم. چندین دانشمند و پرفسور که داشتند روی این تومورها کار میکردند، تا وقت ناهار صحبت کردند و پس از آن وقت ناهار شد و همگی برای استراحت از سالن بیرون رفتند. گلوریا بازوی حسام را گرفته بود و جلوتر از من حرکت میکردند. آنها داشتند درباره کنفرانس صحبت میکردند از حرفهایشان متوجه شدم که گویا حسام هم یک سخنرانی در این کنفرانس دارد. به سر میز رفتیم و از غذاهای آنجا برداشتیم و من در تمام این مدت سر در گریبانم فرو برده بودم و با غذایم بازی میکردم و حسام و گلوریا داشتند در مورد تومور بحث میکردند. بازیبازی غذایم را تمام کردم، حسام نیم نگاهی به من کرد و با لحنی دلسوزانه گفت:
- میخوای بمونی خانم دکتر یا اینکه برات تاکسی بگیرم بری هتل؟ به نظر میاد حوصلهات سر رفته.
در دلم با طعنه گفتم:
- حالا میخواد منو بفرسته پی نخود سیاه.
خونسرد و بیتفاوت به او چشم دوختم و گفتم:
- نه، چرا باید حوصلهام سر بره. به نظرم که خوبه.
این تصمیمم اگر چه از سر لجبازی با حرف حسام بود؛ ولی واقعاً قصد نداشتم روزم را در نشستن در اتاق هتل و خودخوری بگذرانم.
روی از او گرفتم حسام دوباره نگاهی به من کرد و بعد تبلتش را برداشت و اشاره کرد برویم.
نگاهی به گلوریا کردم که خوشحال و با شیفتگی حسام را برانداز کرد و پرسید که فردا چه ساعتی قرار است او صحبت کند و حسام جوابش را داد. کنفرانس گویا تا فردا عصر ادامه داشت و من به این فکر میکردم که با او بیایم یا اینکه خودم را در اتاق حبس کنم و هی غصه بخورم.
تهش بینتیجه گذشت و دوباره روی صندلیها جای گرفتیم. دوباره یکایک پرفسورها و پزشکان شروع به سخنرانی کردند و فرضیهها و نمونههایی از بیماران را نشان میدادند که با چه روشهای درمانی میتوان به نتیجه رسید.
تا زمان پایان یافتن کنفرانس اتفاقی نیفتاد جز هر از گاهی پچپچهای گلوریا در گوش حسام و خودخوری من و مقایسه خودم با گلوریا!
بعد از اتمام کنفرانس هوا تقریباً رو به تاریکی میرفت و حضار یکایک جلسه را ترک میگفتند، بعضیها هم فرصت را غنیمت شمرده و اساتید و پرفسورها را در دام سوالات خود گرفتار کرده بودند.
از سالن که بیرون آمدیم گلوریا تا نزدیکی ماشین لوکسش گره دستانش را از بازوی حسام باز نکرد و بعد از آن هم دوباره حسام را در آغوش گرفت و از او جدا شد و با زدن بوقی کوتاه با راننده شخصیش از آنجا دور شد، حسام نگاهی به من انداخت و گفت:
- خب! بریم؟
درحالی که به زور داشتم خودم را کنترل و سِر درونم را پنهان میکردم، چشم به او دوختم و با دلخوری که در پنهان کردنش عاقبت ناتوان بودم سری در تایید حرفش تکان دادم. سوار تاکسی که شدیم من گوشه تاکسی کز کردم و حسام با تبلتش کار میکرد و تا پایان راه سکوت سنگینی بین ما حکمفرما بود وقتی به در اتاقهایمان رسیدیم گویا حسام میخواست چیزی به من بگوید، اما من معطل نکردم و با لحن سردی با گفتن یک شب بخیر کوتاه و اینکه کمی خستهام و برای صرف شام نمیآیم، حرف را در دهانش گذاشتم. از او جدا شدم و با دلخوری بیحدی که به سختی پنهانش میکردم به اتاقم پناه بردم.
در اتاقم را که بستم بغضی که از سر صبح تا کنون در شکستنش ناکام مانده بود بیصدا شکست و سیلوار گریستم. کنار کف دستم را به دندان گرفته بودم که صدای گریهام به بیرون نرود و خودم را روی تخت انداختم و آهسته گریه کردم. در این بحبوحه، فقط یک شکست عشقی را کم داشتم تا کلکسیونهای دردهایم تکمیل شود. گلههای صبح را دوباره در ذهنم تکرار کردم و بیصدا گریستم تا خوابم برد.
- حسام وقتی گفت همهچیز رو فراموش کن، حتماً دلش پیش این دختر بوده. تو چهطور آدمی هستی که این حرفش رو نادیده گرفتی؟ حالا هم دیر نشده فرگل! بیا از این آتشی که خودت رو توش انداختی، نجات بده. تو نمیتونی گذشتهها رو درست کنی و شما از دو دنیا با جنسهای متفاوتید، برای حسام اون دختر بهتره. یادت رفته تو قول دادی که میان احساس حسام با کسی قرار نگیری؟ دیدی که حسام تو رو به عنوان دوستش به اون معرفی کرد. همهچیز را از نو از امروز بساز، تو دختر محکمی هستی و اسیر یک مشت احساسات خام شدی.
نگاه مصممی به آینه انداختم و بعد رُژ لبم را برداشتم و روی لبم کشیدم و خط چشمی ملیح کشیدم. آثار گریه از صورتم محو شده بود. از این به بعد باید دقت میکردم، حسام نباید میفهمید که من ناراحت شدم. هرچند که از رفتار چند لحظه قبلم کمکم داشتم همه چیز را لو میدادم.
از سرویس بهداشتی بیرون آمدم و به طرف سالن میرفتم که حسام را دیدم جلوی در سالن ایستاده و با نگاهش در جستوجوی من است، سعی کردم ظاهری بیتفاوت به خودم بگیرم. او تا مرا دید آرام گرفت و منتظر شد نزدیکش شوم، خونسرد گفتم:
- چرا اومدید بیرون؟
به صورتم خیره شد و گفت:
-کجا رفتی؟ فکر کردم حوصلهات سر رفت، زدی بیرون؟
اشاره به انتهای سالن کردم و گفتم:
- سرویس بهداشتی بودم، فعلاً حوصلهام سر نرفته نگران من نباشید. هروقت خسته شدم بهتون میگم.
دوباره با نگاهش صورت خونسردم را کاوید و سری به علامت تایید تکان داد و اشاره کرد داخل شوم. جلوتر از او به راه افتادم و او از پشت سرم میآمد وقتی به صندلیهایمان رسیدیم گلوریا تکانی به خودش داد و نگاهی به هر دوی ما انداخت حسام داخل شد و کنار گلوریا نشست و من نیز کنار او نشستم. این بار سعی کردم به سخنرانی پرفسوری که درباره تومور و پیشرفت آن در جهان آتی صحبت میکرد، افکارم را متمرکز کنم و تا حدودی هم موفق بودم. چندین دانشمند و پرفسور که داشتند روی این تومورها کار میکردند، تا وقت ناهار صحبت کردند و پس از آن وقت ناهار شد و همگی برای استراحت از سالن بیرون رفتند. گلوریا بازوی حسام را گرفته بود و جلوتر از من حرکت میکردند. آنها داشتند درباره کنفرانس صحبت میکردند از حرفهایشان متوجه شدم که گویا حسام هم یک سخنرانی در این کنفرانس دارد. به سر میز رفتیم و از غذاهای آنجا برداشتیم و من در تمام این مدت سر در گریبانم فرو برده بودم و با غذایم بازی میکردم و حسام و گلوریا داشتند در مورد تومور بحث میکردند. بازیبازی غذایم را تمام کردم، حسام نیم نگاهی به من کرد و با لحنی دلسوزانه گفت:
- میخوای بمونی خانم دکتر یا اینکه برات تاکسی بگیرم بری هتل؟ به نظر میاد حوصلهات سر رفته.
در دلم با طعنه گفتم:
- حالا میخواد منو بفرسته پی نخود سیاه.
خونسرد و بیتفاوت به او چشم دوختم و گفتم:
- نه، چرا باید حوصلهام سر بره. به نظرم که خوبه.
این تصمیمم اگر چه از سر لجبازی با حرف حسام بود؛ ولی واقعاً قصد نداشتم روزم را در نشستن در اتاق هتل و خودخوری بگذرانم.
روی از او گرفتم حسام دوباره نگاهی به من کرد و بعد تبلتش را برداشت و اشاره کرد برویم.
نگاهی به گلوریا کردم که خوشحال و با شیفتگی حسام را برانداز کرد و پرسید که فردا چه ساعتی قرار است او صحبت کند و حسام جوابش را داد. کنفرانس گویا تا فردا عصر ادامه داشت و من به این فکر میکردم که با او بیایم یا اینکه خودم را در اتاق حبس کنم و هی غصه بخورم.
تهش بینتیجه گذشت و دوباره روی صندلیها جای گرفتیم. دوباره یکایک پرفسورها و پزشکان شروع به سخنرانی کردند و فرضیهها و نمونههایی از بیماران را نشان میدادند که با چه روشهای درمانی میتوان به نتیجه رسید.
تا زمان پایان یافتن کنفرانس اتفاقی نیفتاد جز هر از گاهی پچپچهای گلوریا در گوش حسام و خودخوری من و مقایسه خودم با گلوریا!
بعد از اتمام کنفرانس هوا تقریباً رو به تاریکی میرفت و حضار یکایک جلسه را ترک میگفتند، بعضیها هم فرصت را غنیمت شمرده و اساتید و پرفسورها را در دام سوالات خود گرفتار کرده بودند.
از سالن که بیرون آمدیم گلوریا تا نزدیکی ماشین لوکسش گره دستانش را از بازوی حسام باز نکرد و بعد از آن هم دوباره حسام را در آغوش گرفت و از او جدا شد و با زدن بوقی کوتاه با راننده شخصیش از آنجا دور شد، حسام نگاهی به من انداخت و گفت:
- خب! بریم؟
درحالی که به زور داشتم خودم را کنترل و سِر درونم را پنهان میکردم، چشم به او دوختم و با دلخوری که در پنهان کردنش عاقبت ناتوان بودم سری در تایید حرفش تکان دادم. سوار تاکسی که شدیم من گوشه تاکسی کز کردم و حسام با تبلتش کار میکرد و تا پایان راه سکوت سنگینی بین ما حکمفرما بود وقتی به در اتاقهایمان رسیدیم گویا حسام میخواست چیزی به من بگوید، اما من معطل نکردم و با لحن سردی با گفتن یک شب بخیر کوتاه و اینکه کمی خستهام و برای صرف شام نمیآیم، حرف را در دهانش گذاشتم. از او جدا شدم و با دلخوری بیحدی که به سختی پنهانش میکردم به اتاقم پناه بردم.
در اتاقم را که بستم بغضی که از سر صبح تا کنون در شکستنش ناکام مانده بود بیصدا شکست و سیلوار گریستم. کنار کف دستم را به دندان گرفته بودم که صدای گریهام به بیرون نرود و خودم را روی تخت انداختم و آهسته گریه کردم. در این بحبوحه، فقط یک شکست عشقی را کم داشتم تا کلکسیونهای دردهایم تکمیل شود. گلههای صبح را دوباره در ذهنم تکرار کردم و بیصدا گریستم تا خوابم برد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: