جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,712 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
***
با علی از سالن آمفی‌تئاتر دانشگاه خارج شدیم، غروب شده بود. وسط هفته بود و سالگرد عقدمان! به خیال خود می‌خواستیم امروز را بی‌خیال کارهای دانشگاه شده و به خودمان برسیم، فقط کلاس‌های اجباری را رفته بودیم و عصر خود را تعطیل کرده بودیم، تا فقط با هم باشیم و برای اولین باهم بودنمان به پیشنهاد علی برای دیدن فیلم شکارچی شنبه که بچه‌های انجمن فرهنگی در سالن آمفی‌تئاتر دانشگاه پخش کردند، رفته بودیم و حالا بعد از پایان فیلم از شیب بلوار دانشگاه باهم پایین می‌رفتیم تا این‌بار به انتخاب من به لوناپارک رفته و در انتها بعد از خوردن یک شام دونفره به خانه‌علی برویم، قصد داشتم بی‌خبر از او در بین راه کیکی هم خریده و مادر علی را هم مهمان جشن‌مان کنم، چون می‌دانستم چه‌قدر علی مادرش را دوست دارد و می‌خواستم با این کار غافلگیرانه خودم را برای علی شیرین کنم.
بازویش را در حال پیاده‌روی به دست گرفتم. علی پرسید:
- از فیلم خوشت اومد؟
- وای علی! فیلم باحالی بود، خیلی وقت بود سینما نرفته بودم.
- خوش‌حالم خوشت اومد، فکر می‌کردم چون مفهومش تو‌ منظومه فکریت نیست، خوشت نیاد و ناراحت بشی.
- به مفهومش کار ندارم، ولی داستانش قشنگ بود. خصوصاً اون پدربزرگه، عجب مارموز مارمولکی بود، ازش خوشم اومد.
علی با ابروهای بالارفته گفت:
- از اون جنایتکار خوشت اومد؟
- کارهاش رو بی‌خیال علی، خیلی باحال بقیه رو گول زد، کارش معرکه بود.
- تو از این‌که بقیه رو فریب داد، لذت بردی؟
- حق بده علی! این‌که بقیه رو جوری فریب بدی که نفهمن از کجا خوردن، خودش هنره.
علی سرش را تکان داد و گفت:
- پس حواسم بهت باشه، از این هنرنمایی‌ها برای من نکنی.
- تو رو که قبلاً فریب دادم، دوباره کاری نمی‌کنم.
علی چشمانش را گرد کرد و به طرف من برگشت و گفت:
- کجا من رو فریب دادی؟
بی‌خیال سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- همون‌جایی که فریب خوردی اومدی خواستگاری.
علی خندید و گفت:
- آها! پس اونی‌که سه ماه مقاومت می‌کرد، من بودم؟
- دقیقاً، اون‌هم تو نقشه فریب بود.
- کم نمیاری‌ها، رو که نیست... ‌.
صدای گوشی‌ام بلند شد، درحالی‌که دستم را از بازوی علی جدا می‌کردم تا گوشی را از جیبم دربیاورم گفتم:
- بله می‌دونم، سنگ پای قزوینه.
گوشی را درآوردم و گفتم:
- شهرزاده.
علی کمی از من فاصله گرفت و روی یکی از نیمکت‌های کنار پیاده‌رو نشست.
- سلام شهرزاد! چی شده؟
- دختر! تو بابات رو می‌پیچونی که اومدی پیش من، نباید با من هماهنگ کنی؟
-وای! مگه بابا بهت زنگ زد؟
- نخیر! امشب مهمون مامان و باباییم، نیم‌ساعت پیش که‌ جلوی خونه پیاده شدیم، بابات هم رسید دم خونه‌تون، سلام علیک کردیم، گفت از سارینا چه‌خبر؟ گفتم از دیروز ندیدمت.
دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم:
- بابا چی گفت؟
- هیچی، فقط گفت فکر می‌کردم اومده پیش تو.
- همین؟
- آره همین.
- کارم دراومده شهرزاد! بابا وقتی بخواد یه کاری بکنه، هیچی نمیگه، حتماً بدجور تنبیه‌ام می‌کنه.
- حقته، تا تو باشی کسی رو نپیچونی، حدأقل باهام هماهنگ می‌کردی، حالا کجا رفتی که بابات نباید بفهمه؟
- خیر سرم با علی می‌خواستیم خوش بگذرونیم.
- به بابات زنگ بزن از دلش دربیار، بعد برو با علی خوش بگذرون، خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
تلفن را قطع کردم، علی که رفتار آشفته‌ام را دیده و از روی نیمکت بلند شده بود، کنارم آمد و گفت:
- طوری شده؟
- بدبخت شدم علی!
- چی شده؟
- بابا فهمیده بهش دروغ گفتم.
اخم کرد و محکم گفت:
- دروغ گفتی؟
کلافه گفتم:
- آره، برای این‌که باهم باشیم، بهش گفتم امشب پیش شهرزادم، الان لو رفتم!
علی دل‌خورتر شد و گفت:
- خانم گل! تو به پدرت دروغ گفتی؟ آخه چرا؟
- خب اگه می‌گفتم می‌خوام بیام پیشت، جشن بگیریم نمی‌ذاشت، سر تولدت نذاشت، گفت فقط آخر هفته‌ها می‌تونی بری، بعدش هم دیدی که سه شب بعدش، شب‌جمعه تولد گرفتیم.
- خب ایرادش چی بود؟ این‌بار هم می‌ذاشتیم پنجشنبه جشن می‌گرفتیم.
- اون‌که دیگه جشن سالگرد نبود، باید فقط همین امروز جشن می‌گرفتیم.
- الان خوب شد؟
- اِه علی! ول کن. بابا زیاد سخت‌گیری می‌کنه، نمی‌ذاره بیام پیشت، خب من هم مجبور شدم ولی حالا که فهمیده فکر کنم حالاحالاها نذاره بیام خونه‌تون.
- زودتر راه بیفت بریم خونه‌ شما.
- چرا علی؟ حالا که فهمیده دیگه، فرقی نمی‌کنه، اون‌که در هر صورت من رو تنبیه می‌کنه، بریم شب‌مون رو خراب نکنیم، فردا ازش معذرت‌خواهی می‌کنم.
- نمی‌شه خانم گل! تحت هیچ شرایطی نباید دروغ می‌گفتی، الان هم باید پای عواقبش بمونیم، اگه پدرت راضی نیست، نباید بیشتر از این امشب رو ادامه بدیم.
- علی! ضدحال نزن! امروز سالگرد عقدمونه اذیت نکن! بابا که بالاخره ضدحال خودش رو می‌زنه.
- عزیزم! باید همین الان برگردیم تا من‌ هم از پدرت عذرخواهی کنم بدون اجازه‌اش اومدیم، یه روز دیگه جشن می‌گیریم.
پایم را به زمین کوبیدم و گفتم:
- نمیام!
علی جدی دستم را گرفت و به دنبال خود کشید و گفت:
- امکان نداره، باید بریم.
با بی‌میلی دنبالش به راه افتادم.
جلوی خانه ماشین را نگه داشتم.
- علی! بذار خودم با بابا روبه‌رو شم، اون الان عصبانیه، یه حرفی می‌زنه بهت، بد میشه.
- نه تقصیر منه که تو بهش دروغ گفتی، من باید عذرخواهی کنم.
- آخه اگه ناراحتت کنه؟
- هرچی هم گفتن، ناراحت نمی‌شم.
علی به در خانه اشاره کرد و گفت:
- داخل نمیری؟
تا خواستم ریموت را بزنم، پدر در را باز کرد، جلوی در آمد و با اخم به من چشم دوخت. مثل این‌که در حیاط انتظارم را می‌کشید، علی پیاده شد و پیش پدر رفت و‌ مشغول صحبت شد. نمی‌فهمیدم چه می‌گوید، پدر فقط با اخم گوش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
آب دهانم را قورت دادم و پیاده شدم.
- کوتاهی از من بود آقای ماندگار! اگر می‌دونستم بهتون نگفته... ‌.
پدر با لحن سردی اجازه ادامه صحبت به علی نداد.
- این حرف‌ها برای من ارزشی نداره، مهم اینه که این دختر جرئت کرده به من دروغ بگه، من این کارش رو نمی‌بخشم!
معترض گفتم:
- بابا!
پدر به طرف من برگشت و هیس محکمی گفت.
علی گفت:
- شما حق دارید... ‌.
پدر به طرف او برگشت و دوباره اجازه صحبت نداد.
- گوش کن پسر! اگر الان برنمی‌گردوندیش، دیگه اجازه نمی‌دادم اسمش رو بیاری، حالا هم تا یه مدت حق نداری جز تو دانشگاه، اون هم فقط سرکلاس، جای دیگه با دخترم باشی.
عصبی شدم و گفتم:
- یعنی چی بابا؟
پدر عصبانی‌تر از من بود. به طرفم برگشت و گفت:
- همین که گفتم، تا بفهمی هیچ‌وقت، به هیچ دلیلی حق نداری به من دروغ بگی.
علی سر به زیر انداخته بود.
- من از شما عذر می‌خوام، حق با شماست، مطمئن باشید تا اجازه ندادید، ما جایی غیر از کلاس درس هم‌دیگه رو نمی‌بینیم.
پدر درحالی‌که دستش را تکان می‌داد، گفت:
- حالا هم به سلامت.
علی نگاهی به من و پدر خشمگینم کرد و خداحافظی گفت. به طرف در ماشین رفت، باز کرد، کیفش را برداشت، سری برای ما تکان داد و به راه افتاد.
دنبالش رفتم و گفتم:
- علی! کجا؟
- میرم خونه.
-چرا اعتراض نکردی؟
- پدرت حق داره، چی بگم؟
- تو واقعاً دیگه من رو نمی‌خوای ببینی؟
- نگران نباش خانم‌گل! فردا سر کلاس هم‌دیگه رو می‌بینیم.
-آخه... ‌.
- عیبی نداره یه مدت بگذره آقای ماندگار هر دومون رو می‌بخشه، خداحافظ.
لبخندی را با چشمکی حواله صورت غمگینم کرد و به طرف خیابان اصلی، در طول کوچه به راه افتاد. همین که از پیچ کوچه گذشت، به طرف خانه برگشتم، پدر هنوز دست به سی*ن*ه جلوی در مرا نگاه می‌کرد. حق به جانب نزدیکش رفتم و گفتم:
- بابا! این چه کاری بود کردی؟ من دروغ گفتم، اون هم فقط به این خاطر که با علی باشم، اون اصلاً خبر نداشت.
- می‌خواستی دروغ نگی، حالا که به‌خاطر دیدن اون دروغ گفتی هردوتون باید تنبیه بشید، دو تا جقله بچه فکر کردن می‌تونن من رو فریب بدن؟
- فریب چیه؟ علی که تا فهمید من رو برگردوند.
- چون سیاست‌مدارتر از توئه... می‌دونه در هر موقعیت چی‌کار کنه تا منافعش به خطر نیفته، حالا هم زود بیا داخل!
و بعد بدون آن‌که منتظر من بماند، داخل رفت.
پدر تا سه هفته اجازه هیچ دیداری به من و علی نداد و بعد از آن هم با کلی منت‌کشی و پاچه‌خواری و خواهش و التماس توانستم دلش را به رحم بیاورم و اجازه مجدد برای دیدن علی بگیرم و این‌بار علی تا خودش از زبان پدرم نشنید، راضی به دیدار با من نشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
***
از زمانی که از پیش مادر علی برگشته بودم، مدام ذهنم درگیر اداره آگاهی بود، حتی نفهمیدم چه‌طور غذا خوردم و به تختم پناه بردم تا بخوابم؛ اما همین‌طور که روی تخت غلت می‌زدم به این فکر می‌کردم که فردا در آگاهی چه اتفاقی میفتد.
همان‌طور که درازکش بودم خودم را به لبه تخت رساندم، نصف بدنم را از تخت پایین بردم. دستم را زیر تخت کردم و یادگاری‌های علی را که زیر تخت گذاشته بودم، بیرون کشیدم. قاب عکس علی را از روی وسایل برداشتم و بقیه را زیر تخت هل دادم. دوباره به سر جایم برگشتم و عکس را جلوی رویم گرفتم.
- علی‌جان! چی‌کار کنم؟ بگم روزهای آخر باهم بودن‌مون حالت خراب بود یا بگم هیچیت نبود؟ جون من نگو باید راستش‌رو بگم، اگه بگیرنت چی؟ من کاری ندارم مقصری یا نه، فقط می‌خوام سالم بمونی.
چند لحظه فکر کردم.
- ولی اگه جونت تو خطر باشه و فقط پلیس بتونه کمکت کنه چی؟
عکس را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و به سقف خیره شدم.
- کمک کنم پیدات کنن یا کمک نکنم تا نتونن پیدات کنن.
کلافه دستی به سرم کشیدم و ادامه دادم:
- اصلاً مگه من چیزی می‌دونم که به پلیس بگم؟
بلند شدم لبه تخت نشستم و به عکس در دستم خیره شدم
- چی‌کار کنم علی؟
هم از رفتن به آگاهی ترس داشتم، هم می‌خواستم بروم شاید علی را به من برگردانند، به‌هرحال چاره‌ای نداشتم. باید می‌رفتم، صدای در اتاق مرا از افکارم بیرون کرد.
بله گفتم و قاب را به پشت روی تخت گذاشتم.
ایران داخل شد و گفت:
-حالت خوبه سارینا؟
لباس بیرون پوشیده بود.
- خوبم، جایی میری؟
- با پدرت می‌ریم به رضا سربزنیم.
کاملاً فراموش کرده بودم که خودم از پدر خواستم به دیدن رضا برود، لبخند زدم.
- خیلی خوبه.
- تو نمیایی؟
- نه می‌خوام خونه بمونم، حوصله جایی رفتن ندارم.
- حواسم هست از بیرون برگشتی حالت خرابه، ناهار هم چیزی نخوردی، می‌خوای بمونم پیشت؟
- نه نگران من نباشید، فکرم مشغول زندگیمه.
- زیاد تو فکر غم و غصه‌هات نرو، به شهرزاد هم زنگ بزن بیاد پیشت؛ باهاش حرف بزنی دلت باز میشه.
- باشه خیال‌تون راحت، شما برید به رضا سربزنید.
- باشه عزیزم! خداحافظ.
خداحافظی گفتم، ایران لبخندی زد و بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
با رفتن ایران دوباره قاب عکس علی را به‌ دست گرفتم و روی تخت افتادم.
- علی‌جان! راستش رو میگم بهشون، من چیزی نمی‌دونم، نمی‌دونم چرا رفتی! فقط می‌خوام سالم برگردی.
همان‌طور که به عکس علی خیره بودم، گوشی‌ام را از روی میز برداشتم و به شهرزاد زنگ زدم. بدون آن‌که سلام کنم، گفتم:
- شهرزاد! من اگه بخوام علی رو برگردونم، احمقم؟
سریع صدای شهرزاد بالا رفت.
- بله که احمقی، ابله! بعد از این همه حرف و اتفاق، اومدی سر خونه اول؟ می‌خوای علی رو برگردونی؟
- آره می‌خوام علی برگرده، من بدون علی نمی‌تونم.
- تو که می‌خواستی از روی زمین محوش کنی، حالا چی شده می‌خوای برگرده؟
- قلب من جز به علی به چیز دیگه‌ای فکر نمی‌کنه.
- به اون قلب ابله‌ات بگو علی فراموشت کرده، علی رفته، نیست! دیگه تو مغز و قلب اون پسر کسی به اسم سارینا وجود نداره.
- ولی من می‌خوامش شهرزاد!
- غلط می‌کنی می‌خوایش، فعلاً که اون نمی‌خوادت.
- چی کار کنم من رو بخواد؟
- بری بمیری، چرا می‌خوای خودتو تحقیر کنی؟
با ناراحتی داد زدم:
-شهرزاد!
- درد و شهرزاد، حناق و شهرزاد، مرض و شهرزاد، عزیزم، رفیقم، جان شهرزاد چرا نمی‌تونی به اون فکر نکنی؟
- فکر می‌کنی بتونم دوباره علی رو برگردونم؟ اون دفعه علی من و راضی کرد، این‌بار من می‌تونم راضیش کنم؟
می‌توانستم حرص خوردن شهرزاد را از پشت تلفن هم ببینم.
- وای خدا! خدا! خدا! کاش اونجا بودم تک‌تک موهاتو می‌کندم، تو چرا این‌قدر اسیرش شدی؟
- نمی‌دونم الان فقط می‌خوام علی رو ببینم.
- نگو که می‌خوای بری دیدنش.
- اگه میشد می‌رفتم، نمیشه.
- خوبه فعلاً نمیری، بعداً هم نرو! وگرنه به پدرت خبر میدم، خونه زندانیت کنه.
- تو مثلاً رفیق منی باید طرف من باشی.
- نخیر الان رفاقت میگه دیگه طرفت نباشم، جلوت وایسم تا حماقت نکنی.
- اشتباه کردم بهت زنگ زدم، گفتم باهام هم‌دردی می‌کنی، میگی چی کار کنم علی دوباره من‌ و بخواد.
- من غلط بکنم چنین کمکی بکنم، اتفاقاً باید کاری کنم نری علی رو ببینی... دیوانه! یه‌دفعه بی‌خبر نری ببینیش؟
با حرص گفتم:
- نترس نمیرم، فعلاً دیدنش ممکن نیست، خیالت راحت، خداحافظ.
با عصبانیت گوشی را قطع کردم و روی تخت انداختم. دیگر نباید به شهرزاد می‌گفتم علی را می‌خواهم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
***
پنج‌شنبه بود. بعد از تمام شدن کارمان در آزمایشگاه، به طرف خانه‌ی علی رفته بودیم. علی در خانه را باز کرده و هنوز داخل نشده بودیم که سیدغلامحسین درحالی‌که علی را صدا می‌زد، به ما رسید.
- سلام سید! طوری شده؟
سید به هر دوی ما نگاه کرد و گفت:
- سلام علی! سلام خانم‌ماندگار!
- سلام آقای‌موسوی!
سید طرف علی برگشت و گفت:
- حاجی می‌خوام برم یه سری خرید برای مغازه، دست تنهام میایی؟
علی نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- سید! ده‌دقیقه دیگه اذانه
- خب صبر می‌کنم بعد نماز بریم، اصلاً بیا سر راه می‌ریم مسجد، خوبه؟
- خوب برو تا ماشین رو بیاری، کیفم رو بذارم داخل میام.
- دستت درد نکنه... فعلاً خانم‌ماندگار!
سید که رفت، علی هم کیفش را بدست من داد و گفت:
- به مامان بگو با سید رفتم، زود برمی‌گردم
فقط سری تکان دادم و علی رفت.
مرضیه‌خانم از خانه بیرون آمد و گفت:
- سلام دخترم! علی بود رفت؟
- سلام مرضیه‌جون! علی با سید رفت، گفت زود برمی‌گرده.
مرضیه‌خانم سری تکان داد و گفت:
- اذان نزدیکه، فکر کنم نماز و دعامون رو امروز باید دونفری بخونیم.
بعد از نماز و خواندن دعا، با مرضیه‌خانم روی تخت نشسته بودیم، مرضیه‌خانم درحال بندکردن تسبیحش بود، پرسیدم:
- مرضیه‌جون! یه تسبیح جدید بگیرید، این دیگه قدیمی شده، دونه‌ها رو شمردم، دیگه نودونه‌تا هم نیست.
- می‌دونم نودو‌هفتاس، با اون کوچیک‌ها نودونه‌تا میشه، کارم رو راه می‌ندازه.
- ولی من شنیده بودم بدون اون‌ها باید نودونه‌تا باشه.
- آره، ولی این دوتاش گم شده.
- کجا بندش پوکید؟ برم بگردم شاید اون دوتا رو پیدا کردم.
مرضیه‌خانم خندید و گفت:
- اون دوتا بیست‌و‌دو‌سال پیش گم شدن.
- اوه! از اون موقع این رو دارید؟
- علی دوسالش بود، سر نمازظهر بودم، اومده بود اذیتم می‌کرد، از سروکولم بالا می‌رفت، نماز که تموم شد، تسبیح رو دادم دستش، بره مشغول شه تا نماز عصر رو بخونم، اون هم گرفت و رفت. نمازعصر رو که خوندم، دیدم بند تسبیح رو پاره کرده، کل خونه با تسبیح گشته، دونه‌هاش همه‌جا پخش شده بود، تا دو روز فقط دنبال دونه‌ها می‌گشتم، آخرش هم دوتاش هیچ‌وقت پیدا نشد.
- می‌خواین یه تسبیح جدید به جای این براتون بخرم؟
- دستت درد نکنه، ولی اگر هم بگیری، من این رو کنار نمی‌ذارم.
- چرا آخه؟
- این یادگار حمیده، تسبیح جانماز حمیده از دست امام گرفته، متبرک شده‌اس.
-آها!
مرضیه‌خانم مهره آخر را هم انداخت و گره زد‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
صدای ایستادن ماشین جلوی در آمد.
- پسرها اومدن، برو در رو باز کن! تا من این‌ها رو جمع کنم.
به طرف در رفتم و در را باز کردم.
سید که پیاده شده بود، نگاه نگرانی به من کرد.
- سلام خانم‌ماندگار!
نگاهی به صندلی کنار راننده کردم، علی نبود.
- سلام! پس علی کجاست؟
صدای علی از صندلی عقب آمد که گفت:
- خانم! من این‌جام.
به طرف عقب برگشتم و گفتم:
- اون‌جا چرا نشستی؟
با دیدن سر و روی کبود و زخمی او که سعی داشت از حالت خوابیده بلند شود، جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم:
- چه بلایی سر خودت آوردی؟
علی سعی کرد در را باز کند و گفت:
-چیزی نیست، در رو باز کن! دستم درد می‌کنه.
در را باز کردم. سید که ماشین را دور زده بود، کمک کرد علی پیاده شود. علی به آهستگی پاهایش را زمین گذاشت و پیاده شد.
سروصورت زخمی و کبود و به‌هم‌ریخته‌اش حکایت از دعوا داشت.
- نمیگی چی سرت اومده؟
- هیچی، فقط کتک خوردم.
علی با کمک سید داخل شد و من هم پشت سر آن‌ها. مرضیه‌خانم با دیدن سرووضع علی جلو آمد و گفت:
- غلامحسین! چی شده؟
به جای سید، علی جواب داد:
- هیچی نیست مامان! خوبم.
گفتم:
- معلومه ازت.
سید، علی را روی تخت برده و نشاند.
مرضیه‌خانوم تشر زد و گفت:
- شما دوتا می‌گید چی شده یا نه؟
سید گفت:
- خاله نترسید، یه سر رفتم داخل پاساژ، لوازم یدکی می‌خواستم، برگشتم دیدم علی با چهارتا قلچماق دعواش شده.
گفتم:
- سر چی؟
علی گفت:
- چیز خاصی نبود.
مرضیه‌خانم جدی گفت:
- پرسید سر چی؟
- چهارتا لات بودن، افتاده بودن دنبال یه دختر، مزاحمش شده بودن، دنبالش افتاده بودن، هی جلوش رو می‌گرفتن، دختره می‌خواست بره نمی‌ذاشتن، رفتم کمکش، چهارنفر بودن، کتک خوردم، همین.
کنارش نشستم و گفتم:
- آخه چرا تو رفتی؟ خب به پلیس می‌گفتی.
- پلیس اون اطراف نبود.
- حالا خوب شد آش و لاش شدی؟
علی با درد خندید و گفت:
- فقط که کتک نخوردم، یکی‌شون رو هم زدم، حیف چهارتا بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
مرضیه‌خانم پرسید:
- جاییت زخمی نشده؟
سریع نگاهی به بدن و دست‌های علی کردم.
علی گفت:
- نترس! طوری نشده.
یک‌دفعه روی بازویش خط خون دیدم. با جیغ گفتم:
- علی چاقو خوردی؟
علی نگاهی به بازویش کرد.
- چیزی نیست، فقط یه خراشه ببین.
عصبی شدم و گفتم:
- اگه چاقو می‌کردن توی شکمت خوب بود؟
علی لبخند زد و گفت:
- الان که نزدن، چرا حرص می‌خوری؟ تا خواستن چاقو بزنن، سید با قفل‌فرمون رسید.
سید که کنار دیوار تکیه داده بود، گفت:
- شانس آوردیم، چاقو هم داشتن؛ اما نتونستن بزنن.
علی خندید.
- تا هیکل سید رو دیدن که با قفل‌فرمون حمله کرد، ترسیدن در رفتن.
سید هم خندید و سر به زیر انداخت.
سید گرچه کوتاه‌تر از علی بود؛ اما استخوان‌بندی و هیکل درشت‌تری داشت.
مرضیه‌خانم زخم بازوی علی را نگاه کرد.
- خداروشکر طوری نشده.
رو به سید کردم و گفتم:
- ممنون آقای‌موسوی!
- خواهش می‌کنم.
مرضیه‌خانم گفت:
- پسرم! دستت درد نکنه علی رو تنها نذاشتی، ولی چرا نرفتین درمانگاه؟
- خواهش می‌کنم خاله! گفتم بریم، خود علی گفت نمی‌خواد.
- علی، واقعاً لازم نیست بری؟
- نه مامان، خیالت راحت.
- غلامحسین‌جان! بشین برات یه چایی بیارم.
- نه ممنون خاله! زینب‌خانم تنهاست، باید برم خونه.
سید خداحافظی کرد و رفت.
مرضیه‌خانم گفت:
- علی‌جان! یه کم که حالت جا اومد، برو دوش بگیر، شام بخوریم، میرم حاضرش کنم.
-باشه مامان!
مرضیه‌خانم داخل رفت و گفت:
- چرا مامانت این‌قدر خونسرده؟ با این وابستگی که شما به هم دارید، الان باید این‌جا غش می‌کرد.
علی لبخند زد و گفت:
- مامان زن محکمیه، با دیدن چهارتا زخم و کبودی دست و پاش رو گم نمی‌کنه، بعدهم پسرش رو قبول داره، می‌دونه این کتک‌ها روی من اثر نداره، تویی که ما رو قبول نداری، باور نمی‌کنی طوریم نشده.
- بریم درمانگاه عکس بگیریم؟
- من هیچیم نیست.
دست و پاهایش را تکان داد.
- ببین دست و پاهام که نشکستن، این زخم بازوم هم خون نمیاد، یه کوچولو نوک چاقو گرفته، زخمش کم بوده، بسته شده، یه ذره کبود شدم، اون هم زود خوب میشه، اصلاً دعوا مال مَرده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
عصبانی شدم و گفتم:
- چی‌چی دعوا مال مَرده؟ اگه سید نرسیده بود که شکمت رو سفره کرده بودن.
علی با درد خندید و گفت:
- از این اصطلاح‌ها هم بلدی؟
با لحن نگرانی گفتم:
- علی! دیگه دعوا نکن، نمی‌تونم ببینم طوریت شده.
- مجبور شدم، خودم که نخواستم دعوا راه بندازم، ولی ببخش نگرانت کردم، الان یه دوش بگیرم خوب میشم.
به صورتش خیره شدم. سمت راست لب بالایش زخم شده و زیر چشم چپش کبود بود.
-چی شده خانم‌گل؟ آدم کتک‌خورده ندیدی؟
- چرا تو مسئله‌ای قاطی شدی که ربطی به تو نداشت؟
- چرا ربط نداشت؟ فکر کن اگه جای اون دختر تو بودی چی؟
- خب حتماً خودش یه کاری کرده افتادن دنبالش!
- این حرف رو نزن، مهم نیست مقصر بوده یا نه، نباید می‌ذاشتم اذیتش کنن.
- اگه می‌زدن بلایی سرت می‌آوردن، کسی می‌اومد بگه آفرین؟ نه!
- من که نمی‌خواستم کسی تشکر کنه، وظیفه‌ام بود جلوی اون اراذل رو بگیرم، خداروشکر اون‌ها حواس‌شون به من پرت شد، دختره تونست فرار کنه.
بلند شدم زیر بغلش را گرفتم تا بلند شود.
- بلند شو! برو دوش بگیر حالت بهتر بشه.
تا خواست بلند شود، ابرویش را از درد جمع کرد.
- کجات درد می‌کنه؟
- یه مقدار شکمم درد می‌کنه، ولی نگران نباش تا فردا خوب میشم می‌ریم کوه.
- کوه؟ با این وضع؟ نه جناب! فردا می‌ریم درمونگاه عکس و چکاپ انجام میدی.
- باور کن طوری نیست.
- همین که من گفتم، سروصورتت کبوده، بازوت زخمیه، شکمت هم هنوز درد می‌کنه، می‌ریم درمونگاه تا خیالم راحت بشه، دیگه حرف هم نباشه.

***

با صدای آلارم بیدار شدم. هفت صبح بود. نگاهی به عکس علی که دیشب جلوی آینه گذاشته بودم، کردم.
- علی! باور کنم تو که به‌خاطر غیرتت اون‌جوری با چهارتا اوباش درگیر شدی، حالا خائن باشی؟ نه! حتماً یه چیزی این وسط هست که هیچ‌کَس نمی‌دونه، امروز به پلیس‌ها میگم اشتباه می‌کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,154
40,024
مدال‌ها
3
نزدیک اداره‌ی آگاهی در جای مناسبی ماشین را پارک کردم و به تابلوی سبزنوشته پلیس‌آگاهی چشم دوختم.
رضا‌گفت:
- پیاده نمیشی؟
- رضا! می‌ترسم.
- از چی؟
- از آگاهی.
- ترس نداره دختر!
- اگه بازجویی‌ام کنن؟ اگه بازداشتم کنن؟ تازه شنیدم تو آگاهی‌ آدم رو می‌زنن.
رضا خندید و گفت:
- چه خبرته دختر؟ کاریت ندارن که، مگه اوباش قمه‌به‌دستی که بزننت؟ بازجویی نمی‌شی، فقط چندتا سؤال ازت دارن، بازداشت هم نمی‌کنن، مگه کاری کردی که این‌قدر می‌ترسی؟
- رضا! می‌ترسم برم داخل.
- سارینا! بس کن! تو که این‌قدر ترسو نبودی؟
- خب هنوز پام به آگاهی باز نشده بود.
- آبجی قشنگم! من هستم، همراهت میام، از چیزی نترس!
سری تکان دادم و گفتم:
- خوبه که هستی، خیالم راحته، حالا چی باید بگم؟
- همه واقعیت رو، هرچی که می‌دونی.
در جوابش فقط سری به نشانه تایید تکان دادم و گفتم:
- سارینا! خوب گوش کن! هرچی پرسیدن واقعیت رو‌ بگو، سؤال اضافه نکن، بحث و‌ جدل هم راه ننداز!
با حرص گفتم:
- باشه، حواسم هست.
- پس پیاده شو بریم.
پیاده شدم و‌ منتظر شدم رضا پیاده شده و به راه بیفتد، پشت سرش حرکت کردم. از نگهبانی جلوی در پرسیدم:
- ببخشید یکی به اسم ستوان‌قدسی‌پور گفته بیام این‌جا!
نگهبان که سرباز جوانی بود با اخم گفت:
- موبایل‌هاتون رو بدید برید داخل بپرسید.
موبایل‌های خود را تحویل دادیم و در ازای‌ آن یک‌ شماره گرفتیم، محوطه‌ را پیموده و از پله‌ها بالا رفتیم تا به ساختمان چند‌طبقه و‌ دژمانند پلیس‌آگاهی رسیدیم، وقتی داخل شدیم، رضا با پرس‌و‌جو اتاقی را که باید‌ می‌رفتیم، پیدا کرد و من به رفت‌وآمدهای مجرمین لباس زندان به تن، پلیس‌های لباس رسمی‌پوش و مردانی که لباس‌های عادی پوشیده بودند، نگاه‌ می‌کردم، رضا کنارم آمد و مرا به اتاقی که باید می‌رفتم، راهنمایی کرد. او اجازه ورود نداشت، باید به تنهایی وارد می‌شدم.
در زدم و بعد از اجازه ورود داخل شدم. یک اتاق معمولی با یک میز معمولی بود. مردی که از سال‌های جوانی‌اش تازه گذشته بود، با لباس سبز پلیس پشت آن نشسته و صندلی‌هایی که روبه‌رو به هم جلوی میز او قرار داشت و فاصله آن‌ها را یک میز کوچک پر کرده بود و مردجوانی با لباس عادی روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود. چند گلدان و یک نقشه روی دیوار، بقیه دکور اتاق بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین