جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,311 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
***
صدای بوق ممتد ماشینی مرا به خودآورد، سر بالا کردم، چشمم به ورودی حرم شاهچراغ خورد. از خودم تعجب کردم.
- یاخدا! من این همه راه اومدم تا شاهچراغ؟
به یاد آوردم، هر باری که این‌جا آمده‌ام همراه علی بودم، هنوز بدون علی این‌جا نیامده بودم، الان هم که بیشتر از هر وقت دیگری درگیر علی بودم، خود خدا مرا این‌جا کشانده بود، شاید خود آقا دعوتم کرده بود. علی همیشه می‌گفت خدا هیچ‌وقت بنده‌هایش را تنها نمی‌گذارد و همیشه نشانه‌هایش را در زندگی‌مان می‌گذارد. این هم یکی از همان نشانه‌ها بود، خدا می‌خواست به من بگوید آرام باشم و مطمئن بودم، فقط این‌جاست که می‌تواند مرا آرام کند، آرامشی که هربار از این‌جا گرفته بودم. نظیرش را هیچ‌کجا تجربه نکرده بودم، الان هم باید به زیارت می‌رفتم و همان‌طور که علی می‌گفت، از خود خدا بخواهم تا کمکم کند، بفهمم چرا زندگی‌ام به این‌جا رسید.
چادری را به امانت گرفته از ورودی رد شده و داخل شدم. به وضوخانه رفتم و وضو گرفتم، داخل حرم شدم و بعد از سلام و خواندن اذن‌دخول و زیارت‌نامه، به طرف ضریح رفتم و زیارت کردم، انگشتانم را در پنجره ضریح کردم. زود اشکم سرازیر‌‌ شد.
- آقا! درمونده شدم، راهی به هیچ‌جا ندارم، کمکم کن، بفهمم کجا بد کردم؟ چی کم داشتم؟ چه‌طور شد علی گذاشت رفت؟ خدایا! خودت من رو کشوندی این‌جا، خودت هم راه درست رو بذار جلوی پام؛ بفهمم چی‌کار باید بکنم؟ از این سردرگمی من رو دربیار، هر غلطی کردم من رو ببخش. کمکم کن، روسیاهم، ولی جایی جز کنار تو رو ندارم برم.
بعد از مدت‌ها دورکعت نماز خواندم و از خدا خواستم مرا از حیرانی بیرون بیاورد، تا بفهمم چرا لیاقت علی را نداشتم؟
یک بار دیگر به زیارت ضریح رفتم، دلم نمی‌خواست از حرم بیرون بروم در رواقی که نزدیک خروجی قرار داشت، کنار پنجره‌های چوبی با شیشه‌های رنگی، به دیوار تکیه دادم و نشستم، سرم را به دیوار چسباندم و چند لحظه به آینه‌کاری‌های دیوار نگاه کردم، بعد چادر سفید امانی را به سرم کشیدم، تا روی صورتم را بپوشاند و چشمانم را بستم.
چه کار باید می‌کردم تا بفهمم‌ چه شده؟ اگر به دیدار علی می‌رفتم، حتماً چیزی نمی‌گفت، او اگر‌ می‌خواست حرفی بزند همان‌ روز می‌گفت، کم‌کم به یاد ایام بیماری‌ام افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
به صورت مادرزادی کلیه‌ام بیمار بود؛ اما تا ده‌سالگی کسی متوجه نشد، تا ایران به ضعف‌ها و خستگی‌های پی‌درپی‌ام شک کرد و مرا پیش پزشک برد و بعد از بررسی‌های زیاد مشخص شد، هر دو کلیه‌ام خوب کار نمی‌کند، مدتی در بیمارستان بستری شدم و دارودرمانی کردم تا کمی وضعم بهتر شد. بعد تا سال‌ها قرص و دارو مصرف کردم؛ اما در هفده‌سالگی کارم به دیالیز کشید، ابتدا با یک جلسه در هفته دیالیزم شروع شد و کم‌کم تا چهار جلسه در هفته رسید، یک روز در میان دیالیز می‌شدم و راهی به جز پیوند نداشتم؛ اما کلیه هیچ‌کَس با من هماهنگ نبود، نه پدر، نه ایران و نه رضا، حتی یک بار شنیدم پدر به ایران می‌گفت دنبال ژاله هم رفته تا راضی‌اش کند برای پیوند؛ اما او را نیافته بود، پدر تلاش زیادی کرد، بارها افرادی را پیدا کرد تا کلیه‌شان را بخرد؛ اما کسی با من تطبیق نداشت، بیست‌ساله بودم که دیگر دیالیز هم جواب نداد، هنوز یک ماه هم از شروع ترم چهار نگذشته بود، آن‌قدر حالم بد شد که کارم به بیمارستان کشید، نوزده‌روز بستری بودم، حالم روز به روز بدتر میشد، کلیه پیدا نمی‌شد و‌ کاری از دست کسی برنمی‌آمد، همه از من قطع امید کرده بودن، و روزهای آخرم را می‌شمردند، شب آخر حتی خودم هم ناامید شده بودم، دکترها گفته بودند. اگر بی‌هوش شوم، به اغما می‌روم و در آن‌صورت دیگر برگشتی در کار نبود، از ترس نمی‌خوابیدم، امیدی نداشتم صبح فردا را ببینم، مدام به این فکر می‌کردم، بعد از مرگم چه می‌شود؟ اما دلم نمی‌خواست بمیرم، زندگی‌ام را دوست داشتم، دانشجوی رشته‌ای بودم که عاشقش بودم، برای آینده‌ام برنامه‌های زیادی داشتم، چه‌قدر تلاش‌هایم برای زندگی بیهوده بود وقتی قرار بود همین‌جا همه‌چیز تمام شود، از ناامیدی به گریه افتاده بودم. گرچه هرگز به خدا اعتقادی نداشتم؛ اما آن شب فقط به او فکر می‌کردم و با گریه التماسش می‌کردم تا به من فرصت دوباره بدهد، نزدیک سحر بود که یک‌دفعه همه‌چیز را رها کردم و از ته دل گفتم:«خدایا! همه‌چی دست خودت، هر کاری می‌خوای بکن، دیگه نه خواهشی می‌کنم، نه اعتراضی!»
واقعاً همه‌چیز را به او سپرده بودم، دیگر نه گریه می‌کردم، نه می‌ترسیدم، به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم، انگار اصلاً برایم مهم نبود ساعات آخر عمرم را می‌گذرانم، فقط منتظر بودم ببینم چه می‌شود؟ تا این‌که قبل از ظهر دکتربهرامی خبر داد که یک اهداکننده ناشناس که با من تطبیق دارد، پیدا شده و تا شب توسط دکتررضایی‌نسب پیوند انجام می‌شود. خدا نشانه‌اش را همان‌جا به من نشان داده بود؛ اما منِ سرکش ندیدم و به شانس و اقبال نسبت دادم، آن‌قدر خود را به نفهمیدن زدم، که سال‌ها بعد علی به زور خدا را داخل زندگی‌ام کرد، درحالی‌که من خودم باید با آن معجزه‌ای که برایم انجام داد، زودتر به او ایمان می‌آوردم.
بعد از انجام پیوند، پدر تا مدت‌ها دنبال اهداکننده گشت تا او را بی‌نیاز کند؛ اما او‌ را پیدا نکرد، نه دکترها و نه بیمارستان چیزی نمی‌گفتند، همه می‌گفتند اهداکننده را نمی‌شناسند و نمی‌توانند اطلاعاتی به ما بدهند.
اما حالا می‌دانستم آن اهداکننده چه کسی بوده، چه‌طور از بین آن همه آدم، کلیه‌های علی به من خورده بود؟ چرا علی پیگیر بیماری‌ام شده بود؟ او که آن ترم مرخصی گرفته بود و از ابتدای ترم به دانشگاه نیامده بود، چه‌گونه خبر از حال من داشت؟
من باید با علی حرف می‌زدم، باید به او زنگ می‌زدم، حتی اگر رد تماس می‌داد، آن‌قدر تماس می‌گرفتم که مجبور به جواب دادن میشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
چشم باز کردم و چادر را از روی سرم کشیدم، دست در جیبم کردم و گوشی را بیرون آوردم تا به علی زنگ بزنم. گوشی سایلنت بود و تماس‌های زیادی از خانه، ایران، پدر و رضا داشتم تا خواستم کاری کنم رضا تماس گرفت. تا وصل کردم، صدای عصبانی رضا را شنیدم که گفت:
- هیچ معلومه کجایی دختر؟
- شاهچراغم، چه‌طور؟
- تو ساعت ده با دکتربهرامی وقت داشتی، الان نگاه کردی ساعت چنده؟ سه‌ونیم بعدازظهره.
- وای! اصلاً متوجه گذشت زمان نبودم.
- چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
- سایلنت بود، نفهمیدم.
- بیا جلوی در اصلی، دارم میام دنبالت.
همین که جلوی در حرم سوار ماشین رضا شدم، با تشر او روبه‌رو شدم.
- دختر! چرا یه ذره به بقیه فکر نمی‌کنی؟ این ماسماسک رو انداختی تو جیبت؛ اما سایلنت کردی جواب ندی.
- ببخشید، اصلاً نفهمیدم.
- ظهر از سرکار برگشتم، دیدم آقا و مامان هر دو نگران دارن شماره‌ات رو می‌گیرن، چی شده؟ ظهر شده نیومدی، جواب تلفن‌های مامان رو هم ندادی، مامان نگران شده زنگ زده به آقا، آقا رفته جلوی مطب دیده ماشینت رو همون‌جا ول کردی، خودت ناپدید شدی، مطب هم تعطیل بوده. نفهمیدم چه‌طور از خونه زدم بیرون، مونده بودم کجا رو دنبالت بگردم، هرچی هم زنگ می‌زدم، جواب نمی‌دادی.
- افتادی تو دردسر، ببخشید، بریم جلوی مطب ماشین رو بردارم.
- آقا سوییچ زاپاس رو داده بود دست یکی از آدم‌هاش، ماشین رو آورده بودن خونه.
آرام گفتم:
- شرمنده! همه رو نگران کردم.
رضا هم آرام شد.
- چی شده خواهر من؟ دکتر چیزی گفته؟ کلیه‌ات دوباره به مشکل خورده، این‌قدر ریختی بهم؟
- چیزی نیست، کلیه‌ام خوبه.
رضا ماشین را کنار خیابان نگه داشت و به طرف من برگشت.
- به مادر خبر دادم پیدات کردم، نگران نمیشن، می‌خوای بریم کافه‌ای جایی بشینیم، حرف بزنیم؟
بغض کردم و گفتم:
- نمی‌خوام جایی برم.
- پس بگو چی رو دلت سنگینی می‌کنه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
اشکم سرازیر شد؛ اما چیزی نگفتم.
- من برادرتم سارینا! بهم بگو چی شده؟ کمکت می‌کنم.
- دلم برای علی تنگ شده، من علی رو می‌خوام، چی‌کار کردم علی گذاشت رفت؟ کدوم دل‌خوری این‌قدر بزرگ بود که نتونست من رو تحمل کنه؟ علی خیلی خوب بود، حتماً من بد بودم که رفت، کاش می‌فهمیدم چی‌کار کردم، می‌دونم خوب نبودم؛ اما نمی‌دونم چی شد که علی دیگه نتونست بمونه؟ من خیلی بدبختم رضا!
- این حرف رو نزن ساریناجان! اون اگه رفته به‌خاطر خودش رفته، نه تو... فراموشش کن عزیزمن! این‌قدر خودت رو عذاب نده!
د.ستمالی به دستم داد تا اشک‌هایم را پاک کنم.
- به زندگیت بچسب، ول کن خاطرات علی رو.
به نگاه نگران رضا چشم دوختم، حق رضا نبود غصه مرا هم بخورد، دستمال را گرفتم و سری تکان دادم و اشکم را پاک کردم.
- ببخشید داداش، فقط دردسرهام مال توئه.
گوشی رضا که روی داشبورد بود زنگ زد. روی صفحه‌اش نگاه کردم، اسم مریم بود با یک شکل قلب
رضا گوشی را برداشت و مدت کوتاهی حرف زد و با جمله‌«بعداً می‌تونم بهت زنگ بزنم؟» تماس را پایان داد.
- چرا باهاش حرف نزدی؟
رضا ماشین را به حرکت درآورد.
- حالا فرصت برای مریم هست، می‌خوام‌ با تو‌ حرف بزنم.
- یادمه عید که از دبی برگشتم، گفتی بالاخره با عموت حرف زدی راضیش کردی، می‌خواستی به ایران هم بگی یه روز نشون ببری، حرف زدی؟
- آره، به مادر گفتم، انگشتر هم خریدم، خونه‌اس فرصت شد نشونت میدم.
- عجب خواهر بدی هستم که با کارهام نذاشتم نشون ببری!
- تقصیر تو نیست، خودم سرم‌ شلوغ بود. همین روزها یه وقت از عمو می‌گیرم، می‌ریم خونه‌شون برای خواستگاری رسمی، به آقا هم باید بگم.
- بابا هنوز نمی‌دونه؟
- نه، ولی همین روزها به مادر میگم بهشون بگه، آقا حق پدری به گردن من دارن.
- چه‌قدر‌خوبه شادی در خونه‌مون رو بزنه، زود ردیفش کن.
- چشم، حتماً آبجی!
به خانه که رسیدیم، پدر روی ایوان عصبی قدم می‌زد. تا از ماشین پیاده شدم. سریع پله‌ها را‌ پایین آمد.
- معلومه کجایی دختر؟
- ببخشید بابا! نفهمیدم چه‌طور شد؟
- تو‌ به ما هم فکر‌ می‌کنی یا اصلاً مهم نیستیم؟
- تو‌ رو خدا بابا!
- تو‌ عادت نداری به کسی غیر خودت فکر‌ کنی؟
رضا که‌ وضعیت را دید، خودش را به ما رساند و گفت:
- آقا! سارینا الان حالش زیاد خوب نیست، خسته‌اس، اجازه بدید اول بره یه مقدار استراحت کنه، بعد ازش بپرسید کجا بوده؟
پدر نگاهی به رضا کرد و داخل رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
آن‌قدر خسته بودم که فقط باید می‌خوابیدم، بدون آن‌که ناهار بخورم، به اتاقم رفتم تا بخوابم.

***
یک شب جمعه بود از‌ همان شب جمعه‌هایی که مهمان علی بودم تا صبح به کوهپایه برویم، سال اول‌ نامزدی‌مان‌ بود. نمی‌دانستم علی از ماجرای کلیه‌‌ی من خبر دارد یا نه؟
کنار هم روی زمین به پهلو دراز کشیده بودیم و یک دستمان را به عنوان تکیه‌گاه زیر سرمان گذاشته بودیم، و درحالی‌که تخمه می‌خوردیم از لپ‌تاپ من فیلم می‌دیدیم.
- علی؟ می‌دونی من یه دونه کلیه دارم؟
- اوهوم.
- از کجا می‌دونی؟
یک‌دفعه مثل کسی که دستش رو شده باشد، چند لحظه مکث کرد و بعد صورتش را به طرف من چرخاند و گفت:
- خیلی‌ها تو دانشگاه می‌دونستن پیوند کلیه‌ انجام دادی.
- جدی؟ نمی‌دونستم.
- فکر‌ کردی وقتی یه ترم مرخصی بگیری کسی پیگیری نمی‌کنه که چرا؟ بچه‌ها از خانم‌لطیفی پیگیر تو بودن، بعداً خانم‌محمدی گفت می‌خواستن بیان عیادتت خانم‌لطیفی گفته به‌خاطر پیوند و ضعف سیستم ایمنی‌ات کسی نباید بره ملاقاتت.
- تو‌ چه‌طور این‌قدر دقیق خبر داری؟ تو که اون ترم نبودی.
علی دوباره برگشت و مشغول خوردن تخمه شد.
- خب ترم بعد که برگشتم، فکر می‌کنی فقط شما خانم‌ها باهم حرف می‌زنید؟ ما آقایون صمٌ بکم ایم؟
خندیدم.
- نه، خب راست میگی.
کمی تخمه خوردم.
- علی! تو واقعاً مشکلی با یه کلیه من نداری؟
- نه، چرا باید مشکلی داشته باشم؟
- خب برای مردها مهمه زنشون مریض نباشه، من تا آخر عمر باید زیر نظر دکتر باشم.
- خب باشه.
- تازه مسائل عادی که بقیه زن‌ها به راحتی می‌گذرونن شاید برای من مشکل‌ساز بشه، مثل بارداری.
- نترس می‌ریم پیش دکتر اتفاقی نمیُفته.
صورتش را به طرف من چرخاند.
- اگر با این حرف‌ها در تلاشی تا من رو از انتخابم پشیمون کنی، بهت یادآوری می‌کنم که بیهوده زحمت نکش، من پشیمون نمیشم.
خندیدم و گفتم:
-اون رو که مطمئنم، ولی واقعاً از این‌که‌ زنت کم داشته باشه، ناراحت نیستی؟
علی بلند خندید و از خنده روی زمین ولو شد.
- چته علی؟ چرا می‌خندی؟ جدی گفتم.
- کم داشته باشه رو خوب گفتی.
آرام شد و همان‌طور خوابیده به من نگاه کرد.
- این‌قدر فکر و خیال نکن، تو هیچی کم نداری، ولی فکر کنم من کم دارم، که الان نزدیکه ساعت یک شب با تو نشستم دارم فیلم می‌بینم، درحالی‌که اذان چهارونیم هست و صبح هم باید بریم کوه.
بلند شدم لپ‌تاپ را جمع کردم.
- خب زودتر بگو پسر خوب، گفتم شاید تو هم می‌خوای ببینی.
علی بلند شد، ظرف تخمه را برداشت و روی میز گذاشت.
- من الان فقط خواب می‌خوام خانم‌گل! امروز خیلی خسته شدم، صبح هم زود باید بیدار شیم.
- تقصیر خودته که رودربایستی داری آقای خجالتی!
علی لبخند زد و گفت:
- دلم نیومد ناراحتت کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
***
با صدای در بیدار شدم، رضا بود.
- سارینا؟ سارینا؟ نمی‌خوای بیدار بشی، غروب شد دیگه.
روسری‌ام را سرم کردم، درحالی‌که گره می‌زدم، در را باز کردم.
- بیدارم داداش!
- مادر گفت صدات کنم بیایی پایین، برات عصرونه درست کرده. زود بریم، ناهار هم نخوردی، گرسنه‌ای.
سری تکان دادم و همراه با رضا پایین رفتم.
رضا آهسته گفت:
- فقط زیاد نخور جا برای شام هم بذار، مادر به‌خاطر تو کلم‌پلو پخته با شامی فراوان!
-به‌به چه خوب!
- والا فکر‌ کنم منم برم یه‌ چند ساعت ناپدید بشم، تا شاید به ما هم نگاه بندازن.
خندیدم و گفتم:
- ناپدید هم بشی، بازم ایران‌جون من رو بیشتر دوست داره.
- خدا شانس بده.
جلوی آشپزخانه رسیده بودیم، رضا جدا شد و با فاصله از پدر روی مبل نشست و مشغول گوشی‌اش شد، پدر نگاهی به هر دوی ما کرد و دوباره مشغول دیدن تلویزیون شد. به آشپزخانه رفتم، ایران بشقاب پنکیک‌هایی را که برایم آماده کرده بود را به دستم داد.
- بخور ته دلت رو بگیره تا وقت شام ضعف نکنی
تشکر کردم، روی پنکیک‌ها سس شکلات ریختم و به سالن آمدم، روبروی رضا نشستم و با ولع چنگال‌ را به پنکیک‌ها زدم و مشغول‌ خوردن شدم.
رضا سر از گوشی‌اش بلند کرد و گفت:
- یه تعارف هم نکنی‌ ها!
- مال خودمه، چرا باید بهت بدم؟
- دیدی گفتم هیشکی من رو دوست نداره.
ایران که یک ظرف پنکیک برای رضا آورده بود، جلویش گرفت.
- این هم برای تو پسر شکمو!
- دستت درد نکنه مامان! بازم تو، این سارینا که خیلی خسیسه آب از دستش نمی‌چکه.
با دهان پر ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
- دلم‌ می‌خواد.
ایران که کنار دست رضا نشسته بود، گفت:
- نوش‌جون دوتاتون.
- مامان! یادت باشه تا سارینا تموم کرد زود بشقاب رو از دستش بگیری.
- برای چی؟
- آخه با این وضعی که می‌خوره، می‌ترسم‌ بشقاب رو هم‌ جای پنکیک گاز بزنه.
لقمه داخل دهانم را فرو دادم و گفتم:
- مگه من رضام؟ تو حواست به خودت باشه، چنگال رو گاز نزنی دندون‌هات خورد بشه.
هر دو با هم شوخی می‌کردیم و پدر زیرچشمی ما را نگاه می‌کرد.
بعد از خوردن شام من و رضا درحال جمع کردن میز بودیم، آهسته در گوش رضا گفتم:
- میز که جمع شد من میرم تو اتاقم انگشترت رو بیار ببینم.
رضا با تکان دادن سر تأیید کرد با جمع شدن میز به اتاقم رفتم، غافل از این‌که حواس پدر کامل به ماست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
در اتاق بودم که رضا در زد و داخل شد.
- آوردیش؟
رضا در را بست و از جیب شلوارش جعبه سورمه‌ای رنگ انگشتر را بیرون آورد. جعبه را گرفتم و باز کردم، انگشتر تک‌نگین زیبایی بود که پایه‌اش از دوطرف به جهت مخالف انحنا خورده بود و حلقه انگشتر را تشکیل داده بود.
- وای چقدر قشنگه!
رضا روی مبل نشست و گفت:
- مریم خوشش میاد؟
- حتماً خوشش میاد.
- واقعاً از نظرت خوشگله؟
- آره خیلی خوشگله!
روی لبه تخت نشستم و گفتم:
- حالا بلدی ازش ویژه خواستگاری کنی؟
- بله، کجای کاری؟ خان داداشت رو دست کم گرفتی؟ چنان باکلاس خواستگاری کنم، این خارجی‌ها از روم کپی بزنن.
- بابا اعتمادبنفس!
بلند شدم، انگشتر را به طرفش گرفتم.
- پاشو! پاشو! بهم نشون بده.
رضا جعبه را گرفت.
-واقعاً؟
- شوخیم چیه؟ پاشو! مثل خارجی‌ها زانو بزن ازم خواستگاری کن، ببینم بلدی؟
- باشه حتماً!
رضا بلند شد، مقابلم زانو زد، جعبه باز شده را طرف من گرفت.
- خانم محترم! آیا قبو... ‌.
- خانم محترم چیه؟ دوستانه‌تر، عشقولانه‌تر
- باشه! باشه!
رضا لحظه‌ای مکث کرد و با لحن صمیمی‌تری گفت:
- عزیزم! آیا حاضری با من ازدواج کنی؟
تا خواستم چیزی بگویم، در اتاق محکم به دیوار خورد و پدر خشمگین وارد شد. رضا سریع ایستاد و جعبه را در جیب گذاشت.
- سلام آقا!
پدر با چشمان سرخ شده و اخم وحشتناکی نزدیک رضا آمد و سیلی محکمی به صورت رضا زد.
رضا بهت‌زده جای سیلی را گرفت.
من که از رفتار پدر جا خورده بودم، معترض گفتم:
- بابا!
پدر انگشتش را به طرف من گرفت و گفت:
- تو خفه شو!
بعد رو به رضا کرد.
- فکر کردی من احمقم پسر؟ که هر کاری دلت خواست بکنی و من نفهمم، من به تو اعتماد کردم، این بود‌ جواب اعتماد من؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
رضا آرام گفت:
- اشتباه شده آقا!
- چه اشتباهی؟ با گوش خودم شنیدم، تازه از علی راحت شدم، فکر کردی دوباره می‌ذارم گرفتار یکی مثل اون بشم؟
گفتم:
- بابا اشتباه... ‌.
پدر تشر زد و گفت:
- گفتم تو ساکت باش!
رضا گفت:
- آقا! باور کنید... ‌.
- توجیح نکن پسر! من ابله نیستم، سارینا رو به بهانه دکتر می‌بری، نصفه شب برمی‌گردی، انگار صغیره، خودش نمی‌تونه بره، حتماً تو باید ببریش، این اون‌قدر که از دیدن تو ذوق می‌کنه و احوال تو رو می‌پرسه از دیدن من خوشحال نمیشه، گم و گور بشه، به تلفن هیشکی جواب نمیده، فقط جواب تو رو میده و فقط تو پیداش می‌کنی، مدام هم سرتون تو یقه هَمه دارید پچ‌پچ می‌کنید، ندیدم سارینا با‌ کسی غیر تو این‌قدر شوخی و خنده داشته باشه، حالا هم خواستگاری؟ این بود جواب محبت‌های من؟
رضا سربه‌زیر گفت:
- ببخشید ولی... ‌.
- گم‌شو برو! نمی‌خوام دیگه ببینمت.
رضا ببخشیدی گفت و سریع از اتاق بیرون رفت.
اعتراض کردم و گفتم:
- بابا... ‌.
پدر انگشت عصبانی‌اش را طرف من‌ گرفت و گفت:
- حرف نزن! می‌دونی من از این پسر خوشم نمیاد، رفتی چسبیدی به اون؟ تو که می‌گفتی شوهر نمی‌کنم، شوهر نکردنت فقط برای من بود، برای رضا خیلی هم آماده‌ای؟
عصبی تقریبا فریاد زدم.
- بابا! متوجه‌اید چی می‌گید؟ رضا برادر منه، همیشه هم برادر من می‌مونه، اون خودش یکی دیگه رو می‌خواد، اون انگشتر رو برای مریم گرفته، ما فقط داشتیم شوخی می‌کردیم.
صدایم را آرام‌تر کردم و گفتم:
- من با رضا بزرگ شدم، عادیه باهاش صمیمی باشم، رضا پسر خیلی خوبیه، هیچ‌وقت هیچ کار بدی نکرده، همیشه مثل برادر کمکم کرده، نباید این‌طوری باهاش رفتار می‌کردید.
- از بس هر دوتون لوده‌اید. سبک‌بازی روال زندگی‌تونه.
دستم را روی سرم گذاشتم.
- وای! حتما‌ً خیلی ناراحت شده، باید برم از دلش در بیارم.
از اتاق بیرون رفتم، بالای پله‌ها بودم که رضا را دیدم با چمدانش از اتاق بیرون آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
ایران جلویش را گرفت و گفت:
- کجا میری رضا؟
- میرم خونه خودم.
-چرا الان؟
پله‌ها را پایین دویدم و دسته چمدان را گرفتم، اثر سیلی پدر روی صورتش بود.
- رضا! نرو به بابا گفتم اشتباه شده، گفتم ما داشتیم شوخی می‌کردیم.
رضا نگاهی به پدر که بالای پله‌ها بود‌، کرد.
- ازتون عذر می‌خوام آقا! من رو ببخشید ناراحت‌تون کردم، شما جای پدر من‌اید، دل‌خور نیستم، هر کاری کنید حتماً حقم بوده، من بابت همه این سال‌ها ازتون ممنونم، ممنونم که بهترین مدرسه‌ها رفتم، بهترین لباس‌ها رو پوشیدم، بهترین غذاها رو خوردم، ولی باور کنید من هیچ‌وقت به اعتماد شما خ*یانت نکردم، سارینا همیشه فقط خواهرم بوده، نه چیز دیگه، اگه کاری براش کردم، به‌خاطر حس برادری بود، ببخشید من رو اگه پام رو از گلیمم درازتر کردم.
رضا دسته چمدان را گرفت و به طرف در رفت، به طرف پدر برگشتم و گفتم:
- بابا! یه‌چیزی بگو! جلوش رو بگیر!
پدر خونسرد بود و گفت:
- چی بگم؟ وقتی خودش دلش می‌‌خواد مستقل بشه، چرا جلوش رو می‌گیرید؟
با حرص گفتم:
- بابا!
ایران جلو در را گرفت.
- رضاجان! بذار فردا برو‌، اون خونه هنوز آماده نیست، خالی خالیه، بذار حداقل یه خورده وسایل برای اون‌جا بخریم بعد.
- مامان‌جان! نگران من نباش، کم‌کم وسایلاش رو‌ می‌خرم.
- روی مامان رو زمین میندازی؟
رضا پیشانی مادرش را بوسید و گفت:
- نه قربونت برم، ولی اگه من رو دوست داری بذار برم، این‌جوری راحت‌ترم، خواهش می‌کنم.
ایران از جلوی در کنار رفت و دل‌خور به پدر که پله‌ها را پایین می‌آمد، نگاه کرد.
رضا در را باز کرد و بیرون رفت، دنبالش تا ایوان رفتم.
- رضا! همش تقصیر من بود، تو رو خدا نرو!
رضا که در پله‌ها چمدان را بالا گرفته بود، گفت:
- خواهر من! عزیز من! تقصیر تو نیست، تقصیر خود منه!
- رضا من چه‌طور تو‌ چشم‌های ایران نگاه کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,132
39,752
مدال‌ها
3
رضا پایین پله‌ها رسیده بود، چمدان را زمین گذاشت و کشید.
- من باید بالاخره از این خونه می‌رفتم، تقصیر خودم بود که نفهمیدم، خوب شد آقا تذکر داد.
به ماشین رسیده بودیم و گفتم:
- رضا! جان من نرو! خواهش می‌کنم.
رضا در صندوق عقب را باز کرد.
- آقا درست میگه، من و تو هرچی هم هم‌دیگه رو‌ خواهر و برادر بدونیم باز نامحرمیم، نباید اون‌جوری خلوت می‌کردیم.
- من که تو رو می‌شناسم، نمی‌فهمم چرا بابا این‌کار رو کرد.
رضا چمدانش را در صندوق گذاشت و گفت:
- خودمون کاری کردیم که آقا دچار اشتباه بشه.
در صندوق عقب را بست.
- از این به بعد با این حساسیتی که آقا پیدا کرده، صلاح نیست من این‌جا بمونم.
- من نمی‌خوام تو بری.
- باور‌کن سارینا! من هیچ‌وقت به چشمی غیر از خواهری به تو نگاه نکردم.
- می‌دونم داداش رضا، تو همیشه خان‌داداش منی!
رضا لبخندی زد و گفت:
- آها! پس بالاخره قبول کردی داد‌اش بزرگم؟
- اصلاً من نخودی، تو‌ بمون، من قول میدم نه باهات حرف بزنم، نه اصلاً کاری به کار تو داشته باشم.
- آخه خواهر من‌! مگه میشه این‌جوری؟ من می‌خوام با تو حرف بزنم، تو باهام دردودل کنی، می‌خوام‌ برادرت باشم، پس میرم تا هر وقت دل‌تنگ شدی بتونی باهام حرف بزنی.
ایران که با قرآن آمده بود، گفت:
- اگه تصمیم تو اینه رضا! من هم قبول می‌کنم، فقط دلم نمی‌خواست این‌جوری بری، بیا از زیر قرآن رد شو، قرآن حافظت باشه.
سریع یاد چیزی افتادم و گفتم:
-رضا! نرو تا برگردم.
با دو‌ به داخل برگشتم، نگاهی به پدر کردم که بی‌خیال جلوی تلویزیون نشسته بود، به اتاق رضا رفتم پتو و بالشش را از روی تخت برداشتم، قالیچه کنار تختش را هم لوله کردم و همه را بغل زدم و بیرون آوردم.
رضا مرا که دید گفت:
- چی‌کار می‌کنی؟
- فقط در ماشین رو باز کن!
رضا در عقب ماشین را باز کرد، همه را روی صندلی عقب گذاشتم.
- اون خونه خالی خالیه، اینا لازمت میشه، فردا کله سحر اون‌جام، خودم خونه‌رو برات‌ پر‌ می‌کنم.
- نه سارینا! فردا هفت و نیم باید برم سرکار.
- نگران نباش! زودتر میام، ایران رو هم میارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین