- Jun
- 2,132
- 39,752
- مدالها
- 3
***
صدای بوق ممتد ماشینی مرا به خودآورد، سر بالا کردم، چشمم به ورودی حرم شاهچراغ خورد. از خودم تعجب کردم.
- یاخدا! من این همه راه اومدم تا شاهچراغ؟
به یاد آوردم، هر باری که اینجا آمدهام همراه علی بودم، هنوز بدون علی اینجا نیامده بودم، الان هم که بیشتر از هر وقت دیگری درگیر علی بودم، خود خدا مرا اینجا کشانده بود، شاید خود آقا دعوتم کرده بود. علی همیشه میگفت خدا هیچوقت بندههایش را تنها نمیگذارد و همیشه نشانههایش را در زندگیمان میگذارد. این هم یکی از همان نشانهها بود، خدا میخواست به من بگوید آرام باشم و مطمئن بودم، فقط اینجاست که میتواند مرا آرام کند، آرامشی که هربار از اینجا گرفته بودم. نظیرش را هیچکجا تجربه نکرده بودم، الان هم باید به زیارت میرفتم و همانطور که علی میگفت، از خود خدا بخواهم تا کمکم کند، بفهمم چرا زندگیام به اینجا رسید.
چادری را به امانت گرفته از ورودی رد شده و داخل شدم. به وضوخانه رفتم و وضو گرفتم، داخل حرم شدم و بعد از سلام و خواندن اذندخول و زیارتنامه، به طرف ضریح رفتم و زیارت کردم، انگشتانم را در پنجره ضریح کردم. زود اشکم سرازیر شد.
- آقا! درمونده شدم، راهی به هیچجا ندارم، کمکم کن، بفهمم کجا بد کردم؟ چی کم داشتم؟ چهطور شد علی گذاشت رفت؟ خدایا! خودت من رو کشوندی اینجا، خودت هم راه درست رو بذار جلوی پام؛ بفهمم چیکار باید بکنم؟ از این سردرگمی من رو دربیار، هر غلطی کردم من رو ببخش. کمکم کن، روسیاهم، ولی جایی جز کنار تو رو ندارم برم.
بعد از مدتها دورکعت نماز خواندم و از خدا خواستم مرا از حیرانی بیرون بیاورد، تا بفهمم چرا لیاقت علی را نداشتم؟
یک بار دیگر به زیارت ضریح رفتم، دلم نمیخواست از حرم بیرون بروم در رواقی که نزدیک خروجی قرار داشت، کنار پنجرههای چوبی با شیشههای رنگی، به دیوار تکیه دادم و نشستم، سرم را به دیوار چسباندم و چند لحظه به آینهکاریهای دیوار نگاه کردم، بعد چادر سفید امانی را به سرم کشیدم، تا روی صورتم را بپوشاند و چشمانم را بستم.
چه کار باید میکردم تا بفهمم چه شده؟ اگر به دیدار علی میرفتم، حتماً چیزی نمیگفت، او اگر میخواست حرفی بزند همان روز میگفت، کمکم به یاد ایام بیماریام افتادم.
صدای بوق ممتد ماشینی مرا به خودآورد، سر بالا کردم، چشمم به ورودی حرم شاهچراغ خورد. از خودم تعجب کردم.
- یاخدا! من این همه راه اومدم تا شاهچراغ؟
به یاد آوردم، هر باری که اینجا آمدهام همراه علی بودم، هنوز بدون علی اینجا نیامده بودم، الان هم که بیشتر از هر وقت دیگری درگیر علی بودم، خود خدا مرا اینجا کشانده بود، شاید خود آقا دعوتم کرده بود. علی همیشه میگفت خدا هیچوقت بندههایش را تنها نمیگذارد و همیشه نشانههایش را در زندگیمان میگذارد. این هم یکی از همان نشانهها بود، خدا میخواست به من بگوید آرام باشم و مطمئن بودم، فقط اینجاست که میتواند مرا آرام کند، آرامشی که هربار از اینجا گرفته بودم. نظیرش را هیچکجا تجربه نکرده بودم، الان هم باید به زیارت میرفتم و همانطور که علی میگفت، از خود خدا بخواهم تا کمکم کند، بفهمم چرا زندگیام به اینجا رسید.
چادری را به امانت گرفته از ورودی رد شده و داخل شدم. به وضوخانه رفتم و وضو گرفتم، داخل حرم شدم و بعد از سلام و خواندن اذندخول و زیارتنامه، به طرف ضریح رفتم و زیارت کردم، انگشتانم را در پنجره ضریح کردم. زود اشکم سرازیر شد.
- آقا! درمونده شدم، راهی به هیچجا ندارم، کمکم کن، بفهمم کجا بد کردم؟ چی کم داشتم؟ چهطور شد علی گذاشت رفت؟ خدایا! خودت من رو کشوندی اینجا، خودت هم راه درست رو بذار جلوی پام؛ بفهمم چیکار باید بکنم؟ از این سردرگمی من رو دربیار، هر غلطی کردم من رو ببخش. کمکم کن، روسیاهم، ولی جایی جز کنار تو رو ندارم برم.
بعد از مدتها دورکعت نماز خواندم و از خدا خواستم مرا از حیرانی بیرون بیاورد، تا بفهمم چرا لیاقت علی را نداشتم؟
یک بار دیگر به زیارت ضریح رفتم، دلم نمیخواست از حرم بیرون بروم در رواقی که نزدیک خروجی قرار داشت، کنار پنجرههای چوبی با شیشههای رنگی، به دیوار تکیه دادم و نشستم، سرم را به دیوار چسباندم و چند لحظه به آینهکاریهای دیوار نگاه کردم، بعد چادر سفید امانی را به سرم کشیدم، تا روی صورتم را بپوشاند و چشمانم را بستم.
چه کار باید میکردم تا بفهمم چه شده؟ اگر به دیدار علی میرفتم، حتماً چیزی نمیگفت، او اگر میخواست حرفی بزند همان روز میگفت، کمکم به یاد ایام بیماریام افتادم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: