- Jun
- 2,140
- 39,831
- مدالها
- 3
مرضیهخانم سرش را بلند کرد.
- ببخش دخترم! به جای اینکه من سنگ صبور تو باشم، تو داری من رو آروم میکنی؟
نگاهی به چشمان گریانش کردم و گفتم:
- علی با من چی کار کرده؟ این علی که میگن کیه؟
مرضیهخانم سری از تأسف تکان داد و چیزی نگفت.
- تا همین یکماه پیش من خوشبختترین بودم، یهدفعه چی شد؟ همه زندگیم زیرورو شد، یعنی خدا نمیخواد من خوشبخت باشم؟
- اینحرف رو نزن دخترم، خدا همیشه خیر خواسته.
- اگه اینجوریه پس زندگی من چرا اینطوریه؟
- توکل کن همهچیز حل میشه.
- من از بچگی آدم تنهایی بودم از همون اولش تنهایی دست از سر من برنداشت، تا علی اومد، اولش نمیخواستمش، ولی بعدش شد همهکَس من، همه تنهایی من با علی رفت، یه علی بود که اندازه همه آدمهای دنیا پشتم بود، شد همه زندگیم، ولی بعد یهدفعه گفت دیگه من رو نمیخواد، دیدم بدون علی نمیتونم، هرچی خواستم ازش متنفر باشم، نشد خواستم فراموشش کنم، نشد، میدونستم من لایق نبودم که علی رفت، باید باهاش حرف میزدم، امروز اومدم پیداش کنم، تا کمکم کنه، تا با حرفهاش آرومم کنه، گفتم هرچی گفت، هر کاری کرد به دل نمیگیرم، از نظرم علی فقط از من خسته شده بود ولی حالا... .
سری تکان دادم.
- این علی که میگن، علی من نیست، الان دیگه از همیشه تنهاتر شدم، دیگه حتی اون علی که تموم زندگیم بود هم وجود نداره، شده یه علی جدید که... .
- هیچی نگو دختر! علی عوض نشده، من اطمینان دارم علی همون علی ما دوتاست، مهم نیست بقیه چی میگن، مگه نگفتی مطمئنی علی خ*یانت نمیکنه؟
درحالیکه که اشکهایم را پاک میکردم، سرم را تکان دادم.
- پس به وسوسههای شیطان گوش نده، به علی اعتماد کن!
- من بدون علی تنهایی چیکار کنم؟ چهجور تنهایی زندگی کنم؟
- این روزها من هم مثل تو تنهام، تو دختر منی، بیا پیش خودم، با همدیگه تنهاییهامون رو پر میکنیم.
- حتی الان که علی من رو نمیخواد، میذارید بیام اینجا؟
مرضیهخانم بغلم کرد.
- این چه حرفیه؟ تو دختر منی، منو مادر خودت بدون، این خونه درش برای تو همیشه بازه.
دلم پر بود، آغوشش آرامبخش. کمی که گریه کردم، آرام شدم، در آغوشش گفتم:
- یعنی علی برمیگرده؟
مرضیهخانم نوازشم کرد.
- حتماً برمیگرده، علی باید برگرده، به همه ثابت کنه که اونها اشتباه میکنن.
- آره، باید برگرده، بگه چی کار کردم که ازم متنفر شده.
- علی تو رو خیلی دوست داره، این رو من که مادرشم بهت میگم.
- ولی روز آخر گفت اشتباه کرده من رو انتخاب کرده!
- حتماً وقتی برگرده این رو هم توضیح میده.
- علی کجاست الان؟ چیکار میکنه؟
- دعا میکنم هرجا هست، صحیح و سالم باشه!
سرم را بلند کردم و از آغوشش جدا شدم. نگاهم به پنجره بسته اتاق علی افتاد، دلم برای اتاقش تنگ شده بود.
- میتونم برم تو اتاق علی؟
- حتماً، بفرما.
- ببخش دخترم! به جای اینکه من سنگ صبور تو باشم، تو داری من رو آروم میکنی؟
نگاهی به چشمان گریانش کردم و گفتم:
- علی با من چی کار کرده؟ این علی که میگن کیه؟
مرضیهخانم سری از تأسف تکان داد و چیزی نگفت.
- تا همین یکماه پیش من خوشبختترین بودم، یهدفعه چی شد؟ همه زندگیم زیرورو شد، یعنی خدا نمیخواد من خوشبخت باشم؟
- اینحرف رو نزن دخترم، خدا همیشه خیر خواسته.
- اگه اینجوریه پس زندگی من چرا اینطوریه؟
- توکل کن همهچیز حل میشه.
- من از بچگی آدم تنهایی بودم از همون اولش تنهایی دست از سر من برنداشت، تا علی اومد، اولش نمیخواستمش، ولی بعدش شد همهکَس من، همه تنهایی من با علی رفت، یه علی بود که اندازه همه آدمهای دنیا پشتم بود، شد همه زندگیم، ولی بعد یهدفعه گفت دیگه من رو نمیخواد، دیدم بدون علی نمیتونم، هرچی خواستم ازش متنفر باشم، نشد خواستم فراموشش کنم، نشد، میدونستم من لایق نبودم که علی رفت، باید باهاش حرف میزدم، امروز اومدم پیداش کنم، تا کمکم کنه، تا با حرفهاش آرومم کنه، گفتم هرچی گفت، هر کاری کرد به دل نمیگیرم، از نظرم علی فقط از من خسته شده بود ولی حالا... .
سری تکان دادم.
- این علی که میگن، علی من نیست، الان دیگه از همیشه تنهاتر شدم، دیگه حتی اون علی که تموم زندگیم بود هم وجود نداره، شده یه علی جدید که... .
- هیچی نگو دختر! علی عوض نشده، من اطمینان دارم علی همون علی ما دوتاست، مهم نیست بقیه چی میگن، مگه نگفتی مطمئنی علی خ*یانت نمیکنه؟
درحالیکه که اشکهایم را پاک میکردم، سرم را تکان دادم.
- پس به وسوسههای شیطان گوش نده، به علی اعتماد کن!
- من بدون علی تنهایی چیکار کنم؟ چهجور تنهایی زندگی کنم؟
- این روزها من هم مثل تو تنهام، تو دختر منی، بیا پیش خودم، با همدیگه تنهاییهامون رو پر میکنیم.
- حتی الان که علی من رو نمیخواد، میذارید بیام اینجا؟
مرضیهخانم بغلم کرد.
- این چه حرفیه؟ تو دختر منی، منو مادر خودت بدون، این خونه درش برای تو همیشه بازه.
دلم پر بود، آغوشش آرامبخش. کمی که گریه کردم، آرام شدم، در آغوشش گفتم:
- یعنی علی برمیگرده؟
مرضیهخانم نوازشم کرد.
- حتماً برمیگرده، علی باید برگرده، به همه ثابت کنه که اونها اشتباه میکنن.
- آره، باید برگرده، بگه چی کار کردم که ازم متنفر شده.
- علی تو رو خیلی دوست داره، این رو من که مادرشم بهت میگم.
- ولی روز آخر گفت اشتباه کرده من رو انتخاب کرده!
- حتماً وقتی برگرده این رو هم توضیح میده.
- علی کجاست الان؟ چیکار میکنه؟
- دعا میکنم هرجا هست، صحیح و سالم باشه!
سرم را بلند کردم و از آغوشش جدا شدم. نگاهم به پنجره بسته اتاق علی افتاد، دلم برای اتاقش تنگ شده بود.
- میتونم برم تو اتاق علی؟
- حتماً، بفرما.
آخرین ویرایش توسط مدیر: