- Jun
- 2,154
- 40,024
- مدالها
- 3
***
با علی از سالن آمفیتئاتر دانشگاه خارج شدیم، غروب شده بود. وسط هفته بود و سالگرد عقدمان! به خیال خود میخواستیم امروز را بیخیال کارهای دانشگاه شده و به خودمان برسیم، فقط کلاسهای اجباری را رفته بودیم و عصر خود را تعطیل کرده بودیم، تا فقط با هم باشیم و برای اولین باهم بودنمان به پیشنهاد علی برای دیدن فیلم شکارچی شنبه که بچههای انجمن فرهنگی در سالن آمفیتئاتر دانشگاه پخش کردند، رفته بودیم و حالا بعد از پایان فیلم از شیب بلوار دانشگاه باهم پایین میرفتیم تا اینبار به انتخاب من به لوناپارک رفته و در انتها بعد از خوردن یک شام دونفره به خانهعلی برویم، قصد داشتم بیخبر از او در بین راه کیکی هم خریده و مادر علی را هم مهمان جشنمان کنم، چون میدانستم چهقدر علی مادرش را دوست دارد و میخواستم با این کار غافلگیرانه خودم را برای علی شیرین کنم.
بازویش را در حال پیادهروی به دست گرفتم. علی پرسید:
- از فیلم خوشت اومد؟
- وای علی! فیلم باحالی بود، خیلی وقت بود سینما نرفته بودم.
- خوشحالم خوشت اومد، فکر میکردم چون مفهومش تو منظومه فکریت نیست، خوشت نیاد و ناراحت بشی.
- به مفهومش کار ندارم، ولی داستانش قشنگ بود. خصوصاً اون پدربزرگه، عجب مارموز مارمولکی بود، ازش خوشم اومد.
علی با ابروهای بالارفته گفت:
- از اون جنایتکار خوشت اومد؟
- کارهاش رو بیخیال علی، خیلی باحال بقیه رو گول زد، کارش معرکه بود.
- تو از اینکه بقیه رو فریب داد، لذت بردی؟
- حق بده علی! اینکه بقیه رو جوری فریب بدی که نفهمن از کجا خوردن، خودش هنره.
علی سرش را تکان داد و گفت:
- پس حواسم بهت باشه، از این هنرنماییها برای من نکنی.
- تو رو که قبلاً فریب دادم، دوباره کاری نمیکنم.
علی چشمانش را گرد کرد و به طرف من برگشت و گفت:
- کجا من رو فریب دادی؟
بیخیال سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- همونجایی که فریب خوردی اومدی خواستگاری.
علی خندید و گفت:
- آها! پس اونیکه سه ماه مقاومت میکرد، من بودم؟
- دقیقاً، اونهم تو نقشه فریب بود.
- کم نمیاریها، رو که نیست... .
صدای گوشیام بلند شد، درحالیکه دستم را از بازوی علی جدا میکردم تا گوشی را از جیبم دربیاورم گفتم:
- بله میدونم، سنگ پای قزوینه.
گوشی را درآوردم و گفتم:
- شهرزاده.
علی کمی از من فاصله گرفت و روی یکی از نیمکتهای کنار پیادهرو نشست.
- سلام شهرزاد! چی شده؟
- دختر! تو بابات رو میپیچونی که اومدی پیش من، نباید با من هماهنگ کنی؟
-وای! مگه بابا بهت زنگ زد؟
- نخیر! امشب مهمون مامان و باباییم، نیمساعت پیش که جلوی خونه پیاده شدیم، بابات هم رسید دم خونهتون، سلام علیک کردیم، گفت از سارینا چهخبر؟ گفتم از دیروز ندیدمت.
دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم:
- بابا چی گفت؟
- هیچی، فقط گفت فکر میکردم اومده پیش تو.
- همین؟
- آره همین.
- کارم دراومده شهرزاد! بابا وقتی بخواد یه کاری بکنه، هیچی نمیگه، حتماً بدجور تنبیهام میکنه.
- حقته، تا تو باشی کسی رو نپیچونی، حدأقل باهام هماهنگ میکردی، حالا کجا رفتی که بابات نباید بفهمه؟
- خیر سرم با علی میخواستیم خوش بگذرونیم.
- به بابات زنگ بزن از دلش دربیار، بعد برو با علی خوش بگذرون، خداحافظ.
با علی از سالن آمفیتئاتر دانشگاه خارج شدیم، غروب شده بود. وسط هفته بود و سالگرد عقدمان! به خیال خود میخواستیم امروز را بیخیال کارهای دانشگاه شده و به خودمان برسیم، فقط کلاسهای اجباری را رفته بودیم و عصر خود را تعطیل کرده بودیم، تا فقط با هم باشیم و برای اولین باهم بودنمان به پیشنهاد علی برای دیدن فیلم شکارچی شنبه که بچههای انجمن فرهنگی در سالن آمفیتئاتر دانشگاه پخش کردند، رفته بودیم و حالا بعد از پایان فیلم از شیب بلوار دانشگاه باهم پایین میرفتیم تا اینبار به انتخاب من به لوناپارک رفته و در انتها بعد از خوردن یک شام دونفره به خانهعلی برویم، قصد داشتم بیخبر از او در بین راه کیکی هم خریده و مادر علی را هم مهمان جشنمان کنم، چون میدانستم چهقدر علی مادرش را دوست دارد و میخواستم با این کار غافلگیرانه خودم را برای علی شیرین کنم.
بازویش را در حال پیادهروی به دست گرفتم. علی پرسید:
- از فیلم خوشت اومد؟
- وای علی! فیلم باحالی بود، خیلی وقت بود سینما نرفته بودم.
- خوشحالم خوشت اومد، فکر میکردم چون مفهومش تو منظومه فکریت نیست، خوشت نیاد و ناراحت بشی.
- به مفهومش کار ندارم، ولی داستانش قشنگ بود. خصوصاً اون پدربزرگه، عجب مارموز مارمولکی بود، ازش خوشم اومد.
علی با ابروهای بالارفته گفت:
- از اون جنایتکار خوشت اومد؟
- کارهاش رو بیخیال علی، خیلی باحال بقیه رو گول زد، کارش معرکه بود.
- تو از اینکه بقیه رو فریب داد، لذت بردی؟
- حق بده علی! اینکه بقیه رو جوری فریب بدی که نفهمن از کجا خوردن، خودش هنره.
علی سرش را تکان داد و گفت:
- پس حواسم بهت باشه، از این هنرنماییها برای من نکنی.
- تو رو که قبلاً فریب دادم، دوباره کاری نمیکنم.
علی چشمانش را گرد کرد و به طرف من برگشت و گفت:
- کجا من رو فریب دادی؟
بیخیال سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- همونجایی که فریب خوردی اومدی خواستگاری.
علی خندید و گفت:
- آها! پس اونیکه سه ماه مقاومت میکرد، من بودم؟
- دقیقاً، اونهم تو نقشه فریب بود.
- کم نمیاریها، رو که نیست... .
صدای گوشیام بلند شد، درحالیکه دستم را از بازوی علی جدا میکردم تا گوشی را از جیبم دربیاورم گفتم:
- بله میدونم، سنگ پای قزوینه.
گوشی را درآوردم و گفتم:
- شهرزاده.
علی کمی از من فاصله گرفت و روی یکی از نیمکتهای کنار پیادهرو نشست.
- سلام شهرزاد! چی شده؟
- دختر! تو بابات رو میپیچونی که اومدی پیش من، نباید با من هماهنگ کنی؟
-وای! مگه بابا بهت زنگ زد؟
- نخیر! امشب مهمون مامان و باباییم، نیمساعت پیش که جلوی خونه پیاده شدیم، بابات هم رسید دم خونهتون، سلام علیک کردیم، گفت از سارینا چهخبر؟ گفتم از دیروز ندیدمت.
دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم:
- بابا چی گفت؟
- هیچی، فقط گفت فکر میکردم اومده پیش تو.
- همین؟
- آره همین.
- کارم دراومده شهرزاد! بابا وقتی بخواد یه کاری بکنه، هیچی نمیگه، حتماً بدجور تنبیهام میکنه.
- حقته، تا تو باشی کسی رو نپیچونی، حدأقل باهام هماهنگ میکردی، حالا کجا رفتی که بابات نباید بفهمه؟
- خیر سرم با علی میخواستیم خوش بگذرونیم.
- به بابات زنگ بزن از دلش دربیار، بعد برو با علی خوش بگذرون، خداحافظ.
آخرین ویرایش توسط مدیر: