جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,469 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
مرضیه‌خانم سرش را بلند کرد.
- ببخش دخترم! به جای این‌که من سنگ صبور تو باشم، تو داری من رو آروم می‌کنی؟
نگاهی به چشمان گریانش کردم و گفتم:
- علی با من چی کار کرده؟ این علی که میگن کیه؟
مرضیه‌خانم سری از تأسف تکان داد و چیزی نگفت.
- تا همین یک‌ماه پیش من خوشبخت‌ترین بودم، یه‌دفعه چی شد؟ همه زندگیم زیرورو شد، یعنی خدا نمی‌خواد من خوشبخت باشم؟
- این‌حرف رو‌ نزن دخترم، خدا همیشه خیر خواسته.
- اگه این‌جوریه‌ پس زندگی من چرا این‌طوریه؟
- توکل کن همه‌چیز حل میشه.
- من از بچگی‌ آدم تنهایی بودم از همون اولش تنهایی دست از سر من برنداشت، تا علی اومد، اولش نمی‌خواستمش، ولی بعدش شد همه‌کَس من، همه تنهایی من با علی رفت، یه علی بود که اندازه همه آدم‌های دنیا پشتم بود، شد همه زندگیم، ولی بعد یه‌‌دفعه گفت دیگه من رو نمی‌خواد، دیدم بدون علی نمی‌تونم، هرچی خواستم ازش متنفر باشم، نشد خواستم فراموشش کنم، نشد، می‌دونستم من لایق نبودم که علی رفت، باید باهاش حرف می‌زدم، امروز اومدم پیداش کنم، تا کمکم کنه، تا با حرف‌هاش آرومم کنه، گفتم هرچی گفت، هر کاری کرد به دل نمی‌گیرم، از نظرم علی فقط از من خسته شده بود ولی حالا... ‌.
سری تکان دادم.
- این علی که میگن، علی من نیست، الان دیگه از همیشه تنهاتر شدم، دیگه حتی اون علی که تموم زندگیم بود هم وجود نداره، شده یه علی جدید که... ‌.
- هیچی نگو دختر! علی عوض نشده، من اطمینان دارم علی همون علی ما دوتاست، مهم نیست بقیه چی میگن، مگه نگفتی مطمئنی علی خ*یانت نمی‌کنه؟
درحالی‌که که اشک‌هایم را پاک می‌کردم، سرم را تکان دادم.
- پس به وسوسه‌های شیطان گوش نده، به علی اعتماد کن!
- من بدون علی تنهایی چی‌کار کنم؟ چه‌جور تنهایی زندگی کنم؟
- این روزها من هم مثل تو تنهام، تو دختر منی، بیا پیش خودم، با هم‌دیگه تنهایی‌هامون رو پر می‌کنیم.
- حتی الان که علی من رو نمی‌خواد، می‌ذارید بیام این‌جا؟
مرضیه‌خانم بغلم کرد.
- این چه حرفیه؟ تو دختر منی، منو مادر خودت بدون، این خونه درش برای تو همیشه بازه.
دلم پر بود، آغوشش آرام‌بخش. کمی که گریه کردم، آرام شدم، در آغوشش گفتم:
- یعنی علی برمی‌گرده؟
مرضیه‌خانم نوازشم کرد.
- حتماً برمی‌گرده، علی باید برگرده، به همه ثابت کنه که اون‌ها اشتباه می‌کنن.
- آره، باید برگرده، بگه چی کار کردم که ازم‌ متنفر شده.
- علی تو رو‌ خیلی دوست داره، این رو‌ من که مادرشم بهت میگم.
- ولی روز آخر گفت اشتباه کرده من رو انتخاب کرده!
- حتماً وقتی برگرده این رو هم توضیح میده.
- علی کجاست الان؟ چی‌کار می‌کنه؟
- دعا می‌کنم هرجا هست، صحیح و سالم باشه!
سرم را بلند کردم و از آغوشش جدا شدم. نگاهم به پنجره بسته اتاق علی افتاد، دلم برای اتاقش تنگ شده بود.
- می‌تونم برم تو اتاق علی؟
- حتماً، بفرما.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
با حسرت به جای جایِ اتاق علی نگاه کردم. سمت راست اتاق، تخت علی زیر پنجره قرار داشت. پرده‌ی پارچه‌ای ضخیم پنجره که رنگ قهوه‌ای روشن داشت، کشیده شده بود. پایین پای تخت، چوب لباسی علی قرار داشت، هنوز چند دست از لباس‌های علی روی چوب لباسی بود. کنار دیوار روبرو سه کمد بلند چوبی قدیمی قرار داشت، که دسته‌گل خشک‌شده تولدم هنوز روی یکی از کمدها خودنمایی می‌کرد، خودم آن‌ها را آن‌جا گذاشته بودم. روی در کمد وسط آینه‌ای وصل بود که علی برای شانه کردن موهایش از آن استفاده می‌کرد. در ضلع روبروی پنجره، کتابخانه علی و میز تحریرش بود و سمت چپ من که در آستانه در ورودی ایستاده بودم، سیستم کامپیوتری علی قرار داشت که حالا بدون کیس شده بود.
چه‌قدر از این اتاق خاطرات دونفره داشتیم، در این سه‌سال دنبال بهانه بودم، که خودم را به این خانه و به این اتاق برسانم. روزهای درس‌خواندن، شب‌های امتحان، روزهای درگیری پروژه، وقت‌هایی که شکست می‌خوردیم و‌ گره‌ای در کارمان ایجاد میشد، اگر هوا مساعد روی تخت فلزی حیاط ماندن نبود، کف همین اتاق بساط درس و بحث و‌ کارمان را پهن می‌کردیم و روال‌مان بحث‌های طولانی بود که یا درس‌ها را برای هم بگوییم یا روند کار پروژه‌ را باز کنیم و بفهمیم مشکل از کجاست که نتیجه درست به‌دست نمی‌آید؟ و چه‌قدر بین بحث‌هایمان علی تذکر می‌داد.
- خانم گل! آروم‌تر صدامون رفت بیرون.
روی تخت نشستم. چه شب‌های دونفری که‌ پدر فقط به شرط انجام ندادن کاری به من اجازه داده بود، این‌جا بمانم. این تخت شاهد بازیگوشی‌های ما و به اوج‌ خواستن رسیدن‌هایمان بود؛ اما در انتها به‌خاطر قولی که داده بودیم، از هم محروم می‌ماندیم، و من به‌همین‌خاطر عصبی شده و بدخلقی می‌کردم و اشک می‌ریختم و علی در آغوشش درحالی‌که موهایم را نوازش می‌کرد، در گوشم از آینده و زندگی مشترک‌مان حرف می‌زد و‌ می‌گفت:«صبر کن عزیزم! بالاخره تموم میشه»
دست روی بالش علی کشیدم، این بالش یادگاری‌های زیادی از گریه‌های من داشت، اشک‌های التماسی که روی این بالش می‌ریخت، به آغوش گرم علی و نوازش‌های دلپذیرش ختم میشد.
سهم من از علی آرامش آغوشش و حس خوب نوازش‌هایش بود، سهم او از من چه بود؟ فقط دلخوری‌ها و بدخلقی‌هایم، واقعاً من برای او چه کرده بودم؟ حق با او بود که از من خسته شود.
روی تخت به پهلو خوابیدم و دست روی جای خالی علی کشیدم.
- علی‌جان! یادته یه روز تو‌ پارک بهت گفتم اصلاً عذابی در کار نیست، آخرتی وجود نداره، می‌گفتم خدا این‌قدر بی‌کار نیست بشینه ببینه من کِی چی‌کار می‌کنم تنبیه‌ام کنه؟ یادته چه‌قدر برام حرف زدی تا بفهمم نتیجه هر عمل بد و خوبی با خود اون عمله لازم نیست خدا تک‌تک نتایج رو نشونمون بده، امروز اومده بودم بهت بگم من اون‌جا رو دیدم، من عذاب گناهم رو دیدم، دیدم خدا تلنگر بهم زد، اومده بودم باهات حرف بزنم، تا مثل همیشه آرومم‌ کنی، تا کمکم کنی برنگردم همون‌جا، چون می‌دونم توی دنیا فقط تو هستی که حرف‌های من رو باور می‌کنی و نمیگی توهم زدم و خواب بودم، کجایی عزیزم؟ برگرد بهت نیاز دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
***
علی درحالی‌که به صندلی سیمانی پارک تکیه می‌داد گفت:
- عذاب گناهکار که از سر بیکاری خدا نیست.
- پس چرا وقتی نیازی به عبادت‌های ما نداره، برای ترک عبادت عذاب گذاشته؟
- بله، خدا نه از عبادت ما نفع می‌بره، نه از گناه‌مون ضرر می‌کنه، فلسفه این که گفته فلان عبادت رو انجام بدید، اینه که می‌خواد ما رو تربیت کنه.
درحالی‌که انگشتش را روی یک مسیر خیالی می‌کشید، گفت:
- خدا گفته باید این مسیر رو بری، تا به کمال برسی.
انگشتانش را روی میز در هم قفل کرد.
- گفته این کار رو انجام بده، اون کار رو انجام نده، تا بتونی به کمال برسی.
یک لحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش را به انگشتانم که روی میز در هم قفل کرده بودم، دوخت و گفت:
- چه ضمانتی هست منِ بنده که خدا کامل من رو می‌شناسه و قبلاً هم بهش نشون دادم، چه‌قدر سرکش و‌ حرف‌گوش‌نکن هستم، راهی رو‌ که اون گفته برم؟
جهت نگاهش را به طرف باغچه تغییر داد.
- نَفْسِ من آدم فقط با تنبیه و تشویق رام میشه و حرف گوش میده، تشویق چیه؟ پاداش بهشت، تنبیه چیه؟
به‌جای او من گفتم:
- عذاب جهنم.
- آفرین! خدا ته هر دو راه رو نشون داده، گفته این راه رو بری میری بهشت، اون یکی رو بری تهش جهنمه.
- پس عمل ما مشخص می‌کنه کجا‌ می‌ریم؟
علی سری تکان داد و گفت:
- نعمت‌های بهشت و عذاب‌های جهنم ذات وجودی اعمال‌ما هستند، البته باعث تربیت ما هم هستن.
- بیشتر توضیح می‌دید؟
علی نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
- من اگه فکر‌ کنم این سختی که در راه اطاعت خدا می‌کشم تا خودم رو تربیت کنم، هیچ نتیجه‌ای برام نداره، یا اگه بدونم راحتی گناه بدون عذابه، خب چی‌کار می‌کنم؟ نفسم راحت‌طلبه، میرم طرف راحتی گناه، حداقل برام یه لذت زودگذر که داره، اما خدا پاداش و عذاب رو بهم نشون داده که حواسم باشه لذت و راحتی کوتاه این دنیا باعث نشه از لذت و راحتی ابدی غافل بشم، تا راحت‌تر بتونم سختی عبادت رو تحمل کنم، به امید آسایش ابدی.
- چرا خدا می‌خواد این‌قدر ما رو تو سختی قرار بده، یا سختی عبادته یا عذاب گناه، آدم‌های کمی به اون آسایش می‌رسن، بیش‌تری‌ها فقط عذاب می‌کشن.
- خدا اصلاً دنبال عذاب دادن نیست، بیشتر می‌خواد بهت پاداش بده، به‌خاطر همینه که ثواب اعمال از جزای گناه‌ها بیشتره، یه گناه، یه گناه نوشته میشه ولی یه ثواب گاهی ده‌برابر و صد‌برابر نوشته میشه، وجود عذاب‌ها فقط تذکر برای ماست تا راهمون رو گم نکنیم. یه‌چیزی هم بهتون بگم، وقتی یه مدت سختی عبادت رو به خودتون بدید، خدا یه لذتی از همون عبادت بهتون می‌چشونه که دیگه سختی‌هاش به نظرتون نمیاد، وقتی اون لذت رو‌ بچشید، خودتون دست از عبادت خدا برنمی‌دارید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
با صدای زنگ تلفنم بیدار شدم، خمیازه‌ای کشیدم، به گوشی نگاه کردم، رضا بود.
- سلام آبجی! کجایی؟ از مامان پرسیدم، گفت نمی‌دونه کجا رفتی!
- چه‌طوری رضا؟
- فعلاً خوبم، ولی آقا بفهمه بهت زنگ زدم، زیر همین درخت توت دارم می‌زنه.
- تو خونه‌ای؟
- آره، می‌خوام وسایلم رو ببرم؛ اما دیدم نیستی، اومدم تو حیاط بهت زنگ بزنم، آقا نفهمه، می‌ترسم پشیمون بشه گذاشته بیام تو خونه!
- وای! ببخشید نیستم.
- کجایی الان؟
- خونه علی‌.
رضا چند لحظه مکث کرد و گفت:
- از علی خبری شده؟
- خودم اومدم، اومدم علی رو ببینم، باهاش حرف داشتم؛ اما یه اتفاق‌های عجیبی افتاده، رضا باید ببینمت.
- شب میایی خونه من؟
- امشب نه، بابا می‌فهمه بد میشه، فردا سر کاری؟
- تا ده نَه، خونه‌ام میایی؟
- فردا میام خونه‌ات.
- نگفتی چی شده؟
- علی گم شده.
- گم شده؟
- اصلاً یه اتفاق‌هایی افتاده، عجیب، مأمورها دنبالشن، اومدن گوشی و کیس کامپیوترش رو بردن.
- مادرش نمی‌دونست کجاست؟
- نه بی‌چاره مرضیه‌خانم خبر نداره، کارش شده فقط غصه خوردن.
- چیزی هم بهش نگفته؟ پیغامی، حرفی، چیزی؟
- نه رضا! هیچی.
رضا چیزی نگفت.
- رضا؟
- چیه؟
- فکر‌ می‌کنی‌ علی سالمه؟
کمی مکث کردم و گفتم:
- نکنه طوریش شده؟
- نه خدا نکنه، ان‌شاءالله که طوری نشده!
- آخه، علی امکان نداشت مادرش رو از خودش بی‌خبر بذاره، اون جونش برای مادرش درمیره، ته دلم میگه اتفاق بدی افتاده!
- بد به دلت راه نده، همیشه گفتن بی‌خبری خوش‌خبری، فردا حتماً بیا دیدنم، منتظرتم، من الان باید برم.
- حتماً، خدا به همراهت، داداش!
- خداحافظ.
گوشی را قطع کرده و همان‌طور که روی تخت بودم، به کمر برگشتم و به سقف خیره شدم.
به یاد اردوی یک‌روزه‌ای افتادم که همان سال اول نامزدی‌مان با بچه‌های انجمن گردشگری دانشگاه به بهشت‌گمشده رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
***
هوای دل‌انگیز بهاری، در انبوه شاخه‌های درهم تنیده درختان، سرمای دلپذیری را زیر پوستمان می‌کرد، من و علی چون برخلاف بقیه از بچه‌های ارشد بودیم با اجازه مسئول اردو از برنامه بقیه گروه جدا شدیم، همه با گروه به گشت و گذار رفتند و ما دونفری جای خلوتی را کنار آب پیدا کرده و دور از چشم بقیه پا به آب زدیم و بعد از آب‌بازی زیاد، خسته و خیس کنار آب روی تخته‌سنگی نشستیم، از سرما دستانم را در بغلم جمع کرده بودم، علی درحال صحبت با مادرش بود، تلفن را که قطع کرد، گفتم:
- والا یه زمانی می‌گفتن یارو نامزد کرده دیگه با بقیه حرف نمی‌زنه، حالا برعکس شده من این‌جام تو همش داری با مادرت حرف می‌زنی!
دستش را دور‌ گردنم انداخت و گفت:
-خانم گل! تا همین الان‌ داشتیم باهم بازی می‌کردیم، دو دقیقه بذار با مامان حرف بزنم.
چشمانم را ریز کردم و به او چشم دوختم و گفتم:
- فقط دو دقیقه؟
علی سرش را کج کرد و گفت:
- حسودی نکن خانمی! تو هم عزیزی برای من، تو قلب منی، مادر مغز من، مگه آدم بدون یکی از این‌ها می‌تونه زنده باشه؟
سرم را تکان دادم.
- نه بابا! خوشم اومد، حالا که این‌طوره چرا این‌قدر که به مامانت زنگ می‌زنی، با من حرف نمی‌زنی؟
- حرف نمی‌زنم؟ انصاف داشته باش دختر! تو این‌جا پیش منی، مامان دور از منه، نگران میشه!
- نه، تو بچه ننه‌ای.
- اِ... خانم‌گل؟
- خب راست میگم، من فقط اومدنی زنگ زدم گفتم رسیدیم، تو مدام داری گزارش میدی، گزارش می‌گیری مامان رسیدیم، مامان ناهار خوردیم، مامان رفتی خونه‌ی عمو؟ مامان از طرف من سلام برسون، مامان از کمپ راه افتادیم، مامان اومدیم کنار آب... بسه دیگه علی‌جان!
علی خندید و گفت:
- چه دقتی؟ نمی‌دونستم این‌قدر حساسی، باشه دیگه زنگ نمی‌زنم.
- حتماً پیام میدی؟
- عزیزم! ناراحت نشو دیگه.
- من سؤالم اینه، تو حتماً باید گزارش کامل بدی؟
- آخه این عادته من و مامانه، هر جا بریم سفر مدام باید باهم در تماس باشیم.
- این دیگه چه عادتیه که ریزترین مسائل رو هم باید خبر بدید؟
علی دستش را از گردنم برداشت، صورتش را برگرداند، به آب خیره شد و با لحن غمگینی گفت:
-این عادت هم از یادگاری‌های باباست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
علی اشک گوشه چشمانش را با دو انگشت گرفت و گفت:
- بابا همیشه یا رو‌ی ویلچر بود یا روی تخت. از خونه بیرون رفتن براش مشکل بود، غیر دکتر و بیمارستان، سالی یکی دو بار از خونه می‌رفت بیرون، اون هم فقط خونه‌ی عمو با ویلچر و‌ کپسول اکسیژن و بند و بساط خیلی می‌افتاد تو دردسر، وقتی مهمونی، سفری یا زیارتی پیش می‌اومد، چون بابا نیاز به مراقبت داشت، من یا مامان می‌موندیم پیشش، همه می‌دونستن از خونواده‌ی ما همیشه فقط یه نفر میاد، به‌خاطر همین، اون یک نفر که می‌رفت، برای این‌که دو نفر دیگه که خونه موندن از لذت مهمونی و سفر و زیارت جا نمونن، مدام زنگ می‌زد، این‌جوری سه نفریمون شریک لذت مهمونی و سفر بودیم.
از حساسیت بی‌خودم خجالت کشیدم. علی کمی سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید، لبخندی زد و به طرف من برگشت.
- یادمه دبیرستانی بودم یه سفر رفتم مشهد، این‌قدر ساعت به ساعت زنگ زدم و با مامان و بابا حرف زدم که وقتی برگشتم، اخطار قطع خط برام اومد، اون هم به‌خاطر مصرف زیاد، اون دوره دوبار قبض تلفن دادم، تا خطم قطع نشه.
لبخندی در جوابش زدم تا از دلش دربیاورم. علی هم لبخند زد. بعد‌ مکث کرد، دوباره به آب خیره شد و با لحن آرام گفت:
- از وقتی هم که بابا رفت، مامان خیلی تنها شده، جز من‌ که دیگه کسی رو نداره، نمی‌خوام یه لحظه هم نگران من باشه.
نفس عمیقی کشید و به طرف من برگشت.
- من و مادر نمی‌تونیم از هم بی‌خبر بمونیم، این گزارش‌ها روال زندگی ما دو نفره، تو هم قبولش کن.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- اگه اوضاع اینه، فکر‌کنم من هم باید رضایت بدم، بریم با مامانت یه‌جا زندگی کنیم تا حدأقل نخوای این‌قدر زحمت گزارش دادن رو بکشی.
علی خندید و گفت:
- من که قبلاً گفتم از مامان نمی‌تونم دور شم.
- راستی علی! نکنه بعداً می‌خوای هی زنگ بزنی به مامانت بگی سارینا این کار رو کرد، سارینا اون کار رو کرد، سارینا اذیتم کرد، سارینا بچه بدیه، سارینا اوخم کرد.
علی خنده بلندی کرد و گفت:
- نه دیگه، نگران نباش خانم گل! تا این حد بچه‌ننه نیستم.
پاهایش را از آب بیرون آورد و گفت:
- دیگه خشک شدیم، پاشو بریم کمپ، بچه‌ها هم‌ دیگه برگشتن.
من هم پاچه‌های شلوارم‌ را پایین دادم و بلند شدم و گفتم:
- شوخی کردم علی‌جان، ناراحت نشی‌ ها! من هرگز بین تو و مادرت قرارنمی‌گیرم، خواستی خودم ثانیه به ثانیه خبرش میدم.
دستش را پشت کمرم گذاشت و باهم راه افتادیم.
- نگران نیستم، من خانمم رو خیلی‌خیلی خوب می‌شناسم.
خودم را به علی چسباندم و تا خود‌ کمپ در کنار هم قدم زدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
***
بلند شدم و لبه تخت نشستم.
- کجایی علی‌جان؟ الان چند روزه مادرت ازت بی‌خبره، چرا نمیایی از نگرانی درش بیاری؟ تو که هیچ‌وقت مادرت رو بی‌خبر نمی‌ذاشتی!
قطره اشکی از چشمم پایین آمد.
- قلبم باور نمی‌کنه، مغزم میگه این بی‌خبری اصلاً خوش‌خبری نیست، علی‌جان! نمی‌خوام به چیزهای بد فکر کنم، یعنی الان کجایی؟
دست رو‌ی صورتم کشیدم و اشکم را پاک کردم. از اتاق بیرون رفتم و دنبال مادرعلی گشتم.
از سالن رد شده و‌ وارد آشپزخانه شدم، نبود. به طرف اتاق مرضیه‌خانم برگشتم که کنار اتاق علی بود، از لای در نیمه‌باز نگاهی کردم، آن‌جا هم نبود. به طرف اتاق پدرعلی رفتم، در بسته بود، در زدم و گفتم:
- مرضیه خانم؟
- بیا تو دخترم.
در را باز کردم و داخل شدم. مرضیه‌خانم همان جای همیشگی که شب‌های جمعه علی در آن‌جا دعای کمیل می‌خواند و‌ ما‌ گوش‌ می‌دادیم، نشسته بود و قرآن می‌خواند. کنارش نشستم، قرآن را بست و به طرف من برگشت و گفت:
- خوب خوابیدی؟
- یه لحظه هم از فکر علی بیرون نیومدم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- می‌فهمم، چند روزه من هم همین حال رو دارم، کاری جز صبر ازمون برنمیاد، از خود خدا باید علی رو بخوایم.
- دعا کنید علی برگرده.
- دعای هر روز و شب من برگشتن علیه، تو هم دعا کن، دعای دل شکسته تو زودتر بالا میره.
- یعنی خدا به دعای من گوش میده؟
- چرا گوش نده؟ تو جوونی، پاک‌تر از منِ پیرزنی!
به فکر‌ رفتم، روی برگشتن پیش خدا را داشتم؟ مرضیه‌خانم خبر نداشت دست به خودکشی زده‌ام، خبر نداشت نمازهایم را رها کرده‌ام، خبر نداشت چه‌قدر در همین مدت به خدا بد گفته‌ام، نه! اگر‌ خدا می‌خواست حرف کسی را گوش دهد، حرف مادر علی را گوش می‌داد، او‌ بنده بهتری بود.
- بلند شم یه چیزی برات بیارم بخوری، از اولش که اومدی دهنت خشکه.
داشت بلند میشد که دستش را گرفتم.
- نه خواهش می‌کنم بشینید من چیزی نمی‌خورم.
- دخترم! این‌طوری خوب نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
به نگاه مهربان مرضیه‌خانم چشم دوختم، چه‌قدر دوست داشتم او‌ مادرم بود.
- می‌تونم بهتون بگم مادر؟
لبخندی در چهره‌ خسته‌اش نشست و گفت:
- حتماً دخترم! خیلی خوش‌حالم می‌کنی، تو مثل دختری هستی که همیشه آرزوش رو داشتم، خیلی دوست داشتم بهم بگی مادر.
ناراحت شدم و گفتم:
-چرا هیچ‌وقت بهم نگفتید.
- جاش نبود وقتی ایران‌خانم رو مادر صدا نمی‌زنی، من بخوام مادر صدام بزنی.
- همش تقصیر منه که بلد نیستم صمیمی باشم، ببخشید ناراحتتون کردم.
- نه ناراحت نشدم، ولی ایران‌خانم از من ارجح‌تره بهش بگی مادر.
- همیشه خجالت کشیدم بهش بگم مادر، نه این‌که نخوام، من هم دوست دارم به یکی بگم مادر، ولی می‌گفتم اگه خودش نخواد چی؟
دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
- اون می‌خواد، مطمئن باش! مادر شیرین‌ترین کلمه‌ای که یه زن توی عمرش می‌شنوه، همون‌طور که من رو با مادر گفتن خوش‌حال کردی، ایران رو‌ هم مادر صدا بزن، تا خوش‌حال بشه، اون زحمت تو‌ رو خیلی کشیده، حقشه بهش بگی مادر.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- چشم، امروز‌ پیش شما خیلی راحت شدم، حرف‌های روی دلم کم شد، ممنونم حرف‌هام رو گوش کردید.
- تو بیشتر حرف‌های من رو گوش کردی، اگه نمی‌اومدی من با حرف‌هایی که از آقاسعید شنیدم، دق می‌کردم، خدا تو رو رسوند.
- من دیگه باید برگردم‌ خونه تا نگرانم نشن.
- برو عزیزم در این خونه همیشه به روی تو بازه، بازم بیا پیشم، من رو از تنهایی دربیار.
- شما خیلی خوبید، من حتماً دوباره میام، این خونه به من آرامش میده، این‌جا‌ که باشم خیال می‌کنم، علی هنوز من رو می‌خواد.
- من منتظرت هستم، علی که برگشت خودم بین‌تون رو درست می‌کنم.
- خدا کنه برگرده.
- علی برمی‌گرده، مطمئنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
غروب شده بود که به خانه رسیدم. خانه در سکوت فرو رفته بود‌، پدر به عادت هر شب مشغول دیدن تلویزیون بود. سلام دادم، نگاهی کرد و فقط سر تکان داد. ایران در آشپزخانه سربه‌زیر درحال درست کردن سالاد بود به آشپزخانه رفتم و سلام گفتم. ایران بدون آن‌که سرش را بلند کند، جواب داد. غم، صدایش را دورگه کرده بود، بابت رفتن رضا و غصه الان ایران عذاب وجدان داشتم، می‌خواستم به طریقی خوش‌حالش کنم، یاد حرف مادرعلی افتادم که گفته بود اگر ایران را مادر صدا بزنم خوش‌حال می‌شود. کنار دستش ایستادم، کمی مردد بودم؛ اما ایران برایم باارزش بود، نباید می‌گذاشتم غمش پایدار بماند.
- کمک نمی‌خوای؟ مادر!
ایران دست از کار کشید، سرش را بالا آورد و باتعجب به من نگاه کرد و گفت:
- چی گفتی سارینا؟
با خودم فکر کردم، شاید دلش نمی‌خواهد او را مادر صدا بزنم، مخصوصاً وقتی که رضا این‌جا نیست، به‌هرحال او فرزندش است نه من. دستپاچه شدم و گفتم:
- ببخشید، ناراحت شدی گفتم مادر؟ دیگه نمیگم.
یک‌دفعه بلند شد و بغلم کرد و گفت:
- چرا ناراحت بشم دخترم؟
بغضش درحال ترکیدن بود، صدایش با گریه مخلوط شد.
- بیست‌سال منتظر بودم این کلمه رو از زبونت بشنوم، فکر می‌کردم اون‌قدر خوب نیستم که مادر صدام نمی‌زنی.
خودم هم بغض کرده بودم و گفتم:
- ببخش من رو، ببخش، تو خیلی زحمت من رو کشیدی، خیلی غصه من رو خوردی؛ اما من هیچ‌وقت نفهمیدم
- دختر عزیزم! خودت رو ناراحت نکن!
اشک‌هایم دیگر سرریز شده بود و گفتم:
- خیلی نفهمم من مادر، من رو ببخش، تو مامان خوبمی!
ایران مرا از آغوش خود جدا کرد و اشک‌های صورتم را پاک کرد. ولی چشمان خودش هنوز پر اشک بود.
- گریه نکن عزیزم! من الان خیلی خوش‌حالم، خیلی خوش‌حالم که تو مادر صدام کردی، تو هم دختر خوبمی، تو همدم منی.
دوباره به آغوشش چسبیدم و گفتم:
- ممنونم که هستی مادر!
آغوش ایران برای من همیشه بهترین بود، دیگر نمی‌خواستم باعث ناراحتی‌اش شوم، باید کاری می‌کردم که نبود رضا در خانه را کم‌تر حس کند. پس برخلاف همیشه در آماده‌سازی شام، چیدن میز و جمع کردن آن کمکش کردم، ظرف‌ها را پاک کرده و داخل ماشین چیدم، ایران دستم را گرفت.
- خیلی خسته شدی دخترم! بقیه رو بسپار به خودم.
- نه مامان‌جون! دیگه خودم می‌خوام این‌کارها رو بکنم، شما دیگه نباید خسته بشید.
- خدا حفظت کنه، ولی برای تو هم این‌ها زیاده.
- می‌دونم تا این سن کار خاصی تو خونه نکردم، همش درگیر درس و دانشگاه بودم و پیدام نمیشد، به جای من رضا دخترتون بود و تو کارهای خونه کمک دست شما؛ اما می‌خوام جبران کنم.
- باشه، وقت برای جبران هست، فردا هم روز خداست، بیا حالا این میوه‌ها رو ببر پیش بابات، من بقیه رو‌ جمع و جور می‌کنم، سرم درد می‌کنه می‌خوام زودتر بخوابم.
فهمیدم دل‌خوری ایران از پدر هنوز سرجایش است. لبخند کم جانی زدم و گفتم:
- باشه می‌برم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,140
39,831
مدال‌ها
3
ظرف میوه را روی میز گذاشتم و با فاصله از پدر روی مبل نشستم. پدر بی‌هدف مشغول جابه‌جایی کانال‌ها بود.
- بابا، نمی‌خوای از دل ایران دربیاری؟
پدر بدون آن‌که به من توجه کند، گفت:
- چی رو؟
- رفتن رضا رو، قبول کنید درمورد رضا اشتباه کردید.
پدر تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را روی میز گذاشت و گفت:
- اون پسر باید بالاخره می‌رفت، لودگی خودتون باعث شد زودتر بره.
با چشم ایران را تعقیب کردم که از آشپزخانه به اتاق خواب رفت، بدون آن‌که حتی نگاهی به ما بیندازد، گفتم:
- باشه بابا! من غلط کردم شوخی راه انداختم، ولی شما هم باید از دل ایران دربیارید، اون زنته، حقش نیست ناراحت بمونه.
پدر کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
- میگی چی کار کنم؟
- اول این‌که این‌قدر اخم نکنید، بعدهم فردا کار رو تعطیل کنید، با ایران برید پیش رضا، رضا دخترعموش رو می‌خواد، باهاش حرف بزنید، بهش بگید که براش می‌رید خواستگاری، رضا می‌خواست همین روزها مسئله خواستگاری رو بهتون بگه، شما نذاشتید، فکر نکنم دیگه روش بشه باهاتون حرف بزنه.
پدر به جای این‌که جوابم را بدهد، گوشی‌اش را برداشت و مشغول شد.
- بابا؟
بدون این‌که سرش را بالا بیاورد گفت:
- یه سیب برای من پوست بگیر.
مشغول پوست گرفتن سیب شدم و گفتم:
- بابا! فردا با ایران می‌رید پیش رضا؟
- به رضا بگو بیاد این‌جا، باهم حرف می‌زنیم، من که اومدنش رو قدغن نکردم.
- اِه بابا! من میگم برید خونه رضا تا از دل ایران دربیارید، بعدش شما می‌گید رضا بیاد این‌جا؟
چند لحظه مکث کردم و گفتم:
- بابایی! ما یه خونواده‌ایم، نباید دل‌خوری‌ها رو نگه داریم.
پدر گوشی‌اش را کنار کنترل گذاشت و پوزخند زد و گفت:
- جوجه امسالی به جوجه پارسالی پرواز کردن یاد میده.
بعد به طرف من برگشت و گفت:
- دخترجون! تو می‌خوای به من زن‌داری یاد بدی؟
- بابا! چرا دل‌خور میشی؟ چیزی نگفتم که، من می‌دونم شما هم ایران و رضا رو دوست دارید، فقط الان یه شرایطی ایجاد شده، باعث شده شما دچار اشتباه بشید و یه دل‌خوری‌هایی پیش بیاد، همش هم تقصیر من بوده، من نفهمی کردم، اما الان می‌خوام این وضع رو درست کنم.
به پدر نگاهی کردم تا اثر حرف‌هایم را بفمهم پدر نگاهش را به من دوخته بود و دست‌هایش را در بغل جمع کرده بود، به سیب اشاره کرد و گفت:
- تو به کارت برس.
سیب پوست‌کنده و خوردشده را مقابل پدر گذاشتم و گفتم:
- جون من بابایی! فردا برید همه چیز رو حل کنید.
پدر بشقاب سیب را برداشت.
- فردا صبح نمی‌تونم، یه معامله خوب برای زمین‌های دوکوهک دارم، باید تا اون‌جا برم، عصر میام هم از دل ایران درمیارم، هم از دل رضا، راضی شدی؟
بلند شدم، گونه‌اش را بوسیدم.
- قربون بابایی عزیزم برم، به خدا توی دنیا تکی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین